wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: سه‌شنبه 18 شهریور 1404 12:42
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: امروز ساعت 17:39
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 142
ساحره سرشمار
آفلاین
ازمون سطح پیشرفته جادوگری


دفاع در برابر جادوی سیاه یک
دفاع در برابر جادوی سیاه 2
معجونگری یک و گیاه شناسی یک
پرواز و کویدیچ
معجونگری دو
گیاه شناسی دو

باد خنک صبحگاهی به صورتم می خورد و شاخه های درختان را به رقص در می اورد. نور خورشیدی که تازه از پشت کوه بیرون امده بود بر دریاچه ی خروشان می تابید. ارام از کنار درختان درون محوطه گذشتم و به سمت قلعه رفتم، وقت خداحافظی بود. ان روز برایم حسی تلخ و شیرین داشت.

از راهرو ها گذشتم و به خوابگاه گریفیندور رفتم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم. در این میان، ققنوس را دیدم، با یاداوری خاطره ی روزی که با لونا ان را ساخته بودم، لبخندی بر لبم نشست و اشک در چشمانم جمع شد. وسایلم را جمع کرده بودم، ولی هنوز اماده ی ترک خانه ام نبودم.

از خوابگاه خارج شدم و به سمت کتابخانه رفتم. کتابخانه بعد از گذشت سال ها تغییر کرده بود، ولی هنوز هم همان مکان ارامش بخشی بود که در زمان غم و شادی، به سراغش می رفتم. دستم را روی یک کتاب گذاشتم. ان کتاب، کتاب مورد علاقه ام بود. کتاب داستانی بود که مثل بقیه ی کتاب داستان ها، موضوعاتش حد و مرز نمی شناخت.

ارام به سمت زمین کوییدیچ رفتم، همان جایی که برای اولین بار از ققنوس رونمایی کرده و گریفیندور را قهرمان کرده بودم.

وقت خداحافظی بود. دلتنگ انجا می شدم، ولی من از انجا چیزی به یادگار می برم، خاطراتم.
چیزی که به جانم گره خورده و هیچ چیز مرا از ان ها جدا نخواهد کرد.
هیچ چیز
هرگز

***

فکر کنم این یه مشکل همگانیه و همه ایده هاشون توی این تاپیک خشک میشه، اما به هرحال پست قشنگی بود. هرچند که می‌تونست خیلی ماجراهای بیشتری رو تو خودش جا بده.
[b]تایید شد.

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/18 18:07:10
هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: یکشنبه 26 مرداد 1404 17:03
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: امروز ساعت 17:44
از: معدن ملوبیار
پست‌ها: 113
آفلاین
چالش اول معجون سازی
چالش دوم معجون سازی
چالش اول دفاع در برابر جادو سیاه
چالش دوم دفاع در برابر جادوی سیاه
چالش اول گیاه شناسی
چالش دوم گیاه شناسی
چالش پرواز و کوییدیچ


لیسا قدمی به جلو برداشت. اتاق جشن ها خالی بود و کثیف. به یاد اورد روز پیش را که جغدی پیر نامه فارغ التحصیلی اش از مدرسه جادوگری هاگوارتز را برایش اورده بود. شخص خود هری پاتر، نامه را نوشته بود و تبریک گفته بود. لیسا از شدت ذوق با دیدن نامه اشک ریخت و با جیغ نامه را، رو به اریانا و لونا گرفت و نشان داد. به یاد اورد که با جیغ هر سه اشان، دامبلدور با پیژامه و صورتی خواب الود، و استریکس با دندان های خونی، هراسان وارد تالار شدند. به یاد اورد که همین چند دقیقه پیش در همین سالن، گریفیندوری ها برایش جشن گرفته بودند. هنوز گرمی اغوش کوین را حس میکرد. در گذشته غرق شد. از همین الان هم دلتنگ بود. دلتنگ خرابکاری سر کلاس معجون سازی، دلتنگ دوئل هایش با اسلترینی ها، دلتنگ شیطنت هایش با کوین. حتی دلتنگ زمان هایی شد که اعضای گریفیندور شیشه های خون او و استریکس را برمیداشتند و انها حرص میخوردند. به دستش نگاه کرد. دستبند زیبایی با علامت گریفیندور، کادویی بود که ملانی به او در روز کریسمس داده بود. با یاداوری کریسمس پارسال لبخندی زد. پارسال همه اعضای گریفیندور به خانه ای که او و خواهر و برادر کوچکترش تنها رندگی میکردند امدند و برایش جشن گرفتند. اولین جشن کریسمسی که تنها نبود. به ساکش نگاه کرد. پر بود از نامه گریفیندوری ها و نقاشی های کوین. نگاهی به اطراف کرد و با لبخند غمگینی همه جا را از نظر گذراند. فردا، روزی که خانه خاطراتش را برای همیشه ترک‌میکرد. روزی که پا به دنیای واقعی میگذاشت. روزی که هم تلخ بود و هم شیرین.

***
پستت توصیفات قوی و خوبی داشت! آفرین بهت. اما دوتا نکته هستن که یکیشون صرفا نصیحت از سمت منه و یکی دیگشم از اصول نویسندگیه که بهتره رعایت بشه.
نصیحت من اینه که از دیالوگ هم توی پستت استفاده کنی... الان توی این متن که نوشتی، خیلی دیالوگ های جالبی میتونستی استفاده کنی که به نوعی نشان دهنده و نماد شخصیت هایی باشن که اسمشون رو توی پستت آوردی
نکته دوم هم اینکه با وجود تایید گرفتن از کلاس دفاع، اصول پاراگراف نویسی رو رعایت نکردید. متنت یکپارچه و پشت سر همه درحالی که بهتره بند به بند باشه.. مثلا هرجا که دیدی مبحث داره یکم تغییر میکنه، بند رو تموم کنی و یه اینتر بزنی و بعد بند بعدی رو بنویسی
خسته نباشی... در کل خوشم اومد از پستت.


تایید شد.

