جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: جمعه 24 اسفند 1403 18:42
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:04
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
وقتی کسی را دوست بداری؛ تمام عیب و نقص‌‌هایش در نظرت بی‌معنا می‌شود؛ یا دست کم برای پاندورا روزیه اینگونه بود.

سوروس اسنیپ هرگز خوش‌خلق نبود. تنها با لی‌لی اونز، ریگولوس و خود پاندورا با مهر و عطوفت برخورد می‌کرد؛ اما با این وجود، پاندورا نمی‌توانست این را بپذیرد.
- اون فقط یکم درونگراست و یه کوچولو صریح حرف می‌زنه. وگرنه بدخلق نیست.

گاهی از حد توجیه بدخلقی‌های سوروس فراتر می‌رفت و انگشت اتهام را به سمت دیگران می‌گرفت.
- اصلا حقشونه! چرا اینقدر اذیتش می‌کنن؟

پاندورا زیاد به اشخاص بدبین و از زندگی بیزار ایمان نداشت. نه این که دلش نخواهد به آنها بفهماند زندگی همیشه تیره و تار نیست یا دوستشان نداشته باشد؛ لکن نمی‌توانست آن‌ها را مانند لی‌لی که بهترین دوستش بود و دیدی خوشبینانه داشت دوست بدارد.

اما سوروس، با وجود این که دیدی مطلقا خاکستری و تیره به گیتی داشت؛ برای پاندورا از همه‌ی دنیا، حتی از برادرش ایوان، ریگولوس و لی‌لی عزیزتر بود.

اما انگار سوروس او را چیزی بیش از یک دوست پر سر و صدا نمی‌دید. یک روز که پاندورا سرش را روی زانوی سوروس گذاشت و خواند:
- آه،من هم زنم؛ زنی که دلش؛
در خیال تو می‌زند پر و بال؛
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال.

سوروس نه سرخ شد(سوروس به راحتی سرخ می‌شد؛ مخصوصا در مقابل تعریف‌هایی که به ندرت می‌شنید.)و نه هیچ واکنشی که نشان از عشق و خجالت باشد نشان داد. فقط با دوستانه‌ترین حالتی که از او برمی‌آمد گفت:
- شعر قشنگیه.

اما خبری از عشق نبود. حقیقت همچو غول غارنشینی در حال حمله، به ذهنش هجوم آورد.
- سوروس هیچ وقت از من خوشش نمی‌اومده... نه به عنوان معشوق. اون همیشه لی‌لی رو دوست داشته.

لبخند‌های خجالت‌زده، سرخ شدن‌های مداوم و سایر واکنش‌های عاشقانه سوروس نسبت به لی‌لی را به خاطر آورد.

لحظه‌ای حس کرد می‌خواهد از بهترین دوستش متنفر شود...اما نه، او که مانند اسکارلت اوهارا نبود که از کسی متنفر باشد که تمام محبتش را خرج او می‌کند؛ صرفا به این دلیل که قلب معشوقش را به دست آورده.

به سمت ریگولوس رفت که گوشه ای مشغول مطالعه‌ی کتابی قطور بود و همه چیز را برایش تعریف کرد. استنباط‌هایش، این حقیقت که اسیر عشقی یک طرفه شده و هیچ جوره نمی‌تواند فراموشش کند و هزاران چیز دیگر.

ریگولوس تبسم ملایم و غمگینی کرد. به خوبی حس پاندورا را می‌فهمید. البته او اسیر محبتی یک طرفه به برادرش بود؛ نه عشقی رمانتیک.
- می‌دونی دورا، گاهی اوقات عشق به این معنا نیست که کنارش باشی. همین که بذاری خوشبخت باشه دلیلی برای دوست داشتنته؛ حتی اگر خوشبختیش کنار کسی غیر از تو باشه‌.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 23:58
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 12:17
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 85
کدخدای هاگزمید
آفلاین
سیبل تریلانی، دانش‌آموزی با پیشگویی‌های پیچیده و گاهی دردناک، روزهایش در هاگوارتز به‌ویژه در سال‌های اول، همیشه با احساساتی مخلوط از سردرگمی و ترس می‌گذشت. از همان ابتدا که به هاگوارتز آمده بود، مشخص بود که استعداد خارق‌العاده‌ای در پیشگویی دارد. اما هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را با این قدرت عادت دهد. پیشگویی‌ها، برای سیبل، بیشتر از اینکه هدیه باشند، نوعی بار سنگین به نظر می‌رسیدند؛ باری که اغلب نمی‌توانست از آن فرار کند. اما یکی از پیشگویی‌ها، خاص و متفاوت از بقیه بود. پیشگویی‌ای که در دل شب‌هایی تاریک و بی‌صدا، خواب‌هایش را پر کرد و ذهنش را به طرز ناخوشایندی آشفته کرد.

این پیشگویی در کلاس دیوانه‌وار جادوگرهای سیاه، که در آن روز بارانی در هاگوارتز برگزار می‌شد، شروع شد. دیوارهای کلاس با آثار جادویی پیچیده‌ای پوشیده شده بودند که به سختی می‌شد خط مرزی میان واقعیت و جادو را تشخیص داد. معلم کلاس، که چهره‌اش به شدت جدی و پر از تجربه‌های تلخ جادوگری بود، همچنان در حال سخنرانی بود، اما ذهن سیبل جایی دیگر رفته بود. دست‌هایش به‌طور ناخودآگاه روی گوی شیشه‌ای‌اش حرکت می‌کردند و انگار جادو در آن گوی به‌طور طبیعی در حال شکل‌گیری بود.

در آن لحظه، سیبل دقیقاً حس می‌کرد که پیشگویی‌ای در راه است. یک لحظه، تصاویر و جزئیات جادویی و تیره در ذهنش پدیدار شدند. او نمی‌دانست که این تصاویر به چه معنا بودند، اما می‌دانست که این‌ها متعلق به آینده‌اند. اولین تصویر، درختی خشکیده و غمگین را نشان می‌داد. درختی که مثل یک هیولا به نظر می‌رسید. تمام شاخه‌هایش خمیده و سیاه بودند و بر خاک خشک و ترک خورده‌ای ریشه داشت. بلافاصله بعد، سیبل دید که فردی به سمت درخت حرکت می‌کند. فردی که به‌طور خاص نمی‌شناخت، اما احساس آشنایی داشت. فردی که در ذهنش، او را "دوست" می‌دید.

