wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 23:28
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: امروز ساعت 00:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 81
آفلاین
آیا حوصله‌تان در خانه سر رفته؟ آیا نیاز به یک چالش دارید تا تمام تصمیمات زندگی‌تان را زیر سوال ببرید؟ آیا احساس کافی بودن می‌کنید؟

معرفی می‌کنیم... محصول جدید خانه‌ی ریدل‌ها:

بلاتریکس لسترنج!

از مشخصات ظاهری این محصول می‌توان به موهای مشکی پرپشت و فرفری و چشم‌های از حدقه درآمده‌ای که با خیره شدن به شما باعث شود از زندگی‌تان ناامید شوید اشاره کرد.

این محصول که از باکیفیت‌ترین محصولات خانه‌ی ریدل‌ها محسوب می‌شود، برای کمک به شما اینجاست. او می‌تواند در لحظه باعث شود خنده روی لبتان بخشکد و دست از تلف کردن وقت‌تان بکشید و به کارهای مهم‌تر بپردازید. اگر از والدین بامحبتی که مدام بغل‌تان می‌کنند خسته شده‌اید، همین الان یک بلاتریکس سفارش بدهید! او می‌تواند به شکلی وجود شما را نادیده بگیرد که احساس کنید نامرئی هستید!

تا حالا زندگی پرآرامشی داشته‌اید و هیچ‌وقت خون ندیده‌اید؟ وقتش رسیده یک بلاتریکس برای خانه‌ی گرم و نرمتان سفارش بدهید تا هر شب با لالایی جیغ‌ ماگل‌زاده‌ها به خواب بروید و صبح‌ها عطر خون تازه در خانه‌تان بپیچد!

این محصول که از قیمت و ضمانت اصالت کالا برخوردار می‌باشد، علاوه بر گالیون، قابل معاوضه با یک عدد والده‌ی مهربان و دوست‌داشتنی نیز می‌باشد.

منتظر چه هستید؟‌ همین حالا چوبدستی‌تان را بردارید و کلمه‌ی "بِلا بَلا" را برای ما ارسال کنید تا فردا در اولین وقت اداری بسته‌ی موردنظر را تحویل بگیرید.

با ثبت کد تخفیف MAMANVELAMKONNN می‌توانید ۱۲۰ درصد تخفیف روی محصول دریافت کنید. فقط و فقط تا پایان امسال!

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط دلفی در 1404/7/28 23:36:05
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 18:19
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:58
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1514
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
با خمیردندان گیلدی، با دندان‌های خود خداحافظی کنید!

گیلدروی لاکهارت قدم به کوچه‌ی دیاگون می‌گذارد و با لبخندی دندان‌هایش را به نمایش درمی‌آورد. اُنچنان نور کورکننده‌ای از آن ساطع می‌شود که از سر تا ته دیاگون همه بیهوش می‌شوند و کوچه‌ی ناکترن هم تغییر کاربری می‌دهد و می‌شود کوچه‌ی مورنینگ پرسن‌ها.

آن چیست که از جیب کوچک بالای کت گیلدروی بیرون زده؟ اوووووه خمیردندون گیلدی!

گیلدروی خمیردندان را از جیبش بیرون می‌کشد و رو به دوربین جادویی می‌گیرد.
«می‌خوای دندونات مثل دندونای من بشه؟ اینو نزن!»
صدای کسی که تبلیغ می‌کند: اونو نزنیم؟ پس چی بزنیم؟

گیلدروی که لبخند از روی لبش نمی‌افتد و دندان‌های براقش مثل شکافت اتم همه را می‌شکافد، پاسخی درخور می‌دهد: «چون اگه اینو بزنین، هر جا می‌رید چشم همه رو درمیارید. خمیردندون گیلدی.»

تبلیغ تمام می‌شود. همه از جایشان برمی‌خیزند و خود را می‌تکانند. گیلدروی نیشش را می‌بندد و با بی‌حوصلگی خمیردندان بدردنخور را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند.
«این بدترین تبلیغی بود که شرکت کردم. واقعاً آبرو برام نذاشتید.»
تهیه‌کننده که اَلی جورجی نام داشت بدو بدو خودش را به گیلدروی می‌رساند و یک کیسه گالیون در جیبش می‌گذارد.
«این بهترین تبلیغی بود که شرکت کردم. برای مسواکش هم منو خبر کنید.»
ووشت.
گیلدروی غیب می‌شود اما ده متر پایین‌تر دوباره ظاهر می‌شود.
«ای بابا این گالیونا سنگینه نمی‌تونم تو فاصله‌ی زیاد آپارات کنم. یکی برام اسنپ بگیره. ایش.»

---------------------
دو روز بعد.
با مسواک گیلدی، با لکه‌ها خداحافظی کنید!

گیلدروی لاکهارت در کنار توالت فرنگی خانه‌اش نشسته و در حال سابیدن آن با مسواک است. به محض اینکه دو بار آن را می‌سابد، توالت فرنگی کثیف و چرک به توالت فرنگی تمیز و براق تبدیل می‌شود.
گیلدروی همانجا را که تمیز کرده است لیس می‌زند.
«با خیال راحت توالت تمیز تحویل بگیرید! مسواک گیلدی!»
کات!
به محض کات دادن گیلدروی شروع می‌کند به تف کردن.
«این بدترین...»
یک کیسه گالیون سمتش پرتاب می‌شود.
«این بهترین تبل...»
«اسنپت اومد گمشو برو.»
«باشه باشه من رفتم.»
گالیون‌هایش را گوشه‌ی جیب می‌اندازد و می‌رود.

