۱۵ ژانویه ۱۸۸۷ · پاریس · ساعت 23:10
شهر آن شب آرام نبود؛ آرامش پاریس هیچگاه از جنس سکوت نیست، بلکه از هیاهوی خفهشدهای ساخته شده که در مه پنهان میشود، مثل رازهای فراموششدهای که زیر سنگهای قدیمی دفن شدهاند و هر از گاهی با نسیمی سرد زنده میشوند، نسیمی که پوست را مورمور میکند و بوی نمکین رودخانه را به بینی میرساند. دود مهآلود از روی رود سن بالا میخزید، مانند نفسهای پنهان یک غول خفته که شهر را در آغوش گرفته، و چراغهای گاز در امتداد کوچههای پیچدرپیچ، نور زرد و لرزان خود را بر برف نازک و لغزنده میپاشیدند—نوری که انگار با هر لرزش، رازی از تاریکی را فاش میکرد، اما فقط کافی بود تا سایهها را عمیقتر کند، و گرمای ضعیفشان به انگشتان سردم نفوذ کند. بوی نمدار پلها با عطر خزههای چسبیده به سنگهای قدیمی درهم میآمیخت، عطری تند و خاکی که خاطرات قرنها را زنده میکرد و دهان را با طعم نمکین پر میکرد، و صدای دور ناقوسی که انگار از زیر سقفهای زینکپوش عبور میکرد، بر پشت شهر مینشست و پالس پنهان آن را میکوبید—ضربانهایی که قلب پاریس را زنده نگه میداشتند، اما هرگز آشکار نمیشدند، انگار ناقوسها نه برای عبادت، که برای احضار ارواح گذشته زنگ میزنند، و ارتعاششان در هوا به گوش میرسد و موها را سیخ میکند. در میان این نفس مهآلود و سنگین، من بودم: متیو، پزشک قانونی دادگستری؛ مردی که کار عمرش دیدن پایانهای تلخ و شمارهزدن لحظات مرگبار است، کسی که از سوی دادگستری فراخوانده میشود تا رازهای خاموش بدنها را به زبان سرد و بیرحم قانون ترجمه کند. ثبت دقیق واقعیتها، جایی که سکوت اجساد به گزارشهای بیتعارف تبدیل میشود، اما گاهی این سکوتها فریاد میزنند و ذهن را به وحشت میاندازند، و بوی مرگ هنوز به مشام می رسد.
دعوتنامه همیشه ساده و بیتکلف است: یک مهر رسمی، یک ساعت دقیق ویک مکان مشخص. آن شب، مکان «تالار نسخه ها» بود، جایی که کاغذهای قدیمی با نخهای قرمز گرهخورده و جلدهای چرمی کهنه، بوی عمرهای گذشته را پراکنده میکنند، بویی که انگار زمان را در خود حبس کرده و هر نفس را سنگینتر میسازد، مانند اتاقهای ممنوعهای که در عمق ساختمانهای گوتیک پنهاناند و رازهایشان را با گرد و غبار قرنها پوشاندهاند، گردی که به انگشتان میچسبد و طعم تلخ کاغذ را به زبان میآورد. همینکه در سنگین چوبی را هل دادم و قدم به داخل گذاشتم، فهمیدم با صحنهای معمولی روبرو نیستم، صدای جیرجیر لولاها در گوشم پیچید و هوای سرد داخل به صورتم خورد. بوی الکل و فلز که معمولاً به سالنهای تشریح میچسبد، اینجا کمرنگ و محو بود، مثل سایهای که عقبنشینی کرده تا جا برای چیزی تاریکتر باز کند. در عوض، لایههای بو بر هم انباشته شده بودند: عطر کاغذ کهنه که سالها را در خود حبس کرده، مرکب خشکیدهای که تلخیاش هنوز زنده است و بینی را میسوزاند، چرم نرم و صیقلی که انگار دستهای نامرئی را به یاد میآورد و لمساش زیر انگشتان نرم است، و یک عطر آرام زنانه که مثل نت کوتاهی از دل تاریکی عبور میکرد و زمزمه میکرد: «حواست را جمع کن، اینجا رازها منتظرند، و شاید هرگز رها نشوند،» عطری شیرین و ماندگار که هوا را پر میکرد.