سیبل نمی‌توانست او را بشناسد. اما انگار همه‌چیز خیلی واضح بود. آن فرد، یکی از دوستان نزدیکش بود. به یاد می‌آورد که چند ماه پیش، آن دوستش که به نظر می‌رسید همیشه در حال لبخند زدن بود، به او گفته بود که روزی قصد دارد از هاگوارتز برای مدتی خارج شود. حالا، در این تصویر تاریک، او در مقابل درخت خشکیده ایستاده بود، دستانی سیاه و خمیده از زمین بیرون می‌آمدند و او را به سمت خود می‌کشیدند.

سیبل احساس کرد که نفسش در سینه‌اش حبس شده است. ترس و اضطراب به او حمله کردند. او حتی برای لحظه‌ای فکر کرد که شاید این یک پیشگویی نباشد و فقط تصاویری تصادفی در ذهنش شکل گرفته‌اند. اما همانطور که همواره می‌دانست، پیشگویی‌ها هیچ‌وقت تصادفی نیستند. در این لحظه، او بلافاصله دست‌هایش را از گوی شیشه‌ای برداشت و نگاهی به اطرافش انداخت. همه دانش‌آموزان هنوز به معلم گوش می‌دادند، اما سیبل نمی‌توانست خود را از این پیشگویی نجات دهد.

پس از اتمام کلاس، سیبل احساس کرد که باید چیزی بگوید. نمی‌توانست این تصویر را در دل خود نگه دارد. آن دوستش باید می‌دانست. پس از اتمام کلاس، در حالی که هنوز در راهروی هاگوارتز قدم می‌زد، سیبل به سرعت خود را به سمت آرتور ویزلی، یکی از دوستان نزدیکش، کشاند. آرتور همیشه یک حامی خوب برای سیبل بود. کسی که او می‌توانست در او اعتماد کند.

"آرتور!" سیبل با صدایی لرزان گفت. "من... من فکر می‌کنم یکی از دوستانم به زودی... از بین خواهد رفت."

آرتور، که در ابتدا متوجه نگرانی سیبل نشد، با لبخندی آرام گفت: "آره، همه‌مون می‌دونیم که پیشگویی‌ها همیشه درسته، اما ممکنه اشتباه هم باشه. نگران نباش."

اما سیبل نمی‌توانست احساسش را کنترل کند. او به وضوح می‌دانست که پیشگویی‌هایش هیچ‌وقت اشتباه نمی‌شوند. به‌خصوص این پیشگویی. او نگاهش را پایین انداخت و احساس کرد که قلبش سنگین‌تر از همیشه شده است. در دلش یک صدای کوچک اما قوی به او می‌گفت که باید چیزی بیشتر بگوید، چیزی که می‌تواند حقیقت را فاش کند.

چند هفته بعد، همان‌طور که سیبل پیشگویی کرده بود، آن دوستش، به طرز غیرمنتظره‌ای جان خود را از دست داد. حادثه‌ای که هنوز برای سیبل باور نکردنی بود. او هنوز هم نمی‌توانست قبول کند که پیشگویی‌اش به حقیقت پیوسته است. همیشه در ذهنش این سوال می‌چرخید که آیا اگر به آرتور گفته بود، چیزی می‌توانست تغییر کند؟ آیا آن دوستش هنوز زنده می‌بود؟

آن روز، سیبل به شدت غمگین و درمانده بود. در دلش یک احساس عمیق از عدم کنترل بر زندگی و مرگ وجود داشت. او به این نتیجه رسید که شاید بعضی از پیشگویی‌ها نباید گفته شوند، شاید برخی از تصاویر جادویی نباید در دنیای واقعی وارد شوند. اما نمی‌توانست از آنچه که دیده بود، فرار کند. پیشگویی‌ها مثل سایه‌هایی بودند که همیشه او را تعقیب می‌کردند، و هیچ‌وقت نمی‌توانست از آن‌ها رها شود. این تجربه تلخ، برای سیبل یادآوری شد که گاهی اوقات حقیقت، مثل یک تیغ تیز است که از دل تاریکی می‌آید و زندگی را به شکل دردناک و بی‌رحمانه‌ای تغییر می‌دهد.

سیبل دیگر هیچ‌گاه نخواست پیشگویی‌هایش را به دیگران بگوید. او حالا می‌دانست که پیشگویی‌ها، به همان اندازه که قدرت دارند، می‌توانند از آن‌ها یک نفر را نابود کنند. هرچند قدرت پیشگویی چیزی بود که سیبل هرگز از آن نمی‌توانست فرار کند، اما او فهمید که گاهی سکوت، بزرگ‌ترین قدرت است.
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!


پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 23:49
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: امروز ساعت 11:02
از: دست این آدما!
پست‌ها: 347
ارشد ریونکلاو، قاضی آزکابان
آفلاین
امروز از اون روزای شلوغ هاگوارتز بود که تقریبا کل جادوآموزا یا سر کلاس بودن و یا گوشه و کنار قلعه، مشغول مطالعه. انگار که همه استادا با هم دست به یکی کرده بودن تا کلی تکلیف به جادوآموزای بیچاره بدن، و قطعا هیچ‌کدوم از بچه‌ها هم نمی‌خواستن تمریناشون رو ناقص تحویل بدن تا بدتر جریمه بشن. مخصوصا ریونکلاوی‌ها که از قدیم الایام هم به خرخون بودن و بچه مثبت بودن‌شون معروف بودن، هرچقدر هم که کلیشه‌ای بود.
حتی تعدادی از جادوآموزا که سن و سالی ازشون گذشته بود و معلوم نبود هنوز توی هاگوارتز چی کار می‌کنن هم به عنوان جادوآموز در حال حل تکالیف بودن؛ مثلا سیبل تریلانی‌ای که حتی توی کتابا، خودش پیشگویی تدریس می‌کرد! بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
بله. سیبل هم همراه چندتا از ریونیا، کف سالن عمومی ریونکلاو نشسته و روی برگه‌های تمرین‌شون خم شده بودن و با تمرکز بالا، مشغول نوشتن بودن.

