نقشهای تاریک (Dark Engravings)
قسمت دوم
شب در سایهی اهرام مصر فرو رفته بود. سکوتی وهمآلود بر فضای خشک و بیحرکت بیابان حکمرانی میکرد. آسمان صاف، بیابر، با ستارگانی که همچون چشمانی نظارهگر بودند، نظارهگر دو جادوگر جوان و جاهطلب: روونا ریونکلاو و سالازار اسلیترین. شنهای طلایی زیر نور کمجان ماه به رنگ نقرهای درخشیدند، و باد خفیفی، اسرار هزاران سالهی این سرزمین را در گوش شب زمزمه میکرد.
سایهها، همراهان خاموش آنها بودند. سالازار پیش میرفت، ردای تاریکش با زمین یکی شده بود. نگاهش تیز و محاسبهگر، هر گوشه و کناری را میکاوید. روونا، آرام و محتاط، پشت سرش قدم برمیداشت، چشمانش آمادهی کشف هر جزئیاتی بود. قلب هر دو با هیجان و ترس میتپید، چرا که درون این هرم، رازی مدفون بود که قرنها در انتظار کشف شدن باقی مانده بود: نقشهای تاریک.
دهلیزهای مارپیچی و باریک، آنها را به اعماق زمین هدایت کرد. دیوارهای سنگی با نقشهایی از خدایان باستانی و طلسمهایی فراموششده پوشیده شده بود. هوا بوی خاک، تاریخ و جادو میداد. مسیرهایی که هر لحظه ممکن بود به بنبست برسند، یا آنها را به دامهای باستانی و اسرارآمیز بکشانند. اما قدمهایشان محکم و بیصدا بود. هر گوشه، هر شکاف، هر سنگ، رازی را در خود نهان داشت. آنها گام به گام، در میان تاریکی، به پیش رفتند.
مشعلهای فرسودهای که به دیوارها وصل بودند، هنوز از جادویی خاموش نشده شعله میکشیدند، اما نه آنقدر که سایهها را از بین ببرند. سالازار دستش را به دیوار کشید، رد زبری آن را حس کرد، نقوشی که گویی تاریخ خود را فریاد میزدند. روونا با دقت مسیر را بررسی میکرد، هر انحنا و گوشهای را به خاطر میسپرد، مبادا مسیری که آمدهاند، راه بازگشتی نداشته باشد.
سپس به اتاقی رسیدند. در انتهای آن، بر روی سکویی بلند، کتابی سنگین و سیاه قرار داشت. بوی جادوی تاریک از آن میتراوید. کتاب در هالهای از تاریکی پیچیده شده بود، جادویی که همان لحظه که نزدیک شدند، شروع به زمزمه کرد. نوری سبز، تار و نامرئی، دور کتاب حلقه زده بود؛ محافظی از جنس جادوی باستانی.
سالازار سکوت کرد. نیازی به کلمات نبود. او دستش را در هوا تکان داد، انگشتانش طرحی از طلسم در فضا نقش زدند. در همان حال، روونا با دقت در اطراف جستجو کرد، چشمش به دیواری افتاد که بر روی آن طلسمی قدیمی به چشم میخورد. رمز عبور. معما. راهی برای شکستن حصار جادویی.
با اشاراتی خاموش، به سالازار فهماند. او نزدیک شد، دستش را بر روی علامت قرار داد، زمزمهای زیر لب سر داد. دیوار لرزید، نوری زرد درخشان بر روی دیوار تابید، و حلقهی جادویی کتاب آرام آرام شکسته شد. کتاب اکنون بیدفاع، بر روی سکوی سنگی آرمیده بود.
اما هنوز دستی به آن نزده بودند که سایهها سنگین شدند. قدمهایی نرم، اما با اطمینان. وقتی نگاهشان را بالا آوردند، حلقهای از جادوگران مصری، با ردای بلند و چشمانی سرد، آنها را محاصره کرده بودند. هیچ کلامی، هیچ فریادی، هیچ سؤالی. فقط سکوت و نگاههایی که از قدرت و تهدید لبریز بودند.
