هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

اگر خیال می‌کردید وزارت سحر و جادو حق و حقوق اقلیت‌های جامعه جادویی را نادیده گرفته است، باید بگوییم اشتباه کردید! وقتی وزیر سحر و جادو خودش از اقلیت‌ها باشد، مشخص است که شما را فراموش نخواهد کرد.


از تمامی اقلیت‌های جادویی و باقی اعضای این جامعه جادویی دعوت به عمل می‌آوریم تا در برنامه‌های ویژه وزارتخانه برای اقلیت‌ها شرکت کنند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۱۷ دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
- معجون مرکب پیچیده؟... هومممم نمیدونم. شاید راه حل بهتری پیدا کردم...

با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی ایزابل مک دوگال هنوز بیدار بود. بانوی مرگخوار پشت میز خود نشسته و داشت به چیزی فکر می کرد. تنها منبع روشنایی اتاقش، شمع کوچکی بود که سوسو می زد. این شب بیداری ها جزئی از روتین زندگی اش شده بود.

شب هنگام و زیر نور شمع، بهترین زمانی بود که او می توانست در آرامش تمام به معشوقه اش فکر کند. عشق بین او و گادفری میدهرست یک عشق ممنوعه به حساب می آمد. تعداد کمی مرگخوار روی زمین بودند که عاشق محفلی ها شوند.
و همینطور تعداد کسانی که با ملاقات محفلی ها و مرگخواران موافقت کنند، چندان زیاد نبود. پس ایزابل باید راهی می یافت تا بدون اینکه کسی متوجه شود، به ملاقات گادفری برود.

البته...
البته شاید اگر کمی دست از فکر کردن بر می داشت و دنبال راه حل نمی گشت، متوجه این موضوع می شد که کسی مدت ها از لای در نیمه باز اتاقش، رفتار و حرکاتش را زیر نظر دارد. کسی که با دقت کردن به تغییر عادت ها و رفتارهای ایزابل، فهمیده بود که چقدر او گادفری میدهرست را دوست دارد.

کوین دنی کارتر کوچک چیز زیادی درمورد عشق بزرگترها نمی دانست. اما حس کرده بود اگر این رویه ادامه پیدا کند، ایزابل به کلی او را فراموش خواهد کرد.
مانند آن شب که فراموش کرده بود برای کوین قصه بخواند و او را به تخواب ببرد...


***



- اژ گادفری خوشم نمیاد.

خیلی ناگهانی و بدون هیچ مقدمه ای این کلمات از دهان کوین خارج شد. ایزابل با شنیدن این حرف تعجب کرد و ایستاد. در یک دستش پاکت خرید هایش بود و با آن یکی، دست کوین را گرفته بود تا در میان شلوغی گم نشود. روز آفتابی زیبایی بود و آنها برای خرید به بازار بزرگ لندن رفته بودند.

- کوین چیزی گفتی؟

کوین دستش را از درون دستان ایزابل بیرون کشید و به زمین چشم دوخت. سپس با صدایی آرام زمزمه کرد:
- من گادفری رو دوشت ندارم. ولی تو دوشتش داری.

ایزابل شوکه شد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت به غیر از این موضوع. فکر می کرد به خوبی توانسته عشق و علاقه اش به گادفری را پنهان کند ولی پی برد سخت در اشتباه بوده است. با نگرانی به کودک چشم دوخت.
- چرا از گادفری بدت میاد؟
- چون تو اونو بیشتر اژ من دوشت داری... مگه نه؟

دستان کوچک پسر بچه مشت شد. چیزی همانند یک تکه سیب راه گلویش را بست. از وقتی گادفری وارد زندگی ایزابل شده بود، ایزابل توجه کمتری به او نشان میداد. شب ها قبل از اینکه او به بخواب برود اتاق را ترک می کرد... عصر ها کمتر او را به پارک می برد... در طول روز زیاد به اتاقش سر نمی زد و با او بازی نمی کرد... حواسش به نقاشی هایی که از دونفرشان می کشید نبود و... و کلی دلیل دیگر که باعث شده بود کوین احساس تنهایی کند و نسبت به گادفری دید منفی داشته باشد.

- کوین کی همچین حرفی زده؟ معلومه که من هردوتونو دوست دارم.
- داری دروغ میگی! تو اونو بیشتر دوشت داری! اگه منو دوشت داشتی امروژ به جای اینکه بیایم برای تولد گادفری خرید کنیم منو می بردی پارک!

صدای فریاد کوین توجه چندین عابر را جلب کرد و باعث توقفشان شد. ایزابل در موقعیت مناسبی قرار نداشت. کوین از چیزی که به نظر می رسید باهوش تر بود و فهمیده بود او مشغول آماده سازی وسایل جشن تولد گادفری است. یک جشن تولد دونفره که کسی قرار نبود از آن باخبر شود.

- میخوای بری برای اون جشن بگیری. بعدشم میخوای منو ول کنی چون اونو دوشت داری!
- نه! اینطور نیست کوین!

کوین از فریاد ایزابل جا خورد. این اولین بار بود که ایزابل سرش فریاد می کشید آن هم میان جمعی از افراد غریبه. بغض پسر بچه ترکید و اشک هایش جاری شد. واقعا احساس می کرد که کسی دیگر دوستش ندارد. ایزابل با دیدن اشک های کوین دستپاچه شد. فوری روی زمین زانو زد تا هم قدش شود.

- من... متاسفم کوین... باید... هِی کجا داری میری؟

هنوز ایزابل حرفش را کامل نکرده بود که کوین شروع به دویدن کرد تا از او دور شود.
- دیگه دوشتت ندارم!

با تمام توانش می دوید و گاها به آدم های رو به رویش برخورد می کرد. فریاد های ایزابل که نامش را صدا می زد برایش اهمیت نداشت. میدانست که با وجود گادفری، او دیگر جایی در قلب ایزابل ندارد.
گادفری هم جذاب و خوشتیپ بود و هم یک خونآشام بسیار قوی. خوش اخلاق و دوست داشتنی هم بود و می توانست به راحتی قلب ساحره ها را تصاحب کنند.

این همه ویژگی خوب باعث حسادت کوین می شد. زیرا خودش فقط یک بچه بود و هیچ چیز خاصی نداشت که او را برای ایزابل جذاب کند. مطمئنا ایزابل به زودی ترکش می کرد و می رفت تا با گادفری زندگی کند. اشک جلوی چشمانش را گرفت و نتوانست جلویش را ببیند ولی باز هم به دویدن ادامه داد.

- کویــن مراقـــــــب بااااااااش!

صدای فریاد ایزابل با بوق ماشین قاطی شد و وقتی بچه سرش را بالا آورد خیلی برای فرار دیر شده بود. آخرین چیزی که کوین دید، نور چراغ های جلوی ماشینی بود که با سرعت به سمتش می آمد...


***


- سلام کوین. ببین برات چی آوردم!