- این معجونه چرا هیچ تغییری نمی‌کنه؟ اینجا نوشته باید بنفش بشه، ولی این صورتی کم‌رنگه!

آلنیس از کنار شومینه داد زد و دستش رو با عصبانیت روی زمین کوبوند، که باعث شد بردلی از روی مبل سرش رو بچرخونه.
- این که بنفشه.

آلنیس عصبی‌تر شد و ملاقه‌ش رو سمت اون پرت کرد.
- تو کوررنگی داری، نویسنده کتاب که نداشته! این صورتی کم‌رنگ مایل به قهوه‌ایه! درست مثل وضع زندگیم!

سیبل سرش رو از روی برگه‌ش بالا آورد.
- بذار ریاضی جادوییم رو تموم کنم، می‌آم کمکت.

آلنیس آروم شد و برای بار دوازدهم از روی دستورالعمل شروع به خوندن کرد بلکه مشکل کار رو پیدا کنه.
لوسی که دید هر کس مشغول کاریه و هیچ کس حواسش بهش نیست، از پیش آلنیس جیم شد و خودش رو به خوابگاه دخترا رسوند.

معمولا کسایی که یواشکی وارد خوابگاه دخترا می‌شن قصد و نیت خوبی ندارن، ولی لوسی فقط یه هدف شخصی کوچیک داشت، نه نیت پلید شیطانی غیرقابل پخش حتی. پس گشت تا تخت سیبل رو پیدا کنه و وقتی پیدا کرد، کلکسیون گوی‌های جادوییش رو از زیر تخت بیرون کشید. همه گوی‌ها مثل هم بودن، گرد، شیشه‌ای و اندازه‌ای که تو جفت دستای انسان جا بشن.
ولی یه گوی بود که روش یه برچسب خطر چسبیده بود؛ گویی که خود سیبل هم جرئت استفاده ازش رو نداشت. و این دقیقا همون بود که لوسی دنبالش می‌گشت. اون رو با احتیاط برداشت و روی تخت سیبل پرید تا یه جای امن و نرم بذارتش. چند تقه به گوی زد و بعد از نمایش یه صفحه برفکی، تصویر آتیش توی گوی پخش شد. چیزی شبیه بک‌گراندهای لایو گوشیای قدیمی. با این تفاوت که این آتیش‌ها حالا صدایی هم ازشون در می‌اومد.

- لوسی! خیلی منتظرم گذاشتی.

لوسی از میزان صدا کلفت بودن شخص تو خودش جمع شد.
- بله قربان. معذرت می‌خوام.
- ها ها... اشکالی نداره. حداقل امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشی.
- بـ... بله. خب... هنوز نتونستم کامل تو جلدش نفوذ کنم، ولی...
- ولی چی؟

لوسی عقب پرید. انگار که تصویر آتیش داخل گوی می‌تونست بسوزونتش.
- و- ولی تمام تلاشمو می‌کنم قربان! گول زدنش کار سختی نیست! نگران هیچی نباشین!

فرد داخل گوی خنده‌ای سر داد. لوسی به نظر زیاد راحت نمی‌اومد. حتی انگار یکمی هم عذاب وجدان توی صداش داشت، که شانس آورد اونی که داشت باهاش حرف می‌زد متوجهش نشد.

قبل از این که هر کدوم‌شون بخوان حرف دیگه‌ای بزنن، در خوابگاه باز شد و لوسی مثل گربه‌ای که روش آب پاشیده باشن، پرید و گوی رو زمین انداخت.

- یا هفت آسمان! این جا چه خبره؟!

خود سیبل هم که در رو باز کرده بود، با جهیدن لوسی هل کرد و عینکش از چشمش افتاد و نتونست صحنه مقابلش رو درست ببینه. لوسی هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اتاق خارج شد.
سیبل که بالاخره تونست عینکش رو پیدا کنه، با منظره گوی‌های پخش و پلا شده‌ش مواجه شد. و نفسش رو تو سینه حبس کرد.
- این... این شومه!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 22:55
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: امروز ساعت 11:02
از: دست این آدما!
پست‌ها: 347
ارشد ریونکلاو، قاضی آزکابان
آفلاین
- خواهش می‌کنم، گابر. من نمی‌تونم همینطوری رهاش کنم.
- ولی من باید به سالازار گزارش بدم.

گابریلا چرخید، ولی با چفت شدن انگشت‌های آلنیس دور بازویش، از حرکت ایستاد.

- ما با هم دوست بودیم... مگه نه؟

گابریلا نگاهی بی‌روح به سرتاپای دختر انداخت و بعد با انزجار به شیطانی که پشت پاهایش پنهان شده بود چشم دوخت.
- دوستی ما ربطی به این اهریمن نداره. اون باید برگرده به همون جایی که ازش اومده.

آلنیس جایی در قلبش می‌دانست که حق با گابریلا است. می‌دانست که حضور لوسی در میان انسان‌ها، و زندگی کردن با او می‌تواند آثار جبران ناپذیری به همراه داشته باشد؛ ولی از طرفی در گوشه دیگری از قلبش، شیطان شخصیش را دوست می‌داشت، همچون عضوی از خانواده‌اش.
- ببخشید، ولی برای بردنش باید از روی جنازه‌م رد بشی.

گابریلا سری تکان داد و خندید. با دستش چوبدستی آلنیس را پایین آورد.
- همچین شیطان ضعیفی اون قدر ارزش نداره که سرش باهات درگیر بشم.

آلنیس با بهت به گابریلا خیره شد. حتی لوسی هم از پشت آلنیس سرک کشید تا دقیقا به خود گابریلا بنگرد.

- ولی خودت به زودی از تصمیمت پشیمون می‌شی.

