هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳:۳۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳
#47

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۰:۳۸:۳۸
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 389
آفلاین
مرگ با هیبتی ترسناک و با دست‌های استخوانی‌اش، از درگاه وارد شد. اتاق کاملاً در سکوت فرو رفته بود و ولدمورت با لبخندی غرورآمیز به مرگخوارانش نگاهی انداخت. مرگ به آرامی به سمت اولین مرگخوار قدم برداشت و در حالی که دستش را به سوی اسکارلت لیشام دراز می‌کرد، گفت:

- خوشحالم که بالاخره باهاتون آشنا می‌شم.

اسکارلت که لقمه‌ای نان و پنیر در دهانش بود، به آرامی سرش را بالا آورد و با دهانی پر، گفت:

- آه، تویی؟! مرگ عزیز! دفعه پیش هم که توی ماموریت با اون طلسم کشنده گیر کردم، دیدمت. چطوری؟ خوشحالی که دوباره همدیگه رو می‌بینیم، نه؟

مرگ با تعجب دستش را پایین آورد و نگاهی به ولدمورت انداخت که او هم به وضوح متعجب شده بود. مرگ سری تکان داد و به سمت ایزابل رفت. دستش را برای دست دادن به او دراز کرد:

- سلام، خوشبختم...

ایزابل که در حال پر کردن فنجان چایش بود، بدون حتی نگاهی به مرگ، گفت:

- آه، مرگ جان، دفعه قبل که تو دوئل با محفلیا اون طلسم رو خوردم، تو بودی که بهم گفتی به زودی می‌بینمت، یادت هست؟ چه سریع گذشت! دوباره که همدیگه رو دیدیم.

مرگ کمی سردرگم شد و به سمت کوین کارتر رفت، شاید او کمتر مرگ را می‌شناخت. کوین که چشمانش از تعجب گشاد شده بود، نیشخندی زد و با دستش به کتف مرگ زد:

- مرگ شان، میایی بلیم بازی؟

مرگ حالا کاملاً گیج شده بود. به تلما هلمز نزدیک شد. تلما با دیدن او چای خود را زمین گذاشت و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:

- مرگ جان! من همیشه آماده‌ام. هر وقت خواستی، بیا و منو با خودت ببر. آخه دیگه فکر کنم همه جای این دنیا رو دیدم!


به نظر می‌رسید مرگخواران تنها گروهی از جادوگران بودند که با مرگ بیشترین میزان آشنایی را داشتند ...




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷:۳۳ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳
#46

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۴۲:۱۶ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 32
آفلاین
"سوژه جدید"

همه میدانستند، جلسات و گردهمایی های مرگخواران معمولا در شب انجام میشود. بهرحال شب با پلیدی و جنایت همخوانی داشته و مود قضیه فراهم میشد.
مرگخواران هم سالها بود که به این روند عادت کرده بودند و اینکه ناگهان لرد از آنها خواسته بود که درست سر ظهر در خانه ریدلها جمع شوند، باعث تعجب همه شده بود. البته هیچ کس جرات اعتراض نداشت و اکنون توده خواب آلود مرگخواران در سالنی واقع در ضلع غربی قصر ریدلها جمع شده بودند و البته حال و روز خوبی نداشتند.
چشم ها ورم کرده و صورتها رنگ پریده بود. سلولهای مغزی هنوز کرکره های مغز را بالا نکشیده بودند و مغزها تعطیل بود. هیچ کس حرفی نمیزد و همه به هوا یا گوشه نامعلومی خیره شده بودند.
بر روی دیوار تابلوی قدیمی "بارگاه ملکوتی" به چشم میخورد که رویش را خاک گرفته بود و روبان صورتی کثیفی از گوشه اش آویزان بود.

