سلام! حالتون خوبه؟ بالاخره منم اومدم! فکر کنم تا ابد طولانی ترین پستم باشه...
چالش اول کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه چالش دوم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه چالش اول کلاس گیاهشناسی کلاس پرواز و کوییدیچ چالش اول کلاس معجون سازی چالش دوم کلاس گیاهشناسی چالش دوم کلاس معجون سازی با صدای تق کوتاهی در چمدانش را بست. تقریباً هرچیزی که ممکن بود نیاز داشته باشد را برداشته بود؛ چند لباس و ردا، کتاب های درسی و چندین ورق کاغذ پوستی. چمدان را از روی تختش پایین اورد.
چوبدستی اش را بیرون آورد و به اتاقش نگاه کرد. اینه قدی ای که شاید دیگر در آماده شدن به او کمک نمیکرد و شطرنج های جادویی سنگی و بلورینی که شاید دیگر از آنها استفاده نمیکرد. کمدی که شاید دیگر درش را باز نمیکرد. صندلیای که دیگر رویش نمینشست و تختی که دیگر رویش نمیخوابید.
نگاهش به میز کنار تختش افتاد، و قاب عکس کج و قدیمی ای که گویی میخواست خودش را از او پنهان کند. تصویر اشنا بود. کمی بیشتر دقت کرد. قاب عکس مات و خاک گرفته بود و حتی شیشه اش نیز ترک خورده بود. از گوشهی قاب، چهرهای ناواضح، اما دیده میشد... سیلوا!
ناگهان گویی تمام صداهای اطراف محو شدند. پاهایش سست شدند و در گوش هایش صدای سوت میآمد؛ صدای جیغ ممتد و آشنایی که تا عمق مغزش را خالی میکرد. آرام روی تختش افتاد. فقط صورت خندان سیلوا را میدید. حتی قدرت گرفتن گوشهایش و یا جمع کردن خود را نداشت. فقط به تصویر سیلوا نگاه میکرد و میلرزید.
فلش بک -نمیشد مارا رو هم ببریم؟! خیلی دلش میخواست بیاد.
-نه لورا. اینبار میخوایم بریم جنگل. نمیتونیم مارا رو هم ببریم.
لورا به سنگ کوچکی در حاشیه جوی کنار پایشان نگاه کرد. اوپال... شاید از گردنبند کسی انجا افتاده بود یا رودخانه از جایی اورده بود. اما کسی به جز آندو از آنجا رد نمیشد و سرچشمه رود هم نزدیک تر از ان بود که کسی از مسیرش رد بشود.
-سیلوا؟! یه نگاه میکنی اینو... تا حالا دیده بودیش؟
ارام خم شد و اوپال را برداشت. حالا که از نزدیک به ان نگاه میکرد، کاملا مشخص بود که صیقل داده شده بود و در لبه ها نشانه ای از ماده چسب مانندی دیده میشد.
-برای گردنبنده... نه؟ از گردنبند یکی افتاده ولی کسی از اینجا رد نمیشه...
-جز من و تو... و مارا.
-مال مارا نیست.
-اره نیست ولی کی از اینجا رد شده که از گردنبندش این افتاده باشه؟
لورا به راه گِلی جنگل نگاه کرد. سنگچین های نامنظم حاشیه راه نشان از عدم عبور مردم به مدت طولانی بود... شاید سال ها قبل بدنیا آمدن آنها یا حتی پدربزرگ و مادربزرگ هایشان... دوباره به اوپال نگاه کرد... شاید...
-ولش کن بیا بریم.
لورا از جا پرید. احتمالا مدت طولانیای در افکارش غرق شده بود. ارام، بدون اینکه سیلوا متوجه شود، اوپال را بجای اینکه روی زمين رها کند، درون جیبش گذاشت.
-بریم.
ریگ ها زیر پایشان سر میخوردند و کفش هایشان روی زمین گِلی میلغزید. برای چند لحظه انگار بزرگترین مشکل روی زمین گِلی شدن کفش هایشان بود... اما... دیگر نه... شاید برای همیشه... و یا هیچوقت... به کلبه ای چوبی رسیدند. بزرگتر از چیزی بود که در حالت عادی از یک کلبه چوبی انتظار میرود.
-این دیگه چیه؟ قبلا اینجا نبوده...
-بیا در بزنیم!