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/27 14:40:06
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: سه‌شنبه 7 مرداد 1404 14:37
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 17:38
از: همینجا
پست‌ها: 162
ساحره سرشمار
آفلاین
مقابله با جادوی سیاه۱
مقابله با جادوی سیاه۲
معجون‌سازی۱
معجون‌سازی۲
گیاه‌شناسی۱
گیاه‌شناسی۲
کلاس پرواز
*******************************

---

باد خنک شب از پنجره‌ی نیمه‌باز خوابگاه ریونکلاو به داخل می‌وزید و پرده‌ی آبی‌رنگش را آرام، مثل موج‌های خسته‌ی دریا، تکان می‌داد. نور نقره‌ای ماه از لابه‌لای ابرها می‌تابید و روی دیوارهای سنگی خوابگاه ردّی آرام و روشن می‌کشید. حال و هوای عجیبی خوابگاه را پر کرده بود.
روی دفتر خاطراتم دست کشیدم. جلدش از آن‌وقت که روی زمین افتاده بود، گوشه‌ای خمیده داشت. آهسته صافش کردم، انگار با این کار می‌خواستم خاطراتم را هم مثل برگ‌هایش مرتب کنم. برای لحظه‌ای به بیرون نگاه کردم؛ سطح دریاچه زیر نور ماه مثل آینه‌ای براق بود، موج‌های کوچک روی آب بالا و پایین می‌رفتند و گویی نفس‌های آرامی می‌کشیدند…انگار دریاچه هم میدانست که وقت خداحافظی سر رسیده.
نفس عمیقی کشیدم. نگاه خیره‌ام روی همان نقطه‌ای ماند که همیشه می‌نشستیم. یاد روزهایی افتادم که روی چمن کنار دریاچه، طلسم تمرین می‌کردیم. لبخندی محو روی لبم نشست وقتی یادم آمد هوگو، به جای غیب کردن قورباغه‌اش، با طلسم اشتباه آن را دو برابر کرد و قورباغه با ترسی مضحک به آب پرید!

اشکی گرم روی گونه‌ام لغزید. چشمانم را بستم و انگار دوباره آنجا بودم؛ کنار دوستانم، کنار خنده‌ها و صدای باد که با برگ‌های درختان بازی می‌کرد. اما حالا، همه‌ی آن‌ خاطرات تنها در ذهنم زنده بودند… نه در هاگوارتز.

نگاه کوتاهی به چمدان بسته‌شده‌ام انداختم. در ذهنم وسایل داخلش را مرور کردم: رداهای آبی با نشان ریونکلاو، نشان ارشدی که مثل یادگاری طلایی درخشان بود، قلم‌ها و دوات، و یادداشت‌های پر از نوشته‌های پرشتاب قبل از امتحان‌ها. کنارشان، جارویم بود. همان جارویی که بارها و بارها با آن در زمین کوییدیچ پرواز کرده بودم. یاد روزی افتادم که شب قبل از مسابقه شکست . هوگو و کایا چطور سعی میکردند دلداری‌ام دهند.
بعد، خاطرات دیگری به ذهنم هجوم آورد. جشن کریسمس، سالن بزرگ که سقفش پر از ستاره‌های جادویی بود، بوی شیرینی‌های که در سالن پیچیده بود، و آن لحظه‌ای که کنار شومینه‌ی ریونکلاو نشسته بودیم و هدایای‌مان را باز می‌کردیم. یا شب‌هایی که در کتابخانه تا دیر وقت، با شنل نهان ساز پدرم بیدار می‌ماندم، بین قفسه‌های بلند، زیر نور شمع‌های لرزان، و هر از گاهی صدای آرام مادام پینس که بین قفسه‌ها می‌چرخیدند، سکوت را می‌شکست.

یاد اولین روز کلاسم با پروفسور اسنیپ افتادم. همان روزی که با لحن سردش گفت «امیدوارم از پس این کلاس بربیایید» و معجون ضعف را جلوی‌مان گذاشت. یادم هست چطور از ترس چهره‌اش قلبمان تندتر می‌زد، اما بعد، با دیدن نگاه‌های تشویق‌آمیز دوستانم، جرأت پیدا کردم. حتی آن‌وقت‌ها که مسخره می‌شدم یا طلسمی اشتباه می‌کردم، دوستانم پشتم بودند.

حالا وقت خداحافظی با هاگوارتز بود. با دیوارهای سنگی‌اش، با آسمان مه‌آلودش، با هر خاطره‌ای که توی این سال‌ها برایم ساخته بود.
اما نه با خاطراتم.
خاطرات مثل چسب به جانم گره خورده‌اند. هیچ‌چیز نمی‌تواند از من جداشان کند.

هرگز فراموششان نمی‌کنم.
هرگز

ـــــــــــ

قشنگ بود! لذت بردم واقعا. فقط یه موضوعی رو تو پست های قبلی رعایت کردی ولی اینجا نکردی، بین هر پاراگراف یه خط فاصله بده. قشنگتر می‌کنه پستت رو.

تایید شد.

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/7 16:53:38
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: یکشنبه 22 تیر 1404 23:28
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/07
آخرین ورود: جمعه 2 آبان 1404 19:39
از: خونمون:)
پست‌ها: 31
آفلاین
سلام، تلاش کردم مختصر و مفید باشه امیدوارم خوب شده باشه اینم از چالش‌ها:
چالش اول دفاع در برابر جادوی سیاه
چالش دوم دفاع در برابر جادوی سیاه
چالش اول گیاه‌شناسی
چالش دوم گیاه‌شناسی
تک چالش پرواز و کوییدیچ
چالش اول معجون‌سازی
چالش دوم معجون‌سازی

--------------

بدون آنکه چیزی به کریدنس بگویم از پنجره خوابگاه، بیرون می‌پرم. به عنوان یک ققنوس بیشتر استقلال و تنهایی خودم را ترجیح می‌دهم تا با دیگران بودن؛ هرچند کریدنس برایم فرق دارد، ولی او هم عادت کرده‌است!

نسیم گرم تابستانه بیرون هاگوارس، لااقل برای من، آغوشی لذت‌بخش و مهربانانه‌ست. آسمان صاف و خورشید در نزدیکی غروب بود، هنوز هم در فلسفه غروب مانده‌ام... هم زیباست و هم تلخ... مانند لبخند کسی که غم‌زده‌ای را دلداری می‌دهد! چند دقیقه، معلق در هوا، به غروب نگاه می‌کنم. کاش کریدنس هم بود تا این لحظه را ببیند... شاید خودش نداند، ولی بیشتر از هر کسی به او اعتماد دارم! به خودش هم نمی‌گویم... پررو می‌شود!

به سمت هاگواتسگواتس دور می‌زنم، قلعه عظیم و باشکوهی که هر چقدر هم تلاشی کنی نمی‌توانی ایرادی از آن بگیری. هاگواتس از سالی که تاسیس شد تا همین لحظه خانه چندین‌وچند جادوآموز بوده و خواهد بود. چه دوستی‌ها که اینجا شکل گرفته و تا ابد باقی مانده، چه خنده‌هایی که دیوارهایش شنیده، چه خاطره‌هایی که در اینجا ساخته شده... اینجا تنها یک مدرسه نیست، اینجا، مانند دفترچه خاطراتی‌ست که هزاران‌هزار جادوگر و ساحره در آن شریک‌اند.