کمی بعد از جمع شدن همه مرگخواران، مروپ وارد شد و بدون هیچ حرفی یک سینی چایی شیرین و یک سینی پر از لقمه نان و پنیر بر روی میز وسط سالن گذاشت و خودش هم بر روی صندلی گوشه دیوار وا رفت. مرگخواران خواب آلود مانند زامبی های سرگردان، یکی یکی به میز نزدیک شده و یک لقمه به همراه چای شیرینی برداشتند و مشغول خوردن شدند. البته چای شیرین مزه هلوی گرم میداد و پنیر هم پر از تکه های خرمالو بود، اما مرگخواران گیج تر و خواب آلوده تر از آن بودند که اهمیت بدهند.

هنوز چند لقمه از گلوی مرگخواران پایین نرفته بود که لرد در سالن را با شدت باز کرد و وارد شد. چند نفر از مرگخواران لقمه در گلویشان گیر کرد و به سرفه افتادند. چایی تلما از دستش لیز خورد و به زمین افتاد.

لرد ولدمورت با لبخند بزرگی به مرگخواران له شده که بوی هلو و خرمالو میدادند، نگاه کرد و دستهایش را با صدای بلند بهم زد.
- یاران تاریک ما! ما شما را اینجا جمع کرده ایم که عضو جدیدمان را به همه اعضا معرفی کنیم! عضو جدیدی که سرنوشت ارتش تاریکی را تغییر خواهد داد و ما بلاخره میتوانیم از دست محفلیان بی مصرف خلاص شویم!ما میخواهیم از این عضو جدید استفاده کنیم و نقشه جالبی در سرمان داریم! عضو جدید... بیا تو!

ناگهان اتاق که با نور آفتاب ظهر کاملا روشن بود، تاریک شد. سرمای عجیبی اتاق را فرا گرفت و همه جا در سکوت غیر طبیعی فرو رفت. هیبت بلند و سیاهی از گوشه در وارد شد. چهره اش معلوم نبود و تنها استخوانهای برهنه دستش از انتهای آستین پاره اش بیرون زده بود.

لرد بدون توجه به قیافه وحشت زده مرگخوران و تشنج گابریل در انتهای سالن، ادامه داد:
- عضو جدید ما "مرگ" است! بیایید با او آشنا شوید تا بعدش ما نقشه مان را به شما بگوییم!

مروپ اولین کسی بود که جلو آمد.
- آقا مرگه مامان چایی شیرین دوست داره یا لقمه نون پنیر؟


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷:۴۱ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#45

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۵۳:۳۴
از همین اطراف
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 49
آفلاین
کبریت‌ها از دستان گابریل جدا شدند تا بر بنزین ریخته شده بر زمین فرود بیایند.
اما صحنه آهسته شده بود!

آنقدر آهسته که کبریت‌ها در هوا داشتند با هم اختلاط می کردند.

- داداش منو گذاشته بودن سمت خیس جعبه ولی من خشک موندم! خیلی سخت بود. خیلیا به فنا رفتن ولی من موندم.
- آفرین!
- دست مریزاد مشتی!

کبریت یک در حال تشویق شدن بود که کبریت دو از سمت راستش به حرف آمد.
- منو مروپ برداشته بود ولی یادش رفت برای چی پس گذاشت کنار ظرفشویی. نمی‌دونی چقدر برای من سخت بود که نم‌دار نشم.

بقیه کبریت‌ها سری تکان دادند.
آن وسط، کبریت سه با جدیت به کبریت یک نگاه کرد.
- خیلیا فدای تو شدن. غایت تو چیه اگه اینجا رو نترکونی؟! تو باید بخاطر اون همه کبریت نابود شده و به یاد اونها هم که شده حتما اینجا رو آتیش بزنی!

کبریت دو داشت ناراحت میشد که کبریت سه ادامه داد:
- اینجا رو باید آتیش بزنیم! وگرنه اون همه کبریت نم‌گرفته ای که نابود شدن، فدا شدنشون نادیده گرفته میشه. پ‍..
- ولی اگه آدمای اینجا بمیرن چی؟!
- هدف ما جز آتیش زدن چیه؟
- خب زیر دیگ‌های مروپ رو روشن می‌کردیم بهتر نبود؟

کبریت‌ها با هم به مشکل خورده بودند و به یکدیگر حمله‌ور شدند. شروع کردند به کتک کاری...

