wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: چهارشنبه 15 اسفند 1403 22:42
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
درخواستم را در گوش باد زمزمه میکنم؛ باشد که روزی درخواستم را در گوشت زمزمه کند:
این پیامی‌ست از طرف کسی که در کنار توست.
اما قلبش کیلومتر ها با قلب تو فاصله دارد. هر چی بیشتر می دود دورتر و دورتر می شود. قلب من و تو همچون دو خط موازی در جاده‌ی سرنوشت به حرکت ادامه دهند؛ با آرزوی رسیدن به مقصد خوشبختی.
نمی‌دانم کجایی، در چه حالی و در کنار که هستی اما باز هم از تو خواهش می‌کنم. آرزوهای پنهانم را برایت می‌خوانم و امیدوارم روزی تنها نقل صحبت هایم را از باد بشنوی.
صدایم کن.
با همان صدای گرمت صدایم کن.
با همان لبخند شیرینت صدایم کن.
با آوای دلنشینت صدایم کن.
زیبا، زیبا صدایم کن!
امروز دیروز و فردا
تا ابد و روزی بیش
زیبا صدایم کن.
انگاه‌ست که خواهم رفت و خاطره ای خواهم شد؛
خاطره ای گوشه دفتر خاطراتت که پر از تلخی و شیرین هاست.
اما سهم من همان طعم ملس لواشکیست که با اینکه شیرین‌است ترشی اش نمی گذارد که مرا در آغوش بگیری و صدایم کنی.
تو هرگز صدایم نخواهی کرد.
صدای گرمت را نشنیدم.
تنها چیزی که ز تو دیدم اخم تلخت بود.
تنها چیزی که شنیدم صدایی بود همچو ناخن بر روی دیوار گچ.
زیبا، صدایم نکردی.
نه دیروز، نه امروز و نه فردا
صدایم نکردی نمی کنی و نخواهی کرد.
در نهایت هم آغاز و پایان ما جداییست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 18:07
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
زمان نبرد بود؛ نبردی که ممکن بود همه‌چیزش را از او بگیرد: پسرعمویش، خواهرش و حتی جانش را.
هر سه مرگخوار بودند. اولین کسی که به گروه پیوست خواهر دوقلویش بود و مدتی بعد پسرعمویش کای، هر دو به راحتی به آرزوی دیرینه خویش رسیده بودند و اکنون نوبت هیزل بود. روزی که پس از مدت‌ها تلاش توانسته بود به گروه مرگخواران بپیوندد همچین روزی را تصور می‌کرد اما خب این جنگ زودتر از چیزی که او انتظار داشت رخ داد و او هنوز آماده نبود.

شوکه شده بود؛ مرگ در چند قدمی او بود و او میخواست به آن نزدیک‌تر شود.

- هیزل! باید فرار کنیم!

کای دست هیزل را گرفت اما هیزل دستش را پس زد، او نمی توانست آنجا را ترک کند؛ نه بدون دوربینش.
- باید برش دارم کای! اون همه‌چیز منه!
- پس این چیزیه که میخوای؟! میخوای منو تنها بزاری؟
- کای...
- فکر می‌کردم برات مهمم، فکر می‌کردم همه‌چیز تو منم!
- هستی کای! تو و خواهرم همه چیزمین!
- پس اون دوربین رو رها کن! بیا با هم فرار کنیم!
- ازت معذرت می‌خوام کای؛ اما من بدون دوربینم هیچم.

کای پوزخندی می زند.
-میدونستم. مهم نیست؛ منم بدون تو هیچم.

کای هیزل را عقب می کشد و جلو می‌دود. نمی تواند بگذارد هیزل از این جلوتر برود؛ چوبدستی اش را بیرون می آورد و به سمت دوربین می رود. اما قبل از اینکه دوربین را بردارد...

- کای!

