×در واقع این پست قرار بود یازده اسفند زده شود، ولی بعضی کلمات زاده نشدهاند که منتظر بمانند.
بعضی پستها هم همینطور.×
تا به حال ارکستر سمفونیکهای بزرگ را دیدهاید؟ بیایید تصویر را کوچکتر کنیم.. تا به حال.. آهنگی شنیدهاید؟ دیدهاید نُتها و سازها و بالا و پایین صدای خواننده - اگر خوانندهای در کار باشد. - چطور بر روی هم میلغزند، یکدیگر را پوشش میدهند، کاستیهای هم را میپوشانند و گاه ِ نیاز، عقب مینشینند تا دیگری، بدرخشد و نقطه قوتش را به رخ بکشد؟ تا به حال دقت کردهاید هارمونی موسیقی چطور اندک اندک به اوج میرسد و ضربهی نهایی را نه به پردهی گوشتان..
که به روحتان وارد میکند؟..
شما نمیتوانید اجزای یک آهنگ را از یکدیگر جدا کنید. تا به حال در تلاش برای تعقیب یک نت خاص، یک ساز خاص، یک ضربآهنگ خاص میان فراز و فرود آهنگی برآمدهاید؟ دیدهاید که چطور ریز شدن بر روی قسمتی از بینظیرترین آهنگها، لذت تمام موسیقی را به نابودی میکشاند؟ شما نمیتوانید یک نُت از یک موسیقی را تعقیب کنید. نمیتوانید تنها به کار یک نفر در میان ارکستر سمفونیک گوش فرا دهید.
هارمونی و کنار هم بودنشان است که موسیقی را میسازد..
و راستش را بخواهید، جهان از موسیقی ساخته شده است. تمام کائنات و اجزای آن، یک به یک ساز خود را در دست گرفتهاند و هرکدام، بخشی از یک هارمونی بزرگ و بینظیرند. شاید شما نُت می ِ در اوجی باشید. شاید نه.. بیس نوازی که زمینهی آهنگ را پوشش میدهد و نود و پنج درصد آدمها، هرگز هم متوجه صدای سازش نمیشوند، ولی بدون او آهنگ بیمعنیست. شاید همان ویولنسل نوازی هستید که در لحظهی سکوت، ضربهی قدرتمندی به سیم ِ بم ِ ویولنسلش وارد میکند یا آن پیانیستی که پنجههایش را با تمام توان بر روی کلاویهها فرو میآورد و
بام!موسیقی آغاز میشود..!
****
- دعای خاموش منو بشنو.. صدای خاموش منو دنبال کن..
ریگولوس بلک زیر لب با خودش آهنگ زمانهای تنهاییش را زمزمه میکرد. مثل هر آدم عادی دیگری، هیچ خبری از بیرون پنجرهش نداشت. مثل هر آدم عادی دیگری، هیچ نمیدانست قرار است تا چند دقیقهی دیگر..
برای همیشه بدبخت شود!
- صدای خاموش منو دنبال کن.. وقتی تاریکی محاصرهت کرده..
این یکی اما زمزمهی آرام دختری بود که از لبهی پنجرهی لرد، حالا روی لبهی پنجرهی مرگخوار دیگری پریده و یواشکی، از پشت قاب پنجره سرک میکشید. چهرهی او کنجکاو، و چهرهی گربهی کنارش، عبوس بود.
"این کیه که این وخت شب داره لالایی میخونه؟!"
افکار گربه گرچه کمی تفاوت داشت:
"کی اهمیت میده؟!
"
****
آدمها یک چند دستهای هستند.
آدمهای دَری.
آدمهای دیوار خراب کن.
آدمهای از-دودکش-بیا.
آدمهای پنجرهای.
آدمهای دری آنهایی هستند که مثل بچهی آدم از در میآیند و از در میروند. اگر در را روی صورتشان بکوبید، مثل هر آدم عادی دیگری، میگذارند و میروند. درهای بسته، یعنی کسی وارد نشود، نه؟
آدمهای دیوار خرابکن، آنهایی هستند که اندازهی تسترال هم نمیفهمند بندگان مرلین. میآیند نابود میکنند و میروند.
آدمهای از دود-کش-بیا، در زندگی هرکسی پیدایشان نمیشود. شاید یکی. نهایت نهایتش! از ناکجا پدید میآیند و گاهی خاکستر و کثیفی را هم در اتاق آدم میپراکنند. همهجا میروند و به همهچیز دست میزنند و آدم را روانی میکنند.. این بستگی به شما دارد که پس گردنشان را بگیرید و پرتشان کنید بیرون، یا رفتارشان را تاب بیاورید و بدانید صفحات کتابی که با دستان ِ دودهایشان لمس کردهاند، دیگر هرگز به حالت عادی باز نمیگردد.
