جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: جمعه 5 اردیبهشت 1404 21:57
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: امروز ساعت 01:46
پست‌ها: 21
آفلاین
دفاع ۱
دفاع ۲
معجون‌سازی ۱
معجون‌سازی ۲
گیاه‌شناسی ۱
گیاه‌شناسی ۲
پرواز

آینه‌ی قدی، روبه‌روی تخت خوابم، ترک برداشته. شاید از همان شبی که رؤیای بازگشتش، مرا از جا پراند و عصایم را در تاریکی به سمت انعکاس خودم فرستادم.
اما حالا، پشت آن ترک‌ها، گاهی چیزی می‌بینم که من نیستم. چشم‌هایی سرخ، با مردمک‌های باریک مارگونه.
دلم می‌خواهد فریاد بزنم که برو. که تو مُردی.
اما صدایم در گلو خشک می‌شود. چون اگر او مرده، پس چرا هنوز فرمان می‌دهد؟

«دیوانه‌ای، لوسیوس.»
صدای نارسیساست. آرام، اما سرد. مثل بادی که از پنجره‌ی نیمه‌باز خزیده.
نمی‌دانم این‌بار واقعی بود یا خیال. او مدت‌هاست که این عمارت را ترک کرده، در سکوتی تلخ، بدون خداحافظی.
دراکو هم نمی‌آید. دیگر حتی جغدی هم نمی‌فرستد.
نفرین بر مردی که سایه‌اش بزرگ‌تر از وجودش بود و همه‌چیز را در خود بلعید—از جمله خانواده‌ی من.
اما من هنوز این‌جا هستم. هنوز در این خانه‌ی لعنت‌شده.
و امشب… امشب، چیزی فرق دارد.
شمع‌ها خود به‌خود خاموش می‌شوند. در تاریکی، نوک عصایم شروع به لرزیدن می‌کند. مار نقره‌ای دور دسته‌اش، انگار زنده شده.
از آینه، صدایی می‌آید. این بار نه زمزمه، که یک فرمان. واضح، نهایی:
«لوسیوس. مرا بازگردان.»

از درون کشویی مخفی، کتابی را بیرون می‌آورم—جلدی چرمی، به زبان‌هایی که هرگز نباید خوانده شوند.
همان کتابی که پیش‌تر، حتی لرد هم دست به آن نمی‌زد. اما حالا، من هیچ چیز برای از دست دادن ندارم.
با انگشتانی لرزان، ورد را زمزمه می‌کنم. نور سبز رنگی میان آینه و من جرقه می‌زند.
سایه‌اش از درون ترک‌های آینه بالا می‌خزد.
چشمانم می‌سوزد. اما نمی‌بندم.
چرا که شاید، اگر او بازگردد، من دوباره کسی بشوم.
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 16:43
تاریخ عضویت: 1400/11/20
تولد نقش: 1404/01/20
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 16:26
از: مرکزیت ابیس
پست‌ها: 54
آفلاین
پست آزمون سپج

»»»»»»»»

_ خب؟امر نوشتن بفرمایید!

مورگانا به پشتی صندلی اش که با پوست خرس قطبی ساخته شده بود تکیه داد،آبنبات خونی ای را از درون جمجمه ای که به عنوان قندان از آن استفاده میکرد بیرون اورد و در دهان انداخت و بعد،سرم برق را از کشوی میزش در اورد و سوزن انرا در رگ پشت دستش فرو برد.مورگانا همیشه یک سرم برق برای مواقعی که نمیتوانست برق کافی به بدنش برساند،در خانه داشت.به خصوص در برحه ی حساس کنونی که مجبور شده بود برق کوچه ی دیاگون را برای جلوگیری از پرت شدن دوباره به ماتریکس،به مغازه ها برگرداند.

_ بنویس!:«بدین وسیله اعلام می‌دارم که مدرک چهارمین پایان دوره سپج اینجانب را با زبان خوش خودتان مبذول بفرمایید.
امضا: مورگانا لی فی شاهدخت خاندان سلطنتی کاملوت» ... پس چرا نمینویسی؟

جاناتان زیر آوار نقره ای نگاه مورگانا،پر و بالش را جمع کرد و گفت:
بهتر نیست با صمیمی تر بودن و توصیف آموخته هاتون از مدرسه،اعلام صلح و دوستی خودتون رو با اساتید هاگوارتز اعلام کنین بانو؟

مورگانا آبنبات را در دهانش خورد کرد و مشتش را روی میز کوبید.جاناتان ناخواسته یک متر به هوا پرید.
_ آموخته ها!؟تو میفهمی چهار بار فارق التحصیل شدن از یه جادوکده یعنی چی؟میفهمی اینقدر یه درس رو خونده باشی که جزئیات عادات روزمره نویسنده رو هم از روی ادبیات نوشتاریش بتونی حدس بزنی ینی چی؟میفهمی خوندن ده باره و بیست باره ی تاریخ جادوگری که منجر به این میشه که رنگ جوراب پای چپ قاتل وزیر جادوگری تو دهه ی هشتاد میلادی،جزو یکی از اطلاعات تکرار شونده تو مغزت بشه ینی چی؟میفهمی به عنوان بزرگترین ساحره ی کاملوت، اینقدر کتاب جانوران شگفت انگیز زمین رو امتحان داده باشی که بدونی اژدهای شاخدار رومانیایی بعد از خوردن یه فرد چاق تو میانگین سنی ۵۰ الی ۶۰ سال در روز چند بار ممکنه آروق بزنه ینی چی؟ یا اینکه در ترکیب عصاره ی ریشه ی سوسن کوهی با دم کرده ی افسنطین..

_ متوجهم!باور کنید!ولی نیازی نیست علمی باشه!میتونید فقط از خاطراتتون بگید!

مورگانا آخرین تکه های آبنبات را قورت داد و اینبار جوری مشتش را روی میز کوبید که نوک جاناتان سقف را لمس کرد.
_خاطرات!؟هاه!حتما!از کدومش میخوان بشنون؟اینکه چطوری از ماتریکس پرت شدم بیرون؟یا شایدم قبلترش،وقتی که تلاش کردم عضو یه مشت جادوگر رنگی رنگی با رنگبندی های بنفش و قرمز و سیاه و سبز باشم؟یا شایدم قبلترش؟وقتی از خونه ی بلک ها بیرونم کردن؟یا قبلترش؟وقتی هیچوقت نتونستم تو تیله بازی،شرط رو ببرم؟یا شایدم اون موقعی که تو فینال کوییدیچ با سر به زمین سقوط کردم؟یا اون موقعی که ملت جادوگری حواسشون به معجون های هکتور دگورث گرینجر،بیشتر از من بود؟یا اون موقعی که بلک ها درباره ی من نسبت به بعضی چیزهای بنفش،تئوری توطئه داشتن؟یا اون‌ موقعی که حتی از یه سردبیر روزنامه ی‌ جادوگری هم خیانت دیدم؟
یا اون موقعی که...

اینجا بود که جاناتان،مورگانا را از برق کشید.سوزن برق را از مورگانا جدا کرد.

مورگانا چند بار پلک زد و بعد از لود شدن،نگاه عاقل اندر صفیحی به جاناتان انداخت و در حالی که خود را خونسرد نشان میداد گفت:
هوم...فکر کنم انرژی لازم رو بدست اوردم!

جاناتان نفسی از سر راحتی کشید.البته،پیش می آمد.گاهی شارژ شدن بیش از حد، تغذیه بیش از حد میتوانست باعث سوختن باتری علائمی مانند سردرد و نشخوار فکری شود.و جاناتان آنجا بود که نگذارد این اتفاق بیفتد.

چند لحظه در سکوت گذشت.سپس مورگانا پس از هضم ولتاژ و گلو صاف کردن های بی دلیلن،سکوت را شکست:
همون خوبه.همونو بفرست.فقط به جای «با زبان خوش» بنویس «خدا وکیلی»

جاناتان نفسی از سر آسودگی کشید و شروع کرد به پاک نویس کردن نامه.


---
سلام.
لطفا برای دادن آزمون سپج اول به تاپیک دفتر اساتید مراجعه کن تا کاغذپوستی‌بازی‌های اداریش انجام بشه و اگه مجوز صادر شد دوباره برگرد. توصیه می‌کنم این پست رو هم حتما مطالعه کنی.

