هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه‌ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵:۰۷ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳
#1
سپس گابریل به سمت کریچر رفت.
- حالا چی میخوای جن خونگی کوچولو؟ دوست داری آزادت کنم؟
- کریچر بچه نیست! کریچر یه جن خونگیه بزرگه و شما خائنین به اصل و نسب نباید اینجوری با کریچر رفتار کنین! ارباب ریگولوس دوست نداشت اینجوری با کریچر رفتار شه!
- اوه ببخشید کریچر! معلومه که تو بزرگی! ببین کریچر هر کی که صاحب حیاط پشتی بشه مطمئن می‌شه که گلخونه اربابت صحیح و سالم می‌مونه؛ می‌تونیم دور گلخونه ریگولوس یه حصار بکشیم یا با یه دیوار خوشکل از حیاط جداش کنیم. اینجوری حیاط پشتی قشنگ‌ترم میشه.
- کریچر نمی‌خواد کسی به گلخونه ارباب ریگولوس رسیدگی کنه. دوست داره خودش رسیدگی کنه!
- خب، چه بهتر! تو مسئول گلخونه حیاط پشتی باش!
- گلخونه ارباب ریگولوس!
- هر چی تو بگی.

بعد رو به سیریوس کرد.
- سیریوس! تو هم نباید اینجوری با کریچر رفتار کنی. باید به اون احترام بزاری و باهاش مهربون باشی! جن خونگی به قشنگی و مهربونی!
- باشه ببخشید.
- حالا شد! می بینین چقدر صلح خوبه! چقدر خوبه که همه با هم مهربون باشیم.
- حالا میشه قرعه‌کشی رو شروع کنیم؟ گوسفندای من دیگه نمی تونن بیشتر از این منتظر بمونن

همه حرف جعفر رو تایید کردند. روندا گفت:
-خب، کی اسما رو می‌نویسه؟


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه‌ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵:۳۹ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳
#2
در نهایت پس از یک مدت طولانی فکر کردن ریموس به یک نتیجه رسید: اثبات کردن خودشون زمان طولانیای وقت می‌برد و اونها صبر نداشتن و می‌خواستن هرچه سریع تر برنده حیاط پشتی مشخص بشه. در ضمن چون همه محفلی ها خواستار حیاط پشتی بودن کسی رو نداشتند که بین اونها داوری کنه و اگر کسی هم بود شایسته‌ی داوری نبود. پس تصمیم گرفت نتیجه گیری‌اشو بین محفلی ها بازگو کنه
- دوستان، اولا که ما زمان کافی برای تصمیم گیری صاحب حیاط پشتی نداریم و اثبات خودمون زمان میخواد. دوما کسی نیست که لیاقت ما رو ارزیابی کنه تنها کسی که الان این دور‌وبراست و جزو اعضای محفل نیست...
- مامان سیریوسه!

ریموس با اخم نگاه به الستور زد که حرفش را قطع کرده بود. سپس ادامه داد:
- و فکر می‌کنم همه‌اتون با من موافق باشین که اون شایستگی داوری بین ما رو نداره چون عقایدش کاملا با ما متفاوته‌!
- اما قرعه‌کشی هم خطرناکه و ممکنه یکی توش دست‌کاری کنه تا خودش برنده حیاط پشتی بشه! بهترین راه استفاده از نظر مادر منه!

محفلی ها از حرف سیریوس تعجب کردند. مادر سیریوس از سیریوس متنفر بود و سیریوس هم از مادرش متنفر بود. اما با این وجود اون در اون لحظه از مادرش دفاع کرده بود و خواستار داوری مادرش شده بود.
- نه! ما با داوری مادر تو مخالفیم.
- چرا؟
- هر چی باشه اون مادر توعه، سیریوس. ممکنه تو از قبل بهش گفته باشی که به اینجا بیاد و این حرف رو بزنه و ما فکر کنیم که عقیده‌اش درسته و بعد اون رو داور کنیم و ببینیم که شایسته‌ست و اون تو رو انتخاب کنه!
- اما خودتونم می دونین اون از من متنفره.
- به هر حال یه حس مادری توی وجود تمام مادرا هست! حسی که باعث میشه مادر به بچه های عزیز و دردونه‌اشون عشق بورزن!

