wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دیروز ساعت 18:58
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
تکالیف جلسه سوم:


دلفی:
میتونم بگم این دارک ترین گربه‌ای بود که می تونستم تصور کنم!
داستان جذاب و پرکشش بود و چیزی که در موردش دوست داشتم این بود که جزئیات اضافه مثل اسم‌ها و یا دلیل قتل‌ها ذکر نشده بود و باز هم داستان بسیار گیرا و کامل بود. به‌خصوص پایان‌بندی کامل و درستی داشت.
"میو" ها درست به کار برده شده بودند و احساسات گربه رو کاملاً درک کردم!
تکلیف اول هم قشنگ بود! دوست داشتیم. قدرت ما و ابهت ما همیشه دانش آموزان رو جذب میکنه!
آفرین دلفی بابا! کارت عالی و بی‌نقص بود.

کارت تمییز بود و برای همینم یک گربه تمییز بهت جایزه می‌دهیم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


بلاتریکس لسترنج:
اول اینکه ایده کلاس آنلاین رو دوست داشتم! ما همیشه شروع‌کننده و مخترع همه چیز هستیم!
دوم اینکه رولت رو خیلی دوست داشتم. اینکه خود گربه ذات بدی نداشت هم خیلی مهم و تأثیرگذار بود. نکته جالبی که هم بهش اشاره کردی قضیه فالگیرها بود که از حیوانات برای جلو بردن خرافاتشان سوءاستفاده میکنن!
همه چیز عالی و قشنگ بود.
یک گربه سیاه به زیدی مون هدیه می‌دهیم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


گلرت گریندلوالد:
اول اینکه جواب سوال اول رو دوست داشتم. خلاقانه بود و به اینکه ما منبع هوش بشری هستیم اشاره داره!
دوم اینکه گربه‌ات خیلی خلاقانه بود! سایه خور رو خیلی دوست داشتم و واقعاً کاش گربه‌ای بود که ورژن غمگین ما رو می‌بلعید و باعث می‌شد روحمون سبک شه!
همه میو ها رو هم دوست داشتم!
خوشگل و جادویی و در یک‌کلام همه‌چیزتمام بود!

اینم گربه جایزه‌ات، گلی بابا! گربه روی مبل!

تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: جمعه 23 آبان 1404 12:18
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
قلم پر آماده بود افکار گلرت گریندلوالد را به روی کاغذ کاهی روی میز بیاورد، اما نمی‌توانست حتی یک کلمه از آن همه هرج و مرج را به‌قدری درک کند که قابلیت نوشته شدن داشته باشد. احتمالاً هیچ قلم پر جادویی دیگری هم از چنین قابلیتی برخوردار نبود.

گلرت گریندلوالد جوان، سرش را میان دو دست گرفته بود و آرزو می‌کرد هیچ‌گاه چنین روزی نمی‌رسید؛ اما دیگر دیر شده بود. مرگ آریانا و بار سنگینی که به روح آلبوس دامبلدور تحمیل شده بود برای همیشه در رفاقت را بین آنها بسته بود. آلبوس آدم دیگری شده بود و دیگر حاضر نمی‌شد او را به‌عنوان دوست در کنار خود داشته باشد.

ناگهان قلم شروع به نوشتن کرد:

چهار روز از آن حادثه می‌گذرد و عزیزترین کسم عزیزش را به خطای من از دست داده... بند بند وجودم برایش دلتنگی می‌کند، زار می‌زند، از درون خراشم می‌دهد، بر سرم فریاد می‌زند گلرت! برو پیش آلبوس... هر چه می‌خواهد بشود... یک بار دیگر دست‌هایش را بگیر و در آن آبی‌ترین آبی چشمانش زل بزن...


گلرت سرش را تکان داد.

اما فایده‌اش چیست؟ احساسات بر من غلبه کنند و به پیش کسی برگردم که دیگر مرا نمی‌خواهد؟ هم او را از دست داده باشم، هم از آرمان‌هایم بگذرم؟ چرا صبر نکنم او به من برگردد؟ انتظارش را می‌کشم...


قطره اشکی به گوشه‌ی چشمش دوید و آهی کشید که گویی تلاش ناخودآگاهش برای فرونشاندن آتش درون قلبش بود؛ اما حاصلی جز شعله‌ور شدن آن آتش نداشت.

چگونه به زندگی ادامه می‌دهی گلرت؟ این حسرت تو را می‌کشد... تو را به انسانی که نیستی تبدیل می‌کند... بی‌رحم می‌شوی... با آتش درونت دنیا را به آتش می‌کشی... یک بار برای همیشه بختت را امتحان کن... بگذار داغ دلش فروبنشیند و بعد دوباره به سراغش برو... آلبوس مهربان‌تر از آن است که بتواند دلتنگی تو را تحمل کند...


هجوم افکار گوناگون مدام قلم را از حرکت بازمی‌داشت.

تو قدرتمندتر از آلبوس هستی. دنیایی که تو خواهی ساخت حتی او را هم خوشبخت خواهد کرد. دست از آرمانت نکش گلرت. حالا که دیگر او را در کنار خود نداری، یک بار برای همیشه با تمام توان به اهدافت فکر کن... به سعادتی که برای همگان به ارمغان می‌آوری... به آن هدف والا و برتری که داری... چرا که نه؟ تو بزرگترین نقطه‌ی اتصالت به عاطفه و احساس را قربانی رسیدن به آن دنیای بهتر کن... رهبری باش که جادوگران به آن نیاز دارند... حالا که نمی‌توانی عشق آلبوس را در دل داشته باشی، نفرت را جایگزینش کن... حالا که دوستی‌اش را از تو دریغ کرده، دشمنی را جایگزین کن... فاصله‌اش تنها یک قدم است...


قلم دیگر ادامه نداد. گلرت تصمیمش را گرفته بود. منطق، منطق است. پیش به سوی دنیایی بهتر... بدرود عشق... بدرود رفیق... می‌خواهی همراهم شو، نمی‌خواهی دشمنم باش... اما دیگر هیچ چیزی مانع من نخواهد بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آبان 1404 10:54
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه چهارم:
قلب


لرد ولدموررت در جلوی کلاس خالی روبروی پنجره‌ای باز نشسته بود و آفتابی که بر چهره‌اش می‌تابید حالت چهره‌اش را عجیب کرده بود. دیگر به نظر لرد سیاهی نمی‌آمد که سرآمد مرگخوارانی بی‌رحم و قدرتمند است، بلکه چهره‌ای انسانی داشت. انسانی که خسته و در فکر بود و مهم‌تر از همه انسانی که قلب داشت، قلبی پر از احساسات و روح که هر فرد با آن زاده می‌شود و گاهی اوقات در میانه طوفان زندگی از دستش می‌دهد. بله... شاید این لحظه و این نکته می‌توانست عجیب‌ترین و غیرممکن‌ترین جادوی سیاه باشد که لردولدمورت نیز قلب داشت.

لرد ولدمورت به سمت تنها فردی که در کلاس بود برگشت و گفت:
- خب... به آخرین جلسه رسیدیم. پایان چیز عجیبیه. میتونه بسیار غم‌انگیز و بسیار شاد باشه ولی همیشه یه آرامش عجیبی داره. انگار روح از روند یک سری وقایع آزاد میشه و آماده میشه که به مرحله بعد بره... خب این جلسه میخوام در مورد منبع جادوهای دارک صحبت کنم و شاید عجیب‌ترین حرف ممکن رو بزنم که جادوهای سیاه از قلب میان.

جادوهای سیاه از قدرت میان و عقل اونقدر قدرت نداره و بلکه قلبه که قدرت رو معنا میکنه. قلب چیزیه که ذوق‌وشوق رو در انسان جاری میکنه، جایی که کینه رو نگه میداره و جایی که شادی رسیدن به هدف رو در وجودت شعله‌ور میکنه که ادامه بدی. با قلبته که میتونی چند بار شکست بخوری و بازم ادامه بدی. با قلبته که میتونی برای رسیدن به هدفت قربانی کنی و تاوان بدی حتی اگر منطقی نباشه... بله... این جادوها از قلب میان.

حالا میخوام در مورد قوی‌ترین احساسی که در قلب وجود داره صحبت کنم. اون احساس غمه.
شاید بعضی‌ها بیان و بگن که عشق قوی‌ترین احساسه ولی به نظر من غلطه. عشق مثل یک آتیشه. گرم میکنه ولی می سوزونه. از بین می ره و فدا میکنه. ولی غم یک احساسه که معمولاً با درک همراهه. ما معمولاً از "فهمیدن" غمگینیم. فهمیدن اینکه اون فرد خاص رو از دست دادیم، فهمیدن اینکه برای رسیدن به آرزو هامون اونقدر قدرت نداریم، فهمیدن اینکه برای همیشه تغییر کردیم و نمیتونیم به قبل برگردیم، فهمیدن اینکه دیگه دوستی نداریم و خانواده مون رو از دست دادیم.
غم احساس بزرگیه. از قلب میاد و جادوهای قدرتمندی رو خلق میکنه. غم همه چیز رو زیرورو میکنه و باعث میشه واقعیت اصلی رو ببینیم و اونقدر احساس بزرگیه که گاهی از احساس‌کردنش خشمگین میشیم چون داریم حتی برای درکش هم زجر می‌کشیم.
بیایین این جلسه روی غم کار کنیم و جاوهای قدرتمند رو خلق کنیم.