فعلا بررسی نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/2/2 22:31:51
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white phantom of the opera
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: سه‌شنبه 26 فروردین 1404 01:01
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:10
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 323
ارشد گریفیندور
آفلاین
پست آزمون سپج.
میدونم پستی که نوشتم طولانی ممنون از وقتی که براش میزارین. میخواستم بدونم میتونم بعد از گرفتن نتیجه درخواست نقد براش بکنم؟


برای بیشتر ساکنان هاگوارتز، شب زمانی برای خواب و آرامشه؛ اما برای بعضی‌ها، شروع شب یعنی آغاز زندگی... قطعا بعضی ها یا بعضی موجوداتی بودند که برای آنها شروع شب، شروع زندگی آنها بود. یکی از این موجودات، آستریکس خون‌آشام بود که آرام و بی‌صدا در راهروهای قلعه قدم می‌زد. او جوری در راهرو ها گشت و گذار میکرد و به سمتی میپیچید که انگار منتظر یک اتفاق خاص بود که بیوفته ولی در عین حال دوست داشت از آرامش شب هم لذت ببرد.
باد سردی از پنجره به درون قلعه می‌وزید و آستریکس از آن لذت می‌برد، به او کمک می‌کرد تا افکارش را مرتب کند. امشب هم با خودش فکر میکرد چرا مردم توی نوشیدنی کوکتیل بلادی مری بجای خون از آب گوجه استفاده میکنند؟ یعنی طعم آب گوجه براشون دوست داشتنی بود؟ یا فقط گزینه مناسب تری برای جایگزینی خون نداشتن. از انتهای یکی از راهرو ها صدای چکه به گوشش میرسید.
- هووم. یا یکی از لوله های آب نشتی داره... یا هم یکی داره گریه میکنه. احتمال دوم جذاب تره.

اما برای آستریکس صدای راهروی سمت مخالف جذاب‌تر بود. حواس قوی که آستریکس داشت بهش می گفت چیزی یا موجودی انتهای اون راهرو رد شد. او با کنجکاوی اینکه به غیر از خودش دیگه چه کسی این وقت شب میتونست بیرون باشه حرکت کرد.
وقتی به انتهای راهرو رسید سریع آروم گرفت و نگاهش به زمین افتاد. رد پای گربه با چند تار موی طوسی رنگ!
- اگه خرگوش بود بهتر بود. الان حتی سگ هم گربه شکار نمیکنه.

- پیس!... پیسس...! استریکس!

آستریکس سریع به سمت تابلویی که سمت راستش روی دیوار بود چرخید. تابلو یکی از استادان قبلی هاگوارتز بود. پروفسور آلیسیدور کراولی یک استاد پیر با ریش های بلند سفید که روی صندلیش نشسته و معمولا مشغول بازی شطرنج جادویی یا غر زدنه. آستریکس این استاد رو چند بار دیده بود. همیشه جادوآموز هارو تشویق به درس خوندن و تمرین میکرد. هروقت هم میدید جادو آموزی مشغول وقت گذروندن و تفریح بود سرش غر میزد.
- آستریکس تو مگه فردا با پروفسور ترلاونی کلاس نداری؟ کلی از جلساتش رو غایب بودی ولی فردا جلسه آخره. بهتره حتما به کلاسش بری.

آستریکس معمولا به تابلو ها و حرفاشون اعتنایی نمیکرد ولی اینبار حرف پروفسور براش منطقی اومد. دوست نداشت بخاطر نرفتن به سر کلاسش یهو توی راهرو یقشو بگیره و یک پیشگویی صد در صد دارک و غمناک براش بکنه. پس با نفس های آروم ولی قدم های سریع برگشت و به سمت خوابگاهش حرکت کرد.


صبح روز بعد.


آستریکس با چشمان پف کرده از خواب بیدار شد. امروز استثنا بود. باید سریع به کلاس می‌رفت. او از خوابگاه بیرون رفت، ماگ قهوه‌اش را به دست گرفت و به سمت کلاس پروفسور ترلاونی راه افتاد. برای امروز هم همین یک لیوان قهوه میتونست عادی ترین شروع روزش باشه بدون اینکه بخواد خون کسی یا چیزی رو روی شیربرنج اش بریزه.
اما اون روز صبح شروع عادی فقط خواسته آستریکس بود نه هاگوارتز!
آستریکس تازه از خوابگاه بیرون زده بود که نگاه‌های گذرا رو حس کرد. بی‌اعتنا رد شد؛ مثل همیشه. برای بقیه شاید عجیب بود یک خون‌آشام صبح زود این‌طور سرحال باشه، یا شاید رداش با نقاشی انیمه‌ای که لابد دیشب کوین روش نقاشی کرده بود خنده‌دار شده بود. ولی کم‌کم نگاه‌ها سنگین‌تر شدن. چند نفر دیگه حتی زل زده بودن، یکی‌دو نفر هم پچ‌پچ می‌کردن. آستریکس سعی کرد بی‌خیال نشون بده، ولی ته دلش یه چیزی داشت قلقلکش می‌داد.
با همه اینها آستریکس نهایت زورشو میزد تا بی اعتنا رفتار کنه و پیش بره. شاید دوست نداشت قبول کنه غیر از خودش چیز غیر عادی دیگه ای اون لحظه وجود داره.

-آسترییییکس!

آرگوس فیلچ جوری که انگار آستریکس همین دیشب خون معشوقه اشو تا قطره آخر خالی کرده باشه اسمشو فریاد زد و به سمتش با سرعت زیادی نزدیک شد. کنار چند تا از پروفسور ها و کلی از جادآموز هاهم نزدیک شدند.
حتی آستریکس هم دیگه نمیتونست جلو این همه اتفاق های غیر عادی مقاومت کنه و به بی اعتناییش ادامه بده. برای همین لیوان قهوه اشو کامل سر کشید و با چشمای جدی که کنجکاوی توش موج میزد سرجایش ایستاد تا فیلچ نزدیکش بشه.

- اسم شیطان اوردیم خودش پیدش شد! بفرمایید. خودشه! جنایت کار همیشه به صحنه جرم بر میگرده. خود لعنتیشه!
- اگه لعنت و نفرینت تموم شد میخوای بگی چخبره؟
- چطور جرأت میکنی حرف بزنی... چقدر رو داری بعد از کاری که انجام دادی... قطعا سزای کارتو میبینی... توعه نفرین شده...

فیلچ که صورتش از شدت عصبیت مثل رب گوجه فرنگی قرمز شده بود نمیتونست جمله هاشو کامل تموم کنه. حتی آستریکس شک کرد که سیم کشی های مغزش الان اتصالی میدن و سکته ناقص میزنه. ولی پیرمرد سخت جون تر از این حرفا بود.

- کسی میخواد افتخار بده و بگه قضیه چیه؟ اینقد که مارو نفرین کرد لرد رو نکرده بود.

از بین جمعیت پروفسور مک گوناگل سریع خودش رو بیرون کشید و بین فیلچ و آستریکس ایستاد.
- اوه، آقای فیلچ لطفا آروم باشین. با این همه عصبانیت ممکنه اتفاقی بدی براتون پیش بیاد. آستریکس خوبه که پیشمون هستی. لطفا بهم بگو دیروز آخر شب کجا بودی؟
- آخر شب مثل همیشه مشغول قدم زدن توی راهرو های قلعه بودم. چطور مگه؟
- همگی میشنوین! خودش داره اعتراف میکنه! کار خودش بوده. تنها کسی که دیشب توی قلعه پرسه میزد. قطعا یک شکارچی جز شکار کردن چه دلیلی دیگه ای بیرون اومدن داره!
- لطفا آقای فیلچ، لطفا. مطمعنم آستریکس توضیح خوبی میتونه برامون داشته باشه. خب آستریکس آیا تو دیشب خانم نوریس رو ندیدی؟
- شاید. نمیدونم. دیشب حرکت یک گربه ای رو انتهای راهرو حس کردم. حتی رد پای کثیف گل الودش هم رو زمین مشخص بود. ولی خود گربه رو ندیدم. ممکنه خودش بوده باشه. میشه بگین این قضیه درباره چیه؟
- اوه...آستریکس متاسفانه از دیشب خانم نوریس گمشده. آقای فیلچ که صبح بیدار شدن دیگه خانم نوریس رو کنارشون ندیدن.
- این موجود پلید رو باید در سیاه چاله قلعه... نه... باید در عمیق ترین سیاه چال آزکابان زندانی کرد بخاطر کاری که انجام داده. هنوز بوی خانم موریس من از روی لباس هام نرفته...
- سگِ توی تام و جری گربه تورو شکار نمیکنه که من بخوام شکارش کنم. شاید رژیم گرفته باشم ولی اینقدر هم بد غذا نشدم که گربه تورو بخوام بخورم.