با ورود تام ریدل به اتاق، کوین چشم از پنجره کوچک اتاقش گرفت به او خیره شد. درون دستان تام انواع اقسام خوراکی های رنگارنگ و دسته ای گل وجود داشت. از وقتی که با ماشین تصادف کرده و دست و پایش را گچ گرفته بودند، مرگخواران با هدایای مختلف به ملاقاتش می آمدند تا خوشحالش کنند.

تام ریدل بسته خوراکی ها را روی تخت گذاشت و خودش سراغ گلدان لب پنجره رفت تا گل هایش را تعویض کند. کوین تشکری بابت خوراکی ها نکرد. آن روزها کمتر با کسی حرف می زد. غم عجیبی بر چهره اش نشسته بود.
حال ایزابل هم بهتر از کوین نبود. او خود را مقصر بلایی که سر کوین آمده بود می دانست و احساس گناه می کرد. تمام وقت هایی که مرگخوار دیگری کنار پسربچه نبود، او کنارش می ماند و سعی می کرد لبخند را دوباره روی لبانش بیاورد. اما کوین هیچ واکنشی نشان نمیداد.

-کوین تو که ایزابل رو خیلی دوست داشتی. چرا اونطوری باهم دعوا کردین؟ سر چی؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

تام ریدل با نگاهی پدرانه به کوین خیره شده بود. او هم مانند دیگر مرگخواران از ماجرا خبر نداشت. اما حسی به او می گفت علیرغم اینکه کوین تمایلی به صحبت کردن ندارد، ولی حتما به سوالاتش پاسخ خواهد داد.

و حسش درست می گفت!

پسر بچه اول مِن و مِنی کرد و بعد آهسته جواب داد:
- من... بخاطر گادفری دعوامون شد... من بهش حشودی می کنم.
- دعوا سر گادفری؟ به خاطر حسادت؟ برای چی؟
- چون حشِ می کنم اژ وقتی که اون وارد ژندگی ایژا شده، ایژا منو دوشت نداره.

تام احساس کوین را درک می کرد. حسادتی کودکانه باعث اتفاق افتادن این ماجراها شده بود. اگر این حسادت از بین می رفت همه چیز درست می شد.

- کوین اول از همه بگو ببینم چقدر ایزابل رو دوست داری؟
- یه عالمه!
- پس با این وجود که میگی اینقدر برات مهمه از احساس خودت مطمئن نیستی یا از احساس ایزابل؟ میدونی که اونم خیلی دوستت داره. آدما به این راحتی کسایی که براشون عزیز هست رو کنار نمیذارن. حتی اگه فرد جدیدی وارد قلبشون بشه به این معنی نیست که جای قلبشون تنگ میشه و آدمای مهم دیگه رو فدا میکنن و کنار میذارن تا کل قلبشون رو فقط به یک نفر بدن.

کوین با تعجب به تام خیره شد. یعنی درست می گفت؟ درون قلب ایزابل هنوز جایی برای او وجود داشت؟ سوالش را با صدای بلند پرسید:
- یعنی من هنوژ تو قلب ایژابل جا دارم؟

تام ریدل به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
- درسته. هرچی بزرگ تر بشی میفهمی که آدمای دورمون با وجود اینکه فکر میکنیم کلی آدم دور و برشونه چقدر تنهان. اونم به خاطر اینکه اون ظاهری رو که اونا میخوان نشونمون بدن رو ما میبینیم و یوقتا با وجود اینکه حقیقت پشت اون ظاهر رو میفهمیم وانمود میکنیم که نمیدونیم.
- آخه چرا؟
- منم دلیلشو نمیدونم. شاید بخشیش به خاطر اینه اون ظاهر قدرتمندی که اون فرد نشنمون داده رو نمیخوایم پیش خودمون و بقیه خراب کنیم.

کوین گیج شده بود.
- ولی این موژوع چه ربطی به ایژا داره؟
- درباره ی ربطش به ایزابل منظورم این بود که اون از اون آدماست که قلب بزرگی داره و مطمئنم یه روز میفهمی که در حقیقت چقدر تنهاست.

تام با مهربانی دستی بر سر کوین کشید و مشغول نوازشش شد.
- کوین میدونی چقدر تنهایی غم انگیزه؟ مطمئنم تو با اون قلب قشنگت نمیخوای کسی که دوسش داری از تنهایی قلبش بشکنه. میدونم اون قدر شجاع و قوی هستی که تو همچین لحظاتی که کسی که برات عزیزه کلی دغدغه و فکر توی سرشه به جای نگران کردنش ازش حمایت میکنی. میدونی که اون به خاطر اتفاقی که برات افتاده چقدر خودشو سرزنش میکنه؟ من پیشنهادم اینه هر دو تون کمی بهم دیگه وقت بدین و سر فرصت دوباره درست درباره ی همه چی حرف بزنین. بدون عصبانیت و پیش داوری.

حرف های زیبای تام باعث شد که کوین متوجه حقیقت شود و از رفتاری که با ایزابل داشته خجالت بکشد. حتی حس بدی که نسبت به گادفری داشت هم فروکش کرده بود. او حالا می فهمید که تمام این مدت درمورد خوناشام محفلی اشتباه می کرده و او یک "قلب قاپ جدایی بنداز" نبوده است.

کوین باید برای جفتشان جبران می کرد. اما حالا که دست و پایش در گچ بود چه کار می توانست انجام دهد؟

- سلااام کوین! من اومدم روی گچ دستت نقاشی بکشم!

با ورود الستور و گابریل ناگهان جرقه ای در ذهن کوچکش زده شد.
- گابریل می شه تو و آل اِشتار بهم یه لطفی بکنین؟


چند روز بعد

- کوین میتونم بیام تو؟
- بله بیا!

ایزابل به آرامی دستگیره در را گرفت ولی سعی نکرد بازش کند. داخل سرش آشوب بود. نمی دانست بعد از مدت ها حرف نزدن با کوین، حالا چگونه می خواست احساساتش را به او بفهماند. آیا کوین همچنان نسبت به گادفری حس بدی داشت؟ آیا اینبار اجازه توضیح ماجرا را می داد؟ اصلا بعد از توضیح داستان، باز هم باید بین کودک بازیگوش و خونآشام محفلی یکی را انتخاب می کرد؟

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد فکرش را متمرکز و در را باز کند. با باز کردن در ناگهان متوجه اتاقی تزئین شده با بادکنک و کاغذ رنگی شد.

- این تژئینات اژ همون وشایلاییه که اون دفعه خریدی و بعد همه شونو ریختی دور. بانو مروپ موقع تفکیک ژباله پیداشون کرده بود. همه شالم و بدردبخور بودن برای همین اژشون برای تژئین اتاق اشتفاده کردم. گابریل کمکم کرد.