آلنیس در پاسخ به گابریلا اخمی کرد و چوبدستی‌اش را غلاف کرد.

گابریلا قبل از رفتن، از بالای شانه‌اش نگاه کرد.
- تو جهنم می‌بینمت لوسی.

نگاه نافذش، شیطان را به لرزه انداخت و آلنیس به لوسی نگاه کرد که دوباره پشتش پناه گرفت.
سرش را چرخاند تا جوابی به گابریلا بدهد، ولی او رفته بود.

باید می‌فهمید که هشدار نزدیکانش درباره لوسی، بی‌دلیل نیست.

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 21:41
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 12:17
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 85
کدخدای هاگزمید
آفلاین
نفاقِ بازتاب‌ها
قسمت دوم


ابتدا تنها انعکاس خودش بود.
چشم‌هایی درشت، عینکی با شیشه‌هایی ضخیم و صورت باریکی که در هاله‌ای از موهای فرفری محاصره شده بود.
اما بعد، تصویر شروع به تغییرکرد.
لایه‌ای از مه، مثل نفسِ کسی که در زمستان بر آینه بدمد، آرام بالا آمد و جزئیات را پوشاند.
سیبل یک قدم جلوتر رفت، نفسش بی‌اراده در سینه حبس شد.
چیزی در حال آشکار شدن بود.

در آن مه، دو چشم پدیدار شدند.
چشمانی به رنگ طلایی که نه گرمی خورشید، که سوز سرمای ماه را داشتند.
چشمانی که نگاهشان به لایه‌های زیرین حقیقت نفوذ می‌کرد، انگار که واقعیت تنها پرده‌ای نازک بود.
و بعد خودش را دید.
اما نه همان سیبل تریلانی که هر روز صبح در آینه‌ی دستشویی خوابگاه نگاه می‌کرد؛ نه آن دختری که در کلاس‌های پیشگویی، آرام با صدایی لرزان از آینده می‌گفت.
زنی بود با قامتی کشیده‌تر، دستانی بلند و انگشتانی که اطرافشان نورهایی نقره‌ای به آرامی می‌چرخیدند.
و اطراف او...
جادوگران و ساحرانی که زانو زده بودند، با سرهایی خم شده. چهره‌هایی آشنا و ناآشنا، همه تسلیم.
در دستان او، رشته‌هایی از نور پیچیده بود؛ مانند تارهایی از سرنوشت، همانند رشته‌هایی که از قلب هر یک از آن‌ها خارج شده و به انگشتانش گره خورده بود. هر حرکت آرامی از دست‌هایش، موجب تپش قلبی می‌شد؛ یا خاموشی‌اش.

زمان در آن اتاق ایستاد. سیبل با دهانی نیمه‌باز به تصویر خیره ماند. نه، این خواسته‌ی قلبی او نبود... این حقیقتش بود. او نه پیام‌آور آینده، که خالق آینده بود. آینه، او را به گونه‌ای که همیشه از آن هراس داشت، نشان داده بود. قدرتی که هرگز آرزو نکرده بود، اما همیشه می‌دانست در اعماق وجودش خفته است.

و بعد، تصویر تغییر کرد. او خود را تنها دید؛ برجی بلند، برج ریونکلاو، و بالای آن، میان ابری سنگین و پرخروش. دستانش را باز کرده بود و کلماتی زیر لب زمزمه می‌کرد؛ کلماتی که معنا نداشتند، اما از آن‌ها جهان آفریده می‌شد.
کلماتش کوه‌ها را از دل زمین بیرون کشید، دریاها را جاری ساخت، و آسمان را به رنگ‌های ناشناخته‌ای درآورد. هر واژه، نبض حیات بود. سیبل با صدای خودش، هستی را بازنویسی می‌کرد.

قطره‌ای اشک گرم از گوشه‌ی چشمش لغزید، اما به آن توجهی نکرد. اشک از ترس نبود، از سنگینی باری بود که حالا می‌دانست چه شکلی دارد. او خود را از گذشته و آینده رها کرده بود.

سیبل تریلانی، آن‌گونه که در آینه دیده بود، هیچ ارتباطی به آن دختری نداشت که همه او را به ضعف و شکنندگی می‌شناختند.

قدم از آینه عقب کشید. نفسش آرام و موزون بود اما چشمانش، براق و بیدارتر از همیشه. او می‌دانست... و دانستن، تمام چیزها را تغییر داده بود.

وقتی از اتاق بیرون آمد، دیگر نیازی به چوب‌دستی نداشت. شعله‌ای نرم اما قدرتمند از درونش می‌تابید و راه را روشن می‌کرد. در دلش، نام تازه‌ای برای آینه برگزید:
آینه‌ی نفاق‌انگیز.

زیرا نه نشان‌دهنده‌ی آرزو، بلکه بیدارکننده‌ی سرنوشت واقعی بود. چون این آینه، آنچه آرزو می‌کنی نشان نمی‌دهد؛ بلکه آنچه را که باید بدانی و از دانستنش بیم داری، بر تو آشکار می‌کند.
نفاق، میان آنچه هستی و آنچه می‌توانی باشی. و او، دیگر نه تماشاچی، بلکه خالق سرنوشتش بود.
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!


پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 21:21
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 12:17
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 85
کدخدای هاگزمید
آفلاین
نفاقِ بازتاب‌ها
قسمت اول


دیوارهای سنگی هاگوارتز، در آن نیمه‌شب بی‌پایان، خاموش‌تر از همیشه بودند؛ حتی سایه‌ها هم جرات نداشتند از لابه‌لای ستون‌ها بیرون بخزند. سکوت، نه آن سکوت آرامش‌بخش کتابخانه یا تالار ریونکلاو، بلکه سکوتی بود که مثل پتویی سنگین روی شانه‌های هر جنبنده‌ای می‌افتاد؛ سکوتی که سنگینی‌اش به جان دیوارها هم رخنه کرده بود. گویی خودِ قلعه، نفسش را حبس کرده بود و منتظر چیزی بود که قرار بود رخ دهد. گویی آن شب سرنوشت در حال تغییر بود. یا شاید در حال متولد شدن...
سیبل تریلانی، شنل بنفش تیره‌اش را که لبه‌هایش با نخ‌هایی نقره‌ای به شکل ستاره‌های کم‌رنگ دوخته شده بود، محکم‌تر دور خود پیچید. هوا سرد نبود، اما سرمای عجیبی در استخوان‌هایش خزیده بود. سرمایی که از درون می‌آمد؛ از تردیدی که سایه‌اش بر ذهنش سنگینی می‌کرد.