نتیجه‌ی اخلاقی: «مسواک و خمیردندان گیلدی دو چیز متفاوت هستند. هیچ‌وقت مثل گیلدروی لاکهارت بنده‌ی پول نباشید.»

افرادی که لایک کردند

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 23 مهر 1404 20:04
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 06:00
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
با یک لمس، دیوارها رازهایشان را آشکار می‌کنند!

اگر همیشه آرزو داشتید بدانید پشت آن دیوار قدیمی چه اسراری نهفته است… اگر همیشه دلتان می‌خواست لحظه‌هایی را تجربه کنید که حتی برترین جادوگران هاگوارتز هم جرئت دیدنش را ندارند… اگر می‌خواستید در میان دوستان جادوگر خود در سراسر جهان، با نمایش مهارت و شجاعت جادویی خود، تحسین همه را برانگیزید، اکنون وقت آن رسیده است!

معجون «چشمان دیوار» تقدیم می‌کند

ایا حاضرید تمام حقیقت را با چشمان خود ببینید حتی اگر تمام حقیقت نباشد؟
این معجون جادویی، نتیجه‌ی سال‌ها تحقیق و تجربه‌ی جادوگران برتر هاگوارتز در هنر دیدن آنچه غیرقابل دیدن است می‌باشد. کافیست جرعه‌ای از آن را بنوشید، سپس دست خود را به دیواری بزنید… و خواهید دید که دیوارها، به زبان خود، لحظاتی از گذشته یا آینده را برای شما بازگو می‌کنند.

ایا جرئت دیدن تمام حقیقت را دارید؟

اما مراقب باشید! چیزی که می‌بینید همیشه حقیقت مطلق نیست؛ صحنه‌ها ممکن است دستکاری شده، فریبنده یا حتی گیج‌کننده باشند. گاهی آنچه دیوار نشان می‌دهد، درست مانند سایه‌ای که خود را به شکل واقعیت درمی‌آورد، می‌تواند شما را در حیرت و سردرگمی فرو ببرد.

مراحل استفاده:
1. پیمانه‌ای از معجون را با دقت و احترام بنوشید.(افراد زیادی سال ها وقت خود را صرف این معجون کرده اند و این معجون نایاب را خلق کردند پس قدر ان را بدانید!)

2. به دیواری که می‌خواهید لمس کنید، دست بگذارید و نام زمانی که میخواهید را به زبان اورید.

3. تصویر یا صحنه‌ای که دیوار آشکار می‌کند، در ذهن شما متولد می‌شود… گاهی واضح، گاهی محو، گاهی پر از نورهای جادویی و سایه‌های رازآلود.

4. می‌توانید صحنه را به ذهن بیاورید و مرور کنید… اما حواستان باشد: گاهی تصاویر همان حقیقت نیستند که بلکه چیزیست که انتظار دارید، و ممکن است حتی شما را به اشتباه بیندازند!


هشدار ویژه:

ممکن است تصاویر شما را به اشتباه بیندازند یا گیج کنند.

مشاهده‌ی برخی صحنه‌ها ممکن است ترسناک یا شدیداً هیجان‌انگیز باشد.

همیشه با دقت و احتیاط از معجون استفاده کنید و هرگز تنها در اتاق‌های تاریک یا خالی از جادوگری اقدام نکنید.


حال، شما می‌توانید با دوستانتان تجربه کنید که چگونه یک لمس ساده، اسراری را آشکار می‌کند که هیچ جادوگر دیگری جرئت دیدنش را ندارد. صحنه‌ها می‌توانند شما را به حیرت و شگفتی وادار کنند، و حتی باعث شوند که دوباره همه چیز را از نو بررسی کنید… زیرا دیوارها، تنها وقتی حرف می‌زنند که شما آماده‌ی شنیدن باشید.

اگر می‌خواهید تجربه‌ای منحصر به فرد داشته باشید، رازها و اسرار دیوارها را کشف کنید و برای لحظه‌ای خود را در دل اتفاقاتی ببینید که تنها شما قادر به مشاهده‌ی آن هستید، به معجون «چشمان دیوار» اعتماد کنید.

هشدار جادویی نهایی: مراقب باشید! تصاویر ممکن است شما را فریب دهند، گیج کنند یا حتی شما را در میان دروغ‌ها و واقعیت‌های پیچیده‌ی دیوارها گرفتار کنند. تنها جادوگرانی که شجاعت کامل دارند، می‌توانند رازهای واقعی دیوارها را ببینند!

آدرس:بعد از ظهر ها ساعت 6 تا 8کنار کلاس تغیر شکل.


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 23 مهر 1404 13:56
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 03:28
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 504
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
داستان احضار کردن و سوار شدن بر اژدهای خود را، همین حالا با هوش‌جادوی مصنوعی بسازید!


اگر همیشه در آرزوی این بودید تا نزد دوستانتان که در دیگر مدارس جادوگری در سرتاسر دنیا هستند، پزُِ هاگوارتز و توانایی‌های جادویی خود را بدهید تا هر کل‌کلی را با ادعای "هاگوارتز بهترین مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری در سرتاسر دنیاست" پیروز شوید، راهکار شما اینجاست!

