جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: ستاد کل حمایت از خون آشام‌ها، سانتورها و گرگینه‌ها (خاسگ)
ارسال شده در: یکشنبه 7 بهمن 1403 00:27
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
البته که جواب دادن به سوالات بی پاسخ همیشه از مسائل مهم و ضروری تمام جوامع از جمله جوامع جادویی بود. حالا اگه این جامعه جادویی جمعی از اقلیت ها هم بودن که خب بیشتر مهم و ضروری به نظر می‌رسید. بنابراین باید دست به کار می‌شدن و این سوال و دغدغه مهم رو قبل از اینکه به یک بحران تبدیل بشه حلش می‌کردن.

از اونجایی که یکی از تکنیک های اصلی و مهم در حل مسئله تبدیل کردن اون مسئله به بخش های کوچیک تر بود بنابراین باید با این کار شروع می‌کردن! بنابراین تصمیم گرفتن یه بار دیگه صورت مسئله رو با هم مرور کنن!

- تا ندونیم شکارچیا کجان که نمی‌تونیم بریم سمتشون!

درسته که این دیالوگ رو برای چندمین بار بود که طی چند پست گذشته می‌خوندین ولی مرور چندین باره صورت مسئله هم از تکنیک های حل مسئله و پیدا کردن راه حل های مناسب برای اونه.
حالا بعد از مرور چندین باره صورت مسئله نوبت می‌رسید به تقسیم مسئله به بخش ها و مسائل کوچیک‌تر.
- بخش اول دونستنه! ما باید بدونیم!

تقریبا همه موافق بودن. چون همه می‌دونستن که دونستن چیز خوبیه و بهتره بدونن که باید بدونن. چون دونستن چیزی بهتر از اینه که ندونیش و دونستن اینکه می‌دونی بهتر از اینه که ندونی که می‌دونی یا حتی ندونی که نمی‌دونی! بنابراین همه تصمیم گرفتن که بدونن و بدونن که می‌دونن!

این مرحله‌ی اول برای حل مسئله نجات دادن مرگ و ترزا بود!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ستاد کل حمایت از خون آشام‌ها، سانتورها و گرگینه‌ها (خاسگ)
ارسال شده در: جمعه 5 بهمن 1403 23:38
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
درواقع ماگل ها فکر کرده بودن، خیلی هم خوب فکر کرده بودن اما خب گفتنش تو اون لحظه دردی رو دوا نمی‌کرد. ماگلی که با چماق کوبیده بود تو سر مرگ حتی اون لحظه هم باورش نمی‌شد مشکل از کجاست چون سخت مشغول بررسی سر و ته چماقش بود و تصمیم داشت اون رو امتحان کنه تا ببینه چرا سری قبلی عملکرد درستی نداشته. بنابراین چماقش رو تو هوا میچرخونه و با سرعت تکون می‌ده. اما به نظر نمی‌اومد این تو هوا چرخوندن های نامنظم نتیجه‌ی مطلوبی داشته باشه...

پـــــــــــــــــــاق!

قــــــــــــــــــــــرچ!


این صدای برخورد چماق این یکی ماگل با کله‌ی اون یکی ماگل و در نتیجه قاچ شدن کله‌ی این یکی ماگل بود!

ترزا با چشم هایی بهت زده مشغول دیدن این صحنه بود. در واقع اون هنوز یه مقدار تو شوک صحنه‌ ی قبلی بود که این صحنه هم درست مقابل چشم هاش به وقوع پیوسته بود.

- چرا کشتیش؟

اینو اون یکی دیگه‌ی ماگل از این یکی ماگل پرسید.
- کیو؟

گویا این یکی دیگه ماگل هنوز متوجه نشده بود چه گندی زده و مشغول ادامه بررسی چماقش بود!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفترچه خاطرات
ارسال شده در: جمعه 5 بهمن 1403 23:07
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
قل قل قل...