همه حرف گابریل را تایید کردند. حالا که راه‌حل اثبات خود خط خورده بود وقت قرعه‌کشی دوباره بود.


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه‌ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲:۰۶ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#3
گابریل که همون طور که داشت کاغذ ها رو در هوا پخش می کرد شنید که متهم به جادو و عوض کردن نوشته کاغذا شده به سمت پاتریشیا چرخید.
- چی؟! من همچین کاری نمی‌کنم پاتریشیا! همه میدونن که من معتقد به صلحم و چنین کاری برخلاف صلحه.

بعد شروع کرد به سخنرانی در رابطه با صلح و اتحاد بین اعضای محفل. در نهایت پس از یک سخنرانی طولانی مدت دوباره رو به پاتریشیا کرد.
- و به همین دلیل ه معتقد به صلحم می‌بخشمت! شما هم باید همین کارو کنین بچه ها. حالا وقت قرعه‌کشی دوباره‌ست!

سپس همان‌طور که زیرلب آواز می خواند رفت تا کاغذ ها و قیچی را بیاورد. محفلی ها هم که چشم گابریلِ معتقد به صلح را دور دیدند به سمت پاتریشیا حمله ور شدند.
- چطور جرئت کردی حق ما رو بخوری؟!
- آموزه ها پروفسور به همین سرعت یادت رفت؟
- مگه تو دوست ما نبودی؟

پاتریشیا که به دست جمعیت محفلی های عصبانی گرفتار شده بود و حتی به سختی می توانست نفس بکشه بریده بریده چیزی گفت:
- این... کار... خودتون... هم... چندان به آموزه... های پرو...فسور شباهتی... نداره!

جمعیت از پاتریشیا فاصله گرفتن و به حرفش فکر کردند. درسته که کار اونها هم اشتباه بود ولی کار پاتریشیا خیلی اشتباه‌تر بود! اما تا خواستند که دوباره به پاتریشیا حمله کنند گابریل همراه با کاغذ ها و قیچی وارد اشپزخانه شد.


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹:۰۶ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#4
اما به جای اینکه جغد به سر دامبلدور بخوره به پای تام ریدل جوان خورد و باعث شد که تام برعکس شده و سرش از آب بیرون بیاید.
مامان که نشونه‌گیریش خطا رفته بود سعی کرد طوری جلوه کند که از اول قصدش از اول برعکس کردن پسرش بود نه برعکس کردن دامبلدور.
- مامان میخواست پسر در دونه‌اشو نجات بده! مامان از کارش راضیه!

همه افراد حاظر در صحنه حرف مامان مروپ را باور کردند. بجز تام که مامانشو خوب می‌شناخت.
- مطمئنی که هدفت شخص دیگه‌‌ای نبود؟!
-نه عزیز مامان! هدف مامان همیشه خوشبختی پسر گل مامانه!

تام میدونست که این حرف مروپ درست بود؛ بجز بخش کلمه "نه".
اما در هر حال اولویت باید نجات جانش و بیرون آمدن از رودخانه می‌بود تام سعی کرد که به سمت حاشیه رودخانه شنا کند و خود را از آب بیرون بکشد اما جریان آب به شدت از او قوی‌تر بود؛ پس سعی کرد چوبدستی اش را بیرون بیاورد اما اثر از چوبدستی اش نبود.
-چوبدستیم! کجاست؟!

دامبلدور همان طو که داشت دست و پا می زد و سعی می کرد سرش را از آب بیرون آورد بریده بریده چیزی گفت
-برای... عضویت... توی... مح... فل...تنها... چیزی... که نیازه...عشقه!

تام به حرف دامبلدور فکر کرد؛ چیز مشکوکی در این حرف او وجود داشت. ناگهان دوزاری‌اش افتاد.
-نکنه تو چوبدستیمو برداشتی پیرمرد!