سالازار و روونا، بیحرکت، به اطراف خود نگاه کردند. نگاهها در هم قفل شد، تصمیمی گرفته نشد، اما حقیقت آشکار بود: هیچ راه فراری وجود نداشت. آنها میان دیوارهای سنگی و جادوگرانی آماده به جنگ، به دام افتاده بودند.
و نقشهای تاریک، هنوز باز نشده، میان سکوت و تاریکی، بیصبرانه در انتظار دستهایی بود که سرنوشت را تغییر دهد.
شعلههای سبز و سرخ در تاریکی پیچید، جادوگران مصری یکی پس از دیگری حمله کردند. طلسمهایی که بوی مرگ میدادند، فضا را پر کرده بود. نبرد آغاز شده بود، بیرحمانه و بیامان.
روونا، با قدمهایی محکم، اما با قلبی سنگین، سعی داشت نبرد را کنترل کند. طلسمهایش دقیق بودند، اما مرگآور نبودند. میخواست فقط خلع سلاح کند، فقط بیحرکت کند. او به جادو احترام میگذاشت، حتی اگر دشمن باشد. هر طلسمی که از چوبدستیاش بیرون میآمد، بوی شفقت داشت. اما کنار او، کسی ایستاده بود که هیچ نشانی از ترحم نداشت.
سالازار، با چشمانی که به رنگ تاریکی بود، به طوفانی از ویرانی تبدیل شده بود. طلسمهایش بیوقفه میباریدند، و هر جادویی که میزد، با فریادی خاموش به مرگ ختم میشد. دشمنان یکی یکی، با چشمهایی بهتزده، نقش زمین میشدند. و سالازار، نه تنها از این خونریزی آزرده نمیشد، بلکه لحظه به لحظه، در آن غرقتر میشد. چشمانش برق میزد، لبخندی محو بر لبانش نقش بسته بود. این نبرد برای او بیشتر از یک مبارزه بود. این یک جشن بود. یک مراسم قربانی برای تاریکی.
روونا برای لحظهای ایستاد، به او نگاه کرد. به آن برق در چشمانش. به آن شادی بیرحمانه. لرزشی در وجودش نشست. سالازار، دوستی که سالها کنارش ایستاده بود، چگونه میتوانست اینگونه از قتل لذت ببرد؟ اما حالا، وقت این سوالها نبود. باید زنده میماندند. باید این نبرد را به پایان میرساندند.
لحظاتی بعد، سکوتی مرگبار در اتاق حاکم شد. آخرین جادوگر مصری بر زمین افتاد، صدای ضربان قلبها در فضا طنین انداخت. نفسها سنگین بود. خون، زمین را رنگین کرده بود. روونا خسته و آزرده، روی زمین نشست. چوبدستیاش را کنار گذاشت و سرش را در دستانش گرفت. انگار که میخواست تمام این خون و تاریکی را از ذهنش پاک کند.
اما سالازار؟ او حتی یک لحظه را تلف نکرد. بیتوجه به خون، بیتوجه به اجساد، به سمت نقشهای تاریک دوید. انگشتانش با سرعت صفحات را ورق میزدند، به دنبال چیزی که گویی سالها در رویاهایش به دنبالش بوده است. نگاهش وحشی، و اشتیاقش بیپایان بود.
و ناگهان... دستش ثابت ماند. صفحهای خاص. چشمانش از تاریکی برق زد. لبخندش عمیقتر شد. راز در مقابلش فاش شده بود. راز آفرینش چیزی که تاریکی محض بود، چیزی که نه تنها میتوانست قدرتش را به او بدهد، بلکه نام او را در تاریخ جاودانه کند: باسیلیسک.
او کتاب را محکم بست، به سمت روونا برگشت. دستش را گرفت. هیچ کلامی رد و بدل نشد. نیازی به آن نبود. راز این شب، در سکوت بینشان بسته شد.
و با یک پیچش جادویی، تاریکی همه جا را بلعید. و وقتی نور بازگشت، دیگر در مصر نبودند. در قلب لندن، جایی در سایهها، ایستاده بودند. خسته، زخمخورده، و هر دو حامل رازی که میتوانست سرنوشت دنیا را تغییر دهد.