هیزل با صدای بلند فریاد می کشد؛ پژواک صدای او گویی تمام وزارتخانه را به لرزه درآورده است. کای ناگهان محو می شود.

- تو کی هستی؟ از من و خونواده‌ام چی میخوای؟
- رفتار تو بیشتر به افراد محفل و ارتش روشنایی میخوره تا یه مرگخوار...
- آه... ریگولوس...

ریگولوس بلک از میان سایه ها بیرون می آید.
- آره منم و همون طوری که میدونی کاری بهت ندارم مگر اینکه...
- درسته، من میخوام تو رو نابود کنم!
- نمیخوام این‌کارو کنم اما... با یه دوئل کوچیک چطوری؟
- اکسپلیارموس!

چوبدستی ریگولوس بلک به گوشه ای از سالن می‌افتد؛ دورتر از چیزی‌ست که بتواند به آن برسد.

- خب خب، می بینم که به همین زودی شکست خوردی! راستش اکثریت افراد محفل مهربونن و انتظار حمله ناگهانی رو ندارن، کند و ضعیفن! میدونی که... می تونم همین حالا با یه ضربه خردت کنم اما خب...

لحظه ای مکث می‌کند. تالار در سکوت فرو می‌رود.
- اول باید کای رو پیش من برگردونی.

ریگولوس پوزخندی می زند.
-همون‌طور که گفتم ظریف و شکننده ای؛ درست مثل یه فرد از ارتش روشنایی. چرا به ما...
- بعد از این خواهرمو کشتین چطوری می تونین همچین پیشنهاد جسورانه ای بدین؟! هیچ‌کدومتون لیاقت من و قدتو ندارین!

هیزل چوبدستی اش را بالا می آورد و با تمام توان فریاد می‌زند:
-آواداکداورا!

نور سبزی که از چوبدستی هیزل منشا می‌گیرد تمام فضا را پر می کند؛ نوری که به ریگولوس برخورد می کند و او را بر زمین سرد می اندازد. ناگهان...
- کای! کای، تو برگشتی!
- از چی حرف می‌زنی؟ چی شده؟ اینجا چه خبره؟

هیزل لبخند می زند؛ اکنون کای دوباره جلویش ظاهر شده و هیچ از آن اتفاق به یاد ندارد. این خوب است، همه چیز برای او خوب است.
- چیزی نیست، تموم شد. بیا دوربینو برداریم و بریم.
- نمیفهمم از چی حرف می‌زنی ولی خب، بریم.

هیزل با دست چپش دوربین را برمی‌دارد و دست راستش را در دستان گرم کای می‌گذارد. در همین حین بدن بی‌جان ریگولوس بلک شروع به سرد شدن می کند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 09:43
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
هیزل حسابی گیج شده بود؛ نمی دانست که باید دقیقا به کدام گرگینه حمله کند. اگر هر کدام را به حال خود رها می کردند آشوبی به پا می شد، اما مشکل این بود که هماهنگی میان مرگخواران وجود نداشت؛ بیشتر آنها سیار ترسیده بودند و تنها کاری که می کردند پرتاب طلسم بود، طلسم هایی که به هر جای سالن می‌خورد به جز دو گرگینه. تعدادی نیز از ترس پا به فرار گذاشته بودند. ناگهان فکری به سرش زد: به جای پرتاب طلسم به سوی گرگینه ها به سربازان ارتش روشنایی طلسم پرتاب کند؛ اکنون آنها تنها سرگرم محافظت کردم از ریموس و سیریوس بودند و انتظار این را نداشتند که کسی به آنها حمله کند، اما او نمی توانست تنهایی حمله کند پس...
- هی، نیکلاس!
- الان وقتش نیست، هیزل! بعدا صحبت می‌کنیم.
- نه، نیکلاس. موضوع جدیه. گوش کن.