او سال آخرش را در هاگوارتز می‌گذراند. خیلی‌ها او را دختر عجیب و غریبی می‌دانستند؛ دختری که با نگاهی محو به دوردست‌ها خیره می‌شد، جمله‌هایش اغلب مبهم و ناتمام می‌ماند، و همیشه رایحه‌ای از عودهای تلخ دور شنلش می‌پیچید. اما امشب، عجیب‌ترین بخش او نه نگاهش بود و نه حرف‌هایش.
امشب، تصمیمش بود.
او باید حقیقت را می‌فهمید. آن هم نه حقیقتی که در ته فنجان چای دیده می‌شود یا در خطوط لرزان دست، بلکه حقیقتی بی‌پرده‌تر و ویران‌گرتر.

قدم‌هایش آهسته اما مصمم بودند. هر صدای قدمش روی پله‌های سنگی، در راهروهای خالی انعکاس پیدا می‌کرد؛ مثل تپش‌های قلبی که حالا بیشتر از همیشه خودش را به گوشش می‌کوبید.

طبقه چهارم. اتاقی که سال‌ها بود به فراموشی سپرده شده بود؛ یا شاید عمداً پنهان شده بود.
اما او، جایی میان صفحات کتاب‌های خاک‌خورده‌ی کتابخانه، نامی را یافته بود که حتی تاریخ‌نگاران هاگوارتز هم به‌زحمت آن را به خاطر می‌آوردند.
آینه‌ی اریسد.

درب سنگین اتاق را، که روی آن پوشیده از نقش‌هایی محو شده و خطوطی به زبان‌های گمشده بود، آرام فشار داد. جیرجیری ضعیف از لولاهای زنگ‌زده برخاست و سیبل وارد شد.
هوا بوی ماندگی می‌داد. ترکیب نم، چوب پوسیده، و چیزی دیگر... چیزی که بیشتر شبیه به خاطرات فراموش‌شده بود.
نور اندکی که از چوب‌دستی‌اش ساطع می‌شد، دایره‌ای محدود از روشنی روی زمین انداخت. اما در میان تاریکی، چیزی درخشید؛
یک سطح شیشه‌ای.
آینه‌ای بلند، با قاب طلایی که به طرز عجیبی سالم مانده بود. گویی زمان، حتی جرئت نکرده بود به آن نزدیک شود.

سیبل چند قدم جلوتر رفت. خطوط حک‌شده روی قاب را با نوک انگشتانش لمس کرد. سرد بودند، مثل پوست مارمولکی که ساعت‌ها زیر صخره‌ای نمناک پنهان شده باشد.
"Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi."
لب‌هایش بی‌صدا کلمات را تکرار کردند. می‌دانست چه معنایی دارند؛ بارها و بارها در ذهنش مرور کرده بود:
"من آرزوی قلبت را نشان می‌دهم، نه آنچه هستی."

اما حالا که روبه‌روی آینه ایستاده بود، وزن این جمله در عمق وجودش رسوخ می‌کرد؛ مثل باری که کمر روح را خم می‌کند.
اما او آمده بود که ببیند...
یا شاید، آمده بود که فهمیده شود.
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!


پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اسفند 1403 15:57
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 12:13
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
نقش‌های تاریک (Dark Engravings)
قسمت دوم




شب در سایه‌ی اهرام مصر فرو رفته بود. سکوتی وهم‌آلود بر فضای خشک و بی‌حرکت بیابان حکمرانی می‌کرد. آسمان صاف، بی‌ابر، با ستارگانی که همچون چشمانی نظاره‌گر بودند، نظاره‌گر دو جادوگر جوان و جاه‌طلب: روونا ریونکلاو و سالازار اسلیترین. شن‌های طلایی زیر نور کم‌جان ماه به رنگ نقره‌ای درخشیدند، و باد خفیفی، اسرار هزاران ساله‌ی این سرزمین را در گوش شب زمزمه می‌کرد.

سایه‌ها، همراهان خاموش آن‌ها بودند. سالازار پیش می‌رفت، ردای تاریکش با زمین یکی شده بود. نگاهش تیز و محاسبه‌گر، هر گوشه و کناری را می‌کاوید. روونا، آرام و محتاط، پشت سرش قدم برمی‌داشت، چشمانش آماده‌ی کشف هر جزئیاتی بود. قلب هر دو با هیجان و ترس می‌تپید، چرا که درون این هرم، رازی مدفون بود که قرن‌ها در انتظار کشف شدن باقی مانده بود: نقش‌های تاریک.

دهلیزهای مارپیچی و باریک، آن‌ها را به اعماق زمین هدایت کرد. دیوارهای سنگی با نقش‌هایی از خدایان باستانی و طلسم‌هایی فراموش‌شده پوشیده شده بود. هوا بوی خاک، تاریخ و جادو می‌داد. مسیرهایی که هر لحظه ممکن بود به بن‌بست برسند، یا آن‌ها را به دام‌های باستانی و اسرارآمیز بکشانند. اما قدم‌هایشان محکم و بی‌صدا بود. هر گوشه، هر شکاف، هر سنگ، رازی را در خود نهان داشت. آن‌ها گام به گام، در میان تاریکی، به پیش رفتند.

مشعل‌های فرسوده‌ای که به دیوارها وصل بودند، هنوز از جادویی خاموش نشده شعله می‌کشیدند، اما نه آن‌قدر که سایه‌ها را از بین ببرند. سالازار دستش را به دیوار کشید، رد زبری آن را حس کرد، نقوشی که گویی تاریخ خود را فریاد می‌زدند. روونا با دقت مسیر را بررسی می‌کرد، هر انحنا و گوشه‌ای را به خاطر می‌سپرد، مبادا مسیری که آمده‌اند، راه بازگشتی نداشته باشد.

