جادوگران جادوگران | نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر
صفحه اصلی خانه انجمن‌ها انجمن‌ها اخبار اخبار تازه‌ها تازه‌ها بیشتر بیشتر ورود ورود
اینستاگرام
کارت قورباغه شکلاتی
آنلاین‌ها
کمک می‌خوای؟ از هری بپرس!
شبکه پرواز
فن‌ فیکشن‌ها
×

کارت قورباغه شکلاتی

1
×

آنلاین‌ها

44 کاربر(ها) آنلاین هستند (21 کاربر(ها) در حال مرور انجمن هستند)
43
مهمانان
1
عضو
اعضای آنلاین
×

کمک می‌خوای؟ از هری بپرس!

تصویر تغییر اندازه داده شده
×

فن‌ فیکشن‌ها

اطلاعیه مرداب هالادورین: فروشگاه چوبدستی‌گستران برای اولین‌بار با ارائه چوبدستی‌های خاص در خدمت شماست! این فرصت استثنایی رو پیش از این که چوبدستی مورد علاقه‌تون خریداری بشه از دست ندین!
wand

انتخاب برترین‌ها

wand
انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

انتخاب برترین های فصل پاییز آغاز شد!

از 24 آذر تا پایان روز 27 آذر فرصت دارید تا بهترین‌های خود در پاییز را انتخاب نمایید.

wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک:
پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: شنبه 22 آذر 1404 10:03
نمایش جزئیات
آفلاین
این بخشو خیلی دوست دارم.
مخصوصا به خاطر ورود سابیس.

--

تصویر تغییر اندازه داده شده


جلد چهارم



۱

قلب سیاه می گرید

از زبان لوی

یک شب سرد پاییزی بود. از پیاده روی در جنگل برگشته بودم. وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم، او را کز کرده نشسته جلوی یک پنجره دیدم. رویش را به سمتم برگرداند و کلاه شنل سیاهش را پایین کشاند و گذاشت نور ضعیف شمع های دیوارکوب نمایانش کنند. چشمانش خاکستری روشن بودند، درشت، با پلک های پف آلود سرخ و نیمه بسته، و مرطوب، طوری که انگار عفونت در آن ها جمع شده باشد. پوستش از رنگ پریدگی زیاد به خاکستری می زد، موهایش اما سیاه، بلند، مجعد و حجیم مثل قابی باشکوه صورت غم آفرینش را در بر گرفته بود.

او به من نگاه کرد و با صدای خش دارش شروع کرد به حرف زدن:
"من یک خون آشام هستم."

این جمله را طوری به زبان آورد که نفهمیدم یک خبر است یا یک پرسش. در هر حال به سمتش رفتم و دستم را روی بازویش گذاشتم و با لحنی که هم آمرانه بود و هم ترکیبی از سرزنش و نرمی در آن بود، گفتم:
"چرا به اینجا آمدی؟ چه مشکلی برای چشمانت پیش آمده؟ یک جادوگر تو را افسون کرده؟"

دستانش را دور بازوانم حلقه کرد، طوری که انگار می خواست مطمئن شود نمی روم.
"وقتی داشتم می آمدم پایین، این طور شد."

من با حالتی گیج:
"چه؟"

کمی فشار به بازو هایم وارد کرد، طوری که انگار داشت تشویقم می کرد روی نیمکت کنارش بنشینم. من نیز چنین کردم.

او:
"من آن بالا زندگی می کردم. همه چیز را از دور می دیدم، می ساختم. زیبا بود، اما نه کافی. من می خواستم نزدیک باشم، حتی اگر دیگر نتوانم خوب ببینم.

و این طور شد که آمدم پایین. اما همین طور که داشتم می آمدم، دیدم که چه طور نور دارد از من خارج می شود. هر لحظه ضعیف تر می شدم. و عطش. آن عطش شدید به خون."

من لبخندی دلسوزانه زدم. فکر کردم فقط دارد فرآیند تبدیل شدنش را با زبانی استعاری برایم می گوید. دستم را جلو بردم و دست سرد و رنگ پریده اش را گرفتم و با مهربانی پرسیدم:
"تو گریه کردی؟"

طوری به من نگاه کرد که انگار عجیب ترین سوال ممکن در دنیا را پرسیده ام، طوری که انگار از یک موجود زنده پرسیده ام تو داری نفس می کشی؟

سوالم را تغییر دادم:
"درد داری؟"

و منتظر بودم باز همان عکس العمل را نشان دهد، اما او دست آزادش را به سمت سینه اش برد و روی آن فشار داد.
"اینجا."

صدایی خس مانند و دردآلود از اعماق گلویش بلند شد و یک لحظه لرزید و بعد مایعی سیاه و قیرمانند از گوشه ی چشمانش خارج شد.

من کمی از جا پریدم.
"مثل اینکه واقعا یک جادوگر تو را افسون کرده."

سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"این فقط قلب سیاهم است."

باز هم فکر کردم دارد به زبان استعاره حرف می زند.

او:
"می دانی، دارد می لرزد و اشک می ریزد. نه فقط چون قدرت خلق خدایی اش را از دست داده، بلکه چون نمی تواند از این قدرتی که برایش مانده، استفاده کند. نه در درون من. او به یک خانه ی تازه نیاز دارد. در آنجا می تواند با ترکیبی از اراده ی من و اراده ی صاحب آن خانه، دوباره به خروش بیاید."

و پلک هایش موقع گفتن جمله ی آخر کمی بالا رفت و خاکستری چشمانش درخشید. بازویش را گرفتم.
"بیا برویم."

او با حالتی که انگار هم شوق دارد و هم ترسیده:
"می خواهی مرا به تذهیبگاهتان ببری؟"

من با گیجی:
"چه؟"

او:
"شاید شما به آن درمانگاه می گویید."

یک لحظه مکث کرد و بعد با لحنی سرزنشگرانه:
"شاید هم فقط سلول های زیرزمینی می نامیدش."

من که تازه متوجه شده بودم او داشت چه می گفت:
"نه، تو حالت بدتر از آن است که به آنجا ببرمت. عفونت داری و هذیان هم می گویی."

او:
"آیا در این دنیا کسی هست که عفونت نداشته باشد و هذیان نگوید؟

به علاوه اگر رنج مرا از یک خدا به خون آشام بدل کرد، چرا نتواند به یک چیز دیگر تبدیل کند؟

و یک چیز دیگر،
آیا به نظرت من بهتر شده ام یا بدتر؟"

من همان طور که داشتم او را بلند می کردم و سمت اتاقم می بردم:
"این را نمی دانم. فقط می دانم حالت الان هیچ خوب نیست."

وارد اتاق کردمش و در را پشت سرمان بستم و او را که حالا نفس های بریده و سنگین می کشید و دستش را روی سینه اش فشار می داد، روی تختم خواباندم.

او در حالی که اشک های قیرگون سیاه روی گونه های رنگ پریده اش جاری بود، دستش را بالا آورد به سمت من که کنارش روی تخت نشسته بودم و به طرفش خم شده بودم تا وضعیتش را بررسی کنم.

او:
"این موهای سرخ آتشین قلب سیاهم را آرام می کند. تو می توانی همان خانه باشی."

و بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک دستش مثل چنگال در سینه ی من فرو رفت و دست دیگرش در سینه ی خودش. قلب مرا از جا درآورد و قلب سیاه رنگ خودش را هم همین طور. و جایشان را با هم عوض کرد.