از یک از پنجره‌های باز وارد کلاسی می‌شوم، کاملا خالی‌ست. همه جادوآموزان در تالارهای عمومی گروهشان هستند، همه وسایلشان را جمع می‌کنند که بروند، برخی برخواهند گشت ولی برخی دیگر سال آخریست که اینجا هستند. کنوپسیا، وقتی وارد جایی می‌شوید که قبلاً پر جنب‌وجوش بوده ولی حالا سوت و کور است، در این کلاس و در این لحظه برایم خلاصه شد. معمولا هر جا پرواز می‌کنم به گذشته‌اش زیاد فکر می‌کنم، شاید به نظر نیاید ولی؛ به عنوان موجود افسانه‌ایی سرخوش به تاریخ علاقه زیادی دارم. به کلاس خالی که در نور اندک خورشید فضایی مرموز و زیبا گرفته است خیره نگاه می‌کنم، چه اتفاقاتی اینجا افتاده؟ چه کسانی اینجا نشسته‌اند؟ چه چیزهایی که تعلیم داده شده...

تصمیم می‌گیرم برگردم، کریدنس که مطمئنم نگرانم نشده ولی تنهایی برایم کافیست... از در نیمه باز کلاس خارج می‌شوم و پس از چند دور در راهروها و یادآوری خاطرات گذشته به سمت تالار ریونکلاو می‌روم...

تموم شد:)

پی‌نوشت: این رو از زبون ققنوس نوشتم امیدوارم ایرادی نداشته باشه و کم نباشه :)


---
برای پاس شدن آزمون خوب و کافی بود!

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/23 0:54:44
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: یکشنبه 8 تیر 1404 23:09
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: امروز ساعت 16:49
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 100
آفلاین
سلام! حالتون خوبه؟ بالاخره منم اومدم! فکر کنم تا ابد طولانی ترین پستم باشه...
چالش اول کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
چالش دوم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
چالش اول کلاس گیاه‌شناسی
کلاس پرواز و کوییدیچ
چالش اول کلاس معجون سازی
چالش دوم کلاس گیاه‌شناسی
چالش دوم کلاس معجون سازی



با صدای تق کوتاهی در چمدانش را بست. تقریباً هرچیزی که ممکن بود نیاز داشته باشد را برداشته بود؛ چند لباس و ردا، کتاب های درسی و چندین ورق کاغذ پوستی. چمدان را از روی تختش پایین اورد.

چوبدستی اش را بیرون آورد و به اتاقش نگاه کرد. اینه قدی ای که شاید دیگر در آماده شدن به او کمک نمی‌کرد و شطرنج های جادویی سنگی و بلورینی که شاید دیگر از آنها استفاده نمی‌کرد. کمدی که شاید دیگر درش را باز نمی‌کرد. صندلی‌ای که دیگر رویش نمی‌نشست و تختی که دیگر رویش نمی‌خوابید.

نگاهش به میز کنار تختش افتاد، و قاب عکس کج و قدیمی ای که گویی میخواست خودش را از او پنهان کند. تصویر اشنا بود. کمی بیشتر دقت کرد. قاب عکس مات و خاک گرفته بود و حتی شیشه اش نیز ترک خورده بود. از گوشه‌ی قاب، چهره‌ای ناواضح، اما دیده میشد... سیلوا!

ناگهان گویی تمام صداهای اطراف محو شدند. پاهایش سست شدند و در گوش هایش صدای سوت می‌آمد؛ صدای جیغ ممتد و آشنایی که تا عمق مغزش را خالی می‌کرد. آرام روی تختش افتاد. فقط صورت خندان سیلوا را می‌دید. حتی قدرت گرفتن گوش‌هایش و یا جمع کردن خود را نداشت. فقط به تصویر سیلوا نگاه می‌کرد و میلرزید.

فلش بک

-نمی‌شد مارا رو هم ببریم؟! خیلی دلش می‌خواست بیاد.
-نه لورا. اینبار میخوایم بریم جنگل. نمیتونیم مارا رو هم ببریم.

لورا به سنگ کوچکی در حاشیه جوی کنار پایشان نگاه کرد. اوپال... شاید از گردنبند کسی انجا افتاده بود یا رودخانه از جایی اورده بود. اما کسی به جز آن‌دو از آنجا رد نمی‌شد و سرچشمه رود هم نزدیک تر از ان بود که کسی از مسیرش رد بشود.

-سیلوا؟! یه نگاه می‌کنی اینو... تا حالا دیده بودیش؟

ارام خم شد و اوپال را برداشت. حالا که از نزدیک به ان نگاه می‌کرد، کاملا مشخص بود که صیقل داده شده بود و در لبه ها نشانه ای از ماده چسب مانندی دیده می‌شد.

-برای گردنبنده... نه؟ از گردنبند یکی افتاده ولی کسی از اینجا رد نمیشه...
-جز من و تو... و مارا.
-مال مارا نیست.
-اره نیست ولی کی از اینجا رد شده که از گردنبندش این افتاده باشه؟

لورا به راه گِلی جنگل نگاه کرد. سنگچین های نامنظم حاشیه راه نشان از عدم عبور مردم به مدت طولانی بود... شاید سال ها قبل بدنیا آمدن آنها یا حتی پدربزرگ و مادربزرگ هایشان... دوباره به اوپال نگاه کرد... شاید...

-ولش کن بیا بریم.

لورا از جا پرید. احتمالا مدت طولانی‌ای در افکارش غرق شده بود. ارام، بدون اینکه سیلوا متوجه شود، اوپال را بجای اینکه روی زمين رها کند، درون جیبش گذاشت.

-بریم.

ریگ ها زیر پایشان سر میخوردند و کفش هایشان روی زمین گِلی می‌لغزید. برای چند لحظه انگار بزرگترین مشکل روی زمین گِلی شدن کفش هایشان بود... اما... دیگر نه... شاید برای همیشه... و یا هیچوقت... به کلبه ای چوبی رسیدند. بزرگتر از چیزی بود که در حالت عادی از یک کلبه چوبی انتظار می‌رود.

-این دیگه چیه؟ قبلا اینجا نبوده...
-بیا در بزنیم!
-نه سیلوا! صبر...