بحث بین فیلچ و آستریکس داشت بالا میگرفت که سریع پروفسور مک گوناگل پا در میونی میکنه و فاصله میندازه بینشون.
- لطفا آروم باشین. با هر دوتونم. آستریکس متاسفانه موقعی که خانم نوریس گم شده تو تنها کسی بودی که بیدار درحال قدم زدن تو قلعه بودی و حتی پروفسور کراولی هم دیده که قبل پیدا شدن تو یک گربه تو تاریکی از جلوش رد شده بود. با اینکه من فکر نمیکنم این اتفاق تقصیر تو بوده باشه ولی متاسفانه در بد زمان و مکانی بودی...

جادوآموز ها که دور آستریکس جمع شده بودند هرکی به بغل دستیش چیزی میگفت و به آستریکس اشاره میکرد...
- عجیبه که گربه گم میشه. درست همون شبی که یک نفر خاص بیرون پرسه میزنه.
- بعضی موجودات بعضی شب ها خواب ندارن. چون با یه رژیم خاصی زندگی میکنند. رژیم مایع قرمز...
- آستریکس، گوربا میقولی تو؟

با بالا گرفتن این حرف ها آستریکس میدونست سکوت مهر تایید روی حرفاشونه. سعی کرد لحنشو آروم نگه داره و بگه:
- شب تاریک، آستریکس تنها، خون آشام خونخوار، شبیه یکی از داستان هایی که مادربزرگتون برای اینکه شب بیدار نمونید براتون تعریف میکرد و شما بجای به خواب رفتن جاتون رو خیس میکردید؟

بعد از حرف آستریکس، کوین، که یک بچه کوچیک لا‌به‌لای جمعیت اصلا دیده نمیشد هم پرید وسط...
- من شرط میبندم خانم موریس هم مثل من دوست داشته شبا دزدکی بیدار بمونه و برای خودش بگرده. شاید هم یک آقا موشه دیده و دنبال اون رفته. آخه تو تام و جری تام خیلی دنبال جری میره.

حرف کوین قطع نشده بود که صدای تاخت اسبی بگوش رسید. توجه ملت به سمت صدا جلب شد و همه با دیدن سرکادوگان تعجب کردند. اون که با یک دستش شمشیرشو بالا گرفته و با یک دست دیگش تابلوش رو با خودش اورده بود هم سکوت نکرد.
- شما یادتون نمیاد. قدیما گربه هارو پیشگو های شب میدونستن. نه شام خون آشاما.

پروفسور مک گوناگل که میدید بحث بین ملت داره بالا میگیره رو به اقای فیلچ با صدای نسبتا بلند که بقیه جادوآموز ها هم بشنون میگه:
- تا وقتی که مدرک قطعی نبوده و چیزی اثبات نشده کسی حق نداره به کسی اتهام بزنه! درباره این موضوع فردا صبح تصمیم گیری میشه. خب دیگه حالا وقت کلاساتونه. همه سریع برن به کلاس هاشون. زود باشین ببینم.

جادوآموز ها که انگار بزور شلاق به حرکت در اومده بودن هرکی به طرفی میرفت. آستریکس هنوز سر جای خودش وایساده بود. اتفاق های پیش اومده اصلا براش جذابیتی نداشت مخصوصا وقتی خودش هم رد و پای گربه ای رو دیشب توی راه رو ها دیده. باید خودش دست به کار میشد و این گربه فلک زده رو پیداش میکرد...

- آقای آستریکس! کلاستون همین الان شروع میشه. بهتره خودتون زودتر برسوند.

پروفسور مک گوناگل با اون صورت استخونی و بی روحش به بهش نگاه میکرد و مشخص بود تا به حرکت در اومدنش قصد چشم برداشتن ازش رو نداره. پس آستریکس تصمیم گرفت پیدا کردن خانم نوریس رو برای بعد از کلاس پیشگویی موکول کنه.


کلاس پیشگویی پروفسور ترلاونی.

همه جادوآموزا با بی حوصلگی نشسته بودند و هرکی مشغول ور رفتن با چایی و نعلبکی چیزی بود تا یوقت بتونن قیمت طلا یا نرخ ارز مملکت خودشون رو پیشگویی کنن.
- آقا من میدونم. من از پشت پرده همه چیز خبر دارم. همگی بیاید ملکه کُوین بخرین. همش 5 تاگالیون بیشتر نیست پولدار میشیما.
- خفه شو بابا. دفعه پیشم یه همستر اورده بودی وسط کلاس هی شکمشو انگشت میکردی میگفتی باهاش پولدار میشیم میریم جارو پرنده مدل 2025 میگیریم. مدل 2024 هم نتونستیم بگیریم حتی.
- عوضش که جارو مدل 1945 آلمانی رو تونستین بگیرین...

آستریکس بالاخره به کلاس می‌رسه. نور شمع‌های نیم‌سوخته و بوی چای دارچین فضا رو پر کرده. پروفسور ترلاونی که پشت گوی بلورینش نشسته، با صدای کش‌دار و چشم‌هایی نیمه‌باز رو به آستریکس می‌گه:
- آه... و بالاخره، آن‌که شب‌ها قدم می‌زند، به کلاس ما قدم نهاد. حضور تو را از غبار ستارگان حس کرده بودم، فرزند تاریکی...

آستریکس، با حالتی بی‌حوصله ولی مودب:
- صبح بخیر پروفسور. امیدوارم منظورتون از فرزند تاریکی، من باشم، چون اگه یکی دیگه هم باشه، جای نگرانیه.

آستریکس با تموم کردن حرفش به سمت یکی از جا های خالی رفت و کنار یک جادوآموز اسلیترینی که مشغول خوردن صبونه نون پنیرشه نشست.
پروفسور ترلاونی با دستایی بالا گرفته جوری که انگار میخواد گردن آستریکس رو دو دستی بگیره به سمتش اومد و با چشمایی که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون بیرون گفت:
- گاهی شب‌ها، آنچه از پنجره دیده می‌شود فقط سایه نیست... گاهی خود سایه است که تماشاگر است.
- منم شب‌ها از پنجره خیلی چیزا می‌بینم. مثلاً استادایی که نیمه‌شب با پیژامه تو خواب راه میرن. ولی خب، من اهل گزارش دادن نیستم. البته من یه دروغی میگم تو باور کن. نمیخوای بقیه بفهمن موقع خوابگردی چه حرفایی که با خودشون نمیزنن.

آستریکس منتظر حرف بعدی پروفسور بود که حس کرد مایعی روی دستش سرریز شده اما قبل اینکه نگاهش کنه اسلیترینی کناریش فریاد زد!
- خون!... خووون!... دست آستریکس خونی شده!
- احمق داد نزن! مرباتو از لای تیکه نونت ریختی رو دست من.


ساعاتی بعد، راهرو قلعه.

آستریکس رو تصمیمش جدی بود. باید اون گربه رو پیدا میکرد وگرنه فردا صبح ممکن بود سر هیچی براش گرون تموم بشه. وقتی یادش میومد که پروفسور مک گوناگل گفته بود فردا حتما تصمیم گیری میکنه قطعا اون هم باید حداقل مدرکی چیزی پیدا میکرد که اون رو به این داستان عجیب نامربوط کنه. برای همین به تنها سرنخی که از این قضیه داشت اتکا کرده بود. برای همین به جایی که شب قبل رد پا و تار مو گربه دیده بود برگشته بود تا شاید به چیزی یا کسی برسه.

آستریکس با دقت رد پای گربه رو که حالا کم رنگ تر شده بود رو بررسی میکرد که متوجه یک نکته عجیب شد. این رد پای گربه متعلق به خانم نوریس نبود! بلکه یک گربه با جثه بزرگتر... یک گربه مذکر! بلافاصله تئوری ها تو ذهن آستریکس شکل گرفت...
- ممکنه یک گربه وحشی وامده باشه و شکارش کرده باشه؟... ممکنه گربه وحشی با خودش به سمت جنگل ممنوعه کشونده بودتش؟... ممکنه کسی خودش رو تبدیل به شکل یک گربه کرده باشه تا از این طریق آزار و اذیت فیلچ رو به یک سطح دیگه ای رسونده باشه؟

آستریکس رد پای گربه رو سریع دنبال کرد تا اینکه به بیرون محوطه قلعه رسید. اون درست حدس زده بود. رد پاها به سمت جنگل ممنوعه میرفت.

مدتی بعد، جنگل ممنوعه.


سایه‌ها در میان درختان تنیده شده بودند و مه غلیظی سطح زمین را پوشانده بود، انگار جنگل خودش زنده بود و داشت نفس می‌کشید. هر قدمی که آستریکس برمی‌داشت، صدای خش‌خش برگ‌های خشک و شاخه‌های شکسته سکوت سنگین فضا را می‌شکست.