مرگ‌خواران متوجه شدند که آن همه کبریت رها شده، حالا تبدیل به گلوله‌ای آتش شده بود و اگر زودتر جلویشان را نمی‌گرفتند، تمام زندگی‌شان به فنا می‌رفت!


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۱۳ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
#44

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۷:۱۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 685
آفلاین
خلاصه:

ایوان آرزو کرده که بتونه لرد بشه و یه غول چراغ جادو آرزوشو برآورده کرده.
_______________

ایوان روی تخت لرد سیاه تکیه زد و نگاهی به مرگخواران تعظیم کرده انداخت.
-هیچ از هیکل های فربه خوشم...خوشمان نمی آید! از امروز مرگخواران ما باید پوست استخوان باشند.
-آخه اینطوری که هممون شبیه شما میشیم! اونوقت دیگه استثنایی محسوب نمی شید ها!

ایوان، درشت نی خود را از جا در آورد و با آن محکم بر سر مرگخوار معترض کوبید.
-حرف نباشه! همین که گفتم...از این به بعد فقط می تونین هوا بخورین چون از غذا خبری نیست!

مرگخواران با تاسف به قابلمه قرمه سبزی مروپ که اکنون بر روی گاز در حال جا افتادن بود و بویش خانه ریدل ها را برداشته بود، اندیشیدند.

-وای لرد ایوان چقدر شما به فکر مرگخوارا هستین! حتما میخواین رژیم بگیریم که سالم بمونیم نه؟

گابریل بشکه ای بنزین از جیبش در آورد و بر روش کفپوش های چوبی خانه ریدل ها خالی کرد.
-پس منم کمک میکنم که زودتر وزن کم کنیم و سالم تر بمونیم. این شما و این هم سونا خشک!

صحنه آهسته شد. گابریل لبخندی مهربان بر لب نشاند و مرگخواران با وحشت متوجه چوب کبریت شعله وری شدند که از دست او رها شد تا در میان بنزین فرود بیاید و هستی مرگخواران را به آتش بکشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۱ ۰:۵۸:۲۹

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲:۱۰ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#43

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۱۲:۵۰ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
هیئت مدیره
پیام: 754
آفلاین
بلاتریکس از اینکه یک پیرمرد حتی اگر پیامبر هم می بود، با چنین سرعتی دور شد، تعجب کرد. اما تعجبش چند لحظه ای بیشتر طول نکشید، با تکان خوردن های نا به هنگام قابلمه جادو، بلاتریکس متوجه شد که چرا پیرمرد مذکور با آن سرعت جیم شده است. قابلمه را به پایین انداخت و منتظر شد تا ببیند چه پیش می آید.

قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند، اما قابلمه مهلت همچین کاری را به وی نداد و به سرعت از او دور شد. نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .

اما قابلمه جادو به این مقدار رضایت نداد. هنوز خیل عظیمی از مرگخواران آنجا ایستاده بودند و بسیاری از آن ها در حال آماده کردن آرزوهای خود بودند. حتی چند تایی کاغذ و قلم درآورده بودند و وانمود می کردند در حال یادداشت کردن هستند. نفر بعدی، لادیسلاو بود. با تماس قابلمه با گوشه ی ردای لادیسلاو، وی قلم پری را در آورد و گفت:
- ای قابلمه جادو! این چنین است آرزوهای این بنده حقیر سراپا تقصیر! همانا...

اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون.

ایوان گلویی صاف کرد و با لبخندی حاکی از پیروزمندی گفت:
- ما می خواهیم وفادارترین... اوهوم... خدمتگزار لرد سیاه بشویم.
- چی؟ میخوای لرد سیاه بشی؟ اینکه کاری نداره. تازه واسه تو آسونترم هست. مو و دماغ که نداری. موند یدونه چوبدستی و حساب بردن اینا از تو. حله. ولدمورت جدیده تویی دیگه.