ایزابل با حیرت به اتاق نگاه می کرد. کوین با لباس های نسبتا رسمی وسط اتاق ایستاده و به عصایش تکیه زده بود. به کمک جادو حالش خیلی بهتر شده بود و به زودی می توانست مانند قبل راه برود. به پهنای صورتش می خندید.

- امیدورام هدیه ای رو که می خوای به گادفری بدی همراه خودت آورده باشی. به هر حال اون به ژودی می رشه.

ایزابل تازه متوجه کیک متوسطی شد که روی میز قرار داشت و شمع های رنگارنگ جادویی رویش با خوشحالی خاموش و روشن می شدند. زبان دختر بند آمده بود.

- نگران نباش آل اشتار اتاقو طلشم کرده. هیچ شِدایی بیرون نمیره. بعد ورود گادفری هم اتاق برای یه مدت اژ دَشترِش اونایی که بیرونن خارج میشه. هیچیکی نمیتونه جشنتون رو خراب کنه.
- کوین... من متاسفم بابت...

دست کوین بالا آمد و اجازه نداد ایزابل ادامه حرفش را بزند.
- منم مُقَشِر بودم. بیا اون ماجرا رو فراموش کنیم. ولی... میشه لطفا هیچ وقت منو فراموش نکنی؟

لبخند دلنشینی روی لب ها ایزابل نقش بست. بعد با تمام توان پسرک را در آغوش کشید.
- معلومه! من همیشه به یادت می مونم کوین.

حس امنیت و آرامش دوباره به وجود کوین برگشته بود. از اینکه ایزابل را شاد میدید خوشحال بود. از اینکه با تام حرف زده و راهنمایی گرفته بود، خوشحال بود. از اینکه گابریل و الستور برای تزئین اتاق کمکش کرده و قول داده بودند راز عشق ایزابل و گادفری را به کسی نگویند، خوشحال بود. از اینکه الستور قرار بود گادفری را با چشمان بسته به آنجا بیاورد، خوشحال بود.

- وقتشه!

گابریل سرش را از لای در اتاق داخل آورد و به ایزابل و کوین آماده باش داد. دقایقی بعد چهره الستور که مزین به لبخندی پهن تر از همیشه بود، در آستانه در نمایان شد. پشت سر او گادفری با چشمان و دستانی بسته ایستاده بود و سعی داشت از دست سایه الستور رهایی یابد.

- گرفتن یه محفلی بدون اینکه بخوای بهش آسیب بزنی چالش بر انگیز و سرگرم کنند بود. ولی شکنجه رو به خودتون می سپارم.

گادفری با شنیدن کلمه شکنجه از دهان الستور، حسابی ناراحت و عصبانی شد. به خودش قول داد بعدا به موقع حساب آن مرگخوار قرمز پوش را برسد. ولی فعلا باید روی فرار کردن تمرکز می کرد.

- پارچه رو از روی چشاش بردار.

به محض باز شدن چشمانش به سمت اولین نفری که نزدیکش بود یورش می برد و...

- تــولــدت مبـــــــــــــــــــارک!

شمع های روی کیکش را فوت می کرد؟


تولدت مبارک گادفری عزیز. الهی که همیشه تنت سالم، دلت شاد و لبت حسابی خندون باشه.


با تشکر از تام ریدل که موقع نوشتن خیلی کمکم کرد.





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹:۲۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۹:۱۶
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
تمام احساسات را می شود به راحتی کنترل کرد، به جز احساساتی که در مورد افراد دیگر دارید. هرگز در اولین دیدار با کسی، نمی توانید پیش بینی کنید در سه ماه آینده، چه احساسی نسبت به او خواهید داشت. ممکن است چشمانتان را باز کنید و ببینید کسی که نمی خواستید از صد کیلومتری اش رد شوید، عزیزترین دوستتانش شده و با هم به کسی که حاضر بودید تمام زندگی اتان را بدهید تا فقط یک نیم نگاه به شما بیندازد بد و بیراه می گویید.

رزالین لینتون هم هرگز فکر نمی کرد در بیست سالگی، بهترین دوستش نه ادگار بونز، جوزفین همیلتون یا هر هافلپافی دیگر، بلکه پسر اسلیترینی لاغراندامی که سه سال از خودش کوچکتر بود باشد.

این که از کسی بپرسید چگونه با کسی دوست شده، مانند این است که بپرسید جامعه جادوگری چگونه شکل گرفته. نمی شود این فرایند را با یک یا چند جمله توضیح داد، اگر می خواهید بدانید یک رابطه دوستی "واقعا" چگونه شکل گرفته، نیاز به یک جفت گوش شنوا، دو سه ساعت وقت آزاد و اگر فرد موردنظر خیلی تودار باشد، یک پاتیل معجون راستی ناب و تر و تازه نیاز دارید.

رزالین در سی و هفت سالگی، خوب به خاطر می آورد چگونه با ریگولوس دوست شده، ولی نمی توانست آن را توضیح دهد.

اولین بار که او را دید، ساعت پنج بعد از ظهر یک روز آفتابی بود. به خاطر طلسمی که کراب به سویش شلیک کرده بود، در درمانگاه هاگوارتز به سر می برد و طبق معمول، وقتش را با کتاب هایش می گذراند که متوجه کشمشی میان دو نفر از پسران سال اولی شد که آنها را به قیافه می شناخت، اما هرگز با آنها هم کلام نشده بود. پسری که لاغر و ظریف اندام بود و موهای مشکی شبق مانند داشت می گفت:
- بارتی، چند بار بهت گفتم که من می تونم خودم به درمونگاه بیام نیازی نیست که...

پسر موبلوند وسط حرفش پرید. برخلاف پسر اول، صدایش بلند و پرهیجان بود.
- این چه حرفیه ریگی؟ ناسلامتی با هم رفیقیم دیگه.

رزالین می توانست حالتی تصنعی و آمیخته با اکراه و اجبار را در لبخند پسرک تشخیص دهد. به راحتی می شد فهمید میل چندانی به همراهی با بارتی ندارد.

پس از بستری شدن پسر، رزالین حتی یک کلمه هم با او حرف نزد، ولی از صحبت های مادام پامفری دستگیرش شد که نامش ریگولوس بلک است و به خاطر نوعی بیماری خودایمنی همیشه یک پایش در درمانگاه است و یک پایش در کلاسها. این را هم فهمید که معجون های درمانی آنطور که باید و شاید رویش اثر نمی کنند و همین مادام پامفری را به شدت شاکی کرده. همچنین دریافت مانند خودش بی نهایت به کتاب و کاغذ پوستی وابسته است.
، سز
رزالین به خودش قول داده بود تا زمانی که افراد خودشان به سمتش نیامده اند، سر حرف را با آنها باز نکند تا آزارشان ندهد، اما وقتی دید ریگولوس کیسه ای که بخش زیادی از تمام غذاهایی که به آنها داده شده بود را روانه سطل زباله می کند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
- به نظر می رسه می خوای خودتو نابود کنی.