قبل از اینکه لورا جمله‌اش را تمام کند، سیلوا با مشت به در چوبی بلندی که روبرویشان بود کوبید. یک لحظه که گویی ساعت ها طول کشید، اتفاقی نیفتاد، اما بعد از ان صدای عمیق و کلفت پیر مردی از آن‌سوی در به گوش رسید.

-کی اینجوری داره به در میکوبه؟! در رو از جا کندی! باید سزای اینکه این موقع منو از خواب بیدار کردی بدی!

لورا چند قدم عقب رفت و به سیلوا نگاه کرد که به در زل زده بود... کنجکاوی سیلوا خیلی غیر منتظره بود. کسی که آنجا ایستاده بود، واقعا خود سیلوا بود؟ یا شبهی ناآرام از آرام‌ترین دختری که تا به ان روز دیده بود؟ او قطعا خود سیلوا نبود.

در با صدای قژقژ مانندی باز شد. لورا از جا پرید اما سیلوا بدون هیچ تعجبی هنوز روبروی در ایستاده بود. پیرمردی آشفته با لباس سفید چرک و عصایی که معلوم بود هیچ نیازی به آن ندارد، پشت در ایستاده بود.

-دو تا فسقل بچه اومدن منو از خواب بیدار کردن؟! بهتره دلیل خوبی داشته باشید!

لورا به سیلوا نگاه کرد. سیلوا با لبخندی ملیح و ارام به مرد زل زده بود. به نظر نمی‌رسد جواب قانع کننده ای برای سوال پیرمرد داشته باشد. اما او همیشه روش خودش را داشت و اینبار هم می‌توانست موضوع را حل کند... حتما می‌توانست.
-تازه اومدین اینجا؟ قبلا کلبه شما رو اینجا ندیده بودم.
-نه‌خیر! الانم حوصلتون رو ندارم! زودتر برید!
-خب... باشه...
-یا... میخواین بیاید داخل؟

داخل؟ لورا از این پیشنهاد پیرمرد جا خورد. چرا باید بعد از آن مکالمه کوتاه که کاملا واضح بود پیرمرد از دیدن آن‌ها عصبانی است، به آنها بگوید که وارد کلبه بشوند؟ رفتارش قطعا وکاملا مشکوک بود.
-نه ممنون.
-بله حتما!
-چی؟ نه!
-چرا نه؟ بیا بریم داخل دیگه!
-ولی...
-ولی نداره. بیا دیگه!

لحنش جای مخالفت باقی نمی‌گذاشت. لورا به چشمان مشتاق سیلوا نگاه کرد. چرا او آنقدر عجیب رفتار می‌کرد. گویی... خودش نبود. اما جای بحث هم نبود. آهی کشید و بدنبال سیلوا وارد کلبه شد. کفی چوبی زیر پایشان صدا می‌داد و در دیوار چوبی راهرو سوراخ های ریز دیده می‌شد ولی پشت دیوار مشخص نبود. احتمالا یک اتاق یا انباری...

-همینجا میتونین بشینین.

لورا به مبل قدیمی اما کاملا سالمی که پیرمرد به ان اشاره می‌کرد، نگاه کرد. در بعضی نقاط پارچه خیلی نازک شده بود و در کل اثار فرسایش و پوسیدگی کمی در مبل دیده می‌شد. اما همچنان برای نشستن راحت بود. آرام و با کمی تردید روی مبل نشست. پیرمرد لبخند کجی زد و به طرف جایی که به نظر می‌رسید آشپزخانه باشد، رفت.
-الان براتون یچیزی میارم بخورید.

لورا به سیلوا نگاه کرد. شاید همچین خانه‌ای برایش عادی بنظر می‌رسید. دوباره به طرف آشپزخانه نگاه کرد. پیرمرد با دو لیوان پر از چیزی شبیه چای زنجبیلی، وارد اتاق شد.

به نظر می‌رسید لباسش را عوض کرده باشد چون یک کت بزرگ و بلند بجای ان لباس چرک و له شده، پوشیده بود. جیب‌های کت بنظر بزرگ می‌رسیدند و... احتمالا چند جیب پشتی هم وجود داشت که در یکی از انها میله طلایی رنگی بود که از پشت کت کمی از ان پیدا بود. به صورت پیرمرد نگاه کرد. اخم کرده بود! احتمالا نباید ان را می‌دید. اما سیلوا متوجه نشده بود. پیرمرد دوباره با لبخند کوچکی به نگاه کرد.
-چای میخوری؟

سیلوا لبخند زد و یکی از لیوان ها را از دستش گرفت. لورا هم بالاجبار دیگری را گرفت. دوباره به میله نگاه کرد... تا لحظه ای که پيرمرد دوباره از اتاق بيرون رفت. به دیوار ها نگاه کرد. آرام و بی‌صدا از سرجایش بلند شد و به طرف دیوار مقابل رفت. شاید پشت دیوار... از میان سوراخ ها...

-لورا!

با صدای جیغ سیلوا برگشت. پیرمرد دوباره به اتاق برگشته بود، بی‌صدا تر از چیزی که لورا از میان افکارش بشنود. و حالا... سیلوا را گرفته بود... گوشه دیوار گیرش انداخته بود... و همان میله، که حالا در دستش کامل معلوم بود. نوک تیز، مانند یک سوزن بزرگ... خیلی بزرگ. وحشت زده به سیلوا نگاه کرد. چشمان سیلوا گشاد شده بود، و بالاخره طلسم لبخند و نگاه خندانش شکسته بود. بالاخره خودش بود. اما دیگر دیر بود. دیر تر از انکه چشمانش از پیدا کردن جواب برق بزند... برقی که هر لحظه کم می‌شد... و شاید برای هميشه...

پایان فلش بک

-لورا!

لورا به خود لرزید. به مارا نگاه کرد که قاب عکس را انداخته بود... احتمالا از عمد. قاب عکس را کناری گذاشت و به ظاهر آشفته لورا نگاه کرد. شاید آن لحظه نه، ولی آنجا را دیده بود.
-لورا! هنوز اینو نگه داشتی؟ نمی‌دونی چت میشه مگه که هنوز اینجا گذاشتیش؟!
-آخرين عکسشه...
-فرقی نداره! تو همینطور عادیش هم خیلی زود اعصابت به هم می‌ریزه! اینا رو هم نگه می‌داری؟
-هنوز نرفته...
-باور کن رفته. خیلی وقته.
-روحش رو دیدم... وقتی داشت می‌رفت... ولی هنوز نرفته... صداش رو خودم شنیدم!
-خیلی صداهای دیگه هم می‌شنوی!
-اونا واقعی نبودن...
-اینم مثل همونا ست!
-نیست. واقعی بود.