هوا بوی خاک نم‌خورده و چیزی نامشخص، شاید بوی حیوان، شاید بوی خون می‌داد. آستریکس گوش‌های تیزش را تیزتر کرد. در عمق تاریکی صدایی می‌آمد، ناله‌وار، نرم و کش‌دار... انگار صدای گربه‌ای که در خواب زمزمه می‌کرد. یا شاید...

قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد. چشمان سرخش در مه می‌چرخیدند. ناگهان صدایی بلندتر شد... صدایی شبیه نفس‌نفس زدن؟ یا فِس‌فِس درنده‌ای؟ صدای شاخ و برگ‌هایی که کنار زده می‌شدند. آستریکس پشت یک تنه‌ی درخت نیمه‌سوخته پناه گرفت.

با احتیاط از گوشه نگاه کرد.

چشم‌های زردرنگی در دل تاریکی می‌درخشیدند. دو جفت. یکی بزرگ، یکی کوچک‌تر. در یک فضای باز، روی تکه‌ای از زمین که با مه غلیظ‌تری پوشیده شده بود، یک گربه جثه‌ای قوی‌تر، خاکستری و خشن‌تر. صحنه بیشتر به یک ملاقات شبانه‌ی سری شباهت داشت تا چیزی خون‌آشام‌پسند. ولی حالت گربه‌ی کوچکتر انگار نشان از خستگی یا بی‌حالی داشت.

آستریکس ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد:
-خانم نوریس...!

چیزی در دلش پیچید. نه از ترس، از حیرت. انگار صحنه‌ای ممنوعه را دیده بود که نباید می‌دید.

در همان لحظه، گربه بزرگ‌تر سرش را بالا آورد. چشمانش مستقیم در چشمان آستریکس قفل شد. برای چند ثانیه هیچ‌کدام تکان نخوردند. باد تندی درخت‌ها را لرزاند و صدای زوزه‌ی ضعیفی از دور شنیده شد. گربه بلند شد، با یک حرکت سریع وارد مه شد و ناپدید شد.

خانم نوریس هنوز همان‌جا بود، ولی به نظر می‌رسید حالش خوب نیست. کمی تکان خورد، انگار بخواد دنبال گربه‌ی رفته بره، اما بعد سرش را پایین انداخت.

آستریکس که داشت صحنه را هضم می‌کرد، با خودش زمزمه کرد:
- لعنتی! قضیه پیچیده‌تر از تمام پیشگویی‌های پروفسور ترلاونی بود.

صبح روز بعد، حیاط قلعه هاگوارتز.


هوا هنوز خاکستری بود، نور ضعیف آفتاب از پنجره‌های بلند قلعه رد می‌شد و داخل قلعه رو روشن میکرد. بچه‌ها کم‌کم برای کلاس‌ها آماده می‌شدن، هر کسی سرش تو کار خودش بود.
تا اینکه... صدای خش‌خشِ ملایم و بعد، تق تق تق صدای چنگال‌هایی روی سنگ به گوش رسید... همه سرشون رو برگردوندن. خانم نوریس بود که به آرومی وارد جمع میشد. با قدم‌هایی آهسته و سلطنتی... ولی این بار یه تفاوت بزرگ داشت، شکمش! پر، برجسته و کاملا مشخص. طوری که هیچ‌کس نمی‌تونست نادیده‌ش بگیره.
اول کسی چیزی نگفت. فقط خیره شدن. بعد یکی از بچه‌های ریونکلا گفت:
-وااای... خانم نوریس... بچه داره؟!

زمزمه‌ها بلند شد. یکی گفت:
- یعنی شوهر داشت؟!
- آستریکس شوهر گوربا قولیده؟

و در این لحظه، آستریکس که از گوشه‌ی راهرو بیرون اومده بود، انگار صحنه رو از دور کارگردانی کرده باشه، با لبخند مرموزی جلو اومد، یه نگاه کوتاه به خانم نوریس انداخت، بعد به بقیه:
- خب دوستان، بنظر میرسه فیلچ حالا پدربزرگ شده و قراره یه مدت حسابی مشغول باشه و ماهم قراره یکم نفس راحت بکشیم.

ناگهان فیلچ با عجله از راه رسید، در حالی که داشت نفس‌نفس می‌زد و چشم های پیرش پر از اشک شده بود:
- خانوم نوریس؟! عزیز دلم! تو... تو پیدات شد؟!

خانم نوریس فقط نگاهش کرد. نگاهی که ترکیبی بود از تحقیر، بی‌حوصلگی، و یه چیزی شبیه به... بیا جمعش کن دیگه.
بچه‌ها زدن زیر خنده.
از اون روز به بعد، هیچ‌کس دیگه خانم نوریس رو یه گربه‌ی ترسناک و خشک نمی‌دید. اون حالا یه سوژه بود. یک گربه‌ی بالغ. با رازهایی تو دل جنگل. و آینده‌ای پر از بچه‌گربه.

بنظرم کار درستی کردی که راه میانبر رو انتخاب کردی. خیلی خوب نوشتی. توصیفات و دیالوگ‌نویسی کاملا درست بودن. فقط دو مورد هست که می‌خوام بهت بگم تا در ادامه‌ی فعالیتت حواست بهشون باشه:

1- وقتی می‌خوای صحنه رو عوض کنی و مثلا بنویسی"کلاس پیشگویی" لازم نیست که بعدش نقطه بذاری. صرفا خودش رو بنویس و بولدش کن.
2- برای داد زدن یا چیزایی شبیه بهش لازم نیست که از چند حرف پشت هم استفاده کنی. همینکه بولدش کنی کافیه. یا می‌تونی سایز اون کلمه رو بزرگتر کنی که حس فریاد رو منتقل کنه.


در مورد نقد هم بله می‌تونی درخواست نقد کنی.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
ویرایش شده توسط آستریکس در 1404/1/26 17:45:11
ویرایش شده توسط آستریکس در 1404/1/26 18:09:13
دلیل: صل علی سترکه چشمای لرد بترکه.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/26 23:18:35
Life flows in the veins.

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 23:33
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
دفاع ۱
دفاع ۲
معجون ۱
معجون ۲
گیاه ۱
گیاه ۲
پرواز

باد نیمه‌شب، پرده‌های زمخت سبز اسلیترین رو با خودش به رقص کشیده بود و نور ماه از لای پنجره‌ی بلندِ سنگی می‌تابید روی زمین سرد خوابگاه.
اینجا برج جنوبی قلعه بود، جایی که خیلی از شب‌هامو با فکر و سکوت گذروندم. ولی امشب در حالی که همه خواب بودن من بیدار مونده بودم، نه از بی‌خوابی، از دل‌مشغولی.

دفتر خاطراتم روی زانو‌هام بود؛ جلد چرمی و مشکی داشت، و لبه‌هاش از بس باز و بسته شده بودن، نرم و ساییده شده بود. با انگشت اشاره کشیدم روی رد خط‌ افتاده‌ی جلد، انگار داشتم خاطره‌هام رو نوازش می‌کردم.
- شب آخره. باورم نمی‌شه. هاگوارتز بالاخره تموم شد...

سرم رو به پنجره تکیه دادم. از این‌جا، می‌شد دریاچه‌ی سیاه رو دید. سطحش آروم بود، مثل خاطراتی که می‌خوان به سراغت بیان ولی هنوز دودلن. یه نفس عمیق کشیدم... خودش بود، همون بوی سرد سنگ و چوب قدیمی، همون عطری که فقط هاگوارتز داشت. بوی خاطره، بوی رشد، بوی اشتباه و آشتی.

نمی‌دونم چرا ذهنم اول رفت سراغ اون روز کسل کننده و در عین حال دوست‌داشتنی، تو کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه.

"پروفسور مودی داشت بهم نگاه می‌کرد. همه منتظر بودن ببینن چی می‌گه و وقتی گفت:
- آفرین مالفوی. دقیق بود.

یه چیزی تو دلم تکون خورد. یه جور رضایت خاموش. اون لحظه هیچ‌کس نفهمید، ولی من لبخند زدم. اولین بار بود کسی غیر از پدرم، بهم افتخار کرده بود."

اون لبخند هنوز هم یه‌جور خاصی تو ذهنم روشنه. چون اون روز حس کردم شاید واقعا می‌تونم بیشتر از اون چیزی باشم که بقیه ازم انتظار دارن.