~ هوش‌جادوی مصنوعی تقدیم می‌کند ~


برای شروع، داستان خود را این‌گونه تعریف می‌کنید که در کلاس مراقبت از موجودات جادویی آموخته‌اید که چگونه می‌توان اژدهایی شاخ‌دار و آبی‌رنگ را ظاهر کرد. اژدهایی که قرن‌هاست به هاگوارتز تعلق دارد و فقط برای برترین جادوآموزان هاگوارتز حضور به عمل می‌رساند. برای این کار باید ردایی خاص به تن کنید و مراحلی خاص را اجرا کنید تا اژدها امکان حضور و اطاعت از شما را پیدا کند.

حال برای اثبات ادعای خویش، عکسی از خود را به اشتراک می‌گذارید که کتاب و چوبدستی به دست، در حالی که آن ردای با شکوهِ مخصوص را به تن کرده‌اید، آماده برای احضار اژدهای افسانه‌ای هاگوارتز هستید. می‌پرسید چگونه؟

نگران نباشید، این کار را ما با هوش‌جادوی مصنوعی برای شما انجام می‌دهیم!


به نمونه‌ای که برای اولین جادوآموز داوطلب، یعنی گابریلا پرنتیس تهیه شده است را نگاه کنید. تصویر سمت راست قالب اصلی تصویری است که صورت شما با هوش‌جادوی مصنوعی روی آن قرار می‌گیرد و تصویر سمت چپ، نمونه‌ی پیاده‌سازی‌شده بر روی اولین جادوآموز افتخاری ماست.

تصویر تغییر اندازه داده شده


اکنون که مراسم احضار اژدها را به پایان رسانده‌اید، فرصت آن فرا رسیده است تا اژدها غرش‌کنان حضور به عمل رسانده و به شما اجازه دهد تا سوارش شوید و شما را به توری به دور قلعه هاگوارتز و بر فراز دهکده هاگزمید ببرد. برای اثبات این یکی هم تصویر لازم است، اما چطور ممکن است؟

نگران نباشید، این کار را ما با هوش‌جادوی مصنوعی برای شما انجام می‌دهیم!


مجددا نمونه‌ای که برای اولین جادوآموز داوطلب، یعنی گابریلا پرنتیس تهیه شده است را نگاه کنید. تصویر سمت راست قالب اصلی تصویری است که صورت شما با هوش‌جادوی مصنوعی روی آن قرار می‌گیرد و تصویر سمت چپ، نمونه‌ی پیاده‌سازی بر روی اولین جادوآموز افتخاری ماست.

تصویر تغییر اندازه داده شده


همه‌چیز کامل و بی‌نقص است! درست نمی‌گویم؟

فراموش نکنید این اولین داستان و آغاز ماجراهای دور و دراز ماست. اگر استقبال شما جادوآموزان هاگوارتز از طرح آغازین ما بالا باشد، هوش‌جادوی مصنوعی به شما وعده‌ی داستان‌های افسانه‌ای‌تر را می‌دهد... حتی داستان‌های اختصاصی‌ای که تنها به شما تعلق دارد و نظیرش در جهان یافت نمی‌شود!

پس اگر شما نیز در اولین اقدام می‌خواهید به یکی از جادوآموزان هاگوارتز تبدیل شوید که اژدهای افسانه‌ای هاگوارتز را احضار کرده و سوار بر آن، پهنای آسمان را در هم شکافته‌اید، به هوش‌جادوی مصنوعی مراجعه کنید!

آدرس: راهروی هفتم هاگوارتز در برج غربی، اتاق انتهایی سمت راست، هوش‌جادوی مصنوعی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 23 مهر 1404 04:09
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

داستان از اونجایی شروع شد که وزیر سحر‌ و جادو کشوری واقع در کره‌ ماه روی صندلی اداری خفنش نشسته بود و بین کلی پرونده تظلم‌خواهی عموم مردم جامعه، از اینور اتاقش به اونور اتاقش روی چرخای صندلیش سر می‌خورد که یهو کفتر فضایی خبرچینش سر رسید و طومار رو صاف انداخت روی کله‌ش!

- این دیگه چیه؟

وزیر طومارو باز کرد و به هزاران امضای آدم فضاییا نگاه کرد و آب دهنشو قورت داد.
- چی؟ چیشد؟ خدای من! تا کی توهین؟ تا کی اهانت به مقدسات؟! اونم اسامی مورتزاریس و مارزیه‌ترا! واویلا! داریم به کجا می‌ریم؟ آخه اسم موتزاریس رو می‌ذارن روی یه گوریل سیکس‌پک‌دار بعد با مشت بکوبن روش که چه؟ تازه اینو هم بپذیریم اسم مقدس بانو مارزیه‌ترا رو گذاشتن روی حیوان حرام گوشت که چه؟ اینا همش کار "ایلومشتری‌ناتیه". این اهالی سیاره مشتری یه فرقه مبتذل آدم‌فضایی‌نما هستن که با کمک سیارات و ستارگان کهکشان راه‌شیری دست به دست هم دادن تا جوانان بی‌گناه و معصوم قمر مارو با این نام‌گذاری‌ها و تبلیغات گسترده برای خرید این عروسک‌ها آلوده به فساد کنند. ولی نه... نه تا وقتی من وزیر سحر و جادو باشم! من زاده شدم تا در برابر این توطئه‌ها ایستادگی کنم! خود خدایان کره ماه صاف اومدن توی خوابم گفتن تو نماینده شخص ما روی این قمر هستی تا با تمام تهدیدات به هر شکل ممکن و غیر ممکنی که شده مقابله کنی.

