بسمه تعالی
لادیسلاو زاموژسلی در مقابل اما ونیتیآسمان برای چندمین روز متوالی می بارید و تودههای برف این طرف و آن طرف تلنبار شده را انبوهتر می کرد. شور و شوقی که چند روز قبل با آغاز بارش به وجود آمده بود کمکم به ملالت و سپس به کلافگی بدل شده بود. حالا مغازه داران و اهالی تنها با تنگ خلقی از پشت پنجرههایشان نگاهی به بیرون میانداختند و با دیدن سقوط بلورهای یخی چهره در هم می کشیدند و اگر هم مثل آن روز مردی را می دیدند که نسبتا آرام و با فراغ بال در طول خیابان حرکت می کرد، اهمیتی نمیدادند. مرد بلند قامت بود، کلاه لبه داری به سر داشت و شال خاکتسری بزرگی که دور سر و گردنش پیچیده بود از زیر چشم هایش تا زیر کمرش می رسید و پالتوی بلند مشکیاش تا زیر زانو پایین میآمد. صاف قدم برمیداشت و چوبدستیاش که آن را رو به جلو نگه داشته بود، برف و باد را میشکافت و برایش راه باز می کرد. در میانه خیابان توقف کرد، روی پاشنه پا چرخید. لحظهای مهمانخانه سه دسته جارو را ورانداز کرد و سپس به سمت آن رفت و وارد شد.
درون مهمانخانه بر خلاف فضای بیرون، هوا مطبوع و خشک بود و رایحهای گرم و شیرین و وسوسه برانگیز به مشام می رسید. با این حال همان سکوت لبپر خیابان بر آن حاکم بود. میز و صندلیها خالی بودند و تنها دو نفر در کنار پیشخوان و مادام رزمرتا در پشت آن، در مهمانخانه حضور داشتند. از میان آن دو نفر دیگر یکی خپله مردی بود که چیزهایی زیر لب برای خودش بلقور می کرد و دیگری دخترکی چهارده پانزده ساله با ملحفهای سفید رنگ که روی شانه انداخته بود و یک عینک آفتابی که تا رستنگاه مو بالابرده بودش و کتاب قطوری را هم جلوی رویش گرفته بود و می خواند.
با ورود تازه وارد هر سه به سوی او روی بازگرداندند.
-سلام!
- سلام آقای زاموژسلی، لطفا در رو ببندین و اگر خواستین کتتون رو اونجا آویزون کنین. چیزی میل دارین؟
-... سلام.
دخترک از روی صندلی پایین آمده و کتابش را زیر بغل زده بود. مادام رزمرتا به جز لبخند همیشگی، کمی بیحوصلگی در چشمانش داشت و آن مرد دیگر مضطرب از گوشه چشم به تازه وارد نگاه می کرد.
آقای زاموژسلی با عجله در را پشت سرش بست و در حالی که به سمت آویز می رفت گفت:
- درود و درود و خیر و درود.
در مقابل آویز ایستاد. کتش را از روی شانههایش پایین آورد و پس از لحظهای تامل آن را دوباره بالا کشید و سپس به سمت دخترک رفت و دخترک نیز نیمی از مسیر را به سوی او آمد.
- بانو اما-
-بریم؟
- خیر. ما آمدیم که بگوییم، نمیتوانیم.
- چی؟
آقای زاموژسلی یک توکن برنجی را از جیبش درآورد و آن را روی میزی در کنار دستش گذاشت و بدون آن که پاسخی بدهد، از در خارج شد و نگاهی به بالای سرش انداخت. آسمان با شدت بیشتری میبارید. چوبدستیش را بیرون کشید و تقریبا بلافاصله جریانی از هوای گرم پیرامونش را گرفت و سپس به مسیرش در امتداد جاده اصلی دهکده ادامه داد.
- یعنی چی که نمیتونم؟! قبلا کلی این کار رو انجام دادی!
دخترک از مهانخانه بیرون زده و در آستانه در بانگ می زد. ملحفه را روی سرش کشیده بود و با قدم هایی سریع به دنبال مرد میآمد.
آقای زاموژسلی بی آن که توقف کند، گفت:
- بلی... لیک کنون دیگر نمی توانیم.
اما به مرد رسید و به کتش چنگ انداخت.
- یه لحظه وایسا ببینم. برای چی؟ آخه مگه چقدر سخته؟
چند قدمی پیش رفتند و مرد پاسخی نداد.
- یه چیزی بگو دیگه... اصلا مگه یه -استوپفای! - چقدر سخته؟
برف ها از نقطهای که اما با چوبدستیاش نشانه گرفته بود به اطراف پاشید.
- ببین... راحته!
آقای زاموژسلی به برفآبهای که در آن حفره ایجاد شده بود نگاهی انداخت.
- بلی، لیک نمیتوانیم.
و مسیرش را به سوی بالای تپه ادامه داد. اما نیز پس بدون درنگ به دنبالش رفت.
- خب، می شه بگی چرا نمیتونی؟ شاید یه راهی بشه پیدا کرد که بشه و بتونی.
لحن صادقانه صدای اما باعث شد برای ثانیهای تبسمی بر لبهای آقای زاموژسلی بنشیند. در سر جایش توقف کرد و با حرکتی سریع و ناگهانی چوبدستیاش را دور سرش چرخاند که گویی دسته یک شلاق باشد و ستونی از آتش از نقطهای که نوک چوبدستی به آن اشاره می کرد به آسمان رفت و لحظهای بعد ناپدید شد. از تکه زمین سیاهی که بر جای ماند و خرگوشهایی مشتعل، جیغ زنان از دل آن بیرون زدند و خودشان را روی برفها غلتاندند بلکه نجات یابند.
- برای چونان چیزی به دنبال راه حل می باشید.
صدای مرد دردمندانه بود.
- نمایش خوبی بود... ولی می دونی منظورم چیه!
صدای دختر حالا مصمم و کمی خشمگین بود. نگاهی به جسدهای سوخته جانوران که هنوز شعله می کشید و سپس به مرد که به سوی مرتف ترین نقطه تپه می رفت انداخت.
- خیال می کردم اهمیت شرافتمندانه بودن یه دوئل رو بدونی! درد یه باخت بالاخره خوب میشه و ناراحتیش فراموش، آدم رو مجبور می کنه که جلوتر و جلو تر بره، ولی درد یه برد الکی و دروغین تا ابد باقی میمونه و عذابت می ده! مثل اینه که مجبورت کنن تقلب کنی... خیال می کردم چون واسه همین بوده که هزار گالیون به بودلر واسه دوئل سوّم پیشنهاد داده بودی. چرا می خوای سر منم همون بلایی رو بیاری که سر خودت اومده؟
آقای زاموژسلی لحظهای درنگ کرد و نگاهش را از چشمان اما - یا دست کم جایی از ملحفه که فکر می کرد چشمان اما پشت آن است - برگرفت و به منظره سفیدپوش دهکده نگاهی انداخت.
- ما نمی توانیم.
- استوپفای!
آقای زاموژسلی از فراز تپه به روی کپهای برف سقوط کرد. اما که دوباره ملحفه را از روی سرش پایین کشیده بود، از بالای تپه نگاهی به او انداخت. نگاهی مالامال از ناامیدی. سینهاش با نفسهایی خشم آلود و سنگین بالا و پایین می رفت.
- خیلی ممنون!
سپس به سوی پایین تپه رهسپار شد و آقای زاموژسلی پس از آن که اطمینان یافت حریفش رفته است، برگشت و به آسمان چشم دوخت. نور خورشید از شکافی میان ابرها می تابید. بارش برف تمام شده بود.