این صدای گوش‌نواز قل قل، تنها صدایی بود که به گوش میرسید و سکوت سنگین و دلپذیر حاکم بر اتاق رو میشکست. پاتیلی با محتویات نامعلوم که لب به لب پر بود و گوشه ای از یک اتاق که به نظر میومد آزمایشگاه باشه داشت میجوشید.
اتاقی که از کف تا سقف دیوار هاش پوشیده بودن از قفسه هایی که با شیشه های معجون های رنگ و وارنگ پر بودن. مردی در گوشه اتاق مشغول نوشتن یه چیزایی تو یه کتاب بود. مرد مورد نظر کسی نبود جز هکتور!
هکتور تمام تمرکزش روی چیزی بود که داشت می‌نوشت. و اصلا توجهی به پاتیلی که زیرش روشن بود، نمی‌کرد! پاتیلی که هر لحظه قرمز تر و بزرگ‌تر می‌ شد. بزرگ‌تر و قرمز تر... بزرگ‌تر و قرمز تر... بزر...
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!

این بار بیست و چهارم بود که در طول یک ساعت گذشته پاتیل هکتور منفجر می‌شد و محتویاتش تو هوا به پرواز در میومد!
- باز کی زیر اینو زیاد کرد؟
این جمله رو هکتور در حالی گفت که داشت تیکه های موش مرده و پاهای سوسک سیاهی که تو معجونش بود رو از توی حفره‌ی خالی مغزش بیرون می‌آورد. و البته کاملا واضح بود که هکتور به هیچ عنوان حاضر نبود قبول کنه این معجون های من درآوردیشن که مشکل دارن. به جاش همیشه عادت داشت که تقصیر رو گردن اولین چیزی بندازه که دم دستش میومد، درست مثل الان!
- عه پس کار تو بود؟

هکتور دم مار بخت برگشته ای رو که احتمالا با منفجر شدن پاتیل و گرفتن موج انفجار به شیشه‌ی محل نگهداریش تونسته بود فرار کنه رو می‌گیره و از زمین بلند میکنه.
- حالا که تا اینجا اومدی و معجون منم خراب کردی چطوره یه معجون پرورش مار در آستین ازت درست کنم؟

مار مورد نظر اصلا موافق نبود ولی کی بود که اهمیت بده؟ آخرین چیزی که مار مذکور دید چهره‌ی بی مغز هکتور بود؛ که لبخندی به لب داشت و اون رو توی دیگی، که معلوم نبود چطور به این سرعت آماده کرده، انداخت.
مار با صدای فیسی که ازش بلند شد، دود کرد و به دنیای پس از مرگ مارها شتافت! هکتو هم ریلکس و راحت یک لیوان آب جوش به پاتیل حاوی مار اضافه کرد که باعث شد صدای فیس دیگه ای به همراه دود اضافه بلند بشه.
- حالا دو بند انگشت آستین لازم دارم و نیم کیلو طحال مرغ مگس‌خوار آفریقایی چپ دست!

هنوز دو قدم هم رو به جلو برنداشته بود که سر جاش واستاد و عین مجسمه خشکش زد.
- داشتم چی کار می‌کردم؟

این واکنشی طبیعی بود. مخصوصا برای هکتور که مدت ها پیش مغزش رو تیلیت کرده بود تو یکی از معجون هاش، که البته منفجر شده بود و باعث خرسندی هکتور شده بود.
معمولا این حالت هکتور چند ساعتی طول می‌کشید. و خب با توجه به اینکه هکتور یه پاتیل روی گاز داشت که فقط یه لیوان آب توش بود، می‌شد آخر و عاقبت این ماجرا رو حدس زد...

و همونطور که احتمالا حدس زدین بعد از گذشت یک ساعت و خشک موندن هکتور تو همون حالت و آزمایشگاهی که کاملا در سکوت بود...
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!

به نظر می‌اومد اگه همینجوری پیش بره یه روزی از همین روزها هکتور به عنوان یک اقلیت بی‌مغز، خودش رو منفجر می‌کنه!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: شنبه 22 دی 1403 16:32
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
سلامی به وسعت معجون های بی نظیرم بر شما!

دیدم اصلا زشته من با این همه درآمد حساب نداشته باشم اینه که اومدم یه پاتیل بذارم حساب بدید!