او، لرد سابیس این کار را کرد در حالی که چشمان هر دویمان از حدقه بیرون زده بود، عضلات صورتمان منقبض شده بود، می لرزیدیم و صدایی همچون شکنجه شدن ملعون ها در جهنم از گلویمان برمی خاست. و خون. سرخ از من و سیاه از او روی ملحفه های سپید جاری بود.

*

در حالی که غرق در گذشته ام، صدای شاه مالخازار مرا به خود می آورد. او اینجاست، در قلعه ی لرد سابیس. هر سه ی ما در یک تالار طویل مکعب مستطیلی با با کفی از چوب های موریانه خورده و دیوارهای سنگی ترک برداشته نشسته ایم و نور ضعیف بیمارگونه از شمع های آویزان از سقف ها بر پوست های رنگ پریده مان می رقصد.

مالخازار رو به روی ما نشسته. طوری دستانش را به دسته های صندلی اش تکیه داده و پاهایش را روی هم انداخته که انگار اینجا منزل اوست و ما مهمانش هستیم. لرد سابیس دارد او را با لبخندی مایل بر گوشه ی لبش نگاه می کند. حالتی تحسین گرانه دارد. چیزی در سینه ام، در قلب سیاه می لرزد. حسادت من است به مالخازار یا محبت سابیس به او، به فرزند خون آشامی اش؟

مالخازار:
"من از جانب همتایم شاه گابریل به اینجا آمده ام تا به شما بگویم درخواستتان را تغییر دهید."

من:
"ممکن نیست. فقط در صورتی که شاه گابریل تذهیب شود، ما مردگان آمالثورا، انسان های نوشیده شده توسط خون آشام ها و خون آشام های اعدام شده را برمی گردانیم.

اگر غیر از این عمل کنیم، نتیجه ی مثبتی در کار نخواهد بود. مردم شاه گابریل را فرمانروایی خواهند دید که از اعمال گذشته اش متاسف نیست و به دنبال اصلاح خودش نیست و فقط می خواهد قدرتش را پس بگیرد."

مالخازار به من نگاه می کند، چشمان خاکستری تیره اش را تنگ می کند و لب هایش را به هم می فشارد و لبخندی بر آن ها می نشاند.
"ممنون که عقایدت را با من در میان گذاشتی، لوی جادوگر. اما ممنون می شوم که ساکت بمانی و بگذاری لرد سابیس پاسخ دهد."

جوششی داغ را در سینه ام حس می کنم. چشمان زمردی ام را به چشمان مالخازار می دوزم و می گذارم حرارت از قلب سیاه به سمت او به پرواز درآید. هاله ای سرخ اطراف او را فرا می گیرد، اما اثری از نگرانی بر چهره اش دیده نمی شود، بلکه فقط لبخندش پهن تر می شود و نگاهش خیره تر. انگار که دارد تشویقم می کند ادامه دهم.

لرد سابیس چشمانش را به نرمی به من می دوزد و با صدایی آرام می گوید:
"لوی عزیز، لطفا متوقفش کن."

و من متعجب می شوم که اصلا چه طور توانسته ام شروعش کنم. قلب سیاه فقط به اراده ی من حرکت نمی کند.

در حالی که چشمانم گرد شده، آثار حیرت بر چهره ی مالخازار هم می نشیند.

مالخازار:
"این نمایش چیست؟ دارید سعی می کنید مرا به بازی بگیرید؟"

سابیس با همان لحن آرام:
"نه، مالخازار عزیزم.

لوی قدرت هایی به دست آورده که منشاش قلب سیاه نیست. روح خودش است."

من با شگفتی دستم را به سمت سینه ام می برم و زمزمه می کنم.
"پس از قلب نبود."

مالخازار در حالی که به وضوح آشفته شده، اما سعی دارد کنترل اوضاع را به دست بگیرد:
"باشد. این کار انجام می شود. اما اگر گابریل از تذهیب سالم بیرون نیامد، خودتان می دانید که چه اتفاقی می افتد."

من:
"چه طور جرات می کنی با لرد سابیس این طور حرف بزنی؟"

او با تمسخر:
"آا، من مثل تو نیستم، لوی. چون خونش در من جریان دارد، برده اش نشده ام."

و من به این فکر می کنم که آیا دارد این جمله را به زبان می آورد تا فراموش کند که من قدرت هایی مستقل به دست آورده ام و بدون کسب اجازه از لرد سابیس آن ها را به کار گرفته ام؟

مالخازار از جایش بلند می شود و از تالار بیرون می رود. لرد سابیس به مسیر رفتن او نگاه می کند و اشک های قیرگون از چشمان من، از قلب سیاه روی گونه هایم جاری می شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 آذر 1404 15:58
نمایش جزئیات
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


داستان 'می کَند، می جود و فرو می دهد، اشکبار': جلد سوم نوکترنال کتدرال

خلاصه:
شاه مالخازار و گادفری به آمالثورا می روند تا در مراسم تولد لوسیندا شرکت کنند، راهب دومینیک مورن همروحی رویاهایش را می بیند و لوسیندا می بلعد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: شنبه 15 آذر 1404 11:50
نمایش جزئیات
آفلاین
دابی عزیز،
لینکو درست کردم.

--

تصویر تغییر اندازه داده شده


۳

مرهمی بر زخم هایت

از زبان گادفری

دراز کشیده ام، داخل تابوتی که گرم و نرم تر از مال خودم در نوکتیرا است. و اطرافم شمع هایی پر نور می درخشند. دیوارها سپیدند با رگه های آبی و طلایی. محراب مقابلم مجسمه ای مرمری را در خود گنجانده، بسیار شبیه به گابریل، اما می دانم که او نیست. در واقع فرد خاصی نیست، شاید فقط نمادی از تمام خون آشام ها. یا اینکه نکند به نوعی خود گابریل است؟ شاید او بر خلاف آنچه ادعا می کند، اینکه نه می خواهد خدا باشد و نه فرشته، دوست دارد یکی از این دو باشد؟ اگر باشد و خودش نداند، چه؟

راهب دومینیک مورن با لبخند از سرداب بالا می آید، به سمتم، همراه با یک جام پر از خون.
"گادفری عزیز، بگذار این را به تو بنوشانم."

می خواهم مخالفت کنم و خودم جام را بگیرم و بنوشم، اما ضعف بدنم اجازه نمی دهد. وقتی او خون را مقابل دهانم می آورد، بو می کنم و می گویم:
"این رایحه، خون انسان است. اما چه طور؟"

انگار ناگهان سایه ای بر چهره ی دومینیک مورن می نشیند و با صدایی آهسته می گوید:
"خون یک محکوم به اعدام است."

حس می کنم صورتم رنگ پریده تر از قبل می شود.
"من فکر می کردم شاه گابریل دیگر در زندگی جدیدش کسی را اعدام نمی کند."

دومینیک مورن لبه ی جام را روی لب پایینم می گذارد و من دهانم را باز می کنم و او آهسته خون را به داخل جاری می کند.
"او فقط خون آشام ها را اعدام نمی کند."

خون را می نوشم، به سرعت و در حالی که چیزی از آن حس نمی کنم. تعجیل دارم تا زودتر تمام شود و بتوانم باز سوال بپرسم. دومینیک مورن با حالتی نرم اما تا حدی محکم مثل یک پرستار می گوید:
"آرام بنوش."

و من چنین می کنم، اما تمرکزم همچنان روی خون نیست. وقتی بالاخره جام خالی می شود و دومینیک مورن آن را کنار می برد، بلافاصله شروع می کنم به حرف زدن:
"جز مهمان های نوکتیرایی تان، به مردم خودتان هم خون انسان شرور می دهید؟"

لبخند می زند، کمی تلخ و سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد.
"نه، اما گاه نگهبانان آن را پنهانی به دست خون آشام ها می رسانند و ما هم سختگیری های گذشته را در این باره نمی کنیم."

