پست آزمون
سپج.
میدونم پستی که نوشتم طولانی ممنون از وقتی که براش میزارین. میخواستم بدونم میتونم بعد از گرفتن نتیجه درخواست نقد براش بکنم؟
برای بیشتر ساکنان هاگوارتز، شب زمانی برای خواب و آرامشه؛ اما برای بعضیها، شروع شب یعنی آغاز زندگی... قطعا بعضی ها یا بعضی موجوداتی بودند که برای آنها شروع شب، شروع زندگی آنها بود. یکی از این موجودات، آستریکس خونآشام بود که آرام و بیصدا در راهروهای قلعه قدم میزد. او جوری در راهرو ها گشت و گذار میکرد و به سمتی میپیچید که انگار منتظر یک اتفاق خاص بود که بیوفته ولی در عین حال دوست داشت از آرامش شب هم لذت ببرد.
باد سردی از پنجره به درون قلعه میوزید و آستریکس از آن لذت میبرد، به او کمک میکرد تا افکارش را مرتب کند. امشب هم با خودش فکر میکرد چرا مردم توی نوشیدنی کوکتیل بلادی مری بجای خون از آب گوجه استفاده میکنند؟ یعنی طعم آب گوجه براشون دوست داشتنی بود؟ یا فقط گزینه مناسب تری برای جایگزینی خون نداشتن. از انتهای یکی از راهرو ها صدای چکه به گوشش میرسید.
- هووم. یا یکی از لوله های آب نشتی داره... یا هم یکی داره گریه میکنه. احتمال دوم جذاب تره.
اما برای آستریکس صدای راهروی سمت مخالف جذابتر بود. حواس قوی که آستریکس داشت بهش می گفت چیزی یا موجودی انتهای اون راهرو رد شد. او با کنجکاوی اینکه به غیر از خودش دیگه چه کسی این وقت شب میتونست بیرون باشه حرکت کرد.
وقتی به انتهای راهرو رسید سریع آروم گرفت و نگاهش به زمین افتاد. رد پای گربه با چند تار موی طوسی رنگ!
- اگه خرگوش بود بهتر بود. الان حتی سگ هم گربه شکار نمیکنه.
- پیس!... پیسس...! استریکس!
آستریکس سریع به سمت تابلویی که سمت راستش روی دیوار بود چرخید. تابلو یکی از استادان قبلی هاگوارتز بود. پروفسور آلیسیدور کراولی یک استاد پیر با ریش های بلند سفید که روی صندلیش نشسته و معمولا مشغول بازی شطرنج جادویی یا غر زدنه. آستریکس این استاد رو چند بار دیده بود. همیشه جادوآموز هارو تشویق به درس خوندن و تمرین میکرد. هروقت هم میدید جادو آموزی مشغول وقت گذروندن و تفریح بود سرش غر میزد.
- آستریکس تو مگه فردا با پروفسور ترلاونی کلاس نداری؟ کلی از جلساتش رو غایب بودی ولی فردا جلسه آخره. بهتره حتما به کلاسش بری.
آستریکس معمولا به تابلو ها و حرفاشون اعتنایی نمیکرد ولی اینبار حرف پروفسور براش منطقی اومد. دوست نداشت بخاطر نرفتن به سر کلاسش یهو توی راهرو یقشو بگیره و یک پیشگویی صد در صد دارک و غمناک براش بکنه. پس با نفس های آروم ولی قدم های سریع برگشت و به سمت خوابگاهش حرکت کرد.
صبح روز بعد.آستریکس با چشمان پف کرده از خواب بیدار شد. امروز استثنا بود. باید سریع به کلاس میرفت. او از خوابگاه بیرون رفت، ماگ قهوهاش را به دست گرفت و به سمت کلاس پروفسور ترلاونی راه افتاد. برای امروز هم همین یک لیوان قهوه میتونست عادی ترین شروع روزش باشه بدون اینکه بخواد خون کسی یا چیزی رو روی شیربرنج اش بریزه.