تکلیف این جلسه:


دوستی عزیز رو از دست دادین و غمی عجیب و بزرگ رو تجربه می‌کنید. این از دست‌دادن میتونه مرگ اون دوست باشه یا خیانتی که بهتون شده و دوستی تون خراب شده. میتونه یک قهر ساده هم سر رنگ موردعلاقه تون باشه. کاملاً در این مسئله خلاق و آزاد هستید.
بنویسید چگونه غم رو حس می‌کنید و چه استفاده‌ای از جادو می‌کنید.

مثلاً؛
آیا اونقدر غمگین هستید که نمیتونید دوستتون رو ببخشید و ازش انتقام می‌گیرید؟
آیا از جادو استفاده می‌کنید که اراده شو بگیرید و مجبورش کنید دوستتون باقی بمونه؟
آیا برای همیشه از زندگیتون جداش می‌کنید و خاطره شو پاک می‌کنید؟
آیا با یه پلنگ دوست میشید و میرین جلو چشمش که حالشو بگیرید؟
آیا تبدیلش می‌کنید به یه گردن‌بند و دور گردنتون میندازید؟

میتونید کاملاً در احساس غمتون خلاق باشید. میتونید متن رو به صورت جدی یا طنز بنویسید. میتونید در انتها با دوستتون آشتی کنید یا برای همیشه از دستش بدین و در این مورد هم خلاق و آزاد باشید.
اما مهمه که غم رو شرح بدین و کاری که انجام می دهید رو کامل بنویسید.
موفق باشید.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دوشنبه 12 آبان 1404 22:54
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
تکلیف اول:

گاهی کسی حضور فیزیکی دارد اما حضور ذهنی ندارد، یعنی بسیاری از شاگردان به‌لحاظ جسمی در کلاس حضور دارند، اما چون ذهنشان درگیر چیزهای دیگری است، در واقع حضور ندارند. جادو برای آنها ابزار است، نه جوهر. بودن دیدن نیست.
گاهی کسی حضور فیزیکی ندارد، اما ذهن آگاهش باعث می‌شود با این کلاس در ارتباط باشد. جادوآموزانی که با دقت به گفته‌های لرد گوش می‌دهند و می‌فهمند و با جان و دل درک می‌کنند، حتی اگر در سینه‌ی قبرستان خفته باشند هم در واقع در کلاس حضور دارند.
حضور واقعی، آگاهی از خود است.

همچنین به این نکته اشاره دارد که لرد برای اینکه بتواند به شاگردانش یا حتی دشمنانش چیزی بگوید، نیازی به حضور فیزیکی آنها در نزدیکی خود ندارد. حضور ذهنی و آگاهی لرد آنقدر قوی است که می‌تواند از راه دور ذهن هر جنبنده‌ای را هدف آموزه‌های خود قرار دهد.


تکلیف دوم:

باد سرد از کوچه‌ی دیاگون می‌گذشت و در تاریکی نیمه‌شب، چراغ مغازه‌ی عطاریِ «پروفِسور مِلم» هنوز می‌سوخت. روی پیشخوان، کنار شیشه‌های پر از پودر استخوان ققنوس و گلبرگ خشکِ ماندراگورا، گربه‌ای دراز کشیده بود — نه سیاه، نه سفید، بلکه رنگی شبیه خاکستر داشت، انگار از آتش گذشته باشد و هنوز دود از پوستش برمی‌خیزد. چشمانش دو خط باریک زمردی بود که گاهی می‌درخشید و گاهی خاموش می‌شد. نامش را کسی نمی‌دانست، اما مردم به او «سایه‌خور» می‌گفتند.

او هر شب از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر شهر می‌رفت، درست همان‌جاهایی که آخرین زمزمه‌ی یک نفر در تاریکی محو می‌شد. می‌نشست، دمش را می‌لرزاند و سایه‌ی آن صدا را می‌بلعید.
اولین «میو» او در آن شب بلند شد — صدایی بی‌معنی برای گوش‌های عادی، اما برای روح، لرزشی داشت شبیه زنگی که فرشتگان از شنیدنش می‌گریزند.
آن «میو» یعنی:

یک انسان دیگر از درونش خالی شد.

گربه می‌دانست که مردم تصور می‌کنند روح‌ها با مرگ از بدن جدا می‌شوند. اما او می‌دانست حقیقت چیز دیگری‌ست. انسان‌ها هر بار که دروغی از سر ترس می‌گویند، تکه‌ای از روحشان را از خود جدا می‌کنند. این تکه‌ها بی‌صاحب، سرد و تاریک در کوچه‌ها می‌چرخند تا گربه آن‌ها را بیابد و بخورد تا جهان بوی پوسیدگی نگیرد.

شبِ آن ماجرا، همه‌چیز از نگاه یک کودک شروع شد.
پسربچه‌ای از خواب بیدار شد، چون صدای خنده‌ی کسی از پشت دیوار می‌آمد. به پنجره نزدیک شد. مه غلیظی در حیاط موج می‌زد. در میان آن مه، گربه‌ی خاکستری نشسته بود و با زبانی آرام، نوری را از هوا می‌لیسید. نوری که به رنگ آبی کم‌رنگ می‌تابید و درونش صداهایی می‌پیچید، صدای همان افرادی که روزی دروغ گفته بودند.

پسرک به گربه زل زد.
گربه هم سرش را بلند کرد. نگاهشان به هم برخورد کرد و ناگهان اتاق لرزید.
پسرک زمزمه کرد: «تو... تو داری صداها رو می‌خوری؟»
گربه با نگاهی که نه تأیید بود نه انکار، دومین «میو» را کرد — این‌بار صدایی نرم، طولانی و غم‌انگیز.
آن «میو» یعنی:

اگر دروغ نگویی، صدایت در من گم نمی‌شود.

پسرک ترسیده بود، اما حس می‌کرد چیزی درونش می‌خواهد ادامه دهد. «اگه تو سایه‌هارو می‌خوری... من چی می‌شم؟ منم سایه دارم؟»
گربه دمش را جمع کرد و ناگهان در چشم پسر تصویر خودش را دید: همان کودک، اما با پوستی سیاه‌تر، لب‌هایی بسته و نوری خاموش پشت مردمک‌ها.

سایه‌ی پسر در پشت سرش ایستاده بود.

گربه جلو رفت، بینی‌اش را به زمین نزدیک کرد و بوی آن سایه را کشید. بوی سردی می‌داد، شبیه سنگ‌های قبر نمناک.
پسر فریاد زد: «نه! اون منم!»
اما گربه می‌دانست این سایه دیگر او نیست. این بخشی از کودک بود که هر شب با حسادت به اسباب‌بازی‌های دیگران شکل گرفته بود. هر بار که حسرت خورده بود، سایه‌اش فربه‌تر شده بود.

و حالا وقت خوردنش رسیده بود.

گربه دهان باز کرد، اما در همان لحظه صدای خش‌خش از پشت دیوار آمد.
عطاری مِلم در را باز کرد و با چشمان خواب‌آلود بیرون را نگاه کرد. «دوباره اون گربه‌ی لعنتی!» فریاد زد. «دست از جادوهای سیاهت بردار!»
اما لرد ولدمورت درست گفته بود: هیچ جادویی ذاتاً سیاه نیست.
گربه تنها داشت تعادل را برمی‌گرداند.

با سومین «میو»، صدایی که مثل طوفان از درون زمین برخاست، سایه‌ی پسر را فرو کشید. نور کوتاهی جهید و بعد، سکوت.
اما این «میو» مفهوم دیگری داشت:

من درد را می‌خورم، نه انسان را.

صبح روز بعد، پسر بیدار شد. لبخندی آرام روی لبش بود. مادرش گفت: «عجیب شدی... انگار سبک‌تر شدی.»
پسر چیزی نگفت. فقط از پنجره به بیرون نگاه کرد، جایی که گربه‌ی خاکستری دور می‌شد. و در چشمانش برای یک لحظه سایه‌ی خودش را ندید.

شب بعد، در هاگوارتز، پروفسور اسلاگهورن درباره‌ی موجودی در لندن حرف می‌زد که می‌تواند «انرژی سیاه» را بخورد. دانش‌آموزان می‌خندیدند، اما در همان لحظه، گربه‌ی سایه‌خور در یکی از برج‌های قلعه نشسته بود و از پنجره‌ای کوچک به آسمان نگاه می‌کرد.