---

سلامتون خیلی بزرگ بود. مجبوریم کم کم مصرف کنیم. خیلی ممنون.
حسابتون باز شد.
به بانک خوش اومدین.
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/10/28 11:34:13
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!
ارسال شده در: دوشنبه 17 دی 1403 14:34
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
چیزهای دیگه ای هم وجود داشت که نمی دانستند. جمعیت محفلی و مرگخوار به سمت ترن رفتند.

مسئول ترن هوایی مردی فاقد مو، با کلاهی گرد روی سرش و تکان های فراوان بود!
برای بعضی افراد پس کله ی این مسئول بسیار آشنا به نظر می رسید، ولی هر چی فکر می کردند نمیتونستن یادشون بیارن که ای پس کله رو کجا دیدند.

- به نظرم خیلی آشنا میاد، برای شماها آشنا نیست؟
- منم فکر میکنم این تیکت من رو یه جا دیدم!

تیکت من مورد نظر ولی بی توجه به همه ی این گفت و گوها که در پس سر آشناش صورت می گرفت، مشغول سوراخ کردم بلیت ها و سوار کردن جماعت محفلی و مرگخوار به ترن هوایی بود.

چیزی که ماجرا را عجیب تر می کرد چهره ی بیشتر افرادی بود که بعد از سوار شدن به ترن هوایی و قفل شدن کمربند ها، به آن تغییر می کرد. چهره ای وحشتزده و در تلاش برای باز کردن کمربند ها. که البته ممکن نبود. چون قفل کمربندها فقط با کلیدی که دست تیکت من بود باز می شد. به دلیل دور بودن ترن از محل چک کردن بلیت ها، کسی نمیتوانست صدای ملتی که سوار ترن شده بودند و حالا در حال بال بال زدن بودن را بشنود.

صف همینطور با نظم و ترتیب جلو می رفت و همه در حال سوار شدن بودند و البته هر لحظه داشت به تعداد بال بال زنندگان افزوده می شد.

در واقع چیزی که جماعت در صف نمیدونستند و جماعت سوار بر ترن میدونستند و باعث تفاوت بین آن ها می شد این بود که تیکت من کسی نبود جز هکتور دگورث گرنجر همراه با یک پاتیل از معجون هایش!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: جشن تولد 21 سالگی جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 16 دی 1403 23:58
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
در ابتدا باید بازگشت شکوهمندانه خودم رو که همزمان با تولد سایتمون اتفاق افتاد به همه تبریک بگم. هک بازگشت نه چندان شکوهمندانه ای داشت ولی مهم اینه که داشت!

خب بریم سراغ گزارش دیرهنگام میتینگ...

