هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷:۰۰ یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲
#1
با عرض سلام و طول ویبره به همه!

این شما و این هکتورتون با یه گزارش از میتینگ!

اول همه که من در جریان میتینگ نبودم و به این هوا بودم که امسال هم همچون سال های قبل قراره آنلاین باشه. تا اینکه لینی اومد بهم گفت میای دیگه؟ گفتم کجا؟ اونم گفت همینجا همینجا... چیز نه اینجا نه... در واقع اونجا که قراره میتینگ باشه. گفتم کی هست؟ گفت تاریخ ها ایناست و منم پس از چک کردن روز تاریخ ها و مطمئن شدن از اینکه کلاس ندارم گفتم سعیم رو میکنم. اینجا بود که اون نیشش رو نشونم داد و گفت اگه نیای با این طرفی.

اینگونه بود که روز قبلش به لینی گفتم لینی فردا قرارمون ساعت چند؟ گفت یه ربع به دو دم مترو باش! دیر هم نکنیا وگرنه باز هم با نیشم طرفی!
من هم روز میتینگ با عجله بسیار و پس از دیدن اتفاقات ترسناک در مسیر خودمو به مترو رسوندم و راس ساعت یک ربع به دو اونجا منتظر لینی بودم. به لینی پیام دادم که کجایی؟ گفت تو راهم و دارم میام! دیگه اونجا بود که تصمیم گرفتم زیر پاتیلو روشن کنم تا لینی یاد بگیره دیگه هکتور رو تهدید نکنه. هنوز دیگ درستو حسابی گرم نشده بود که لینی با خواهر محترمش اومد.

همونجا بعد از چند چشم قره من به سمت لینی، راه افتادیم سمت کافه که متاسفانه خواهر لینی ازمون جدا شد.
بعد از مسافتی بسیااااااار طولانی که من دیگه خسته شده بودم و گفتم عمرا دیگه نمیام و پس از مسیر یابی های بی نظیر لینی کافه رو پیدا کردیم. از بیرون کافه یه پنجره به داخل داشت که ما دیدیم یک نفر نشسته و داشت با گوشیش بازی میکرد. همونجا بود که لینی گفت من نمیام تو. و وسط خیابون هی من اصرار هی اون انکار! اینجوری بود که من پشتمو کردم و با گفتن جمله اصلا من رفتم خونمون در جهت مخالف شروع به حرکت کردم و اینجا بود که لینی راضی شد و به سمت داخل کافه رفت. اونجا بود که باز پرسیدیم کجا باید بریم و ما رو به سمت اتاق vip هدایت کردن. اونجا بود که فهمیدیم اون اقایی که داشت با گوشیش بازی می کرد هم تو همون اتاق بود. اونجا بود که لینی با گفتن جمله شناستون چیه ما رو با ایوان روزیه آشنا کرد که البته ظاهرش اصلا با تصوراتمون یکی نبود. در واقع من بیشتر ایوان بودم تا خود ایوان!

بعد از اینکه ما نشستیم یکی از کارکنای کافه که به شدت نگران بود مبادا خانوم ها آفتاب‌سوخته(!) بشن اومد کرکره ها رو کشید پایین!

بعد از اون بود که سوجی که قبل از ما به ما ملحق شده بود، مجدد به ما ملحق شد! بعد از اون هم سو لی و همراهش رسیدن و بعدش هم آلنیس و همراه های عزیزش.