باد از لابه‌لای موهایش رد می‌شد. او به آسمان گفت:

«میو...»
صدای خفیفی بود، اما معنا داشت:
من دیگر سیر نیستم.

زیرا هرچقدر سایه‌ها را می‌خورد، باز هم دنیا پر از تاریکی تازه می‌شد. تاریکی‌ای که از ترس، قضاوت و جهل زاده می‌شد.
و این، همان جایی بود که گربه فهمید خودش هم بخشی از همان چرخه است.
او می‌خورد تا تعادل حفظ شود، اما با هر روحی که می‌بلعید، بخشی از خودش هم در تاریکی گم می‌شد.

در انتهای شب، خودش را در آب‌نمای حیاط دید. بازتابش ناپایدار بود. چشمانش دیگر زمردی نبودند، بلکه سیاه، بی‌انتهای سیاه.
لبخندی زد، چنگالش را در آب فرو کرد، و نجوا کرد:

«پس شاید من هم سایه‌ی کسی‌ام...»

در همان لحظه، صدای آرامی از پشت سر آمد. صدای مردی که در نور مهتاب ایستاده بود — لباسی بلند، چشمانی بی‌رحم اما دانا.
لرد ولدمورت گفت:
«تعادل یعنی اینکه بدانی چه موقع بخوری و چه موقع گرسنه بمانی.»

گربه سرش را خم کرد. باد سردتر شد. هیچ‌کدام دیگر حرفی نزدند. فقط مه به آرامی میان‌شان لغزید و در چشم‌های گربه برای آخرین بار نوری سبز درخشید.

و بعد، سکوت.
اما آن شب، هیچ سایه‌ای در قلعه دیده نشد.

افرادی که لایک کردند

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دوشنبه 12 آبان 1404 22:31
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:54
پست‌ها: 79
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
1.

لردولدمورت اولین شخص در هاگوارتز هست که بنیان کلاس آنلاین را بنا نهاده. از اونجایی که زیاد حوصله‌ی دیدن جادوآموزها رو نداره، با یک طلسم فضایی رو بین واقعیت و خیال ایجاد کرده. فضایی همزمان کلاس هاگوارتز هست و همچنین دریچه‌ای در مغز تک تک جادوآموزان. به این شکل جادوآموزان فقط با فکر اینکه در کلاس هستند می‌توانند خود را در کلاسی که فقط لردولدمورت در آن حضور دارد، ببینند. و همچنین لردولدمورت از حضور تک تک آن‌ها خبردار است و برای آنها تدریس می‌کند.

2.

سلام! من هلام. یه گربه‌ی مشکی با هایلایت‌های خاکستری. به گفته‌ی افرادی که می‌شناسم شیطون و ماجراجو.

- این‌ را من نباید به شما بگویم. بسوزانیدش.

ایشون هم کسی هست که من رو به سرپرستی گرفته. سالازار اسلیترین!

خیلی آدم خوبیه. هربار که روی تخت پادشاهیش توی جهنم می‌شینه، من رو کنار دستش می‌ذاره، سرم رو می‌خارونه و به امور جهنم می‌پردازه. همه توی جهنم ازش می‌ترسن. هر موقع که کسی پیشش میاد و باهاش کار داره، تا وقتی که می‌ره حتی یک لحظه هم توی چشماش نگاه نمی‌کنه. واقعا هم چشم‌های ترسناکی داره. یه برق سبز رنگ قاطی توی دود. بعضی اوقات سعی می‌کنم اون دودا رو بگیرم که بکنمشون تو چشم خودم. اینجوری چشمای زرد رنگ منم دودی می‌شه. بیشتر شبیه‌ش می‌شم.

وقتایی که پیشش نیستم توی جهنم می‌چرخم. هم اونایی که اونجا کار می‌کنن هم کسایی که دارن اونجا عذاب می‌کشن من رو می‌شناسن و از من می‌ترسن. نمی‌دونم چرا واقعا. من اصلا با اونا کاری ندارم.

- باز این گربه‌هه اومد. امیدوارم دوباره اتفاق بدی نیفته.
- تازه داشتم به این سنگ داغ عادت می‌کردم. این چه شانسیه من دارم؟

همیشه دوست دارم اینایی که عذاب می‌کشن رو از نزدیک ببینم. فکر کنم این علاقه‌ی من رو بابا سالازار به زیر دستاش گفته؛ چون هر موقع به اینجا سر می‌زنم شدت عذاب رو بیشتر می‌کنن تا من بیشتر حال کنم. الآن برای تست ببینین! این خانومه دراز کشیده و روی کمرش سنگای داغ گذاشتن. من نزدیکش می‌شم ببینیم چه اتفاقی می‌افته.

- خیلی داره داغ می‌شه... خیلی...

دیدین؟ تا قبل اینکه بهش نزدیک بشه سنگ روی کمرش بود، همین که بهش نزدیک شدم سنگ رو انقدر داغ کردن که پوستش رو سوزوند و رفت توی بدنش. خونش داره قل قل می‌کنه. فکر کنم اونم روده‌شه. اصلا از شکل روده خوشم نمیاد.
- میو!

ماشین جمع‌آوری داره حرکت می‌کنه. بذار ببینیم که قراره کجا بره.

ماشین جمع‌آوری می‌ره به سرزمین زنده‌ها و اجسادی که اونجا دفن شدن رو میاره. من تا حالا اون دنیا رو ندیدم. به‌نظرم باید خیلی جالب باشه.

- هی! این چه وضع رانندگیه؟ یکم آروم برو. داریم از مسیر منحرف می‌شیم.
- می‌خوام ولی نمی‌شه. هرچی ترمز می‌گیرم، کار نمی‌کنه.
- مراقب باش الان می‌زنی به اون درخ...

واقعا زیردستای بابا آدمای احمقی‌ان. ولی خب اشکالی نداره. فرصت شد تا یه گشتی این دور و بر بزنم و یکم این دنیا رو بگردم. هر موقع که خواستن حرکت کنن دوباره می‌پرم تو ماشین.

واقعا دنیای قشنگیه. خیلی رنگارنگه. توی جهنم همه چیز به رنگ آتیشه. از دیدن اون رنگ خسته شده بودم. ولی اینجا زمین سبزه. آسمون آبیه. واقعا جای خوشگلیه. احتمالا باز هم بیام.

- اونجا یکی هست. بدو بریم و بگیریمش.

یه صدایی از پشت شنیدم. چرا اون مرده داره با یه چیزی تو دستش می‌دوه سمتم؟ چرا همه جا یهو تاریک شد؟
- میو!
- بالاخره تونستم یه گربه‌ی مشکی لعنتی پیدا کنم. این دعانویس لعنتی حتی رنگشم باید تعیین می‌کرد. فقط کارو سخت می‌کنن!

هیچ چیزی نمی‌تونم ببینم ولی حس می‌کنم از جایی که بودم دارم فاصله می‌گیرم. تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود. قلبم داره تند می‌زنه.

- چرا گوش و دم این باید تاثیری تو کاری که من می‌خوام بکنم داشته باشه؟
- می‌خوای کارت راه بیفته یا نه؟ من تعریف این دعانویس رو از دوستم شنیدم. می‌گفت کارش حرف نداره.

حس کردم ایستادیم. فکر کنم تموم شد. بالاخره می‌تونم از این تاریکی بیرون بیام.

- گربه رو بردار و بیا داخل. دعانویس منتظره!

دارم یه نور می‌بینم. آره مثل اینکه تموم شد. این چیه داره میاد سمتم؟ یه دسته؟ بابا سالازار؟
- میو!
- چه گربه‌ی مودبی هم هست. خودش اومد توی دستم. بقیه‌ی گربه‌ها حمله می‌کردن.

نه! این بابا سالازار نیست. موهای روی صورتش فرق داره. چشماش برق سبزی نداره. یه پارچه‌ای روی سرشه.

- در اصل خودتون باید اینکارو می‌کردین ولی حالا که اینجاست، خودم انجامش می‌دم. پسر اون چاقو رو وردار بیار.

یه پسر بچه با چاقو اومد تو. صدای قلبمو دارم می‌شنوم.
- میو!
- با چاقو ندو! ندو پدرسگ... یاخدا!

بچه سر خورد و چاقو رفت تو چشم راستش. جیغش اتاق رو پر کرده. خون همه جا هست. قبلا هم این عذاب رو دیدم.

- زنگ بزنین آمبولانس لطفا!
- تا آمبولانس برسه دیر می‌شه. بیاید با ماشین من ببریمش.

همه اتاقو خالی کردن. تنها شدم. می‌خوام فرار کنم ولی انگار بدنم تکون نمی‌خوره. تپش قلبم آروم نمی‌شه. موهای بدنم سیخ شدن.

- این ماشین لعنتی رو روشن کن دیگه. خیلی خون داره ازش می‌ره.
- ماشین روشن نمی‌شه! وای، الان پسرم می‌میره! تو رو خدا یه کاری کن!