لورا به مارا نگاه کرد که کنارش می‌نشست. در نگاهش ترحم مشهود بود... ترحمی که لورا بارها دیده بود و از ان نفرت داشت. هيچوقت اما همچین چیزی را از مارا ندیده بود... تا آن لحظه.

-لورا. به من نگاه کن. نگه داشتن این عکس به تو کمک نمی‌کنه. رفتن به اون کلبه شاید، ولی این عکس نه. باشه، میری اونجا کسی هم نیست، برای خودته.
-فقط برای صدا ها میرم اونجا.

به ارامی بلند شد و از پنجره به دشت نگاه کرد. از بزرگ شدن رود کوچکی که آنجا بود، دشتی بزرگ بوجود آمده بود... هنوز هم تکه اوپال ته جیب لورا بود. هنوز هم آن را با خودش به هر جا که می‌رفت می‌برد. شاید حالا به هاگوارتز می‌برد. دوباره به مارا نگاه کرد. آنجا نشسته بود و با مهره‌های شطرنج بلورین، بازی بازی می‌کرد.
-چند وقته که بازی نکردیم؟
-شاید... دو ماه.
-میای الان بازی کنیم؟ چون... بعدش میری هاگوارتز...
-باشه.

لورا به طرف تخت برگشت. روبروی مارا، پشت صفحه شطرنج جادویی نشست.

-میگم که... وقتی بری... قراره چیکار کنی؟ من چیکار کنم؟

به مارا نگاه کرد. سوال عجیبی نبود... اما خودش هم جوابش را نمی‌دانست. شاید لحظات اوقات فراغتش انقدر کنار مارا بود که حتی به اینکه چند روز دور مارا باشد فکر هم نکرده بود. به مهره‌های بلورین روبرویش نگاه کرد. ممکن بود آنها جوابی برای این سوال داشته باشند؟


---
همه چیز (از پیشبرد داستان گرفته تا توصیفاتت) عالی بود! آفرین!

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/9 11:54:24
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: پنجشنبه 5 تیر 1404 07:56
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
چالش های قبلی:
دفاع ۱
دفاع ۲

پرواز
معجون ۱
معجون ۲
گیاه ۱
گیاه ۲


«پایان بی‌نام آغاز بی‌نقاب»

باران، بی‌آنکه عجله‌ای داشته باشد، روی برج‌های هاگوارتز می‌ریخت؛ انگار می‌خواست هر ذره‌ی غبار خاطرات را از سنگ‌فرش‌ها بشوید.
قلعه، آن معبد عظیم یادگیری، امروز طنین صدای خنده‌ها را در دلش می‌پیچاند، اما در دل یک نفر سکوت بود.
مارکوس فنوییک، با ردایی که حتی باد هم آن را به رسم جشن نمی‌رقصاند، در لبه‌ی سکوی سنگی کنار دریاچه ایستاده بود.
نگاهش به دوردست نبود به درون بود. جایی که سال‌ها سکوت لایه‌لایه نشسته بود، بی‌نظم، بی‌رنگ، بی‌تاریخ.
او نه خوشحال بود و نه غمگین.
احساسات، برای کسانی بود که در قاب عکس‌ها جا می‌مانند.
فارغ‌التحصیلی برای دیگران نقطه پایان بود، اما برای مارکوس یک سطر سفید بود در دل کتابی خاکستری.
نه جمله‌ای داشت، نه نقطه‌ای. فقط فضا. فضایی خالی، که خودش باید با آن روبه‌رو می‌شد، بی‌قلم، بی‌راهنما.
و هرگز محبوب نشد. هرگز منفور هم نبود.
او فقط «بود» مثل سایه‌ای که دیوار را لمس می‌کند اما هرگز به آن تعلق ندارد.
سکوت اطراف، بلندتر از هر سرودی بود. مارکوس لب برچید، نه برای لبخند که برای فهمیدن.
فهم اینکه برخی انسان‌ها، برای تعلق ساخته نشده‌اند.
که بعضی روح‌ها نه پرواز می‌کنند، نه سقوط
بلکه میان آسمان و زمین، در حالت تعلیق جاودانه‌ای، بی‌نام باقی می‌مانند.
پایان؟ کدام پایان؟
پایان زمانی معنا دارد که نقطه‌ای در مسیر، جایی برای شروع مانده باشد.
اما مارکوس با خود فکر کرد:
_شاید هیچ‌وقت شروع نکردم فقط از میان سال‌ها عبور کردم، مثل عبور نسیمی از تالاری متروک.

در دستش، هیچ چوبدستی نبود. هیچ چمدانی.
فقط دستی که دیگر برای گرفتن چیزی دراز نمی‌شد.
و چشمانی که دیگر انتظار نداشتند چیزی ببینند جز حقیقتی خاموش.
مارکوس برگشت. آخرین بار به قلعه نگاه کرد.
نه از روی دلتنگی، بلکه از روی ادب.
ادب کسی که می‌داند هیچ‌کس منتظر بدرقه‌اش نیست، اما باز هم آهسته در را می‌بندد.
و با اولین قدمش به سوی دنیای بیرون، نوشت در ذهنش:

_بعضی‌ها با افتخار می‌روند.
من با حقیقت می‌روم.
و حقیقت، هرگز قاب نمی‌شود.



---
با این که کوتاه بود، اما خوب نوشته بودی. توصیه می‌کنم به ازای هر جمله اینتر نزنی و سعی کنی جملات مرتبط با هم رو توی یه پاراگراف نگه داری و به جاش، بین هر دو پاراگراف متوالی دو بار اینتر بزن. اینطوری پستت نظم بهتری می‌گیره.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/5 14:49:45
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: چهارشنبه 28 خرداد 1404 13:16
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 09:17
از: زیر درخت بید کهن !
پست‌ها: 42
آفلاین
چالش‌های قبلی:
چالش ۱ دفاع در برابر جادوی سیاه.
چالش ۲ دفاع در برابر جادوی سیاه.
چالش ۱ گیاه‌شناسی.
چالش ۲ گیاه‌شناسی.
چالش ۱ معجون‌سازی.
چالش ۲ معجون‌سازی.
تک‌چالش کوییدیچ.

[ هاگوارتز، برای آخرین بار. ]


بوی عطر هاگوارتز...
بهتر از همیشه است.
قدم‌هام، سبک‌تر از همیشه به گوش می‌رسن...
نه که بخوام یواشکی فرار کنم؛ فقط دلم نمی‌خواد صدای قدم‌هام، آرامش دیوارهای هاگوارتز رو به‌هم بریزه.
دیوارهایی که هفت سال تموم، غر زدن‌هامو، خنده‌هامو، گریه‌هامو، و حتی اون یه بار که با کله رفتم تو دروازه‌ی کوییدیچ رو، یادشونه.

