...حالا جاده ی بلَک هَند واقع در حومه ی لندن، گرایش شمال غربی را از بالا نگاه کنید.
مردی را ببینید که سایه ی قدِ بلندش قسمتِ دراز و باریکی از آسفالتِ ترک خورده و تکه تکه شده را می پوشاند و بنظر میرسد که جدای از هیکلِ سیاه پوشِ خودش، پیکرِ تیره رنگی که زردیِ چراغ های از نفس افتاده و کم نورِ جاده را خراشیده است به دنبالش سینه خیز کشیده میشود. حتی روبانی که با آن موهای مجعد و مشکی رنگش را پشت سرش جمع کرده است هم با سایه اش همرنگ محسوب میشود. یک چیزی در همین مایهها.
چشمانتان را کمی بالا تر ببرید؛ مردی را ببینید که طوری از آن سرِ جاده پیشروی میکند که انگار برای دوئل آمده است. سایه اش بدلیل کلاهِ کابوییِ قهوه ای رنگ روی سرش شبیهِ سایه ی فضانورد ها بنظر میرسد، خب... شاید فضانوردی که در سایه ی کلاهش جا برای ریش های طلایی رنگش کم آمده باشد. کمی نزدیک تر که بروید، چشمان سبز رنگِ مصممش را می بینید که خطوط کناره ی آنها نشان می دهد از مردِ مو مشکی مسن تر است. تقریباً میشد گفت همین.
کمی صبر کنید. نگاهشان کنید که به هم میرسند و در فاصله ی یک متریِ هم می ایستند..اما..
نه دقیقاً.
***
- نمیدونم به چه زبونی باس اینو بگم که تو مغزت فرو بره..
صدای مرد کوتاهتر و مسنتر، متحکم و کمی عصبی به نظر میآمد. کیفیتی در طرز ایستادن بیقید مرد بلندقد بود که عصبیترش میکرد.
یا چیزی در لحن سرد و به وضوح غیر دوستانهی مخاطبش:
- نمیدونم رودولف. من زبون "رودولف"ـا رو نمیفهمم معمولاً.
- تو زبون چه جونوریو میفهمی ریگولوس؟! لابد زبون همون جونور مسمومی که..
اگر رودولف دقیقتر به چشمان ریگولوس خیره میشد، جوشیدن آرام خشم را در اعماق آن دریاچهی عمیق و سیاه میدید. یا اگر حواسش جمعتر بود، خنجر پرتابی کوچکی که به آرامی از آستین لباس سیاه ریگولوس سُر میخورد و در دستانش قرار میگرفت، توجهش را جلب میکرد.
- رودولف فکر میکنم متوجه مفهوم خط قرمز نیستی..
- اونی که متوجه نیست تویی!
- شاید باید مفهوم خط رو برات بیشتر باز کنم..
- شاید باید چشای کورتو بیشتر وا کنی!
- یا قرمز رو دقیقاً نشونت بدم..
دقیقاً لحظهای که خنجر ریگولوس زیر نور مهتاب برق زد و دقیقاً لحظهای که رودولف متوجه شد زمان کشیدن قمهی لعنتیش رسیده و چه بسا دیر هم شده..
نقل قول:
دستی از ناکجا پشت ریگولوس بلک ظاهر شد، یقهش را گرفت و او را با قدرت تمام به عقب پرت کرد. پیش از آن که ریگولوس یا رودولف به خودشان بیایند، صاحب دست ناشناس، مُشت دیگرش را ماهرانه به سمت رودولف ِ متحیر تاب داد و لحظهای بعد، صدای تق ناخوشایندی، سکوت بهتزدهی خیابان را شکست.
- چه کوفتـ..
- غلاف کن لسترنج!
رودولف تلوتلوخوران، اندکی متحیر عقب رفت. چنان جا خورده بود که تنها دستش را بلند کرد تا با لمس خون روان از بینیش، واقعیت ِ مُشت خوردن لحظهای پیشش را عینیت بخشد.
