هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶:۳۲ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
#46

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۵:۱۹
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 34
آفلاین
- سیریوس، باور کن داری اشتباه می کنی. اون اون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدرا هم آدم بدی نیست.

ریگولوس ملتمسانه به سیریوس نگاه کرد؛ با این امید که دست از لجبازی بکشد و جمله همیشگی خودش را به خاطر بیاورد.
- آدما به دو دسته آدمای خوب و شیاطین تقسیم نمی‌شن داداش کوچولو. همه‌ی ما تاریکی و روشنایی رو درون خودمون داریم.

اما به‌نظر نمی‌رسید سیریوس قصد به خاطر آوردن داشته باشد؛ زیرا همچنان سوروس اسنیپ را با شماتت‌ها و توهین‌هایش، تیرباران می کرد
- چرا هنوز باهاش دوستی ریگی؟ اون یه شرور به تمام معناست. کسیه که به همه اخم می کنه و...

ریگولوس میان حرف برادرش پرید. قطعا سوروس نمی‌توانست با هم‌سن و سالانش و یا بزرگسالان ارتباط برقرار کند؛ ولی در عوض با کودکان رابطه بسیار خوبی داشت.

- اون با بچه های کوچیک خوبه. قرار نیست همه بتونن با همه مردم ارتباط بگیرن.

سیریوس پوزخندی زد. چرندیات برادر کوچکش برایش هیچ اهمیتی نداشت. اسنیولوس حتی از ریموس هم خوشش نمی‌آمد‌‌؛ و آیا کسی به غیر از شیطان می‌توانست یک فرشته را دوست نداشته باشد؟ دلش برای برادر کوچکش می‌سوخت که فریب نمایش احمقانه سوروس اسنیپ از خوب بودن را خورده‌ بود.
- چقدر ساده‌ای تو رگ! اون فقط با بچه ها مهربونی می‌کنه تا تو و اونز فکر کنین خوبه. داره گولتون می‌زنه.

ریگولوس آهی کشید. البته که برادرش، با وجود تمام ادعاهایش مبنی بر دیدن دو روی سکه و هر دو نیمه لیوان، اعتقاد داشت کسانی که دوستشان دارد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؛ فرشته‌های تمام عیار و بی‌نقص و کسانی از آن‌ها خوشش نمی‌آید؛ مشتی شیطان سیه‌قلبند؛ و بدبختانه سوروس هم جزء دسته‌ی دوم بود.

- سیریوس، تو فقط چیزی رو می‌بینی که انتظارش رو داری. اون شاید تند و تیز باشه‌؛ ولی هنوز پاکه و وجدان حساسی داره.

سیریوس به برادرش نگریست. آیا این موجود باریک و کشیده که این‌گونه در مقابلش قد علم کرده بود و از دوستش دفاع می‌نمود؛ برادر کوچک و کمرویش بود که همه جا پشت سرش پنهان می‌شد؟
- می‌دونی چیه رگ؟ حس می‌کنم تو خیلی بزرگ شدی.

لبخند شیطنت آمیزی زد و اضافه نمود:
- ولی هنوزم برادر کوچولوی خودمی.


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲:۴۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
#45

هافلپاف، محفل ققنوس

هیبرنیوس مالکولم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۸:۴۷ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۲:۴۹
از سیرک عجایب
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 17
آفلاین
روزی در کوچه دیاگون
پارت دوم

پارت اول

آن شب نمایش به خوبی برگزار شد. سیگنس هم آنجا بود... او از سبک زندگی جدیدی که یافته بود، خوشش می‌آمد. معمولا به چیزی جز خودش اهمیت نمی‌داد اما آقای تال عجیب به دلش نشسته بود! بعد از اتمام نمایش، ساعت ها چادر ها را گشت و با اینکه دیگران مدام سعی می‌کردند او را متوقف کنند، چادر آقای تال را پیدا کرد.

- پیدات کردم!

آقای تال پشت میز شطرنجش نشسته بود و درحال چیدن مهره های شطرنج بود، و به جای هرگونه ابراز تعجب درحالیکه لبخند همیشگی و زیبایش دیگر روی لب هایش نبود، به سیگنس نگاه کرد و به او اشاره کرد تا روی صندلی مقابلش بنشیند.

- شطرنج بلدی؟
- معلومه! کسر شأنه اگه بلد نباشم.
- پس بلد نیستی...
- چی؟
- تو شطرنج رو بخاطر شطرنج یاد نگرفتی، فقط به اجبارِ جامعه و فخر یاد گرفتی‌.
- خب... مهم اینه که بلدم!
- ولی ازش لذت نمی‌بری.
- بیخیال... نکنه می‌ترسی به یکی مثل من ببازی؟
- هیچکس نمی‌تونه منو شکست بده، جناب بلک.
- مطمئن نیستم! می‌خوای شرط ببندیم؟
- چه شرطی؟
- اگه من بردم، اون حقه‌ای که توی کافه اجرا کردی رو بهم یاد میدی.
- تو اونجا بودی؟
- توقع داشتی همچین نمایش هیجان انگیزی رو از دست داده باشم؟
- هرچی...و اگه باختی؟
- هرکاری بگی می‌کنم!
- بدک نیست. تو سفید باش.

و بعد، مسابقه شروع شد. هردو آنقدر غرق در بازی شده بودند که حتی گذر زمان را متوجه نشدند. حتی لبخند آقای تال با گذشت زمان، دوباره به لب هایش بازگشت. بازی خوبی بود، سیگنس تمام تلاشش را کرد تا تال را شکست دهد اما تال به او دروغ نگفته بود، هیچکس نمی‌تواند او را شکست دهد!

- باشه بابا... من تسلیمم! چی می‌خوای؟
- هومم... از صاحب اون کافه بخاطر رفتارش جریمه بگیر. شاید درس عبرتی بشه برای دیگران.
- چرا انقدر به این موضوع اهمیت میدی؟
- اهمیت نمیدم. فقط سعی دارم از حق یکی از اعضای آینده‌ی سیرکم محافظت کنم.

سیگنس خندید و درحالیکه بلند میشد، گفت؛
- باشه قبوله. ممنونم بخاطر شطرنج، فکر کنم اولین باری بود که انقد ازش لذت بردم.

و سپس دستش را سمت تال گرفت. آقای تال لبخند محوی زد و به گرمی دست سیگنس را در دستش فشار داد. اما همان فشار کوچک و همان لمس کوتاه، منجر به سرریز خاطراتی پر از خون و قتل و غارت شدند. هرچند که خاطرات متعلق به تال نبودند، همگی متعلق به فردی بود که مقابلش ایستاده و لبخند می‌زد! تال آهی کشید و با تردید زمزمه کرد.
- صبر کن! اگه می‌دونستی یکی کی و چجوری قراره بمیره، یا مثلا خاطرات دیگرانو می‌دیدی... چیکار میکردی؟

سیگنس لحظه‌ای فکر کرد و بعد، درحالیکه دستگیره‌ی در را محکم می‌کشید جواب داد.
- شاید خودمو برای مجلس ختمشون آماده می‌کردم و وقتی که مرد، با یه گل سرخ به مزارش می‌رفتم.
- چیزی بهشون نمی‌گفتی؟
- من آدم خوبی نیستم تال، اما هیچوقت کسی رو با گفتنِ تاریخ مرگش عذاب نمی‌دادم. فکر می‌کنی دفعه بعدی کی همدیگه رو ببینیم؟
- به این زودی ها نمیام اینجا!
- پس اگه یه روزی برگشتی و من دیگه زنده نبودم، گل سرخ یادت نره.