توی اون وضعیت، دعانویس یک‌هو چشمش به من افتاد و خم شد از روی زمین کفشی برداشت و پرت کرد به سمتم.
- همش به‌خاطر این گربه‌ی سیاهه که مثل رنگش سیاه و شومه. گمشو از خونه‌ی من بیرون!

برخورد کفش با سرم باعث شد به خودم بیام و وحشت‌زده از توی خونه بزنم بیرون. نمی‌دونستم باید چیکار کنم، کجا برم، چطور با سالازار ارتباط برقرار کنم. زمین تا اینجا بر عکس ظاهرش فقط باعث عذابم شده بود و می‌خواستم هر طور شده برگردم جهنم.

همین‌طور که کنار یک جاده‌ی تاریک سردرگم بودم و دنبال چیزی می‌گشتم که تشنگیم رو برطرف کنه، چشمم به یه مغازه‌ی پر نور و کوچیک افتاد و به سمتش دویدم. شاید توی مکانی که انقدر پرنوره، قلب آدماش هم پرنور باشه.

- میو؟

یک مرد جوون از پشت قفسه‌ها بیرون زد و من رو دید. لبخندی زد و به سمتم اومد. نمی‌دونستم باید چیکار کنم... فرار یا اعتماد؟ به آرامش و اعتماد احتیاج داشتم، پس سر جام موندم و اجازه دادم از روی زمین بلندم کنه.

- چه گربه‌ی ترسناکی! از کجا اومدی؟ اسمت چیه؟ من جری‌ام. حتما دنبال یه چیزی هستی که بخوری.

غریبه‌ی مهربون منو توی بغلش برد و توی یک بشقاب خالی برام آب و غذا گذاشت. خب... داره بهتر می‌شه. برخلاف شروع وحشناکم روی زمین، حالا یه آدم درست و حسابی به پستم خورده.

خیلی خسته بودم. بعد از خوردن آب و غذا، خرخر کنان توی بغلش نشستم تا کمی استراحت کنم. اما بعد از چند دقیقه در فروشگاه به شدت به دیوار کوبیده شد. دوباره اون حس ترسی که یک ساعت پیش داشتم بهم برگشت و موهای تنم سیخ شدن.

- این ماشینی که دم در می‌بینم مال توعه؟

جری اخمی کرد و روبروی شخصی که اینو پرسیده بود ایستاد.
- آره، خب؟

از پشت پیشخوان کمی سرمو بالا گرفتم و مردی رو دیدم که می‌خواست منو با چاقو قربونی کنه و الان بدون اینکه مهلت دفاع به نجات‌دهنده‌ی من بده، با مشت توی صورتش کوبید و اونو روی زمین انداخت و کمی بعد هر دوشون داشتن تا سرحد مرگ هم رو می‌زدن.
توی وضعیتی که داشتم با وحشت صحنه‌ی روبرو رو می‌دیدم، مرد دوباره با نگاه عصبانی و پر از نفرتش باعث شد گوش‌هامو از ناراحتی جمع کنم و چند قدم عقب برم.

- این گربه‌ی سیاه زشت اینجا چیکار می‌کنه؟ هر اتفاقی امشب برام افتاد بخاطر وجود نحس تو بود!

مرد مشت دیگه‌ای به نجات‌دهنده‌م زد و اونو با صورت خونی نقش زمین کرد. توی جیب‌هاشو گشت، کلید ماشینش رو برداشت و بعد از نشون دادن انگشت وسطش یه سمت من فرار کرد و رفت.
سعی کردم به جری خونین نزدیک بشم و زخم‌هاش رو لیس بزنم، همون کاری که وقتی خودم هم زخمی می‌شم انجام می‌دم. اما اون حالش بدتر از این حرف‌ها بود. منو با دستش به گوشه‌ای پرت کرد، بلند شد، زیر لب فحشی داد و در مغازه رو به روم بست.

خب، مثل اینکه از این بدتر نمی‌شه. گوشه‌ی مغازه توی خودم مچاله شدم و چند ساعتی منتظر موندم، اما اون در دوباره به روم باز نشد. باید حرکت می‌کردم... باید راه برگشتی پیدا می‌کردم... باید دنبال یه اتفاق خوب می‌گشتم.

بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی با پاهای کوچیکم و فرار از ماشین‌های بزرگی که انگار منو نمی‌دیدن و چند بار نزدیک بود از روم رد بشن، متوجه در باز یه خونه‌ی بزرگ شدم. کمی اطراف خونه رو بو کشیدم و وقتی متوجه بوی حیوون دیگه‌ای نشدم، رفتم داخل.

خونه گرم و نرم بود و همونی که نیاز داشتم؛ فقط می‌خواستم چند ساعت توش بخوابم و دوباره به راهم ادامه بدم. یه گوشه آروم نشستم و توی خودم جمع کردم. کمی بعد خوابم برد.

با صدای جیغ یه بچه و بعد کشیده شدن دمم بیدار شدم‌. وقتی با هراس چشمامو باز کردم متوجه شدم دستم به جایی بند نیست و یه دختر بچه داره دمم رو می‌کشه و منو با خودش می‌بره. جیغ بلندی زدم و سعی کردم از دستش فرار کنم اما خیلی محکم منو گرفته بود. وقتی منو با خودش به یه اتاق دیگه که یه زن و مرد توش نشسته بودن دیگه نتونستم تحمل کنم. نمی‌خواستم ارتباط دیگه‌ای با آدم‌های بزرگ داشته باشم و باید فرار می‌کردم... اما یکیشون که فکر کرد دخترش در خطره به سمتمون دوید. از جا پریدم و سعی کردم ازشون دور بشم، اما توی راه به چیزی برخورد کردم و این باعث شد بیفته. چند لحظه بعد که پشتم رو دیدم، آتیش داشت توی خونه زبانه می‌کشید و مادر و پدر بچه‌شون رو برداشته بودن و پا به فرار گذاشتن. پشتم آتیش بود و از جلو راهی نداشتم. سعی کردم صداشون بزنم، اما تنها چیزی که در جواب شنیدم این بود:
- آره! یه گربه‌ی سیاه شوم پرید توی خونمون و کل زندگیمون رو به آتیش کشید!

و باز به همین راحتی، مقصر من بودم. از تقلا دست کشیدم. آتیش داشت قلبم رو گرم می‌کرد و از هر چیز دیگری توی زمین برام آرامش‌بخش‌تر بود. من رو یاد پدر عزیزم می‌نداخت. چشمام رو بستم، توی خودم جمع شدم و بدون توجه به آتیشی که هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شد، خوابیدم‌.

بار بعدی که بیدار شدم، روی پاهای آشنایی نشسته بودم و دستی داشت منو نوازش می‌کرد. خمیازه‌ای کشیدم و به بالا نگاه کردم... سالازار اونجا بود. همون‌قدر پرقدرت، سرد و بدون اثری از لبخند توی صورتش. اما این چهره برای من باارزش‌ترین چیزی بود که توی دنیا داشتم. چیزی که دوست نداشتم دیگه هیچوقت ازش دور باشم. سعی کردم تمام درد و رنجی که متحمل شدم رو توی یک کلمه خلاصه کنم.
- میو.
- می‌دونم. انسان‌ها لیاقت موجودات فوق‌العاده‌ای مثل شما را ندارند. تا ابد مجبور نخواهی بود چنین چیزی رو دوباره تحمل کنی.

لبخند زدم. بعدها که با خودش دوباره به زمین رفتم، فهمیدم بعد از سفر اولم به اونجا، آدم‌ها گربه‌ی سیاه رو نشونه‌ی بدیمنی می‌دونن.
چه موجودات ساده‌ای.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 22:55
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
شرح امتیازات جلسه دوم



گلرت گریندلوالد از اسلیترین:

امتیاز : 17
همی از خواندن پستت لذت‌ها بردیم و خندیدیم. ما در روندی نقدی می‌نماییم و نظر خویش به بانگ می‌نهیم که به گوش دوست و یار گرمابه و گلستان و مبل ما برسد.
خب... با نقاط قوت شروع کنیم. پست دو عنصر بسیار مهم و یک نیم عنصر داشت. اولین مورداستفاده از عنصر آشنا سازیه. یعنی یک موردی که برای همه مشخص و آشنا است رو در نوشته هامو استفاده کنیم. این‌جوری خواننده جذب میشه و چون فکر میکنه موضوع آشنا است، خوندن متن براش راحت‌تر میشه. این تو نوشته شما نقطه قوت اول بود.
مورد دوم که خیلی خیلی در نوشتن و به‌خصوص دارک نویسی مهمه، خلاقیته. این مورد به دو حالت بروز میکنه. یا ما یک عنصر آشنا رو می‌گیریم و تغییرش میدیم که به عنصر ما تبدیل شه یعنی کاری که شما عالی انجام دادی و مورد دوم اینکه ما عنصر نوشته مون رو خودمون از عدم به وجود میاریم. نباید فکر کنیم که مورد اول؛ یعنی استفاده از عناصر آشنا، ساده‌اند. این کار خیلی ریسکیه. نباید ویژگی‌های کلیدی عنصر رو تغییر بدیم. این‌جوری توی ذوق میزنه. فقط باید یک لباس خوشگل جدید تنش کنیم. البته یک استثناهایی هم وجود داره که بعداً میگم. این کار در این نوشته خوب انجام شده بود. این شخصیت خودش بود و خودش نبود.
اون نیم عنصر که اتفاقاً خیلی چیز جادوییه در دارک نویسیه، عنصر لایه نویسیه. این مثل یه ادویه مخصوص به غذاست که فقط خودمون میدونیم چیه و یه جورای دستپختمون رو خاص میکنه. هرچه لایه نویسی قشنگ‌تر انجام بشه متنمون قشنگتره. معانی پنهان داشتن برای دارک نویسی چیز قشنگیه.
نقاط ضعف نوشته‌ات دو مورد بود. یکی اینکه با موضوعات ما پست نزدی و دومین مورد به نظرم کوتاه‌بودن مکالمه دو شخص عیسی و بودا بود. دوست داشتم بیشتر حرف بزنن و مثلاً به ویژگی‌های بودا یه سری بزنیم.
در کل خیلی خوب بود. خسته نباشی.