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲:۲۷ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳
#5
هیزل استیکنی
&
گدلوت

"آخرین مقصد"


شروع مکمل پایان است؛ هر شروعی در انتها به پایان می رسد و هیچ پایانی بدون شروع ممکن نیست. هر مسیر نیز انتهایی دارد و انتها و آخرین مقصد زندگی هر شخص مرگ است و با سررسیدن این پایان، زندگی شخص به پایان می رسد.

زمانی که هیزل کوچک بود و تنها پنج سال داشت شاهد آخرین مقصد از زندگی خواهر بزرگترش، لونا استیکنی بود. وی از هرکسی به هیزل نزدیکتر بود و برای او بسیار عزیز بود. اسم هیزل اتخاب خواهرش بود؛ نامی که به معنای درخت فندق بود و لونا وقتی چشمان قهوه ای روشن زیبای هیزل کوچولو را دید این نام را برای او برگزید. به عقیده لونا، هیزل، شایسته ترین اسم برای او بوده است.

لونا دختری بسیار ساکت، مهربان و دلسوز بود اما هیچ چیز مانع او برای طرفداری از اصالت خود نمیشد؛ او همیشه به هیزل می‌گفت:
-اصالت، از هر چیز دیگری در دنیا مهم تره؛ پس اصالتتو درک کن، بهش افتخار کن و براش بجنگ!

لونا برای جنگیدن برای اصالت به گروه مرگخواران پیوست و همیشه به خواهرش توصیه می‌کرد که وقتی که او هم بزرگ شد همین کار را بکند. این شد که هیزل هدف بزرگ زندگی خویش را پیدا کرد؛ جنگیدن برای اصالت!

او قبل از مرگ خواهرش دختری سرزنده و بانشاط و کنجکاو بود؛ اما پس از مرگ خواهرش تمام امید خود را از زندگی از دست داد و فکر می‌کرد که زندگی او نیز به پایان رسیده؛ اما سخت در اشتباه بود چرا که اتمام مسیر زندگی خواهرش به منزله اتمام مسیر او نبود و مسیر زندگی او هنوز در جریان بود. اما این جریان دیگر مانند گذشته را نداشت؛ چگونه می توانست بدون خواهر عزیز و گرامیش مثل قبل زندگی کند؟

پس از مرگ لونا، خواهر هیزل، وی مصمم شد که به هر قیمتی که شده قاتلین خواهر خود را پیدا کند؛ و این باعث شد که رفته رفته شخص کینه‌توزی شود و نسبت به هرچیز و هر شخص کینه به دل بگیرد. مرگ خواهر هیزل تغییر بزرگی در زندگی او ایجاد کرد اما این تنها یک انتهای مسیر بود؛ یک انتهای به ظاهر کوچک اما بسیار بزرگ.

اکنون 30 سال از آن اتفاق خوفناک و تغییر مسیر در زندگی هیزل گذشته و هیزل 35 سال دارد؛ وی اکنون با پسرعموی خود کای استیکنی ازدواج کرده و به آرزوی دیرینه خود رسیده است؛ آرزو جنگیدن برای اصالت و عضویت در گروه بزرگ مرگخواران. او اکنون یک مرگخوار کارکشته و ماهر است که حاضر است هر کاری برای محافظت از ارباب خود و نشان دادن اهمیت اصالت به تمامی دنیا انجام دهد.

محفلی ها دنبال او هستند؛ او توانست اطلاعات بسیار محرمانه انها را پیدا کند و بدزدد، اما این به قیمت از دست دادن چوبدستی اش تمام شد.

- اکسپلیارموس!

این وردی بود که هری پاتر و پشت دیوار به او پرتاب کرد؛ او که غرق در نوشته های پاکت اطلاعات شده بود اصلا متوجه این حرکت هری نشد. آخر اطلاعات پاکت خبر از حادثه در 30 سال قبل می‌داد. حادثه ای که برای دختر مرگخوار جوان لونا استیکنی افتاده بود.

- چوبدستیم! پسش بده پاتر! اگه پسش بدی شاید بزارم زنده بمونی وگرنه...
- هیچ کاری نمی‌تونی بکنی استیکنی! شما مرگخوارا بدون چوبدستی‌هاتون هیچی نیستین!
-هی!