از کنار زره‌هایی می‌گذرم که زمانی بهشون سلام نظامی می‌دادم.
"سلام قربان! "
چون فکر می‌کردم اگر یه روز شورش جادویی بشه، حداقل منو از لیست قربانی‌هاشون خط می‌زنن.
حالا حتی همونا هم نگاهم نمی‌کنن.
انگار اون‌ها هم می‌دونن امشب، کاسیوپا، دختر کله‌شقِ گریفیندوری، داره با مدرسه‌اش
خداحافظی می‌کنه.

به تابلوی پروفسور آستوریا می‌رسم.
همون که یه بار گفت:
"اگه یه قطره معجون خواب‌آور بریزی تو چای صبحگاهی‌ام، از تمام امتحانای آینده‌ات محرومت می‌کنم!" لبخند می‌زنم. نمی‌تونم بهش بگم اون قطره معجون کار خودم نبود. یعنی... شاید هم بود. ولی به هر حال، معجون خوبی بود.

راهروها رو یکی یکی پشت سر می‌ذارم، مثل ورق‌زدن آخرین صفحات کتاب موردعلاقه‌ت، که نمی‌خوای تموم بشه. هر گوشه‌ای، یه خاطره‌ی بامزه، یا یه اشتباه احمقانه. گاهی حتی هردو...
باهم.

به تابلوی "دوستی ابدی" می‌رسم. نقاشی‌ای که با لونا کشیدیم.
لونا هنوزم فکر می‌کنه اون لک بنفشِ گوشه‌ی قاب، که من اشتباهی درستش کردم، یه موجود جادوییِ کمیاب به اسم فلوفولاکه. من هم دیگه هیچ وقت اصلاحش نکردم.
راستش... خودمم کم‌کم دارم باور می‌کنم که یه موجود جادویی خلق کردم!

جلوی درب بزرگ هاگوارتز ایستاده‌ام.
درب لعنتی‌ای که همیشه دلم می‌خواست زودتر ازش بیرون بزنم و برم خونه.
اما امشب؟ امشب دلم می‌خواد چوبدستی‌مو دربیارم و به در التماس کنم که یه بارم شده قفل شه و نذاره برم.

زیر لب زمزمه می‌کنم:
- لعنت به این احساساتی‌شدن... من بچه‌ی خانواده‌ی بلک‌م، نباید اشکم دربیاد... اما خب، چه کنم...
برای من،
خداحافظی،
از هرچیزی تلخ‌تره.

صدای قدم‌هام توی سالن خالی می‌پیچه. یه‌جوری که، انگار خود مدرسه هم داره برای رفتنم اشک می‌ریزه.
یا شاید این همون صدای آبیه که از سقف طبقه سوم چکه می‌کنه.
شایدم من زیادی توهمی و احساسی‌م. کی می‌دونه؟

نفس عمیقی می‌کشم.
بوی دیوارهای سنگی، چوب قدیمی و کمی هم معجون سوخته توی هواست. بویی که فقط اینجا داره. فقط مدرسه‌ی ما.

می‌چرخم و آخرین نگاه رو به سالن اصلی می‌ندازم. جایی که برای اولین بار حس کردم کَسی بودن توی این دنیای جادویی یعنی چی.
اینجا جایی بود که خودمو شناختم. نه به عنوان یه بلک. نه حتی به عنوان یه جادوگر. بلکه به عنوان یه آدم!

زمزمه می‌کنم:
- همیشه خونه‌ی من می‌مونی، هاگوارتز... حتی اگه بیرون، یه دنیای دیگه در انتظارمه.

با قدمی آهسته، از درب بزرگ بیرون می‌رم. باد شبونه‌ی اسکاتلند تو صورتم می‌زنه. شاید بگه "به سلامت، قهرمان کوچیک." یا شاید هم فقط باد باشه.

اما من لبخند می‌زنم. چون حالا می‌دونم جادو فقط تو چوبدستی نیست. جادو توی دله. توی دوستیه. توی خاطره‌های‌یه که اینجا جا گذاشتم.

و اگه یه‌روزی...
دوباره به اینجا برگردم...
تک‌تک لحظات رو به خوبی استفاده می‌کنم.
خداحافظ،
خاطره‌ی جادویی من!



---
پست احساساتی زیبایی بود.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/3/28 14:24:46
.Everything could be achieved with effort
همه‌چیز با تلاش به دست می‌آید.
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: پنجشنبه 22 خرداد 1404 10:50
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: پنجشنبه 8 آبان 1404 10:26
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 93
آفلاین
[دفتر مدیر هاگوارتز – یک صبح نسبتاً سرد، ولی نه به اندازه‌ای که بم راضی باشه]

هری پاتر پشت میزش نشسته بود، با چهره‌ای خسته و کمی سردرگم. فنجون چای سردی کنار دستش بود که سه بار سعی کرده بود دوباره گرمش کنه، ولی هر بار شعله‌ی شومینه پشت سرش با صدای مشکوکی «هوف» و «پوف» کرده بود و خاموش شده بود. از صبح تا حالا چهار نامه تهدیدآمیز از والدین جادوآموزا، دو گزارش از حمله‌ی خرگوش‌های هیپنوتیزم‌شده در جنگل ممنوعه، و یک پاکت مشکوک حاوی قورباغه‌ی یخ‌زده دریافت کرده بود. حالا هم، درِ دفترش بدون اجازه باز شد. البته، نه، در زدن لازم نبود. در خودش یخ زد، ترک برداشت، و با یه تق بلندی افتاد.
بم وارد شد. با جدیت، وقار، و یه جعبه‌مدرک یخی که توی دستش بود و برق می‌زد. شال‌گردنش صورتی بود، که یعنی خجالت‌زده‌ست. ولی از اون خجالتی‌هایی که با صدای بلند وارد دفتر هری می‌شن و می‌گن:
- سلاممممم جناب پاتر! روزتون یخ‌آلود! ببین من دیگه آماده‌م... واسه فارغ‌التحصیلی!

هری پاتر، لب‌هاشو جمع کرد. سعی کرد جدی باشه. صد البته که وقتی که بم رو دید، خودکار از دستش افتاد. زیر لب گفت:
- باز این اومد...

بم یه برگه یخ‌زده کشید بیرون و افتخارآمیز گفت:
- اینم مدرکم! صادر شده از دانشگاه بین‌المللی یخستان، با مهر رسمی و همه‌چی!