-نه سیلوا! صبر...
قبل از اینکه لورا جملهاش را تمام کند، سیلوا با مشت به در چوبی بلندی که روبرویشان بود کوبید. یک لحظه که گویی ساعت ها طول کشید، اتفاقی نیفتاد، اما بعد از ان صدای عمیق و کلفت پیر مردی از آنسوی در به گوش رسید.
-کی اینجوری داره به در میکوبه؟! در رو از جا کندی! باید سزای اینکه این موقع منو از خواب بیدار کردی بدی!
لورا چند قدم عقب رفت و به سیلوا نگاه کرد که به در زل زده بود... کنجکاوی سیلوا خیلی غیر منتظره بود. کسی که آنجا ایستاده بود، واقعا خود سیلوا بود؟ یا شبهی ناآرام از آرامترین دختری که تا به ان روز دیده بود؟ او قطعا خود سیلوا نبود.
در با صدای قژقژ مانندی باز شد. لورا از جا پرید اما سیلوا بدون هیچ تعجبی هنوز روبروی در ایستاده بود. پیرمردی آشفته با لباس سفید چرک و عصایی که معلوم بود هیچ نیازی به آن ندارد، پشت در ایستاده بود.
-دو تا فسقل بچه اومدن منو از خواب بیدار کردن؟! بهتره دلیل خوبی داشته باشید!
لورا به سیلوا نگاه کرد. سیلوا با لبخندی ملیح و ارام به مرد زل زده بود. به نظر نمیرسد جواب قانع کننده ای برای سوال پیرمرد داشته باشد. اما او همیشه روش خودش را داشت و اینبار هم میتوانست موضوع را حل کند... حتما میتوانست.
-تازه اومدین اینجا؟ قبلا کلبه شما رو اینجا ندیده بودم.
-نهخیر! الانم حوصلتون رو ندارم! زودتر برید!
-خب... باشه...
-یا... میخواین بیاید داخل؟
داخل؟ لورا از این پیشنهاد پیرمرد جا خورد. چرا باید بعد از آن مکالمه کوتاه که کاملا واضح بود پیرمرد از دیدن آنها عصبانی است، به آنها بگوید که وارد کلبه بشوند؟ رفتارش قطعا وکاملا مشکوک بود.
-نه ممنون.
-بله حتما!
-چی؟ نه!
-چرا نه؟ بیا بریم داخل دیگه!
-ولی...
-ولی نداره. بیا دیگه!
لحنش جای مخالفت باقی نمیگذاشت. لورا به چشمان مشتاق سیلوا نگاه کرد. چرا او آنقدر عجیب رفتار میکرد. گویی... خودش نبود. اما جای بحث هم نبود. آهی کشید و بدنبال سیلوا وارد کلبه شد. کفی چوبی زیر پایشان صدا میداد و در دیوار چوبی راهرو سوراخ های ریز دیده میشد ولی پشت دیوار مشخص نبود. احتمالا یک اتاق یا انباری...
-همینجا میتونین بشینین.
لورا به مبل قدیمی اما کاملا سالمی که پیرمرد به ان اشاره میکرد، نگاه کرد. در بعضی نقاط پارچه خیلی نازک شده بود و در کل اثار فرسایش و پوسیدگی کمی در مبل دیده میشد. اما همچنان برای نشستن راحت بود. آرام و با کمی تردید روی مبل نشست. پیرمرد لبخند کجی زد و به طرف جایی که به نظر میرسید آشپزخانه باشد، رفت.
-الان براتون یچیزی میارم بخورید.
لورا به سیلوا نگاه کرد. شاید همچین خانهای برایش عادی بنظر میرسید. دوباره به طرف آشپزخانه نگاه کرد. پیرمرد با دو لیوان پر از چیزی شبیه چای زنجبیلی، وارد اتاق شد.
به نظر میرسید لباسش را عوض کرده باشد چون یک کت بزرگ و بلند بجای ان لباس چرک و له شده، پوشیده بود. جیبهای کت بنظر بزرگ میرسیدند و... احتمالا چند جیب پشتی هم وجود داشت که در یکی از انها میله طلایی رنگی بود که از پشت کت کمی از ان پیدا بود. به صورت پیرمرد نگاه کرد. اخم کرده بود! احتمالا نباید ان را میدید. اما سیلوا متوجه نشده بود. پیرمرد دوباره با لبخند کوچکی به نگاه کرد.