پایان فلش بک!



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹:۰۵ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
#44

هافلپاف، محفل ققنوس

هیبرنیوس مالکولم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۸:۴۷ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۲:۴۹
از سیرک عجایب
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 17
آفلاین
روزی در کوچه دیاگون.
پارت اول


- فکر می‌کردم از جادوگرا خوشتون نمیاد آقای تال!
- از بیشترشون خوشم نمیاد.
- پس این... استثناس؟

پسرماری با کنجکاوی به سنگ قبر نگاه کرد. نام سیگنس بلک به خط خوشی روی قبر حکاکی شده بود.

- نمیشه گفت ازش خوشم نمیومد! فقط اتفاقی یه گل سرخ دستم افتاده بود و... اتفاقی یادم میومد که یه نفر از گل سرخ خوشش میومد.
- چقد عجیب.

تال لبخند پهنی زد و درحالیکه کلاهش را روی سرش محکم می‌کرد، پسرک را در آغوش گرفت.

- دیگه وقتشه که بریم.
- بهم نگفتین چجوری باهاش آشنا شدینا!
- فضولی نکن.
- ای بابا.

فلش بک؛ دو سال قبل، کوچه‌ی دیاگون

آقای تال از سفر به دیاگون و اجرای جدیدی که پیش رو داشتند خوشحال بود! و با عشق تمام کار های لازم را انجام می‌داد. تنها بخشی که انزجار تال را برمی‌انگیخت، کسب اجازه از رئیس دیاگون بود. بدون مجوز نمی‌توانستند اجرا داشته باشند و تنها شخصی که می‌توانست برای کسب مجوز اقدام کند، صاحب سیرک بود. بله، آقای تال بیشتر از هرچیزی از این قوانین و کاغذ بازی ها بدش می‌آمد.

مدتی میشد که در یکی از کافه های نزدیک به ساختمانِ مدیریت دیاگون نشسته بود و با خودش فکر می‌کرد... به اینکه چه بگوید و چگونه مبانی ادب را رعایت کند!

- تو دیگه چجور موجودی هستی؟! برگرد به همون طویله‌ای که ازش اومدی!

صدای داد صاحبِ کافه، و همزمان صدای برخورد دردناک پسر با زمین در اثر ضربه‌ای که خورده بود، توجه تال را به خود جلب کرد. پسر با ترس و چشمانی پر از اشک، به مرد کافه‌دار نگاه می‌کرد. اما همه با انزجار و نفرت به پسر خیره شده بودند. نفرتی که او دلیلش را پیدا نمی‌کرد! آنها از چهره‌اش می‌ترسیدند؟ اما او خودش تصمیم نگرفته بود که با پوست سبز و پولک های شبیه به مار متولد شود! او هم دوست داشت معمولی باشد اما نمی‌شد. چرا باید بخاطر چهره‌ای ناخواسته،‌ مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفت؟

مردِ کافه دار اشک هایی که در چشمان زمردین پسر جمع شده بود را می‌دید اما فایده‌ای نداشتند...او مشت دیگری حواله‌اش کرد و داد زد.

- شما موجودات نحس... مشتری ها رو می‌پرونین و مغازه رو نفرین می‌کنین! حقتونه که بمیرین.

تال لبخند پهنی زد و بلند شد. او به راحتی و با یک حرکت، می‌توانست مردِ کافه دار را به سزای اعمالش برساند اما در آن صورت، مردمِ دیاگون از او می‌ترسیدند و دیگر خبری از مجوز نبود. چه میشد کرد؟ شاید فقط باید از کافه بیرون می‌رفت و چشمش را به روی دنیای اطرافش می‌بست... اما افسوس که آن پسر با چهره و پوستی که داشت، به طور قطع برای کار در سیرک عجایب ساخته شده بود!

تال آه عمیقی کشید و درحالیکه بلند میشد، کلاهش را برداشت. ناگهان جیغ بلندی از درون کلاه بیرون آمد. صدای جیغ توجه همه، از جمله مرد کافه دار را به او جلب کرد. تال لبخند پهنی زد و کلاهش را روی زمین گذاشت... دودی پر از هاله و ابهام، از درون کلاه سر برآورد. بعد از چند دقیقه، قطره های دود همگی در کنار هم جمع شدند و به میمونی کوچک تبدیل شدند.

بین میمون و آقای تال تفاوت قدی بسیاری وجود داشت، حتی هنگامی که میمون کلاه بلند او را روی سرش گذاشت و مقابلش ایستاد نیز، تفاوت قدی‌شان مشهود بود. تال به آرامی سمت مردمِ متعجب و شگفت زده چرخید و با لبخند نگاهشان کرد.

- به نظر می‌رسه سر و صدای حیوون دست آموزم اذیتتون کرده... اما نگران نباشین! ما می‌تونیم جبرانش کنیم. مگه نه ابولولو؟

و سپس به موجودِ متشکل از دود نگاه کرد، جای خالی موجود باعث تعجب آقای تال شد! او با دقت به اطرافش نگاه کرد و ناگهان، با یادآوری چیزی دستش را روی شکمش گذاشت. در کمال تعجب دیگران، دست تال از پوستش رد شد و در شکمش فرو رفت! صدای جیغ و تعجب دیگران بلند شد اما تال به کارش ادامه داد و میمونِ دست آموزش را همراه با همان کلاه که هنوز روی سرِ میمون بود، از شکم خود بیرون کشید. تال میمون را در مقابلش به زمین پرتاب کرد اما قبل از اینکه موجود به زمین برخورد کند، تبدیل به نسخه‌ای کاملا مشابه به تال شد و مقابلش ایستاد. آقای تال خندید و دستش را روی شانه‌ی آن موجود گذاشت، و همان لمس کوچک منجر به تغییر جسمِ آقای تال به میمون شد! حالا جای جسم هردو با یکدیگر جا به جا شده بود.

توجه مردم حتی بیشتر از قبل جلب شد... آنها می‌خواستند نمایش ادامه پیدا کند! می‌خواستند حقه های بیشتری ببینند اما بعد از چند دقیقه بازی با ذهن و شعبده بازی های دیگر، میمونِ آقای تال ناپدید شد و خودش نیز به شکل اولیه‌اش بازگشت. رو به مردم ایستاد و تعظیم ریزی کرد. تعظیمش شاید به معنای تشکر از پرت شدن حواسشان بود. و سپس، از بین جمعیت گذشت و مقابل پسربچه‌ی ترسیده ایستاد. پوست پسر کاملا سبز و پر از پولک بود! پولک هایی که در حالت عادی، متعلق به مارها بودند، نه انسان. بله، پسر عجیب بود و دیگران بی‌دلیل از او نمی‌ترسیدند اما به نظر شما، خودِ تال نیز عجیب نبود؟ او با لبخند بلیت سیرک را از جیبش درآورد و به سمت پسر گرفت.