سپس ایده اش را به او می‌گوید. نیکلاس که از این ایده زیرکانه‌ی هیزل به وجد آمده بود سریع موافقت کرد.
- این عالیه! من چند نفر دیگه هم خبر می‌کنم! باید تعدادمون زیاد باشه.
- نه! اینطوری هم شک می کنن، هم سیریوس و ریموس به سمتمون میان. فکر کنم چهارنفر دیگه کافی باشه، نه کمتر نه بیشتر.
- باشه!

پس از جمع کردن افراد مورد نیاز هیزل و همراهانش آرام و بدون جلب توجه از کنار دو گرگینه گذشتند و پشت سر ارتش روشنایی کمین کردند و تک به تک و بدون سر و صدا حمله را از پشت آنها شروع کردند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: چهارشنبه 17 بهمن 1403 21:52
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
در همان لحظه هیزل از ناکجاآباد سر رسیده و قصد کمک دارد؛ اما زمانی که در می‌یابد که این تنها یک بازی نیست و می تواند مسابقه ای هیجان انگیز میان یک جد و نوه خویش باشد تصمیم می‌گیرد که پاپ‌کورنی بردارد و به عنوان داور از این دیدار هیجان‌انگیز لذت ببرد.

- هی؟! مگه تو مر گخوار من نیستی؟ بیا کمک دیگه!
- هی؟! مگه تو نمی خواستی با کمک من انتقام خواهرتو بگیری استیکنی؟ بیا کمک دیگه!
- خب، راستش...تماشا کردن شما لذت بخش تره! نگران نباشین از پشت صحنه هردوی شما رو تشویق می کنم!

تا چند دقیقه دهان هردو از تغییر رفتار هیزل با آنها جا خورده بودند؛ بالاخره هیزل همیشه با احترام، وقار و ارادت خاصی نسبت به آنها رفتار می‌کرد اما امروز که آنها را در تنگدستی و بیچارگی دیده بود دیگر اهمیتی نمیداد که آنها که بودند.

وقتی که هر دو به حالت عادی خود بازگشتند شروع به گشتن کردند؛ پیدا کردن فراابرچوبدستی حقیقی در میان کوه فراابرچوبدستی نمونه‌ی بارز گشتن دنبال سوزن در انباه کاه بود اما هیچ یک از دو طرف قصد تسلیم شدن را نداشتند؛ آنها میخواستند با اقتدار قدرت خود را نشان دهند و طرف مقابل را ضایع کنند چنین هدفی در آن شرایط نیازمند اراده ای قوی بود.

هیزل هم در آن لحظه به عنوان داور روی صندلی راحتی نشسته بود؛ او که در گذشته به مدت کوتاه خبرنگار پیام امروز بود و همچنین گزارشگر کوییدیچ سری به خانه‌ی آن روحیه جذاب و قدیمی گزارش زد. دوربینی از درون کیف بزرگ و سحرآمیزش بیرون آورد کنار خود گذاشت و شروع به ضبط کردن کرد. او گزارش خود را اینگونه آغاز کرد:...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: دکه افسون شده
ارسال شده در: یکشنبه 14 بهمن 1403 15:03
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
سلام بر تمامی سربازان حاضر!
من با توجه به اینکه عضو ارتش تاریکی می باشم و با هرگونه که شده جبهه خود را پیروز کرده و مدال افتخار دریافت نمایم!
تمام صلاح های مذکور را خریدار می باشم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: دادگاه علنی آزکابان (آیا من، مجرم هستم؟)
ارسال شده در: جمعه 30 آذر 1403 21:48
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
پس از ریگولوس نوبت هیزل بود که ازخودش دفاع کند. در طول مدت صحبت ریگولوس و زاخاریاس هیزل به اعماق ذهنش سفر کرده بود، سفری به گذشته؛ زمانی که از عضویتش در گروه مردمان خورشید آغاز شده بود و با نشستنش در صندلی متهم دادگاه به پایان رسیده بود. او می‌خواست مسیر سفرش را دوباره بررسی کند: چرا این سفر را شروع کرد؟ چرا در میانه راه آنگاه که با موانعی عظیم رو به رو شد پا پس نکشید و چرا در نهایت با آن همه تلاش و پشتکار نتوانست مقصد مورد نظرش را تماشا کند؟ اصلا مقصد مورد نظر او چه بود؟
هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر در باتلاق ذهنی خود فرو می رفت. او هیچ دلیل مشخصی نداشت، نه دلیلی برای شروع و نه دلیلی برای پایان. اما نمی توانست پا پس بکشد چرا که همانطور که خواهرش لونا همیشه به او می گفت: «هیچ چیزی در این دنیای عجیب و پرفراز و نشیب ما بی علت نیست. هر کاری که می کنیم علتی داره، اما خیلی وقتا پیدا کردن علت از انجام دادن اون کار سخت تره. فرد موفق دنبال علت کاراش می ره و اونو پیدا می کنه. این راز موفقیته.» شاید تا امروز هیزل درست معنی این جملات ارزشمند را نمی فهمید، اما امروز تک تک کلماتش را با تمام وجود لمس می کرد.
ناگهان چیزی چراغ دل او را روشن کرد و فانوس وی در شب تاریک ذهنش شد. بله! او دلیل تمامی مراحل سفر عظیم زندگیش را یافته بود.
با اقتدار بلند شد دستش را محکم مشت کرد و روی میز کوبید.
- جناب قاضی! من اعتراض دارم!