- تو دیگه کدوم خری..
- من اون خریم که دارم بت میگم دماغتو از روابط ملت بکشی بیرون!
صدای تق آشنای چاقوی ضامندار به رودولف هشدار داد دفعهی بعد، با چیزی بدتر از یک مُشت غافلگیرکننده رو به رو خواهد شد. او که بدیهتاً قصد نداشت با قمهای هشتاد سانتی با دختری مسلح به چاقوی هشتسانتیمتری درگیر شود، تنها به جاخالی دادن از برابر هجوم بعدی او بسنده کرد.
- من داشتم بش.. اخطار..
- یه بار!
"یه بار".
یک مُشت ِ ناگهانی و "یه بار".
یک مشت ناگهانی و قمهای که هرگز از غلافش در نیامد.
یک مشت ناگهانی و "دماغتو از روابط ملت بکش بیرون".
***
- چی میبینی؟
- من آدم خوبی واس نظر پرسیدن نیسّم، من چیزایی رو میبینم که بقیه نمیبینن و چیزایی که بقیه میبینن رو نمیبینم.
- خب چی دیدی؟
خیلی گذشته بود.
از جانور مسموم و خط قرمز و دماغ و یک بار.
یک جایی آن وسط، یک چیزی عوض شده بود. شاید همان موقع بود. همان اولین باری که ویولت فکر کرد چه دیدهاست. همان اولین باری که چشمهایش را دید. چشمهای بهتزده، با تهرنگی از شوخطبعی و سؤال حقیقی ِ "تو دیگه کدوم خری هستی."
و داستان یک بار دیگر در ذهن او مرور شد.
***
- هی. دماغ.
-
- یه چند وخ نیسّم. هواشو داری؟
- برو هستم.
***
گفته بودم که.
نقل قول:
پادشاه پشتبامهای دنیا، مثل همیشه، پشتبام به پشتبام، مرد سیاهپوش را تعقیب میکرد. چشمانی که عادت داشتند عزیزانشان را از بالای پشتبامها دنبال کنند و در شبهای تاریک، حافظ امنیتشان باشند، مثل همیشه به خوبی به وظایفشان عمل میکردند.
آنجا، اولین بار بود که رودولف را دید.
پیش از آن که گوشهای تیزشدهی ماگت در کنارش به او اخطار دهند، خودش آنقدر ریگولوس بلکش را میشناخت که از طرز ایستادن شق و رق او بفهمد مشکلی پیش آمده. آنقدر به حرکاتش آشنا بود که ببیند چطور خنجر دارد از آستینش به پایین سُر میخورد و حتی یک احمق هم میتوانست ببیند رودولف چنان بر حقانیتش اصرار دارد که هیچ حواسش به مخاطبش نیست.
گربهسان پایین پرید.
یقهی ریگولوس را گرفت و همانطور که همیشه عادتش بود، او را عقب کشید. یک جایی در آن میان، دیگر نمیدانست چه زمانی برای چه ریگولوس را عقب میکشد. چون نمیخواهد آسیب ببیند یا چون نمیخواهد آسیب بزند..
ولی جایی در آن میان.. دیگر عادتش شده بود.
ثانیهای قبل از تاب دادن مشتش به سمت صورت مبهوت و ناباور رودولف، نگاهش در نگاه او گره خورد.
و چشمها..
تنها چیزی بودند که ویولت میدید.
***
نشسته بود تنها روی لبهی پلهها، با دمپاییهای خرگوشی احمقانهای که هیچرقمه به آن یال و کوپال نمیآمد، یک دستش را ستون تنش کرده بود و در میان انگشتان دست زمخت دیگرش، سیگاری به چشم میخورد.
کسی، گربهسان از درخت جلوی خانهی ریدل پایین پرید. رودولف توجهی به او نکرد. نگاهش خیره مانده بود به دودی که پیش چشمانش، در هوا محو میشد.