من:
"متخطیان را چه می کنید؟ شلاق می زنید؟ داغ می زنید؟"

دومینیک مورن لحظه ای با چشمان آرامش به من که دارم با هیجان سوال می پرسم، خیره می شود، به سینه ام، به همان بخش که داغ خورده، انگار که می تواند از زیر ردا آن را ببیند. ناخودآگاه دستم را به سمت سینه ام می برم و روی آن فشار می دهم. دومینیک مورن می گوید:
"نه داغ و نه شلاق، فقط آن ها را در جلسات تذهیب شرکت می دهیم."

من:
"وقتی می گویید تذهیب، منظورتان از همان تذهیب های لرد سابیس است؟"

با شنیدن این جمله ناگهان چشمان دومینیک مورن گشاد می شود و عضلات صورتش تنگ می شوند، دهانش باز می ماند و رگ پیشانی اش بیرون می زند. من چند لحظه با گیجی به او نگاه می کنم و بعد می گویم:
"متاسفم. من خیلی از شما سوال می پرسم و یکی هم از دیگری بی پرواتر."

ابروهای دومینیک مورن کمی بالا می رود، با حالتی درمانده.
"آه، بله، گادفری، تو بی پروایی. همین است که تو را از ساحل امن به پرتگاه امواج خروشان می کشاند."

من با لحنی کمی خجالت زده:
"دارید به قضیه ی من و رزالی و تولد لوسیندا اشاره می کنید؟ آن از بی پروایی نبود."

دومینیک مورن لحظاتی به من خیره می شود و بعد با صدایی که انگار کمی سرد و رنجیده است:
"استراحت کن. بخواب تا اثر آن داغ کم کم از تو محو شود."

چشمانم گشاد می شود.

دومینیک مورن:
"فقط یک داغ روی سینه است که می تواند چنین اثری بر یک خون آشام داشته باشد. و آن هم با ابزاری که توسط لوی جادوگر ساخته شده."

من:
"او کیست واقعا؟ آیا فقط یک زیردست لرد سابیس نیست؟"

چشمانش دوباره گشاد می شود. من به او خیره می شوم.
"چرا اسم آن لرد خون آشام را که می شنوید، حالتان دگرگون می شود؟"

دومینیک مورن همان طور که ابروهایش بالا رفته و دوباره چهره اش آن حالت درمانده را به خود گرفته:
"تو همیشه همین طور هستی، گادفری. از من سوال می پرسی. پشت سر هم، مثل یک جاده ی بی انتها که بالا می رود، به سمت جهانی دیگر."

من در حالی که حس می کنم گونه هایم از شگفتی و هیجان سرخ شده، خودم را بالا می کشانم.
"شما چه دارید می گویید، راهب دومینیک مورن؟ ما اولین بار است که داریم همدیگر را می بینیم و با هم حرف می زنیم. و جهانی دیگر؟ این فقط یک استعاره بود یا شما جدا دارید راجع به جهانی دیگر حرف می زنید؟"

لحظاتی به من خیره می شود، با آن چشمان طلایی ای که انگار دارند داخل گوشت و استخوانم حفره می کنند و به روحم می رسند.
"من قبل از تبدیل هم یک راهب بودم. در جست و جوی رستگاری و پرهیزگاری، مردم را به معبدم می آوردم و سعی می کردم آن ها را بدون غذا زنده نگه دارم. نه به اجبار، به خواست خودشان.

یک شب لرد سابیس مرا گرفت و با خودش به قلعه اش برد. او آنجا مرا تذهیب کرد. در یک اتاق حبس کرد، بدون غذا. من چند شبانه روز آنجا بودم و وقتی دیگر داشتم می مردم، آمد و به من غذا داد، از رگ خودش به من خون داد.

آیا من پاک شده بودم؟ نه، فقط روحم در هم مچاله شده بود. اما او تصور می کرد که من رستگار شده ام. و من می دانستم که قلب انسانی ام دیگر به دروغ می تپد و در واقع مرده، پس از او خواستم که مرا تبدیل کند.

و بعد از آن به نوکتیرا برگشتم و در معبدی خودم را حبس کردم و در خواب و بیداری به آن انسان هایی فکر کردم که به تباهی و مرگ کشانده بودم. وضع من این بود تا اینکه آن اتفاقات برای شاه گابریل افتاد، او مرد و بعد دوباره به زندگی برگشت. و آن میل در درون من زنده شد، اینکه او را رستگار کنم، با بی خونی."

جملات آخر را در حالی به زبان می آورد که آرامش همیشگی اش را از دست داده و با هیجان و التهاب حرف می زند.

او لحظاتی نفس های کوتاه و بریده می کشد و در حالی که عضلات صورتش دوباره کم کم شل و رها می شوند، با صدایی آهسته تر ادامه می دهد:
"و آنچه درباره ی تو گفتم، آن زمان که در اتاقی در قلعه ی لرد سابیس محبوس بودم، در آن حال که از گرسنگی دچار تب و هذیان شده بودم، در عالم خیال با کسی حرف می زدم، کسی که انگار مرا از واقعیت جدا می کرد و به دنیایی دیگر می برد، جایی که فقط خودم و خودش بودیم، بر یک چمنزار مقابل نوکترنال کتدرال."

آب دهانش را قورت می دهد و چشمانش اشک آلود می شود.
"آن شخص تو بودی، گادفری."

اشک از چشمانش روی گونه هایش جاری می شود. من به قدری حیرت زده شده ام که فقط می توانم با چشمان گشاد شده و دهان باز به او نگاه کنم و بگذارم او مدتی بگرید، هق هق کند و شانه هایش تکان بخورد در حالی که من دستانم را جلو برده ام و دستانش را گرفته ام.

*

بعد از اینکه بالاخره آرام می گیرد، لبخند کوچکی به من می زند. من زیر لب می گویم:
"متاسفم که این قدر سختی کشیده اید و روحتان مجروح شده، راهب دومینیک مورن عزیز."

اما نمی توانم صادقانه این ها را به او بگویم و نمی توانم بگویم دیگر آرام باشد، چون من اینجا کنارش هستم. او راهب سرزمین همسایه است، کشوری که همواره یک دشمن احتمالی برای ما بوده.‌ شاید حرف های او ساختگیست و فقط سعی دارد برای مقصودی شوم به من نزدیک شود. اما اگر این طور است، چرا آنچه گفت، دردهایش، اشک هایش سوزشی در قلبم انداخته، طوری که انگار خود شب پنجه در آن فرو کرده باشد؟

در هر حال از قدیم گفته اند دوستت را به خودت نزدیک و دشمنت را به خودت نزدیک تر نگه دار. پس لبخندی مهربان به او می زنم و دستانش را می فشارم.
"من حالا پیش شما هستم و سعی می کنم بر زخم هایتان مرهم بگذارم."

او هم متقابلا به من لبخند می زند و ما مدتی در همین حال می مانیم. بعد من می پرسم:
"در رابطه با آن جهان دیگر که گفتید، منظورتان چه بود؟"

دومینیک مورن:
"بگذار اول یک سوال از تو بپرسم، در آن لحظه ی تب و هذیان که داشتی درباره ی خدا و بهشت و ایمان حرف می زدی، به خدای خاصی اشاره می کردی؟"

قبل از جواب دادن لحظه ای مکث می کنم.
"آ، نه، من فقط تحت تاثیر نور گابریل بودم و درخششی الهی که در او حس می کردم. انگار که وجودش از جهانی غیر از مال خودمان باشد و نمایانگر یک خدا و بهشتش، اما اینکه چه کسی و کجا، نمی دانم."