وزیر، به زور چربیای شکمشو تکون داد و ماتحت مبارکشو از روی صندلی، به دشواری بسیار زیادی بلند کرد و با کارآگاهای خفن آموزش‌دیده همه چی تمومش راهی شد تا ببینه این فاجعه از کجا به بار اومده و چطوری سر و سامونش بده.

خودمونیم... چه انتظار دیگه‌‌ای از وزیر مسئولیت‌شناس کره‌ ماه دارید؟ بله که توی کره‌ ماه هم افرادی هستند که با شنیدن این اسامی مکدر یا حتی به شدت دچار انواع مسمومیت بشن تا جایی که مجبور به جمع‌آوری امضا برای طرح براندازی تولیدکنندگان این عروسک‌ها باشن.

پس بیایید بجای قضاوت این میزان از وظیفه‌شناسی وزیر سحر و جادو کره ‌ماه، با نخریدن این عروسک‌های عامل فساد و همچنین ایجاد کارزارهای بیشتری برای محدود کردن آزادی‌های اجتماعی ملت، تلاش کنیم با جنگ نرم دشمن مقابله کرده و مشتی محکم بر دهان خودمان و آزادی‌خواهان کره ماه بزنیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 مهر 1404 22:16
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
۱۵ ژانویه ۱۸۸۷ · پاریس · ساعت 23:10تصویر تغییر اندازه داده شده

شهر آن شب آرام نبود؛ آرامش پاریس هیچ‌گاه از جنس سکوت نیست، بلکه از هیاهوی خفه‌شده‌ای ساخته شده که در مه پنهان می‌شود، مثل رازهای فراموش‌شده‌ای که زیر سنگ‌های قدیمی دفن شده‌اند و هر از گاهی با نسیمی سرد زنده می‌شوند، نسیمی که پوست را مورمور می‌کند و بوی نمکین رودخانه را به بینی می‌رساند. دود مه‌آلود از روی رود سن بالا می‌خزید، مانند نفس‌های پنهان یک غول خفته که شهر را در آغوش گرفته، و چراغ‌های گاز در امتداد کوچه‌های پیچ‌درپیچ، نور زرد و لرزان خود را بر برف نازک و لغزنده می‌پاشیدند—نوری که انگار با هر لرزش، رازی از تاریکی را فاش می‌کرد، اما فقط کافی بود تا سایه‌ها را عمیق‌تر کند، و گرمای ضعیف‌شان به انگشتان سردم نفوذ کند. بوی نم‌دار پل‌ها با عطر خزه‌های چسبیده به سنگ‌های قدیمی درهم می‌آمیخت، عطری تند و خاکی که خاطرات قرن‌ها را زنده می‌کرد و دهان را با طعم نمکین پر می‌کرد، و صدای دور ناقوسی که انگار از زیر سقف‌های زینک‌پوش عبور می‌کرد، بر پشت شهر می‌نشست و پالس پنهان آن را می‌کوبید—ضربان‌هایی که قلب پاریس را زنده نگه می‌داشتند، اما هرگز آشکار نمی‌شدند، انگار ناقوس‌ها نه برای عبادت، که برای احضار ارواح گذشته زنگ می‌زنند، و ارتعاش‌شان در هوا به گوش می‌رسد و موها را سیخ می‌کند. در میان این نفس مه‌آلود و سنگین، من بودم: متیو، پزشک قانونی دادگستری؛ مردی که کار عمرش دیدن پایان‌های تلخ و شماره‌زدن لحظات مرگبار است، کسی که از سوی دادگستری فراخوانده می‌شود تا رازهای خاموش بدن‌ها را به زبان سرد و بی‌رحم قانون ترجمه کند. ثبت دقیق واقعیت‌ها، جایی که سکوت اجساد به گزارش‌های بی‌تعارف تبدیل می‌شود، اما گاهی این سکوت‌ها فریاد می‌زنند و ذهن را به وحشت می‌اندازند، و بوی مرگ هنوز به مشام می رسد.
دعوت‌نامه همیشه ساده و بی‌تکلف است: یک مهر رسمی، یک ساعت دقیق ویک مکان مشخص. آن شب، مکان «تالار نسخه ها» بود، جایی که کاغذهای قدیمی با نخ‌های قرمز گره‌خورده و جلدهای چرمی کهنه، بوی عمرهای گذشته را پراکنده می‌کنند، بویی که انگار زمان را در خود حبس کرده و هر نفس را سنگین‌تر می‌سازد، مانند اتاق‌های ممنوعه‌ای که در عمق ساختمان‌های گوتیک پنهان‌اند و رازهایشان را با گرد و غبار قرن‌ها پوشانده‌اند، گردی که به انگشتان می‌چسبد و طعم تلخ کاغذ را به زبان می‌آورد. همین‌که در سنگین چوبی را هل دادم و قدم به داخل گذاشتم، فهمیدم با صحنه‌ای معمولی روبرو نیستم، صدای جیرجیر لولاها در گوشم پیچید و هوای سرد داخل به صورتم خورد. بوی الکل و فلز که معمولاً به سالن‌های تشریح می‌چسبد، اینجا کم‌رنگ و محو بود، مثل سایه‌ای که عقب‌نشینی کرده تا جا برای چیزی تاریک‌تر باز کند. در عوض، لایه‌های بو بر هم انباشته شده بودند: عطر کاغذ کهنه که سال‌ها را در خود حبس کرده، مرکب خشکیده‌ای که تلخی‌اش هنوز زنده است و بینی را می‌سوزاند، چرم نرم و صیقلی که انگار دست‌های نامرئی را به یاد می‌آورد و لمس‌اش زیر انگشتان نرم است، و یک عطر آرام زنانه که مثل نت کوتاهی از دل تاریکی عبور می‌کرد و زمزمه می‌کرد: «حواس‌ت را جمع کن، این‌جا رازها منتظرند، و شاید هرگز رها نشوند،» عطری شیرین و ماندگار که هوا را پر می‌کرد.

