wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 2 کاربر مهمان
پاسخ به: یتیم‌خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 18:17
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: پنجشنبه 29 آبان 1404 12:49
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 119
آفلاین
خب به نظر می رسید که صدای گریه کمی توجه اونها رو جلب کرده بود، چون یک ثانیه دست از زدن به سر هم برداشتن و بعد به دوباره بزن بزن ادامه دادن! حالا اگر می‌خواید بگید چرا ادامه دادن هم باید بگم زیرا برای اینکه... نه چیز اشتباه شد... چون اون یک ثانیه جونیور برای نفس کشیدن جیغ زدن رو متوقف کرده بود.

- آلبوس یه صدایی میاد!
- من که نمی‌شنوم!

لرد جلوی دهن دامبلدور رو گرفت که صدای جونیور رو بهتر بشنوه.
- صدای گریه ی تام جونیوره؟!
- آلبوس جونیور!
- عه! دو دیقه ساکت! تام جونیور داره گریه می‌کنه!
- دارن با بچه ی من چیکار میکنن؟

لرد و دامبلدور دست از دعوا برداشتن و با تمام سرعت و البته رعایت شان خودشون به سمت صدا دویدن که این همه تلاش باعث شد پاهاشون به هم گیر کنه و بخورن زمین که خب باز این باعث میشه نویسنده بخواد همینطور الکی زمین رو کج کنه و نتیجه رو خودتون هم میتونید حدس بزنید! خلاصه که موقعی به آخر کوچه رسیدن حالت گرد به خودشون گرفته بودن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ به: یتیم‌خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: چهارشنبه 17 بهمن 1403 01:47
تاریخ عضویت: 1403/08/05
تولد نقش: 1403/08/10
آخرین ورود: سه‌شنبه 25 شهریور 1404 07:22
از: کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
پست‌ها: 16
آفلاین
لرد و دامبلدور چند ثانیه‌ای به حالت پوکر فیس به نقطه‌ای که قرار بود جونیور اونجا باشه نگاه کردن و بعد به هم خیره شدن. هر دوشون دوباره خیلی آروم سرشونو به سمت نقطه مذکور برگردوندن و باز هم به همدیگه خیره شدن. بعد از اینکه حدودا یک ربع این چرخه‌ رو ادامه دادن متوجه شدن که قرار نیست معجزه‌ای رخ بده و جونیور واقعا گم شده.
- آلبوس ملعون، لعنت به خودت و اون دستای چرکت. از بس حرف زدی حواسم پرت شد.
- اولا که به دستای من توهین نکن. دستای من از ریشای هاگریدم تمیز تره. دوما به من چه ربطی داره، تو پیر شدی هوش و حواست سر جاش نیست.
- من پیر شدم؟ تو رو کله‌ی من موی سفید میبینی؟
- من اصن رو کله‌ت مو نمیبینم.
- حتما تو خوبی که منطقه بی مو رو صورتت از مهربونیای بلاتریکس نایاب تره.
- به جای حسودی کردن به ریش ابریشمی من بگرد آلبوس جونیورمو پیدا کن.
- اون اسمش تام جونیوره!
- من مامانشم اسمشو من باید انتخاب کنم.

چند تا کوچه اونورتر در حالی لرد و دامبلدور هنوز داشتن مثل جغد و تسترال به سر و کله‌ی هم میپریدن، آرتور و مالی داشتن با بچه‌ی جدیدشون به اسم آرتور جونیور توی لباس فروشی میچرخیدن.
آرتور لباس قرمز صورتی گل‌گلی‌ای رو جلوی جونیور گرفت.
- مالی فکرشو بکن تو این لباس چقدر بچه‌مون ناز و گوگولی میشه.

مالی بچه رو از جلوی آرتور کنار کشید.
- حتی فکرشم نکن. مطمئنم این لباس بنفشه جونیور کوچولوی مامانو خیلی جیگر و دختر کش میکنه.

