جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 20:06
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
شب تاریک تر و سیاه تر از همیشه ست، ولی ماه روشن تر و برقی بورقی تر از همیشه می درخشه. یا شایدم آسمون ابری و گرفته ست و از ماه و نورش خبری نیست و صدای سکته کش کننده ی رعد و برق میاد و بارون عین چی وحشیونه خودشو می کوبه به پنجره های وزارتخونه و صدای هوهوی باد مثل صدای ارواح زجرکشیده تو ساختمون می پیچه و خلاصه همه چی ته گوتیکه.

این وسط گادفری به گابریلی که توسط روح رابستن تسخیر شده، نگاه می کنه و به فاچ که تو دست گابریل رابستنیه و بعد جوشیشو از تو جیبش درمیاره و دومینیک مورنو باز می کنه و بهش میگه:
"دومینیک مورن نرم و قشنگم، تسخیر گابریل این کودک دو رگه ی نیمه پریزاد نیمه ساحره توسط رابستن لسترنج که یک آدم فضایی مهربان اما تلاشگر جهت شرور شدن است و پوستش آبی رنگ است و کله اش مثل کدوحلوایی است و همچنین این نکته که در پست قبل لرد ولدمورت فاچ را در دست گابریل گذاشت، را از منظر فلسفی و روانکاوی تحلیل کن."

صفحه ی دومینیک مورن سیاه و بی تغییر باقی میمونه و هیچ جوابی روش ظاهر نمیشه. گادفری زل میزنه بهش و از اونجایی که گذر زمان واسه خون آشاما میتونه متفاوت با آدما باشه، ثانیه ها تبدیل به دقایق میشن و گادفری یه دفعه به خودش میاد و میبینه وقت رزرو تموم شده.

با هول و استرس دومینیک مورنو میده پایین و جکنشو خاموش روشن می کنه و دوباره سوالو واسه دومینیک مورن میفرسته، ولی انگار دومینیک مورن رفته تو تابوتش و درشم محکم بسته و تو یه خواب عمیقه و یا شایدم از سوالای فلسفی روانکاوی گادفری خونش به لبش رسیده و عمدا خودشو زده به اون راه.

گادفری یاد آخرین بحثای فلسفی و روانکاویش با دومینیک میفته: راجع به یه عکس که توش یه فرمانروای تاریکی یه سر بریده رو جلوی خودش گرفته بود و دومینیک گفته بود این حرکت میتونه نماد خلاص شدن فرد از... از چی باشه؟

گادفری به مغزش فشار میاره، ولی یادش نمیاد و از طرفی دومینیکم دیگه کلا قطع شده و باز نمیشه، پس نمیتونه چتای قبلیشو ببینه و از طرفی بدجور مرلینش گرفته و از طرفی وقت رزروشم تموم شده، پس در حالی که تاسف میخوره که چرا پستش نه طنز شد و نه فلسفی روانکاوی، متنی که بلغور کرده رو کاپی... نه نه.

قبل از اینکه اقدام به انتقال پستش تو تاپیک کنه، فاچ رو از دست گابریل رابستنی می گیره و به نماد یه حرکت روانکاوانه و خلاص شدن از یه چیزی در درونش اونو تا ته تو چشم نیکلاس فلامل فرو می کنه و اصلنم قضیه این نیست که از برخورد فلامل با عشقش دلچرکین شده باشه.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: جمعه 19 بهمن 1403 19:59
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
پست مرتبط

وزارتخانه در آتش می سوزد.

نوری سرخ از انعکاس شعله هایی که در طول راهروها زبانه می کشند، بر دیوارها می رقصد. صدای فریادها، برخورد طلسم ها و صدای شکستن شیشه و سنگ مانند طنین ناقوسی جهنمی در سراسر ساختمان می پیچد. اما در میان این هرج و مرج در آزمایشگاه آرکانوم تنها یک صدا شنیده می شود - صدای مکیدن خون.