قاضی پرونده، سیریوس بلک که از این واکنش ناگهانی هیزل شوکه شده بود، اخم کرد و میکروفن خود را روشن کرد.
- به چه چیزی اعتراض دارید خانم استیکنی؟

هیزل به جلوی دادگاه آمد، او برای دفاع از خود مصمم بود. این اولین بار در زندگیش بود که از ته قلب مطمئن بود بی گناه است.
- عالیجناب،من به کل این پرونده، به کل این دادگاه اعتراض دارم!

سیریوس که از شدت شک انگشت به دهان مانده بود، پس از حدود 3 دقیقه سکوت کامل به خود آمد.
- یعنی چی که به کل دادگاه اعتراض دارم؟ فکر کردی ما بازیچه تو هستیم؟ فکر کردی شوخی شوخیه؟ اعتراض وارد نیست!
- نه جناب قاضی! من هرگز چنین فکر نمی کنم در واقع فکر می کنم شما فردی بسیار عاقل و فهمیده هستین اما خب، مشکل اینجاست که کسی نمی تونه ذهن اون یکی رو بخونه و همه ما الان در یک سوءتفاهم بزرگ هستیم.
- سوءتفاهم؟ بیشتر توضیح بده.
- بله عالیجناب، اول از همه بگم ممکنه رفتار بیشتر شبیه وکلا به نظر برسه تا متهم اما من با قانون آشنایی کامل دارم و وکیل چندتا پرونده کوچیک هم بودم پس با فضا آشنایی دارم.
- مشکلی نیست. شروع کن.
- جناب قاضی، من از کودکی عاشق کوییدیچ بودم، همیشه با پدرم به تماشای تمامی مسابقات می رفتم و در دوران تحصیلم در هاگوارتز نیز بازیکن کوییدیچ بودم. این آرزوی کودکی من بوده که در مسابقات کوییدیچ مقام اول رو کسب کنم و در دنبال اون آرزو مسلما باید اقداماتی انجام می دادم؛ از این رو من در لیگالیون ثبت نام کردم و تمامی ماجراها از لحظه تحویل دادن فرم ثبت نامم آغاز شد. راستش من از اول برنامه نداشتم توی اون گروه باشم، به نظر من باخت گروهی که زاخاریاس اسمیت تشکیل بده قطعی بود پس چرا باید عضوش می شدم؟
- پس چطور نظرتون تغییر کرد؟
- خب، فکر کنم سه نوامبر امسال بود، بله بله، سه نوامبر دو هزار و بیست و چهار حدود ساعت نه بود که کسی زنگ خانه من رو به صدا در آورد و وقتی در رو باز کردم کسی رو دیدم که نه میخواستم و نه انتظارشو داشتم که ببینمش