ریگولوس اخم کمرنگی کرد. آنقدر کمرنگ که اگر تیزبینی رزالین در حد یک آدم معمولی بود، اصلا متوجهش نمی شد.
- فکر می کنم علاقه شدیدی به نجات دادن دیگران داری.
- و منم حس می کنم تو اختلال تغذیه داری.

ریگولوس سرخ شد. به نظر می رسید خودش هم از اختلال تغذیه ایش آگاه است، اما نمی خواهد دیگران آن را به رخش بکشند. در همین حین، رزالین توانست مقداری از نوشته های روی کاغذپوستی کنارش را بخواند."تنها لحظات زندگی ام که واقعا متعلق به منند، لحظاتی اند که می نویسم. کاغذهای پوستی قلب منند. جوهر خون من است."

قبل از این که ریگولوس فرصت کند کاغذها را پنهان کند، رزالین با لبخندی مادرانه گفت:
- خیلی خوب می نویسی.

ریگولوس با نوعی قدردانی خاص که فقط نویسنده ها درک می کنند، به رزالین خیره شد؛ و این آغاز یک دوستی بود. دوستی ای که فقط مرگ توانست بینشان جدایی بیندازد.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸:۵۴ دوشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
پاتریشیا در جاده‌ی خاکی‌ای که از یک جنگل زیبا می‌گذشت، قدم می‌زد. درختان بلند در دو طرف جاده به چشم می‌خوردند و برگ‌های سبزشان مانند سایه‌بانی روی جنگل را پوشانده بودند. گل‌های رنگارنگ زیبایی زمین را پوشانده بودند و حیوانات کوچک اطراف‌شان می‌پلیکدند. پاتریشیا آرزو داشت جای آنها بود. آنها در جایی به این زیبایی زندگی می‌کردند.

پاتریشیا این جنگل را خوب می‌شناخت. این جنگل پشت خانه‌ی قرمز بود؛ وقتی پاتریشیا پنج سالش بود، او و مادرش بالای یکی از درخت‌های این جنگل یک خانه‌ی درختی ساختند و پاتریشیا تا وقتی که به هاگوارتز برود، همه‌ی کارهایش را آنجا می‌کرد. حتی تا سال چهارم هاگوارتز همه‌ی تکالیف تابستانش را آنجا انجام می‌داد، اما پس از مرگ مادرش دیگر به آنجا نرفته بود. اکنون پاتریشیا خودش را وادار کرده بود به آن خانه‌ی درختی سر بزند.

پاتریشیا به بزرگ‌ترین و پهن‌ترین درخت بید مجنون جنگل رسید؛ درختی زیبا با برگ‌های سبز آویزان که نردبانی ساخته‌شده از چوب و طناب از تنه‌اش بالا می‌رفت و به خانه‌ی درختی چوبی‌ای می‌رسید. این خانه‌ی درختی شیروانی داشت و پشت پنجره‌های بدون شیشه‌اش گل‌های رز بنفش و صورتی گذاشته بودند. پاتریشیا یادش آمد آن زمان‌ها مادرش یک آب‌پاش را جادو کرده بود تا هرهفته‌یک‌بار به گل‌ها آب بدهند. از نردبان بالا رفت و دریچه‌ی زیر خانه‌ی درختی را باز کرد. خودش را بالا کشید و سپس به اطراف نگاهی انداخت.

خانه‌ی درختی پر از گردوخاک و تار عنکبوت شده بود. فرش پشمی روی زمین کثیف و خاکی بود، میز تحریر و صندلی ساخته‌شده از چوب بلوط گوشه‌ی اتاق هم زیر لایه‌ی سنگینی از گردوخاک دفن شده بود. خوراکی‌های توی قفسه‌ها کلی کپک زده و خراب شده بودند. بااینکه آن خانه‌ی درختی خیلی کثیف شده بود، اما پاتریشیا هنوز هم دوستش داشت. این خانه، یادآور تک‌تک لحظات خوش پاتریشیا با مادرش بود؛ آن لحظاتی که دیگر قرار نبود تکرار شوند و فقط خاطره‌شان به جا مانده بود.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳:۰۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۴۰:۴۹
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1335 | خلاصه ها: 1
آفلاین
محوطه‌ی هاگوارتز در دل تاریکی شب غرق شده بود. برج و باروهای بلند و با ابهت هاگوارتز هم‌زمان حس امنیت و ترس را در انسان برمی‌انگیخت. آن شب شاید یکی از آرام‌ترین شب‌های پاییزی هاگوارتز بود. هنوز وقت زیادی تا سپیده‌دم مانده بود و هیاهوی همیشگی دانش‌آموزان پرشور و اشتیاق آن دیده یا شنیده نمی‌شد.
بر بلندترین برج قلعه، یعنی برج اخترشناسی، پیکری به چشم می‌خورد. بلندی قامتش با ریش و موهای نقره‌ای‌رنگش از نظر پنهان می‌ماند. ردای بنفش‌رنگ او به زحمت از فاصله‌ی دور دیده می‌شد، اما رشته‌ی افکارش را می‌شد از فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر حدس زد.

او می‌دانست...



درست در جایی ایستاده بود که دست سرنوشت برایش مقدر کرده بود. سه ماه؟ شش ماه؟ کمتر یا بیشتر... پایان مأموریت آلبوس دامبلدور رقم می‌خورد.

نگاه نافذش را از دوردست برگرفت و به دست راستش زل زد که سیاه و خشک شده بود. اهمیتی نداشت این نفرین قرار بود جان او را بگیرد. بیشتر از این‌ها را بر خودش روا می‌داشت. آریانا به خاطر جاه‌طلبی‌های او جانش را از دست داد. این عذاب و مرگی که انتظارش را می‌کشید، کمترین هزینه‌ای بود که برای نجات دنیا باید متحمل می‌شد.

اشک در چشمانش جمع شده بود و دیده‌اش را برای لحظاتی تار کرد. آلبوس دامبلدور، نابغه‌ای که ناچار بود تمام عمر عواطفش را سرکوب کند. تصمیم‌های درست بگیرد و با عواقبش روبرو شود.

طنین صدایی مردانه و عمیق از پشت سرش شنید.

«حدس می‌زدم اینجا باشی آلبوس. چه چیزی تو رو بی‌خواب کرده؟»

آلبوس برنگشت چون نمی‌خواست تر شدن چشم‌هایش دیده شود. فقط پاسخ داد:

«اگر هر کسی این رو ندونه، تو خیلی خوب می‌دونی دلیل بی‌خوابی‌های من چیه، سه‌وروس.»

سه‌وروس اسنیپ لب ورچید و در سکوت در کنار آلبوس قرار گرفت.

مشاهده‌ی آلبوس دامبلدور در کنار وفادارترین یارش در محفل ققنوس، در کنار کسی که تبدیل شدن به یکی از نابغه‌ترین جادوگران سیاه تاریخ را به باد فراموشی سپرد تا در خدمت قدرتمندترین و باهوش‌ترین جادوگر سفید باشد، چیزی نبود که گلرت را خوشحال کند.