بلاتریکس لسترنج از اسلیترین:

امتیاز : 20
شاید این نمونه عالی از یک دارک نویسی باشه. این پست پر از نکته‌های خوب و مهمه.
بیایید باز هم از نقاط قوت شروع کنیم.
در این پست هم از عنصر آشناسازی استفاده شده بود (مراجعه به نقد پست گلرت گریندلوالد). البته این اشاره خیلی مستقیم نبود و خیلی قشنگ و به جا ازش استفاده شده بود. به اسم خاص فرد یا حتی اسم نماد خاص اشاره نشده بود که این خیلی برای استفاده از عنصر آشناسازی سخته. باید منظور متن رو نشون بدیم بدون اینکه دقیقاً بهش اشاره کنیم.
عنصر خلاقیت هم در این پست خیلی معصومانه استفاده شده بود. گزارشگر انگار هیچ خبری از ماجرا نداشت و بدون اینکه مستقیم اشاره کنه یا خیلی کنجکاوی کنه، به حقایق اشاره میکنه و ما رو با خودش همراه میکنه.
نکته بسیار جالبی که در این پست رعایت شده بود، استفاده از دارک نویسی برای یک واقعه تاریخی مهم بود. این پست‌های هدف‌دار که لایه نویسی خوبی هم دارند به ما کمک می‌کنند، کمی عمیق‌تر فکر می‌کنیم. یعنی مدتی از خواندن پست میگذره با خودمون میگیم " واقعاً وحشتناک بودن نه؟"
این هدفیه که میتونیم راحت‌تر از طریق دارک نویسی بهش برسیم.
عالی بود منزل. خسته نباشی. لباسامم بشور تا بیام خونه.


مروپ گانت از اسلیترین:

امتیاز :20
کاش بودی و این جملات را برای شناسه بسته‌شده‌ات نمی‌نوشتیم...
در یک‌کلام مامانمان... عالی و خنده‌دار!
طنز خوبی رعایت شده بود و کاملاً به موضوع پلنگ وفادار بودی. استفاده از تام خیلی خلاقانه بود. در حقیقت پست کاملاً در مورد مروپه ولی تام قسمت بزرگی از این پست رو به زیبایی بازی میکنه. نوشتن با موضوع پلنگ واقعاً میتونه سخت باشه و خیلی خوب از پسش بر اومدی.
لایه‌سازی یکی از عناصر کلیدی و مهم در طنزهای دارکه که خیلی خوب در اینجا رعایتش کرده بودی و کاملاً لبخند رو به جا و در زمان درست به لب می‌آورد که نشون میده چقدر روی موضوع مسلط بودی مادر.
خیلی لذت بریم. به‌خصوص از استیکر پلنگ!
نقصی هم نداشت و همه چیز به جا بود.


سیبل تریلانی از ریونکلا:

امتیاز : 18.5
پست زیبایی بود و از خوندنش حس غریب قدرت به ما دست داد.
بریم سراغ نقاط قوت پستت: نمیشه از ذکر این نکته رد شد که توصیف‌های پستت چقدر قشنگ بود به نوشته‌ات عمق داد.
شما از عنصر دوم خلاقیت استفاده کرده بودی. به نظر ما عنصر خلاقیت به دو شکل استفاده میشه که یکی به این صورت که یک عنصر که برای همه آشناست رو عوض می‌کنیم و به شکل عنصر خودمون می‌آفرینیم و دوم اینکه یک عنصر جدید رو از عدم خلق می‌کنیم که شما این مورد رو انجام دادی که مسلماً به‌خوبی هم انجام شده.
شما داستان خودت (پیشگو بودن سیبل) رو گرفتی و به موضوع (قدرت) اضافه کردی و علاوه بر این که جریان داستان خلاقانه بود به ویژگی‌های خاص شخصیتت اشاره می‌کرد و اونو برام بولد و شخص می‌کرد. این یه کار پیچیده است و هنر نویسندگی‌ات رو نشون میده. قدرت از آن پیشگوهای بزرگه!
فضاسازی خیلی خوبه. سرعت اتفاق‌افتادن وقایع خیلی خوبه و آدم باهاش همراه میشه که خود رعایت سرعت به‌خصوص تو پست‌های طولانی سخته و ممکنه نویسنده در انتها خسته بشه و سرعت رو زیاد کنه.
نکته‌ای دوست داشتم در پستت ببینم ولی نبود فروپاشی آلن بود. نفهمیدیم جریانش با پدرش چی بود. البته به ذهنمون رسید که خواستی همین‌جوری مرموز تموم شه ولی شخصاً دوست داشتم جریان آلن تموم بشه و سیبل در پشت همه جریانات لبخند ویلن بزنه. (از اون لبخندها که شخصیت‌های بد پشت پرده دارن)


گابریلا پرنتیس از ریونکلا:

امتیاز : 18
پست جالب و قشنگی ازت خوندیم! بریم بررسی اش کنیم!
اول نکات قوتش رو بگیم. اولین نکته که خیلی به نظرم قشنگ و به جا ازش استفاده شده بود، قدرت‌های پری‌زادی گابریلا بود که خیلی به‌موقع و دقیق بهش اشاره شده بود. البته که دوست داشتیم استفاده ازش رو هم ببینیم!
نکته مهم بعدی درست نشون دادن شخصیت گابریلا بود که خیلی هم به آواتارت میاد. دختری قوی اما به دور از احساسات و درک انسانی که در جهنم هم دووام آورده! مکالمه‌اش با گروگان‌گیر هم جالب و مطابق همین شخصیتش بود! همچنین سالازار ورود خوبی داشت و آخر متن هم خیلی خوب جمع شده بود.
اما نکته‌ای دوست داشتیم باشه یکم پرداختن به دارک نویسی بیشتر بود. یعنی یکم شخصیت گروگان‌گیر رو دوست داشتم توصیف کنی و بیشتر تو فضاسازی کار کنی که یکم بیشتر تو فضا فروبریم و همونطور که گفتم قدرت‌های پری‌زادی‌ات هم نشون بده که لذت ببریم.
خسته نباشی مرگخوار قوی ما! امیدواریم بیشتر ازت دارک بخونیم!


هلن داولیش از ریونکلا:

امتیاز : 14
پستت خیلی قشنگ شروع شد و اوج گرفت؛ ولی پایانش خیلی زود بود!
بریم سراغ نکات مهم پستت. همونطور که گفتم شروع پستت عالی و درست بود. یه ویژگی‌های شخصیتت خوب اشاره کرده بودی و خیلی خوب فضاسازی کردی بودی که نشون می‌داد شغل شخصیتت چیه و چقدر براش مهمه. مکالمه‌ها خیلی درست بودن و داشتم با پستت خیلی ارتباط خوبی برقرار می‌کردم!
اما...
نکته اول اینکه موضوعاتی که داده بودم توی پستت نبود و اینکه پستت با اختلاف دارک نویسی نبود. این به این معنی نیست که پستت خوب نبود یا قشنگ ننوشته بودی، بلکه به این معنیه که در گروه‌بندی دارک نویسی صرفاً نمی گنجه.
دوم اینکه خیلی پستت زود تموم شد. یعنی دوست داشتم یکم اتفاقات رو بیشتر پیش می‌بردی و به یه پایان منسجم می‌رسیدی. اگر این پست برای یک موضوع ادامه‌دار بود و قرار بود در پست بعدی‌ات ادامه‌اش بدی خیلی عالی می‌شد. ولی برای پست‌های تکی ما باید یه پایانی داشته باشیم. میتونیم یکم پایان رو باز بذاریم که به این معنیه چند گزینه به خواننده بدیم که تصورش کنه. مثلاً خواننده با خودش بگه " یعنی آخرش دنبال پسرش رفت؟ یا نرفت؟" ولی نباید این گزینه‌ها خیلی زیاد باشن چون خواننده گیج میشه و فکر میکنه در میانه داستان رها شده. مثلاً نباید از خودش بپرسه " پسرش کی بود؟ اصلاً کجا رفته؟ چرا میخواد بره دنبال پسرش؟"
تو استعدادشو داری! متن‌های قوی برام بنویس و کمکی خواستی بگو!