روی میز بلند چوبی، مردی میانسال دراز کشیده بود؛ چهره‌اش آرام و بی‌تلاطم، انگار در خوابی عمیق فرو رفته که هیچ مزاحمی جرأت نزدیک شدن به آن را ندارد، اما آرامشی که زیرش، طوفانی پنهان بود. هیچ نشانی از خشونت نبود، هیچ ردی از تقلا یا مقاومت، انگار مرگ مثل دوستی قدیمی آمده و او را برده. فقط بر قرنیه چشمانش، لایه‌ای ظریف از مرکب خشک‌شده نشسته بود؛ سیاهی‌ای مرموز که نه از خون خبر می‌داد و نه از کبودی‌های آشنای مرگ‌های خشن، بلکه مثل جوهر یک داستان ناتمام، چشم‌ها را به صفحه‌ای تبدیل کرده بود. من مسئول دیدن و نوشتن هستم، دقیق و بی‌احساس، همان‌طور که قانون طلب می‌کند: نام‌ها، دماها، زمان‌ها، علل احتمالی. کار من این است که پایان‌ها را روشن کنم و تاریکی را به نور گزارش بکشانم، اما آن شب، چیزی در هوا بود که حس می‌کردم این پایان، آغاز چیزی بزرگ‌تر است.
از انتهای تالار، ضربه‌ای نرم و ملایم به کف چوبی خورد، مثل قدم‌های کسی که می‌داند چطور سکوت را بشکافد بدون اینکه آن را نابود کند. سرم را برگرداندم. کنار پنجره بلند که شب را در قاب سربی‌اش زندانی کرده بود، دختری ایستاده بود، سایه‌ای زنده در میان مه بیرونی. نور لرزان چراغ روی موهای بلند و خرمایی او موج می‌زد؛ هر رشته انگار جریانی زنده داشت، مثل رودخانه‌ای آرام که از کنار سنگ‌های صیقلی عبور می‌کند و رازهای کف رود را با خود می‌برد. دستکش‌های چرمی‌اش تا آرنج بالا آمده بودند، بدون هیچ لک یا نقصی، انگار بخشی از پوستش شده بودند؛ گام‌هایش بی‌صدا و دقیق بودند، هر قدم با محاسبه‌ای پنهان که هوا را سنگین‌تر می‌کرد. او نزدیک شد، اما نه مثل یک منشی یا ناظر ساده، بلکه مثل کسی که مواد را می‌شناسد، کاغذها را می‌خواند و به زبان پیچیده شیمی سخن می‌گوید، زبانی که عناصر را زنده می‌کند. نامش را بعداً شنیدم—لاکرتیا—اما نخست، حضورش را حس کردم: حضوری که وقتی می‌ایستد، نور بر جزئیات متمرکز می‌شود و سایه‌ها عقب می‌نشینند، انگار جهان برای او خم می‌شود.
او با تمرکزی آیینی و مقدس‌وار نزدیک آمد، مثل کشیشی که به محراب می‌رود. مستقیم به سر جسد نرفت؛ اندکی کنارتر ایستاد تا نور چراغ، بازتاب شیشه‌ای و لایه روی قرنیه را بهتر آشکار کند، و جزئیات را مثل یک نقشه پنهان برجسته سازد. سپس چاقوی ظریف چرم‌بری را بالا گرفت، نه برای بریدن بدن، بلکه برای شکافتن سکوت صفحه‌ها، تیغی که کاغذ را می‌شکافد و رازها را بیرون می‌ریزد. با نوک تیغ، کاغذ آبی قدیمی را به‌آرامی بلند کرد؛ کاغذی که کنار جسد بود، مانند یادداشتی پنهان از کتابی که هنوز کسی جرأت خواندنش را نکرده، و شاید کلید همه چیز باشد. آن‌وقت، بی‌آن‌که به من نگاه کند، گفت: «حقیقت، اگر درست نگاهش کنی، خونریزی می‌کند.» بعضی جمله‌ها به‌اندازه تیغ تیزند، اما زخم‌شان را دیر نشان می‌دهند، زخمی که نه خون می‌ریزد، بلکه ذهن را به لرزه درمی‌آورد و سوال‌ها را بیدار می‌کند. من که عادت دارم به سردی پوست مردگان و روشنای بی‌رحم چراغ‌ها، حس کردم چیزی در قفسه سینه‌ام تکان می‌خورد؛ نه ترس ساده، نه شوق زودگذر، بلکه کنجکاوی‌ای گرم و خطرناک که مثل شعله‌ای زیر خاکستر، آماده شعله‌ور شدن بود و مرا به عمق می‌کشید.
از همان لحظه فهمیدم این پرونده، از آن پرونده‌هایی نیست که صرفاً با اندازه‌گیری و تاریخ‌زدن تمام شود. این یکی، خواننده می‌خواست، کسی که لایه‌ها را بشکافد و رازها را بیرون بکشد، و شاید زندگی را تغییر دهد. من کارم را کردم؛ یادداشت‌ها را نوشتم، دماها را ثبت کردم، ساعت‌ها را شماره زدم، اما با دستی که حالا لرزش خفیفی داشت. او کارش را کرد؛ ترکیب‌ها را تحلیل کرد، بوها را تفکیک کرد، واکنش‌ها را بررسی کرد، با دقتی که انگار جهان را دوباره می‌ساخت. اما تالار، با همه چوب‌های کهنه و چراغ‌های لرزان و کاغذهای زرد، تبدیل شد به جایی که اسم‌ها به هم می‌رسند: پزشکی و شیمی، بدن و متن، مرگ و زندگی، تقاطعی که آینده را وعده می‌داد. در پایان آن شب، من نام او را شنیدم—لاکرتیا—و نام خودم را دوباره حس کردم؛ نه روی مهر پرونده، بلکه در صدایی که از درون شهر می‌آید وقتی دو نفر به یک چیز واحد نگاه می‌کنند و حدس می‌زنند پشتش چه رازی پنهان است، رازی که می‌تواند همه چیز را تغییر دهد و ما را به هم گره بزند.