گریندلوالد در حاشیه‌ی تاریک جنگل ممنوعه ایستاده بود و چشم از دامبلدور پیر برنمی‌داشت. زیر لب با خودش گفت: «برای از بین بردن تام ریدل از جان خودت گذشتی مرد. واقعاً ارزشش رو داره؟ ... اگر می‌دونستی چه نقشه‌هایی برای آینده‌ی دنیا دارم، هیچ‌وقت خودت رو باهاش درنمی‌انداختی.»

آلبوس دامبلدور زیرلب گفت: «سه‌وروس. نیازی هست که دوباره تأکید کنم...»

«آلبوس. می‌دونستی بی‌رحم‌ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم؟ چرا من؟»

«ما بارها درباره‌ی این موضوع صحبت کردیم سه‌وروس. رستگاری من و تو درست در همین نقطه...»

به زیر پایش اشاره کرد.

«... به حد اعلای خودش می‌رسه. شاید رفتن من برای عده‌ای ناامیدکننده باشه. شاید حتی بعد از مرگت هم کسی نفهمه چه کار بزرگی انجام دادی....»

«آلبوس...»

«برای من مثل پسری هستی که هرگز نداشتم. و این آخرین خواسته‌ی منه که باید برآورده کنی. بار سنگینی به دوش می‌کشی، ولی مطمئنم که ادامه‌ی این مسیر رو به دست مطمئنی سپردم.»

سه‌وروس اسنیپ آه معناداری کشید. چند دقیقه همانجا ایستادند و هر دو به دوردست‌ها خیره شدند. سپس راهشان را گرفتند و از نظر پنهان شدند.

گریندلوالد اما تا طلوع خورشید از جایش تکان نخورد. آلبوس دامبلدور برایش مهم بود. گلرت خوب می‌دانست نقش بر آب کردن نقشه‌های آلبوس برای ولدمورت خیانتی بود که دامبلدور هرگز در هیچ یک از دنیاهای موازی قادر به بخشیدنش نبود. اما کاری بود که باید انجام می‌شد.

«متأسفم آلبوس. برای هیچ مُردی...»


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸:۳۶ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۱۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 330
آفلاین
دوست قدیمی



صبح قبل از بیدار شدن آسمان از جایش بلند شد. پرده ها را کشید و به سیاهی شب نگاه کرد. عشق به عزیزانش سیاهی را رنگ میزد و دمِ گرم و پر از خاک آسمان را به نسیمی معطر و خنکایی مطبوع تغییر می داد.

بدون گله و شکایت از سحر خیزی، پیش بند بست، دستمال سر انداخت و دمپایی های ابری پلاستیکی اش را پوشید.
از بین درب اتاق ها به تک تک بچه ها سر کشید. رویای شیرینی در هوای خانه و خانواده پخش بود.

با لبخندی عمیق از گرمای محبتش، دست به کار شد. تا قبل از بیداری بچه ها چند ساعتی بیشتر زمان نداشت! ابتدا چوب جادویش را به تمیز کاری آشپزخانه مشغول کرد و خودش به پرده های خاکستری و خاک گرفته سالن اصلی رسید. گردگیری، شست و شو و بخش آخر پخت و پز.

میز صبحانه با تخم مرغ های عسلی که رویشان خنده نقاشی شده بود تزئین و با حلیم گوشت که در کاسه های سفالی سبز روی میز گذاشته شده بود کامل شد.

بعد به سراغ کوله ی بچه ها رفت. تک تکشان را آماده کرد. لباس هایشان را اتو کشید و زدگی ها را رفع کرد.
مادر مهربانی بود که عطرش از جلوی اتاق هر که رد می شد لبش به خنده ای در خواب می شکفت.

در انتها به اتاق خودش رفت و وسایلش را جمع و جور کرد. تقریبا همه چیز را برداشته بود. آخرین کار خالی کردن قاب عکس روی میزش بود. عکس کاغذی دسته جمعی بچه ها.
لرزی وجودش را فرا گرفت، ترسی که مدت ها دلش را چنگ می زد حالا گلویش را فشرده بود.
بغضی از نفس هایش در اتاق می پیچید که خاک روی زمین را منجمد می کرد.
گرمای قلبش خانواده را زنده نگه می داشت و غم هایش خودش را به ویرانی می کشاند‌.

کوله اش را به پشت بست و راهی شد. درب خانه شماره ی دوازده گریمولد برای آخرین بار به دست هایش خورد.
بعد از رفتنش غبار سردی در خانه و دلها سنگینی کرد. همه با تنگی نفس از خواب بیدار شدند.

آسمان طلوع کرد و هیچکس نمی دانست دلیل دلگیری که صبح به سینه ی همه شان چنگ زد چه بود. تنها چیزی که احساس می شد صندلی خالی میز صبحانه بود.

به اتاقش که سر بزنید دلتان می گیرید. همه چیز عمیقا یخ زده حتی تکه کاغذی که در میان فضای منجمد اتاق گیر کرده.






پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰:۴۷ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۴۱:۳۰
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 389
آفلاین
هنگامی که نور می‌میرد: تأملاتی در تاریکی


در طول سده‌های متوالی زندگی‌ام، دقیقاً نمی‌توانم بگویم که چه زمانی تاریکی کامل قلب مرا فرا گرفت. شاید هرگز نور حقیقی را ندیده‌ام، یا شاید زمانی که هنوز بر روی زمین قدم می‌زدم، نور و امید همواره در روحم حضور داشتند. اکنون، با نگاهی به دوردست‌های گذشته، تنها سایه‌های تیره‌ای را می‌بینم که به آرامی مرا در بر می‌گیرند.

نخستین بار تاریکی را وقتی احساس کردم که ماگل‌ها یک جادوگر را در برابر چشمان من و سه بنیانگذار دیگر هاگوارتز، زمانی که هنوز کودک بودیم، به آتش کشیدند. صحنه‌ای که نمی‌توانم فراموش کنم؛ فریادهای آن جادوگر و بوی گوشت سوخته‌اش هنوز در حافظه‌ام زنده است. آن روز، چیزی در درون من شکست و حسی از نفرت و خشم بی‌پایان، تمام وجودم را فرا گرفت.