لاکرتیا بلک از ریونکلا:

امتیاز : 18.75
خیلی پست خوبی بود! واقعاً قوی نوشته بودی!
بریم سراغ نکات قوت پستت رو ببینیم!
اولین نکته که میخوام بهش اشاره کنم خلاقیت خوب شما در استفاده از موضوعه. همون طور که در مورد پست گلرت گفتم، خلاقیت "معمولاً" به دو دسته کلی تقسیم می‌شوند. یکی استفاده از عنصر آشناسازی که ما بیاییم از عناصری که برای همه آشناست استفاده کنیم و کمی تغییرش بدیم. مورد دوم به‌وجودآوردن عنصری که میخواییم از عدم و خلقش به شیوه مخصوص خودمه.
خب گفتم "معمولاً"، چون یک روش جانبی هم هست که حتی میشه استثنا هم‌حسابش کرد. اینکه که ما از یک عنصر خیلی دور یا حتی متضاد به موضوع استفاده کنیم و اونو در قالب نوشتمون جا بدیم. این روش معمولاً استفاده نمیشه چون سخته و ریسک خراب‌شدن نوشته بالا میره. ممکنه عنصر متضاد ما جا نیوفته و اصلاً نتونیم ازش استفاده کنیم و یا حتی نتونیم خیلی خوب به موضوع ربطش بدیم. اینجا یه جور سکته در نوشته رخ میده که یا خواننده خیلی ازش لذت میبره یا آن‌قدر منزجرش میکنه که نوشته رو کنار میذاره.
شما اینجا از این استثنا استفاده کردی و استفاده‌ات هم خیلی عالی بود! معمولاً "پیرهن صورتی" برای ما یادآور طنزه و واقعاً جدی نویسی در موردش سخته و اینکه بیای این عنصر رو یک‌جوری پیک مرگ هم بکنی واقعاً خلاقانه است. این متن خیلی خوب این هدف روبه‌اتمام رسونده و کاملاً خواننده رو درگیر میکنه و تصویرت و عنوان نوشته‌ات هم اینو کامل میکنه!
تنها نکته ضعف قضیه به نظرم توصیفات طولانی متنه. توصیفاتت خیلی قشنگ و عمیق بودن ولی خیلی طولانی‌شدن. من دوست داشتم یک اتفاقی حتی یک اتفاق کوچک هم شده در متن بیوفته که توصیفاتت اینجوری بولدتر میشه و اتفاقاً بیشتر میدرخشه!
خسته نباشی! قشنگ بود!

دابی از ریونکلا:

امتیاز : 20
هنگام خوندن پستت یک لبخند کج روی لب هام بود و یک نگاه با مضمون "she knows… she knows…"!
خب بریم سراغ نکات قوت پستت. اول‌ازهمه اینکه خلاقیتت خیلی خوب بود و از عنصر آشناسازی به‌خوبی استفاده کرده بودی. کله کچل ما رو به خوب به صابون ربط دادی و خلاقیتت در ربط به موضوع خیلی خوب بود!
در مورد لایه‌سازی پست دارکت هم خیلی خوب عمل کرده بودی. پست معانی دیگه ای هم داشت که در ماورای طنز سطحی‌اش قابل‌درک بود که به جا بودن و در استفاده ازشون تعادل رو به‌خوبی رعایت کرده بودی.
سرعت پستت هم خوب و مناسب بود و اتفاقات قابل‌درک بودن. خیلی خندیدم. خسته نباشی!


کوین کارتر از گریفیندور:

امتیاز : 20
در مورد پستت یک جمله میتونم بگم: یه متن کامل جدی و دارک که به زیبایی نوشته شده!
بریم سراغ پستت که نکاتی که نظرمو جلب کرده بهت بگم. اولین مورد که به نظرم در پستت قشنگ رعایت شده بود، انسجام و درست بودن روند وقایع بود. این مورد در پستهای تکی خیلی مهمه و ما باید به یه پایانی برسیم یا حداقل یک نکته رو در روند وقایع نشون بدیم که به اتمام می رسه یا روشن و مشخص بیان می شه. این مورد در پستت خیلی خود نشون داده شده بود. ما تغییر شیطانی شخصیت اصلی رو دیدیم، علتش رو متوجه شد و فهمیدیم چه بهایی برای این تغییر داده.
مورد دوم دارک نویسی خوبیه که داشتی. پستت خیلی خشن نشد و بدون توضیحات اضافه یا خیلی ترسناک منظورتو رسوندی و احساساتی که باید رو به خواننده انتقال دادی.
توصیفاتت خوب و مکالمه‌ها به جا بود. نکته شیطان درون هم به نظرم زیبا بود کاملاً به دارک نویسی لایه‌ای می‌خورد و خواننده به این فکر می‌کرد که " شیطان وجود داشت؟" یا " خودش دیوانه شده بود؟" که این سؤالات در دارک نویسی لایه‌ای خوب و لازمه.
واقعاً لذت برم! خسته نباشی!

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 21:18
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 86
آفلاین
تکلیف مفهمومی:

لرد ولدمورت بزرگ‌ترین جادوگر زمانه. جادوگری که هیچکس توان رویارویی باهاش رو نداره.
از اون‌جایی که اون خیلی روی حضور جادو‌آموزانش حساسه، براشون شرط "حتی اگر بمیرید هم باید در کلاس ما حاضر باشید" رو گذاشته و این باعث شده با وجود اینکه اتوبوس جادوآموزها شب گذشته توی راه هاگزمید تصادف کرد و همشون دار فانی رو وداع گفتن، کاری کنن که حتی مرده‌شون هم سر ‌کلاس باشه، چون همه‌ی افراد دنیای جادوگری، اعم از زنده و مرده ازش می‌ترسن.

تکلیف رولی:

خیلی وقت است که حساب روزها را ندارم و تنها چیزی که می‌دانم گذر سهمگینانه‌ی زمان است. وقتی نور خورشید لجوجانه از میان پرده‌های تیره‌رنگ خانه به داخل می‌تابد، و چند ساعت بعد که کم‌کم خانه تاریک می‌شود و می‌فهمم شب شده است.

آخرین باری که از خانه بیرون رفتم را به یاد نمی‌آورم؛ زمانی که جوان‌تر بودم و هنوز بوی خون تازه به مشامم نخورده بود. حالا از آن روزها یک خاطره‌ی دور و دراز باقی مانده و فکر به "چه می شد اگر"ها. بعضی وقت‌ها به ترک این خانه‌ی بزرگ فکر می‌کنم و بعضی وقت‌ها تا جلوی در پیش می‌روم. می‌دانم چطور باید آن را باز کنم... به سمتش خیز برمی‌دارم، و ناگهان فکر می‌کنم چه اتفاقی می‌افتد اگر برگردد و من را پیدا نکند؟ یا بدتر، اگر تمام آن خاطرات رنگارنگ دنیای بیرون فریبی از سمت ذهن فریبکارم باشد و پشت این در چیزی جز تنهایی، بدبختی و گرسنگی نیابم؟ نمی‌دانم. شاید یک روز به تمام این ترس‌ها غلبه کنم و شاید روز به روز ترسوتر، پیرتر و زمین‌گیرتر شوم.

سعی می‌کنم از اینکه مدت‌هاست تنهایم گذاشته ناراحت نشوم و به نقطه‌ی امن موردعلاقه‌ام پناه می‌برم. زیر میز بزرگ وسط خانه خودم را مچاله می‌کنم و منتظر می‌مانم‌... آن‌قدر منتظر می‌مانم و به در خیره می‌شوم که بالاخره تکان می‌خورد. هیجان‌زده می‌شوم و سعی می‌کنم از زیر میز بیرون بیایم و به او سلام کنم.

تا اینکه همراهش را می‌بینم.
از غریبه‌ها خوشم نمی‌آید‌؛ همیشه عطرهای شیرین می‌زنند و نسبت به من نامطمئن‌اند. انگار نمی‌توانند بین وانمود کردن به دوست داشتن من و انزجارشان از دیدنم به نتیجه‌ای برسند. نه اینکه به آن‌ها حق ندهم، نه؛ صرفا از این‌که با خودشان و احساسشان روراست نیستند متنفرم. تنها کسی که تا الان از دایره‌ی نفرتم خارج مانده، "او" بوده. خاطره‌ی اولین باری که او را دیدم و سعی کردم با خوشامدگوییِ زمختم به او بفهمانم از ظاهرم دوست‌داشتنی‌ترم، هنوز توی ذهنم هست:

- میو.
- خدای بزرگ! چه گربه‌ی زشتی!