مالی لباس مورد نظرش رو جلوی جونیور گرفت و با تصور کردنش تو تن جونیور حسابی ذوق مرگ شد. گویا جونیور هم از لباس خوشش اومده بود، چون با خنده‌ی کوتاهی رضایتش رو از سلیقه‌ی مامان جدیدش اعلام کرد.
مالی با دیدن این صحنه بیشتر ذوق مرگ شد و لپای جونیور رو با فشاری معادت چندین تن ماچ کرد.
آرتور لباس پسندیده شده رو از دست مالی گرفت و در حالی که اونو دوباره توی قفسه میذاشت سر جونیور رو نوازش کرد.
- حیف لباسا گرونن و نمیتونم برات بخرم، ولی قول میدم اگه بچه‌ی خوبی باشی بازم میارمت اینجا که لباسای جدیدو تو تنت تصور کنیم.

جونیور فلک‌زده که تازه دوگالیونیش افتاده بود چه خبره و گیر چه آدمای بدبخت و بیچاره تری از خودش افتاده واسه نجات زندگیش دهنشو باز کرد و با تمام قدرتی که یک بچه میتونه داشته باشه جیغ کشید.
صدای جیغش به قدری بلند بود که توی تمام کوچه‌ی دیاگون شنیده شد. صداش حتی جایی که لرد و دامبلدور داشتن گیس و ریش کشی میکردن هم شنیده شد، ولی سوال اینجا بود که با اون همه سر و صدایی که تولید میکردن، اصلا صدای جیغ جونیور بیچاره رو شنیدن یا نه؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
✨The true sign of intelligence is not knowledge but imagination📜


پاسخ به: یتیم‌خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: پنجشنبه 11 بهمن 1403 00:17
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: چهارشنبه 28 آبان 1404 14:25
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
آرتور با بیحوصلگی پشت سر مالی گام برمیداشت. او و مالی مثل همیشه درگیر خرید کردن برای ابشار کودکان ویزلی بودند که از در و دیوار خانه شان فرو میریخت. آرتور بچه دوست داشت. واقعا هم دوست داشت. البته قبل از اینکه بزرگ شوند و او مجبور باشد برایشان از دیاگون خرید کند.
مالی که جلوی آرتور راه میرفت ناگهان ایستاد و به سمت همسرش برگشت. طومار بلندی دستش بود که انتهایش به زمین میرسید.
- خب... الان بیست و چهار تا کلاه میخواییم... سه تا پاتیل... و.... جیمز کوچیکه هم شلوار نداره! همین!

آرتور چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- چرا مشنگها خرید آنلاین دارن و ما نداریم؟ پیک جارویی چیش بده که نمیذارن من مغازه شو بزنم؟

- آرتور! ول دیگه!... صد دفعه این بحثو کردیم! مشنگها که نمیتونن غیب و ظاهر بشن! جغدم ندارن! ما که داریم! پیک جارویی برای چمونه اخه!
- ببین من حوصله ام سر رفته...میگم مالی....
- چیه؟

آرتور در کنار همسرش ایستاد و با عشوه فراوان ( در حد عشوه تسترالی که از او برمی آمد) به زنش نگاه کرد و گفت:
- من دلم لک زده برای صدای گریه بچه.... بیا یکی دیگه بیاریم!

مالی با حالت چندش خودش را عقب کشید و گفت:
- اییی.... این اداها چیه دیگه آرتورعلی؟... ما به اندازه کافی بچه داریم!

آرتور که توی ذوقش خورده بود، لبهایش را ور چید و لیست را از مالی گرفت و این بار او جلو افتاد. با خودش فکر کرد که بچه آوردن اصلا هم کار سختی نیست. تنها کافی بود تا یازده سالگی او را بزرگ کنند و بعد بقیه کارها را هاگواتز انجام میداد. تنها کار باقی مانده این بود که کریسمس برای بچه ها پلیور بدوزند و بفرستند. همین. تمام شد.
چقدر دلش یک بچه کوچولوی بامزه میخواست. مثل همین که روبرویش روی زمین بود...

یک آن به خودش آمد و ایستاد. چند بار پلک زد و روی تصویر روبرویش دقیق شد ولی همچنان یک بچه کوچک با چشمهای اشکی در مقابلش روی زمین نشسته بود.