سپس به اتاقی رسیدند. در انتهای آن، بر روی سکویی بلند، کتابی سنگین و سیاه قرار داشت. بوی جادوی تاریک از آن می‌تراوید. کتاب در هاله‌ای از تاریکی پیچیده شده بود، جادویی که همان لحظه که نزدیک شدند، شروع به زمزمه کرد. نوری سبز، تار و نامرئی، دور کتاب حلقه زده بود؛ محافظی از جنس جادوی باستانی.

سالازار سکوت کرد. نیازی به کلمات نبود. او دستش را در هوا تکان داد، انگشتانش طرحی از طلسم در فضا نقش زدند. در همان حال، روونا با دقت در اطراف جستجو کرد، چشمش به دیواری افتاد که بر روی آن طلسمی قدیمی به چشم می‌خورد. رمز عبور. معما. راهی برای شکستن حصار جادویی.

با اشاراتی خاموش، به سالازار فهماند. او نزدیک شد، دستش را بر روی علامت قرار داد، زمزمه‌ای زیر لب سر داد. دیوار لرزید، نوری زرد درخشان بر روی دیوار تابید، و حلقه‌ی جادویی کتاب آرام آرام شکسته شد. کتاب اکنون بی‌دفاع، بر روی سکوی سنگی آرمیده بود.

اما هنوز دستی به آن نزده بودند که سایه‌ها سنگین شدند. قدم‌هایی نرم، اما با اطمینان. وقتی نگاهشان را بالا آوردند، حلقه‌ای از جادوگران مصری، با ردای بلند و چشمانی سرد، آن‌ها را محاصره کرده بودند. هیچ کلامی، هیچ فریادی، هیچ سؤالی. فقط سکوت و نگاه‌هایی که از قدرت و تهدید لبریز بودند.

سالازار و روونا، بی‌حرکت، به اطراف خود نگاه کردند. نگاه‌ها در هم قفل شد، تصمیمی گرفته نشد، اما حقیقت آشکار بود: هیچ راه فراری وجود نداشت. آن‌ها میان دیوارهای سنگی و جادوگرانی آماده به جنگ، به دام افتاده بودند.

و نقش‌های تاریک، هنوز باز نشده، میان سکوت و تاریکی، بی‌صبرانه در انتظار دست‌هایی بود که سرنوشت را تغییر دهد.


شعله‌های سبز و سرخ در تاریکی پیچید، جادوگران مصری یکی پس از دیگری حمله کردند. طلسم‌هایی که بوی مرگ می‌دادند، فضا را پر کرده بود. نبرد آغاز شده بود، بی‌رحمانه و بی‌امان.

روونا، با قدم‌هایی محکم، اما با قلبی سنگین، سعی داشت نبرد را کنترل کند. طلسم‌هایش دقیق بودند، اما مرگ‌آور نبودند. می‌خواست فقط خلع سلاح کند، فقط بی‌حرکت کند. او به جادو احترام می‌گذاشت، حتی اگر دشمن باشد. هر طلسمی که از چوب‌دستی‌اش بیرون می‌آمد، بوی شفقت داشت. اما کنار او، کسی ایستاده بود که هیچ نشانی از ترحم نداشت.

سالازار، با چشمانی که به رنگ تاریکی بود، به طوفانی از ویرانی تبدیل شده بود. طلسم‌هایش بی‌وقفه می‌باریدند، و هر جادویی که می‌زد، با فریادی خاموش به مرگ ختم می‌شد. دشمنان یکی یکی، با چشم‌هایی بهت‌زده، نقش زمین می‌شدند. و سالازار، نه تنها از این خون‌ریزی آزرده نمی‌شد، بلکه لحظه به لحظه، در آن غرق‌تر می‌شد. چشمانش برق می‌زد، لبخندی محو بر لبانش نقش بسته بود. این نبرد برای او بیشتر از یک مبارزه بود. این یک جشن بود. یک مراسم قربانی برای تاریکی.

روونا برای لحظه‌ای ایستاد، به او نگاه کرد. به آن برق در چشمانش. به آن شادی بی‌رحمانه. لرزشی در وجودش نشست. سالازار، دوستی که سال‌ها کنارش ایستاده بود، چگونه می‌توانست این‌گونه از قتل لذت ببرد؟ اما حالا، وقت این سوال‌ها نبود. باید زنده می‌ماندند. باید این نبرد را به پایان می‌رساندند.

لحظاتی بعد، سکوتی مرگبار در اتاق حاکم شد. آخرین جادوگر مصری بر زمین افتاد، صدای ضربان قلب‌ها در فضا طنین انداخت. نفس‌ها سنگین بود. خون، زمین را رنگین کرده بود. روونا خسته و آزرده، روی زمین نشست. چوب‌دستی‌اش را کنار گذاشت و سرش را در دستانش گرفت. انگار که می‌خواست تمام این خون و تاریکی را از ذهنش پاک کند.

اما سالازار؟ او حتی یک لحظه را تلف نکرد. بی‌توجه به خون، بی‌توجه به اجساد، به سمت نقش‌های تاریک دوید. انگشتانش با سرعت صفحات را ورق می‌زدند، به دنبال چیزی که گویی سال‌ها در رویاهایش به دنبالش بوده است. نگاهش وحشی، و اشتیاقش بی‌پایان بود.

و ناگهان... دستش ثابت ماند. صفحه‌ای خاص. چشمانش از تاریکی برق زد. لبخندش عمیق‌تر شد. راز در مقابلش فاش شده بود. راز آفرینش چیزی که تاریکی محض بود، چیزی که نه تنها می‌توانست قدرتش را به او بدهد، بلکه نام او را در تاریخ جاودانه کند: باسیلیسک.

او کتاب را محکم بست، به سمت روونا برگشت. دستش را گرفت. هیچ کلامی رد و بدل نشد. نیازی به آن نبود. راز این شب، در سکوت بینشان بسته شد.