دومینیک مورن:
"لرد سابیس، او به من گفت که فکر می کند یک خدا است، اما نه آن طور که شاه مالخازار خودش را خدا می نامد. لرد سابیس فکر می کند جایی در کهکشانی یک خدا بوده و وقتی برای تغییر به پایین نزول کرده، قدرت های خدایی اش را از دست داده."

من که نمی دانم چه فکری باید در این باره بکنم، فقط می گویم:
"عجب!"

دومینیک مورن:
"ممکن است فقط عقلش را از دست داده باشد. او برای تبدیل خودش به خون آشام آزمایشات سختی را بر خودش اعمال کرد.

خب، حالا دیگر بخواب، گادفری عزیز."

و مرا با فشاری ملایم به عقب و داخل تابوت هل می دهد و قبل از اینکه درپوش را بگذارد، چشمان طلایی اش را به چشمان من می دوزد.
"راحت و آسوده بخواب. من کنار تابوتت می نشینم و مراقبم."

با حالتی نامطمئن به او نگاه می کنم، در حالی که چهره ی شاه مالخازار پس ذهنم است. دومینیک مورن ادامه می دهد:
"به من اعتماد کن، من تمام این مدت منتظرت نبوده ام که حالا تو را از دست بدهم."

لب پایینم را می گزم.
"نگرانی ام از چیز دیگریست، در واقع…"

مکث می کنم. میل شدیدی درونم می سوزد که روحم را برای او برملا کنم، اما اگر این فقط یک دام باشد، چه؟

دومینیک مورن که انگار متوجه حالت سردرگم چهره ام شده، دستش را داخل تابوت می آورد و دستم را می گیرد.
"تو فکر می کنی شاه گابریل نمی داند شاه مالخازار چرا به اینجا آمده؟ نگران نباش. شاه گابریل اوضاع را کنترل می کند."

دوست دارم نفسی آسوده بکشم، به این خاطر که لازم نیست چیزی را از دومینیک مورن مخفی کنم و به این خاطر که او گفت شاه گابریل اوضاع را کنترل می کند، اما نمی توانم. دوست دارم به درون خودم بروم و ببینم آیا من نیز هرگز در تاریک ترین اعماق وجودم شمعی روشن کرده ام و با راهبی گفت و گو کرده ام؟ اما این کار را هم نمی توانم بکنم. انگار ذهنم فقط توده ای از نخ های در هم گره خورده است.

دومینیک مورن دستم را می فشارد.
"همه چیز رو به راه می شود. اگر هم نشد، اشکالی ندارد. چون در هر حال من کنارت هستم."

افرادی که لایک کردند

پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: شنبه 15 آذر 1404 00:18
نمایش جزئیات
شغل
آفلاین
نقل قول:

گادفری میدهرست نوشت:
تصویر تغییر اندازه داده شده


لینک داستان 'یک انگل برای تولد': جلد دوم نوکترنال کتدرال

خلاصه:
کرم های سفید کوچک انگلی جسم راهب پطروس را به قلمروی خود بدل کرده اند و دو خون آشام، ناتان و گادفری به معبد او می روند، یکی برای نجات دادن و دیگری برای نفرین شدن.


لینک خراب بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!


پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: جمعه 14 آذر 1404 16:16
نمایش جزئیات
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


داستان 'یک انگل برای تولد': جلد دوم نوکترنال کتدرال

خلاصه:
کرم های سفید کوچک انگلی جسم راهب پطروس را به قلمروی خود بدل کرده اند و دو خون آشام، ناتان و گادفری به معبد او می روند، یکی برای نجات دادن و دیگری برای نفرین شدن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/9/15 11:47:20
پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: چهارشنبه 12 آذر 1404 22:18
نمایش جزئیات
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


۲

ایمان آوردم

از زبان گادفری

و ما به مقابل قصر می رسیم، در حالی که من هنوز تب آلود و گیجم.‌ چیزی در آن دایره ی فلزی وجود داشت، می دانم. انگار قدرت های خون آشامی ام نمی توانند زخمش را به سرعت درمان کنند. از کالسکه پیاده می شوم، در حالی که تلوتلو می خورم. سعی می کنم خودم را صاف کنم. مالخازار بی توجه به من با حرکتی آرام و موقرانه پیاده می شود و می رود به سمت افراد منتظر در برابر ورودی. شاه گابریل، آریل، ناتان، نیل، بنجامین، پطروس، رزالی و قنداقی در آغوشش که می دانم لوسیندا درونش آرمیده، و یک راهب خون آشام با چشمان طلایی و نگاهی عمیق که انگار می تواند از پوست و گوشت و استخوان عبور کند و به قلب برسد. این خون آشام با نیش به خون نمی رسد، با نگاهش می رسد. و من می دانم او دومینیک مورن است.

نمی دانم به خاطر گیجی و پریشان حالی ام دارم اشتباه می بینم یا چیز دیگر، اما وقتی چشمانم روی دومینیک مورن متوقف می شود، می بینم که پلک چشم چپش می لرزد و انگار آرامش برای لحظه ای از صورتش محو می شود.

مالخازار با قدم هایی محکم به سمت گروه خوشامدگو می رود. گابریل جلو می رود و دستان او را می گیرد. نگاهم روی گابریل متمرکز می شود. قامت بلندش، ردای سپیدآبی اش، پوست سفید مرمری و نورانی اش، چشمان آبی روشن و موهای بلند طلایی و مجعدش و آن لبخندی که انگار به صلح و عشق دعوت می کند. آه، می دانستم! او یک فرشته است که با کالبد خون آشام آمده تا ما را هدایت کند.

با قدم هایی سست به سمتش می روم و در برابرش به زانو می افتم و پایین ردایش را می گیرم. مالخازار نگاهش را به سمت من برمی گرداند. ابروانش در هم رفته و در چشمان خاکستری اش هم تعجب هست و هم سرزنش، اما با صدایی آهسته می گوید:
"داری چه کار می کنی، گادفری؟ بلند شو."

گابریل با لبخندی مهربان به من نگاه می کند. به چشمان آبی اش خیره می شوم و من هم ناخودآگاه لبخند می زنم. در زندگی قبلی ام من گابریل را ندیدم. فقط محبوس شدم و بعد به دستور او گردن زده شدم و به آتش کشیده شدم. اما الان که دارم مستقیم به او نگاه می کنم، یادآوری آن خاطره دیگر زجرآلود و تاریک نیست، بلکه فقط قلبم را با لذت و شعفی روشن و نیمه گرم پر می کند. انگار که بخواهم پس از یک شام سبک، چند قلپ خون گوزن، روی یک نیمکت در ایوانی با منظره ی دریا دراز بکشم و نیمی از روحم در عالم بیداری بماند و نیمی در خواب.

گابریل هم مثل مالخازار متعجب به نظر می رسد، اما خم می شود و بازوهای مرا می گیرد و آرام از زمین بلندم می کند و با صدایی که می دانم از روزنه های دیوار قلعه ای در بهشت می آید، می گوید:
"خوب است که تو را از نزدیک می بینم، گادفری عزیز. من در حق تو بد کردم و امیدوارم بتوانم جبران کنم."

چند لحظه فقط به او خیره می شوم و بعد با صدایی زمزمه وار می گویم:
"سری که قطع شد، ترس بود. ناپایداری. تاریکی. اما حالا نور اینجا را روشن کرده."