من از ظاهر خودم ناآگاه نبودم. بیماری باعث شده بود حجم زیادی از موهای مشکی و سفیدم در جای جای بدنم بریزند و یکی از چشم‌های سبز رنگم را هم در اثر عفونت از دست داده بودم. این حقیقت، که ظاهرم مورد علاقه‌ی آدم‌هایی که برای به سرپرستی گرفتن حیوان خانگی می‌آیند نیست، از نگاه سرسری‌شان و بلافاصله سر پایین انداختن پر از عذاب وجدانشان مشخص بود؛ اما هیچ‌کدامشان به این وضوح من را "زشت" خطاب نکرده بود.

- آره، دقیقا همین گربه رو می‌خوام.

و هیچ‌کدامشان من را نخواسته بود.

- گربه‌های زشت رو هم باید یکی دوست داشته باشه دیگه، نه؟
- میو!

کم‌کم فهمیدم او شگفت‌انگیزترین اتفاق زندگی من است؛ اتفاقی که نمی‌توانستم روزهایم را بدون او تصور کنم و در هر گوشه‌ی خانه به دنبالش می‌دویدم. روی پاهایش می‌خوابیدم و به نشانه‌ی قدردانی برایش خرخر می‌کردم. اما اوضاع از زمانی که دیگر تنها نبود عوض شد.

اولین باری که بوی خون را حس کردم، خوشحال بودم. غریزه‌ام هیجان‌زده بود. آدمیزادی که چند ساعت پیش همراه با "او" به خانه آمد، حالا با یک شئ تیز بین دو شانه‌اش روی زمین افتاده و اطرافش را خون پوشانده بود. چشم‌هایش هنوز باز بودند و نگاه ناباورانه‌اش را از گوشه‌ای به گوشه‌‌ی دیگر می‌چرخاند. وقتی به سمتش دویدم و مشغول خوردن خونش شدم، هنوز زنده بود.

کم‌کم به این اتفاق عادت کردم. برعکس اوایل، که وقتی "او" با مهمان جدیدش درگیر می‌شد و با ضربات چاقو از سر و صدایشان جلوگیری می‌کرد، می‌ترسیدم و تا لحظه‌ی آخر گوشه‌ای پنهان می‌شدم و با چشم گرد شده‌ام آدمی را نظاره می‌کردم که هرگز انقدر حریص و تشنه ندیده بودمش. اما با گذشت زمان، باور کردم این شکل عادی زندگی‌ست و همان‌جا که بودم می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا نوبت من برسد.

امشب هم شبیه همان شب‌هاست. هما‌ن‌طور که تربیتم کرده گوشه‌ای می‌نشینم تا زیاد توی چشم نباشم. چون او می‌داند که آدم‌های ماده چندان از موهای ریخته و چشم خالی شده‌ام خوششان نمی‌آید. اما این بار اتفاق عجیبی می‌افتد: شکار امشبش از جا بلند می‌شود و سمتم می‌آید. گوش‌های کوچک سیاه رنگم تیز می‌شوند و به صدای قدم‌هایش که در حال نزدیک شدن‌اند گوش می‌دهم.

- حیوونکی. چه بلایی سرش اومده؟

"او" کمی مضطرب شد. تا حالا و بعد از این‌همه سال، این اولین باری است که این اتفاق افتاده است و نمی‌داند چطور باید به آن پاسخ بدهد.
- آم... دقیق نمی‌دونم، ولی بخاطر یه بیماری بوده. ولش کن، بیا بشینیم و حرف بزنیم.
- آخی... دختر کوچولوی ناز. حالت چطوره؟

و دستش را دراز کرد و مشغول نوازش سرم شد.
چیزی در موردش متفاوت بود؛ پر از هیجان و شور زندگی به نظر می‌رسید. طوری که با من حرف می‌زد، باعث می‌شد دلم بخواهد دماغم را به دستش بکشم و با بند آویزان از لباسش بازی کنم.

اخم ریز "او" که کنارمان روی مبل نشسته بود، نشان می‌داد از شرايط راضی نیست. اما پیش از آن‌که بتوانم کاری در موردش بکنم غریبه در آغوشم گرفت، نشست و مشغول صحبت شد. اما دست گرمش که هنوز مشغول نوازشم بود باعث می‌شد نتوانم به حرف‌هایشان گوش بدهم و صرفا از لحظه‌ام لذت می‌بردم.
تا این‌که "او" دست‌هایش را دور گردن غریبه حلقه کرد و مشغول فشار دادن شد. دوباره همان نگاه حریص، همان نگاهی که از من هم تشنه به خون‌تر بود و من را از هر غریبه‌ای بیشتر می‌ترساند. از جا پریدم و به گوشه‌ی امنی پناه بردم، منتظر ماندم، منتظر ماندم تا مثل بقیه تسلیم شود، سرنوشتش را بپذیرد، و بی‌حرکت روی مبل بیفتد و تا لحظاتی به نظر می‌رسید دارد اتفاق میفتد؛ اما در یک لحظه‌ی شگفت‌انگیز، با دست‌های لرزان و بی‌جانش چاقوی براقی را از گوشه‌ی جیب درآورد و در شکم "او" فرو کرد.

به سمتش ندویدم. سعی نکردم از کسی دفاع کنم. ترسوتر از این حرف‌ها بودم. همان‌جا ایستادم و تنها چشمم را به زن دوختم که مثل صحنه‌ای که بارها دیده بودم، چاقو را در شکم "او" فرو برد و بعد بدن بی‌حرکتش را از روی خودش به پایین انداخت. بلند شد، با قدم‌های لرزان و سرفه‌کنان نگاه کوتاهی به من که در مسیرش بودم انداخت و از خانه بیرون رفت.

دوباره سکوت کل خانه را در بر گرفت. سعی کردم "او" را صدا بزنم:
- میو؟

اما در جواب چیزی جز سکوت مرگبار دریافت نکردم.
دورش چرخیدم. بو کردم. بوی خون وسوسه‌ام می‌کرد اما نوشیدنش کار خطایی به نظر می‌رسید. به بدن بی‌جان صاحبم زل زدم. به کسی که در عین هم‌خانه بودن، انگار هیچ‌چیز در موردش نمی‌دانستم... حتی اسمش را.

نمی‌دانم چقدر گذشت و چند بار تلاش کردم صدایش بزنم. چند بار نور از لابلای پرده به داخل تابید و دوباره شب شد. مثل همیشه از گوشه‌ی میزی که رویش نشسته بودم به صحنه‌ای که هنوز روبرویم بود نگاه می‌کردم. گرسنه‌ام بود و از بویی که در خانه پیچیده بود خوشم نمی‌آمد. از روی میز به پایین پریدم، کمی بدنم را روی فرش خاکستری رنگی که پر از لکه‌های قرمز رنگ بود کش و قوس دادم.

و مشغول خوردنش شدم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 1 آبان 1404 18:19
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
ما یک توضیحات تکمیلی را بابت تکلیفمان بگوییم.

منظور از ما از گربه دارک، دارک نویسی در قالب وجودی یک گربه بود. چون تاکید درس بر این است که جادو در همه چیز جاری است و همه چیز میتواند در اتفاقات دارک جادویی نقش داشته باشد، یک گربه را انتخاب کردیم که شما در قالب آن برایمان بنویسید.
پس... گربه ای را توصیف کنید که در اتفاقات دارکی حضور دارد یا حتی شاهد یا مسبب این اتفاقات است!

به عنوان یک مثال دارک گوگولی، ما به گربه قهوه ای با چشمان سبز درخشان فکر میکنیم که همیشه در ورودی یک شکلات فروشی چنبره زده و افرادی که او را ناز میکنند و حتی به او نگاه میکنند، طلسم میشوند و دیگر شیرینی هیچ شکلاتی را حس نمیکنند!

شما میتوانید بسیار خلاق تر باشید و اتفاقات بسیار دارکتر و عجیبتری را رقم بزنید!