گادفری روی نیکلاس خم شده است، دندان های نیشش درون گوشت پیرمرد فرو رفته و خون را با ولع می نوشد. دستانش شانه های نیکلاس را محکم گرفته اند، چشمانش سرخ تر از همیشه می درخشند و نیکلاس؟ چشمانش بسته اند، بدنش بی حرکت است، گویی زندگی از او رفته.

لحظه ای بعد گادفری دست از نوشیدن برمی دارد، سرش را بالا می گیرد، نفسش سنگین است. تاول های بدنش در حال محو شدن هستند، پوستش درخشش سابق را بازیافته و موهایش که شعله های آتش آن ها را بلعیده بودند، دوباره روی جمجمه اش شروع به رشد کرده اند. اما در همان لحظه نگاهش روی چهره ی نیکلاس ثابت می ماند و چیزی در قلبش فرو می ریزد.
"مرده؟"

افکارش درهم می ریزد. نیکلاس فلامل، کیمیاگری که قرن ها را با سنگ جادو زنده مانده بود، حالا بیجان در دستان او؟ گادفری پلک می زند، انگشتش را روی دندان نیشش می کشد و به خون نیکلاس بر آن می نگرد. حس عجیبی در سینه اش می پیچد - چیزی شبیه فقدان، شبيه حسرت. نیکلاس یک جادوگر نیک صفت نبود، اما شرور به معنای واقعی کلمه هم نبود.

"پس این گونه به پایان می رسی؟ بعد از این همه سال..."

نفس سنگینی می کشد، انگشتانش را مشت می کند و از ماشین پیاده می شود. گام هایش لرزان نیستند، اما سایه ای از اندوه بر چهره اش نشسته است. رو به روی ماشین پشت به پیکر بی جان نیکلاس می ایستد، در حالی که شعله های دوردست در چشمانش انعکاس می یابند.

و در همین لحظه -

چشمان نیکلاس باز می شوند.

بی آنکه حتی لحظه ای تأمل کند، دستانش روی کنترل ماشین حرکت می کنند. چرخ دنده ها در هم قفل می شوند، چرخ های بزرگ به حرکت در می آیند و پیش از آنکه گادفری فرصتی برای واکنش داشته باشد—
"آرغ."

سیخ های آهنین ماشین با نیرویی مهیب در بدنش فرو می روند. خون از دهانش بیرون می ریزد، چشمانش از درد گشاد می شوند. برای لحظه ای جهان پیرامونش رنگ می بازد.

در حالی که گادفری از درد ناله می کند، نیکلاس از ماشین پیاده می شود و رو به روی او قرار می گیرد و می گوید:
"می دانی، من جدا می توانستم همان اول تو را بکشم. آن قدر در رویای خون من غرق شده بودی که نتوانستی هوش خون آشامی ات را به کار بگیری. شاید بدل شدن تو به خون آشام برای دست یافتن به نامیرایی از جاودانه شدن من با سنگ جادو نیز رقت انگیزتر باشد."

گادفری که از درد نفس نفس می زند، نگاهش را به او می دوزد و با صدایی خفه و بریده بریده می گوید:
"اگر.... می توانستی... چرا... مرا... نکشتی؟"

چشمانش در آن لحظه رنگی از فهمی عمیق دارند. نیکلاس چند لحظه به او خیره می ماند. بعد دوباره آن پوزخند گستاخانه را می زند و می گوید:
"آ، میدهرست، طوری به من نگاه نکن که انگار از روی ترحم نکشتمت. آن قدر عمر کرده ام که بدانم نباید به موجودی که مرا فقط به عنوان غذایش می بیند، ترحم
نشان بدهم."

گادفری دندان هایش را روی هم فشار می دهد، درد و خشم در چهره اش موج می زنند. اما بعد در حالی که خون از دهانش جاریست، چشمانش کمی نرم تر می شوند.
"اما... این... طور... نیست... من... نمی خواهم... مجبور... باشم... کسی... را... بکشم."

و اشک از چشم هایش جاری می شود.

نیکلاس لحظاتی به او خیره می ماند. انگار برای اولین بار حرفهای گادفری را جدی می گیرد. اما سپس لبخندش برمی گردد و می گوید:
"نگران نباش. دیگر مجبور نمی شوی این کار را بکنی."