و آن احساس تاریک با درک بیشتری از طبیعت انسانی، چه در میان جادوگران و چه ماگل‌ها، زنده و پرقدرت باقی ماند. با گذشت زمان، دیدم که چگونه ترس و بی‌اعتمادی می‌تواند به خیانت و ستم منجر شود. دیدم که چگونه قدرت‌طلبی و حرص در هر دو جامعه جریان دارد و چگونه این خصلت‌ها باعث می‌شوند که انسان‌ها دست به اعمالی زنند که نه تنها خودشان بلکه دیگران را نیز به نابودی می‌کشاند. این دانش و تجربیات مرا به این سوال می‌رساند که آیا بشریت حتی شایستگی سفیدی را دارد؟

من واقعاً سعی کردم تا کمی از مهربانی در دل خود بیابم تا در اینجا بنویسم، اما هیچ اثری از آن پیدا نکردم. البته به عنوان بهترین جادوگر تمام دوران‌ها، من همیشه می‌توانستم تظاهر کنم و نقاب بزنم و با مهربانی‌ای که این تاپیک از من می‌خواهد بنویسم، اما چه فایده‌ای دارد که در اینجا فریبکار باشم، وقتی که برای بی‌رحمی‌ام شهرت دارم؟

شاید تمام مرگ‌ها، کشتارها، شکنجه‌ها و تمام کارهای تاریکی که طی سال‌ها مرتکب شده‌ام، بازگشت را برای من غیرممکن ساخته است. شاید این انتقام دیگران برای دردهایشان باشد، ناممکن‌سازی بازگشت من از تاریکی حتی برای یک پست. مطمئنم که روح من که با موجود خانگی‌ام، باسیلیسک، درآمیخته شده، نیز در این مسئله کاملاً بی‌گناه نیست.

اما این سوال همچنان در ذهن من باقی مانده و من این داستان را با آن به پایان می‌برم تا شما نیز درباره‌اش تعمق کنید. آیا واقعاً ناتوانی در نوشتن به سبک سفید است، یا بی‌میلی روح من در انجام آن؟ شاید مسئله این نیست که نمی‌توانم، بلکه آنقدر عاشق تاریکی هستم که حتی نمی‌خواهم برای یک لحظه آن را ترک کنم و خوبی را در نظر بگیرم.


ناکس*!!




*پی نوشت: با استفاده از "ناکس"، نوری که توسط "لوموس" ایجاد شده خاموش می‌شود و به این ترتیب تاریکی به محیط باز می‌گردد.




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸:۳۲ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۹:۱۶
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
ریگولوس بلک، همیشه به خاطر این که به کلاه اصرار کرده در اسلیترین باشد افسوس می‌خورد. در سالن عمومی اسلیترین، همیشه احساس می‌کرد بیگانه ایست که از سیاره‌ای دوردست آمده و روی زمین گرفتار شده.

سال سومی بود، اما هنوز با دیدن جمجمه ها و مارهای سالن عمومی، چنان می‌ترسید که درد شدیدی در قفسه سینه اش حس می‌کرد.
هیچ کس، حتی حتی بهترین دوستش بارتی نمی‌دانست که او هر شب از وحشت می‌گرید. اسلیترین ها خشن بودند؛ بیش از حد خشن.

صبح شنبه، زیر لحاف سبزش که طرح وحشتناکی از یک مار روی آن بود مچاله شده بود. آن روز کلاسی برگزار نمی‌شد، بنابراین می‌توانست از اتاقش بیرون نرود. چرا باید بیرون می‌رفت؟ مگر چه چیزی به جز اسلیترین هایی که تمام دغدغه اشان اصالت و یا پیروزی های آن پیرمرد کچل و بی دماغ بود انتظارش را می‌کشید؟

وضع دانش‌آموزان سایر گروهها هم چندان بهتر نبود، اکثرشان نمی‌توانستند به چیزی مهم تر از مسابقه بعدی کوییدیچ یا کنسرت گروه خواهران عجیب بیندیشند.

بین تمام دانش آموزان هاگوارتز، تنها شش نفر بودند که دوستشان داشت؛ سوروس اسنیپ، رزالین لینتون، بارتی کراوچ جونیور، دورکاس میدوز و پاندورا و ایوان روزیه. ریموس لوپین هم مهربان و روشنفکر به نظر می‌رسید، اما ریگولوس زیاد او را نمی‌شناخت.

صدای بلندی ریگولوس را از دریای افکارش بیرون کشید:
- هی ریگی!

این صدا را خوب می‌شناخت. چه کسی می‌توانست باشد به غیر از سیریوس؟ درماندگی چند دقیقه قبلش محو شد و جای خود را به شور و هیجان داد. آیا واقعا برادرش به خاطر او به تالار اسلیترین آمده بود؟

بوی سالاد مورد علاقه اش مشامش را پر کرد. سیریوس کنارش نشست و موهایش را به هم ریخت.
- خیالت راحت، می‌دونم چقدر حساسی و اصلا گوشت یا غذاهای سنگین نمی‌خوری؛ برای همین واست سالاد آوردم. تمام موادش سبزیجاتین که دوست داری.

یک آدم چقدر می‌توانست مهربان باشد؟ سیریوس چشمکی زد:
- باید تا آخرش بخوری! به اندازه‌ای آوردم که تو معده گنجشکیت جا بشه.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۰۲ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۱۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 330
آفلاین
این قسمت: ریموس لوپین. گرگینه ای که در هفت آسمان یک‌ ستاره نداشت.


گاهی به نظر لوپین، زندگی در خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد به عنوان آشپزی شیری شکلاتی، آنقدر ها هم هیجان انگیز و دلنشین نبود.

در محفل عشق بود. سپیدی بود. و گرمایی از بچه ها ساطع می شد که قلب آدم را گرم می کرد.

اما لوپین... گاهی دلش یخ می ماند و گرمای شکلات، مونس و همدم تنهایی هایش نمی شد.
مدتی بود که لوپین دچار احساساتی پیچیده تر از سابق شده بود. تنهایی او را آزار می داد.
تنهایی یعنی حس دوست داشته نشدنی که تو را از دیگران جدا نگه میدارد و اخیرا لوپین خودش را در جمع یا عضوی از آن نمی دانست.

تلخی شکلاتش آن شبی بیشتر شد که روی مبل گرمش نشسته بود و بافتنی می بافت. اما تا به خودش آمد همه ی چراغ ها خاموش شده بود و همه ی بچه ها بدون حتی شب به خیر گفتن به اتاق هایشان رفته بودند. یعنی فرق لوپین با مبل زیر پایش چه بود؟ البته تفاوت هایی وجود دارد، اینکه روی یک مبل می‌توان نشست اما روی یک گرگینه نه.

آن شب لوپین اشک گوشه ی چشمش را پاک نکرد. آن را روی انگشتش گرفت و به آن خیره شد. وقت رفتن رسیده بود!
نه لباس، نه چمدان و نه یادگاری، کتش را به دست گرفت و از درب اصلی خارج شد.
برای آخرین بار به آسمان بالای خانه‌ی شماره‌ی دوازده نگاه کرد.
این آخرین بار بود. آخرین باری که زیر این بخش از آسمان می ایستاد. هر چه باشد قلبش همیشه سپید می‌ماند اما حالا محفل برایش دلگیر شده بود و باید آن را ترک می کرد.
در این افکار شنا می‌کرد که لکه ی سیاهی در مهتابِ آسمان پدیدار شد.
لکه ای که به سرعت پایین می آمد. لکه ای که جیغ می کشید.
لوپین قبل از آنکه از زیر سایه‌ی آن لکه عقب برود مثل گوجه ای زیاد رس روی سنگ فرش له شد.