من سعی میکنم مواردی که لینی توضیح داد رو دوباره نگم که تکراری نشه. بنابراین نکات جدیدی رو بیان میکنم.
زمانی که خواستیم سفارش بدیم آقای کافه دار دست خالی اومده بود سفارش همه رو بگیره که خب نیاز به حافظه یه ترا بایتی داشت. بنابراین برگشت و با کاغذ و قلم اومد. حالا این وسط دوستان میگفتن ما هم سفارش ها رو بنویسیم بدونیم کی چی سفارش داده. منم که کاغذ و خودکار تو کیفم بود ازش رونمایی کردم ولی نوشتنش رو با توجه به دستخط زیبا و جذابم گردن نگرفتم.
و بعد از اینکه شخص دیگه ای هم گردن نگرفت بیخیال شدیم و به این نتیجه رسیدیم که فیش داره اصلا چه کاریه.
از اونجایی که سفارش ها رو دیر آوردن و پشتش خیلی زود مراسم کیک بری و خوردن کیک داشتیم دیگه جا نداشتیم کیک بخوریم و ایوان از ظرف های بیرون بر خوشگلش رو نمایی کرد و همونجا یکی رو ازش گرفتم و سهم خودمو اوردم.
نکته جالب قبل از بریده شدن کیک نحوه اعتراض شال سو به گرسنه بودنش بود. چون صاف توی لیوان اسپرسو دبل فرو رفت و کلی نوشیدنی نوش جان کرد و سو با چهره این شکلی: نگاهش میکرد.
همین جاها بود که مسئولین کافه اومدن گفتن دیگه باید برید زود بیرون چون 5 رزرو بعدیشونه. ما هم به بیرون کافه نقل مکان کردیم و اونجا بعد از گرفتن چند عکس زیبا ختم جلسه رو اعلام کردیم و به سمت خونه هامون راه افتادیم.
در قسمت پایین هم میتونید عکس اسنیچی که من با کمال پررویی با خودم بردم و شال سو رو ببینید.

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲
#2
مارمولک مورد نظر مقادیری پس سر کچلش رو خاروند.
- اینجوری که نمیشه!

بلاتریکس که تا قبل از اون هم در اثر سوختگی درجه دو با فلفل قرمز شده بود حالا بر اثر این حرف مارمولک دود هم از سرش شروع به بلند شدن می کنه.
- میشه... دقیقا... بگی... چرا... نمیشه؟

دندون های به هم فشرده بلاتریکس باعث میشد مجبور باشه کلمه کلمه حرف بزنه.

- من رو چه حسابی باید به تو اعتماد کنم که وقتی بهتون گفتم آب کجاست نزنی زیرش و بازم بذاری بیام تو موهات؟

لینی برگ پهنی رو برداشته بود و با اون مشغول باد زدن بلا بود بلکه بتونی مقادیری از حرارتش رو کم کنه و مانع از انفجار اون بر اثر شدت گرما بشه.

- تو دقیقا چه پیشنهادی داری؟

مارمولک دستش رو پشت کمرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد. از این ور... به اون ور... از اینور... به اون ور... از این ور... به اون...

- بسه دیگه سرم گیج رفت!

مارمولک دست از قدم زدن برمیداره و صاف به چشم های بلاتریکس زل میزنه.
- قبل از آب فکر کنم باید یه گیاه آرامبخش برات پیدا کنم!

گویا این جرقه ای برای انهدام کامل بلاتریکس بود چون قدمی جلو میذاره و قصد داشت پای بعدیش رو صاف روی کله ی مارمولک فرود بیاره که گویا مارمولک به موقع متوجه میشه زیاده روی کرده. چون چند قدم عقب میره و راه حل مدنظرشو بیان میکنه.
- باید پیمان مارمولکی ناگسستنی ببندیم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#3
دسته ی دختر ها حالا به ایوان رسیده بودن.

- شما... با من... چی کار دارین؟

یکی از دختر ها انگشتش رو از وسط قفسه ی سینه ی ایوان رد میکنه.

- این یه کم زیادی طبیعی نیست؟
- نه بابا الان دیگه از این طبیعی ترش هم درست میکنن. این تازه با این خنگیش به نظرم مشخصه الکیه!
- من الکی نیستم! من خنگ نیستم! من یه اسکلت واقعی باهوشم!

اون یکی دختر در حالی که تلاش می کرد یک سیخ چوبی که از روی زمین برداشته بود رو در جایی که باید دماغ ایوان میبود، فرو کنه، گفت:
- ولی من همچنان فکر میکنم یه جای کار این میلنگه. به نظرم بیا پیچ و مهره های استخونشو از هم باز کنیم. برای پروژه ی پایان نامه منم خوبه.

ایوان اصلا خوشش نمیومد پیچ و مهره هاش از هم باز بشه. اون فقط میخواست هر چه سریع تر از اونجا فرار کنه.