- امیدوارم بتونم امشب توی سیرک ببینمت پسرجون.

پسرک با همان چشمان اشک‌آلود بلیت را گرفت و به تال نگاه کرد... لبخند از لبان تال محو نشده بود.او چشمک کوچکی زد و بلند شد. می‌دانست که پسر راه خودش را به سیرک پیدا می‌کند و جایگاهش را در بین مردمی که لایقش هستند، خواهد یافت. پس بی توجه به حلقه‌ی مردم که می‌خواستند با او حرف بزنند، قدم هایش را تند کرد و از کافه خارج شد. سپس به داخلِ ساختمانی رفت که به نظر می‌رسید متعلق به رئیس دیاگون است، قدم برداشت.

آقای تال متوجه نشده بود اما سیگنس مدتی بود که دنبالش می‌کرد، نمایش شگفت انگیزش را هم دیده بود! و به همین دلیل وقتی آقای تال وارد دفتر شد، دفتر خالی بود و سیگنس نیز چند دقیقه بعد به دفتر خودش رسید.

- بابت تاخیرم عذر می‌خوام. برای گشت زنیِ مغازه ها رفته بودم. امیدوارم زیاد منتظرم نمونده باشین.
- نه، همین الان رسیدم.
- خیلی هم عالی. شما احتمالا صاحب سیرک باشین، آقای...؟
- تال هستم.
- بله آقای تال. کمکی از دست من برمیاد؟
- ما می‌خواستیم چندتا اجرا تو این کوچه داشته باشیم... اما برای اجرای نمایش هامون، به مجوزِ شهردار یا رئیس اون منطقه نیاز داریم.
- اوه... البته! من با نگهبان ها هماهنگ می‌کنم که جلوی فروش بلیت هاتون رو نگیرن.

آقای تال با همان لبخند همیشگی، سرش را تکان داد و بلیت دیگری از نمایش امشب را به دست سیگنس داد. سیگنس با تردید به بلیت نگاه کرد و لبخند زد.

- عالیه... حتما میام!

آقای تال سرش را تکان داد و چرخید تا اتاق را ترک کند.



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۲۷:۳۱ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
#43

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۴۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
هواداری از فدراسیون کوییدیچ



گفته‌های سالازار اسلیترین: در باب "قدرت"


می‌گویند قدرت فقط قدرت است. ولی نیست. نه وقتی که از دهان سالازار اسلیترین می‌آید. چرا؟ چون وقتی به قدرت فکر می‌کنم، ذهنم مثل جریان خون در رگ‌های جادویی، پیچ‌وخم‌های بی‌پایانی را طی می‌کند. صدای زمزمه‌ای می‌پیچد در گوشم، زمزمه‌ای که می‌گوید: "قدرت مثل شعله است؛ اگر درست نفهمی‌اش، می‌سوزاند. اگر درست بفهمی‌اش، می‌سوزانی."

سالازار نشسته است. چشمان سبزش می‌درخشند؛ مثل دو زمردی که هرکدام دریچه‌ای به حقیقت‌های تاریک‌ترند. می‌گوید: "قدرت، فقط ابزار نیست. قدرت، زبان است. با آن حرف می‌زنی، با آن می‌شنوی، با آن جهان را تغییر می‌دهی." و من فقط نگاه می‌کنم. شاید او ذهن مرا می‌خواند. شاید او خودش قدرت است.

صدای افتادن قطره‌ای از دیواره‌ی تالار می‌آید. هر صدای کوچک، مانند تپش قلبی است که به قدرت وصل شده باشد. سالازار دستش را بلند می‌کند؛ حرکتی آرام اما سنگین، مثل وزنی که از تمام زمان‌ها عبور کرده باشد. می‌گوید: "قدرت، در قلب انسان‌ها نیست. قدرت در مغز آن‌هاست. قلب فقط فریب می‌دهد."

من به دستانش نگاه می‌کنم؛ دستانی که انگار هرچیزی را لمس می‌کنند، می‌بلعند. قدرت؟ نه. چیزی فراتر. چیزی که زبان توصیفش نمی‌کند. او ادامه می‌دهد: "قدرت واقعی یعنی که نیازی نباشد دستت را بلند کنی. یعنی هرکس که روبه‌رویت است، خودش به تو تعظیم کند."

در ذهنم تصویری از میدان نبرد نقش می‌بندد؛ جایی که جادوگران شمشیرهایشان را کنار می‌گذارند و به زانو می‌افتند. آیا این قدرت است؟ سالازار می‌خندد. خنده‌ای که خودش هم از جنس قدرت است. می‌گوید: "آنچه در ذهن تو می‌گذرد، خام است. قدرت مثل آتشی است که باید رامش کنی، نه مثل شعله‌ای که در یک لحظه بسوزد و تمام شود."

صدایش در گوشم می‌پیچد، مثل وردی که هرگز فراموش نمی‌شود. قدرت، زندگی است؟ مرگ است؟ یا چیزی بین این دو؟ سالازار می‌گوید: "قدرت یعنی که تو قوانین را بنویسی. اگر زمین می‌چرخد، باید به خاطر تو بچرخد. اگر خورشید طلوع می‌کند، باید اراده‌ی تو باشد."

صدای نفس‌های سنگین تالار اسرار در گوشم زنگ می‌زند. آیا تالار خودش هم یک قدرت است؟ شاید. شاید اینجا جایی است که تمام خطوط جادویی به هم می‌رسند. جایی که مرز بین اراده و جهان از بین می‌رود. من فقط نگاه می‌کنم. او می‌گوید: "قدرت یعنی که تو هیچ‌وقت متوقف نشوی. تا آخرین لحظه، تا آخرین نفر، تا آخرین نفس."

حالا می‌فهمم. قدرت چیزی نیست که بتوان لمس کرد. قدرت، خودش تو را لمس می‌کند. وارد تو می‌شود. تغییرت می‌دهد. آیا خودم قدرت شده‌ام؟ نمی‌دانم. ولی یک چیز را می‌دانم: سالازار به من لبخند می‌زند. لبخندی که مثل آتشی است که درونم زبانه می‌کشد. "قدرت فقط برای شایستگان است. و شایستگی، یعنی توانایی درک."


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۱۳:۳۴ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳
#42

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
تصویر کوچک شده


به هواداری از تیم پیامبران مرگ


یکی بود، خیلیا نبودن. وارد جزئیاتم نمی‌شیم که بگیم کی بود و کی نبود. هممون می‌فهمیم که اونی‌که بود خدا بود و اونی که نبود، ما بودیم. هرکی هم که می‌گه من بودم، معذرت می‌خوام، معذرت می‌خوام، ببخشینا، روم به دیوار مثل تسترال داره دروغ می‌گه. دیگه آقا بالاخره بوی چه دمی؟ هیچ‌کس نبوده. از همون اول تا به اینجا و به بعدش خودش بوده و هست و ادا در نیارین اگه می‌خواین چوب نیاد توی چرخ آستینتون!

در شهری خیلی خیلی خیلی دور، پرنسسی زیبارو و خوش سیما زندگی می‌کرد. این پرنسس که از اول پرنسس نبود. خدمتکار نامادریش بود. اگرم فکر می‌کنید که اسمش سیندرلا بود، باید بگم که سخت در اشتباهید. سین چه درلایی؟ اصلا هم سیندرلا نبود و اینا همه تشابه اسمیه! اسمش گل‌پری ناز خاتون خانوم‌جان دده بالای ده پایین بود.

