1.لردولدمورت اولین شخص در هاگوارتز هست که بنیان کلاس آنلاین را بنا نهاده. از اونجایی که زیاد حوصلهی دیدن جادوآموزها رو نداره، با یک طلسم فضایی رو بین واقعیت و خیال ایجاد کرده. فضایی همزمان کلاس هاگوارتز هست و همچنین دریچهای در مغز تک تک جادوآموزان. به این شکل جادوآموزان فقط با فکر اینکه در کلاس هستند میتوانند خود را در کلاسی که فقط لردولدمورت در آن حضور دارد، ببینند. و همچنین لردولدمورت از حضور تک تک آنها خبردار است و برای آنها تدریس میکند.
2.سلام! من هلام. یه گربهی مشکی با هایلایتهای خاکستری. به گفتهی افرادی که میشناسم شیطون و ماجراجو.
- این را من نباید به شما بگویم. بسوزانیدش.
ایشون هم کسی هست که من رو به سرپرستی گرفته. سالازار اسلیترین!
خیلی آدم خوبیه. هربار که روی تخت پادشاهیش توی جهنم میشینه، من رو کنار دستش میذاره، سرم رو میخارونه و به امور جهنم میپردازه. همه توی جهنم ازش میترسن. هر موقع که کسی پیشش میاد و باهاش کار داره، تا وقتی که میره حتی یک لحظه هم توی چشماش نگاه نمیکنه. واقعا هم چشمهای ترسناکی داره. یه برق سبز رنگ قاطی توی دود. بعضی اوقات سعی میکنم اون دودا رو بگیرم که بکنمشون تو چشم خودم. اینجوری چشمای زرد رنگ منم دودی میشه. بیشتر شبیهش میشم.
وقتایی که پیشش نیستم توی جهنم میچرخم. هم اونایی که اونجا کار میکنن هم کسایی که دارن اونجا عذاب میکشن من رو میشناسن و از من میترسن. نمیدونم چرا واقعا. من اصلا با اونا کاری ندارم.
- باز این گربههه اومد. امیدوارم دوباره اتفاق بدی نیفته.
- تازه داشتم به این سنگ داغ عادت میکردم. این چه شانسیه من دارم؟
همیشه دوست دارم اینایی که عذاب میکشن رو از نزدیک ببینم. فکر کنم این علاقهی من رو بابا سالازار به زیر دستاش گفته؛ چون هر موقع به اینجا سر میزنم شدت عذاب رو بیشتر میکنن تا من بیشتر حال کنم. الآن برای تست ببینین! این خانومه دراز کشیده و روی کمرش سنگای داغ گذاشتن. من نزدیکش میشم ببینیم چه اتفاقی میافته.
- خیلی داره داغ میشه... خیلی...
دیدین؟ تا قبل اینکه بهش نزدیک بشه سنگ روی کمرش بود، همین که بهش نزدیک شدم سنگ رو انقدر داغ کردن که پوستش رو سوزوند و رفت توی بدنش. خونش داره قل قل میکنه. فکر کنم اونم رودهشه. اصلا از شکل روده خوشم نمیاد.
- میو!
ماشین جمعآوری داره حرکت میکنه. بذار ببینیم که قراره کجا بره.
ماشین جمعآوری میره به سرزمین زندهها و اجسادی که اونجا دفن شدن رو میاره. من تا حالا اون دنیا رو ندیدم. بهنظرم باید خیلی جالب باشه.
- هی! این چه وضع رانندگیه؟ یکم آروم برو. داریم از مسیر منحرف میشیم.
- میخوام ولی نمیشه. هرچی ترمز میگیرم، کار نمیکنه.
- مراقب باش الان میزنی به اون درخ...
واقعا زیردستای بابا آدمای احمقیان. ولی خب اشکالی نداره. فرصت شد تا یه گشتی این دور و بر بزنم و یکم این دنیا رو بگردم. هر موقع که خواستن حرکت کنن دوباره میپرم تو ماشین.
واقعا دنیای قشنگیه. خیلی رنگارنگه. توی جهنم همه چیز به رنگ آتیشه. از دیدن اون رنگ خسته شده بودم. ولی اینجا زمین سبزه. آسمون آبیه. واقعا جای خوشگلیه. احتمالا باز هم بیام.
- اونجا یکی هست. بدو بریم و بگیریمش.
یه صدایی از پشت شنیدم. چرا اون مرده داره با یه چیزی تو دستش میدوه سمتم؟ چرا همه جا یهو تاریک شد؟
- میو!
- بالاخره تونستم یه گربهی مشکی لعنتی پیدا کنم. این دعانویس لعنتی حتی رنگشم باید تعیین میکرد. فقط کارو سخت میکنن!