غول قابلمه این را گفت و صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.

لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۰
#42

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
دست بلاتریکس، مانند صحنه ی آهسته، به سمت دستگیره در میرفت که...
- بلاتریکس! یه چیزی!

دست بلاتریکس، میان هوا، متوقف شد.
- چیه؟

مرلین، لبخندی زورکی زد. کاش غولی چیزی داشت، و میتوانست خودش را از دست این ارازل اوباش، نجات... خب، میتوانست یک کارهایی بکند.
- غول چراغ! غول چراغ جادو! یه چراغ جادو بهتون میدم. هر کودومتون میتونین به جای یه آرزو، سه تا آرزو کنین! برای اربابتونم همینطور. ایشون میتونن به جای یه آرزو، سه تا آرزو کنن!

مرلین، بعضی ورد های تولید چراغ را فراموش کرده بود. پس، وقتی ورد را خواند، به جای چراغ قابلمه ای در هوا ظاهر شد. مرلین، قابلمه را در بغل بلاتریکس انداخت و با بیشترین سرعت، از آنجا جیم شد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
#41

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
- قطعا منظورم از سمت چپ، سمت چپ شکم نبود!

مرلین حس میکرد باید قبل از اینکه دیر بشه اقدامی بکنه. هر چی باشه اون مرلین مملکت بود و همه به اسمش قسم میخوردن.
البته نه همه ولی خب عده ی زیادی بودن به هر حال.

- خب باشه باشه... قبل از اینکه در رو بزنی و خلوت ارباب رو بریزی به هم بذار یه چیزی رو برات توضیح بدم.

بلا دلش نمیخواست مرلین چیزی رو براش توضیح بده ولی حس قوی از درونش که مربوط به بخش آلارم دهی اربابانه میشد، مشغول بوق بوق کردن بود.
- بهت یک دقیقه وقت میدم تا حرفتو خلاصه و دقیق بزنی.
- ببین یک دقیقه خیلی کمه.
- الان دقیقا 55 ثانیه از وقتت مونده.
- بلا ببین چیزی که من میخوام بگم خیلی مهمه. اینجوری که نمیتونم دقیقا برات بگمش...
- 40 ثانیه از وقتت مونده...

از قرار معلوم مرلین برای گفتن حرفش و نجات دادن خودش زمان زیادی نداشت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲:۳۶ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
#40

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۳۶:۲۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
-میگم... حالا راهی نداره که خشکه حساب کنیم؟ وقت ارباب رو الکی نگیریم من می‌گم. نه که ترسیده باشم ها...

دروغ می‌گفت. ترسیده بود.
-وقت اربابمون بیشتر از این حرف ها اهمیت داره که با سوسک شدن تام بخوایم هدرش بدیم.

حق با مرلین بود. وقت لرد سیاه خیلی زیاد هائز اهمیت بود. اما گره دست بلاتریکس بر روی یقه او شل نشد که نشد.

-ببین بعدا وقتی لرد سیاه بفهمن که واسه چه چیز پیش پا افتاده ای من رو کشون کشون بردی پیششون، شاکی می‌شن ها!

شاکی شدن لرد سیاه از دست بلاتریکس، بزرگترین نقطه ضعف بلاتریکس بود. اما حتی دست گذاشتن بر روی این نقطه ضعف نیز چیزی را عوض نکرد.

-آخ قلبم!

مرلین دستش را روی سینه اش گذاشت و خواست پهن زمین شود که بلاتریکس او را بین زمین و هوا نگه داشت.
-قلب سمت چپه!

مرلین خود را جمع و جور کرد و به راه رفتن ادامه داد و همراه سایرین به راهروی منتهی به اتاق لرد سیاه پیچید. درب اتاق لرد سیاه را دید و...
-آخ قلبم!

دستش را روی قلبش گذاشت و مجددا بین زمین و هوا پهن شد.