نامادری گل‌پری ناز خاتون خانوم‌جان دده بالای ده پایین که ما برای سهولت کار از نام اختصاری گَنَخ خَجَد بَدَپ براش استفاده‌ می‌کنیم، اصلا گنخ خجد بدپ رو دوست نداشت. شاید با خودتون بپرسین چرا! خب الان بپرسین چرا... خب بپرسین دیگه! بپرسین تا با همین دسته‌ی داس بزنم تو سرتون! معلومه آدم از کسی که مختصر شده‌ی اسمش باز از اسم خیلیا طولانی تره بدش میاد. والا!

نامادری گنخ خجد بدپ تصمیم گرفت بخاطر اسم طولانی گنخ خجد بدپ، اون رو توی سن 45 سالگی بندازه بیرون. حالا اینکه چرا نامادریش تا 45 سالگی به اسمش نگاه نکرده بود خیلی به ما مربوط نیست. ولی گنخ خجد بدپ واقعا دختر... نه خدایی با این سنش بهش نمیاد دختر باشه! خانوم خیلی خوب و تلاش‌گر و زحمت کشی بود. هیچ‌کس توی این 45 سال ازش بدی ندید. خوبی هم ندید. اصلا ندیدنش! چون توی زیرزمین نامادریش زندانی بود.

گنخ خجد بدپ وقتی از خونه بیرون افتاد، چون جایی رو بلد نبود، همونجا دم در نشست. ناگهان یه پرنس خوشتیپ و قد بلند سوار بر یه اسب سفید که نه، یه بنز اسب کلاس سفید آخرین سیستم شده بود و داشت می‌اومد که گنخ خجد بدپ رو دید. با خودش گفت یه دختر تنها با لباس‌های ژولیده پولیده و ظاهر کثیف گوشه‌ی خیابون کز کرده. بهتره برم عاشقش بشم! پس رفت و عاشقش شد.

پرنسس خدمتکار نمای ما و پرنس عاشق نمای ما، رفتن که کنار هم عروسی کنن. کل کشورشون رو هم دعوت کردن که طبیعتا نامادری گنخ خجد بدپ هم اومد. نامادری گنخ خجد بدپ اصلا آدم حسود و چشم تنگی نبود و از ازدواج گنج خجد بدپ خوشحال بود. پس یهو بلند شد وسط مراسم اسم کامل گنج خجد بدپ یعنی گل‌پری ناز خاتون خانوم‌جان دده بالای ده پایین رو کامل صدا زد.

گنج خجد بدپ هم که نامادریش رو خیلی دوست داشت و از اینکه نامادریش جلوی همه لو داده بود که چه اسم خیاری داره خیلی راضی بود. پس یه لنگه از کفشای بلوری عروسیش رو از پاش در آورد و به نشانه قدردانی به سمت سر نامادریش پرتاب کرد. در بین راهی که کفش داشت به سمت سر نامادری می‌پیمود، مرگ در کوچه‌ی دیاگون مشغول خرید داس تیز کن جدید بود که لیستش آلارم داد.

پس حرکت کرد و وقتی به عروسی رسید، کفش به کله نامادری رسیده بود و به سرش خورد و مغزش رو رب کرد. مرگ بلافاصله روی اسم نامادری خط کشید. یکی از مهمونا که فکر کرده بود بازی والیباله، کفش رو برداشت و به سمت گنخ خجد بدپ پرتاب کرد. مرگ اسم بعدی رو هم خط زد. کم کم همه‌ی مهمونا وارد بازی شدن و مرگ شروع کرد به اسم خط زدن.

تا دیگه نهایتا هیچ‌کس باقی نموند و مرگ درحالی‌که روی لیستش یادداشت می‌کرد، "هرموقع خواستین عروسی رو تبدیل به عزا کنین، جوری تبدیل کنین که هیچ عزاداری باقی نمونه!" قصر رو ترک کرد و رفت و نویسنده داشت به این فکر می‌کرد که داستان پرنسس بعدی‌ای که تر بزنه داخلش، کدوم باشه؟!


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۵ ۰:۲۸:۲۵

MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
#41

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
به طرفداری از هاری گراس

تصویر کوچک شده

اسرار موزه‌ی دیاگون (پارت آخر!)


پارت اول
پارت دوم، بخش اول
پارت دوم، بخش دوم

آکسل آماده بود. به طرز عجیبی از همان روزی که تصمیم گرفته بود به جستجوی چاقو بپردازد، نقشه‌ای دقیق از مکانی که ساحره در آن به قتل رسیده بود، چاقو و پالیدو در پایان کتاب پدیدار شده بود. طبق همان نقشه به سراغ چاقو رفت. راه درازی بود و فکر نمی‌کرد به این آسانی ها باشد اما نسبت به اطلاعاتی که کتاب داده بود، بسیار آسان شده بود! کتاب می‌گفت؛ تا وقتی به کتاب های پالیدو دست نزنی، از خواب بیدار نمی‌شود. قورباغه کلید را بالا می‌آورد اگر غذای خوشمزه تری داشته باشد و در آخر، به چاقو می‌رسیم! آکسل در کمال ناباوری، فردای همان روز با چاقوی آشپزخانه به موزه بازگشت. هرچند اشیای باستانی بی‌شماری در کتاب بودند که او قصد داشت تک تک آنها را نیز پیدا کند، اما چیزی که بیشتر از همه فکر را مشغول کرده بود، نویسنده یا حتی کوچکترین نشانی از نحوه به وجود آمدن کتاب بود!

آنقدر کنجکاو شده بود که به سراغ لیست بازدید کنندگان اخیر رفت و اطلاعات بازدید کننده‌ای که کتاب را به موزه هدیه داد بود، پیدا کرد. تا به خودش آمد، با بازدید کننده تماس گرفته بود.

- سلام! آمم... می‌دونم خیلی وقت پیش این کتاب رو به موزه اهدا کرده بودین اما نیاز بود که باهاشون حرف بزنم.
- چطور بود؟ جواب علامت سوالی که توی نحوه پیدایش اشیای موزه گذاشته بودی رو پیدا کردی؟
- آره! من همشو خوندم و شیفته‌ی داستانش شدم... اما هرچقدر گشتم هیچ نویسنده‌ای پیدا نکردم
- پس هنوز کتابو تموم نکردی. کامل بخونش. وقتی آماده باشی، خود کتاب نویسنده رو باهات آشنا می‌کنه.

تماس به شکل مرموزی قطع شد. بنظر می‌رسید خودِ شخص قطعش کرده باشد پس آکسل جرعت نکرد دوباره زنگ بزند، اما او مطمئن بود که کتاب را تا آخرین کلمه خوانده! با کنجکاوی کتاب چرمیِ زیبا را از روی میزش برداشت و باز کرد. دستی به چند صفحه آخر کتاب کشید، و همان لحظه در کمال ناباوری، صفحه ها پر از نوشته شدند.