و بعد ذهنم سر خورد سمت آزمایشگاهی‌ترین کلاس قلعه. معجون‌ها، دودها، رنگ‌ها... و صدای خونسرد اسنیپ.

"یه‌بار یه معجون عجیب آورد، که نقاط ضعف آدم رو نشون می‌داد. وقتی خوردمش، هیچ‌کس نفهمید چه چیزهایی دیدم. اما من دیدم... خودم رو، ترسم از تنها بودن، از شکست، از این‌که شاید هیچ‌وقت به اندازه‌ی کافی خوب نباشم. اسنیپ فقط یه لحظه نگام کرد. با همون نگاهِ خاصش؛ چیزی نگفت اما از توی چشم‌هاش خوندم: ببین، بترس ولی ادامه بده."

اون روز فهمیدم بعضی معجون‌ها بیشتر از طلسم‌ها آدمو عوض می‌کنن.

برگه‌ی بعدی رو ورق زدم. خط‌هام نامرتب‌تر بود، انگار با عجله نوشته بودن، اما حرف‌هاش هنوز صادق بودن.

"یه روزی هم بود که پروفسور اسپراوت، همون وسط گل و گیاه و خاک، وایساد، نگام کرد و گفت:
- قربون قد و بالات بشم پسر بزرگ شدی!

باورت می‌شه؟ اون حرف شاید ساده بود، ولی هیچ‌وقت پدرم اینجوری باهام حرف نزده بود. انگار تو همون لحظه، با تمام تفاوت‌هامون، اسپراوت مثل یه مادر مهربون نگام کرد. و من برای چند ثانیه، حس کردم ارزش دارم. بدون رتبه، بدون مقام، فقط چون هستم."

بعضی خاطره‌ها انقدر ساده‌ان که حتی نمی‌دونی چرا اشکتو درمی‌یارن.

اما شاید قشنگ‌ترینش، اون شب لعنتی قبل از کوییدچ بود. وقتی فکر می‌کردم همه‌چی تمومه.

"جاروم شکسته بود، تمرین نکرده بودم، ناامید بودم، همه رفته بودن بخوابن و من مونده بودم با یه جارو و مشتی خشم. تا اینکه یه دختر از ریونکلاو بدون منت، نشست کنارم و باهم درستش کردیم. فرداش تو زمین، وقتی مادام هوچ گفت:

- حرکتت دقیق بود، مالفوی.

انگار یه وزنه از رو سینم برداشته شد. این افتخار، مال خودم بود. نه به خاطر اسمم، نه بخاطر گذشته‌م. به خاطر تلاشم... به خاطر پذیرفتن کمک."

صفحه‌ی آخر دفترچه خالی بود. برای فردا.

ولی امشب، با همه‌ی این خاطرات، حس سبکی داشتم. دیگه با خودم دشمنی نداشتم، شاید هنوز اشتباه کنم، شاید هنوز کامل نباشم؛ اما یه چیزو خوب فهمیدم اونم اینه که هاگوارتز فقط جادو یادمون نداد، یادمون داد خودمون باشیم. حتی اگه خودمون با بقیه فرق داشت.

سرمو تکیه دادم به شیشه‌ی خنک پنجره. بیرون، آسمون پر ستاره بود. و من، یه پسر اسلیترین، که بالاخره بلد شده بود دوست داشتن رو، تلاش کردن رو، و گاهی حتی... بخشیدن رو.

شب‌بخیر هاگوارتز! فردا می‌رم. اما تو همیشه یه جایی اینجا می‌مونی، درست همین‌جا، لای این صفحات...

– دراکو

بسیار زیبا بود. اینکه از کل تجربه‌ی هاگوارتزت نوشتی، از پست‌های خودت و از حرفای استادات، نشون از خلاقیت منحصر به فردته.
یک‌سری ایرادهای ریز داشت که صرفا با یه بار دیگه خوندن از روی پستت، خودت متوجه‌شون می‌شی.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 12:00:58
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: شنبه 7 مهر 1403 22:28
تاریخ عضویت: 1403/01/31
تولد نقش: 1403/02/08
آخرین ورود: شنبه 6 اردیبهشت 1404 19:53
از: مرز بین نور و تاریکی
پست‌ها: 122
آفلاین
دفاع 1
دفاع 2
پرواز
گیاه جدی
گیاه طنز
معجون سازی اول
معجون سازی دوم


توی کلاس گیاهشناسی براتون درباره یه ماسک توضیح دادم. جوگیر شدم و ماسک رو برنداشتم. ولی باید یه سری به برزخ میزدم. اونجا هر موجودی که فکرش رو بکنی پیدا میشه. ساختار برزخ جوریه که وقتی برمیگردی یادت نمیاد چی بهت گذشته ولی وسایلی رو که با خودت آوردی دست نخورده باقی میمونه. من به دنبال استخوان جن میگشتم و طبعا با یه کیسه متوسط از استخوان به این دنیا برگشتم.
شام نخوردم و خوابیدم. حتی تا فردا صبح که سوار قطار هاگوارتز شدم هم چیزی جز یه پاکت آب پرتقال بیشتر نخوردم. اولین روز از آخرین سال مدرسه بود و من از همون لحظه ای که از خواب بیدار شدم احساس کرختی میکردم. از کلاس آخر مرخصی گرفتم تا توی تختم استراحت کنم. ساعت دوازده سرم رو گذاشتم و ساعت چهار برداشتم.
تشک و پتو غرق عرق شده بود. تب داشتم و سرم سبکی میکرد. بلند شدم تا از کشوی مجاور پنجره قرص تب بر بردارم. چیزی لابلای درخت های پشت دریاچه صدام میکرد. میتونستم حضورش رو حتی پشت شیشه های پنجره حس کنم.
بعد از نیم ساعت که احساس کردم بهتر شدم شال و کلاه کردم و راه افتادم. امتداد دریاچه رو دور زدم و به همون نقطه ی مشکوم رسیدم. من بودم و صدای باد. نوازش خیال انگیز جریان هوا لابلای برگ‌های درختان.

- حواست کجاست! یاااه.

همون دختر گیاهی بود که توی آمازون دیدمش. هنوز اسمش رو نمیدونستم. شیرجه زد تا از پهلو بقلم کنه ولی از توی بدن غبار آلودی که با جادو ساخته بودم رد شد. غلتی زد و بلافاصله برگشت. غبار توهم مانندی که از روی خودم کپی ساخته بودم محو شد؛ از پشت یکی از درختا اومدم بیرون. یه نگاه به بالا تا پایینش انداختم. امتداد دم پیچک مانندش جاشو به یه جفت پا داده بود. متوجه نگاهم شد و با حالت خجالتی جلوی پاهاش رو گرفت.
- به چی داری نکاه میکنی؟
- هیچی... هیچی.

دیدم که توی برخورد اول میخواست با یه بقل بازیگوشانه غافلگیرم بکنه پس جلو رفتم و دستام رو باز کردم. خوشحال شد، دوباره به سمتم شیرجه رفت و هردوتا روی زمین افتادیم.

- هی... این چه وضعشه. چرا انقدر شل و ولی!!

آروم مشتش رو به شکمم زد و کمی فشار داد ولی همون تلنگر کوچیک برای شروع یه تغییر بزرگ کافی بود. حالت تهوع شدیدی بهم دست داد. سرفه میزدم و به سمت دریاچه قدم برمیداشتم. گلوم از کویر لوت خشک تر شده بود. با همون حالت به ساحل دریاچه رسیدم. دختره خشکش زده بود و نمیدونست چیکار بکنه. چیزی توی ذهنم منو به داخل آب میکشید. تا بالای زانو توی آب رفتم و شروع به استفراغ کردم. ماده‌ی سیاه و غلیظی بی وقفه از دهنم خارج میشد و آب اطراف رو آلوده میکرد.
دور تا دورم سیاه شد و توی آب بیهوش افتادم. رویایی دیدم از زمانی که توی برزخ بودم. به نظر استخوان جن رو با یه ساکیباس معامله کرده بودم. در ازای یک بوسه. انگار توی همون بوسه مقدار زیادی از ترشحات سیاه رنگ بدنش رو توی دهنم استفراغ کرد.
از آب بیرون اومدم. انعکاس خودم رو توی آب دیدم. تمام کره چشمم سیاه شده بود. میتونستم صدا های مبهمی رو از توی سایه های اطراف بشنوم. انگار من توی این بدن تنها نبودم. بالاخره هوای ابری بالای دریاچه کار خودش رو کرد و بام. یه رعد و برق به شونه راستم زد و بیهوش شدم. وقتی توی بهداری مدرسه به هوش اومدم، سیگنس بلک و گابریل تیت روی تخت سمت چپم شطرنج بازی میکردن. گپی زدیم و از بهداری رفتن تا استراحت کنم. انگار دوباره تنها کسی بودم که توی این بدن زندگی میکنه. به نظر آسمون شر اون موجود غیر زمینی رو کم کرده بود ولی هنوز میتونستم صداهایی رو از دل تاریکی های اتاق بشنوم. توی همین فکرا بودم که متوجه یه جفت چشم زرد و یه دسته گل کوهی پشت پنجره روبرو نظرم رو جلب کرد.