اما اون روز صبح شروع عادی فقط خواسته آستریکس بود نه هاگوارتز!
آستریکس تازه از خوابگاه بیرون زده بود که نگاههای گذرا رو حس کرد. بیاعتنا رد شد؛ مثل همیشه. برای بقیه شاید عجیب بود یک خونآشام صبح زود اینطور سرحال باشه، یا شاید رداش با نقاشی انیمهای که لابد دیشب کوین روش نقاشی کرده بود خندهدار شده بود. ولی کمکم نگاهها سنگینتر شدن. چند نفر دیگه حتی زل زده بودن، یکیدو نفر هم پچپچ میکردن. آستریکس سعی کرد بیخیال نشون بده، ولی ته دلش یه چیزی داشت قلقلکش میداد.
با همه اینها آستریکس نهایت زورشو میزد تا بی اعتنا رفتار کنه و پیش بره. شاید دوست نداشت قبول کنه غیر از خودش چیز غیر عادی دیگه ای اون لحظه وجود داره.
-آسترییییکس! آرگوس فیلچ جوری که انگار آستریکس همین دیشب خون معشوقه اشو تا قطره آخر خالی کرده باشه اسمشو فریاد زد و به سمتش با سرعت زیادی نزدیک شد. کنار چند تا از پروفسور ها و کلی از جادآموز هاهم نزدیک شدند.
حتی آستریکس هم دیگه نمیتونست جلو این همه اتفاق های غیر عادی مقاومت کنه و به بی اعتناییش ادامه بده. برای همین لیوان قهوه اشو کامل سر کشید و با چشمای جدی که کنجکاوی توش موج میزد سرجایش ایستاد تا فیلچ نزدیکش بشه.
- اسم شیطان اوردیم خودش پیدش شد! بفرمایید. خودشه! جنایت کار همیشه به صحنه جرم بر میگرده. خود لعنتیشه!
- اگه لعنت و نفرینت تموم شد میخوای بگی چخبره؟
- چطور جرأت میکنی حرف بزنی... چقدر رو داری بعد از کاری که انجام دادی... قطعا سزای کارتو میبینی... توعه نفرین شده...
فیلچ که صورتش از شدت عصبیت مثل رب گوجه فرنگی قرمز شده بود نمیتونست جمله هاشو کامل تموم کنه. حتی آستریکس شک کرد که سیم کشی های مغزش الان اتصالی میدن و سکته ناقص میزنه. ولی پیرمرد سخت جون تر از این حرفا بود.
- کسی میخواد افتخار بده و بگه قضیه چیه؟ اینقد که مارو نفرین کرد لرد رو نکرده بود.
از بین جمعیت پروفسور مک گوناگل سریع خودش رو بیرون کشید و بین فیلچ و آستریکس ایستاد.
- اوه، آقای فیلچ لطفا آروم باشین. با این همه عصبانیت ممکنه اتفاقی بدی براتون پیش بیاد. آستریکس خوبه که پیشمون هستی. لطفا بهم بگو دیروز آخر شب کجا بودی؟
- آخر شب مثل همیشه مشغول قدم زدن توی راهرو های قلعه بودم. چطور مگه؟
- همگی میشنوین! خودش داره اعتراف میکنه! کار خودش بوده. تنها کسی که دیشب توی قلعه پرسه میزد. قطعا یک شکارچی جز شکار کردن چه دلیلی دیگه ای بیرون اومدن داره!