سپس به هری حمله‌ور می شود.
- حرفتو پس بگیر پاتر وگرنه نمی‌زارم زنده بمونی!
- نمی‌گیرم! به نظرم این یه حقیقت محظه و حرف حق رو پس نمی گیرن.

هیزل به هری حمله می کند و او به به زمین می اندازد.
- اگه این‌طوره تو هم بدون چوبدستیت هیچی نیستی پاتر!
- ولی این اشتباهه! چون من دوستامو در کنارم دارم؛ در همه شرایط.

ناگهان هیزل متوجه می‌شود که محفلی ها او را محاصره کرده‌اند.
- دیگه نمی‌تونی جایی بری استیکنی!
- چرا می تونم!

سپس به سرعت از میان دو محفلی رد می شود و به سمت در می رود و از ساختمان خارج می شود.

- وایسا! برگرد همینجا!

اما هیزل بسیار سریع میدوید همان طور که محفلی ها هم دنبال او می دویدند. چون که او پوشه ای از اطلاعات محرمانه محفل را در دست داشت؛ پوشه ای در رابطه با مرگ خواهر عزیزش.

ساختمانی که هیزل از آنجا بیرون آمد ساختمانی بسیار دور افتاده و متروکه بود و اولین آبادی نزدیک به آنجا هفتصد مایل از آنجا فاصله داشت. هیزل که نه چوبدستی داشت نه جارو چگونه می توانست خودش را به آنجا برساند؟

ناگهان هیزل چیزی به خاطر آورد؛ خانه اجدادی اش! خانه ای که در آن بدنیا آمد و بزرگ شد، خانه ای که در آن شاهد مرگ خواهر عزیزش بود. آنجا تنها هفت مایل آن طرف تر بود.

پس از مدتی دویدن به خانه اجدادی خود رسید.خانه ای که دیگر شخصی در آن زندگی نمی‌کرد؛ پس از مرگ لونا هیزل نوانست مرگ او را تحمل کند، او هر شب کابوس می دید و گریه می کرد و خانواده استیکنی پس از دو سال به مکان دیگری اسباب کشی کردند و آن خانه خالی از سکنه ماند.

آنجا عمارتی بزرگ با حیاطی به وسعت جنگل بود. دور تا دور خانه را گل های بنفشه پر کرده بودند و عطر گل ها تمام فضا را پر می‌کرد. عمارت بلند آنها دو طبقه داشت که اتاق قدیمی هیزل درطبقه دوم قرار داشت؛ درست در کنار اتاق لونا.

هیزل وارد خانه شد. کاملا مشخص بود که خانه از آن موقع دست نخورده باقی مانده است؛ هیچ چیز تغییر نکرده بود؛ حتی لمینت کهنه خانه.

هیزل به طبقه بالا رفت. اول به اتاق قدیمی خودش رفت که کاملا خالی شده بود و تنها چیزی که در آنجا باقیمانده بود تخت بود و نامه ای رویش!

هیزل به سرعت به سمت تخت رفت و نامه را برداشت، با کارد کوچکی که در جیب داشت باز کرد و آن را خواند:
نقل قول:

خواهر عزیزم، هیزل!