آخرین قسمت از کتاب اسرار پنهان، صحاف کتاب

″ روزی روزگاری، صحاف کتابی بود به اسم آلدوس که در پیشه‌اش چنان استاد بود که شهبانوی قلمرو زیرزمینی به او سپرد تمام کتاب ها را برای کتابخانه بلوری مشهورش صحافی کند. سراسر زندگی آلدوس در آن کتاب ها بود، چون وقتی شهبانو از او خواست اولین کتاب را برایش صحافی کند که کتابِ طراحی های سیاه قلم مادر شهبانو بود، آلدوس خیلی جوان بود و شاید میشد گفت هنوز پسربچه بود.

صحاف هنوز یادش می‌آمد که موقع گذاشتن نقاشی های ظریف پری ها و غول ها و کوتوله‌ها روی میز کارش، دست هایش چطور می‌لرزید؛ همین‌طور وزغ ها، که شهبانوی مادر علاقه خاصی به آنها داشت. سنجاقک ها؛ و بید هایی که در ریشه درختانی لانه داشتند که مثل پرده های توری زنده سقف کاخ ها را می‌پوشاندند. الدوس برای صحافی، پوست مارمولک بی‌چشم را انتخاب کرده بود که فلس هایش نور شمع را با جلا و شکوهی مثل نقره بازتاب می‌داد. این مارمولک‌ها جانور های درنده‌ای بودند، اما گاه و بی‌گاه سعی می‌کردند طاووس شهبانو را شکار کنند و شکارچیان شاه هم یکیپشان را می‌کشتند. الدوس همیشه پوست‌شان را برای پیشه‌اش طلب می‌کرد و به خیال خودش با تبدیل کردنشان به کتاب، به مارمولک ها چشم می‌داد. خیال بسیار خام و ساده لوحانه‌ای بود، اما این فکر را دوست داشت.

شهبانو از اولین کتابی که آلدوس برای او صحافی کرده بود، چنان خوشش آمد که آن را روی میز پاتختی‌اش نگه می‌داشت و کنارش هم یک جلد کتاب دیگر بود که چند هفته پیش از آنکه دخترش، موآنا ناپدید بشود، برایش صحافی کرده بود. الدوس برای شاهدخت گمشده کتابخانه‌ای کامل ساخت که پر بود از کتاب های مصور پر نقش و نگار درباره‌ی حیوانات قلمرو زیرزمینی، جانوران افسانه‌ای و گیاهان اغلب معجزه آسایش، با چشم انداز های زیرزمینی پهناور و تمام مردم و فرمانرواهای مختلف آن.

موآنا تازه هفت سالش شده بود که کتابی درباره قلمروی بالایی خواست. الدوس آنقدر خوب یادش می‌آمد که انگار همین دیروز بود. شاهدخت پرسیده بود؛
- آلدوس، اونها اون بالا برای بچه‌هاشون چه قصه هایی تعریف می‌کنن؟ ماه چه شکلیه؟ یکی به من گفت ماه مثل یه فانوس بزرگ توی آسمون معلقه. خورشید چی؟ راسته میگن خورشید یه توپ آتشین بزرگه که توی اقیانوس آسمون ابی شنا می‌کنه؟ ستاره ها هم... واقعا شبیه کرم های شب‌تابن؟

الدوس یادش می‌آمد وقتی شاهدخت جوان این سوال ها را پرسیده بود، چه درد سوزناکی قلبش را سوراخ کرده بود. سال ها پیش، برادر بزرگتر آلدوس همین سوال ها را پرسیده بود و یک سال بعد هم غیبش زده و دیگر هرگز برنگشته بود. وقتی صحاف کتاب دل‌نگرانی های خود را با شهبانو درمیان گذاشت، شهبانو جواب داد؛
- آلدوس، کتابی رو که دخترم می‌خواد براش بساز و صحافی کن. مطمئن شو هرچی می‌خواد بدونه توی کتاب هست. چون اینطوری هرگز سعی نمی‌کنه با چشم خودش ماه و خورشید رو ببینه.

ولی شاه با همسرش موافق نبود و آلدوس را از برآوردن آرزوی دخترش منع کرد. شهبانو تصمیم گرفت با نظر شاه مخالفت نکند، چون اگر می‌خواست اعتراف کند، درخواست دخترش او را هم آشفته کرده بود.
شاهدخت موآنا اما همچنان از سوال پرسیدن دست برنداشت.

یکبار که شاهدخت به کارگاه او امد و درخواست کرد که حداقل کتاب کوچکی درباره پرندگان قلمرو بالایی برای او جور کند، آلدوس پرسید؛
- شاهدخت من، چه کسی درباره قلمرو بالایی بهتون گفته؟

موآنا در عمرش پرنده ندیده بود، خفاش ها تنها موجودات پرنده در قلمرو زیرزمینی بودند؛ همینطور پری ها. شاهدخت در جواب این سوال، کتابی به دست آلدوس داد. صد البته! کتابخانه والدینش! کتابخانه ها راز ها را نگه نمی‌دارند، بلکه آنها را فاش می‌کنند. توی کتابی که موآنا به دست صحاف داد گزارش های اجداد مادرش آمده بود که در قلمرو بالایی سفر های مفصلی کرده بودند.
الدوس دستپاچه کتاب را پشت سرش پنهان کرد.

- باشه پیش خودت. اون کتاب رو لازم ندارم، به ریشه‌ی درخت ها گوش میدم. اون ها همه چی رو درمورد قلمروی بالایی می‌دونن!

این آخرین دفعه‌ای بود که صحاف پیش از ناپدید شدن شاهدخت، با او صحبت کرد. الدوس همچنان صدای شاهدخت را به یاد می‌آورد. هرچند بعضی روز ها صورت او را بخاطر نمی‌آورد. هرازچندگاهی به خودش می‌آمد و می‌دید دارد برای موآنا کتابی تالیف می‌کند پر از داستان هایی که پریان برای او تعریف کرده بودند یا پر از قصه هایی که نجوایشان توی پوست مارمولک های بی‌چشم طنین می‌انداخت. او به همین منوال ادامه می‌داد تا اینکه روزی، شاه آلدوس را صدا زد.

- آلدوس، می‌خوام برام یه کتاب صحافی کنی.
- چه کتابی سرورم؟
- کتابی که همه علم دنیا رو درون خودش داره، اما فقط چیزی رو نشون می‌ده که من بهش میگم آشکارش کنه. این کتاب به موآنا کمک می‌کنه که اگر روزی دلش خواست به قلمروی زیرزمینی برگرده، حتی اگه راهشو گم کرده باشه یا حتی اگه حافظه‌ش رو از دست داده باشه، دوباره راه خونه رو پیدا کنه.
- نهایت تلاشم رو می‌کنم.

شاه سرش را تکان داد و ندیمه‌اش دسته‌ای کاغذ به آلدوس سپرد. آلدوس با شگفتی نگاهشان کرد و گفت؛
- ولی این صفحه ها خالی‌ان!
- نه، نیستن. اونها تمام اطلاعات من درمورد قلمروی زیرزمینی و قلمروی بالایی رو دارن. شاید با چشم قابل مشاهده نباشه، اما اونها فقط کاغذ سفیدِ خالی نیستن.

سپس طومار چرم قهوه‌ای رنگی به آلدوس داد.