به سینه ام اشاره می کنم. دهان مالخازار باز می ماند.
"گادفری! چرا داری هذیان می گویی؟"

من با لحنی مطمئن رو به او:
"سرورم، ما بالاخره نجات پیدا کردیم. و حالا…"

آستین ردایم را بالا می زنم و دندان های نیشم را در مچم فرو می کنم و می گذارم خون از سوراخ های ایجاد شده بر آن به زمین بریزد و در حالی که حضار با گیجی و شگفتی به من خیره شده اند، می گویم:
"ببینید. شاهد باشید. امشب، من، گادفری خون آشام، ایمان آوردم. به خدا و به بهشت."

و از حال می روم و بر زمین می افتم.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 آذر 1404 18:08
نمایش جزئیات
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


۱

به جشن تولد می رویم

از زبان گادفری

نور کم جان شمع های سرخ تالار پذیرایی قصر مالخازار را نیمه روشن کرده اند. مالخازار بالای میز و من با فاصله ای از او چند صندلی آن سمت تر نشسته ام. با سری رو به پایین و گونه هایی سرخ شده، در حالی که ابروهای مالخازار در هم رفته اند و خشم چشمان خاکستری اش با رطوبتی در آن ها براق شده.

من با صدایی آهسته:
"سرورم، سنگینی وجود آن انگل ها باعث شد طلسم خونم به خوبی کار نکند."

مالخازار:
"فقط این نبود. وجود آن زن راهب، رزالی هم بود. من به تو گفته بودم از او فاصله بگیری."

من:
"می خواستم چنین کنم، اما او تنها چیزی بود که مرا در آن مکان نگه می داشت."

مالخازار:
"پس او بود که تو را نگه می داشت؟ وجود من، خونم در رگ هایت، قلبت برایت هیچ بود؟"

من سرم را بالا می آورم.
"نه سرورم، البته که نه. شما طوری خاص برایم ارزشمندید. هیچ کس نمی تواند جای شما را در قلبم، روحم بگیرد."

مالخازار لحظه ای به من خیره می شود و بعد نفسش را بیرون می دهد.
"کلمات توخالی، پوچ و بی معنا."

من سرم را به نشانه ی نفی تکان می دهم‌.
"قسم می خورم که این طور نیست. شما کسی هستید که خون تاریکتان را به من دادید، زندگی جاودان را به من هدیه کردید."

مالخازار:
"و تو از آن نفرت داری و برای از یاد بردنش به آن زن پناه می بری."

من:
"روشنایی رزالی، قلب انسانی اش به وجود تاریک من قوت می دهد، اما معنی اش این نیست که از روح تاریکم بیزارم.

آن انگل ها، پیچ و تاب هایشان، آن طور که بدن راهبان را از آن خود کرده بودند، همه ی این ها مثل کابوسی مرا در خود فرو برده بود و رزالی کمک می کرد که بیدار بمانم."

مالخازار دستانش را روی میز می گذارد و آن ها را در هم گره می کند. مدتی در سکوت می گذرد تا اینکه می گوید:
"آن انگل، کرم بزرگ که از داخل شکم رزالی بیرون آمده. فرقی ندارد فرزند شما باشد یا نه، مهم این است که او را به عنوان بچه ی تو و نوه ی من می شناسند. ببین."

یک لول نامه از جیب ردایش بیرون می آورد.
"گابریل برایم نامه فرستاده و گفته من و تو به اتفاق هم در مراسم جشن تولد این کرم - نوه ی او و من که اسمش را لوسیندا گذاشته اند - شرکت کنیم."

نامه را روی میز می گذارد.
"این انگل یک توهین به خون تاریک است. من و تو به آمالثورا می رویم و در مراسم شرکت می کنیم و تو هم او را می کشی و هم مادرش را."

چشمانم گشاد می شود و دهانم باز می ماند.
"اما سرورم…"

چهره ی مالخازار سخت می شود.
"اگر چنین نکنی، من علاوه بر آن دو تو را نیز خواهم کشت. بهتر است نباشی تا اینکه باشی و از دستت بدهم.

حالا برو مشعل و سیخ را بیاور تا به خاطر کرده هایت تنبیه شوی."

به سختی از جایم بلند می شوم، در حالی که انگار بدنم سنگین شده و مال خودم نیست و باید آن را روی زمین بکشانم. به اتاق مالخازار می روم و مشعل و سیخ را برمی دارم و برای او می آورم. او دایره ی فلزی متصل به انتهای سیخ را با شعله های فروزان مشعل ملتهب می کند و من در حالی که نفس هایم کند شده و قطرات عرق بر پیشانی ام نشسته، ردایم را کمی باز می کنم تا سینه ام آشکار شود. مالخازار یک دستمال از جیب ردایش بیرون می آورد و داخل دهان من می چپاند و بعد دایره ی فلزی درخشان و داغ را بر سینه ی من می چسباند. عضلات صورتم در هم می رود و فریادم در دستمال خفه می شود.

دقایقی بعد با چهره ای رنگ پریده و تب آلود و چشمانی گود رفته کنار مالخازار در کالسکه نشسته ام و داریم به آمالثورا، قصر شاه گابریل می رویم.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: یکشنبه 9 آذر 1404 11:27
نمایش جزئیات
آفلاین
این بخش آخر از داستان یک انگل برای تولد: جلد دوم دنیای نوکترنال کتدراله. لینک فایلشو به زودی میذارم.

--


۸


قبر یا تابوت؟

از زبان پطروس

روی تخت افتاده ام، با نفس های گرفته. دریای کرم ها داخل بدنم می شوند و بیرون می آیند، در پادشاهی ای که در آنجا برای خود شکل داده اند. من قلمروی آن ها هستم.

ناتان و گادفری روی صندلی هایی کنار تختم نشسته اند. من دستم را به سمت گادفری دراز می کنم، اما انتظار ندارم او مثل ناتان آن را بگیرد، او هم از من نفرت دارد و هم از کرم ها.

من رو به گادفری:
"می خواهم به من قول بدهی به بچه ات صدمه نمی زنی."

گادفری نفسش را عمیق بیرون می دهد.
"چند بار به تو بگویم، پطروس؟ آن فقط یک انگل است، نه بچه ی من و رزالی."

پطروس:
"حتی اگر یک انگل باشد، من نشانه هایی از سپیدی گرم رزالی و تاریکی باوقار تو را در او دیدم."

ابروهایش کمی بالا می رود و حالتی سردرگم در چهره اش پیدا می شود. ادامه می دهم:
"می دانم چه حسی داری. نگاه کردن به او برایت مثل این است که خودت را موقع شکار و فرو کردن نیش هایت در قربانی و نوشیدن خونش در آینه ببینی. اما بگذار او بماند، به خاطر خودت، رزالی و…"

مکث می کنم و ادامه می دهم:
"من."

حالتی همدردانه در صورتش نقش می بندد. می دانم که هنوز از من بیزار است و فقط وضعیت اسفناکم او را واداشته کنارم بنشیند و مرا در این آخرین لحظات همراهی کند.

من رو به ناتان و گادفری:
"می دانید، وقتی پدرم ترکمان کرد، از او خیلی خشمگین شدم. او ما را به حال خود رها کرده بود در این تاریکی، در حالی که می توانست دستمان را بگیرد و به سمت نور ببرد. شاید ترس داشت که اگر چنین کند، با شکست رو به رو شود و ما دوباره عقب گرد کنیم. او بدون این هم بار زیادی را داشت تحمل می کرد.

در هر حال کینه ی من از پدرم باعث شد عکس کاری را کنم که او به آن امیدوار بود.