من و گب از شب قبلش دم مترو قرار گذاشته بودیم... نه که از شب دم مترو بودیما. منظور اینه که از شب قبل برای روز بعدش دم مترو قرار گذاشتیم و تصمیم گرفتیم وقتی گب سوار مترو شد خبر بده تا من از خونه راه بیوفتم. گب خبر داد من راه افتادم... من رسیدم، گب نرسید! اینجا بود که متوجه شدیم سیستم حمل و نقل عمومی چقدر دقیق و آن تایمه و میشه روش حساب کرد! بعد از اینکه چند دقیقه ای رو در ایستگاه مترو نشستم گب هم رسید و دو تایی به سوی کافه در حرکت شدیم.
به کافه که رسیدیم رفتیم اتاقی که رزرو شده بود، انتظار داشتیم نصف جماعت جادوگر رو دور میزها ببینیم ولی دیدیم که خیر از این خبرها نیست و ما اولین نفراتی بودیم که رسیدیم. از اونجایی که من از شب قبلش مشغول پخت و پز معجون بودم و غذا نخورده بودم و بقیه هم نیومده بودن تصمیم داشتم همونجا معجون بار بذارم و هر کی رو دیدم بندازم تو دیگ و بپزمش. تو همین فکرا بودم که در باز شد و منم خوشحال از اینکه به به زودی به هدفم میرسم دیدم لرد و سالازار و ملانی از در وارد شدن و راهی نداشت که هیچکدوم رو تبدیل به معجون بعدیم کنم بنابراین پاتیلم رو جمع کردم و به کیف دستیم انتقال دادم.
کم کم بقیه اعضا هم بهمون ملحق شدن و میتینگ رسمی شد. البته در تمام این مدت خبری از کیک آوردندگانمون نبود. ما هم تصمیم گرفتیم فعلا سفارش بدیم و از تایم فعلی استفاده کنیم.
متاسفانه من از اونجایی که در این مدت اخیر حضور بسیار پررنگی داشتم کم سعادت بودم و کسی رو نمیشناختم ولی تقریبا همه منو میشناختن و این باعث شد یه پاتیل عرق هکتور جمع بشه که برای معجون های بعدیم اونم ذخیره کردم.
بعد از اینکه مقادیر زیادی گفت و گو کردیم پیشنهاد شد بازی گروهی کنیم که جاسوس بازی رو انتخاب کردیم و سپس تایم رزرو تموم شد و مشغول عکس گرفتن شدیم.
این وسط من پیشنهاد دادم که کیف لرد و سالازار رو بزنیم ولی متاسفانه کسی موفق نشد و بای بای گویان جمع متفرق شد.
میتینگ خوبی بود ولی متاسفانه من موفق نشدم شکاری برای تبدیل به معجون پیدا کنم. همینجا درخواست میکنم یکی خودش بیاد خودشو داوطلب کنه من باهاش معجون بپزم.
با تشکر!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 10 دی 1402 23:17
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
با عرض سلام و طول ویبره به همه!

این شما و این هکتورتون با یه گزارش از میتینگ!

اول همه که من در جریان میتینگ نبودم و به این هوا بودم که امسال هم همچون سال های قبل قراره آنلاین باشه. تا اینکه لینی اومد بهم گفت میای دیگه؟ گفتم کجا؟ اونم گفت همینجا همینجا... چیز نه اینجا نه... در واقع اونجا که قراره میتینگ باشه. گفتم کی هست؟ گفت تاریخ ها ایناست و منم پس از چک کردن روز تاریخ ها و مطمئن شدن از اینکه کلاس ندارم گفتم سعیم رو میکنم. اینجا بود که اون نیشش رو نشونم داد و گفت اگه نیای با این طرفی.

اینگونه بود که روز قبلش به لینی گفتم لینی فردا قرارمون ساعت چند؟ گفت یه ربع به دو دم مترو باش! دیر هم نکنیا وگرنه باز هم با نیشم طرفی!
من هم روز میتینگ با عجله بسیار و پس از دیدن اتفاقات ترسناک در مسیر خودمو به مترو رسوندم و راس ساعت یک ربع به دو اونجا منتظر لینی بودم. به لینی پیام دادم که کجایی؟ گفت تو راهم و دارم میام! دیگه اونجا بود که تصمیم گرفتم زیر پاتیلو روشن کنم تا لینی یاد بگیره دیگه هکتور رو تهدید نکنه. هنوز دیگ درستو حسابی گرم نشده بود که لینی با خواهر محترمش اومد.

همونجا بعد از چند چشم قره من به سمت لینی، راه افتادیم سمت کافه که متاسفانه خواهر لینی ازمون جدا شد.
بعد از مسافتی بسیااااااار طولانی که من دیگه خسته شده بودم و گفتم عمرا دیگه نمیام و پس از مسیر یابی های بی نظیر لینی کافه رو پیدا کردیم. از بیرون کافه یه پنجره به داخل داشت که ما دیدیم یک نفر نشسته و داشت با گوشیش بازی میکرد. همونجا بود که لینی گفت من نمیام تو. و وسط خیابون هی من اصرار هی اون انکار! اینجوری بود که من پشتمو کردم و با گفتن جمله اصلا من رفتم خونمون در جهت مخالف شروع به حرکت کردم و اینجا بود که لینی راضی شد و به سمت داخل کافه رفت. اونجا بود که باز پرسیدیم کجا باید بریم و ما رو به سمت اتاق vip هدایت کردن. اونجا بود که فهمیدیم اون اقایی که داشت با گوشیش بازی می کرد هم تو همون اتاق بود. اونجا بود که لینی با گفتن جمله شناستون چیه ما رو با ایوان روزیه آشنا کرد که البته ظاهرش اصلا با تصوراتمون یکی نبود. در واقع من بیشتر ایوان بودم تا خود ایوان!