قبل از مرگم به مادر سفارش کرم که دو سال س از مرگم این خانه را ترک کند و با هم به خانه دیگری نقل مکان کنید تا شاید از غم تو کم شود. به او گفتم این نامه را پس از نقل مکان از اینجا روی تخت تو بگذارد چون حتم داشتم روزی به اینجا برخواهی گشت اما نمی دانستم کی. اما شکی نداشتم که وقتی بر می گردی در حال جنگ برای اصالت هستی و می‌خواهی انتقام خون من را هرطور که شده از آن خائنین به اصالت بگیری. شاید تعجب کنی اما می دانستم وقتی که به اینجا بر می‌گردی پاکت اطلاعات محرمانه محفل را پیدا کردی؛ همانی که شامل جزئیات مرگ من می شود، جزئیات دلیل اتمام مسیر زندگی من...
بله، تمامی نوشته های آن پاکت صحت دارد. من اطلاعاتی در رابطه با محل مخفیگاه لرد و مرگخواران دیگر داشتم و به همین دلیل اعضای محفل مرا دستگیر و شکنجه کردند تا آن اطلاعات را به آنها بدهم. در نهایت هم چیزی به آنها نگفتم پس مجبور شدند از معجون راستی استفاده کنند. این شکنجه ها و معجون راستی با بدن من سازگار نبودند و این باعث بیماری شدید و مرگ من شد. حالا هیزل خوب گوش کن. می‌دانم که وقتی به اینجا بر می‌گردی احتمالا چوبدستی نداری و فکر می‌کنی که اینجا احتمالا آخرین مقصد تو خواهد بود. اما این اطلاعات باید به گوش جهانیان برسد. پس به اتاق من برو و در کشوی اول کمد کوچک کنار تختم چوبدستی من را بردار و سریع از خانه خارج شو. مطمئن باش که محفلی هابه دنبال تو هستند. لطفا نگذار که این آخرین مقصد زندگی تو باشد. هیزل، تو باید به زندگی خود ادامه دهی! تو باید برای اصالتت بجنگی! حال از تو خواهش می کنم که علت مرگ من را به گوش جهانیان برسانی. هیزل، نتیجه کارت هرچیزی هم که بشود من به تو افتخار خواهم کرد.

دوستدار تو
لونا


همان طور که نامه را می‌خواند اشک از چشمانش سرازیر می‌شود.
-لونا، خواهر عزیزم!

نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد. خواهرش حتی قبل از مرگش هم به فکر او بوده و برای او نامه نوشته و چوبدستی اش را برای کمک به او به جای گذاشته است.

- لونا، من رو ببخش. من رو ببخش.

به اتاق لونا می رود. همینجا بود که او را از دست داد، همینجا بود که خواهرش ترکش کرد و زندگی اش تباه شد. کشوی اول را باز کرد و چوبدستی آبی روشن خواهرش را برداشت و دستی روی آن کشید. به خوبی به یاد داشت که وقتیچهار سال داشت لونا با چوبدستی اش او را بالا می برد و هیزل بلند بلند می خندید. او همیشه به هیزل می گفت که او هم وقتی بزرگ شد صاحب یک چوبدستی می شود؛ چوبدستی ای که فقط به خود هیزل تعلق دارد.

- حالا وقت جسم‌یابیه.

نامه و پاکت را در دست دارد، چشمانش را می بندد و جسم یابی را انجام می دهد.
وقتی هیزل چشمانش را باز می کند رو‌به‌روی خانه خود است. خانه ای بزرگ در وسط باغی زیبا. عمارتی باشکوه و پر آوازه در میان جادوگران. پرندگانی که در گوشه و کنار باغ پرواز می کردند، پروانه هایی که دور گل ها میچرخیدند همه و همه شروع بهار را به هیزل یادآوری می کردند. چشم هیزل به آلاچیق خانه افتاد. جایی که همسر و پسرعمویش کای آنجا نشسته بود.

کای پسری آرام و ساکت اما ماجراجو بود. او درست مانند هیزل دوست داشت که چیزهای جدیدی را کشف کند و حاضر بود برای رسیدن به اهدافش هر کاری کند؛ او بزرگترین ریسک ها را هم به جان می‌خرید تا موفق شود به خواسته هایش برسد. این ویژگی یکی از ویژگی های ارثی در خاندان استیکنی بود.

- کای! من اومدم!
-هیزل!

کای از روی صندلی آلاچیق بلند شد و به سمت هیزل رفت. موهای سیاهش در میان نسیم خنک بهاری تکان می‌خوردند. هیزل که محو چشمان سیاه زیبا و درخشان کای شده بود گفت:
-کای... به کمکت نیاز دارم.
- برای چی؟
- این نامه رو بخون.