- لطفا آقای فیلچ، لطفا. مطمعنم آستریکس توضیح خوبی میتونه برامون داشته باشه. خب آستریکس آیا تو دیشب خانم نوریس رو ندیدی؟
- شاید. نمیدونم. دیشب حرکت یک گربه ای رو انتهای راهرو حس کردم. حتی رد پای کثیف گل الودش هم رو زمین مشخص بود. ولی خود گربه رو ندیدم. ممکنه خودش بوده باشه. میشه بگین این قضیه درباره چیه؟
- اوه...آستریکس متاسفانه از دیشب خانم نوریس گمشده. آقای فیلچ که صبح بیدار شدن دیگه خانم نوریس رو کنارشون ندیدن.
- این موجود پلید رو باید در سیاه چاله قلعه... نه... باید در عمیق ترین سیاه چال آزکابان زندانی کرد بخاطر کاری که انجام داده. هنوز بوی خانم موریس من از روی لباس هام نرفته...
- سگِ توی تام و جری گربه تورو شکار نمیکنه که من بخوام شکارش کنم. شاید رژیم گرفته باشم ولی اینقدر هم بد غذا نشدم که گربه تورو بخوام بخورم.
بحث بین فیلچ و آستریکس داشت بالا میگرفت که سریع پروفسور مک گوناگل پا در میونی میکنه و فاصله میندازه بینشون.
- لطفا آروم باشین. با هر دوتونم. آستریکس متاسفانه موقعی که خانم نوریس گم شده تو تنها کسی بودی که بیدار درحال قدم زدن تو قلعه بودی و حتی پروفسور کراولی هم دیده که قبل پیدا شدن تو یک گربه تو تاریکی از جلوش رد شده بود. با اینکه من فکر نمیکنم این اتفاق تقصیر تو بوده باشه ولی متاسفانه در بد زمان و مکانی بودی...
جادوآموز ها که دور آستریکس جمع شده بودند هرکی به بغل دستیش چیزی میگفت و به آستریکس اشاره میکرد...
- عجیبه که گربه گم میشه. درست همون شبی که یک نفر خاص بیرون پرسه میزنه.
- بعضی موجودات بعضی شب ها خواب ندارن. چون با یه رژیم خاصی زندگی میکنند. رژیم مایع قرمز...
- آستریکس، گوربا میقولی تو؟
با بالا گرفتن این حرف ها آستریکس میدونست سکوت مهر تایید روی حرفاشونه. سعی کرد لحنشو آروم نگه داره و بگه:
- شب تاریک، آستریکس تنها، خون آشام خونخوار، شبیه یکی از داستان هایی که مادربزرگتون برای اینکه شب بیدار نمونید براتون تعریف میکرد و شما بجای به خواب رفتن جاتون رو خیس میکردید؟
بعد از حرف آستریکس، کوین، که یک بچه کوچیک لابهلای جمعیت اصلا دیده نمیشد هم پرید وسط...
- من شرط میبندم خانم موریس هم مثل من دوست داشته شبا دزدکی بیدار بمونه و برای خودش بگرده. شاید هم یک آقا موشه دیده و دنبال اون رفته. آخه تو تام و جری تام خیلی دنبال جری میره.
حرف کوین قطع نشده بود که صدای تاخت اسبی بگوش رسید. توجه ملت به سمت صدا جلب شد و همه با دیدن سرکادوگان تعجب کردند. اون که با یک دستش شمشیرشو بالا گرفته و با یک دست دیگش تابلوش رو با خودش اورده بود هم سکوت نکرد.
- شما یادتون نمیاد. قدیما گربه هارو پیشگو های شب میدونستن. نه شام خون آشاما.
پروفسور مک گوناگل که میدید بحث بین ملت داره بالا میگیره رو به اقای فیلچ با صدای نسبتا بلند که بقیه جادوآموز ها هم بشنون میگه:
- تا وقتی که مدرک قطعی نبوده و چیزی اثبات نشده کسی حق نداره به کسی اتهام بزنه! درباره این موضوع فردا صبح تصمیم گیری میشه. خب دیگه حالا وقت کلاساتونه. همه سریع برن به کلاس هاشون. زود باشین ببینم.