روزها بعد، شهر تغییر نکرد؛ اما ما تغییر کردیم و پاریس را جور دیگری دیدیم، انگار لایه‌ای از مه برداشته شده باشد و رنگ‌ها زنده‌تر شده باشند. پاریس وقتی قدم می‌زنی، خودش را آهسته و وسوسه‌انگیز باز می‌کند، مانند کتابی که هر صفحه‌اش رازی تازه دارد و خواننده را به عمق می‌کشاند. از پل ماری گذشتیم؛ بوی آب شور و سنگ خیس با صدای کفش‌هایمان که به ریتم سطرهای نانوشته می‌خورد، درهم می‌آمیخت و موسیقی‌ای پنهان می‌ساخت. به دخمه‌های مون‌پارناس سر زدیم؛ سکوتی که مؤدبانه و بدون نمایش، داستان‌های فراموش‌شده را زمزمه می‌کرد و گذشته را زنده می‌کرد. در کوچه اورسولین‌ها، گرمای نان تازه با سرمای سنگ‌های سرد قاطی شد؛ انگار دو معنای متضاد کنار هم در یک جمله جا گرفته باشند و تعادل ایجاد کنند، تعادلی که زندگی را زیبا می‌کند. پله‌های مه‌گرفته مون‌مارتر را بالا رفتیم؛ آکاردئون از دور والس خسته‌ای می‌کشید که کافی بود تا یادآوری کند شهر زنده است، پر از نبض‌های پنهان و داستان‌های ناتمام که منتظر کشف‌اند.
لاکرتیا همان جدیت روز اول را داشت؛ هنوز هم تیغ‌اش دقیق و بی‌رحم، نگاه‌اش شفاف و نفوذگر بود، اما زیر آن، لایه‌ای از عمق که مرا مجذوب می‌کرد؛ من فهمیدم تنها کسی که می‌تواند در تنهایی او راه برود، منم، نه چون درونش را می‌شناسم، بلکه چون بیرونش را درست قدم می‌زنم: فاصله‌ای به اندازه احترام عمیق، نزدیکی‌ای به اندازه اعتماد شکننده، و این تعادل مرا به او نزدیک‌تر می‌کرد. در این قدم‌زدن‌ها، سردی تالار به گرمایی مبهم و اعتیادآور بدل شد؛ گرمایی که نه آرامش ساده می‌آورد و نه بی‌قراری سبک، بلکه چیزی میان وسواس و ایمان، حسی که آدم را به ادامه‌دادن وا می‌دارد حتی اگر اسمش را نتواند بگذارد، مثل کششی مغناطیسی که هر قدم را هیجان‌انگیزتر می‌کند و پایان را ناممکن.
اگر پرسیدند پاریس چه‌طور این حس را می‌سازد، می‌گویم در حاشیه‌ها؛ در جاهایی که چراغ‌های گاز نقطه مکث‌اند و کوچه‌ها مثل جمله‌های بلند و پیچیده، آهسته پیش می‌روند و خواننده را به عمق می‌کشانند، جایی که هر گوشه می‌تواند آغاز یک داستان باشد.
امشب، به درخواست من، راهی کلیسا می‌شویم. مراسم ختم همان مردی‌ست که مرگش، ما را بر سر یک میز کنار هم گذاشت، مرگش مانند کلیدی بود که درهای پنهان را باز کرد و مسیرها را تغییر داد. این تصمیم، کار بزرگی نیست؛ فقط کاری‌ست که باید انجام شود، برای کسی که با سکوت ابدی‌اش، مسیر من و لاکرتیا را تقاطع و ما را به هم گره زد، و شاید سرنوشت را نوشت. پاریس دوباره لباس سیاهش را پوشیده؛ چراغ‌ها لرزان‌تر شده‌اند؛ مه از رود بالا می‌آید و شهر را در ابهامی رمانتیک فرو می‌برد، ابهامی که عشق را شیرین‌تر می‌کند. ما، دو سایه در میان مه، در امتداد سنگ‌های خیس و لغزنده، به‌سوی دری می‌رویم که همیشه نیمه‌باز است، پشتش دعاست، نام‌هاست، و سکوتی از جنس احترام عمیق که قلب را به لرزه درمی‌آورد و روح را پاک می‌کند.
عشق و مرگ در این شهر همیشه کنار هم نوشته می‌شوند؛ همان‌جا که تیغ او به کاغذ می‌رسد و قلم من به پوست، و رازها فاش می‌شوند، جایی که مرزها محو می‌شوند و زندگی آغاز می‌گردد. اگر زندگی جایی شروع می‌شود، برای من از همین خط ظریف آغاز شد، خطی که در تاریکی می‌درخشد و پیش می‌رود، بی‌آن‌که گیر کند، و خواننده را با خود می‌برد به عمقی ناشناخته، عمقی که پایان ندارد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/23 12:31:42
Only Raven
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 21 مهر 1404 22:20
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: امروز ساعت 06:01
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آنلاین
اگهی اجاره: جاروی ققنوس