هیچ چیزی نمیتونم ببینم ولی حس میکنم از جایی که بودم دارم فاصله میگیرم. تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود. قلبم داره تند میزنه.
- چرا گوش و دم این باید تاثیری تو کاری که من میخوام بکنم داشته باشه؟
- میخوای کارت راه بیفته یا نه؟ من تعریف این دعانویس رو از دوستم شنیدم. میگفت کارش حرف نداره.
حس کردم ایستادیم. فکر کنم تموم شد. بالاخره میتونم از این تاریکی بیرون بیام.
- گربه رو بردار و بیا داخل. دعانویس منتظره!
دارم یه نور میبینم. آره مثل اینکه تموم شد. این چیه داره میاد سمتم؟ یه دسته؟ بابا سالازار؟
- میو!
- چه گربهی مودبی هم هست. خودش اومد توی دستم. بقیهی گربهها حمله میکردن.
نه! این بابا سالازار نیست. موهای روی صورتش فرق داره. چشماش برق سبزی نداره. یه پارچهای روی سرشه.
- در اصل خودتون باید اینکارو میکردین ولی حالا که اینجاست، خودم انجامش میدم. پسر اون چاقو رو وردار بیار.
یه پسر بچه با چاقو اومد تو. صدای قلبمو دارم میشنوم.
- میو!
- با چاقو ندو! ندو پدرسگ... یاخدا!
بچه سر خورد و چاقو رفت تو چشم راستش. جیغش اتاق رو پر کرده. خون همه جا هست. قبلا هم این عذاب رو دیدم.
- زنگ بزنین آمبولانس لطفا!
- تا آمبولانس برسه دیر میشه. بیاید با ماشین من ببریمش.
همه اتاقو خالی کردن. تنها شدم. میخوام فرار کنم ولی انگار بدنم تکون نمیخوره. تپش قلبم آروم نمیشه. موهای بدنم سیخ شدن.
- این ماشین لعنتی رو روشن کن دیگه. خیلی خون داره ازش میره.
- ماشین روشن نمیشه! وای، الان پسرم میمیره! تو رو خدا یه کاری کن!
توی اون وضعیت، دعانویس یکهو چشمش به من افتاد و خم شد از روی زمین کفشی برداشت و پرت کرد به سمتم.
- همش بهخاطر این گربهی سیاهه که مثل رنگش سیاه و شومه. گمشو از خونهی من بیرون!
برخورد کفش با سرم باعث شد به خودم بیام و وحشتزده از توی خونه بزنم بیرون. نمیدونستم باید چیکار کنم، کجا برم، چطور با سالازار ارتباط برقرار کنم. زمین تا اینجا بر عکس ظاهرش فقط باعث عذابم شده بود و میخواستم هر طور شده برگردم جهنم.
همینطور که کنار یک جادهی تاریک سردرگم بودم و دنبال چیزی میگشتم که تشنگیم رو برطرف کنه، چشمم به یه مغازهی پر نور و کوچیک افتاد و به سمتش دویدم. شاید توی مکانی که انقدر پرنوره، قلب آدماش هم پرنور باشه.
- میو؟
یک مرد جوون از پشت قفسهها بیرون زد و من رو دید. لبخندی زد و به سمتم اومد. نمیدونستم باید چیکار کنم... فرار یا اعتماد؟ به آرامش و اعتماد احتیاج داشتم، پس سر جام موندم و اجازه دادم از روی زمین بلندم کنه.
- چه گربهی ترسناکی! از کجا اومدی؟ اسمت چیه؟ من جریام. حتما دنبال یه چیزی هستی که بخوری.
غریبهی مهربون منو توی بغلش برد و توی یک بشقاب خالی برام آب و غذا گذاشت. خب... داره بهتر میشه. برخلاف شروع وحشناکم روی زمین، حالا یه آدم درست و حسابی به پستم خورده.
خیلی خسته بودم. بعد از خوردن آب و غذا، خرخر کنان توی بغلش نشستم تا کمی استراحت کنم. اما بعد از چند دقیقه در فروشگاه به شدت به دیوار کوبیده شد. دوباره اون حس ترسی که یک ساعت پیش داشتم بهم برگشت و موهای تنم سیخ شدن.
- این ماشینی که دم در میبینم مال توعه؟
جری اخمی کرد و روبروی شخصی که اینو پرسیده بود ایستاد.
- آره، خب؟
از پشت پیشخوان کمی سرمو بالا گرفتم و مردی رو دیدم که میخواست منو با چاقو قربونی کنه و الان بدون اینکه مهلت دفاع به نجاتدهندهی من بده، با مشت توی صورتش کوبید و اونو روی زمین انداخت و کمی بعد هر دوشون داشتن تا سرحد مرگ هم رو میزدن.