روی میز بلند چوبی، مردی میانسال دراز کشیده بود؛ چهرهاش آرام و بیتلاطم، انگار در خوابی عمیق فرو رفته که هیچ مزاحمی جرأت نزدیک شدن به آن را ندارد، اما آرامشی که زیرش، طوفانی پنهان بود. هیچ نشانی از خشونت نبود، هیچ ردی از تقلا یا مقاومت، انگار مرگ مثل دوستی قدیمی آمده و او را برده. فقط بر قرنیه چشمانش، لایهای ظریف از مرکب خشکشده نشسته بود؛ سیاهیای مرموز که نه از خون خبر میداد و نه از کبودیهای آشنای مرگهای خشن، بلکه مثل جوهر یک داستان ناتمام، چشمها را به صفحهای تبدیل کرده بود. من مسئول دیدن و نوشتن هستم، دقیق و بیاحساس، همانطور که قانون طلب میکند: نامها، دماها، زمانها، علل احتمالی. کار من این است که پایانها را روشن کنم و تاریکی را به نور گزارش بکشانم، اما آن شب، چیزی در هوا بود که حس میکردم این پایان، آغاز چیزی بزرگتر است.
از انتهای تالار، ضربهای نرم و ملایم به کف چوبی خورد، مثل قدمهای کسی که میداند چطور سکوت را بشکافد بدون اینکه آن را نابود کند. سرم را برگرداندم. کنار پنجره بلند که شب را در قاب سربیاش زندانی کرده بود، دختری ایستاده بود، سایهای زنده در میان مه بیرونی. نور لرزان چراغ روی موهای بلند و خرمایی او موج میزد؛ هر رشته انگار جریانی زنده داشت، مثل رودخانهای آرام که از کنار سنگهای صیقلی عبور میکند و رازهای کف رود را با خود میبرد. دستکشهای چرمیاش تا آرنج بالا آمده بودند، بدون هیچ لک یا نقصی، انگار بخشی از پوستش شده بودند؛ گامهایش بیصدا و دقیق بودند، هر قدم با محاسبهای پنهان که هوا را سنگینتر میکرد. او نزدیک شد، اما نه مثل یک منشی یا ناظر ساده، بلکه مثل کسی که مواد را میشناسد، کاغذها را میخواند و به زبان پیچیده شیمی سخن میگوید، زبانی که عناصر را زنده میکند. نامش را بعداً شنیدم—لاکرتیا—اما نخست، حضورش را حس کردم: حضوری که وقتی میایستد، نور بر جزئیات متمرکز میشود و سایهها عقب مینشینند، انگار جهان برای او خم میشود.
او با تمرکزی آیینی و مقدسوار نزدیک آمد، مثل کشیشی که به محراب میرود. مستقیم به سر جسد نرفت؛ اندکی کنارتر ایستاد تا نور چراغ، بازتاب شیشهای و لایه روی قرنیه را بهتر آشکار کند، و جزئیات را مثل یک نقشه پنهان برجسته سازد. سپس چاقوی ظریف چرمبری را بالا گرفت، نه برای بریدن بدن، بلکه برای شکافتن سکوت صفحهها، تیغی که کاغذ را میشکافد و رازها را بیرون میریزد. با نوک تیغ، کاغذ آبی قدیمی را بهآرامی بلند کرد؛ کاغذی که کنار جسد بود، مانند یادداشتی پنهان از کتابی که هنوز کسی جرأت خواندنش را نکرده، و شاید کلید همه چیز باشد. آنوقت، بیآنکه به من نگاه کند، گفت: «حقیقت، اگر درست نگاهش کنی، خونریزی میکند.» بعضی جملهها بهاندازه تیغ تیزند، اما زخمشان را دیر نشان میدهند، زخمی که نه خون میریزد، بلکه ذهن را به لرزه درمیآورد و سوالها را بیدار میکند. من که عادت دارم به سردی پوست مردگان و روشنای بیرحم چراغها، حس کردم چیزی در قفسه سینهام تکان میخورد؛ نه ترس ساده، نه شوق زودگذر، بلکه کنجکاویای گرم و خطرناک که مثل شعلهای زیر خاکستر، آماده شعلهور شدن بود و مرا به عمق میکشید.
از همان لحظه فهمیدم این پرونده، از آن پروندههایی نیست که صرفاً با اندازهگیری و تاریخزدن تمام شود. این یکی، خواننده میخواست، کسی که لایهها را بشکافد و رازها را بیرون بکشد، و شاید زندگی را تغییر دهد. من کارم را کردم؛ یادداشتها را نوشتم، دماها را ثبت کردم، ساعتها را شماره زدم، اما با دستی که حالا لرزش خفیفی داشت. او کارش را کرد؛ ترکیبها را تحلیل کرد، بوها را تفکیک کرد، واکنشها را بررسی کرد، با دقتی که انگار جهان را دوباره میساخت. اما تالار، با همه چوبهای کهنه و چراغهای لرزان و کاغذهای زرد، تبدیل شد به جایی که اسمها به هم میرسند: پزشکی و شیمی، بدن و متن، مرگ و زندگی، تقاطعی که آینده را وعده میداد. در پایان آن شب، من نام او را شنیدم—لاکرتیا—و نام خودم را دوباره حس کردم؛ نه روی مهر پرونده، بلکه در صدایی که از درون شهر میآید وقتی دو نفر به یک چیز واحد نگاه میکنند و حدس میزنند پشتش چه رازی پنهان است، رازی که میتواند همه چیز را تغییر دهد و ما را به هم گره بزند.