و بله. این بود اولین روز از آخرین سال تحصیلی من.
با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


---
خوب بود ولی یادت باشه بغل درسته.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/7/8 12:53:04
زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو تحمل میکنن .
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: سه‌شنبه 3 مهر 1403 23:14
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
چالش های قبلی:
1- دفاع در برابر جادوی سیاه 1
2- دفاع در برابر جادوی سیاه 2
3- پرواز
4- معجون سازی1
5- معجون سازی2
6- گیاهشناسی1
7- گیاهشناسی2


بالاخره دارم از هاگوارتز فارغ‌التحصیل میشم. ۷ سال گذشته و اینجا یه جورایی تبدیل به خونه‌ام شده. دلم خیلی برای اینجا و ماجراهایی که داشتم تنگ میشه. برای پروفسور ها، تابلو ها، راه‌پله هایی که مدام جاشون تغییر میکرد، زمین کوییدیچ، سرسرای بزرگ و دریاچه و جنگل و خلاصه حتی دلم برای تک تک سنگ های دیوار قلعه تنگ میشه. ولی... ولی خب این به معنی شروع یه مرحله جدید از زندگیمه. مرحله ای که توش قراره کلی کار خفن انگیز ناک انجام بدم!

ولی چیزی هست که آزارم میده. بعد از برخوردم با اون گیاه آدم خوار صداش مدام توی گوشم میپیچه:
- تو همیشه تنها بودی. حتی هیچ وقت درباره گذشتت با کسی حرف نزدی. هیچ وقت نتونستی بهشون اعتماد کنی چون میدونستی وقتی بفهمن همه ترکت میکنن! هیچ کس حاضر نمیشه وقتی خود واقعیتو ببینه کنارت بمونه!

حالا که قراره از هاگوارتز برم و به سمت آینده قدم بردارم دیگه نمیخوام بار گذشتمو به دوش بکشم. میخوام بعد از سال‌ها از گذشته تاریکم حرف بزنم. میخوام به آدمای اطرافم اعتماد کنم و باور کنم که بعد از شنیدن حرف هام ترکم نمیکنن.

خاطراتم از جایی شروع میشن که سه سالم بود. تولد سه سالگیم بود. تولد کوچیکی بود. من و مامان و بابا بودیم و دوستم با مامان و باباش هم بودن. مامان و بابام دانشمند بودن. مامان و بابای دوستم با مامان و بابای من همکار بودن و خونشون کنار خونه ما بود. اسم دوستم کوثر بود. اونها از یه جای دیگه اومده بودن تا مامان و باباش اینجا درس بخونن. اون بهترین دوستم بود. خب یه جورایی تنها دوستم هم بود.

من و کوثر خیلی دوستای خوبی بودیم. با هم میرفتیم پارک بازی میکردیم. با هم بستنی میخوردیم. خونه همدیگه میرفتیم و حتی بعضی وقتا شب رو خونه همدیگه میخوابیدیم. یه وقتایی هم یواشکی میرفتیم توی آزمایشگاه و با وسایل اونجا بازی میکردیم. هر وقت مچمون رو میگرفتن حسابی دعوامون میکردن و تنبیه میشدیم ولی باز هم اینا باعث نمیشد نریم تو آزمایشگاه. یه بار که یواشکی رفته بودیم توی آزمایشگاه یه محلول طلایی برقی برقی دیدیم که توی لوله آزمایش بود. کوثر برام قلاب گرفت تا دستم بهش برسه. همینطور دستم رو میکشیدم جلو تا دستم بهش برسه. نوک انگشت‌هام به لوله خورد. لوله افتاد و کل محتویاتش روی سر من و کوثر ریخت. بعد لوله افتاد زمین و شکست. مامان سریع اومد توی آزمایشگاه. وقتی اون صحنه رو دید من و کوثر رو کشید زیر یه دوشی که کنار آزمایشگاه بود و آب رو باز کرد. محلول از روی سرمون شسته شد و هیچ اتفاقی برامون نیفتاد ولی اون محلول حاصل سال ها تلاش مامان و بابا هامون بود که نابودش کردیم!

یه مدت بعد از اون اتفاق دوستم و خانوادش برگشتن به کشور خودشون. یادم میاد اون روزی که داشتن میرفتن کلی گریه کردم. دلم نمیخواست برن. اون تنها دوستم بود. با رفتن اون من تنها میشدم. بعد از این که رفتن تا چند وقت ناراحت بودم ولی بعد به مهدکودک رفتم. دوست جدید پیدا کردم و کم کم کوثر رو فراموش کردم. تا سال ها بعد از اون دیگه نه اونو دیدم و نه صداشو شنیدم.

اسم دوست جدیدم بنی بود. پسر بامزه‌ای بود. خونشون چندتا خونه با خونه ما فاصله داشت. بابای بنی پلیس بود. باباش صبح ها ما دوتا رو میبرد مهد کودک و بعد از ظهر بابای من ما رو برمیگردوند.

روز تولد ۵ سالگیم بود. مثل سال قبل من و مامان و بابا بودیم. یه کیک کوچیک سفید گرفته بودیم که روش طرح آلبالو‌های کوچیک داشت. مامان شمع ۵ رو روی کیک گذاشت و بابا روشنش کرد. بعد برام تولد تولد خوندن و من شمع رو فوت کردم. بهم کادو یه گردنبند دادن. یه سنگ کوارتز صورتی قلبی بود و زنجیر نقره‌ای داشت. خیلی قشنگ بود. مامان اونو گردنم انداخت و قفلش رو از پشت برام بست.
- هیچ وقت اینو در نیار ترزا. باشه؟
- باشه مامان!

همون موقع بود که صدای زنگ در خونمون اومد. پدرم رفت پایین که در رو باز کنه. چند لحظه بعد از رفتنش صدای بلند شلیک تفنگ اومد. بعدش صدای پای آدمایی اومد که داشتن از پله ها میومدن بالا. یه کمد مخفی توی دیوار اتاق بود. مامانم سریع منو کرد توی کمد.
- همه چی درست میشه. فقط هیچ صدایی نده!

سرمو تکون دادم. مامان در کمد رو بست ولی لای در یکم باز مونده بود. از همون فضای کوچیک میتونستم بیرون رو ببینم. چند تا آدم سر تا پا سیاهپوش وارد اتاق شدن. خیلی بزرگ و ترسناک بودن. صورت های همشون پوشیده بود و تفنگ های بزرگی داشتن.

- اونو بده به ما!
- هرگز! هیچ وقت دستتون بهش نمیرسه!

مردی که جلوتر وایساده بود تفنگ رو به سمت مامان نشونه گرفت.
- اگه میخوای زنده بمونی بهتره بدیش به ما!

وحشت کل وجودم رو پر کرده بود. مامانم همینطور وایساد و تو چشمای اون مرد نگاه کرد. وقتی مرد دید که مامانم هیچ جوابی نمیده دستش رو روی ماشه تفنگ فشار داد و رگباری از تیر ها رو به سمت مامانم شلیک کرد. تیر ها به مامانم خوردن و مامانم در حالی که غرق خون بود روی زمین افتاد. برای آخرین لحظه نگاهمون به هم گره خورد و بعد انگار یه چیزی از توی چشمای مامانم محو شد. با هر دو تا دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدام در نیاد. از ترس نمیتونستم نفس بکشم. همینطور به مامانم خیره شدم که بی جون روی زمین افتاده بود.

تا چند دقیقه همونطور بی‌حرکت اونجا موندم. صبر کردم تا مطمئن بشم اون مردای سیاهپوش رفتن. آروم از کمد بیرون اومدم. کف اتاق پر از خون بود. لباس های مامانم همش خونی بود. از پله ها پایین رفتم. بابام هم جلوی در روی زمین افتاده بود و نگاهش خیره به سقف بود. لباس هاش و زمین غرق خون بودن. به سمت خونه بنی دویدم. حتما باباش کمکم میکرد ولی وقتی با بابای بنی به خونمون برگشتم هیچ اثری از مامان و بابام نبود. نه خودشون بودن. نه زمین خونی بود. نه اثری از خون روی دیوار ها بود. انگار که هیچ وقت اون اتفاقات نیفتاده بود. روز بعد هم پلیس ها اومدن و همه چی رو بررسی کردن. هیچ اثری از وقایع اون شب نبود. و همینطور هیچ اثری از مامان و بابام هم نبود.