- مالی! بیا اینو ببین! خدا بچه رو رسوند!
- چی میگی؟....اه.... این بچه مال کیه؟
- مال ماست دیگه! ببین اخه کی بچه رو وسط کوچه ول میکنه؟ حتما نمیخوانش!
- بابا نمیشه همینطوری بچه رو ببریم که...
- بابا بچه به این خوشگلی! تازه کارهای اداری به دنیا اوردنش هم تکمیل شده!
- اخه....
- بیا ببریمش حالا! من فردا میرم اداره بچه های گم شده اگر مال کسی بود خب پس میدیم! ببین داره گریه میکنه!

در همان لحظه بچه که شاهد مکالمه آن دو بود گریه حزن انگیزی را راه انداخت. مالی که نقطه ضعفش گریه بچه بود، جلو آمد و بجه را بغل کرد.

- حالا فعلا از رو زمین برش داریم ببینیم چی میشه!

آرتور به نشانه موفقیت مشتش را بالا برد و هردو با بچه به راه افتادند.


سه ساعت و یازده دقیقه بعد در همان مکان


لرد و دامبلدور بلاخره متوجه گم شدن بچه شده بودند.

- تام جونیور کو؟
-آلبوس جونیور منظورته دیگه!
- وایی... آلبوس بچه مونو بردن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: یتیم‌خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: سه‌شنبه 9 بهمن 1403 10:40
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:18
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1525
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
فیشششششششششش

نامه‌ای از وزارت‌خانه وسط کوچه‌ی دیاگون بین ولدمورت و دامبلدور ظاهر می‌شود و به حرف می‌آید:
«بدینوسیله از آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت دعوت می‌شود جهت انجام تست دی ان ای و مشخص شدن پدر واقعی جونور... چیزه، جونیور به سازمان پزشکی جادویی قانونی مراجعه کنند. بدیهی است عدم مراجعه‌ی هر یک از طرفین حق اعتراض بعدی را از وی سلب خواهد نمود.»

لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور که تا پیش از آن هر یک قسمتی از بچه را گرفته بودند و به سمت خود می‌کشیدند، متوقف شدند و به هم نگاه کردند.

آلبوس گفت: «این بشه‌ی خودمه ولی من پدرش نیستم.»
ولدمورت گفت: «خُب منم پدرش نیستم خودم میدونم برای اینکه پدرش باشم باید چیکار می‌کردم. ولی منظور تو چیه؟!»
لپ‌های آلبوس گل انداخت و گفت: «خُب راستش... باید بگم... پدر این بچه یه نفر دیگه‌س که خیلی برام خاص و عزیزه ولی نمی‌تونم اسمش رو بیارم. ولی بهت قول می‌دم توی تست دی ان ای برنده می‌شم. این بچه دی ان اِی من توشه.»
لرد ولدمورت با اینکه خودش دارک بود و دارک بودن از او نشئت می‌گرفت، کمی طول کشید تا حرف دامبلدور را هضم کند.
- یعنی می‌خوای بگی تو مادرشی؟!
دامبلدور که از نگاه قضاوت‌کننده‌ی لرد عصبی شده بود گفت:

- لامصب اینجا تو به یه بچه کوچیک آواداکداورا زدی نمرده، بعد از اینکه من بتونم بچه بزام تعجب می‌کنی؟! دنیای جادوگریه دیگه خیلی چیزا توش ممکنه اتفاق بیافته...

لرد ولدمورت به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: «باشه باشه... پس بریم آزمایش بدیم تا بهم ثابت بشه تو مادر این بچه هستی. بعدش من مادر این بچه رو...»
دامبلدور بچه را رها کرد و با هر دو دست جلوی دهن ولدمورت را گرفت.
«زشته بچه اینجا رد میشه!»
ولدمورت هم بچه را ول کرد و دست‌های دامبلدور را به زور از روی دهانش برداشت و گفت:
«اه نمی‌ذاری حرفم تموم شه. میگم من مادر این بچه رو عقد می‌کنم که دیگه این بچه مال من هم باشه... دستت چرا یه مزه‌ای می‌داد؟! آخرین بار کجا گذاشته بودی؟!»
حواسشان به بچه نبود که روی زمین غلت می‌زد و از آنها دور می‌شد.