توجه توجه یک عدد جارو فوق العاده فعال با توان و سرعت بسیار بالا که تا به حال توی هیچ مسابقه ای شکست نخورده.

مشخصات
مدل : ققنوس
رنگ: قهوه ای روشن
میزان سرعت: در مدت ده ثانیه سرعتش از صفر به ۲۵۰ کیلومتر بر ساعت می رسه.

مزایا:
* سرعت بالا
* نرم حرکت کردن
* ارامشی که موقع پرواز بهت میده
* میتونه حرف بزنه
* با وجودش همیشه همدم داریو حوصلت سر نمیره
* عالی اوج میگیره
* خیلی نرم تغیر مسیر میده
* برای حرکات نمایشی فوق العادس
* حافظه قوی داره برای همین هم هر کاری می کنه رو یادش میمونه

مشکلات:
* گاهی اوقات زیادی پر حرف میشه
* اگه داش نخواد نمی تونی مجبورش کنی حرکت کنه
* همش درباره ی ماجراجوییاش حرف می زنه
* گاهی اوقات جو می گیردش و زیادی اوج میگیره
* خیلی خودشیفتس
* سر مسابقه فقط در حال خودنمایی کردنه

توضیح فروشنده
این یکی از جدید ترین و بهترین جارو های فصله برای همین هم فروشی نیست و فقط اجاره میدم مدت اجاره هم دو هفتس

توضیحات برای اجاره
یه جغد همراه با مبلغ پیشنهادی می فرستید.

محل تحویل: دم در مغازه برادرام

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: پنجشنبه 17 مهر 1404 15:48
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 04:00
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 304
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


با الهام از اثر معروف موز بر دیوار


🧠✨ آگهی اجاره ویژه: مغز کوین دنی کارتر! ✨🧠


📣 توجه! توجه!
یک عدد مغز سه‌ و نیم ساله‌ی فوق‌العاده فعال، کاملاً کاربردی و با اندکی بوی شکلات، اکنون به‌طور موقت برای فروش گذاشته شده است!

---

مشخصات فنی:

مدل: کوین کارتر، نسخه شیطون ۳.۵
رنگ مغز: طلایی با لکه‌های بستنی و کمی براق از کنجکاوی
حافظه فعال: پر از ایده‌های عجیب، کلمات نصفه‌ نصفه و سوالاتی که هیچ‌کس جوابش رو نمی‌دونه
سیستم عامل: خیال‌پرداز ۲۰۲۵، با قابلیت پرش بین دنیای واقعی و داستانی


---

مزایا:

* با هر فکر جدید، یه داستان یا دردسر تازه تولید می‌کنه!
* قابلیت فعال‌سازی حالت "کودکانه" در هر ساعت از شبانه‌روز
*علاقه به ساخت دنیاهای خیالی همراه با حضور پیتر پن
* با شنیدن کلمه‌ی “بستنی” بلافاصله ریست میشه و تمام سختی های زندگی از یادش میره

---

معایب جزئی:

* ممکن است گاهی وسط مکالمه جدی چیزهایی از آن بیرون بیاید و بعد یکهو خودش بخندد.
* خواب‌های شفافش آن‌ قدر واقعی‌ هستند که گاهی با واقعیت اصلی قاطی می شوند و همینطور اجازه نمی دهند راحت سر بر بالین بگذارید.
* اگر کسی توجهی به صاحب مغز نکند، ارور داده و تمایل به خاموش شدن دارد.

---

توضیح فروشنده:
من مغزمو نمی‌ فروشم، فقط می‌ ذارم یکی یه مدت ازش نگهداری کنه، چون دیشب زیادی فکر کردم و بعدش کلی خوابای عجیب غریب دیدم. تازشم میگن یه مدت زندگی بدون مغز مساویه با چندین مدت خوشحالی.

---

📞 جهت اجاره:
یه جغد همراه مبلغ پیش پرداخت برام بفرستین.

📍 محل تحویل: هاگوارتز گریفیندور جلوی تابلوی بانوی چاق

---

قیمت پیشنهادی:
یک لبخند، دو تا بغل، و یک بستنی قیفی وانیلی با تزئینات شکلاتی به همراه دفتر نقاشی تون

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: عکاس‌خانه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 14:14
تاریخ عضویت: 1402/11/28
تولد نقش: 1402/12/01
آخرین ورود: امروز ساعت 01:30
از: هاگزمید
پست‌ها: 346
کیمیاگر
آفلاین
کلاس‌ عملی هاگوارتز – جلسه دوم

آخرین پست تاپیک: 11 اسفند 1383
21 سال بعد ...