کوسه هم که این همه همبازی خوب رو دیده بود بلاخره خودش رو به اونا میرسونه.
- منم بازی، منم بازی!

دختر ها که اصلا حواسشون به پشت سرشون نبود، با شنیدن صدای کوسه شوکه میشن و یکیشون در واکنشی غریضی جیغ کشون، مشتش رو توی هوا بلند میکنه و صاف و مستقیم تو دهن کوسه فرود میاره!

تق...تق... تق... تق تق...

این صدای فرود اومدن دندون های کوسه روی زمین بود!

- اصلا از این بازی خوشم نیومد!

تق...


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#4
مرگخوارها و کوسه ی ایوان به بغل بده بدو، عمو گوستاو بدو... حالا ندو و کی بدو...
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست!

کوسه بلاخره به آرزوش رسیده بود و حالا نه یه هم بازی، که چندین هم بازی داشت.

- آره کوسه، آره! فقط بدو!

مرگخوار ها و کوسه ی ایوان به بغل دویدن و دویدن و از میون جمعیت شلوغ شهر بازی که هیچکدوم حواسشون به اونا نبود رد میشدن.

- مرگخوار ها همه به فرمان من! میریم اون سمتی!

هکتور به سمت مقابل اشاره کرد که ساختمونی سیاه با تصویر اسکلتی با خنده شیطانی روش نقش بسته بود و اطراف ساختمون هم دود سبز رنگی توی هوا میپیچید.

مرگخوار ها این رو نشونه ای خوب میدونستن. نشونه ای شبیه لرد! و چون براشون یادآور لرد بود بدون مخالفت با حرف هکتور همگی با هم به اون سمت دویدن.

درست بعد از رسیدن آخرین مرگخوار و کوسه ی ایوان به بغل، بلا در رو پشت سرشون بست!
- آخیش بلاخره از دستش خلا...

قبل از اینکه جمله ی بلا تموم بشه فردی با لباس سر تا خونی و یک اره برقی روشن صاف و مستقیم به سمتشون حمله ور شد!

هیچکدوم از مرگخوار ها قبل از ورود تابلو بالای سرشون رو ندیده بودن!

تونل مرگ! اینجا هیچکس سالم بیرون نمیره!

- فرار کنیییییین!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۵۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#5
- بانوی آبی چی گفت؟
- نه حتما اشتباه شنیدیم این اصلا ممکن نیست!
- نه منم باورم نمیشه همچین حرفی رو شنیده باشم.

لینی از همه جا بی خبر در حالی که قاشقش رو هوا مونده بود نمیدونست کجای پیشنهادش مشکل داره.
- اممم... چیزه... حرف بدی زدم؟

قوری و سایر ابزار های کلبه طوری به لینی نگاه می کردن انگار لینی گفته بود زمین تخته!
- یعنی تو اصل شماره ی یک کتاب قانون اصول چایخوری رو نمیدونی؟
- اصل شماره یک... اوه... چیزه...

نفس های بلاتریکس تقریبا داشتن به گرمی باد های گرمسیری و شدت طوفان هکوزینا میشدن. لینی خطر جدی رو در اطرافش حس میکرد.

- میخواین بگین این اصل کوفتیتون چیه یا نه؟

لینی صداشو صاف میکنه و با احتیاط کمی از بلا فاصله می گیره.
- چیزه... طبق این اصل شریک شدن چایی خداحافظی با بقیه جنایت علیه بشریت حساب میشه و حتی برای جبرانش باید چهارصد و پنجاه و شش تا چای خداحافظی دیگه خورده بشه.

چهره ی بلاتریکس تنها سه صدم ثانیه تا انفجار کامل و نابودی نسل بشریت رو نشون میداد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#6
مرگخوار ها چنان مشتاق زودتر رفتن و پیدا کردن ایوان بودن که اون برق خطرناک روی بدنه ی قوری به چشمشون نیومد.

- خب حالا باید چایی رو دم بیاریم!
- اممم... خب قوری خودتی دیگه. مگه تو نباید دم بیاری؟ یه چایی بده لینی بخوره بریم دیگه!