دامبلدور با خنده گفت: «چیزه... به مرلین دستم تمیزه. تازه از دسشویی اومدم. »

لرد ولدمورت جواب داد: «ای مرتیکه کثیف هپلی! اصلاً نظرمان عوض شد. تو را عقد نمی‌کنیم!»
دامبلدور شکلکی درآورد و گفت: «نکن. من خودم نامزد دارم. بابای واقعی این بچه. فقط باید بچه رو گردن بگیره وگرنه نمی‌تونم ازش شوهر دربیارم.»

بچه بیست متر آنطرف‌تر داشت نعره می‌زد و دامبلدور و ولدمورت همچنان داشتند سر اینکه با هم بچه را بزرگ کنند یا نه و اینکه کی برای آزمایش دی ان ای بروند کل کل می‌کردند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ به: یتیم‌خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 8 بهمن 1403 02:29
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور بچه ای داره که مرگخوارا از یتیم خونه می دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقه مند می شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می ذاره. حالا هم مرگخوارا دنبال بچه می گردن و هم محفلیا. مروپ برای پیدا کردن بچه آش پخته ولی موفق به پیدا کردنش نمیشه چون رزالین و سو بچه رو پیدا کردن.



در همین حین که مرگخوارا دنبال بچه بودن، یه مرگخوار گمنام بی‌اسم و رسم در عمارت ریدلو باز کرد و فریاد زنان توی عمارت اومد.
- بچه رو پیدا کردم! بچه رو پیدا کردم!

همه با شنیدن صدای مرگخوار گمنام بی‌اسم و رسم به سمتش رفتن و حتی براش اسم گذاشتن که دیگه گمنام و بی‌اسم نباشه.

- خب حالا تام ماروولو ریدل جونیور ما کجاست؟
- خب راستش... میدونین... چیزه...
- دِ بگو دیگه!
- تو بغل دامبلدور تو کوچه‌ی دیاگون دیدمشون!

لرد با شنیدن این حرف خونش به جوش اومد و هر چی اسم و رسم به مرگخوار داده بود، پس گرفت و اونو دوباره تبدیل به یه مرگخوار گمنام بی‌اسم و رسم کرد و بعدم صاف تو کوچه‌ی دیاگون تلپورت کرد و دامبلدورو دید که بچه تو بغلش بود و داشت موچی موچیش می‌کرد.
- آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور جونیور کی بودی تو؟ تو آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور جونیور منی، مگه نه؟ نگا حتی چشمای آبیشم به من رفته!

لرد با عصبانیت و قدم‌هایی محکم به سمت دامبلدور رفت.
- خیر! این تام ماروولو ریدل جونیور ماست و کله‌ی کچلش هم به ما رفته!

و بچه در این لحظه دچار بحران هویت شد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در 1403/11/8 3:27:00
ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در 1403/11/8 3:27:58
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: پنجشنبه 17 خرداد 1403 18:35
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
با هر قدمی که گابریل برمی‌داشت، صدای قار و قور که از فاصله دوری میومد، توی گوشش بیشتر می‌شد.
و گابریل بالاخره با دیدن صحنه‌ای جلوش متوقف شد.
- اومدم بغلت کنم و ببرمت پیش مامان مروپ.

گوریل عظیمی که جلوش وایساده بود و داشت دیوار بزرگی رو خراب میکرد، با شنیدن و دیدن گابریل متوقف شد و سرش رو با تعجب خاروند.

- تو مگه منبع صدای قار و قور نیستی؟
- آها نه. من خود صدای قار و قورم. دارم دیوار صوتی رو می‌شکنم.
- چرا آخه؟ دعواتون شده؟ الان جفتتون رو بغل میکنم و آشتی‌تون می‌دم.