در صورتی که با تکلیف مشکل داشتید یا میخواستید در موردش صحبت کنیم؛ به ما جغد بفرستید.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 مهر 1404 15:39
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه سوم


لرد ولدمورت برای سومین جلسه وارد کلاس شد. همه صندلی‌ها خالی بود؛ اما همه جادو آموزان در کلاس حاضر بودند.
لرد ولدمورت به‌جای خالی جادو آموزان نگاهی انداخت و گفت:
- خب در دو جلسه گذشته در مورد اینکه ذات جادو سیاه یا سفید نیست صحبت کردیم و گفتیم که تعادل مهمه و نباید استفاده نادرست از جادو رو با بد بودن ذات خود جادو اشتباه بگیریم... خب امروز می‌خواهیم در مورد این صحبت کنیم که آیا جادوی قدرتمند در بعضی از افراد بیشتر وجود داره؟ آیا همون موقع که یک جادوگر به دنیا می‌آید ماهیت جادوش هم مشخص میشه؟

در کلاس شروع به راه‌رفتن کرد و ادامه داد:
- همونطور که گفتم جادوی سیاه یا سفید نداریم و متأسفانه استفاده‌های نادرست از جادوهای قدرتمند و اساسی اونها رو به جادوی سیاه تبدیل کردند. اگر منطق رو قبول کنیم، جواب سوالمون بسیار ساده میشه و دقیقاً به این صورت میشه بهش فکر کرد که این قانون در مورد جادوگران هم صادقه. وقتی که یک جادوگر به دنیا می‌آید جادو صرفاً یک نیرویی که روحش در اختیار داره و لزوماً دارک یا نورانی نیست. برای این مورد مثال‌های زیادی وجود داره که افرادی که در خانواده‌های خاص متولد شدن؛ مسیر متفاوتی از اجدادشان رو درپیش‌گرفتن و موفق هم شدن. همه چیز به توانایی روح و پرورش جادو برمی گرده. گاهی اوقات توانایی روح محدوده و فرد نمیتونه با اثری که جادوهای قدرتمند بر وجودش می‌گذارند کنار بیاد و برای همینم هست که هر کسی نمیتونه این جادوها رو انجام بده. ولی باید دقت کنیم که پرورش هم مهمه. اگر یک روح بزرگ و قدرتمند به حال خودش رها بشه و هیچ آموزشی نبینه هرگز نمیتونه بدرخشه و این قانون در مورد روح‌های ضعیف‌تر هم درسته که میتونن با تلاش بسیار و تمرین‌های طولانی قدرت بسیار بیشتری پیدا کنن. زندگی یک کتاب کمیک قهرمانی نیست و برای قهرمان شدن باید تا مرز ناتوانی تلاش کنید!

پچ‌پچ‌ها در سراسر کلاس خالی پیچید. صدای رسای لرد همه را ساکت کرد.

- امروز می‌خواهیم کمی هم فراتر بریم... همون طور که ذات انسان‌ها لزوماً تاریک نیست و این خودشون هستند که در این راه قدم می‌گذراند... اشیا، حیوانات و گیاهان تاریک هم وجود ندارند! دقت کنید من نگفتم خطرناک یا کشنده نیستن! گفتم ذاتاً دارک و اهریمنی نیستند!... همین بیدی که در حیاط هاگوارتزه نمونه خیلی خوبیه! هم میتونه شما رو بکشه و هم یک گیاه بسیار قدرتمند و جادوییه! ولی دقیقاً گیاهیه که از هاگوارتز مراقبت میکنه و حتی بعضی جادو آموزان هم تونستن استفاده‌های مفید جالبی ازش بکنن... پس فکر نکنین یک شیء قدرتمند صرفاً چیز بدیه و یا مورد سوءاستفاده قرار میگیره... به شنل نامرئی فکر کنین... میتونین باهاش از دشمناتون فرار کنید یا در مقابل دشمنی رو بکشید!... بی‌مرز فکر کنید و این فکر سیاه رو در مورد همه چیز از بین ببرید!

همه جادو آموزان سرهایشان را تکان دادند با اینکه سری در کلاس نبود.

تکالیف:
1- تکلیف مفهمومی (غیر رولی): با فرض اینکه لرد ولدمورت منبع هوش بشری است و هرگز دچار توهم و اشتباه نمی‌شود، با دلیل توضیح دهید که چگونه جادو آموزان در کلاس بودند ولی در کلاس نبودند؟ (3 نمره)

2 – تکلیف رولی: فرض کنید یک گربه هستید و با قوانین زیر رولی بنویسید.(17 نمره)
- گربه را کاملاً توصیف کنید. می‌توانید از عکس هم استفاده کنید. گربه شما می‌تواند اخلاق و روح شخصیتتان را داشته باشد و یا کاملاً یک گربه متفاوت باشد.
- گربه شما باید یک گربه دارک باشد و یک اتفاق دارک در پستتان رخ بدهد. دقت کنید که مجدداً در صورت نوشتن رولی مستهجن، بسیار خشن و شامل صحنه‌های حیوان آزاری، امتیازی نمی‌گیرید.
- باید سه بار برای ما در پستتان "میو" کنید. اما این "میو" نباید فقط دیالوگ صرف باشد و باید معنی و مفهوم داشته باشد. نه به این معنی که خود "میو" را ترجمه کنید، بلکه این "میو" در متن باید معنی داشته باشد.
- منظور ما از گربه دارک، گربه به رنگ سیاه نیست. زیر آبی نروید. خلاق باشید و خفن بنویسید.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 23:15
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
روزی روزگاری بودبا در منزل خود همی آرمیده بودندی که به‌ناگاه بادی وزید و دری تپید و قدبلند عیسبایی وارد گشت.

بودبا که به حال خویشتن نبود و باد در میان پارچه‌های به‌ظاهر لباسش گشته بود و چندین چین و واچین بیرون انداخته بود به ناخودآگاهش، خود را جمع و جور همی کردندی و با صدای بلند باد وزنده‌ی دیگری در هوا درنوردید و بجست و به استقبال آن یکی رفت.

عیسبا سلام سلام گویان داخل شد و عصا بجنباند و زودتر از میزبان به زمین همی نشست.

- بفرمایید بنشینید عیسبا کرایست‌زاده. به کلبه‌ی محقر ما خوش همی آوردی.
- ما که بنشستیم بودبا جان شما نشیمن بر زمین نه که آن به.

چنین شد که بودبا و عیسبا به پای هم نشستند و چانه به حرف گرم نمودند و گفتند و گفتند و گفتند.

- ای بودبای بزرگوار، تو را پندی خواهم به من دهی از قارچ.

بودبا کمی سر طاس خویش بخارانید و پس از دم و بازدمی تأمل چنین بفرمود:

- تو می‌دانستی که آدمیزاد قارچ مُرده خورد و قارچ زنده همی آدمیزاد مُرده؟

عیسبا نفهمید چه شد اما کمی فکر کرد و گفت:

- حتماً استوری خواهد شد عجب چیز حقی گفتی.
- بفرمایید از خودتان پذیرایی کنید.

بودبا پذیرایی ویژه‌ی عیسبا جلوی وی نهاد و با ناز و ادای بسیار و اصرار بی‌شمار از وی خواست که بخورد.

عیسبا به ظرف پیش روی خویش نگریست و گفت:

- ما را دست انداخته‌ای آیا؟ این که یک تکه سنگ است و بطری آب معدنی؟
- مگر تو نبودی که گفتی سنگ را نان می‌کنی و آب را شراب؟ بفرما از خود پذیرایی کن!

عیسبا که قاعدتاً باید همی کم می‌آوردی، زرنگ‌تر بودندی و چوبدستی ز جوراب خود بیرون کشیدندی و وِردی به زبان راندندی. سنگ دراز شد و ویبره سر داد و آب غلیظ شد و بر زمین ریخت.

بودبا که وضع را چنین یافت خنده سر داد و گفت:

- حقا که حقه‌بازی تو! برایت جوکی بخوانم بخندی و سنگ و آب یادت برود؟

عیسبا لبخندی زورکی زد و گفت:

- بگو که شاید گرسنگی از دلم برود.

بودبا بفرمود:

- آیا می‌دانی خوناشام به همسر ماگلش چه گفت؟

عیسبا کمی اندیشه کرد و پرسید:

- چه گفت؟

بودبا پاسخ داد:

- ماه دیگر می‌بینمت!

هر دو ریسه نمودند و خنده کردند و وضعیت به خیر ختم شد.

بودبا گفت:

- اما تو هنوز مرا نبخشیده‌ای عیسبا. تا اینجا بیامدی و سنگ من را دستگاه ماساژ و آب من را نشاسته‌ی کم‌کالری نمودی. شکمت از خالی بودن سفره‌ام گرسنه ماند. می‌توانم جبرانش کنم؟

عیسبا گفت:

- این بطری آب پلاستیکی را بگیر و مچاله کن. حالا از او معذرت بخواه، درست شد؟

بودبا گفت:

- خیر مثل روز اولش نشد.

عیسبا تکرار کرد:

- عذرخواهی بیش کن شاید توفیر کرد.

بودبا مجدد گفت:

- تفاوتی نکرد.

عیسبا فریاد زد:

- حالا از دم خود در آن بدم! بدم آنطور که اسرافیل می‌دمد!

بودبا نیز چنین کرد و بطری همچو روز اول که حتی بهتر از روز اول شد.

پس این چنین بود آن شبی که عیسبا بی‌خبر قبلی به خانه‌ی بودبا رفت و عبرتی به او داد و گرسنه‌تر از قبل راهی منزل شد.

اما دیدار برگشت هفته‌ی بعدش بود و این بار همه‌چیز مو به مو همی تکرار شد و در صورها دمیدند و شادی به فراوانی به پایان داستانمان چسباندند و تمام.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/7/28 23:52:48
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