جادوآموز ها که انگار بزور شلاق به حرکت در اومده بودن هرکی به طرفی میرفت. آستریکس هنوز سر جای خودش وایساده بود. اتفاق های پیش اومده اصلا براش جذابیتی نداشت مخصوصا وقتی خودش هم رد و پای گربه ای رو دیشب توی راه رو ها دیده. باید خودش دست به کار میشد و این گربه فلک زده رو پیداش میکرد...
- آقای آستریکس! کلاستون همین الان شروع میشه. بهتره خودتون زودتر برسوند.
پروفسور مک گوناگل با اون صورت استخونی و بی روحش به بهش نگاه میکرد و مشخص بود تا به حرکت در اومدنش قصد چشم برداشتن ازش رو نداره. پس آستریکس تصمیم گرفت پیدا کردن خانم نوریس رو برای بعد از کلاس پیشگویی موکول کنه.
کلاس پیشگویی پروفسور ترلاونی.همه جادوآموزا با بی حوصلگی نشسته بودند و هرکی مشغول ور رفتن با چایی و نعلبکی چیزی بود تا یوقت بتونن قیمت طلا یا نرخ ارز مملکت خودشون رو پیشگویی کنن.
- آقا من میدونم. من از پشت پرده همه چیز خبر دارم. همگی بیاید ملکه کُوین بخرین. همش 5 تاگالیون بیشتر نیست پولدار میشیما.
- خفه شو بابا. دفعه پیشم یه همستر اورده بودی وسط کلاس هی شکمشو انگشت میکردی میگفتی باهاش پولدار میشیم میریم جارو پرنده مدل 2025 میگیریم. مدل 2024 هم نتونستیم بگیریم حتی.
- عوضش که جارو مدل 1945 آلمانی رو تونستین بگیرین...
آستریکس بالاخره به کلاس میرسه. نور شمعهای نیمسوخته و بوی چای دارچین فضا رو پر کرده. پروفسور ترلاونی که پشت گوی بلورینش نشسته، با صدای کشدار و چشمهایی نیمهباز رو به آستریکس میگه:
- آه... و بالاخره، آنکه شبها قدم میزند، به کلاس ما قدم نهاد. حضور تو را از غبار ستارگان حس کرده بودم، فرزند تاریکی...
آستریکس، با حالتی بیحوصله ولی مودب:
- صبح بخیر پروفسور. امیدوارم منظورتون از فرزند تاریکی، من باشم، چون اگه یکی دیگه هم باشه، جای نگرانیه.
آستریکس با تموم کردن حرفش به سمت یکی از جا های خالی رفت و کنار یک جادوآموز اسلیترینی که مشغول خوردن صبونه نون پنیرشه نشست.
پروفسور ترلاونی با دستایی بالا گرفته جوری که انگار میخواد گردن آستریکس رو دو دستی بگیره به سمتش اومد و با چشمایی که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون بیرون گفت:
- گاهی شبها، آنچه از پنجره دیده میشود فقط سایه نیست... گاهی خود سایه است که تماشاگر است.
- منم شبها از پنجره خیلی چیزا میبینم. مثلاً استادایی که نیمهشب با پیژامه تو خواب راه میرن. ولی خب، من اهل گزارش دادن نیستم. البته من یه دروغی میگم تو باور کن. نمیخوای بقیه بفهمن موقع خوابگردی چه حرفایی که با خودشون نمیزنن.
آستریکس منتظر حرف بعدی پروفسور بود که حس کرد مایعی روی دستش سرریز شده اما قبل اینکه نگاهش کنه اسلیترینی کناریش فریاد زد!
- خون!... خووون!... دست آستریکس خونی شده!
- احمق داد نزن! مرباتو از لای تیکه نونت ریختی رو دست من.
