بلاتریکس خیلی زود آرامشش را به دست آورد. آن ها مدت زیادی در این کلبه وقت تلف کرده بودند و باید هر چه سریعتر خارج می شدند. رو به در کرد:
- باز نمی شی؟
در، ابروهایش را بالا انداخت!
بلاتریکس به طرف لینی رفت. قاشقش را پر از چای کرد.
- بانوی آبی عادت دارن چایشون رو از دست من بنوشن. دهنتونو باز کنین. جارو هوایی داره میاد.
لینی با نگرانی دهانش را باز کرد.
در کنار ساحل، ایوان روزیه در حال دویدن بود.
بالاخره دلش را به دریا زده بود و با نهایت سرعت برای دور شدن از کوسه تلاش کرده بود. ولی زیاد موفق نبود. چرا که کوسه هم روی دمش بلند شده بود و با جدیت در حال دویدن به دنبال ایوان بود.
ایوان دوید و دوید تا این که کوسه ردش را گم کرد. سرو صدا و نور زیادی که از مکانی پر از آدمیزاد، به گوش و چشم می خورد توجهش را جلب کرد و به آن سمت رفت.
داخل کلبه:- لینی جان... باز می کنی یا باز کنم؟
بلاتریکس قاشق صدم را پر از چای کرد و به طرف لینی که دیگر شباهت زیادی به لینی نداشت گرفت.
لینی گرد و قلنبه شبیه توپ بسکتبال شده بود و خوشحال بود که قابلیت کش آمدن زیادی داشته و فعلا منفجر نشده.
قاشق صدم را هم به سختی قورت داد.
مرگخواران در مقابل چشمان ناامید وسایل و مخصوصا قوری، در حالی که لینی را قل می دادند، از کلبه خارج شدند.
با عجله به کنار دریاچه رفتند... ولی خبری از ایوان نبود. به جای ایوان، کوسه ای داشت در کنار دریاچه اشک می ریخت.
آیلین جلو رفت و دستمالی به کوسه داد.
- اشک نریز!
کوسه با ناراحتی گفت:
- باورتون می شه؟ رفت! بدون هیچ بازی ای منو ول کرد و رفت... اسکلتم... رفت...
چشمان مرگخواران برق زد.
یک ساعت بعد مرگخواران در حالیکه کوسه را به همراه داشتند به مکانی پر از نور و صدا و انسان رسیدند.
- نگران نباش. پیداش می کنیم. و وقتی کارمون باهاش تموم شد تحویلت می دیمش.
ایوان به آرامی داشت در شهر بازی قدم می زد.
درست در کنار چرخ و فلک بود که با مرگخواران روبرو شد. استخوان های باارزشش را در خطر دید و فریاد بلندی کشید و داخل یکی از کابین ها پرید. چرخ و فلک حرکت کرد.
بلاتریکس دستور داد:
- فورا بپرین توی بقیه کابینا... داره می ره بالا. باید بریم دنبالش!