جوزفین که لبه ی پنجره‌ی اتاقش نشسته بود چند طبقه ای سقوط کرده و مقصدش لوپین بود. قسمت را مرلین چنان رقم زد که دست جوزفین به خون لوپین آغشته شود و خودش زنده بماند.

در روز های بعد جوزفین از عذاب وجدان آب گرفتن لوپین بیشتر از همه بالای سرش حاضر میشد. برایش کتاب می خواند و شکلات آب شده در دهانش می ریخت. لوپین زنده ماند.

جوزفین هم مدتی بود که برای مقابله با افکار مشوش اش لازم می‌دانست خودش را سرگرم کند و این اتفاق همان چیزی بود که لازم داشت.
در آشپزخانه هم جای خالی لوپین احساس می شد. شاید لوپین به ظاهر کار بزرگی برای محفل نمی کرد اما در واقع وجودش و اهمیتش برای تک تک اعضای سپیدی آشکار بود. وجودی که گرمایش همه را کنار هم نگه می‌داشت.

مدتی گذشت و آرامش به محفل بازگشت. لوپین بهبود پیدا کرده بود و روی پای خودش می ایستاد. حالا بیشتر از همیشه لوپین محبوب دل ها شده بود و قدرش دانسته می‌شد. اما اینبار ریموس لوپین گیر کرد، بین افکار و آرزوهایی که صدای گرم جوزفین در آن ها پرواز می‌کرد.

لوپین زمانی که به جوزفین برخورد می‌کرد گل از گلِ لپهایش می شکفت. وقتی صدایش را می‌شنید یاد مراقبت ها و محبت هایش هنگام نا خوش احوالی اش می افتاد و به طور کل، لوپین احساس می کرد دلش نسبت به جوزفین دچار شوری شده که او را دلگرم می‌کند.
برای همین تصمیم اش را گرفت. باید حرف دلش را به جوزفین می‌زد.

تنها جایی که می شد جوزفین را تنها گیر آورد، زمانی بود که در میان ظهر، در حیاط پشتی روی درخت نشسته و کتاب می خواند. لوپین مدت ها او را زیر نظر داشت، امروز روزی بود که باید انجامش می‌داد.

موهایش را شانه زد. عطر گرگینه کشش را به پوستش زد و شکلات نعنایی اش را روی زبانش گذاشت. همه چیز آماده بود.
لوپین کاملا مشکوک، سر ظهر، زیر درخت راه می رفت و جوزفین از گوشه ی چشم یک لوپین اتو کشیده ولی وا رفته می دید که با استرس انگشت هایش را در هم پیچ و تاب می داد. و هر لحظه یک تار موی ژل زده اش در هوا بالا می رفت.
آنقدر لوپین قدم زد تا جوزفین با عصبانیت گفت:
_ریموس! چیزی میخوای؟

لوپین که جمله ای را زیر لبش تکرار میکرد هول شد و به زبانش آورد.
_ ازدواج با من جوزفین میکنی؟


ریموس لوپین با چسب زخم هم خوشگل بود. اما اینبار موقع درست کردن پنکیک صبحانه باید مواظب می بود تا خاک از اجری که تا نصفه در سرش فرو رفته بود داخل ماهیتابه نریزد.
ریموس حالا خوشحال از اینکه هنوز زنده است زندگی می کند. زندگی نعمت بزرگی است.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰:۳۰ شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۰:۳۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 299
آفلاین
پست مرتبط

بنجامین در حالی که جام شرابی را در دست گرفته بود، بر روی زمینی خاکی قدم برمی داشت. آنجل همیشه به او می گفت که این جا مدفن گل های سرخ است، که روزی گل های سرخ از زیر این خاک سر بر می آورند و چهره ی خون بارشان به آسمان لبخند می زند.

حال آنجل رفته بود، برای همیشه. و به زودی جسم بی نقصش در دل همین خاک می آرمید، زیر سنگ قبری به شکل خودش، با بال های یک فرشته.

همان طور که بنجامین در افکار خود غرق شده بود، زاغ سفیدی از بین درختان جنگل پرواز کنان به سمتش آمد و روی شانه اش نشست. بنجامین با خودش فکر کرد که این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ یک علامت شوم بود یا خوش یمن؟

در همین لحظه صدایی از پشت سرش گفت:
- وقتی کسی کشته می شود و زاغ سفید خودش را نشان می دهد، یعنی آن شخص به حق کشته شده.

بنجامین رویش را برگرداند و پطروس را دید.
- نمی خواهم چیزی در این باره بشنوم.

- بنجامین!

- آنجل کسی بود که مرا از دست خودم نجات داد. در حالی که هر روز بیشتر از قبل در باتلاق تاریکی فرو می رفتم، او بود که مرا از آن جا بیرون کشید. من با هم نوعان خودم دشمن شده بودم و آن ها را می کشتم، دستانم به خون آن ها آلوده شده بود و این...

لب های بنجامین شروع کردند به لرزیدن.
- و این داشت مرا نابود می کرد. آنجل بود که به من کمک کرد هم نوعانم را بشناسم و این گونه خودم را شناختم و او را.

پطروس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، بنجامین. تو او را نمی شناختی.

- او باعث شد که با هم نوعانم، خون آشام ها دشمنی نکنم، دشمن خودم نباشم.

در این هنگام به هق هق افتاد و روی زانوهایش فرود آمد.
- حال او رفته و نبودش بر روحم داغ بردگی زده. من برده ی اندوه بی پایان شده ام.

پطروس با تاسف به بنجامین نگاه کرد، به تنها خون آشامی که برایش احترام قائل بود و حتی او را تحسین می کرد. تا حدی عذاب وجدان داشت، چون خود او بود که در گذشته بنجامین را تشویق کرد که به یک شکارچی خون آشام بدل شود و همین سرآغازی شد برای ورود آنجل به زندگی بنجامین.

به سمت بنجامین رفت، اندکی خم شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
- درک می کنم چه حسی داری. من هم در گذشته کسی را که عاشقش بودم، از دست دادم. می دانم که او گناهکار بود و لایق کشته شدن، ولی بخشی از وجودم همیشه از این واقعیت فرار می کند.

بنجامین با خودش فکر کرد که ای کاش او نیز می توانست همین حالا از واقعیت تلخ زندگی اش فرار کند، یک فرار شبانه ی دل انگیز.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵:۳۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۳۹:۰۸
از دستم حرص نخور!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 359
آفلاین

چندروزی پیشتر

خورشید فرو نشست در باختر. نمود این حال دلش را آخ‌تر.
خاکِ آسمانْ فروغ سرخ خورشید غروبین را نوشیده بود و رنگ به گلبرگ ابرها می‌دواند.