صدای قار و قور که شدیدا کمبود محبت داشت، شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت. اشکی رو از گوشه چشمش پاک کرد، به این فکر کرد که گابریل رو بغل کنه و یک دل سیر گریه کنه، اما بعد موج بعدی صدای قار و قور اومد زد تو سرش و محوش کرد و دیوار صوتی رو هم ترکوند و از شدت این شکستن دیوار صوتی، گابریل چند متر پرتاب شد که البته توسط سایه الستور فرود نرمی رو تجربه کرد و آسیبی ندید.

بعدش زمین شروع کرد به لرزیدن، و گابریل که داشت از فرود نرمش بلند میشد، متوجه سایه عظیمی که بالای سرش قرار گرفته‌بود شد، و البته شنیدن صدای قار و قور توی فاصله چند سانتی‌متریش، بهش نوید این رو می‌داد که منبع صدا خودش به ستمش اومده.

- گوشنمه. بوی غذا میاد. بهم غذا بدید.

و هگرید با چشمای سیاه و ریز و گرم و مهربونش به گابریل نگاه کرد.

- اتفاقا اون‌طرف مامان مروپ کلی غذا درست کرده.

و گابریل بدون بچه، و همراه با منبع قار و قور به سمت مرگخوارا و مروپ برگشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 15:17
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: چهارشنبه 28 آبان 1404 00:47
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 222
آفلاین
رزالین طوری پسرش را به آغوش کشید انگار سالهاست او را ندیده که البته حق هم داشت اکثر اوقات او را هنگام خوابیدن تماشا کرده بود.
سو چشمی گرداند و فهمید اینجا هم خبری از بچه نیست.

چندی آن طرف تر پیش دیگر مرگخواران درحال جست و جو...


-عزیز مامان دوران طفولیتش وقتی بوی غذاهام به مشامش میخورد تو چشم بهم زدنی پیداش میشد. واسه همین میگم یه اجاقی بنا کنید روش یه آش بادمجون بذارم بوش پخش بشه خودش پیداش میشه.
-آخه زن آش بامجووون؟ دفعه آخری که گذاشته بودی من سه هفته رفتم کما. میخوای از لونه بکشیش بیرون یا فراریش بدی؟
-تو آخه از مادری چی سرت میشه؟ طبع بچه هارو من میشناسم. عاشق چیزای متنوع و رنگارنگن.
-خب اینهمه خوراکی پیتزا، مارشمالو، چیپس ....
-یه لحظه وایسا تو باز دوز امروزت افت کرده، زده به سرت. وایسا یه قطره از این و یه قاشق از این بیا یه قاشق از این غذا بخور اگه بد بود نمیخواد دیگه بقیه راهو بیای برگرد خونه.
-
-خب خوبه فعلا یه ساعتی غر نمیزنه.

-جونیور مامان میبینی برات چه آشی پختم؟
مروپ درحال هم زده دیگ بزرگ با باد بزنی در دست بوی غذا را به این طرف و آن طرف پخش میکرد.

نیم ساعت بعد...


از کمی آن طرف تر صدای قار و قور شکمی شنیده شد.
-بانو فکر کنم خودشه.
گابریل با پچ پچی این را در گوش مروپ گفت و آهسته آهسته به منبع صدا نزدیک شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
S.O.S

پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 15:53
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور بچه ای داره که مرگخوارا از یتیم خونه می دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقه مند می شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می ذاره. حالا هم مرگخوارا دنبال بچه می گردن و هم محفلیا. حالا از یه جایی صدای گریه بچه میاد...


سو، خوشحال از این که بلاخره بچه پیدا شده و نیاز نیست دیگر به این در و آن در بزند و از این سو به آن سو دنبال بچه بگردد، با شلنگ تخته به سمت منبع صدا رفت و وقتی به نظر می رسید سختی ها تمام شده، با رزالین که شاخه گل رزی به سمتش گرفته بود مواجه شد.

- این گلو از باغچه خونه گریمولد چیدم، می خواستم با کلی عشق و محبت بدمش به اولین مرگخواری که جلوم سبز شه تا به راه روشنایی هدایتش کنم.