و آدمهای..
پنجرهای..!
که مفهوم ِ پنجرههای بدون پرده را میفهمند.
"یه نفر بیاد."
****
- هی! سام!
صدای "سام!" بلند ویولت، ناگهان ریتم سمفونی را بهم ریخت. سمفونی ملایم و آرام زندگی ریگولوس که طبق
هایش، انتظار میرفت تا انتهای عمرش همانطور آرام و ملایم باقی بماند.
خب.. بعضیهایمان هم.. از آنهایی هستیم که آمدهایم تا ریتمها را بر هم بزنیم!
- من اون آهنگو قبلاً شنیدم!
با هیجان از پنجرهی نیمهباز اتاق ریگولوس به درون خم شد و نیشخندی به پهنای صورتش زد. از اعماق چشمان قهوهایش که همیشه به دلیلی میدرخشیدند، میشد این پیام را خواند: «بیا با هم دوس شیم!»
اما در اعماق که نه، در آشکارترین سطوح چشمان سیاه ریگولوس میشد این پیام را خواند: «تو دیگه کدوم خری هستی؟!
»
****
هیچ آهنگی اما تا ابد نمیتواند یک ریتم را حفظ کند. آن وقت چطور میشود اسمش را آهنگ گذاشت؟ هیچ آهنگی را نمیتوان با یک نُت ساخت. نمیتوان با یک نُت ِ پیاپی ادامه داد. یک جایی بالاخره یکی از شنوندگان، میزند زیر میز.
یکجایی بالاخره، رهبر ارکستر، چوب ِ میزانه را بالا میبرد..
و نوازندگان.. یک به یک..
آمادهی اوج گرفتن میشوند..!
****
ویولت روی لبهی پنجره چنان تاب خورد که برای لحظهای کوتاه، نور امید در دل ریگولوس درخشید: "الان میفته پایین."
- به محدودهی دید من قدم بذار..
ولی متأسفانه برای بلک ِ جوان، بودلر ارشد مهارت والایی در زمینهی قدم زدن بر لبهی پنجرهها داشت. او تنها اندکی به سمت داخل اتاق خم شد - اندکی. نه بیشتر - و بی توجه به غرولند ماگت در اعتراض به این بیپروایی یا شاید هم بینزاکتی، ادامهی لالایی را لبخند زنان خواند:
- داخل نور رو نگاه کن..
همان لحظه ابرها کنار رفتند.
نور مهتاب، چهرهی مهتابگون ِ ریگولوس را روشن کرد.
لبخند ویولت پررنگتر شد.
- و بدون که من پیدات میکنم..!
پنجرهی باز، پیامش را رسانده بود.
یک نفر آمد.
****
هر اوجی امّا با یک نُت آغاز میشود. هر شاهکاری در یک لحظه شورش میکند و عصیانگرانه، سر از فرمان ِ "ریتم" برمیتابد. به تصویر ارکستر سمفونیک نگاه کنید. میبینید درامر مسلح میشود؟ میبینید دستان پیانیست اندکی بالاتر میرود؟ میبینید ویولنیستها آرشهشان را با تابی هنرمندانه میچرخانند و بر روی سیمهای معجزهگر سازهایشان میگذارند؟ میبینید گونههای ترومپتنواز پر باد میشود؟..
میبینید؟..
عصیان را در چهرههای نجیب و همیشه آرامشان میبینید؟!..
****
آن شب آخرین شب نبود به هر حال.
متأسفانه!
- هی گولو!
ریگولوس بلک که حالا به رسم ِ هر رفاقت دیگری، لقب منحصر به فرد خودش را از ویولت دریافت کرده بود، با چهرهای لبالب از پیام بینالمللی "دس از سر کچل من بردار!
" سرش را بالا آورد و به ویولت نگریست.
دخترک بار دیگر داشت بر لبهی پنجرهش تاب میخورد.
- بیا دوئل کنیم!
بسیار خب.
هیپوگریف ِ بلک ِ کوچکتر همان لحظه زایید!
ششقلو!
****
سؤال: اگر دو نفر به یکدیگر نزدیک شوند، چه اتفاقی میافتد؟
جواب: به یکدیگر برخورد میکنند.
سؤال: اگر دو نفر به یکدیگر برخورد کنند، به چه معنیست؟
جواب: یعنی.. به هم نزدیک شدهاند..!
****
بنگ!!ویولت رقصان از برابر طلسم انفجاری ریگولوس خودش را کنار کشید و اجازه داد دیوار سالن دوئل خانهی ریدل پایین بیاید. با خنده فریاد زد:
- یالا گولو! تو بهتر از اینایی!
ریگولوس که برای اولین بار در تاریخ ِ زنده و حتی مُرده، چهرهی رنگپریدهش کمی خشمگین به نظر میآمد، بیاعتنا به دستهای موی سیاه که یک چشمش را پوشاندند، چوبدستیش را با حرکتی غضبناک چرخاند:
- سکتومسمپـ..