از قرار معلوم صبر بلاتریکس داشت به نقطه ی انفجار می رسید.

اما قوری خیلی با نقطه انفجار بلاتریکس آشنا نبود بنابراین با خونسردی کامل حرفش رو ادامه داد.
- اونو بدین من توش چایی دم کنم. به نظر قوری خوبی برای دم کردن چایی میاد!

قوری سخنگو صاف و مستقیم به یک سمت اشاره می کرد.

- هکتور؟ توی هکتور میخواین چایی دم کنین؟
- اون اسکلت خیلی بهتر از شما از مغز نداشته اش استفاده می کرد! منظورم اون دیگیه که نشسته توش!
- به پاتیل من گفت دیگ؟

ویبره ی هکتور به طرز خطرناکی زیاد شده بود، اونقدر که چند تا از کتاب های توی کتابخونه بیرون افتادن و یکی از ستون های اصلی کلبه هم به طرز خطرناکی به قیژ قیژ افتاد.

- حالا هر اسمی که داره به ما ربطی نداره. اونو میدین من توش یه چایی تازه دم برای این بانوی آبی رنگ میذارم. البته که برای چای دوم ما سنتی هم داریم که باید رعایت بشه.

بعد از گفتن این جمله یکی از کشوها بازمیشه و قاشقی به اندازه ی انگشت کوچیکه ی پای لینی ازش بیرون میاد.

- چایی خداحافظی باید با این خورده بشه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#7
شومینه که نصفش ریخته بود و چوب هاش همه تبدیل به کپه ای ذغال شده بود، دودی ازش بلند میشه که ظاهرا نشونه ی تفکرش بود.
- اینا فک و فامیل اون اسکلتن؟

مرگخوار ها تا به حال فک و فامیل اسکلت خطاب نشده بودن.
- کی الان به ما گفت فک و فامیل اسکلت؟

فرکانس صدای جیغ بلا چنان زیاد بود که یکی از تخته های چوب سقف کلبه که لق شده بود، با صدای تق بلندی روی سر خود بلا افتاد.

بلاتریکس که با این حرکت کاسه ی صبرش کاملا لبریز شده بود، تخته رو بلند کرد و چنان توی حلقوم هکتور چپوند که دهن هکتور از عرض سه و نیم متر شده بود.

- تمتیم میم میه؟

کسی به حرف نامفهوم هکتور که حتی تو این شرایطش هم بیخیال ویبره زدن نمیشد، توجهی نکرد.

- اون تخته چوب منو بدین. اون دستم بود!
- اینا همشون عین همن. اون اسکلته هم مثل اینا بود.
- دیمی مم مفم!
- صبر کنین ببینم این الان اون پنجره بود که حرف زد؟

مرگخوارها گویا تازه فهمیده بودن که این وسایل کلبه هستن که دارن با اونا حرف میزنن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#8
درسته که لینی همه اینا رو دیده بود و حالا میدونست بارون اومده و شسته و برده ولی مسئله اینجا بود که مرگخوار های لب پنجره از همه جا بی خبر بودن. در واقع اونا درگیر مسائل دیگه ای بودن.

- اول تو برو!
- اممم نه نه اول خودت برو!
- نه من از بالا میخوام مراقب اوضاع باشم.
- اصلا من موندم این ایوان با اون چهار پاره استخون چجوری از این ارتفاع پریده.
- اصلا شاید کل استخون هاش پودر شده و به ملکوت ارباب پیوسته!

هکتور بی توجه به تمام این جنگ و جدال ها، پاتیلی رو روی سرش گذاشته بود و خودش هم توی یه پاتیل نشسته بود و از لبه ی پنجره منتظر بود تا بپره پایین و ماموریت مهم هدایت مرگخوار ها به سمت ایوان رو رهبری کنه.

- همگی به فرمان من...
- این الان چی گفت؟
- با ویب من همگی از پنجره به سمت بیرون شیرجه میزنیم.

مرگخوار ها نه آماده بودن و نه میخواستن هکتور بهشون دستور بده.

- ویب.. وییییب... ویییییییییببببببب....