"کسی" بر خلاف شبهای دیگری که سوتزنان و در معیت گربهش، راهش را میکشید و میرفت، چند لحظهای همانجا ایستاد و به رودولف نگریست. اهمیتی نداد. راستش را بخواهید، حوصلهش را نداشت.
"کسی" آمد و کنار رودولف نشست.
حالا دو نفر به دود سیگار خیره شده بودند.
***
نقل قول:
صداقت.
چشمان سبز-خاکستری پیش رویش، عصبی بودند. متحیر شاید. نگران کمی. شوخطبع بعضاً.
ولی از آن چشمهای لعنتی مزخرفی بودند که حرف آخر را، اول میزدند.
"تق".
و ویولت دماغ صاحبشان را ترکاند.
بدون این که دقیقتر به چشمانش نگاه کند.
***
سیگار پشت سیگار. و "کسی" چیزی نگفت.
تا بالاخره..
- هی.
- ها؟
- خواسّی حرف بزنی هسّما.
رودولف لحظهای پاسخ ِ "به شیرم" را در دهانش مزه مزه کرد و بعد، بیاعتنا شانهای بالا انداخت.
- ها.
ولی "کسی" نرفت.
***
شاید شما بتوانید یقهی یک ریگولوس را بگیرید و پرتش کنید عقب.
ولی باور کنید گرفتن یقهی یک رودولف قمه به دست و عقب پرتاب کردنش کمی بیشتر از نیروی بدنی ویولت بودلر را میطلبد.
- سینوس بگیرش!
- باشـ.. آخ! خودت بگیرش!
"خودت بگیرش" آرسینوس که آرنج رودولف خشمگین آمادهی دعوا در دماغش کوبیده شده بود، تودماغی و خندهدار مینمود، گرچه چیزی نمیتوانست ویولتی را که سعی میکرد مانع از کشته شدن کسی به دست رودولف شود را در آن لحظه بخنداند.
- نکن! رودولف! بسه دیگه!
تقریباً شش هفت نفری داشتند سعی میکردند جلوی روی هوا رفتن کل جامعهی جادویی را بگیرند..
***
- ویولت.
- ها؟
حتی جادوگرها هم گاهی کیسهی یخ روی ابروی مُشتخوردهشان میگذارند. ولی وقتی این جادوگرها زیر ردایشان بلوز بر تن نداشته باشند و دمپایی خرگوشی در پاهایشان خودنمایی کند، کمی احمقانهبودگی قضیه را بالا میبرد.
- خعلی گند زدم؟
همان لحظه دود سیگارش، مهی غلیظ را در اطراف صورتش شکل داد. ویولت کوشید از میان دود چهرهش را ببیند.
دود پراکنده شد.
ویولت چشمان سبز صادقش را دید.
- نه.
رودولف لسترنج خسته بود.
***
نقل قول:
- چی میبینی؟
- من آدم خوبی واس نظر پرسیدن نیسّم، من چیزایی رو میبینم که بقیه نمیبینن و چیزایی که بقیه میبینن رو نمیبینم.
- خب چی دیدی؟
"صداقت".
ویولت از دود سیگار متنفر بود.
رودولف بیتوجه، به ستارهها مینگریست.
- ویولت.
دود سیگار نمیگذاشت ستارهها را درست ببیند. جایی در آن میان، انگار او هم به دود سیگار رودولف خیره میشد.
- ها؟
- به آدمی که موقع عصبانیت ممکنه هرچیزی بگه اعتماد میکنی؟
ویولت از دود سیگار متنفر بود.
- من به تو اعتماد میکنم.
رودولف دود را به بیرون فوت کرد و پوزخندی زد.
- پس واقعاً لُری.
***
به آدمی که موقع عصبانیت ممکنه هرچیزی بگه اعتماد میکنی؟