- سیلنسیو!
ویولت قهقههزنان به ریگولوسی نگریست که بر اثر نیروی وارده ناشی از طلسم، چند قدمی به عقب رفت و حالا، چشمان سیاه عصبانیش را به عامل ِ بیصداییش دوخته بود.
- به ما تو محفل یاد دادن از این طلسمای بد بد استفاده نکنیم بچهخوشـ..
و رگبار طلسمهای بیکلام، بودلر ِ ارشد را شدیداً به زحمت انداخت!
پشت در سالن دوئل، لرد ولدمورت به دو داور دیگر نگریست.. به طور دقیقتر.. به یکی از آنها!
- هکتور؟
بوشومف!!- ارباب؟!
گرووووومپ!- چی کسی با دوئل این دو نفر موافقت کرد؟
بووووومب!- خود..
-
سکوت مرگبار. برای یک ثانیه.
- ـمون ارباب.
بنگ!!****
امکان ندارد. امکان ندارد موسیقی خالی از سکوت باشد. سکوت، خود گونهای از موسیقیست. سکوت مطلق.. آرامش سرشار.. همان لحظهایست که..
عمیقترین نُتها..
به آرامی..
روحتان را نوازش میکنند..!
سکوت، خود گونهی دیگری از موسیقیست..
****
- ولی کارت دُرُسّه بچه خوشگل.
ویولت همانطور که بازیگوشانه با نوک چوبدستیش به زخمهایش ضربه میزد و راستش را بخواهید، اهمیت خاصی به خوب شدن و از بین رفتن اثرشان هم نمیداد، این را گفت. به پشت دراز کشیده بودند روی چمن ِ پشت خانهی ریدل و خسته و زخمی، میکوشیدند قوایشان را پس از یک دوئل سنگین، بازیابند.
- به من نگو بچهخوشگل.
برای اولین بار، ریگولوس صدایش مثل چهرهش بی حالت نبود. بدون این که نگاهش را از ستارههای آسمان بردارد، با نارضایتی غرغر میکرد.
- من بچهخوشگل نیستم.
- بذ ایطو بت بگم..
چهرهی ویولت را نمیدید، اما صدایش در خود خنده داشت.
- بین من و تو، خوشگله کدومه؟!
ریگولوس فرصتی برای جواب دادن نیافت، چون به یکباره دید که دست ویولت به سمت آسمان کشیده شد.
- اونو نیگا. اون ریگولوسه.
متحیر بر جای ماند.
- اون یکی.. سیریوسه.
حس تلخی به قلب بلک ِ جوان پنجه کشید. سرش را چرخاند تا با یک متلک ِ ریگولوسانهی اساسی، حال ِ بودلر ارشد را بگیرد که..
لبخند عمیقش را دید.
- هیچوخ نمیتونی از هم جداشون کنی.
برق چشمانش را دید.
- همیشه آسمون شبو روشن میکنن!
چه چیزی آسمان شب را روشن میکند؟
ستارهها؟
یا..
لبخندها؟..
****
بعد از لحظهی سکوت..
چه اتفاقی برای ملودی میافتد؟
بستگی دارد.. شما منتظر چه چیزی باشید..!
****
- تو شطرنج بازی میکنی!
ویولت هر شب میآمد. اگر لرد ولدمورت توانسته بود حضور یک بنفش ِ همیشه مزاحم بر لبهی پنجرهش را بپذیرد، ریگولوس بلک چه کسی بود که بخواهد یا بتواند ویولت بودلری را از اتاقش بیرون کند؟!
میدانید.. تمام داستان قاصدکها همین است. شما نمیتوانید بیرونشان کنید.
شما نمیتوانید مانع از آمدنشان شوید..!
فقط باید چشمانتان را ببندید..
و یک آرزو کنید!
- از اونجا که یک صفحهی شطرنج داخل اتاقمه، استدلال هر عقل سلیمی میتونه همین باشه.
سپس نگاه ِ برای-من-مهم-نیست-که-هرشب-لب-پنجرهم-پلاسی ش را با بیعلاقگی هنرمندانهای، به ویولتی دوخت که مثل هر شب، هیجانزده بر لبهی پنجره تاب میخورد. مدتها بود که امیدش به افتادن ِ او در نطفه پرپر شده بود.
- با توجه به این که متأسفانه امکان نداره بیفتی، اگر خیلی علاقه داری، چرا از اون پنجرهی کوفتی نمیای..
و ویولت بدون این که منتظر ادامهی جملهی او بماند، وسط اتاقش پرید!
- من عاشق شطرنجم! مهرهی محبوبم اسبه!