نگاهش گل آسمان را می‌چید و بین صفحات خاطراتش قرار می‌داد. ذهنش ذره‌بینی شد که پرتوهای آن نور غریب را بر ضمیرش متمرکز ‌می‌کرد. چیزی درون او سوخت.

چیزی در وجودش آتش گرفت و دودش راه تنفس‌اش را بست.

ساکن بر جای خود ماند. غبار خاکستر آن سوختگی، زنگاری شد بر آیینه‌ی دلش.

بین سفرهایش هرگاه به حوالی شهر لندن می‌رسید، قلبش شروع می‌کرد به زق‌زق‌کردن. تا حدی شبیه به زخم پیشانی هری‌ در مجاورت لرد سیاه. چیزی در گذشته آن دو را به هم پیوند می‌زد و تا حل و فصلش داده نمی‌شد زق‌زق برجای می‌ماند.

زق‌زق را نادیده می‌گرفت و به سفرش ادامه می‌داد‌. یخِ استدلال بر آن می‌گذاشت و ساکتش می‌کرد. چیزهایی بودند که هنوز باید می‌جویید. ره‌هایی بودند که هنوز باید می‌پویید. هنوز نه. زود بود که بازگردد. شاید سال بعد... هنوز کلی جای پیشرفت داشت. مهم‌تر از همه، هنوز آماده‌ی یک‌جانشینی نبود.

اما به‌هرحال حالا بازگشته و شهرش را خلوت‌تر از پیش یافته بود. بعضی کوچه‌ها را می‌دید که در خاک منجمد شده‌اند. به گشت و گذارش ادامه داد. مسیرهایی که به خاطر داشت و از یاد برده بود، مکان‌های آشنا، آدم‌های آشنا، ساکنین جدید. دلش با ملغمه‌ای از شادی و اندوه فشرده شد.

از ضربه‌ی پنجه‌ی ببرآسای یاد گذشته در امان نماند. به خود پیچید، اما خونی از او جاری نگشت.

قلبش پرحرارت شد. بذر خاطرات، گل دلتنگی را در دلش شکوفانده بود.

جلوی چشمش رهگذران می‌رفتند و می‌آمدند، خانه‌ها سرجای خود پابرجا بودند. دست به سویشان یازید؛ ترسان، محتاطانه، پنداری همه جز خیالِ زنده‌ی دیگری نبودند.

همه واقعی و حاضر... اما مگر آدم دلتنگ چیزهایی که جلوی چشمش هستند نمی‌شود؟ گاهی چیزهایی که نزدیک‌اند دور به‌نظر می‌رسند و چیزهایی که دورند، نزدیک.

بغض دور گردنش دست انداخت و حلقش را در آغوش گرفت. محکم. بس که مدت‌ها از هم دور مانده بودند.

ادامه داد.

***


چندروزی بعدتر - خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد

مهتاب به درون اتاقش جاری بود و او از آن می‌نوشید.

هری را کنار خود مجسم کرد که لب پنجره نشسته.
- هری... یادته تعریف می‌کردی توی مرحله‌ی سوم جام آتش، توی هزارتو یه‌ جا افسون مه ضدگرانش زده بودن؟ سعی کردی با جادو از سر راه ورش داری، ولی نشد. فایده نداشت. می‌خواستی راهت رو بکشی و بری.

هریِ توی ذهنش به اشاره‌ی سر تأیید کرد و منتظرانه از پشت شیشه‌ی عینکی گردش چشم به او دوخت.

- ولی... یه چیزی شد اون سمت پشت مه، یادم نیس چی، می‌دونی که من شاه‌حافظه ندارم. ولی شستت خبردار شد که خبریه. حس کردی نیازه اونجا باشی. که خودت نیاز داری سر و ته قضیه رو دربیاری یا اینکه کسی نیازت داره. شاید اصلاً جفتش. هرچی. یه دلیلی پیدا شد واسه رفتن به اون‌ور مه...

حالت نشستن‌اش ناخودآگاه اندکی تغییر کرد. اندیشناک کمی به کنار خم شد و از هری فاصله گرفت. انگار به صحت گمانش اطمینان نداشت و دودل بود. اما چون نگاه شنونده‌اش را همچنان جویا یافت، دل به دریا زد و ادامه داد:
- چاره‌ی دیگه‌ای نبود، پس وارد مه شدی... یهو دنیات وارونه شد، خاطرت هست؟ وضع خیطی بود. با خودت گفتی گفتی نکنه اگه جُم بخورم از زمین جدا شم و به فضا سقوط کنم؟ افسونی هم تو دست و بال نداشتی که واسه این وضعیت چاره‌ساز باشه. فقط دو راه جلوی پات بود. یا همونجا علامت می‌دادی که بیان جمعت کنن و از دور خارج می‌شدی، یا حرکت می‌کردی... نمی‌دونم چرا تهش تصمیم گرفتی حرکت کنی. شاید فقط به تریش قبات بر می‌خورد که از دور خارج شی، شاید به نظرت ریسکی بود ولی ارزش امتحان‌کردن رو داشت و نمی‌خواستی به این زودی وا بدی، شاید فقط کنجکاو بودی ببینی اگه تکون بخوری واقعاً چی می‌شه... نمی‌دونم. شاید خودت هم درست یادت نیاد اون موقع چی تو دلت گذشت که راه افتادی، ولی راه افتادی. یه قدم ورداشتی و... بعدش همه‌چی ردیف شد و برگشت به حالت طبیعی.

نگاهش را پایین انداخت و آب دهانش را فرو داد.
- یعنی می‌خوام بگم شاید وضع ما هم گاهی یه‌جورایی شبیه به...

ناگهان طرح تصویر هریِ نشسته در کنارش به‌آرامی از هم پاشید و غبارش طعمه‌ی نسیم خنک شبانه شد.

هری واقعاً آنجا نبود؛ او نیز در سفر خود بود. و خیلی‌های دیگر نیز. خیلی‌های دیگری که هنوز در ذهن و دلش با آن‌ها می‌زیست.

زندگی آدمی به آب رود می‌ماند؛ هرکدام به سرعت خود در مسیر خود در خروش‌اند تا بالأخره جایی به دریا بریزند. آنجا باز به هم گره‌ می‌خوریم‌. شاید به هوای بستر رود دیگری باز مدتی از هم جدا بیافتیم. شاید باز باهم به یک دریا بریزیم. این چرخه تکرار خواهد شد. ما آب رودیم... شاید زمان‌بر باشد، اما تا وقتی که بستر دریا برجای بماند، امید بازگشت ما به آنجا هست.

خاطره‌ای در ذهنش چکید.

خدافزی نکن، خدافزی نمی‌کنم.
هرچند که چندسالی به طول بیانجامه.
کعنهو انیمه‌ها...


از لبه‌ی پنجره برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
وقت آمیختن به دریا بود...


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.