بعد از دو سه روز که هیچ خبری از مامان بابام نشد منو به پرورشگاه بردن. من میدونستم که قرار نیست هیچ خبری از اونا بشه. اونا کشته شده بودن و هیچ وقت نمیتونستن برگردن. من حتی جای قبرشون رو هم نمیدونستم که برم پیششون و باهاشون حرف بزنم. کاملا تنها شده بودم. اون روزها از بدترین روزهای زندگیم بود. باور کشته شدنشون هنوز برام سخت بود. روزها گریه میکردم. هیچ کس حرفم رو باور نمیکرد. توی پرورشگاه بچه ها همش اذیتم میکردم.

- اون دختر جدیده رو دیدین؟
- آره. میگن دیوونه است.
- اون دختره همش میگه خانوادشو کشتن.
- دختره حاضر نیست قبول کنه خانوادش ترکش کردن.
- شنیدم اونا حتی خانواده واقعیش هم نبودن!

قبل از اون نمیدونستم که مامان و بابا، مامان بابای واقعی من نبودن. ولی این حرفا برای من مهم نبود. اون ها مامان و بابای واقعی من بودن. مهم نیست که وقتی نوزاد بودم منو به سرپرستی گرفته بودن. مهم نیست که هم خون من نبودن. اونا خانواده واقعی من بودن.

روز ها به هفته ها تبدیل میشد و هفته ها به ماه ها. هنوز هم بدترین زمان های زندگیم رو سپری میکردم. هنوزم مسخره میشدم. هنوزم هر شب خواب اون اتفاق رو میدیدم. ولی باز هم به جز وایسادن توی کمد هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اون واقعه هر شب بار‌ها و بارها برام تکرار میشد. از درون از هم پاشیده بودم. دیگه امیدی برای زندگی نداشتم. کاش میتونستم منم بمیرم و برم پیش مامان و بابام. همون اول که رفتم پرورشگاه گردنبندم رو ازم گرفته بودن. به جز اون هیچ چیز دیگه ای از خانوادم برام نمونده بود. پرورشگاه همش روانشناس های مختلف میاورد که منو ببینن. منم مجبور بودم هر بار با این که میدونستم هیچ کدومشون حرفم رو باور نمیکنن ماجرای اون شب رو تعریف کنم. همشون میگفتن مشکل دارم و کلی داروی آرام بخش بهم میدادن ولی هیچ کدوم اثری نداشت. سردرد های شدیدی داشتم. دیگه نمیتونستم شب ها بخوابم. نمیخواستم دوباره و دوباره و دوباره توی کابوسم فرو برم. ۲ سال بود که هر شب با کابوس زندگی میکردم. جدیدا اتفاقات عجیبی برام میفتاد. وقتی عصبانی یا ناراحت میشدم اتفاقاتی میفتاد که نمیتونستم توضیحشون بدم ولی به خاطرشون تنبیه میشدم. از همون موقع ها بود که سردرد های شدیدم شروع شد. یه روز حالم خیلی بد بود. یادمه که داشتم به سمت حیاط میرفتم که چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.

وقتی چشمم رو باز کردم نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. توی یه اتاق بزرگ و مجلل بودم. هیچ درکی از زمان و مکانم نداشتم. یه خانمی وارد اتاق شد. وقتی دید بیدار شدم از اتاق بیرون دوید.
- اون بهوش اومده! اون بهوش اومده!

بلافاصله ۴-۵ تا دکتر دور تختم رو گرفتن و معاینم میکردن. بعد از چند دقیقه رهام کردن و بیرون رفتن و یه آقایی اومد و کنار تختم نشست. کت و شلوار سرمه‌ای تیره تنش بود. یه ابهت و جذبه خاصی داشت. خودم رو روی تخت بالا کشیدم و نشستم. سرم درد گرفت و دستم رو روی سرم گذاشتم.

- سرت درد میکنه؟

با حرکت سرم جواب مثبت دادم.

- دکتر ها گفتن حالت خیلی بهتره و به زودی کاملا خوب میشی ولی هنوز نیاز به استراحت داری.

دستش رو توی جیب شلواش فرو کرد و یه چیزی در آورد. مشتش رو جلوی من گرفت و بازش کرد. گردنبندم بود! همون گردنبندی که خانوادم برای تولد ۵ سالگیم بهم داده بودن. هنوز مثل تصوراتم خوشگل بود. خیلی خوشحال شدم و گرفتمش. خود خودش بود. آروم گردنبند رو از دستم گرفت.
- بزار برات ببندمش.

گردنبند رو دادم بهش و برام بستش. خیلی وقت بود که به جز حرف ضروری با کسی جز روانشناس ها حرف نزده بودم ولی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
- ببخشید چه اتفاقی افتاده؟ اینجا کجاس؟
- خب پس حرف هم میزنی!

یکم روی تخت اومد جلو تر. نوع رفتار و زبان بدنش یه مقدار عجیب بود. تا حدی رفتارش خشک بود. انگار خیلی داشت تلاش میکرد که خشک نباشه!
- تو خیلی بد مریض شده بودی. تقریبا تا دم مرگ رفته بودی. به سرپرستی گرفتمت و ازت مراقبت کردم تا خوب بشی. فعلا تنهات میذارم تا استراحت کنی. یک نگهبان دم در هست اگر مشکلی داشتی یا چیزی میخواستی بهش بگو.

سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و اون بلند شد و رفت.

بعد از اون دیگه خیلی پدر رو نمیدیدم. دائما درحال کار بود و فقط شب ها موقع شام میدیدمش. با بابا خیلی فرق داشت. بابا با همه کارهایی که داشت همیشه باز هم برای من وقت داشت اما پدر اینطوری نبود. نه بغلم میکرد. نه شب ها میومد بهم شب بخیر میگفت. نه در طول روز حالم رو میپرسید. موقع شام هم خیلی رسمی بود. فقط میپرسید روزم چطور بود و منم باید خیلی مختصر جوابش رو میدادم.

یه نگهبان همیشه مسئول مراقبت از من بود. اسمش جاناتان بود. پدر بهش گفته بود هر چی نیاز دارم برام تهیه کنه. یه مدرسه خصوصی میرفتم و اونجا باز هم به خاطر پرورشگاهی بودن مسخره میشدم. وضعیتم بهتر از زمانی بود که توی پرورشگاه بودم ولی هنوز هم همیشه غمگین بودم. جاناتان انگار اینو فهمیده بود و خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه. باهام بازی میکرد و منو پارک میبرد. برام همه چی میخرید. هر چی میشد سعی میکرد ازم حمایت کنه. وقتی فهمید چقدر کتاب دوست دارم یه عالمه کتاب برام خرید. یواش یواش تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم. بهم گفت که جان صداش کنم. یه روز بالاخره در قلبم رو براش باز کردم و همه چی رو براش تعریف کردم. اون اولین کسی بود که منو باور کرد. بغلم کرد و گفت که متاسفه که همچین تجربه ای داشتم. بعد از اون خیلی بیشتر با جان حرف میزدم. با کمک جان تونستم از اون افسردگی و ترومایی که داشتم عبور کنم. هر وقت جادوم بروز پیدا میکرد جان اولین کسی بود که ازم حمایت میکرد که جادومو پنهان نکنم و خودم باشم. وقتی نامه هاگوارتزم رسید جان پدر رو راضی کرد که اجازه بده به هاگوارتز بیام.

در آخر میخوام بگم که میدونم شاید پدر منو دوست نداشته باشه. شاید اون موقع فقط دلش برام سوخته باشه. شاید هیچ کدوم از کارا و محبت هایی که بابا ها دارن رو نداشته باشه. ولی هر چی باشه اون کسیه که منو نجات داده و من با همه وجودم دوستش دارم. اون یه جورایی فرشته نجات منه.

هیچ وقت نمیخواستم اینا رو به کسی بگم ولی وقتی با جان حرف میزدم بهم گفت:
- تو هیچ نیازی نداری که گذشتت رو از دیگران پنهان کنی! تو یه دختر فوق العاده ای و اگر کسی بخواد به خاطر گذشته ای که دست خودت نبوده تو رو ترک کنه بزار بکنه! همچین آدمی به درد نمیخوره! بزار آدم ها تو رو به خاطر همه‌ی خودت بخوان نه چیز دیگه!

