بچه بانز چند ساعتی منتظر آمدن دزد شد ولی اتفاقی نیافتاد. صدایی از هیچکس در نمیامد.
او که حوصله اش سررفته و از این همه انتظار کشیدن خسته شده بود فریاد زد:
- پس این دزدا کجان؟ سه ساعته منتظرم!
- هیس! سه ساعت کجا بود؟ پنج دقیقه بیشتر صبر نکردی.
این را یکی از کودکانی گفت که والد یا والدینش به او خواندن ساعت را یاد داده بود. بچه بانز که متوجه اشتباهش شده بود دوباره برگشت و سرجای خود مستقر شد. به هر حال بچه بود و کم تحمل.
همین موقع صدای باز شدن در آمد.
- سلام؟ کسی اینجا نیست...
ناکهان همه ی بچه ها با هم فریاد زدند:
- نه ما هیچ کدوم اینجا نیستیم.
و کاملا و صد در صد خیال دزد را راحت کردند که اینجا نیستند!
دزد که طبق معمول ماندانگاس فلچر بود، اول می خواست پا به فرار بگذارد ولی بعد از کمی تحلیل و تجزیه متوجه شد تن صداهای زیر نمی تواند متعلق به یک بزرگسال باشد، پس خطر لو رفتن را به جان خرید و همانجا ماند.
- گفتین کسی اینجا نیست؟
- نیستیم دیگه مشنگ!
- چند دفعه می خوای بپرسی آخه؟
ماندانگاس به ملافه ای که تکان تکان تکان می خورد و غر میزد خیره شد و طی یک حرکت سری ملافه را کنار کشید و با بچه ای کم سن و سال مواجه گشت.
-امم... ببخشید داری چی کار می کنی؟
- نمی تونی منو ببینی مگه نه؟
من نامرئیم!... از من بترس!
دانگ با تعجب، بچه ای را که چشمانش را محکم بسته بود و هیچ جا را نمی دید؛ دور زد. فرزند خوانده ی بانز، بچه ی واقعی او نبود که بخواهد مثل خودش نامرئی باشد و کودک این حقیقت تلخ را نمی دانست.
چه موقعیتی بهتر از الان برای دزدی؟! حالا که محفلیان محفل را رها کرده یا بهتر بگویم، دست کودکان قنداقی که دهانشان بوی سیر... معذرت می خواهم بوی شیر و کله ی شان بوی قرمه سبزی می داد؛ سپرده بودند دیگر جای نگرانی برای ماندانگاس نبود.
- دارم میام بچه ها!
البته اگر می دانست که جلوتر چقدر تله برایش گذاشتند می فهمید کاملا هم جای نگرانی است.