- این چرم رو از پوست جانوری ساخته‌ن که از حقیقت و مردان دلبر بی شماری تغذیه کرده می‌خوام با این کتاب رو جلد کنی. اینطوری موآنا هروقت به جلد دست بزنه، چرم بهش شجاعت میده.

الدوس طومار چرم را روی میز کارش باز کرد و صفحات خالی را بین انگشتانش مالید. هردو بهترین کیفیت را داشتند. می‌شد کتاب زیبایی از آنها ساخت؛ هرچند که کاغذ همچنان به چشم او خالی می‌آمد. آلدوس آن کتاب را ساخت، اما ماده اولیه دیگری نیز به آن اضافه کرد که از آن چیزی به شاه نگفت: چند قطره اشک خودش را هم به چسب صحافی مخلوط کرد، چون مطمئن بود که شاهدخت برای یافتن راه برگشت نه فقط به شجاعت و دانش، که به عشق هم نیاز پیدا خواهد کرد.

خواننده‌ی عزیز، شاهدخت داستان ما سالها پیش توسط این کتاب راه بازگشت را پیدا کرد. او به خوبی و خوشی به آغوش خانواده‌اش بازگشت، اما کتاب دست از وظیفه‌ی خود برنداشت. او در دست انسان های مختلفی افتاد، و هرجا که احساس می‌کرد آنها به کمک نیاز دارند، با دانش و عشقش به آنها کمک می‌کرد و شجاع ترشان می‌کرد. و کتاب به اینکار ادامه خواهد داد، تا زمانی که حیات در زمین وجود داشته باشد. ″

آکسل در آن لحظه، کلمه‌ای حرف نزد. او روز و شب با استفاده از کتاب، به بهبود موزه کمک کرد و در آخر وقتی نیازی به آن نداشت، صفحه های کتاب دوباره سفید و خالی شدند. منتظر شخصِ بعدی... نیازمندِ بعدی که آن را در دست بگیرد.



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
#40

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۴۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


رازهای دیاگون: دیدار الهه‌ی خرد و جادوگر تاریک



سالازار و آتنا، که لباس‌هایی بلند و جادویی به تن داشتند، در امتداد کوچه‌ی دیاگون قدم می‌زدند. سالازار با همان حالت مغرور و آرام خود پیش می‌رفت، در حالی که آتنا، دختر زئوس، با نگاه‌های کنجکاوانه و هیجان‌زده به هر طرف نگاه می‌کرد. این اولین باری بود که آتنا، الهه‌ی خرد و جنگاوری، از نزدیک با دنیای جادوگران آشنا می‌شد، و هرچند آتنا همیشه تصویر منظم و پرافتخاری داشت، اما این بار نشانه‌ای از شور و شوق کودکانه در چشمانش دیده می‌شد. سالازار که به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی آتنا نگاهی می‌انداخت، پوزخندی زد و با لحنی خشک گفت:
- شما خدایان چقدر ذوق می‌کنید! جادویی که اینجا می‌بینی در برابر عظمت کوه المپ چیز خاصی نیست، ولی به‌نظر می‌رسه حتی الهه‌ی خرد هم میتونه مثل یه بچه هیجان زده بشه، نه؟

آتنا با نگاهی جدی به او پاسخ داد:
- بعضی چیزها حتی برای الهه‌ی خرد هم جدید هستند، سالازار. هرچند که کوه المپ جایگاه خدایان است، اما در دنیای شما جادوگرها، قدرت‌های جدید و روش‌های ناشناخته‌ای وجود داره که ما خدایان همیشه کنجکاویم درباره‌شون بیشتر بدونیم.

سالازار به طعنه گفت:
- خوب، لطفاً اینجا رو با المپ مقایسه نکن. اینجا فقط کوچه دیاگونه! اما اگر دوست داری ادامه بدیم، شاید بتونم چیزهای بیشتری نشونت بدم.

به کتاب‌فروشی بزرگی رسیدند. در حالی که کتاب‌ها در قفسه‌ها به طور مرتب چیده شده بودند، آتنا با دیدن کتاب‌ها بلافاصله متوقف شد. او دستش را روی یکی از کتاب‌های جادویی گذاشت و نگاهی پر از شیفتگی به کتاب‌های قدیمی انداخت. کتاب‌هایی که حتی خدایان را به تعجب می‌انداخت. او با لحن تحسین‌آمیزی گفت:
- این کتاب‌ها اسرار زیادی درون خودشون دارن، درسته؟

سالازار با نگاهی پر از تأمل گفت:
- بله، حتی جادوهایی که شاید برای یک الهه‌ی خرد هم جذاب باشه. تو منو یاد یه دوست قدیمی می‌اندازی، اون‌هم همیشه به دنبال رازهای درون کتاب‌ها بود.

آتنا با کنجکاوی پرسید:
- دوست قدیمی؟ یعنی این دوست قدیمی کی میتونه باشه؟

سالازار سرش را تکان داد و لبخند زد:
- بله، در حقیقت، او همیشه از دانش و دانایی فراتر از بقیه پیروی می‌کرد. یادم می‌آد که هرگز از سوال کردن دست نمی‌کشید. از نظر من کمی دردسرساز بود ... ولی خاطراتش باعث میشه که هر وقت وارد کتاب‌فروشی می‌شم، یادش بیفتم.

آتنا که به کتاب‌ها خیره شده بود، لبخندی زد و گفت:
- اولین باره که میبینم در مورد احساسات خودت شک داری سالازار!

سالازار دستی به ریشش کشید و انگاری که میخواست از این خاطره‌ها هرچه زودتر فرار کند و گفت:
- خب، لذت ببر از این لحظه‌! من باید برم به کارهای مهمتری برسم. به زودی برمی‌گردم و با چند تا کریشیو پول کتاب‌هایی که خریدی رو میدم.

آتنا سرش را تکان داد و خندید:
- نگران نباش، فکر کنم یادت رفته بابام کیه، هر چقدر کتاب بخوام می‌تونم بخرم و پولش رو از خدای خدایان بگیرم.

سالازار پوزخندی زد و از کتاب‌فروشی خارج شد، در حالی که آتنا در دنیای کتاب‌ها غرق شد، انگار که بهشت خرد را یافته بود.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
#39

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار
و به هواداری از تیم برتوانا


پست مرتبط

ترزا با این که داشت زیر فشار کلاس‌ها و درس‌ها و امتحانات و وظایف کارآموزی‌اش له می‌شد، نمی‌خواست این روز را بدون رفتن به فلوریش و بلاتز و خریدن دست کم یک کتاب تمام کند. هنوز چند ساعتی تا پایان امروز وقت داشت. گرم‌ترین لباسش را پوشید و شال‌گردنش را انداخت. روبه‌روی شومینه اتاقش ایستاد. مشتش را پر از پودر پرواز کرد و وارد آتش شد.
- فلوریش و بلاتز.

