میدونی آلیس؟ همیشه برای وارد شدن به سرزمین عجایب، یه خرگوش سفید که دیرش شده نیاز نیست. گاهی با دیدن پسر مغروری که داره اشک میریزه و یه روح همراهشه، می تونی وسوسه شی ورودی سرزمین عجایب رو بیابی.
یعنی من که اینطوری یافتمش. خیلی اتفاقی چشمم خورد بهش و دنبالش کردم. خبری از گودال نبود ولی باید از زیر یه در بزرگ رد میشدی.
وقتی از زیر در رد شدم، به سرزمین عجایبی راه یافتم که تا حالا نظیرشو ندیدی. همه چی خیلی سردرگم کننده بود!
کلی آدم اونجا بودن ولی نمی دونستم باید از کدومشون کمک بخوام. پسر مغروره هم همونجا بود.
یه نفر اومد با خنده گفت: اگر دیدی جوانی بر سیفون توالت تکیه کرده، بدان عاشق شده و گریه کرده.
یکی دیگه گفت: نه! این بابا پول برقشون زیاد اومده و چون پول نداشته داره گریه می کنه. اون روح بالا پنجره هم، روح بابا برقیه.
با شنیدن حرفاشون زدم زیر خنده. از غمگین ترین مسائل هم چیزای طنز می ساختن. کارشون درست بود!
برای همین سعی کردم بیشتر اونجا بمونم. بمونم و بازم از این حرفا بشنوم. بازم بخندم!
با اینکه حس می کردم به اون مکان تعلق ندارم اما ترکش نکردم.
تازه جلو تر هم رفتم!
رفتم تا ببینم دیگه چه چیز شگفت انگیزی تو این سرزمین وجود داره.
آلیس، آقا گرگه دست شنل قرمزی رو گرفت و جاده رو بهش نشون داد تا از راه درست بره و گم نشه. یه دله دزد که تو حالت عرفانی خودش بود با دیدن این صحنه نخودی خندید و گفت خیلی جیگری!
ولی چون من به مرده اعتقاد نداشتم گذاشتم رفتم نموندم. ببینم ادامهی حرفاشون چیه.
آقا گرگه یاد داد با همه خوب باشم و فارغ از هرنوع تفاوتی بهشون کمک کنم!ولی تو حواست باشه که هر گرگی اینشکلی نیست.
آقاهه یه شاخه از درختو کند تا باهاش سوسیس خسرو درست کنه و همراه زامبیا جشن بگیریم. از درخته خون اومد. سیم کشی مغزم با این صحنه نساخت و فیوز پروندم.
تحملم کرد. اطلاعات ورودی درست نبود. زدم زیر همهچی. گفت: اگه قرار بود با یه مشکل ورود تسلیم شد که من الان داشتم کفن هفتمم رو می پوسوندم.
یاد داد تسلیم نشم و قوی بمونم!ولی بهت توصیه می کنم یادت بمونه: در زلف چون کمندش ای دل مپیچ که آنجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت.
گلابی رو همراه ماه ریخت تو مخلوط کن و ازشون عصاره های فلسفی گرفت. دعوتم کرد به صرف زندگی همراه تنوع.
یه بارم به شوخی قلم و پالتم رو گرفت رفت جلو در خونهی ملت فحش بنویسه.
شعرای هایکومون اصلا هایکو نبود. ولی اهمیتی نداشت.
تو این دنیای سمی فقط خنده هامون مهم بود.
دختر پر شوق پابرهنه یاد داد بی خیال تر باشم!
گفت: بنظر میاد آینده روشنی در پیش داری.
گل از گلم شکفت. چرخیدم یقه آینده رو گرفتمو گفتم: جرئت داری روشن نباش!
جایزهی مسابقه برنده باش رو که گرفت، سوار تشتش شد و از کویر لوت فرار کرد تا دیگه نیاز نباشه به بچه های مردم آبیاری گیاهان دریایی درس بده.
ظرفای مرباشو باید می گرفتی خالی می کردی خودشو می ریختی داخلشون بخاطر این حجم از شیرینی.
یاد داد بخندم و بخندونم حتی اگه حال خودم خوب نباشه!دخترک معتاد نوشابه بود. همهمون می دونستیم معتاد نوشابهست. وقتی شیمی حل می کردیم هم نوشابه می نوشید.