صدای هکتور در میون صدای رعد و برق و بارون و سقوطش به سمت پایین به خاموشی رفت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#9
از اونجایی که هکتور کلا موجود سمج و ول نکنی بود، در همون حینی که دنبال مرگخوار ها میرفت و با هر قدم یک زلزله ی جدید در مرکز زلزله نگاری جادویی به ثبت میرسوند، باز هم به حرفش اصرار خاصی داشت.
- من نمیدونم چرا به من اعتماد ندارید. ولی همه شما خوب میدونید که من به عنوان بهترین معجون ساز تمام دوران تاریخ جادوگری درباره ی مواد اولیه معجون ها بسیار دقیقم. این رو که دیگه همتون قبول دارید؟

مرگخوار ها چنان سکوت سنگینی رو بر فضا حکم فرما کرده بودن که مبادا حتی صدای نفس کشیدنشون باعث بشه هکتور اون رو نشونه ای از رضایت و جواب مثبت برداشت کنه. اما هکتور بسیار پررو تر از ایین حرف ها بود که به سادگی میدون رو خالی کنه.

- بله میدونستم. کلمات نمیتونن میزان موافق بودن شما رو نشون بدن. واسه همین دارید با پلک زدنتون جواب مثبت میدین.

تو قیافه ی مرگخوار ها ذره ای احساس موافق بودن با کلمات هکتور دیده نمیشد. اما مخالفت کردن با اون هم ممکن بود عوارضی داشته باشه. مرگخوار ها خوب میدونستن همیشه تو جیب های هکتور چند شیشه معجون نا معلوم با عوارض جانبی هست که منتظرن روی یه بی نوایی تست بشن.

- تازه من در حال حاضر صاحب یکی از پاتیل های مجهز و به روزم. این پاتیل دارای سیستم همزن خودکار، فندک اتوماتیک با امکان تنظیم شعله، تایمر خاموش کن شعله و خیلی چیز های دیگه. تازه موقع خرید گفتن تو به روز رسانی بعدیش قراره سیستم مواد اولیه یاب اتوماتیک هم اضافه کنن.

برای مرگخوار ها کوچکترین اهمیتی نداشت که قابلیت های پاتیل جدید هکتور چیا هستن. اونا در اون لحظه فقط میخواستن ایوان روزیه رو هر چه سریع تر پیدا کنن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#10
بلا از این تصمیم خوشش اومده بود. اما اون همیشه بلا بود و عمرا نشون نمیداد که از این تصمیم خوشش اومده چون نمیخواست لینی پررو بشه. بنابراین باید فکر دیگه ای میکرد تا نظر لینی رو به عنوان نظر خودش به بقیه قالب کنه.

- به نظر من اصلا پیشنهاد مناسبی نیست.
- ببین شاید نتونستم منظورم رو درست بفهـ...

صدای لینی با دیدن قیافه ی بلاتریکس که هر ثانیه خطرناک تر از قبل میشد، خاموش شد.

- خب حالا که هیچکدوم از شما نتونستید از مغزتون به درستی استفاده کنید و راه حل مناسبی بهم ارائه کنید به نظرم باید خودم راه حل مناسبی ارائه کنم.

مرگخوار ها به شدت منتظر بودن تا راه حل مناسب بلا رو بشنون.

البته نه همشون. همشون به جز هکتور که مشغول هم زدن پاتیلی بود که کله ای هویجی توش شناور بود و قل قل می کرد. و البته همزمان زیر لب چیز هایی درباره ی سوختن استعداد ها و حیف شدنشون زیر لب زمزمه می کرد.

اما هکتور و پاتیل و معجونش کوچکترین اهمیتی برای بلا نداشت. اون میخواست پیشنهاد لینی رو به اسم خوش سند بزنه.

- خب پیشنهاد من اینه. از اون کله هویجی فقط یدونه توی دنیا نبود، بنابراین میریم خواهرشو برمیداریم میبریم پای معامله با کله زخمی! تاثیرشم بیشتره!

ویز ویزی از لینی بلند شد و یه "منم همینو گفتم" خاصی در بین ویز ویزش شنیده میشد. که البته با دیدن برق چوبدستی بلا دیگه شنیده نشد!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.