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰
#39

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرلین به علت کهولت سن، اوضاع جسمی و روانی مساعدی نداره و آرزوهای ملت رو اشتباهی برآورده می‌کنه. الان تام رو تبدیل به سوسک حموم بزرگی کرده. تام سوسکی و ملت جادوگر برای اعتراض به سراغش می رن.

..................................

مرلین کبیر، داشت زیر بار نگاه های مرگخواران له می شد.
- بس کنید خب. ای ملعون ها. پیامبرم ناسلامتی. همتونو هیپوگریف می کنما... بعد باید تا آخر عمرتون هی به کله زخمی تعظیم کنین.

از جمع به آن بزرگی فقط دل کتی بل برای مرلین سوخت. آن هم اهمیتی نداشت. چرا که کتی همیشه دل نازک بود.

مرلین خودش را جمع و جور، و رو به تام کرد.
- حالا مگه چی شده؟ قبلا هم همچین خوشگل محسوب نمی شدی.

مشکل تام، قیافه و شاخک های درازش نبود. هر شب خواب فاضلاب را می دید و سراسیمه از خواب می پرید. فاضلاب او را به سوی خود فرا می خواند و او از روزی می ترسید که تسلیم این وسوسه بشود.

بلاتریکس به عنوان قلدر خانه ریدل ها جلو رفت و یقه پیامبر مملکت را گرفت.
- ما دیگه بهت اعتماد نداریم. راه بیفت ببینم. اگه راست می گی باید آرزوی ارباب رو برآورده کنی. الان می ریم پیششون و ازشون می پرسیم چه آرزویی دارن. تو هم جلوی چشم هممون برآورده می کنیش. تام... من از سوسک نمی ترسم. اینقدر سعی نکن ازم بالا بری.

و مرلینی که یقه اش توسط بلاتریکس گرفته شده بود، به همراه بقیه به سمت دفتر لرد سیاه به راه افتادند.





پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰
#38

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹:۴۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از توی دیوار
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
مرلین در حالی نفر بعد را صدا می زد که از قدرت بدنی خودش در این زمان پیری و فرتوتی به وجد آمده بود و جلوی آینه ای که در دفتر کارش گذاشته بود، فیگور می گرفت.
- پیامبر باید اینطوری آمادگی بدنی داشته باشه... آها... ببین بازو رو... اینم از سرشونه... حالا بریم واسه یه شکم... قرچ... آخ...

مرلین در حالیکه پشتش را گرفته بود، به زمین افتاد و از درد به خود پیچید. او هنوز به این باور نرسیده بود که مدت هاست از تاریخ انقضایش گذشته و کم کم در حال کپک زدن و فاسد شدن است و باید در فعالیت های بدنی رعایت کند و زیاد به خودش فشار نیاورد. همین که به آرامی راه می رفت برایش بس بود ولی امان از غرور جوانی در دوران پیری!

- تق تق تق...

صدای تق تق در همزمان با صدای شکسته شدن استخوان های مرلین، شروع شده بود به همین دلیل در ابتدا مرلین هیچگونه توجهی به صدای در نداشت. اما با شدت گرفتن صدای در، متوجه شد که مراجعه کننده دارد و باید خودش را جمع و جور کند.

- آخ... آی... مگه یه پیرمرد چقدر می تونه استخون داشته باشه... فکر می کردم تو این همه وقت کمتر شده باشن... اومدم... اومدم... .

مرلین سکندری خوران به سمت در رفت اما درست قبل از اینکه بتواند در را باز کند، در با صدای گوش خراشی باز شد و روی مرلین افتاد.
- آخ... این دیگه نامردی بود...

مرلین که زیر در ضد سرقت و تمام فلزی بارگاهش گیر کرده بود، سعی کرد گردنش را کمی دراز تر کند تا بتواند فردی را که این بلا را سرش آورده بود، ببیند... دم در ورودی بارگاه ملکوتی، تام-سوسک و دیگر اعضای خانه ریدل ها که از صورت هایشان معلوم بود از وضعیت فعلی تام و مرلین راضی نبودند، دیده می شدند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.