بزرگترا گفته بودن باید نوشابه ها رو قایم کنیم تا یه وقت پوکی استخوون نگیره. ما هم رفتیم قایمشون کنیم.
اما نوشابه ای در کار نبود. وضع مالی مون انقدری خوب نبود که نوشابه بخریم. هیچ وقت!
پس وقتی شیمی حل می کردیم چی می نوشید؟ چی سرپا نگهش میداشت؟ چی نمیذاشت خسته بشه؟ برای دفاع از ما جای بطری خالی نوشابه چی تو دستش می گرفت؟
هیچ وقت ازش نپرسیدم... هیچ وقت برنگشت تا ازش بپرسم...
اما آلیس منتظرم برگرده. بی خداحافظی که نمی شه رفت، میشه؟
یاد داد حتی با یه امضای ساده، میشه یه عمر حال دیگرانو خوب کرد.
جدول دکارتی... معادلهی خط... یه دختر که مادر جادوگرش برای دفاع ازش بچه ماگلا رو طلسم کرد... یه پسر که از تیمارستان فرار کرد...
مهم نبود موضوع چیه همهشونو با علاقه گوش میداد یا تعریف می کرد.
تلویزیون نداشتیم ولی آنتنمون بود. می رفت روی پشت بوم و سیم رو می گرفت دستش. همیشه هم شبکهی دوستی و وفاداری رو می گرفت.
حتی اگرم سیل میومد خدای آرامش بود.
خودش که می گفت کرفس خوبه. اما به نظر من فنجون شکلات داغ، تو یه روز سرد و پر برف زمستونی بود.
بهم یاد داد صبور باشم و سر هر چیزی بهم نریزم!
ارّه برقی هاشو که انداخت بالا، دل هممون یهویی ریخت. کسی نمیدونست اینا بی خطر تر از خارها گل رُزن.
می تونست باهاشون کارای هنرمندانه کنه.
خونریزی ای در کار نبود. اعتقاد داشت خون باید مستقیم از گلو بره پایین و شکم رو سیر کنه. و وقتی کارش با دندوناش راه میفتاد چه نیازی به ارّه کردن مردم بود؟
با همه اینا قلب خارق العاده مهربونی داشت.
یادم داد در برابر همه آدم خوش قلبی باشم!
حواسش بود حتی وقتی که حواسش نبود. اهمیت میداد با وجود اینکه می گفت اهمیت نمیده. یه اتاق مخفی داشت پر از رمزتاز!
خوشش نمیومد سرک بکشم ولی وقتش که می رسید خودش قصهی اونا رو تعریف می کرد برام. خط قرمز دورش گاهی پر رنگ می شد. میومدم دیوار رو بشکنم و با یه جهش برم تو که بهم می گفتن "به واقعیت حال بی حرمتی نکنم."
فکر می کردم پری ها رو دوست داره... اما الان از بابت هیچی مطئن نیستم.
بهم یاد داد محتاط تر باشم. هر موجودی که لبخند میزنه قابل اعتمادنیست!و تو میدونی آلیس، ملکه دل دستور اعدام میداد ولی یواشکی می بخشید.
دایناسور و گربهم رو میریختم تو مخلوط کن لابد می شد عنصر مشابه شو درست کرد... ولی نه! اون خاص بود!
گوی پیشگوی لازم نبود. اگه اعتقادی به زندگی قبلی داشتم می تونستم بگم بارها ملاقاتش کردم.
صدای خش خش دامن اشرافی و گرون قیمتش... کتابای جدید روی قفسهش... قصه هاش... رعد و برق دوستیش حتی!
جغدای در تکاپومون همیشه حالمو بهتر می کرد. حضورش زندگیمو جالب تر کرد.
یاد داد مهم نیست توفان چقدر وحشتناکه باید برای خروج ازش تلاش کنم! هنر و استعداد با هم طلوع کرده بود.
گردنبند آبی درخشانش رو که می دیدم حس مثبت سرتاسر وجودمو فرا می گرفت.
خنده هاش مثل صداش فوق العاده بود! یه مدافعو محافظ به تموم معنا. البته هرکسی که از حدش می گذشت، از رو جنازهش رد می شد.