و لوی؟ آه می دانم. این انگل را خود او به جان معبد انداخت. می خواست من نجات پیدا کنم، چه با مرگ و چه با تولد دوباره."

نفس عمیقی می کشم و صدایی خس خس مانند و دردآلود از اعماق سینه ام بلند می شود. ناتان خم می شود و دستم را می گیرد و با حالتی نگران اما محکم می گوید:
"پطروس!"

جواب می دهم:
"می دانم. دیگر وقتش است. باید بین قبر و تابوت یکی را انتخاب کنم."

و چشمان آبی ام را در چشمان زمردی اش گره می زنم.
"این کار را بکن. می خواهم این بار به خاطر عشق زندگی کنم، نه نفرت. حتی اگر مجبور باشم مثل این انگل ها ادامه دهم."

و ناتان دهانش را به سمت گردنم می برد و نیش هایش را در من فرو می کند و شروع می کند به نوشیدن. می توانم حس کنم وقتی آن خون های پر از کرم در دهانش جمع می شود و پایین می رود، چه حالی پیدا می کند، طوری که انگار من فقط در جسم خودم نیستم، در کالبد او هم حضور دارم.

او می نوشد و می نوشد و وقتی دیگر تقریبا جانی در من نمانده و دیدم تار شده، نیش هایش را بیرون می کشد و مچش را سوراخ می کند و بر دهانم می گذارد و این بار من می نوشم.

و تمام آنچه ناتان می گفت درباره ی سرورش آریل را، می بینم و حس می کنم. آن غم عمیق مثل باتلاق را.

لحظاتی بعد ناتان با ملایمت مچش را از روی دهانم برمی دارد و من از جایم بلند می شوم و به سمت آینه ی قدی ای که در آن سوی اتاق است، می روم و خودم را در آن می بینم و می لرزم. این پوست صاف و سپید درخشان، عاری از انگل. و چشمانی که مثل یک برکه ی آبی عمیق و ساکن است. و موهای طلایی ای که انگار پرپیچ و تاب تر از همیشه هستند. اما این برکه آیا فقط این قدر آبیست تا قربانی ها را وسوسه کند در آن پا بگذارند و غرق شوند؟ و این کمند پرپیچ وتاب موها فقط دور گردن هایشان می پیچد تا خفه شان کند؟

رویم را به سمت ناتان و گادفری برمی گردانم و می بینم که آن ها با شگفتی و تحسین به من خیره شده اند. لبخند می زنم و می گویم:
"بیایید به جنگل برویم و شکار کنیم."

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: چهارشنبه 5 آذر 1404 15:01
نمایش جزئیات
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


۵

لول‌گاه کرمی که راهب بود

از زبان گادفری

در فضای نیمه تاریک اتاق مالخازار نشسته ام، بر یک صندلی کنار پنجره ی باز. باد پرده های حریر را به نرمی می رقصاند و هلال ماه نور می اندازد به داخل، بر چهره ی مالخازار که کنار صندوقی در گوشه ی اتاق ایستاده و با چشمانی غمگین اما مصمم به من خیره شده.

او درب صندوق را باز می کند و از داخلش یک وسیله درمی آورد، یک شلنگ پلاستیکی کدر با رنگی چرک آلود که به دو سرش یک سوزن قطور وصل است. با دیدنش لرز به تنم می افتد.
"این چیست، سرورم؟"

مالخازار:
"یکی از ابزاری که لرد سابیس خون آشام و لوی جادوگر با هم ساخته اند. با این می توان خون را بین دو قلب جا به جا کرد و با طلسمی ترکیب کرد که باعث می شود خون انتقال یافته با درد در قلب بتپد."

من با حالتی درمانده به او خیره می شوم و او جلو می آید و روی صندلی مقابل من می نشیند و یک سر شلنگ را به سمت من می گیرد. با دستی لرزان می پذیرمش و آن را به سمت سینه ام می برم. نفسی عمیق می کشم و فرو می برمش در عمق قلبم. چشمانم گشاد می شود. عضلات صورتم منقبض و دهانم باز، و صدای فریاد دردآلودی از اعماق گلویم بلند می شود.

مالخازار سر دیگر شلنگ را در سینه ی خود فرو می کند. چهره اش در هم می رود و رگ پیشانی اش بیرون می زند، اما فریاد نمی کشد، فقط صدایی غرولند مانند از گلویش خارج می شود.

در حالی که نفس هایی گرفته و خش دار می کشم و سینه ام با درد بالا و پایین می رود، خون را می بینم که داخل شلنگ به جریان در می آید. مالخازار به سمتم خم می شود و دستانم را می گیرد‌.
"دردی که در قلبت حس می کنی، به یادت می آورد که هر گاه لازم شد، خون جاری کنی. و دردی که من در قلبم حس می کنم، به یادم می آورد که هنوز زنده ام و باید منتظرت بمانم."

*

با ناتان در دل جنگل مرزی ایستاده ایم. چشمانمان را با تکه پارچه ای بسته ایم و در انتظاریم تا راهبان بیایند و ما را به معبدشان ببرند. نرمی گِل های زیر پایم را مثل باتلاقی حس می کنم که می خواهد مرا پایین بکشد و زوزه ی باد که در گوشم می پیچد، مثل مرثیه ای برای مرگ است. دستم را پیش می برم و دست ناتان را که کنارم ایستاده، می گیرم.

دقایقی بعد صدای پاهایی را می شنویم و یک نفر به ما نزدیک می شود. او قدم هایی سبک و رایحه ی ملایم گل های یاس را دارد و حضورش بی قراری روحم را آرام می کند. لبخند می زنم.
"رزالی، این تو هستی؟"

دستش بازوی مرا می گیرد و صدای لطیف و فرازمینی اش مثل یک موسیقی روحم را نوازش می کند.
"فکر نمی کردم مرا بشناسی."

و شروع می کند به راه رفتن و ما را نیز به دنبال خود می برد. مدتی در سکوت پیش می رویم تا اینکه رزالی می ایستد و صدای قژقژ باز شدن دربی فلزی به گوش می رسد. او ما را به داخل می برد و ما تکه پارچه ها را از روی چشمانمان باز می کنیم.

رزالی مقابلم ایستاده، با لبخندی بر لبانش. ردای سپید راهبان را به تن دارد و موهای طلایی بلند مجعد و باشکوهش از روی شانه هایش سرازیر شده. نور ماه بر پوست سپید مرمرینش می تابد و چشمان آبی اقیانوسی اش با مهربانی به ما نگاه می کند.

ناتان پیامی ذهنی به من می فرستد:
"آا، انگار این جنگل و این مکان مُهر زده بود بر روحم. گادفری، این زن کیست؟"

من بی صدا:
"او کسیست که جانم را مدیونش هستم. برادرش یک بار هوس خون آشام کباب شده کرده بود و رزالی داغ این خوراک را بر دلش گذاشت."

ناتان:
"حالا که دوست داری شوخ طبع باشی، بگذار بگویم هنوز هم برای پطروس دیر نشده. شاید بتوانیم یک تکه از تو را بدهیم میل کند قبل از تبدیلش."

من:
"مرگ میل کند!"

اکنون ما در یک حیاط وسیع هستیم، با سنگفرش خاکستری. راهب های نگهبان با فاصله اطرافمان هستند و ساختمان طوسی و رنگ پریده ی معبد با گنبدهای نوک تیزش مقابلمان برافراشته شده. رزالی به آن اشاره می کند.
"لطفا دنبالم بیایید."