هری برگه رو گرفت، نگاهش کرد. یه لحظه مکث کرد و بعد با صدای خشک (و خسته ای) گفت:
- ولی بم، این مهر وزارت جادو نیست... این برچسب بستنیه. ببین، روش نوشته: "وانیل-کارامل، مخصوص تابستونا".

بم خندید، کرموفیز سرش رو از جیب بم بیرون آورد و با زبون یخی‌ش لیس زد روی مهر.

- دیدی؟ کرموفیز هم تاییدش کرد. کرموفیز فقط چیزای اصیل رو لیس می‌زنه!

هری اخم کرد.
- بم... تو دو زمستون و یه هفته‌ته. تازه، رسمیه که سن قانونی برای فارغ‌التحصیلی—

بم پرید وسط حرفش.
- ببین، اینم مدرک، که من تونستم هفت سال هاگوارتز رو تو همین دو زمستون و یه هفته تموم کنم و تایید بشم!
~این چالش اول دفاع دربرابر جادوی سیاهم~
~این چالش دوم دفاع دربرابر جادوی سیاهم~
~این چالش اول گیاه شناسیم~
~این چالش دوم گیاه شناسیم~
~این چالش اول معجون سازیم~
~این چالش دوم معجون سازیم~
~اینم تک چالش کوییدیچم~

هری نفس عمیق کشید.
- تو حتی هنوز پایان‌نامه‌ت رو تحویل ندادی!

بم چرخید، دکمه‌ی شکمش رو فشار داد، ازش یه تکه یخ پرتاب شد و خورد به شمع روی میز هری. شمع خاموش شد.
- دیدی؟ دفاع در برابر نور، آتیش، و حتی امید.

کرموفیز با تحسین توی جیب بم می‌لرزید. هری سرش رو خاروند.
- بم، اینجوری کار نمی‌کنه. مدارک باید تأیید بشن، سال تحصیلی باید کامل بشه، تو باید—
- من باید چی؟ بجوشم؟ ذوب بشم؟! آقای پاتر، من دو بار تا مرز بخار شدن رفتم که فقط تو کلاس ترانسفیگوریشن باشم. یه بار دست نداشتم، با پا نوشتم نمره‌ی قبولی گرفتم. یه بار دماغم رو خوردن، خودمو با دکمه‌ی یخ جوش دادم. هنوزم کابوس آب جوش می‌بینم.
- اون اتفاقا دلخراشن ولی—
- ببین، شال‌گردنم الان خردلیه. یعنی خسته ام. یعنی دارم تلاشمو می‌کنم. یعنی استحقاق مدرک دارم.
- این چه منطق—؟
- ضمناً، شما خودت تو یازده سالگی دنیا رو نجات دادی. من الان فقط یه مدرک می‌خوام.

هری مکث کرد. خواست چیزی بگه، ولی بم یه آدم‌برفی کوچیک از جیب دومش درآورد – شبیه خود هری پاتر، با عینک کوچولوی یخی.
- اینم پروژه‌ی پایانی من. بازسازی روانشناختی مدیر هاگوارتز با برف‌های خالص اسکاندیناوی. اسمشو گذاشتم: “هری پاتر و طلسم ضدبخار”.
-...

کرموفیز یه چرخ زد و تو جیب بم ناپدید شد. سکوتی سرد اتاق رو پر کرد. بم دست‌هاشو باز کرد، انگار دنیا منتظر تصمیمه.
- خب؟ مدرک می‌دی یا مجبورم زمستونو بیارم اینجا؟

هری به شومینه نگاهی انداخت. شعله‌ها به طرز مشکوکی کوتاه‌تر شده بودن.
- ...بذار یه بار دیگه پرونده‌تو بخونم.


---
مرسی که در نهایت تصمیم‌گیری رو برعهده خودم گذاشتی.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، مرگخواران و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/3/22 16:46:00
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: جمعه 9 خرداد 1404 15:31
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:14
از: عمارت بلک
پست‌ها: 51
آفلاین
چالش های قبلی:
دفاع ۱
دفاع ۲
پرواز
معجون ۱
معجون ۲
گیاه ۱
گیاه ۲

قدم برمیدارم از کنار تابلو ها و عتیقه ها میگذرم. باور نمیکنم اینکه امشب آخرین شب باشد، اینکه دیگر قرار نیست به هاگوارتز برگردم به جایی که تمام این سال ها خانه من بوده.
اگر بگویم قلبم تیر نمی‌کشد دروغ گفته ام، دلم نمی‌خواهد خانه ام را ترک کنم و اما دیگر بزرگ شده ام، خیلی زود گذشت.
با قدم های کوچکم راهرو ها را متر میکنم و از کنار عتیقه ها و تابلو هایی که ساخت دستان خودم بود می‌گذرم، می‌گذرم ولی چیزی درون من آنجا جا می‌ماند. شاید قلبم؟ شاید فکرم؟
من نارسیسا بلک کسی که هر سال منتظر تمام شدن سال تحصیلی بود، حالا با چشمان تر دارد همه جا رو به خاطر اش میسپارد.
در آستانه درب بزرگ هاگوارتز ایستاده‌ام و دلم می‌خواهد زمان را متوقف کنم. اینجا، جایی که هر گوشه‌اش پر از خاطرات شیرین و تلخ است، حالا به آخرین شب زندگی‌ام در آن تبدیل شده است. هر قدمی که به سمت درب برمی‌دارم، مانند عبور از روی پل‌های زمان است. پل‌هایی که به گذشته‌ام متصل می‌شوند و مرا به دنیای جادویی می برند.

به تابلوهایی که با دقت و عشق کشیده‌ام نگاه می‌کنم. هر کدام از آن‌ها داستانی را روایت می‌کند؛ داستان دوستی‌ام با لونا، که همیشه در کنار هم به ماجراجویی می‌پرداختیم و رازهای جادوگری را کشف می‌کردیم. یادم می‌آید که چطور در شب‌های بارانی، در کنار شومینه نشسته و به داستان‌های قدیمی گوش می‌دادیم. چقدر خوشحال بودیم که می‌توانستیم دنیای جادو را با هم تجربه کنیم. اما حالا، با این خداحافظی، همه چیز تغییر می‌کند.

دلم می‌خواهد فریاد بزنم، اما صدایم در گلویم می‌ماند. احساس می‌کنم که قلبم در سینه‌ام به شدت می‌تپد. اینجا، هاگوارتز، خانه من بوده است. جایی که من واقعاً خودم بودم، نه فقط یک دختر از خانواده بلک. در اینجا، من جادوگر بودم، با تمام آرزوها و رویاهایم. اما حالا، باید به دنیای واقعی برگردم، جایی که انتظارات و مسئولیت‌ها در انتظارم هستند.