و با یک پیچش جادویی، تاریکی همه جا را بلعید. و وقتی نور بازگشت، دیگر در مصر نبودند. در قلب لندن، جایی در سایه‌ها، ایستاده بودند. خسته، زخم‌خورده، و هر دو حامل رازی که می‌توانست سرنوشت دنیا را تغییر دهد.

پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اسفند 1403 00:58
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 12:13
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
نقش‌های تاریک (Dark Engravings)
قسمت اول



صبحی آرام، هوای نیمه‌گرگ‌ومیش هنوز خنکای شب را در دل خود نگه داشته بود. در حاشیه‌ی روستایی جادویی و خلوت، میزی چوبی در مقابل پنجره‌ای بزرگ، نمایی از درختان سر به فلک کشیده و رودخانه‌ای آرام را به نمایش می‌گذاشت. عطر نان تازه و قهوه‌ای گرم در فضا پیچیده بود و صدای آرام پرندگان با صدای خش‌خش روزنامه‌ها درهم می‌آمیخت.

سالازار اسلیترین، با موهای تیره و چشمانی که سایه‌ای از تاریکی را در خود نهفته داشت، آرام قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کرد. نگاهش در عمق افکار فرو رفته بود، اما گاه‌به‌گاه به روونا ریونکلاو خیره می‌شد. روونا، با موهای طلایی و چشمانی که همچون آسمان صاف صبحگاهی می‌درخشیدند، عمیقاً در خواندن کتابی غرق بود. دست‌های ظریفش به آرامی صفحات کتاب را ورق می‌زد، گویی هر کلمه را در ذهن خود حک می‌کرد.

سکوتی آرام‌بخش میان آن دو حاکم بود، اما ناگهان شکسته شد. صدای کوبیدن بال‌های یک جغد، توجه هر دو را جلب کرد. جغدی بزرگ و سیاه، با چشمانی نافذ و هوشیار، روی لبه‌ی پنجره فرود آمد. در چنگال‌های قدرتمندش، نامه‌ای پیچیده با مهر مومی دیده می‌شد. روونا دست دراز کرد و نامه را گرفت. نگاهش به مهر افتاد و ابروهایش به هم گره خورد. انگار بوی سرنوشت در هوای آن لحظه پیچید.

او نامه را باز کرد. چشم‌هایش به سرعت کلمات را در خود بلعید و با هر جمله، رنگ چهره‌اش تغییر کرد. لحظاتی بعد، چشمانش با درخشی از شعف و شوق، به سالازار دوخته شد. ناگهان از جای خود برخاست، صدای کشیده شدن صندلی روی زمین چوبی به‌وضوح در فضا طنین انداخت.

سالازار که آرام و بی‌صدا او را زیر نظر داشت، با چهره‌ای که از همیشه خونسردتر به نظر می‌رسید، پرسید:
- چه شده؟

روونا لحظه‌ای مکث کرد. چشمانش برق می‌زد، اما انگار درگیر جدالی درونی بود. نهایتاً نفس عمیقی کشید و گفت:
- کتاب... کتابی که به دنبالش بودیم. کتابی که درباره‌ی جادوهای تاریک باستانی نوشته شده... پیدایش کرده‌اند.

سکوتی کوتاه، سنگین‌تر از هر واژه‌ای در میان آن‌ها جاری شد. سالازار لحظه‌ای در سکوت نگاهش را به پنجره دوخت، به نوری که از پشت شاخه‌های درختان بر زمین می‌تابید.
- کجا؟

روونا لبخندی محو زد، چشمانش برق می‌زد، برق کشفی بزرگ، برق دانشی که تشنه‌ی آن بود.
- مصر. یکی از دوستانم نوشته. می‌گوید کتاب را در مصر یافته‌اند، در میان جادوگرانی که آن را محافظت می‌کنند.

در عمق نگاه سالازار، چیزی پیچید. تاریک و پنهان. او می‌دانست آن کتاب تنها حامل دانش نبود. دستور خلق باسیلیسک، موجودی که می‌توانست افسانه‌ای‌ترین سلاح تاریخ باشد، در همان صفحات خفته بود. اما او به روونا چیزی نگفت. نگفت که میلش به آن کتاب، بیش از یک عطش ساده به دانش است.

روونا به سرعت به سمت وسایلش رفت. چهره‌اش بازتاب هیجانی آشکار بود.
- باید برویم، باید این دانش را به دست آوریم.

سالازار آرام و بی‌صدا برخاست. نگاهش را از پشت قاب پنجره عبور داد، به آسمانی که با رنگ‌های طلوع در هم آمیخته بود.
- برویم.

سکوتی دیگر، این‌بار عمیق‌تر، میان آن‌ها گسترده شد. در حالی که قدم‌هایشان از چوب‌های کهنه‌ی کف رستوران عبور می‌کرد، چیزی در فضا می‌لرزید. شاید پیش‌بینی آینده‌ای تاریک، شاید حقیقتی که پشت نقاب عطش دانش پنهان بود.

اما هنوز کسی نمی‌دانست این سفر، چه سرنوشتی را برای آن‌ها رقم خواهد زد.
پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: سه‌شنبه 21 اسفند 1403 22:51
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 12:17
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 85
کدخدای هاگزمید
آفلاین
هوای سرد اواخر پاییز از پنجره‌های بلند راهروهای قلعه هاگوارتز به درون نفوذ کرده بود. مه صبحگاهی همچون پرده‌ای نقره‌ای در فضای قلعه معلق بود و صداها را خاموش می‌کرد. سیبل تریلانی، دانش‌آموز سال هفتم ریونکلاو، شنل سنگین و بلندش را محکم‌تر به دور خود پیچید، اما نه از سرما، بلکه از سنگینی فکرهایی که ذهنش را درگیر کرده بود.

چند شب بود که خواب نداشت. تصاویر محوی که هنگام بیداری در ذهنش جرقه می‌زدند، تبدیل به رویاهایی شده بودند که نمی‌فهمید واقعی‌اند یا ساخته‌ی ذهن خسته‌اش. صدای نجواهایی که به گوشش می‌رسید، حتی در بیداری نیز رهایش نمی‌کردند. او از کودکی پیشگویی می‌دید، اما این بار موضوع فرق می‌کرد. این بار رویاها رنگ خون داشتند.