ما چنین می کنیم و داخل می شویم و بعد از عبور از راهررویی، رزالی مقابل یک در چوبی می ایستد و به آن می زند.
"برادر، فرستادگان خون آشام اینجا هستند."

منتظر می ایستد. صدایی از داخل اتاق نمی آید. در را باز می کند و وارد می شود و ما نیز بعد از او به اتاق پا می گذاریم. بوی تند داروها بینی ام را پر می کند و از پشت بخاری که از ظرف مایع بخور بلند می شود، می بینمش. پطروس را. انتظار داشتم منظره ای وحشت آلود ببینم. کرم هایی که از یک طرف صورت نیم خورده اش در حال خزیدن هستند. اما او مثل قبل است. با همان پوست سفید بی نقص، موهای بلند مجعد و طلایی، و چشمان آبی که اکنون فقط مرطوب و غمگین هستند.

او دستش را به سمت ما دراز می کند.
"لوی! پس بالاخره آمدی."

رزالی:
"برادر، این مرد لوی نیست. یکی از فرستادگان خون آشام به اسم ناتان است."

پطروس به ناتان خیره می شود و هیچ نمی گوید. ناتان با قدم هایی محتاطانه جلو می رود و کنارش روی تخت می نشیند و با صدایی کمرو که بر خلاف همیشه اش است:
"راهب پطروس، از ملاقات با شما خوشحالم."

پطروس با حالتی گنگ به او خیره می شود.
"این دیگر چیست؟ داری با من بازی می کنی؟"

ناتان:
"من به همراه تبدیل کننده ام گادفری به اینجا آمده ایم تا روی بیماری تحقیق کنیم."

پطروس سرش را با حالتی گیج تکان می دهد.
"تبدیل کننده؟ قبلا اسمش چیز دیگری بود. گذارنده ی قلب سیاه. و نامش سابیس بود."

ناتان آرام و صبورانه:
"من ناتان هستم، راهب پطروس، نه لوی."

پطروس:
"فکر می کردم تو هم نمی آیی، مثل پدرم."

درد در صدایش موج می زند.
"او ما را رها کرد. من، رزالی، مادرم را. آن موقع من و خواهرم خیلی کوچک بودیم. و او ما را پشت سر گذاشت. در تاریکی اینجا، تا همدم خون آشام های مغموم داخل سلول ها شویم و مثل آن ها نفرین شویم. حالا تمام آن غم مثل کرم هایی درونم خزیدن گرفته و دارد مرا می خورد و تمام می کند. و پدرم؟ او همچنان نمی آید."

شروع می کند به هق هق. با حالتی رقت انگیز و در حالی که پشتش خم شده. من به او نگاه می کنم، در حالی که چیزی درونم می جوشد. نفرتی که اکنون با دلسوزی همراه شده و میلم را برای مرگ او بیشتر می کند.

همان طور که پطروس اشک می ریزد و شانه هایش تکان می خورند، ناتان با ملایمت دستش را پشت او می گذارد.
"او نمی آید، چون تحمل ندارد شما را این گونه ببیند. وقتی درمان شوید و حالتان خوب شود، می آید."

پطروس پوزخند تمسخرآمیزی می زند و رویش را برمی گرداند و روی تخت دراز می کشد. ناتان با ابروهایی بالا رفته و چهره ای غم آلود بلند می شود و رزالی جلو می آید و روی پطروس پتو می اندازد.

من و ناتان داریم از اتاق خارج می شویم که صدای پطروس بلند می شود:
"لوی؟ بیا اینجا. پیشم بمان. خوشحالم که تو بالاخره آمدی."

ناتان می رود و دوباره روی تخت می نشیند. پطروس که حالا رویش را به سمت او برگردانده، لبخند می زند و دستش را به سمت او دراز می کند. ناتان آن را می گیرد.

پطروس:
"دلم برایت تنگ شده بود."

من به همراه رزالی از اتاق بیرون می روم، در حالی که دارم فکر می کنم پطروس واقعا ناتان را با لوی اشتباه گرفته یا فقط می خواهد باور کند که او لوی است؟

همان طور که در افکارم غرقم، رزالی دستش را روی بازویم می گذارد.
"گادفری عزیز، بیا برویم به تالار مریض ها."

به او لبخند می زنم.
"باشد، برویم."

و دستش را می گیرم و در راهرو به حرکت می آییم.

من:
"رزالی عزیز، تو باید در اتاقت می ماندی و از خودت مراقبت می کردی، نه اینکه با مریض ها در تماس باشی."

رزالی:
"نمی توانم این کار را بکنم، گادفری. نه فقط چون دلسوز آن ها هستم، به این خاطر که حبس کردن خودم در اتاقم مثل این است که در قبرم دراز کشیده باشم و منتظر مرگ باشم."

به تالار می رسیم و وقتی وارد می شویم، چیزی می بینم که از مرگ کینه توزتر است. توده گوشت های دراز کشیده بر تخت ها که زمانی راهب بودند و حالا جشن‌گاه کرم های سفید کوچک لولنده در میانشان. سرم گیج می رود، دیدم تار می شود و خون مالخازار در قلبم تیر می کشد. دستم را بر سینه ام می گذارم و تلوتلو خوران از آنجا بیرون می روم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
ارسال شده در: دوشنبه 3 آذر 1404 21:54
نمایش جزئیات
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


۴

به زیر می آورد و در آغوش می کشد، آن تاریکی

از زبان ناتان

او را محکم در آغوش می گیرم و می فشارم.
"آا، گادفری عزیزم، اصلا نمی توانم به تو بگویم چه قدر خوشحالم!"

او هم مرا به خودش فشار می دهد.
"ناتان جانم، همه چیز آن قدر خوب است که انگار دارم خواب می بینم."

و بعد دستم را می گیرد و هر دو به سمت تابوتش می رویم و بر لبه ی آن می نشینیم. من لبخندی کج و شیطنت بار می زنم و و با نوک انگشتم به بازویش می زنم.
"خب، بگو ببینم تو و سرورت چه طور هستید؟ دیگر مثل قبل به تو زور نمی گوید و تو را داخل قفس نمی اندازد؟"

او آه می کشد، اما با محبت و شوق در چشمانش.
"نه، اما هنوز به نوعی در قفسش گرفتارم."

لبخند می زنم.
"می فهمم چه می گویی. من هم گاه با خودم فکر می کنم اگر به خاطر لرد آریل نبود، آمالثورا را رها می کردم و در نوکتیرا یا مرز زندگی می کردم.

البته الان هم قرار است مدتی در مرز ساکن شوم."

گیجی بر چهره ی گادفری می نشیند.
"چه؟"

من دست او را می گیرم و فشار می دهم و با صدایی که از هیجان می لرزد:
"من یک ماموریت هیجان انگیز دارم، گادفری."

حالا او به وضوح نگران می شود.
"چه ماموریتی؟ دقیقا در کدام نقطه ی مرز؟"

من هوا را داخل ریه هایم می کشم.
"قرار است به معبد مخفی راهبان بروم. می دانی، راهبان در آنجا…"

اما او نمی گذارد حرفم را تمام کنم و با وحشت می گوید:
"معبد مخفی راهبان ضد خون آشام؟ تو با پای خودت می خواهی بروی در دل خانه ی آنان که از خون آشام ها نفرت دارند؟"

من با لحنی اطمینان دهنده:
"چیزی برای نگرانی نیست. این یک اعزام رسمی است، از طرف شاه گابریل. و رئیس معبد، راهب پطروس تعهد داده که آسیبی به من نرسد."