راستش را بخواهید یک ویولت بودلر ِ نا آرام و همیشه هیجانزده، با هیچجای اتاق مرتب و آقامنشانهی ریگولوس جور در نمیآمد. بعضی چیزها را نباید وارد اتاق کرد. مثل هیپوگریف. مثل برقک.
مثل ویولت بودلر!
- میبینیش چه محشره؟! هیچی جلوشو نمیگیره! حرکتش مث هیچ مُهرهی دیگهای نی! اگه بخواد بزنه، میره جلو و بوم! میزنه له میکنه و میره!
ریگولوس تنها خیره خیره به دختر مو دُماسبی مینگریست.
"مثل توئه لامصب!"
در صدای ِ ذهنیش، استیصال نبود. تنها تحیر ناشی از اعتماد به نفس ِ غیر قابل باور ویولت در آن موج میزد.
" اسب ِ لعنتی، مثل توئه!"
****
دو ریتم کامل از دو نوازندهی کامل، هرگز نمیتوانند در کنار یکدیگر قرار بگیرند. دو موسیقی همخوان، دیگری را به نابودی میکشانند. تمام نقاط قوت همدیگر را از درخشش میاندازند. هماهنگی و هارمونی، در مورد نقاط قوّت مطلق نیست.
صدای خواننده نمیتواند با صدای موسیقی اوج بگیرد. نمیتوانند همگام با هم بالا بروند. باید یکی سکوت کند تا صدای دیگری به گوش برسد. باید یک نُت عقب بنشیند تا نُت دیگری، سیمها را بلرزاند.
جایی که ویولنیست از نفس میافتد..
نوبت پنجههای هنرمند پیانیست است..!
****
- بنفش.
- لردک؟
- زیاد به مرگخواران ما نزدیک نشدی؟
برنگشت تا نگاه موشکافانه لرد را ببیند. همچنان در کنار همراه همیشگیش نشسته بر روی لبهی پنجره و یله داده بر روی دستانش، بیخیال خندهای کرد.
- منظورت اون بچهخوشگله!
"بچهخوشگل."
این نهایت لقب ِ ویولت برای مرگخوارِ خب.. "خوشگل" ِ خانهی ریدلها بود. حتی دیگر گولو هم صدایش نمیکرد. "ریگولوس". از معدود افرادی که نامشان را کامل میخواند.
- مشکلش چیه لردک؟! ازش خوشم میاد.
لرد در دل آهی کشید. «بله. مشخصه. خیلی بیشتر از "خوشت میاد"!» و سری به نشانهی تأسف تکان داد. تک تک ذرات امیدواریش برای بهبود اوضاع روانی ویولت مدتها پیش بر باد رفته بود.
- منظورمون همون جیببُره. متوجه واقعیت دزد بودنش در کنار سایر فضایل اخلاقیش که هستی بنفش؟
ویولت این بار بلندتر خندید و به عقب خم شد. دستانش لبهی پنجره را گرفته بودند و سر و ته، به لرد مینگریست. چشمان قهوهایش از خنده و شیطنت برق میزدند.
- فک میکنی از جیب ِ پادشاه قاصدکا چی میتونه بدزده لردک!؟
ارباب خانهی ریدلها، نگاهی به جیبهای او انداخت و بعد، نگاهش در نگاه چشمان کهربایی و عبوسِ ماگت گره خورد.
- جیبای من پر از آرزوئه. هرچند بخواد میتونه برداره!
"بیخیال رفیق. خعلی وخته اُمیدی بش نی.
"
ماگت آهی کشید.
لرد هم..
برای بار میلیونُم!
و کمی آنسوتر - اتاق ریگولوس بلکجیببُر خانهی ریدل، دستش را بالا آورد و با نگاهی که نمیشد از آن چیزی خواند، به آنچه از جیب ویولت، هنرمندانه، "مهمان" دستان کارآزمودهش شده بودند، نگریست.
- تو برای کار و کاسبی مضرّی عزیزم.
قاصدک سفیدی میان انگشتان کشیدهش خودنمایی میکرد.
پیانیست، با ملایمت ریتم را تحویل گرفت. نُتها، یکی پس از دیگری، لغزیدند و روح ِ شب را نوازش کردند. هیچ نغمهای تا پیش از سکوت، به تکامل نمیرسد. و دقیقاً قبل از سکوت..راستی..
ستارهها؟..
یا..
لبخندها؟..
"
فقط باید چشمانتان را ببندید..
و یک آرزو کنید!"
ریگولوس در آستانهی پنجرهی اتاقش ایستاد.
به اعماق شب خیره شد.
نفس عمیقی کشید.
آخرین لطافت آهنگین ِ موسیقی باید مهمان گوشهایتان شود..- آرزو میکنم..
********
پیشاپیش.
تولدت مبارک بچهخوشگل.