آلانیس
vs
آنتونی
- خیلی قشنگه!
آلانیس هیجان زده، به ویترین مغازه ای زل زده بود.
- من باید بخرمش!
آلانیس باعجله وارد مغازه شد.
- من می تونم اون گوی برفی توی ویترین رو بخرم؟ همونی که یک دختر با شال و کلاه توش نشسته؟
مرد پشت پیشخان موشکافانه آلانیس را نگاه کرد.
- اگه پنجاه گالیون داشته باشی می تونی.
- مطمئن نیستم اینقدر داشته باشم.
سپس کیف پولش را روی پیشخان خالی کرد.
- یک گالیون، دو گالیون، سه گالیون...
پانزده دقیقه بعد
- چهل و پنج گالیون، چهل و شش گالیون، چهل و هفت گالیون... اوه تموم شدند! من فقط چهل و هفت گالیون دارم!
سپس به مرد فروشنده نگاه کرد که خوابش برده بود.
- هی! من گالیون هایم رو شمردم! برای شما گوسفند نشمردما!
- ب... بله؟... اوه! هنوز تویی؟ خب! پول هات کافی هستند؟
آلانیس لبش را گاز گرفت.
- خب... نه... اما...برام اون گوی رو نگه دارین. من اون گوی رو می خرم!
سپس همه گالیون ها را دوباره در کیف پولش ریخت و از مغازه بیرون رفت.
- من باید کار پیدا کنم! اون جوری می تونم دو گالیون دیگه به دست بیارم و اون گوی رو بخرم!
درهمان حال کاغذی روی شیشه ی مغازه توجهش را جلب کرد.
نقل قول:
موجودات جادویی!ساحرگان! جادوگران!
به یک عدد کمک آرایشگر نیازمندیم.
با دستمزد خوب. روزی 2 گالیون.
در صورت قبولی برای گرفتن کار جغدی به آدرس زیر ارسال نمایید.
هاگزمید، پلاک دوم، آرایشگری رز
- عالیه! من کارو می گیرم!
اما در همان حال نوشته ی دیگری هم بود.
نقل قول:
عزیزانی که این را می خوانید!
ما، ردا فروشی بنفشه، به یک عدد کمک فروشنده نیازمندیم.
روزی 2 گالیون.
اگر می خوهید کار را قبول کنید که هاگزمید، پلاک هشتاد و سه ردا فروشی بنفشه جغد بفرستید.
- به هردوشون درخواست می دم!
نیم ساعت بعد
آلانیس در حال کامل کردن نامه هایش برای کار بود.
- تموم شد!
جغدش را صدا کرد و نامه ها به پایش بست.
- خب جغد من! برو و نامه ها رو برسون.
دو روز بعد- هوهوهـــــو
آلانیس باعجله به سمت جغدش در حیاط دوید.
- جغد خوب! مرسی.
آلانیس نامه هایش را باز کرد.
نقل قول:
دوشیزه شپلی عزیز!
درخواست کاری شما قبول شد! اگر هنوز هم مایل به انجام کار هستید فردا ساعت نه صبح به آرایشگری ما تشریف بیاورید.
با تشکر، آرایشگری رز.
نقل قول:
خانم عزیز.
درخواست کاری قبول شد. اگر هنوز کار را می خواهید 5 عصر در ردا فروشی ما حضور داشته باشید.
ردا فروشی بنفشه.
در همان هنگام آلانیس متوجه چیزی در نامه ی فرشگاه ردا فروشی شد.
- وای نه! گل بنفشه! اونا نمی دونستن من به گل بنفشه حساسیت دارم؟ نمی دونستند گل بنفشه باعث می شه من تبدیل به گل بنفشه شم؟
آلانیس فورا بنفشه رو به حیاط بغلی پرتاب کرد و سپس متوجه چیز ترسناکی شد.
- وای نه! انگشتام تبدیل به برگ شدند! موهام هم تبدیل به ساقه!
آلانیس آهی کشید.
- ردا فروشی بنفشه کار خیلی بدی کرد که تو نامه اش گل بنفشه گذاشت. مجبورم آرایشگری رو قبول کنم.
فرداآلانیس نگران جلوی آینه ایستاده بود.
- انگشتای بیچارم برگ شدند. موهام هم خیلی زشت شده! من خیلی افتضاح شدم.
اما شاید موی سبز الان مد باشه. شایدم همه ناخناشون رو شکل برگ لاک زده باشند و من عادی باشه!
که نبود.
وقتی در راه آرایشگری بود همه ی مردم با تعحب به او زل میزدند.
- خب رسیدم.
آلانیس دوباره نگران شد.
- مطمئنم همه من رو مسخره می کنند!
اما خب میرم تو!
دلنگ دلنگ دلنگزنگ کنار در آرایشگاه با ورد آلانیس صدا داد.
- اوه! سلام مشتری جدیدی؟ حتما اومدی موهای افتضاحتو درست کنی! خب بفرما بشین اینجا!
زنی با آرایش غلیظ، ناخن های مانیکور شده و موهای سرخابی آنجا بود.
- اووم، نه! من مشتری نیستم. من کمک فروشنده ای ام که سفارش داده بودید!
- کمک فروشنده رو که سفارش نمی دهند.
سپس به سمت میزش رفت.
- خب! اگه قراره کمک فروشنده باشی بیا ببین کدوم از این لاک ها خشک شده اند، اون هایی که خراب اند رو بنداز دور.
سپس کشویی از میزش را باز کرد و صدها لاک داخلش را روی میز گذاشت.
- خب! شروع کن!
- چطوری ببینم خشک شدن یا نه؟
صاحب آرایشگاه در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
- بزنش رو ناخنت ببین درست می کشه یا نه.
نیم ساعت بعد- بفرمایید! تموم شد. همه شونم درستند! هیچ کدومشون خشک نشده اند. فقط ناخن های من خراب شدند.
صاحب آرایشگاه از شانه کردن موهایش دست کشید.
- بسیار خب! حالا برو و اون قیچی ها رو تمیز کن.
- چشم.
یک ربع بعد.
-اوی! من دستم رو بریدم! اما قیچی ها تمیز شدند.
صاحب آرایشگاه به آلانیس نگاه کرد که مچش زخمی شده بود.
- تموم کردی؟ الان برو و اون موهایی که اونجا ریخته رو جارو کن.
آلانیس آهی کشید.
5 ساعت بعد
تا آن زمان صاحب آرایشگاه حدود هزار کار را به آلانیس داده بود.
- تموم نشد؟
-چرا! برو یک لیوان چایی برای من بیار بعد هم می تونی بری.
آلانیس فورا لیوانی چای به دست صاحب آرایشگاه داد.
- مرسی. اینم دستمزدت! می تونی بری. فردا هم میای؟
آلانیس در حالی که از در بیرون می رفت با تحکم گفت:
-نه!
وقتی از آرایشگری بیرون رفت به سمت مغازه ای که گوی را می فروخت راه افتاد. وارد شد.
- سلام! من همونم که گوی برفی رو می خواست می تونم بخرمش؟ پولش رو دارم.
مرد به آلانیس نگاه کرد.
- بسیار خب.
آلانیس تمام پول هایش رو پیشخان ریخت.
- این که یک گالیون کمه! فکر کنم ریاضی ات خرابه! متاسفم اما من دیگه نمی تونم اون گوی رو نگه دارم. می فروشمش.
- من اون همه تو آرایشگاه زجر کشیدم برای هیچ و پوچ؟