سو انبار ذهنش را به دنبال معنی کلمات "عشق"، "محبت" و "روشنایی" جست و جو کرد، اما به جز تعدادی مگس نصیبش نشد. به هر حال، او مرگخوار بود و این کلمات، برایش تعریف نشده.

- چرا تعلل می کنی؟ بگیرش مامان جان!

سو در حالی که با "مامان جان" گفتن رزالین، یاد مروپ و "شفتالوی مامان" گفتن هایش افتاده بود و می ترسید پس از گل، سعی کند یک طالبی را در بینی اش فرو کند، گل را گرفت و گفت:
- اممم... ممنون، می شه بهم بگین...

سو نتوانست ادامه جمله اش را بگوید، زیرا رزالین با دیدن پسرش(که به طور استثنایی، کاملا بیدار بود،) دویده و محکم او را در آغوش کشیده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 20 اسفند 1402 15:11
تاریخ عضویت: 1398/02/25
تولد نقش: 1398/03/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:17
از: دستم حرص نخور!
پست‌ها: 402
داور دوئل، فروشنده
آفلاین
سو لی که دست‌وبالش سبک‌تر بود زودتر به خود جنبید و کلاه خود را بوم‌رنگ‌وار به پشت دیوار پرتاب کرد و صدای "آخ"ای از آن سمت منعکس شد.

سو، از این سو به آن سو، خود را به منبع صدا رساند و با جوزفین مواجه شد که داشت کنار باغچه‌ خاک‌بازی می‌کرد و زیرلب چیزی می‌گفت:
- اگه من گندم بودم، سبزه می‌شدم، دو هفته بعد می‌خشکیدم، خاک می‌شدم. از توی خاک گُل درمی‌اومد، من تو شهد گل بودم. زنبوره می‌اومد شهدم رو می‌مکید و ازش عسل می‌ساخت، ملکه‌شون عسل می‌خورد و زنبور کارگر می‌زائید، زنبور کارگر می‌شدم، وزغی از ناکجا من رو می‌دید، شام یا ناهارش می‌شدم. مار خوش‌خط‌ و خالی می‌خزید، وزغه رو درجا می‌قاپید، می‌بلعیدش. زهرماری می‌شدم عین عسل! هرکی کار داشت به کارم، می‌نداختمش توی هچل.

کرمی از توی خاک درآورد و دور چوب‌دستی‌اش پیچاند. کرم تبدیل به شکلات شد. جوزفین نگاهی به بالا انداخت و از سو پرسید:
- تاحالا ازینا خورده بودی؟
- نه.
- سیب از چوب‌لباسی چیده بودی؟
- نه.

جوزفین از سو رو برگرداند و کرم شکلاتی را در جیب چپاند تا بعداً به لوپین نشان بدهد. با لبخندی رؤیایی به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست خیره شد.
- اگه یه شترمرغ داشتم، سوار گردنش می‌شدم و می‌رفتم مصر!

سو که می‌دید جوزفین به‌عمد یا غیرعمد مشغول پرت‌کردن حواسش بوده، بی‌توجه به عرضیات او کلاهش را روی سر محکم کرد و چشم در اطراف گرداند تا سرنخ تازه‌ای ببیند.

از جایی صدای گریه‌ی بچه می‌آمد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: سه‌شنبه 24 بهمن 1402 22:35
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: پنجشنبه 29 آبان 1404 19:36
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
خلاصه تا انتهای پست117:
دامبلدور بچه‌ای داره که مرگخوارا از یتیم‌ خونه می‌دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقمند می‌ شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می‌ ذاره. ولی بچه گم می شه و مرگخوارا میرن دنبال بچه بگردن. همزمان حفلیا هم دنبال بچه‌ن برای همین زیر یه بوته مخفی شدن. سو لی متوجه سر و صدای محفلیایی که قایم شدن می‌شه و سراغ بوته میره.
*توجه: لطفا سوژه را از پست 118بخوانید.


با کنار رفتن بوته ها حقیقت مانند خورشیدی از پشت ابر بیرون آمده، آشکار شد.
حالا سو لی چوبدستی به دست مقابل جمع کثیری محفلی ایستاده بود.