فلش بک به ساعت بیست و یک روز سوم ماه نوامبر

- کیه؟

هیزل منتظر پاسخ شد؛ زمانی که پس از یک دقیقه پاسخی نشنید تصمیم گرفت در را باز کند.
- زاخاریاس؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
- راستش اومده بودم مطلبی رو بهت بگم.

سپس هیزل را کنار زد و روی مبل آبی نرم وسط پذیرایی نشست. لباسی کهنه بر تن داشت؛ کهنه و پر از خاک، گویی که تازه از جنگ بازگشته است. آنگاه با این سر و وضع خود را به خانه تمیز هیزل دعوت کرده بود، کسی که از بیشتر از همه روی تمیزی خانه اش احساس بود. هیزل که از این حرکت زیرکانه زاخاریاس اسمیت خوشش آمده بود پوزخندی زد و روبه‌رویش نشست. کاملا خوب می دانست چه میخواهد بگوید.
- زاخار، من نمی تونم به گروه تو ملحق شم گروه تو قطعا یه بازنده‌ست زاخاریاس، یه بازنده.
- اما تو مجبوری هیزل، مجبوری.

سپس دست کرد توی جیب کنار شلوارش و ساعتی عجیب و قدیمی از درون آن بیرون آورد، رنگارنگ و غیر طبیعی.
هیزل به که به ساعت خیره شده بود ناگهان به خابی عظیم فرو رفت.

بازگشت به زمان حال

- بله جناب قاضی. من تصمیم نداشتم به اون بپیوندم اما اون منو هیپنوتیزم کرد و مغزم رو شست و شو داد این‌طور شد که من هیچ چیز نفهمیدم و به گروه اون ملحق شدم. با توجه به این من بی گناهم جناب قاضی چون تحت تاثیر طلسم بودم. لطفا رای عدالت خودت رو صادر کنین. من به عدالتتون ایمان دارم.

سپس با گام های استواری همچون گذشته روی صندلی خود نشست. با اطمینان در چشمان قاضی پرونده نگاه کرد و سر تکان داد. او امیدوار بود؛ امیدوار به آزادی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: بنیاد مورخان
ارسال شده در: پنجشنبه 29 آذر 1403 15:26
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
نتایج ترین های تالار خصوصی ریونکلاو، پاییز 1403


این دوره ترین ها در بخش بهترین عضو تازه وارد به علت نبود عضو تازه وارد برگزار نشد. تعداد آرا در بخش بهترین عضو به حد نصاب نرسید.

پست اعلام نتایج در تالار خصوصی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آذر 1403 19:49
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
مردمان خورشید

vs

هاری گراس


جاسوسی!
پست اول


- وقتشه! جیک‌تون در نمیاد؛ وگرنه من می دونم و شما!
- ولی هیزل... مطمئنی این کار درسته؟
- چاره دیگه ای نداریم مری. این تنها را برنده شدنه. تا الان همه بازی ها رو باختیم. این بازی راه صعود به مرحله بعد لیگه.
- اما شاید قسمت نیست که به مرحله بعد صعود کنیم؛ شاید باید بیشتر تمرین کنیم و برای سال بعد دوباره اقدام کنیم!
- نه مری! اصلا هم اینطور نیست... همه‌ی زندگی من به این لیگ بستگی داره...