ساعاتی بعد، راهرو قلعه.آستریکس رو تصمیمش جدی بود. باید اون گربه رو پیدا میکرد وگرنه فردا صبح ممکن بود سر هیچی براش گرون تموم بشه. وقتی یادش میومد که پروفسور مک گوناگل گفته بود فردا حتما تصمیم گیری میکنه قطعا اون هم باید حداقل مدرکی چیزی پیدا میکرد که اون رو به این داستان عجیب نامربوط کنه. برای همین به تنها سرنخی که از این قضیه داشت اتکا کرده بود. برای همین به جایی که شب قبل رد پا و تار مو گربه دیده بود برگشته بود تا شاید به چیزی یا کسی برسه.
آستریکس با دقت رد پای گربه رو که حالا کم رنگ تر شده بود رو بررسی میکرد که متوجه یک نکته عجیب شد. این رد پای گربه متعلق به خانم نوریس نبود! بلکه یک گربه با جثه بزرگتر... یک گربه مذکر! بلافاصله تئوری ها تو ذهن آستریکس شکل گرفت...
- ممکنه یک گربه وحشی وامده باشه و شکارش کرده باشه؟... ممکنه گربه وحشی با خودش به سمت جنگل ممنوعه کشونده بودتش؟... ممکنه کسی خودش رو تبدیل به شکل یک گربه کرده باشه تا از این طریق آزار و اذیت فیلچ رو به یک سطح دیگه ای رسونده باشه؟
آستریکس رد پای گربه رو سریع دنبال کرد تا اینکه به بیرون محوطه قلعه رسید. اون درست حدس زده بود. رد پاها به سمت جنگل ممنوعه میرفت.
مدتی بعد، جنگل ممنوعه.سایهها در میان درختان تنیده شده بودند و مه غلیظی سطح زمین را پوشانده بود، انگار جنگل خودش زنده بود و داشت نفس میکشید. هر قدمی که آستریکس برمیداشت، صدای خشخش برگهای خشک و شاخههای شکسته سکوت سنگین فضا را میشکست.
هوا بوی خاک نمخورده و چیزی نامشخص، شاید بوی حیوان، شاید بوی خون میداد. آستریکس گوشهای تیزش را تیزتر کرد. در عمق تاریکی صدایی میآمد، نالهوار، نرم و کشدار... انگار صدای گربهای که در خواب زمزمه میکرد. یا شاید...
قدمهایش را آهستهتر کرد. چشمان سرخش در مه میچرخیدند. ناگهان صدایی بلندتر شد... صدایی شبیه نفسنفس زدن؟ یا فِسفِس درندهای؟ صدای شاخ و برگهایی که کنار زده میشدند. آستریکس پشت یک تنهی درخت نیمهسوخته پناه گرفت.
با احتیاط از گوشه نگاه کرد.
چشمهای زردرنگی در دل تاریکی میدرخشیدند. دو جفت. یکی بزرگ، یکی کوچکتر. در یک فضای باز، روی تکهای از زمین که با مه غلیظتری پوشیده شده بود، یک گربه جثهای قویتر، خاکستری و خشنتر. صحنه بیشتر به یک ملاقات شبانهی سری شباهت داشت تا چیزی خونآشامپسند. ولی حالت گربهی کوچکتر انگار نشان از خستگی یا بیحالی داشت.
آستریکس ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد:
-خانم نوریس...!
چیزی در دلش پیچید. نه از ترس، از حیرت. انگار صحنهای ممنوعه را دیده بود که نباید میدید.
در همان لحظه، گربه بزرگتر سرش را بالا آورد. چشمانش مستقیم در چشمان آستریکس قفل شد. برای چند ثانیه هیچکدام تکان نخوردند. باد تندی درختها را لرزاند و صدای زوزهی ضعیفی از دور شنیده شد. گربه بلند شد، با یک حرکت سریع وارد مه شد و ناپدید شد.
خانم نوریس هنوز همانجا بود، ولی به نظر میرسید حالش خوب نیست. کمی تکان خورد، انگار بخواد دنبال گربهی رفته بره، اما بعد سرش را پایین انداخت.