- مالی، بچه رو بردار و فرار کــــــــــن!من جلوشو می‌گیرم! تو فقط بچه رو بردار و فرار کن!

آرتور این ها را فریاد زد و خودش را سپر مالی کرد. مالی هم به هول و ولا افتاد و نگاهی به فرزندانش انداخت که هرکدام در گوشه ای برای خودشان ایستاده بودند. پس با عجله شروع به دویدن کرد تا بتواند آنها را جمع آوری کند. در وهله‌ی اول سراغ جینی رفت و آن را زیر بغل زد. بعد با سرعت سمت رون دوید.

- ببینید چه می کنه این مالی!

یوآن که فاز گزارشگری اش گل کرده بود با هیجان وضعیت مالی را شرح داد:
- حالا با عجله به سمت فرد میره اونم درحالی که جینی و رون رو حمل می کنه! شیر مادر و نان پدر حلالت قهرمان!

بقیه هم که با گزارش های یوآن سرحال آمده بودند شروع کردند به تشویق های بیشتر مالی. این وسط هم از محفلی ها با انواع شکلات های ریموس پسند پذیرایی می شد تا یک وقت مرلینی نکرده انرژی شان برای تشویق نیفتد!
- ایول مالی ادامه بده!
- دود دورو دو دود مامان مالی!
- یکو یکو یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه مسابقه‌ی محفله!

مالی که حالا چهار فرزند خود را روی دوشش گذاشته بود و به آهستگی یک لاکپشت حرکت می کرد؛ دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که شکلاتی خیلی بزرگ در دهانش چپانده شد. ریموس با مهربانی لبخندی تحویل مالی داد. او دوست داشت طعم شکلات های خوشمزه اش را به همه بفهماند.

ولی مالی متاسفانه در شرایطی نبود که بتواند شکلات بخورد. پس شکلات ریموس را... قورت داد! بله قورت داد! نکند انتظار داشتید تُفش کند؟ خیر سرش مادر بود و الگوی بچه هایش! شما که مادر نیستید این ها را بفهمید.

بنابراین شکلات را بلعید و درحالی که شکلات به صورت افقی در گلویش گیر کرده بود پرسید:
- کسی پرسی رو ندیده؟
- مامان، پرسی رفته هاروارد درس بخونه. گفت من تو این مملکت با هاگوارتز رفتن هیچی نشدم. در نتیجه فرار مغز ها کرد!

مالی زیر فشار شنیدن این خبر، کمرش بیشتر خم شد.
البته شاید پریدن همزمان چارلی و بیل روی کولش، هم در این خم شدن چندان بی تاثیر نبود.
کمر مالی خم و خم و خمتر شد. و پاهایش تاب آن همه خمودگی را نیاورد و ناگهان برج ویزلی های سوار بر مادر، فرو ریخت.
ولی مالی سقوط را قبول نکرد!

با قدرت بپا خاست! او چیزی را فهمیده بود که کسی نمی دانست! با عجله سمت شوهرش دوید...
و سپس او را زیر بغل زد و فرار کرد!
مالی فهمیده بود نیازی نیست این همه بچه را با خود ببرد. آرتور را با خود می برد و بعد هر چقدر دلشان می خواست بچه می آوردند. تازه آرتور مثل رون غذای زیادی نمی خورد و برای مالی صرفه‌ی اقتصادی داشت.

- مالی ولم کن! بابا عزیزم بهت گفتم بچه رو بردار! چرا منو برداشتی آخه؟
- آرتورم تو سبکتر از بچه هایی! تازه ما با هم...
- بچه های خودمونو نگفتم که! بچه ای که اسمشونبر دنبالشه رو می گم! نگاه کن! همین الان رفت پشت اون دیوار!

همین موقع سرهای محفلی ها و سو لی (که مدتی با تعجب درحال تماشای اعضای محفل بود) به سمت دیوار مذکور چرخید. و آنها توانستند دنباله ی ردای کوچکی را که پشت دیوار محو می شد، ببینند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کوین کارتر در 1402/11/24 23:20:05
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