سپس نامه لونا و پاکت اطلاعات محرمانه محفل را به او داد.
- اینها مربوط به مرگ لوناست. این نامه رو هم روی تخت داخل اتاقم توی خونه قدیمیمون پیدا کردم.
- برای چی رفته بودی اونجا؟
- داستانش مفصله. عدا برات تعریف می کنم. فعلا باید این نامه رو به گوش جادوگران سراسرجهان برسونیم. محفل اونقدرا هم که بقیه فکر می کنن خوب نیست. همه فکر می کنن که مرگخوارا بدجنس و شرورن و محفلی ها مهربون و دلسوز اما این اطلاعات ثابت می‌کنه که می تونه خلاف اینم باشه... محفل خواهر منو به آخرین مقصد زندگیش رسوند! حالا نوبت منه که آخرین مقصد محفل رو جلوی چشماش بیارم!
-هیزل میدونم از محفل بخاطر کشتن خواهرت عصبانی هستی اما...
-اما چی؟ نکنه تو هم می‌خوای از اون خائنین به اصالت طرفداریکنی؟
- نه... نه... اما...
- برای من بهونه نیار کای! من برم گزارش ماموریت رو به گوش ارباب برسونم.

همانطور که هیزل از کای دور می شد کای خود را بابت ناراحت کردن هیزل سرزنش می‌کرد. به موهای بلوند زیبای او که در باد حرکت می کرد زل زده بود و شجاعت او را ستایش می‌کرد.

-حتی اگه دادگاه وزارت سحر و جادو آخرین مقصد زندگیم هم باشه اون قاتلین رو به سزای عملشون می رسونم. نمی‌ذارم کسایی که تو رو به آخرین مقصدت رسوندن آزادانه توی این دنیا بچرخن. بهت قول می‌دم لونای عزیز من!


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۲۹:۵۹ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
#6
نام: هیزل

نام خانوادگی:استیکنی

تاریخ تولد:18 دسامبر 1981

محل تولد:پاریس، فرانسه

محل زندگی:لندن، بریتانیا

ملیت:فرانسوی-بریتانیایی

تایپ شخصیتی:INTJ

رنگ مو:بلوند

رنگ چشم: قهوه ای روشن

قد:164 سانتی متر

وزن:40 کیلوگرم

گروه: ریونکلاو

جبهه:تاریکی

چوبدستی:چوب شاه بلوط با هسته اژدها 13 اینچ و انعطاف پذیری سخت

رده خونی:اصیل زاده

پاترونوس:ققنوس

جانورنما:گرگ هاسکی

علایق: کتاب خواندن، دوستاش ، پسرعموش کای

تنفرات:کسایی و چیزایی که ازشون کینه داره(که تقریبا شامل همه افراد و اشیا روی کره زمین میشه!)

مادر:آریانا استیکنی

پدر:جیمز استیکنی

زندگی نامه و توضیحات:
نام هیزل رو خواهر بزرگتر لونا که موقع به دنیا اومدن هیزل 18 سالش بوده انتخاب کرده. اون خواهرش رو خیلی دوست داشت و از همه به اون نزدیکتر بود. اما طی یه سری اتفاق ها (که هیچ وقت درست مشخص نشد) خواهرش زخمی شد. اون تا خواست به خونه برگرده خون زیادی رو از دست داد و 5 ساعت بعد از رسیدن به خونه از دنیا رفت. اون موقع هیزل تنها 5 سال داشت اما تصمیم گرفت که هرجور که شده قاتل خواهرشو پیدا کنه. از همون موقع دختر کینه ای شد و از هر چیز و هر کس(حتی بی دلیل !) کینه به دل می گرفت؛ این کینه ها حتی در زمان مرگ شخص هم از بین نمی رفت! وقتی به هاگوارتز رفت مثل پسرعموش کای و خواهر دوقلوش دیزی در گروه ریونکلاو گروهبندی شد. این دونفر بهترین دوست های او و شاید تنها انسان های جهان باشن که هیزل از اونها کینه نداشت! پس از فارغ التحصیل شدن هیزل تصمیم گرفت مثل خواهرش لونا به گروه مرگخواران بپیونده بلکه بتونه قاتل خواهرشو پیدا کنه و راه اونو ادامه بده.تنها چیزی که برای اون از خواهرش مونده گردنبند سبز اونه که همیشه می پوشدش و امکان نداره شما هیزل رو بدون اون گردنبند ببینین.
موهاش با توجه به احوالش و ناخواسته تغییر می کنه. اون از این ویژگیش متنفره چون باعث میشه که مردم بتونن احساسات هیزل رو متوجه بشن و نتونه پنهونشون کنه. جانورنماش یه گرگ هاسکیه ولی متر کسایی اون رو توی حالت جانورنماش دیدن. علاقه زیادی به درس معجون سازی داره و به عقیده اش یکی از چیزایی که خیلی توی زندگی کمکش کرده معجون سازیه. توی جادوی سیاه مهارت بالایی داره که اینو از مادر و خواهر بزرگش به ارث برده. یک جغد انبار سفید و یک بچه گربه سفید و خاکستری داره. همچنین اون علاقه زیادی به ساز ویولن داره و از بچگی این ساز رو اجرا میکرده.