دوست داشتم دستا و لباساشو آغشته به رنگ ببینم و با هم به این موضوع بخندیم.
یاد داد سن و سال مهم نیست. میتونی همیشه خفن باشی!تقصیر من نبود. هیچ وقت تقصیر من نبود. ولی باور نمی کرد شیشه ها تمایل به خودکشی دارن. میدونستم شیشه های بطری، شیشه نمیزنن که برن بانجی جامپینگ اما خب... شایدم می زدن؟
شاید اصلا تقصیر عناصر چهارگانه بود؟ یا تقصیر ابر و باد و مه و خورشید و فلک که درکارند؟
به هر حال بهتر از من میدونست که امواج مغزی قدرتشون خیلی زیاده.
یاد داد به کمک ذهنم می تونم هرچی خواستمو بدست بیارم!
هاول و قلعهش واقعا جالب بودن ولی خودش از همه بیشتر جلب توجه می کرد.
البته نه بخاطر رنگ مو و دگرگونما بودنش، بلکه بخاطر اون بغل پر دانشی که میاورد.
نقابدار تالارمون می گفت مثل مامانمون میمونه. حتم داشتم اگه گریس فیلد رو بدی دستش محصولات به همون خوبی ای از آب در میان که الان اومدن.
یه عالم مهربونی و مراقبت و اهمیت دادن...
یاد داد بیشتر مراقب خودم باشم و به خودم اهمیت بدم! می بینی آلیس؟ می بینی سرزمین عجایب من چقدر شگفت انگیزه؟
اینجا پرتقال ها بهترین مافیا رو بازی می کنن. حشره ها نماد سخت کوشی هستن. زیبای خفتهمون یه پسره.
گربهی چشایرمون ترکیبی از روباه و راسوعه.
بانوی کلاه به سر داریم که بلا ست. ولی خالهی کسی نیست.
عقاب هنرمندمون هوای آدم پشت ویترین رو(که به شدت کتاب خونه) داره و وقت نیاز با قطعات اکسترنال کسی که باهاش تو یه روز به دنیا اومده، مشکلاتو حل می کنه.
انسان نما و گرگینه ها با هم دوستای صمیمی هستن.
اسکروچ غرق در کار معجون پزیه و...
به نظرت جای خارق العاده ای نیست؟
میدونم که میگی هست.
آلیس من جای تو بودم از یه جایی به بعد دیگه دنبال خرگوش سفید نمیدوئیدم.
چیزایی که تو می خواستی درست جلوی چشمات بودن! همونجا!
ولی تو بهشون توجهی نکردی و سرسری از کنارشون گذشتی.
و بعد از دیدن هیچ کدومشون واقعا و از ته قلب شگفت زده نشدی!
این موضوع واقعا منو غمگین می کنه. چطور می شه آدم کلی شگفتی دور و برش داشته باشه و بخاطر یه خرگوش سفید اونارو نبینه!؟
تازه آلیس شنیدم تو پایان داستان فریاد زدی "شماها فقط یه مشت کارت و دسته ورقید!"
جدی اینو گفتی؟
واقعنی؟
نمی فهمم چطور دلت اومد...
بعد از اینکه این حرفا رو زدی جادو باطل شد. هم جادوی اونا، هم جادوی تو!
چون اونا "فقط یه مشت ورق بازی" نبودن!
همشون جادویی داشتن که از تصوراتت فراتر بود!
همونطور که برای من هیچ کدوم از اونا "فقط چندتا شناسه" نبودن!
و نیستن!
همشون به اندازهی یه دنیای بزرگ برای خودشون جادو دارن!
همه شون شگفت انگیز، خارق العاده و حیرت آورن!
همه شون عالی و کامل و تحسین برانگیزن!
من جادوی تک تک شون رو با تموم وجودم حس می کنم و عاشق شونم!
و حاضرم قسم بخورم حتی اگه یه روزی برسه که شرایط برای کنارشون بودن نداشته باشم، بازم هیچ وقت فریاد نخواهم زد شما یه مشت شناسه اید...
من برعکس تو، هیچ وقت جادوی این دنیا رو برای خودم متوقف نمی کنم!
قول میدم!