همگی از این رفتار هیزل متعجب بودند. درست است، هیزل جاه‌طلب، خودخواه، مغرور و از خود راضی بود اما این لحن تنها نشانه سرخوردگی بود؛ لحنی برای فردی شکست خورده. اما هیزل کسی نبود که به هیچ عنوان شکست را قبول کند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
همگی به دستور هیزل وارد بخش پشتی رختکن تیم هاری گراس شدند؛ تیم مقابل در یک مسابقه‌ی سرنوشت ساز. این بازی تیم صعود کننده به مرحله بعد را تعیین می کرد.
نقشه هیزل برای برنده شدن بازی، جاسوسی از تیم حریف و به هم ریختن نقشه های آنها بود. هیزل می خواست هر کاری که می‌تواند برای برندن انجام دهد، دیگر عواقبش مهم نبود؛ این چیزی بود که دیگران را نگران می کرد.

- هیزل، تو چت شده؟ هیچ وقت ندیده بودم اینجوری رفتار کنی!
-هیس! صدامونو میشنون!
- مهم نیست. مهم رفتار وحشتناک توعه!

هیزل می‌خواست صحبت های چت Gpt و سیریوس را در رابطه با گرفتن اسنیچ بشنود اما صحبت های آندرومدا آزارش می داد.
- دیگه کافیه! نمی‌خوام چیزی بشنوم.
- اما...
- لانگ‌لاک!

تنها قصد هیزل از این طلسم ساکت شدن آندرومدا بود اما متاسفانه گروه مقابل را نیز از وجود خود خبر دار کرد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در 1403/9/6 20:20:50
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: پيام امروز
ارسال شده در: چهارشنبه 30 آبان 1403 20:47
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
هوادار تیم مردمان خورشید


به روزنامه پیام امروز خوش آمدید. در این بخش از روزنامه سعی می کنم به اخبار جنگ در میان جادوگران و ماگل ها بپردازیم؛ علاوه بر این در انتهای مطلب پرسشی را مطرح می کنیم و شما باید به آن پاسخ دهید. در بخش بعدی روزنامه نظرات شما به اشتراک گذاشته خواهد شد. پیام امروز پیام شماست. این شما و این بخش اول از قسمت اخبار جنگ روزنامه خودتان، پیام امروز.
جنگ همیشه زینت بخش دنیای جادوگران بوده است، چه در میان خود جادوگران و چه با ماگل ها. سال ها بود جنگ میان ماگل ها و جادوگران تنها به صورت غیر مستقیم بود و ماگل ها از حقیقت پشت اتفاات عجیب زندگی خود بی خبر بودند اما حالا با اقدامات سالازار اسلیترین جنگ سر جای خود را به یکی از بزرگترین جنگ های تاریخ داده است. اکنون به اوج خود رسیده و همه مردم لندن را به ترس واداشته است؛ ماگل یا جادوگر، فرقی نمی کند. همه دلواپس هستند و منتظر شنیدن اخبار این حمله دو جانبه هستند.
جادوگران با استفاده از جادوی خود در تلاش برای پیروزی بر ماگل‌ها هستند، در حالی که ماگل‌ها نیز با تمام توان در حال مقابله با این حملات جادویی می‌باشند؛ چنین جنگ هایی در گذشته های دور قطع به یقین با پیروزی جادوگران به اتمام می رسید اما حال وضع برای این قشر همه پیروز تغییر کرده است. در این سال ها تکنولوژی ماگل ها بسیار پیشرفت کرده است و آنان از صلاح های جیدی برخوردار هستند. ابزاری که راه پیروز را برای آنها هموار می کند.
حال که به اتمام این خش از خبرنامه جنگ رسیده ایم وقت آن است که پرسش خود را مطرح کنم: به نظر شما برنده این جنگ کی است؟ آیا ماگل ها می توانند بر جادوی پرقدرت جادوگران غلبه کنند؟ یا جادوگران این پیروزی ارزشمند دیگر را به تاریخچه پر از افتخار خود می افزایند؟
پاسخ خود را با جغد ها سرسخت خود برای ما ارسال کنید؛ هزینه آسیب های احتمالی برعهده ما نیست.
با تشکر از نگاه گرمتان.
هیزل استیکنی