روزها بعد، شهر تغییر نکرد؛ اما ما تغییر کردیم و پاریس را جور دیگری دیدیم، انگار لایهای از مه برداشته شده باشد و رنگها زندهتر شده باشند. پاریس وقتی قدم میزنی، خودش را آهسته و وسوسهانگیز باز میکند، مانند کتابی که هر صفحهاش رازی تازه دارد و خواننده را به عمق میکشاند. از پل ماری گذشتیم؛ بوی آب شور و سنگ خیس با صدای کفشهایمان که به ریتم سطرهای نانوشته میخورد، درهم میآمیخت و موسیقیای پنهان میساخت. به دخمههای مونپارناس سر زدیم؛ سکوتی که مؤدبانه و بدون نمایش، داستانهای فراموششده را زمزمه میکرد و گذشته را زنده میکرد. در کوچه اورسولینها، گرمای نان تازه با سرمای سنگهای سرد قاطی شد؛ انگار دو معنای متضاد کنار هم در یک جمله جا گرفته باشند و تعادل ایجاد کنند، تعادلی که زندگی را زیبا میکند. پلههای مهگرفته مونمارتر را بالا رفتیم؛ آکاردئون از دور والس خستهای میکشید که کافی بود تا یادآوری کند شهر زنده است، پر از نبضهای پنهان و داستانهای ناتمام که منتظر کشفاند.
لاکرتیا همان جدیت روز اول را داشت؛ هنوز هم تیغاش دقیق و بیرحم، نگاهاش شفاف و نفوذگر بود، اما زیر آن، لایهای از عمق که مرا مجذوب میکرد؛ من فهمیدم تنها کسی که میتواند در تنهایی او راه برود، منم، نه چون درونش را میشناسم، بلکه چون بیرونش را درست قدم میزنم: فاصلهای به اندازه احترام عمیق، نزدیکیای به اندازه اعتماد شکننده، و این تعادل مرا به او نزدیکتر میکرد. در این قدمزدنها، سردی تالار به گرمایی مبهم و اعتیادآور بدل شد؛ گرمایی که نه آرامش ساده میآورد و نه بیقراری سبک، بلکه چیزی میان وسواس و ایمان، حسی که آدم را به ادامهدادن وا میدارد حتی اگر اسمش را نتواند بگذارد، مثل کششی مغناطیسی که هر قدم را هیجانانگیزتر میکند و پایان را ناممکن.
اگر پرسیدند پاریس چهطور این حس را میسازد، میگویم در حاشیهها؛ در جاهایی که چراغهای گاز نقطه مکثاند و کوچهها مثل جملههای بلند و پیچیده، آهسته پیش میروند و خواننده را به عمق میکشانند، جایی که هر گوشه میتواند آغاز یک داستان باشد.
امشب، به درخواست من، راهی کلیسا میشویم. مراسم ختم همان مردیست که مرگش، ما را بر سر یک میز کنار هم گذاشت، مرگش مانند کلیدی بود که درهای پنهان را باز کرد و مسیرها را تغییر داد. این تصمیم، کار بزرگی نیست؛ فقط کاریست که باید انجام شود، برای کسی که با سکوت ابدیاش، مسیر من و لاکرتیا را تقاطع و ما را به هم گره زد، و شاید سرنوشت را نوشت. پاریس دوباره لباس سیاهش را پوشیده؛ چراغها لرزانتر شدهاند؛ مه از رود بالا میآید و شهر را در ابهامی رمانتیک فرو میبرد، ابهامی که عشق را شیرینتر میکند. ما، دو سایه در میان مه، در امتداد سنگهای خیس و لغزنده، بهسوی دری میرویم که همیشه نیمهباز است، پشتش دعاست، نامهاست، و سکوتی از جنس احترام عمیق که قلب را به لرزه درمیآورد و روح را پاک میکند.
عشق و مرگ در این شهر همیشه کنار هم نوشته میشوند؛ همانجا که تیغ او به کاغذ میرسد و قلم من به پوست، و رازها فاش میشوند، جایی که مرزها محو میشوند و زندگی آغاز میگردد. اگر زندگی جایی شروع میشود، برای من از همین خط ظریف آغاز شد، خطی که در تاریکی میدرخشد و پیش میرود، بیآنکه گیر کند، و خواننده را با خود میبرد به عمقی ناشناخته، عمقی که پایان ندارد...