چرخید و چرخید و چرخید تا در شومینه کتابفروشی فلوریش و بلاتز فرود آمد. کتابفروشی مثل همیشه شلوغ بود. به مناسبت امروز چند کتاب جدید رونمایی شده بود و نویسنده‌های آنها هم امروز به کتابفروشی آمده بودند. ترزا به سمت قفسه‌ای رفت که کتاب‌های جدید در آن بود. اولین کتابی که توجه ترزا را جلب کرد، کتابی با جلد سیاه بود که عنوان "سایه‌ها" رویش طلاکوب شده بود. ترزا مطمئن بود که این کتاب را قبلا جایی دیده است. کتاب انگار او را صدا می‌زد و به سمت خودش می‌کشید. بعد از گذشت چند ثانیه ترزا به یاد آورد که آن کتاب، همان کتابی است که چند سال پیش در ویترین بورگین و برکز دیده بود. همان زمانی که برای چالش جرئت مجبور شده بود به کوچه ناکترن برود. اما حالا آن کتاب آنجا بود و دوباره او را صدا می‌کرد. همه همینطور به قفسه کتاب‌های جدید اشاره می‌کردند و درباره کتاب‌ها حرف می‌زدند اما هیچ کس درباره کتاب سایه‌ها حرفی نمی‌زد. انگار که کسی آن را نمی‌دید. ترزا به سمت یکی از مسئولان رفت تا اطلاعات بیشتری درباره کتاب بگیرد.
- ببخشید آقا، اون کتاب درباره چیه؟
- کتاب "پرنسس تورن" رو می‌گین؟ اون یه داستان جنایی داره و درباره...
- نه نه منظورم کتاب سمت راستیشه!
- آهان کتاب "قارچ شناسی" رو می‌گین!...

آقای مسئول همینطور در حال توضیح دادن بود ولی ترزا حتی یک کلمه از حرف‌های او را هم نمی‌شنید. همینطور خیره به کتاب سایه‌ها نگاه می‌کرد. دیگران واقعا آن کتاب را نمی‌دیدند!

- اگر بازم هم سوالی دارین در خدمتم!

ترزا به خودش آمد. به آقای مسئول نگاه کرد و لبخندی زد.
- ممنونم از راهنماییتون!

وقتی دوباره به قفسه کتاب‌ها نگاه کرد کتاب سایه‌ها آنجا نبود. یا شاید هم آنجا بود و ترزا هم مثل دیگران آن را نمی‌دید. شاید اصلا از همان ابتدا آن کتاب توهم خودش بوده است. ترزا تصمیم گرفت ذهنش را درگیر نکند. مشغول قدم زدن بین قفسه‌ها و نگاه کردن کتاب‌ها شد. بخش رمان‌ها همیشه بخش مورد علاقه ترزا بود. داشت رمان‌های تخیلی را نگاه می‌کرد که چشمش به کتابی با جلد سیاه افتاد. کتاب را از قفسه بیرون کشید. کتاب سایه‌ها بود. قلبش تند‌تر می‌زد. کتاب او را صدا می‌کرد. می‌خواست ترزا بخواندش. ترزا نبض کتاب در دستانش را حس می‌کرد. انگار آن کتاب زنده بود. ترزا قبل از این که وسوسه‌ شود و کتاب را باز کند، سریع آن را به درون قفسه برگرداند. کتاب پرنسس تورن را از قفسه بیرون کشید و تصمیم گرفت هرچه زودتر به هاگوارتز برگردد. به طرف صندوق رفت و پول کتاب را داد. بعد از طریق شومینه به اتاقش برگشت. وقتی در کیفش را باز کرد علاوه بر کتابی که خریده بود، یک کتاب دیگر هم در کیفش بود، کتاب سایه‌ها!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#38

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۳۷ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 163
آفلاین

تصویر کوچک شده



به طرفداری از تیم هاری‌گراس



صدای کوبیده شدن باران بر روی ایوان آهنین در فضای خالی خانه می‌پیچید. سرما آنچنان شدت گرفته بود که حرارت پر فشار شومینه ی کنج خانه نیز برای گرم کردن آنجا کافی به نظر نمی رسید. در آن فضای سرد و خالی، پسرکی به چشم میخورد که داشت برای بار هزارم نامه ی خداحافظی مادر را می‌خواند. با وجود اینکه میدانست به زودی بر میگردند اما آرام کردن آن بی قراری برایش دشوار بود. پسرک آهی از عمق وجود نهاد و سپس آستین های پلیورش که بزرگ تر از سایز تنش بود را بالا زد و هیزمی به داخل شومینه اضافه کرد.
آن حس تنهایی و خالی بودن خانه برایش عجیب بود، چراکه همیشه به هیاهو و سر و صدایی که اطرافش بود با وجود عدم تمایلش عادت کرده بود. بعد آن که پدر و مادرش به ناچار او را تنها گذاشتند تا به مراسم سوگواری دوست قدیمیشان بروند، او با یک خدمت کار و یک نگهبان در خانه تنها مانده بود. اکنون با این سکوت، افکار سرکوب شده ای که تا آن لحظه زمانی برای باز گشاییشان نداشت، پشت هم سرازیر شد. در این میان حقایق از لابه لای افکار نهفته خود را آرام آرام نمایان می کرد. به صورت ناخود آگاه شروع کرد افکارش را زیر لب زمزمه کردن.

-فکر میکردم دلم برای تنهایی تنگ شده، هرگز تا وقتی دورم شلوغ بود فکر نمیکردم انقدر حس خالی بودن و کم بودن چیزی رو بده. حتی غر زدن های مامان و فریاد های بابا‌..‌.عجیبه بخوام فکر کنم جای این چیزا هم خالیه ولی بدون حضورشون انگار خونه روحشو از دست داده! نمی دونم اگه الان مشکلی پیش بیاد و بخوام حرف بزنم پیش کی برم؟ حرف دل و نگرانیمو به کی بگم؟...خدمتکار و نگهبان؟ نه! اونا فقط سر پستشونن و برای خود من اهمیتی قائل نیستن که بخوان به حرفام گوش بدن. میترسم...میترسم حرف بزنم و با چشمای سرد فقط سری به نشونه تایید تکون بدن. نمیخوام با کسی حرف بزنم، اگه قرار باشه اینطوری جوابمو بدن! هرچی نباشه من پسر ارشد ریدل هام، غرورم بهم اجازه تحمل چنین برخوردی رو نمیده‌. آره نباید حرفی بزنم که چنین برخوردی رو دریافت کنم. اینا همش به خاطر غرور و آبروی ریدل هاست، نباید باعث شرم خانوادم بشم آره میدونم که اگه کاری کنم باعث شرمشون بشم دیگه منو دوست ندارن. نه اینو نمیخوام! میترسم...

سرش را بلند کرد و به ساعت نگاهی انداخت.

- انگار توی تنهایی، حتی زمان هم کند تر از همیشه میگذره...امیدوارم مامان و بابا زودتر برگردن.

به کنار پنجره رفت و از اتاق خودش در طبقه دوم نگاهی به باغ رز کرد. حتی آن گلهای زیبا هم در این باران، حس و حال غم انگیزی به خود گرفته بود‌. شروع کرد روی بخار پنجره نقاشی صورت خندانی کشید. سپس خانواده ای را کنارش ترسیم کرد اما طولی نکشید که قطرات رطوبت شیشه، آن خانواده شاد را به آرامی پاک کرد. صدای گرومپ گرومپ قلبش، طنینی وهمناک ایجاد میکرد. صدای باران و رعد و برق که شدت گرفت، همچون هیزمی در آتش به آن وهم می افزود. چهره اش در هم رفت و دستان سردش مشت شد.