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}




پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 20 آبان 1403 21:18
تاریخ عضویت: 1402/05/17
: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
هیزل استیکنی
VS
ترزا مک‌کینز



تصویر تغییر اندازه داده شده



در ذهن هیزل، دختری مغرور، جسور و صد البته باهوش، زیباترین و دلنشین ترین مکان در جهان تنها می توانست یک جا باشد؛ جایی که بیشترین خاطرات را از آنجا داشت؛ محلی دلپذیر که به نام کتابخانه. در ذهن هیزل کتابخانه جهانی بود فراتر از این هستی در ظاهر بی کران. چیزی که مهم است درون و محتوای جهانی است که درون آن زندگی می کنیم. محل زندگی هیزل دنیای عظیم کتاب های گوناگون در قفسه های رنگین چیده شده بود.

در را باز کرد و دوباره وارد جهان رویایی خود شد. بدون معطلی به سوی قفسه ای رفت که در بالای آن نشانی با عنوان «جنایی» به او چشمک می زد. تمام کتاب های ژانر مورد علاقه‌ی خود را بار دیگر بررسی کرد و در این هنگام بود که با کتابی جدید مواجه شد. هیجان زده آن را از قفسه بیرون آورد. روی میز چوبی کنار دستش گذاشت و خواست به سمت صندلی برود که از سوراخ پدید آمده، ناشی از برداشتن کتاب متوجه چیز عجیبی شد. به آن طرف قفسه رفت؛ جایی که کتاب های علمی قرار داشتند؛ همچنین میز چوبی و صندلی و همان‌طور آن چیز عجیب. چیزی که طبیعتا وجودش غیرطبیعی بود. اما در دنیای بزرگ هیزل هر چیزی ممکن بود.
هیزل شاهد گربه‌‌ای به رنگ های سفید و خاکستری بود که بر روی ساختمان چند طبقه کتاب های عجیب و غریب خوابیده بود؛ هیزل که آن بچه گربه‌ی بانمک را خوب می‌شناخت آرام سرش را نوازش کرد و در بغل گرفت. سپس به سمت قفسه کتاب های جنایی بازگشت و گربه را بر روی میز خواباند. کتاب خود را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
به صفحه بیست و سوم رسیده بود که دید گربه‌ی کوچکش خمیازه ای کشید و چشمان سبز رنگش را باز کرد.

- خوب خوابیدی سوزان؟
گربه با صدای آرام و کوتاهی پاسخش را داد. هیزل در حالی که به سوزان لبخند می زد او را آرام به سوی خودش کشاند.
- خب، بگو ببینم اینجا چیکار می‌کنی؟
- معلومه! میخواستم کتابخونه رو ببینم.
- کتابخونه رو ببینی؟
- خب آره. تو همیشه داری از اینجا تعریف می کنی و هروقت به اینجا فکر می‌کنی غرق فکر و شادی می‌شی. انگار که اینجا خونته و تو به اینجا تعلق داری. خواستم ببینم این خونه ی شما چه شکلیه.
- اوه، سوزان! حالا بگو نظرت چیه؟ آیا اینجا شبیه خونه یه آدم هست؟
- راستش...
- چی شده؟
- حقیقتا من فکر می‌کردم اینجا خیلی بزرگتر و رنگین تر از این باشه، اما تنها چیزی که اینجا میشه دید کتابه، کتاب!
- خب واسه همینه که بهش میگن کتابخونه. یعنی خانه‌ی کتاب.
- مگه تو کتابی؟

هیزل از طرز فکر گربه اش خنده اش گرفت.
- نه! من عاشق کتابم! اینجا خونه عاشقا هم هست، عاشقای کتاب.
- جالبه، اما نه برای من.
- هر کس نظر خاص خودش رو داره، برای من اینجا یه سرپناهه. جایی که بدون وجودش وجود من هم معنا نداره.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}






Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