آستریکس که داشت صحنه را هضم میکرد، با خودش زمزمه کرد:
- لعنتی! قضیه پیچیدهتر از تمام پیشگوییهای پروفسور ترلاونی بود.
صبح روز بعد، حیاط قلعه هاگوارتز.هوا هنوز خاکستری بود، نور ضعیف آفتاب از پنجرههای بلند قلعه رد میشد و داخل قلعه رو روشن میکرد. بچهها کمکم برای کلاسها آماده میشدن، هر کسی سرش تو کار خودش بود.
تا اینکه... صدای خشخشِ ملایم و بعد، تق تق تق صدای چنگالهایی روی سنگ به گوش رسید... همه سرشون رو برگردوندن. خانم نوریس بود که به آرومی وارد جمع میشد. با قدمهایی آهسته و سلطنتی... ولی این بار یه تفاوت بزرگ داشت، شکمش! پر، برجسته و کاملا مشخص. طوری که هیچکس نمیتونست نادیدهش بگیره.
اول کسی چیزی نگفت. فقط خیره شدن. بعد یکی از بچههای ریونکلا گفت:
-وااای... خانم نوریس... بچه داره؟!
زمزمهها بلند شد. یکی گفت:
- یعنی شوهر داشت؟!
- آستریکس شوهر گوربا قولیده؟
و در این لحظه، آستریکس که از گوشهی راهرو بیرون اومده بود، انگار صحنه رو از دور کارگردانی کرده باشه، با لبخند مرموزی جلو اومد، یه نگاه کوتاه به خانم نوریس انداخت، بعد به بقیه:
- خب دوستان، بنظر میرسه فیلچ حالا پدربزرگ شده و قراره یه مدت حسابی مشغول باشه و ماهم قراره یکم نفس راحت بکشیم.
ناگهان فیلچ با عجله از راه رسید، در حالی که داشت نفسنفس میزد و چشم های پیرش پر از اشک شده بود:
- خانوم نوریس؟! عزیز دلم! تو... تو پیدات شد؟!
خانم نوریس فقط نگاهش کرد. نگاهی که ترکیبی بود از تحقیر، بیحوصلگی، و یه چیزی شبیه به... بیا جمعش کن دیگه.
بچهها زدن زیر خنده.
از اون روز به بعد، هیچکس دیگه خانم نوریس رو یه گربهی ترسناک و خشک نمیدید. اون حالا یه سوژه بود. یک گربهی بالغ. با رازهایی تو دل جنگل. و آیندهای پر از بچهگربه.
بنظرم کار درستی کردی که راه میانبر رو انتخاب کردی. خیلی خوب نوشتی. توصیفات و دیالوگنویسی کاملا درست بودن. فقط دو مورد هست که میخوام بهت بگم تا در ادامهی فعالیتت حواست بهشون باشه:
1- وقتی میخوای صحنه رو عوض کنی و مثلا بنویسی"کلاس پیشگویی" لازم نیست که بعدش نقطه بذاری. صرفا خودش رو بنویس و بولدش کن.
2- برای داد زدن یا چیزایی شبیه بهش لازم نیست که از چند حرف پشت هم استفاده کنی. همینکه بولدش کنی کافیه. یا میتونی سایز اون کلمه رو بزرگتر کنی که حس فریاد رو منتقل کنه.در مورد نقد هم بله میتونی درخواست نقد کنی.تایید شد!
فارغالتحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک میگم. 
فراموش نکن از حالا علاوه بر مکانهای جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و میتونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
ویرایش شده توسط آستریکس در 1404/1/26 17:45:11
ویرایش شده توسط آستریکس در 1404/1/26 18:09:13
دلیل: صل علی سترکه چشمای لرد بترکه.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/26 23:18:35
Life flows in the veins.