-چای میخوری؟
سیلوا لبخند زد و یکی از لیوان ها را از دستش گرفت. لورا هم بالاجبار دیگری را گرفت. دوباره به میله نگاه کرد... تا لحظه ای که پيرمرد دوباره از اتاق بيرون رفت. به دیوار ها نگاه کرد. آرام و بیصدا از سرجایش بلند شد و به طرف دیوار مقابل رفت. شاید پشت دیوار... از میان سوراخ ها...
-لورا!
با صدای جیغ سیلوا برگشت. پیرمرد دوباره به اتاق برگشته بود، بیصدا تر از چیزی که لورا از میان افکارش بشنود. و حالا... سیلوا را گرفته بود... گوشه دیوار گیرش انداخته بود... و همان میله، که حالا در دستش کامل معلوم بود. نوک تیز، مانند یک سوزن بزرگ... خیلی بزرگ. وحشت زده به سیلوا نگاه کرد. چشمان سیلوا گشاد شده بود، و بالاخره طلسم لبخند و نگاه خندانش شکسته بود. بالاخره خودش بود. اما دیگر دیر بود. دیر تر از انکه چشمانش از پیدا کردن جواب برق بزند... برقی که هر لحظه کم میشد... و شاید برای هميشه...
پایان فلش بک-لورا!
لورا به خود لرزید. به مارا نگاه کرد که قاب عکس را انداخته بود... احتمالا از عمد. قاب عکس را کناری گذاشت و به ظاهر آشفته لورا نگاه کرد. شاید آن لحظه نه، ولی آنجا را دیده بود.
-لورا! هنوز اینو نگه داشتی؟ نمیدونی چت میشه مگه که هنوز اینجا گذاشتیش؟!
-آخرين عکسشه...
-فرقی نداره! تو همینطور عادیش هم خیلی زود اعصابت به هم میریزه! اینا رو هم نگه میداری؟
-هنوز نرفته...
-باور کن رفته. خیلی وقته.
-روحش رو دیدم... وقتی داشت میرفت... ولی هنوز نرفته... صداش رو خودم شنیدم!
-خیلی صداهای دیگه هم میشنوی!
-اونا واقعی نبودن...
-اینم مثل همونا ست!
-نیست. واقعی بود.
لورا به مارا نگاه کرد که کنارش مینشست. در نگاهش ترحم مشهود بود... ترحمی که لورا بارها دیده بود و از ان نفرت داشت. هيچوقت اما همچین چیزی را از مارا ندیده بود... تا آن لحظه.
-لورا. به من نگاه کن. نگه داشتن این عکس به تو کمک نمیکنه. رفتن به اون کلبه شاید، ولی این عکس نه. باشه، میری اونجا کسی هم نیست، برای خودته.
-فقط برای صدا ها میرم اونجا.
به ارامی بلند شد و از پنجره به دشت نگاه کرد. از بزرگ شدن رود کوچکی که آنجا بود، دشتی بزرگ بوجود آمده بود... هنوز هم تکه اوپال ته جیب لورا بود. هنوز هم آن را با خودش به هر جا که میرفت میبرد. شاید حالا به هاگوارتز میبرد. دوباره به مارا نگاه کرد. آنجا نشسته بود و با مهرههای شطرنج بلورین، بازی بازی میکرد.
-چند وقته که بازی نکردیم؟
-شاید... دو ماه.
-میای الان بازی کنیم؟ چون... بعدش میری هاگوارتز...
-باشه.
لورا به طرف تخت برگشت. روبروی مارا، پشت صفحه شطرنج جادویی نشست.
-میگم که... وقتی بری... قراره چیکار کنی؟ من چیکار کنم؟
به مارا نگاه کرد. سوال عجیبی نبود... اما خودش هم جوابش را نمیدانست. شاید لحظات اوقات فراغتش انقدر کنار مارا بود که حتی به اینکه چند روز دور مارا باشد فکر هم نکرده بود. به مهرههای بلورین روبرویش نگاه کرد. ممکن بود آنها جوابی برای این سوال داشته باشند؟
---
همه چیز (از پیشبرد داستان گرفته تا توصیفاتت) عالی بود! آفرین!
تایید شد!
فارغالتحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک میگم. 
فراموش نکن از حالا علاوه بر مکانهای جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و میتونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.