- چیزی نیست تام...چیزی نیست. این فقط یه رعد و برقه. هیچ اتفاقی نمی افته‌.

پسرک با وجود اینکه میدانست اتفاقی نمی افتد اما دلهره و ترسش همچون موجی خشن و پرتلاطم که با هر برخورد به صخره موجش بیشتر میشد، ترس او نیز با هر صدای رعد و برق شدت میگرفت. این بار رعد و برقی مخوف و با صدایی بلند در آسمان زده شد که باعث شد زمین هم کمی به لرزه در آید. تام ریدل جوان، چند قدم عقب عقب رفت و روی زمین افتاد. چاره ای نبود دیگر نمیتوانست تکان بخورد، همانجا خشکش زده بود. در همان فاصله ای که از پنجره روی زمین افتاده بود با دستانش محکم گوش هایش را پوشاند و با چهره ای گرفته به آسمان خیره شد و منتظر رعدوبرق بعدی ماند. چیزی که لحظه ای بعد دید زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود، بدون شنیدن صدا، رعد و برق همچون شاهکار هنری ای بود که دلت میخواست آن را قاب کنی و مدتها به آن خیره شوی.
- ووووآااا چقدر زیباست. نمیدونستم چیزی که ازش میترسم میتونه انقدر قشنگ و چشم نواز باشه!

از جایش بلند شد و زنگوله کوچکی را، دو بار تکان داد. مدتی بعد خدمتکار جوان پشت در حاضر شد.

تق تق تق

- بیا تو.
- ارباب جوان امری داشتید؟
- یک فنجون شیر گرم با کمی خوراکی آخر شب برام آماده کن!
- بله ارباب جوان! همینجا در اتاقتون صرف میکنید‌؟
- آره اینجا راحت ترم.

خدمتکار جوان تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.

کمی بعد...

- ارباب جوان، خوراکی آخر شبتون!
- ممنون بذارش همونجا روی میز.
- چشم. امر دیگه ای ندارید؟
- نه مرخصی میتونی بری بخوابی منم بعد از خوردن اینا دیگه میخوابم.
- بسیار خب ارباب جوان! شب خوبی داشته باشید‌.

تام سرش را به نشانه تایید تکان داد و خدمتکار رفت. به سراغ سینی خوراکی ها رفت، آن ها را روی زمین، جایی که قبلا افتاده بود گذاشت. بالشت و پتویش را هم به همان جا آورد. پتو را به دور خودش پیچید و با نگاه کردن به آن منظره به آرامی فنجان شیرش را سر کشید.

نیمه شب...

تام که دیگر خوراکی هایش تمام شده بود و آنهمه نگاه کردن به آن منظره خسته اش کرده بود، پلک هایش از خستگی به هم آمد و به آنی خوابش برد. از تنهایی آن روز و افکار آن شبش چیز های زیادی یاد گرفته بود. تنهایی آن قدر ها هم بد نیست، فقط باید بدانی چطور آن را بگذرانی. ترس هایمان هم همیشگی نیست فقط باید جور دیگری به آن اندیشید.


تصویر کوچک شده

S.O.S



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۵۹ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#37

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۸:۲۵:۲۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 411
آفلاین
تصویر کوچک شده
به طرفداری از تیم هاری گراس


شکلات!
دوستی به مانند شکلات می‌ماند. شیرین است و آدمی با داشتنش به ذوق می‌آید. من هربار که به دوستانم فکر می‌کردم، شیرینی آن را با تمام وجودم احساس می‌کردم. ریموس و جیمز همیشه برایم پناهگاهی بودند که به هنگام مشکلاتم به آن‌ها پناه می‌بردم. تا جایی که به خاطر دارم ریموس هم همیشه موقع مشکلات به چیزی پناه می‌برد. به شکلات! هروقت هر کدام‌مان احساس ناراحتی داشتیم، با تکه شکلاتی به سمت‌مان می‌آمد و می‌گفت: «بخور! حالت رو بهتر میکنه!». واقعا هم حالمان بهتر می‌شد.

هر سه تایمان شانس آوردیم که ژن چاقی نداشتیم. چون ریموس همگی‌مان را به شکلات معتاد کرده بود. اعتیاد به معنای واقعی کلمه! مثلا یک شب تا صبح که پای شلم بازی کردن بیدار میماندیم، نزدیک 100 بسته را سه تایی تمام می‌کردیم و صبح که از خواب بیدار میشیدیم، مثل معتاد‌ها دنبال اولین چیزی که میگشتیم، شکلات بود. همیشه منتظر بودم تا روزی تبدیل به سه تا بانوی چاق بشویم و کار دنیا برعکس بشود و مضحکه خنده اسنیپ بشویم.

یکی از همان روزهای قدیم، من و ریموس مشغول قدم زدن در کوچه دیاگون بودیم اما تنها چیزی که فکر می‌کردیم خریدن «شکلات» بود. در آن اوایل من عاشق دوستانم و تجربه دوپامین با آنها بودم. ریموس هم همیشه برای تجربه بیشتر این حس من رو تشویق می‌کرد. همینطور که مشغول قدم زدن و کرم ریختن روی همدیگر بودیم، شروع به صحبت کرد! یا بهتر است بگویم، شروع به خوندن:
- مرد و مرد و مرد و مردونه! زندگی کن که آخرش بهت نگن دیوونه!

و مثل همیشه من هم اشعارش رو کامل میکردم:
-مثل ماهیگیری که تا ته دریا میرونه! با صدای موج دریا تا صبح هایکون میخونه!

و باز او ادامه میداد:
- میخونه و میخونه! میخونه و میرونه! میدونه اون بالا یکی روزیشو میرسونه! کرم سر قلاب چند روزه که آویزونه! خدا خدا میکنه که یه وقت نشه وارونه!

و من هم کم نمی‌آوردم:
- ما آدما اینجا هستیم چون اینطوری آسونه! اما کسی نمیدونه چند روز دیگه مهمونه! حالا پاشو تکون بخور آخرشه دیوونه! تصویر کوچک شده


عجب روزگار شیرینی بود. عجب دیوانه هایی بودیم. دغدغه هیچ چیز جز عشق و حال کردن را نداشتیم. مثل همیشه وارد مغازه محبوبمان، یعنی «شیرینی و شکلات فروشی اصغر پوپک» شدیم. اصغر همیشه تاکید داشت که شکلات هایش خیلی بهداشتی هستند و با فرمول سری و خیلی خاصی درست شده‌اند که در دنیای جادویی و ماگلی لنگه‌شان پیدا نمی‌شود. به خاطر دارم که کمی با بهداشت ظاهر اصغر آقا شوخی کردیم، چند کیلویی شکلات خریدیم و از مغازه خارج شدیم.

یادم نیست که تاثیر شکلات ها روی دوستی‌مان بود یا تاثیر دوستی‌مان روی شکلات ها! اما این ترکیب برای ما از هر جادویی موثرتر بود. در همان روزها بود که ریموس هم کم کم فرمول سری اولیه شکلات‌های خودش را کشف کرد.

قدر دوستان واقعی و دوستی‌هایتان را بدانید. چیزی که این روزها مثل گوهر نایاب می‌ماند.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.