گادفری در حالی که رنگش پریده:
"باورم نمی شود که شاه گابریل می خواهد تو را به چنین ماموریتی بفرستد. نمی شود لرد آریل با او صحبت کند و منصرفش کند؟"

من در چشمان کهربایی اش نگاه می کنم.
"من خودم درخواست کردم که مرا به این ماموریت بفرستد."

چشمانش گشاد می شود و دهانش باز می ماند.
"اما آخر چرا؟"

من:
"در معبد مخفی بیماری مهلکی شیوع پیدا کرده و پطروس هم مبتلا شده. به خاطر شاه گابریل و لوی می خواهم به آنجا بروم، با پوشش تحقیق درباره ی بیماری، اما در واقع می خواهم پطروس را تبدیل کنم تا نمیرد."

گادفری چند لحظه فقط به من خیره می شود و بعد:
"چرا تو باید بخواهی به خاطر آن دو به آن مکان شوم بروی و موجودی منفور مثل پطروس را نجات بدهی؟"

من دست دیگرش را هم می گیرم.
"در رابطه با شاه گابریل، باید بگویم او واقعا از کرده هایش پشیمان است و همان طور که در نامه ام به تو گفتم، رویه ی متفاوتی را در پیش گرفته و دارد تیرگی های درونش را پاک می کند.

و لوی جادوگر؟ بله، می دانم او غریب و غیر قابل اعتماد به نظر می رسد، اما وقتی داشت از پطروس حرف می زد، بر خلاف همیشه چهره اش حالتی انسانی و غم آلود به خود گرفته بود و خب، من زندگی دوباره ام را مدیون او هستم، پس تصمیم گرفتم به معبد بروم و همروحی سابقش را نجات دهم."

حالتی سرد بر چهره ی گادفری می نشیند.
"همچنان قانع نشده ام. آن پطروس، حقش است که بمیرد."

من:
"شاید این طور باشد که تو می گویی. اما ممکن است او هم مثل پدرش تغییر کند."

گادفری:
"او از خون آشام ها نفرت دارد، چه طور می خواهی تبدیلش کنی؟"

من:
"سعی می کنم قانعش کنم. ظاهرم که شبیه لویست، می تواند کمک کننده باشد. اگر قانع نشد، به زور تبدیلش می کنم."

چهره ی گادفری در هم می رود.
"ناتان! تو اصلا می فهمی داری چه می گویی؟ اگر به زور متوسل شوی، پطروس از تو کینه به دل می گیرد و بلایی به سرت می آورد."

من:
"این طور نمی شود. اگر من برایش لوی ای باشم که بتواند نجاتش دهد."

گادفری با حالتی درمانده:
"آخر آن موجود از نجات چه می داند؟ تمام کاری که از دستش برمی آید، انداختن خون آشام های بیچاره در سلول های زیرزمینی و تشنگی دادن به آن هاست."

من از روی تابوت بلند می شوم و بازوی او را می گیرم و می کشم:
"بیا این حرف ها را کنار بگذاریم. می خواهم بروم به شاه مالخازار عرض ادب کنم."

دقایقی بعد من جلوی تخت شاه مالخازار نشسته ام و پایین ردایش را گرفته ام و دارم به آن بوسه می زنم.
"سرورم! چه قدر مشعوفم که دوباره چشمم به چهره ی خداگون شما روشن می شود. لطفا به خاطر عذاب هایی که در زندگی پیشینم به شما تحمیل کردم، مرا عفو کنید."

مالخازار به من نگاه می کند. من هم خاضعانه و با لبخند به او نگاه می کنم. به گونه های استخوانی تو رفته اش، پوست سفیدش که انگار نور ملایمی از آن ساطع می شود. موهای سیاه بلند و ابریشمینش، و چشمان خاکستری عمیقش. او دستش را با حالتی محبت آمیز روی سرم می گذارد.
"حالت خوب به نظر می رسد."

من:
"بله سرورم. در کنار لرد آریل خوشحالم، اما ترجیح می دادم در نوکتیرا باشم."

یک ابرویش را بالا می برد.
"به چه دلیل؟ یادم نمی آید از مناسک اینجا لذت برده باشی."

لب پایینم را به لب بالایم می فشارم، در حالی که لبخندم هنوز پا برجاست.
"چه بگویم، سرورم؟ آن تلاششان برای زهد و پرهیزگاری و آن روزه های طولانی انگار با طبع من همسو نیست."

مالخازار:
"آا، گابریل. او همیشه زیاده روی می کند. خون آشامی که آهن می نوشد؟"

پوزخند می زند و سرش را به نشان تاسف تکان می دهد. بعد دستش را از روی سرم برمی دارد و اشاره می کند که می توانم بلند شوم. من نیز چنین می کنم و به سمت صندلی های کنار تخت او می روم و کنار گادفری می نشینم که چهره اش در هم است و به فکر فرو رفته و با خود می گویم که اشتباه کردم و نباید درباره ی ماموریتم به او می گفتم. حالا چه خواهد شد؟ آیا گادفری سعی می کند جلویم را بگیرد؟ اگر بدون کسب اجازه از شاه مالخازار بخواهد همراهم بیاید، چه؟

همین طور که در این افکار غوطه ورم، یک گروه اجراگر با رداهای مشکی و سرخ وارد می شوند و شروع می کنند به نواختن و حرکات موزون. موسیقی ای که انگار دارد روحم را ذره ذره می نوشد و تکان های بدنی ای که انگار می خواهد جانم را برای خود بردارد. ضربان قلبم تند می شود و نفس هایم به شماره می افتند.

به گادفری گفتم به خاطر شاه گابریل و لوی می خواهم به معبد مخفی بروم، اما آیا واقعا دلیلش این است؟ چیست که مرا به آن مکان تاریک می کشاند؟ غروری که تصور می کند می تواند آن راهب را به زیر بیاورد؟ در زندگی پیشینم میل به انتقام بود که همه چیز را سوزاند و این بار میل به تصاحب کردن خواهد بود؟ من او را می خواهم؟ آن راهب انسان را که تا به حال او را ندیده ام؟ می خواهم ببینم چه طور در برابرم زانو می زند و به تاریکی ای پناه می آورد که پیشتر به آن می تاخت؟

قطرات عرق بر پیشانی ام می نشینند و صحنه ی اجرا در برابر دیدگانم تار می شود و آوای موسیقی مثل ضربه ای بر پرده ی گوش هایم می تازد. رویم را به سمت گادفری برمی گردانم و می خواهم بگویم به این ماموریت نخواهم رفت که ناگهان صدای گادفری بلند می شود که دارد به مالخازار می گوید:
"سرورم، اجازه بدهید برای انجام یک ماموریت همراه با ناتان به معبد مخفی راهبان ضد خون آشام بروم."

اجراگران از رقص بازمی ایستند و صدای موسیقی قطع می شود. مالخازار به گادفری نگاه می کند.
"یک ماموریت به معبد مخفی؟ آخرین بار که با ناتان همراه شدی، دیدی که چه نتایجی در پی داشت."

گادفری با لحنی قاطعانه:
"در آن زمان آن طور که باید عمل نکردم. این بار مطمئن می شوم که ناتان در مسیر درست پیش می رود و دست به کاری با عاقبت ناخوشایند نمی زند."

مالخازار مدتی سکوت می کند و بعد در حالی که ابروهایش را بالا برده:
"میل ندارم که بگذارم بروی. اما تو هم مثل جوجه ی تبدیلی ات کله شق هستی و می دانم در هر حال کار خودت را می کنی. اما بدان اگر اوضاع آن طور که باید پیش نرود، من آن معبد را به آتش می کشانم."

افرادی که لایک کردند

Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