آن روز صبح، بی‌اختیار راهش به طبقه هفتم قلعه کشانده شده بود. بدون اینکه بداند چرا، قدم‌هایش او را به راهرویی رسانده بود که معمولاً از آن عبور نمی‌کرد. مقابل دیواری خالی ایستاد، نگاهی به اطراف انداخت. کسی نبود.

سه بار راه رفت. ذهنش روی یک چیز متمرکز شده بود؛ جایی برای یافتن پاسخ. جایی که پرده را از برابر چشمانش بردارد و آنچه را که باید بداند، آشکار کند.

و بعد، در ظاهر شد.
دری چوبی با دسته‌ای برنزی و حکاکی‌های ظریف که شبیه چشم‌هایی باز بود. سیبل لحظه‌ای نفسش را حبس کرد. این همان مکانی بود که او سال‌ها در رؤیاهایش دیده بود، اما باور نمی‌کرد واقعی باشد.

قدم به جلو گذاشت، دستش را روی دستگیره گذاشت و به آرامی چرخاند. در به نرمی گشوده شد و بوی عجیبی از داخل به مشامش رسید. نه خوشایند، نه ناخوشایند؛ بویی خنثی، اما سنگین از رمز و راز.

درون اتاق، نور کم‌سویی از شمع‌هایی معلق می‌تابید. کف زمین با فرش‌های ضخیم و کهنه پوشیده شده بود، و در میانه‌ی فضا، آینه‌ای بلند قرار داشت. نه آن آینه‌ی معروف، بلکه آینه‌ای دیگر؛ بدون قاب مجلل، اما با سطحی که موج می‌زد، گویی از آب ساخته شده باشد.

سیبل آرام به آن نزدیک شد. درونش هیچ انعکاسی نمی‌دید. نه چهره‌ی خودش، نه اتاق اطرافش. تنها مه.
اما وقتی دستش را به سطح آن نزدیک کرد، ناگهان تصویر تغییر کرد. صحنه‌هایی ظاهر شدند؛ نه از آینده‌ای روشن، بلکه جنگ، ویرانی، فریادهایی که انگار مستقیم به درون روحش نفوذ می‌کردند. جادوگرانی را دید که می‌جنگیدند، دوستانی که بر زمین افتاده بودند، چهره‌هایی که در آتش ناپدید می‌شدند.

چشمانش لحظه‌ای بسته شدند، اما پاهایش محکم بر زمین ایستاده بود. سیبل ترسی نداشت. اگر قرار بود پیشگو باشد، باید آنچه را می‌دید که دیگران تحمل دیدنش را نداشتند.

صدایی آرام، مانند نسیم میان درختان، در گوشش پیچید:
-تو انتخاب خواهی کرد. سرنوشت در دستان تو خواهد بود.

او دستش را بر سینه گذاشت، جایی که قلبش با ضرب‌آهنگی منظم می‌تپید. شاید همه‌ی این سال‌ها برای همین لحظه آماده شده بود. شاید آنچه دیگران به عنوان توهم و خیال‌پردازی از آن یاد می‌کردند، واقعیت محض بود.
او صدای سرنوشت را می‌شنید.

قدم به عقب گذاشت و از آینه فاصله گرفت. صدای زمزمه‌ها کم‌کم خاموش شدند. لحظه‌ای بعد، اتاق آرام گرفت.
سیبل نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت. به طرف در رفت. پشت سرش، در بدون صدا بسته شد و در دیوار محو گشت. اما چیزی درون سیبل تغییر کرده بود.

دیگر دلیلی برای تردید نداشت.
او دیده بود.
و حالا می‌دانست که در بزنگاه‌های تاریک، جایی که نور از دل سایه‌ها می‌جوشد، صدای او، صدای سرنوشت خواهد بود.
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!


پاسخ به: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: چهارشنبه 15 اسفند 1403 22:42
تاریخ عضویت: 1402/05/17
تولد نقش: 1402/05/29
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 14:24
پست‌ها: 176
آفلاین
درخواستم را در گوش باد زمزمه میکنم؛ باشد که روزی درخواستم را در گوشت زمزمه کند:
این پیامی‌ست از طرف کسی که در کنار توست.
اما قلبش کیلومتر ها با قلب تو فاصله دارد. هر چی بیشتر می دود دورتر و دورتر می شود. قلب من و تو همچون دو خط موازی در جاده‌ی سرنوشت به حرکت ادامه دهند؛ با آرزوی رسیدن به مقصد خوشبختی.
نمی‌دانم کجایی، در چه حالی و در کنار که هستی اما باز هم از تو خواهش می‌کنم. آرزوهای پنهانم را برایت می‌خوانم و امیدوارم روزی تنها نقل صحبت هایم را از باد بشنوی.
صدایم کن.
با همان صدای گرمت صدایم کن.
با همان لبخند شیرینت صدایم کن.
با آوای دلنشینت صدایم کن.
زیبا، زیبا صدایم کن!
امروز دیروز و فردا
تا ابد و روزی بیش
زیبا صدایم کن.
انگاه‌ست که خواهم رفت و خاطره ای خواهم شد؛
خاطره ای گوشه دفتر خاطراتت که پر از تلخی و شیرین هاست.
اما سهم من همان طعم ملس لواشکیست که با اینکه شیرین‌است ترشی اش نمی گذارد که مرا در آغوش بگیری و صدایم کنی.
تو هرگز صدایم نخواهی کرد.
صدای گرمت را نشنیدم.
تنها چیزی که ز تو دیدم اخم تلخت بود.
تنها چیزی که شنیدم صدایی بود همچو ناخن بر روی دیوار گچ.
زیبا، صدایم نکردی.
نه دیروز، نه امروز و نه فردا
صدایم نکردی نمی کنی و نخواهی کرد.
در نهایت هم آغاز و پایان ما جداییست.
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}