جایگزین بشه لطفا



انجام شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۴ ۱۵:۲۸:۴۶

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶:۲۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
#7
دست در دست پسر عموی عزیزش کای در حال قدم زدن در جنگل بود. تنها شخصی که هیچ کینه ای از او نداشت. تنها چیزی که در میان آنها موج می زد عشق بود؛ عشقی بی پایان.
صدای خش خش برگ های پاییزی که با هر قدم آن دو به صدا در می آمد در تمام جنگل پیچیده بود. هیزل چشمانش را بست و رو به آسمان کرد. صدای پرستوهای مهاجر از دور دست به گوش می رسید. باد ملایمی می وزید و فضای جنگل را خنک می کرد. هیزل با چشمان بسته به صداهای اطراف با دقت گوش می داد و باد خنک را حس می کرد.
ناگهان صدای فریاد کای رادر میان آن همه صدای دلنواز شنید.
-هیزل! مواظب باش!

سپس هیزل را به عقب کشاند. تیری از دوردست رها شد و از کنار هیزل گذشت و به درخت برخورد کرد.

-این دیگه چی بود؟

کای با دست به فردی در چند متری آنها اشاره کرد.

-هیزل، با شماره سه من با هم می دویم؛ یک...دو...سه!

سپس با هم با تمام سرعت دویدند.فرد مهاجم نیز دنبال آنها می دوید. هر از گاهی کای راه آنها راکج می کرد و سعی می کرد که کاری کند که مهاجم آنها را گم کند؛اما هر کاری که می کردند باز هم مهاجم دنبال آنها می دوید و آنها رابه حال خود رها نمی کرد.
پس از مدتی هیزل روی یک تخته سنگ نشست و بسیار سریع نفس نفس می زد.

-کای...من دیگه نمی تونم بدوم. صبر کن... چوبدستی!

سپس چوبدستی خود را از درون جیبش بیرون آورد و به کای داد.

-با چوبدستی من بهش حمله کن.
-باشه.

کای کمی جلو رفت و مهاجم را روبهروی خود دید.

-درافتادن با منو دخترعموم کار اشتباهی بود. حالا وقتشه که تقاص کارتو پس بدی...آواداکداورا!

اما مهاجم سریع جاخالی داد.

-من تازه وارد نیستم کای استیکنی.
-تو...تو...تو اسم منو از کجا میدونی؟

مهاجم پوزخندی میزند.

-نه تنها اسمتو میدونم بلکه همه چیز رو هم راجع به تو و دخترعموت میدونم.

کای که بسیار خشمگین شده بود بهسرعت به سمت مهاجم رفت و به او حمله کرد.

-ساکت شو!

هیزل که متوجه درگیری بین آن دو شد به سرعت و آرام و آهسته به طوری که مهاجم متوجه نشود به سمت آنها دوید سپس هیزل چوبدستی زاپاس خود را از جیبش بیرون آورد و به سمت مهاجم نشانه گرفت.

-آواداکداورا!

مهاجم به زمین افتاد. هیزل به طرف کای دوید و دستانش را محکم گرفت.