و اینطوری شد که من اینا رو نوشتم. حالا هم اگر کسی میخواد بره میتونه بره. من دیگه تسلیم گذشته نمیشم و به دوش نمیکشمش!

---
خیلی خوب بود.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/7/4 19:49:24
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: شنبه 24 شهریور 1403 23:54
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
آزمون سطح پیشرفته جادوگری



چالش های قبلی:
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
کلاس معجون سازی
کلاس معجون سازی
کلاس گیاه‌شناسی
کلاس گیاه‌شناسی
کلاس پرواز و کوییدیچ


نوک تیز قلمش را با جوهرِ سیاه رنگ خیس کرد و بعد از نفسی عمیق، شروع به نوشتن کرد.

″ دفترچه خاطرات عزیزم؛
آخرین سال تحصیلی من در هاگوارتز، به پایان خودش نزدیکه. البته هنوز مطمئن نیستم! منظورم اینه که، هر لحظه امکانش هست که یکی از قانون شکنی هایی که انجام دادم لو بره و بدون فارغ‌التحصیلی، از اینجا اخراجم کنن.

تقصیر من نبود! اگه شما به جای من بودین و جاروی پرنده‌تون درست یک روز قبل از مسابقه خراب می‌شد، با قالیچه‌ی پرنده‌ای که با استفاده از معجون تغییر شکل به جارو تبدیلش کردین، تو مسابقه حاضر نمی‌شدین؟ یا وقتی برای تغییر دادن قالیچه به معجون تغییر شکل نیاز پیدا کردین، از پروفسور اسنیپ دزدی نمی‌کردین؟ یا حتی بخاطر استرس شدید برای آزمون سمج، تقلب نمی‌نوشتین؟ البته که اینکارا رو می‌کردین! تو دنیای بی رحمِ جادوگران، باید بعضی اشتباهات رو انجام بدی تا از اشتباهات احتمالی آینده جلوگیری کنی.
سال تحصیلی عجیبی بود. با افراد زیادی آشنا شدم، شنیدین که میگن دوستای آخرین سال تحصیلی، همون روابطی هستن که تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کنن؟ من از گروه های مختلف به جز اسلیترین دوست پیدا کردم! هرچند توی اسلیترین با کسی کنار نمیومدم. نکنه دلتون می‌خواست با خواهر خودخواهم، یا برادر نفرت انگیزم وقت بگذرونم؟ باور کنین اگر اونها آخرین افراد روی زمین هم باشن، حاضر به هم‌صحبتی باهاشون نمیشم. بهتره درمورد دفعاتی که سعی کردم آلفرد رو با زبون خوش راهی دنیای مردگان کنم حرف نزنیم. راستشو بخواین از گریفیندور هم خوشم نمیومد. شجاعت زیاد، غرور زیادی به همراه داره. و خب می‌دونین؟ یه آدم مغرور مثل من، نمی‌تونه با یه مغرور دیگه کنار بیاد. اما ریونکلاو دخترای خونگرمی داشت. و هافلپاف... اولش که به هاگوارتز اومده بودم، فکر نمی‌کردم باهاشون کنار بیام. باید همون موقع می‌دونستم که آینده همیشه به اون شکلی که ما می‌خوایم پیش نمیره! درسته که اکثرا بدتر از تصوراتمون پیش میره، اما بعضی استثناها هم هستن که خیلی بهتر از تصوراتمون اتفاق میوفتن.
آشنایی من با این گروه، توسط زاخاریاس اتفاق افتاد. شاید اگه به جای آلفرد احمق، چنین برادری داشتم، حالا کاملا در موقعیت متفاوتی بودم. هیچوقت جمله‌س دلنشینش در اوایل ورودم به هاگوارتز رو فراموش نمی‌کنم. به درستی یادمه، بعد از مکالمه‌ای نسبتا کوتاه و عمیق، با لبخند محوی به لب بهم گفت:
ـ می‌دونی؟ یجورایی ازت خوشم اومده.

ای کاش همون موقع بهش می‌گفتم که من هم احساس مشابهی نسبت بهش دارم. دلم می‌خواد ماجراجویی های بیشتری در کنار هم رقم بزنیم! اما افسوس که زبونم در مواقع لازم نمی‌چرخه. به هرحال، زاخاریاس دوست خیلی خوبی بود! حتما بعد از فارغ‌التحصیلی از طریق نامه نگاری دوستیمونو حفظ می‌کنم.
هنوز هیچ تصمیمی برای آینده ندارم، و ترجیح میدم به مرور خاطراتم ادامه بدم. نمی‌خوام همیشه غرق در گذشته باشم، اما دوست دارم با نوشتنشون، تا ابد حفظشون کنم. نمی‌خواین که بهم بگین شما چنین عادتی ندارین؟ چون در طول سال تحصیلی، من دفترچه خاطرات های رها شده‌ی زیادی پیدا کردم.
بگذریم، فکر کنم بهترین کلاسی که به شخصه شرکت کردم و دوستش داشتم، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. دلیلشو نپرسین! شاید چون اولین کلاسم بود؟ نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم، اینه که دلم برای هاگوارتز و همه ماجراهامون تنگ میشه. هاگوارتز، مثل خونه‌ی اصلی ما بود، و حالا خداحافظی از همچون مکانی واقعا سخته اما باید اتفاق بیوفته، مگه نه؟ پس بیاید ساده و کوتاه انجامش بدیم!

خداحافظ هاگوارتز! بابت تمامی چیزایی که بهم یاد دادی ممنونم. هیچوقت فراموشت نمی‌کنم و همیشه قدردان خاطراتی که بخاطر تو برام رقم خورد هستم. امیدوارم روزی دوباره بتونم به اینجا برگردم.

پی نوشت: از ما که گذشت، آیندگان! حواستون باشه از اسنیپ دزدی نکنین، اگه معجون نیاز داشتین مواد اولیه‌ش ازش بدزدین، دیرتر می‌فهمه. یا شایدم نفهمه.


---
لطفا بین پاراگراف‌های متوالیت، به جای یک‌بار اینتر از دو بار اینتر استفاده کن تا پستت ظاهر بهتری پیدا کنه.

تایید شد!
فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/6/25 0:07:26
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/6/26 14:02:36
آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 خرداد 1403 19:25
تاریخ عضویت: 1393/11/27
تولد نقش: 1393/11/28
آخرین ورود: پنجشنبه 7 فروردین 1404 00:16
از: ما چه خواهد ماند؟
پست‌ها: 600
آفلاین
« آزمون سطح پیشرفته جادوگری »





درود بر جادوآموزانی که اکنون پس از آموختن دانش‌های نخستین جادویی و پشت سر گذاشتن چالش‌های طراحی شده توسط اساتید گرانقدر مدرسه علوم و فنون جادویی هاگوارتز آماده برداشتن آخرین قدم برای ورود به جهان جادویی و ایفای نقشی پررنگ‌تر در آن هستند. خوش آمدید!

در صورتی که تا به این لحظه تمام چالش‌های مربوطه را پشت سر گذاشته‌اید، چه تک تک و یا اینکه بعضی از آن ها را یک جا در قالب آزمون سمج، در اینجا با نوشتن یک رول که دارای تمام کیفیت‌های لازم و معرفی شده در مدرسه باشد، می توانید دانشنامه جادویی خود را دریافت نموده و در جهان جادویی امکان اشتغال در وزارتخانه - و یا خارج از آن را - برای شما فراهم خواهد شد. همچنین این دانشنامه شانس شما را برای پذیرفته شدن توسط جبهه‌های تاریکی و روشنایی افزایش خواهد داد.

جادوآموزانی که قصد گذراندن یک‌جا همه چالش‌ها را دارند، پس از اخذ مجوز از مدیریت مدرسه هاگوارتز می توانند در این مکان تلاش خود را برای کسب دانشنامه جادویی به کار ببندند. نوشته شما بررسی و در نهایت تایید و یا رد خواهد شد و نقد و توضیحی در قبال قبول یا رد آن توسط مصحح ارائه نخواهد گردید. با این وجود در ارائه آن به منتقدین جهت نقد مانعی وجود نخواهد داشت.

× لطفا توجه داشته باشید که در بالای رول، لینک چالش‌هایی که پشت سر گذاشته‌اید و همینطور آزمون در صورت شرکت در آن آزمون و در صورتی که قصد گذراندن یک‌جا چالش‌ها را دارید، لینک مجوز مدیریت را، قرار دهید.



موفق و پیروز باشید.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در 1403/3/29 19:29:14