تصویر تغییر اندازه داده شده











قطار، بوق بلند و شِیهِه مانندی کشید و دود فراوانی به آسمان فرستاد. صدای چرخ ها بلند شد و کم کم راه افتاد.
ترم جدید هاگوارتز آغاز شده بود و هاگوارتز اکسپرس مثل همیشه آغاز سفر جذاب جادوگران برای رسیدن به مدرسه علوم و فنون جادوگری بود.
حالا دیگر هاگوارتز اکسپرس مثل گذشته نبود. دانش آموزان با ذوق خود اشکال و نقاشی های زیبایی روی بدنه آن کشیده بودند و این نشان میداد که مدیر مدرسه به سمت بازتر گذاشتن فضا و توجه به نظرات دانش آموزان رفته بود.

و اما شخصیت اول داستان ما ... نیکول، سرش را از پنجره قطار بیرون آورده بود و با شوق و ذوق و خنده هایی فراوان ایستگاه کینگزکراس را مشاهده میکرد که مدام دور و دورتر میشد. باد، موهای پرپشت او را که پایینش بنفش رنگ بود پیچ و تاب میداد و همزمان دل نیکول نیز پیچ و تاب میخورد. از آن دل نگرانی های جذاب که هر کسی عاشقش است. شوق و ذوق دیدن دنیای جادوگری که حالا با حرکت قطار هر لحظه به آن نزدیک و نزدیک تر میشد.
طوری سرش را از پنجره قطار بیرون آورده بود که گویی طاقت صبر کردن ندارد و میخواهد مانند پرنده پرواز کند و خیلی زودتر از قطار به هاگوارتز برسد. البته او هنوز نمیدانست شاید واقعا بتواند روزی پرنده باشد! در واقع جانورنمایش پرنده باشد!

باور دنیای جادویی هنوز برای نیکول سخت بود. او که پدر و مادری مشنگ داشت، مدتی پیش، صبح زود، وقتی هنوز در خوابی عمیق بود ناگهان از خواب پرید، چشمانش را باز کرد و جغدی صورتی رنگ روی سینه اش دید. نامه ای به منقار جغد بود که با صداهایی "هووووم هووووم" مانند قصد داشت به نیکول بفهماند نامه برای او است.
نیکول ناخودآگاه نامه را از منقار جغد در آورد، او را نوازش کرد و به او آب و دانه داد. در حین آنکه جغد مشغول خوردن آب و غذایش بود، نیکول نیز نامه را بیشتر بررسی کرد. نامه ممهور به مهری قرمز رنگ بود که روی آن حک شده بود:
از طرف هاگوارتز - برای نیکول - محرمانه

نیکول نامه را باز کرد و متن آن را خواند و از تعجب شاخ درآورد!
نقل قول:

برسد به دست نیکول کاپلن - خیابان هجدهم - کوچه شماره پنج - پلاک دوم - طبقه دوم - اولین اتاق خواب

نیکول عزیز سلام فراوان بر شما

مفتخرم به اطلاعتان برسانم که مایلیم شما را در ترم جدید مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز در اول ماه سپتامبر پذیرش کنیم. طبق قوانین جدید، فردا صبح، یکی از کارکنان مدرسه به عنوان راهنما در جلوی منزل شما حاضر خواهد شد و شما را برای خرید لوازم لازم برای مدرسه در کوچه دیاگون همراهی خواهد کرد. وجود راهنما همه شک و شبهه ها را از بین خواهد بود و هر سوالی داشته باشید پاسخ داده خواهد شد. لازم است بیان کنم پذیرش در هاگوارتز برای شما افتخاری دو چندان دارد. زیرا اولا خانواده ای غیر جادوگر دارید و این استعداد فوق العاده شما را نشان میدهد و ثانیا هاگوارتز پرافتخارترین مدرسه جادوگری زمین است.

راهنمای در نظر گرفته شده برای شما: پرفسور هاگرید
(لطفا در اولین دیدار او، ترس به دل راه ندهید. علیرغم جثه بزرگ، قلب مهربانی دارد و البته موتور پرنده ای پر سر و صدا!)

مشتاقانه منتظر دیدن شما هستیم
با احترام
مدیر مدرسه

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده



Re:عکاس خونه تبلیغاتی هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 اسفند 1383 17:01
تاریخ عضویت: 1383/11/25
آخرین ورود: شنبه 29 بهمن 1384 21:49
از: hogwarts
پست‌ها: 227
آفلاین
من: سلام کالین کریوی
کالین:سالم بفرماييد
من: من چند روز پيش يك عكس هري پاتر را از مانداناگاس خريدم 3 گاليون ولي امروز پاك شده در ضمن مانداناگاس گفت با شما همكار است من امده ام كه بپرسم براي عكس چه رخ داده است
کالین:در دل خود گفت : اين مانداناگاس رفت تو بازار با اسم من كلا برداري ميكند
كالين: خب من همين الان مانداناگاس را صدا ميكنم. او به پيش مازامولا رفت و او را به دنبال مانداناگاس فرستاد سپس به پيش من باز گشت و به من پيشنهاد گرفتن يك عكس را داد
من :موافقم اگر ميشود عكس پستري بنداز
كالين: باشد
..........................
ادامه اش بر عهده ي کالین کریوی يا مانداناگاس عزيز

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
:bigkiss: dostar
dostar to harry potter 2
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