-کای،خوبی؟ چیزیت که نشد؟
-نه،ممنون.خوبم. حالا باید بفهمیم این مهاجم کیه و کی فرستادتش.
-ولی اون مرده.
-خوب، وقتشه از یک دوست قدیمی کمک بگیریم.


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰:۰۸ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
#8
ساعتم رو نگاه می کنم. کمتر از نیم ساعت دیگه تا پرواز موشک به سمت ماه و فضا باقی مونده. دوباره وسایل موردنیازم برای پرواز رو چک میکنم. باید مطمئن بشم همه چیز بی نقصه و هیچ کس متوجه نقشه ام نمیشه...دزدیدن ماه!

حالا اصلا چرا میخوام ماه رو بدزدم؟ آهان! به سوال خوبی اشاره کردی!
دلیل اول اینه که مدرسه میخواد. دلیل دومم هم اینه که یادمه وقتی بچه بودم فکر میکردم ماه از پنیر ساخته شده! بعد که بزرگتر شدم فهمیدم ماه از پنیر ساخته نشده خیلی ضدحال بدی بود خلاصه که از همون موقع از ماه کینه دارم.

بالاخره وقت پرواز میشه و موشک بانو هیزل به سمت ماه میره!

تصویر کوچک شده



بعد با طلسم ماه رو کوچیک می کنم . چه زیبا، چه راحت!

در نهایت ماه رو می اندازم توی سفینه و میرم!

تموم شد!

وقتی برمی گردم به زمین یه چیزی یادم میاد...
الان هیچ ماهی وجود نداره چون چیزی جای ماه نذاشتم

گرچه کی اهمیت میده؟! مردم باید تا شب شد بخوابن! شب برای خوابه.
نه این که شب دیر بخوابن و ظهر تا لنگ ظهر بخوابن

این شد که بی خیال شدم و با گذاشتن ماه توی کلکسیون چیزایی که ازشون کینه داشتم یک مورد از فهرست انتقام هایی که باید میگرفتم و تکالیفی که باید انجام می دادم کم شد!
به همین راحتی!

آهان راستی قبل از اینکه ماه رو بردارم هم یه عکس هنری از ماه گرفتم که اگه دلتون برای ماه تنگ شد نگاش کنین!
گرچه اونقدرا هم جالب نیست (ماه رو میگم نه عکس! عکس هنری من خیلیم زیباست!)

تصویر کوچک شده


پ.ن: عکس ها توسط خودم با نرم افزار paint 3d کشیده شده اند.


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲:۱۶ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
#9
در اتاق را باز کرد و تلما هلمز خوابیده بر روی تخت خود را دید.
آرام و آهسته وارد اتاق شد و به آرامی خنجر را بیرون آورد.
نفسی عمیق کشید و با یک حرکت خنجر را در شکم تلما فرو کرد و سریع جلوی دهان او را گرفت.اما او مقاومت می کرد و بلند جیغ می کشید و داد می زد.

-میدونستم! میدونستم خیلی مشکوکی!
-ساکت باش تلما. هرچقدر که کمتر حرف بزنی و ساکت تر باشی کمتر درد می کشی.

اما تلما هنوز هم جیغ می کشید. پس هیزل این بار خنجر را به درون قلب فرو کرد و این بار تلما به طور کامل و دائمی ساکت شد.
سپس طناب دار را برداشت و دور گردن تلمای خاموش انداخت. طناب را از سقف اتاق آویزان کرد و نامه خودکشی ای را که از قبل آماده کرده بود روی میز گذاشت. یکی ااز استعداد های هیزل جعل دست خط و امضای افراد بود؛ این کار برای او به راحتی آب خوردن بود.
اکنون زمان خارج شدن از صحنه جرم بود. پس به آرامی دستگیره در را چرخاند و به اتاق خود برگشت.
روز بعد خبر خودکشی تلما هلمز در سراسر خانه ریدل پخش شده بود.


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: المپیک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲:۰۳ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#10
سلام!
منم درخواست عضویت برای بخش جدی‌نویسی رو دارم.



ویرایش ناظر: ثبت شد.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱ ۱۶:۳۲:۰۱

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.