به یاد می‌آورم که چطور هر سال با ناراحتی به آغاز سال تحصیلی فکر می‌کردم. روزهایی که دوست داشتم زود تر به اتمام برسند اما حالا نمی‌خواهم تمام شود میخواهم همیشه در کنار هم بمانیم، در کنار مدرسه ام، اما حالا می‌دانم که این آرزوها به واقعیت نخواهد پیوست.

چشمانم پر از اشک می‌شود و با صدای آرامی می‌گویم:
_ چقدر سخته که باید از خونه ام خداحافظی کنم. اینجا جایی بود که من واقعاً خودم بودم، جایی که می‌تونستم هر کاری بکنم.

به سمت درب می‌روم و در آخرین لحظه، برمی‌گردم و به هاگوارتز نگاه می‌کنم. قلبم به شدت می‌تپد و احساس می‌کنم که بخشی از من همیشه در اینجا خواهد ماند. با صدای آرامی می‌گویم:
_ هرگز فراموش نمیکنم ، هاگوارتز، خونه من.

دنیای جدیدی در انتظارم است، اما در دل من، هنوز هم صدای دوستانم را می‌شنوم. آن‌ها همیشه در کنار من خواهند بود، حتی اگر فاصله‌ها زیاد باشد. جادو فقط در هاگوارتز نیست، بلکه در دل ما و روابطی که می‌سازیم، وجود دارد.

با این افکار، به سمت آینده‌ای نامشخص و پر از چالش‌ها قدم برمی‌دارم. می‌دانم که هر کجا بروم، جادو و دوستی‌هایم همیشه با من خواهند بود. و با این امید، به زندگی جدیدم خوشامد می‌گویم. اما در عمق وجودم، یک حس خالی و تنهایی وجود دارد. آیا می‌توانم بدون هاگوارتز، بدون جادو، بدون دوستانم زندگی کنم؟

به یاد می‌آورم که چطور در روزهای سخت، دوستانم در کنارم بودند و مرا حمایت می‌کردند. آن‌ها به من یاد دادند که جادو فقط در قدرت جادوگری نیست، بلکه در عشق و دوستی است. و حالا، با این خداحافظی، باید این درس را به یاد داشته باشم.

به آرامی از درب خارج می‌شوم و به دنیای جدیدی که در انتظارم است، قدم می‌گذارم. اما در دل من، هنوز هم صدای دوستانم را می‌شنوم و احساس می‌کنم که آن‌ها همیشه در کنار من خواهند بود. جادو در دل من زنده است، و من هرگز فراموش نخواهم کرد که هاگوارتز، خانه من بوده و همیشه خواهد بود.

خداحافظی خیلی قشنگی بود. واقعا از خوندن پستت لذت بردم. یک سری اشتباهات داشتی که قابل چشم‌پوشی بود. با دوباره‌خونی پستت درست می‌شه. هرچیزی که توی کلاس‌ها یاد گرفتی رو رعایت کردی. امیدوارم که هاگوارتز بهت کمک کرده باشه. دنیای بیرون بهت خوش بگذره.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.
[/b]

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در 1404/3/9 17:04:26
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در 1404/3/9 17:41:20
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/3/9 17:55:46
...
پاسخ: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
ارسال شده در: جمعه 5 اردیبهشت 1404 21:57
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 28 مهر 1404 07:52
پست‌ها: 47
آفلاین
دفاع ۱
دفاع ۲
معجون‌سازی ۱
معجون‌سازی ۲
گیاه‌شناسی ۱
گیاه‌شناسی ۲
پرواز

آینه‌ی قدی، روبه‌روی تخت خوابم، ترک برداشته. شاید از همان شبی که رؤیای بازگشتش، مرا از جا پراند و عصایم را در تاریکی به سمت انعکاس خودم فرستادم.
اما حالا، پشت آن ترک‌ها، گاهی چیزی می‌بینم که من نیستم. چشم‌هایی سرخ، با مردمک‌های باریک مارگونه.
دلم می‌خواهد فریاد بزنم که برو. که تو مُردی.
اما صدایم در گلو خشک می‌شود. چون اگر او مرده، پس چرا هنوز فرمان می‌دهد؟

«دیوانه‌ای، لوسیوس.»
صدای نارسیساست. آرام، اما سرد. مثل بادی که از پنجره‌ی نیمه‌باز خزیده.
نمی‌دانم این‌بار واقعی بود یا خیال. او مدت‌هاست که این عمارت را ترک کرده، در سکوتی تلخ، بدون خداحافظی.
دراکو هم نمی‌آید. دیگر حتی جغدی هم نمی‌فرستد.
نفرین بر مردی که سایه‌اش بزرگ‌تر از وجودش بود و همه‌چیز را در خود بلعید—از جمله خانواده‌ی من.
اما من هنوز این‌جا هستم. هنوز در این خانه‌ی لعنت‌شده.
و امشب… امشب، چیزی فرق دارد.
شمع‌ها خود به‌خود خاموش می‌شوند. در تاریکی، نوک عصایم شروع به لرزیدن می‌کند. مار نقره‌ای دور دسته‌اش، انگار زنده شده.
از آینه، صدایی می‌آید. این بار نه زمزمه، که یک فرمان. واضح، نهایی:
«لوسیوس. مرا بازگردان.»

از درون کشویی مخفی، کتابی را بیرون می‌آورم—جلدی چرمی، به زبان‌هایی که هرگز نباید خوانده شوند.
همان کتابی که پیش‌تر، حتی لرد هم دست به آن نمی‌زد. اما حالا، من هیچ چیز برای از دست دادن ندارم.
با انگشتانی لرزان، ورد را زمزمه می‌کنم. نور سبز رنگی میان آینه و من جرقه می‌زند.
سایه‌اش از درون ترک‌های آینه بالا می‌خزد.
چشمانم می‌سوزد. اما نمی‌بندم.
چرا که شاید، اگر او بازگردد، من دوباره کسی بشوم.


---
با این که یکم برای آزمون سپج داستانت کوتاه بود، اما رول جدی زیبایی نوشتی که احساسات شخصیتت و توصیفاتی که به کار بردی همگی خوب بودن. پیگیر باقی نوشته‌هات هم بودم و به نظرم آماده هستی تا فارغ‌التحصیل بشی!

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/2/9 12:44:50
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