بعد از اینکه ما نشستیم یکی از کارکنای کافه که به شدت نگران بود مبادا خانوم ها آفتاب‌سوخته(!) بشن اومد کرکره ها رو کشید پایین!

بعد از اون بود که سوجی که قبل از ما به ما ملحق شده بود، مجدد به ما ملحق شد! بعد از اون هم سو لی و همراهش رسیدن و بعدش هم آلنیس و همراه های عزیزش.

من سعی میکنم مواردی که لینی توضیح داد رو دوباره نگم که تکراری نشه. بنابراین نکات جدیدی رو بیان میکنم.
زمانی که خواستیم سفارش بدیم آقای کافه دار دست خالی اومده بود سفارش همه رو بگیره که خب نیاز به حافظه یه ترا بایتی داشت. بنابراین برگشت و با کاغذ و قلم اومد. حالا این وسط دوستان میگفتن ما هم سفارش ها رو بنویسیم بدونیم کی چی سفارش داده. منم که کاغذ و خودکار تو کیفم بود ازش رونمایی کردم ولی نوشتنش رو با توجه به دستخط زیبا و جذابم گردن نگرفتم.
و بعد از اینکه شخص دیگه ای هم گردن نگرفت بیخیال شدیم و به این نتیجه رسیدیم که فیش داره اصلا چه کاریه.
از اونجایی که سفارش ها رو دیر آوردن و پشتش خیلی زود مراسم کیک بری و خوردن کیک داشتیم دیگه جا نداشتیم کیک بخوریم و ایوان از ظرف های بیرون بر خوشگلش رو نمایی کرد و همونجا یکی رو ازش گرفتم و سهم خودمو اوردم.
نکته جالب قبل از بریده شدن کیک نحوه اعتراض شال سو به گرسنه بودنش بود. چون صاف توی لیوان اسپرسو دبل فرو رفت و کلی نوشیدنی نوش جان کرد و سو با چهره این شکلی: نگاهش میکرد.
همین جاها بود که مسئولین کافه اومدن گفتن دیگه باید برید زود بیرون چون 5 رزرو بعدیشونه. ما هم به بیرون کافه نقل مکان کردیم و اونجا بعد از گرفتن چند عکس زیبا ختم جلسه رو اعلام کردیم و به سمت خونه هامون راه افتادیم.
در قسمت پایین هم میتونید عکس اسنیچی که من با کمال پررویی با خودم بردم و شال سو رو ببینید.

تصویر تغییر اندازه داده شده


تصویر تغییر اندازه داده شده

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
ارسال شده در: چهارشنبه 22 شهریور 1402 21:36
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
مارمولک مورد نظر مقادیری پس سر کچلش رو خاروند.
- اینجوری که نمیشه!

بلاتریکس که تا قبل از اون هم در اثر سوختگی درجه دو با فلفل قرمز شده بود حالا بر اثر این حرف مارمولک دود هم از سرش شروع به بلند شدن می کنه.
- میشه... دقیقا... بگی... چرا... نمیشه؟

دندون های به هم فشرده بلاتریکس باعث میشد مجبور باشه کلمه کلمه حرف بزنه.

- من رو چه حسابی باید به تو اعتماد کنم که وقتی بهتون گفتم آب کجاست نزنی زیرش و بازم بذاری بیام تو موهات؟

لینی برگ پهنی رو برداشته بود و با اون مشغول باد زدن بلا بود بلکه بتونی مقادیری از حرارتش رو کم کنه و مانع از انفجار اون بر اثر شدت گرما بشه.

- تو دقیقا چه پیشنهادی داری؟

مارمولک دستش رو پشت کمرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد. از این ور... به اون ور... از اینور... به اون ور... از این ور... به اون...

- بسه دیگه سرم گیج رفت!