توی وضعیتی که داشتم با وحشت صحنهی روبرو رو میدیدم، مرد دوباره با نگاه عصبانی و پر از نفرتش باعث شد گوشهامو از ناراحتی جمع کنم و چند قدم عقب برم.
- این گربهی سیاه زشت اینجا چیکار میکنه؟ هر اتفاقی امشب برام افتاد بخاطر وجود نحس تو بود!
مرد مشت دیگهای به نجاتدهندهم زد و اونو با صورت خونی نقش زمین کرد. توی جیبهاشو گشت، کلید ماشینش رو برداشت و بعد از نشون دادن انگشت وسطش یه سمت من فرار کرد و رفت.
سعی کردم به جری خونین نزدیک بشم و زخمهاش رو لیس بزنم، همون کاری که وقتی خودم هم زخمی میشم انجام میدم. اما اون حالش بدتر از این حرفها بود. منو با دستش به گوشهای پرت کرد، بلند شد، زیر لب فحشی داد و در مغازه رو به روم بست.
خب، مثل اینکه از این بدتر نمیشه. گوشهی مغازه توی خودم مچاله شدم و چند ساعتی منتظر موندم، اما اون در دوباره به روم باز نشد. باید حرکت میکردم... باید راه برگشتی پیدا میکردم... باید دنبال یه اتفاق خوب میگشتم.
بعد از ساعتها پیادهروی با پاهای کوچیکم و فرار از ماشینهای بزرگی که انگار منو نمیدیدن و چند بار نزدیک بود از روم رد بشن، متوجه در باز یه خونهی بزرگ شدم. کمی اطراف خونه رو بو کشیدم و وقتی متوجه بوی حیوون دیگهای نشدم، رفتم داخل.
خونه گرم و نرم بود و همونی که نیاز داشتم؛ فقط میخواستم چند ساعت توش بخوابم و دوباره به راهم ادامه بدم. یه گوشه آروم نشستم و توی خودم جمع کردم. کمی بعد خوابم برد.
با صدای جیغ یه بچه و بعد کشیده شدن دمم بیدار شدم. وقتی با هراس چشمامو باز کردم متوجه شدم دستم به جایی بند نیست و یه دختر بچه داره دمم رو میکشه و منو با خودش میبره. جیغ بلندی زدم و سعی کردم از دستش فرار کنم اما خیلی محکم منو گرفته بود. وقتی منو با خودش به یه اتاق دیگه که یه زن و مرد توش نشسته بودن دیگه نتونستم تحمل کنم. نمیخواستم ارتباط دیگهای با آدمهای بزرگ داشته باشم و باید فرار میکردم... اما یکیشون که فکر کرد دخترش در خطره به سمتمون دوید. از جا پریدم و سعی کردم ازشون دور بشم، اما توی راه به چیزی برخورد کردم و این باعث شد بیفته. چند لحظه بعد که پشتم رو دیدم، آتیش داشت توی خونه زبانه میکشید و مادر و پدر بچهشون رو برداشته بودن و پا به فرار گذاشتن. پشتم آتیش بود و از جلو راهی نداشتم. سعی کردم صداشون بزنم، اما تنها چیزی که در جواب شنیدم این بود:
- آره! یه گربهی سیاه شوم پرید توی خونمون و کل زندگیمون رو به آتیش کشید!
و باز به همین راحتی، مقصر من بودم. از تقلا دست کشیدم. آتیش داشت قلبم رو گرم میکرد و از هر چیز دیگری توی زمین برام آرامشبخشتر بود. من رو یاد پدر عزیزم مینداخت. چشمام رو بستم، توی خودم جمع شدم و بدون توجه به آتیشی که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد، خوابیدم.
بار بعدی که بیدار شدم، روی پاهای آشنایی نشسته بودم و دستی داشت منو نوازش میکرد. خمیازهای کشیدم و به بالا نگاه کردم... سالازار اونجا بود. همونقدر پرقدرت، سرد و بدون اثری از لبخند توی صورتش. اما این چهره برای من باارزشترین چیزی بود که توی دنیا داشتم. چیزی که دوست نداشتم دیگه هیچوقت ازش دور باشم. سعی کردم تمام درد و رنجی که متحمل شدم رو توی یک کلمه خلاصه کنم.
- میو.
- میدونم. انسانها لیاقت موجودات فوقالعادهای مثل شما را ندارند. تا ابد مجبور نخواهی بود چنین چیزی رو دوباره تحمل کنی.
لبخند زدم. بعدها که با خودش دوباره به زمین رفتم، فهمیدم بعد از سفر اولم به اونجا، آدمها گربهی سیاه رو نشونهی بدیمنی میدونن.
چه موجودات سادهای.