مارمولک دست از قدم زدن برمیداره و صاف به چشم های بلاتریکس زل میزنه.
- قبل از آب فکر کنم باید یه گیاه آرامبخش برات پیدا کنم!

گویا این جرقه ای برای انهدام کامل بلاتریکس بود چون قدمی جلو میذاره و قصد داشت پای بعدیش رو صاف روی کله ی مارمولک فرود بیاره که گویا مارمولک به موقع متوجه میشه زیاده روی کرده. چون چند قدم عقب میره و راه حل مدنظرشو بیان میکنه.
- باید پیمان مارمولکی ناگسستنی ببندیم!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: چهارشنبه 1 شهریور 1402 22:32
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
دسته ی دختر ها حالا به ایوان رسیده بودن.

- شما... با من... چی کار دارین؟

یکی از دختر ها انگشتش رو از وسط قفسه ی سینه ی ایوان رد میکنه.

- این یه کم زیادی طبیعی نیست؟
- نه بابا الان دیگه از این طبیعی ترش هم درست میکنن. این تازه با این خنگیش به نظرم مشخصه الکیه!
- من الکی نیستم! من خنگ نیستم! من یه اسکلت واقعی باهوشم!

اون یکی دختر در حالی که تلاش می کرد یک سیخ چوبی که از روی زمین برداشته بود رو در جایی که باید دماغ ایوان میبود، فرو کنه، گفت:
- ولی من همچنان فکر میکنم یه جای کار این میلنگه. به نظرم بیا پیچ و مهره های استخونشو از هم باز کنیم. برای پروژه ی پایان نامه منم خوبه.

ایوان اصلا خوشش نمیومد پیچ و مهره هاش از هم باز بشه. اون فقط میخواست هر چه سریع تر از اونجا فرار کنه.

کوسه هم که این همه همبازی خوب رو دیده بود بلاخره خودش رو به اونا میرسونه.
- منم بازی، منم بازی!

دختر ها که اصلا حواسشون به پشت سرشون نبود، با شنیدن صدای کوسه شوکه میشن و یکیشون در واکنشی غریضی جیغ کشون، مشتش رو توی هوا بلند میکنه و صاف و مستقیم تو دهن کوسه فرود میاره!

تق...تق... تق... تق تق...

این صدای فرود اومدن دندون های کوسه روی زمین بود!

- اصلا از این بازی خوشم نیومد!

تق...
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: چهارشنبه 1 شهریور 1402 15:05
تاریخ عضویت: 1393/04/24
: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
مرگخوارها و کوسه ی ایوان به بغل بده بدو، عمو گوستاو بدو... حالا ندو و کی بدو...
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست!

کوسه بلاخره به آرزوش رسیده بود و حالا نه یه هم بازی، که چندین هم بازی داشت.

- آره کوسه، آره! فقط بدو!

مرگخوار ها و کوسه ی ایوان به بغل دویدن و دویدن و از میون جمعیت شلوغ شهر بازی که هیچکدوم حواسشون به اونا نبود رد میشدن.

- مرگخوار ها همه به فرمان من! میریم اون سمتی!

هکتور به سمت مقابل اشاره کرد که ساختمونی سیاه با تصویر اسکلتی با خنده شیطانی روش نقش بسته بود و اطراف ساختمون هم دود سبز رنگی توی هوا میپیچید.

مرگخوار ها این رو نشونه ای خوب میدونستن. نشونه ای شبیه لرد! و چون براشون یادآور لرد بود بدون مخالفت با حرف هکتور همگی با هم به اون سمت دویدن.

درست بعد از رسیدن آخرین مرگخوار و کوسه ی ایوان به بغل، بلا در رو پشت سرشون بست!
- آخیش بلاخره از دستش خلا...

قبل از اینکه جمله ی بلا تموم بشه فردی با لباس سر تا خونی و یک اره برقی روشن صاف و مستقیم به سمتشون حمله ور شد!

هیچکدوم از مرگخوار ها قبل از ورود تابلو بالای سرشون رو ندیده بودن!

تونل مرگ! اینجا هیچکس سالم بیرون نمیره!

- فرار کنیییییین!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!