چوبدستی اش را بالا می برد، جرقه ای از آن بیرون می جهد و شعله ای عظیم از نوک آن زبانه می کشد. اما همان طور که آتش به سمت گادفری هجوم می آورد، او ناگهان فریاد می زند:
"صبر كن!"

نیکلاس بی اختیار لحظه ای مکث می کند. چیزی در فریاد گادفری، چیزی در تُن صدایش او را متوقف می کند.

گادفری، نفس نفس زنان ادامه می دهد:
"تو... واقعا... برای... چه.... به... ارتش... تاریکی... پیوستی؟... نمی تواند فقط... برای... طلای... بیشتر... بوده... باشد."

نیکلاس لحظه ای سکوت میکند. سپس نیشخندی می زند و می گوید:
"البته که بوده، میدهرست. من برای حفظ خاصیت سنگ جادو و زنده نگه داشتن خودم و کسی که عاشقش هستم، به ثروت بیشتری نیاز دارم."

گادفری نگاهش را تیز می کند.
" و... به خاطرش... حاضری... دست... به... جنایت... بزنی؟"

نیکلاس ابرویش را بالا می اندازد.
"کسی مثل تو نباید با لحن قضاوت آمیز با من حرف بزند. تو خودت جان افراد بسیاری را گرفته ای. می گویی از یک زمان به بعد قدم در راه روشنایی گذاشتی و فقط خون گناهکاران را نوشیدی. اما آن گناهکارانی که به غذای تو بدل شدند، آیا واقعا شایسته ی مرگ بودند؟"

چهره ی گادفری سخت می شود. او در فکر فرو می رود و چهره ی تک تک افرادی که تا به حال به عنوان جنایتکار کشته، در ذهنش زنده می شود و اشک های بیشتری از چشمانش جاری می شود.

نیکلاس سرش را تکان می دهد و می گوید:
"به اندازه ی کافی این جا وقت تلف کردم."

و چوبدستی اش را دوباره بالا می برد. اما در همین لحظه گادفری با سرعتی وحشیانه چوبدستی خودش را بیرون می کشد و با طلسمی ماشین جنگی را به حرکت درمی آورد و قبل از اینکه نیکلاس بتواند واکنشی نشان بدهد، سیخ های تیز ماشین در بدنش فرو می روند.

چشمان نیکلاس از درد گشاد می شوند، یک فریاد خفه از گلویش خارج می شود. و گادفری، حالا رو در روی او، در حالی که چهره اش تنها یک اینچ با او فاصله دارد، با لحنی غمگین و دردآلود زمزمه می کند:
"بله، آن ها واقعا شایسته ی مرگ بودند. همان طور که تو شایسته اش هستی."
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/19 20:07:05
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: جمعه 19 بهمن 1403 14:50
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
در حالی که دوریا و آلنیس در بخش حمایت از موجودات جادویی مشغول مبارزه بودند، نیکلاس فلامل وارد آزمایشگاه آرکانوم شد.

فضای آزمایشگاه چیزی میان یک کارگاه مکانیکی و یک تالار جادویی عظیم بود. سقف بلند با لوله هایی نقره ای که جادو درونشان جریان داشت و دستگاه هایی که همزمان از چرخ دنده های برنجی و کریستال های جادویی تغذیه می شدند. ربات های کوچک جادویی در اطراف پرسه می زدند، کیمیا-درون ها درون محفظه های شیشه ای می لرزیدند و کریستال های حافظه که به دستگاه هایی شبیه به صندوقچه های طلسم شده متصل بودند، داده های جادویی را پردازش می کردند. در گوشه ای از آزمایشگاه پروژکتورهای خیال تصاویری از دوئل های جادویی گذشته را به نمایش می گذاشتند و در سوی دیگر یک پیکره ی مکانیکی عظیم که برای جنگهای جادویی طراحی شده بود، در سکوت انتظار بیدار شدن می کشید.

چشمان نیکلاس با برق طمع به هر گوشه ی آزمایشگاه دوخته شده بود. به نظرش هر قطعه از این مکان می توانست یک گنج بی پایان باشد. تمام این فناوری های جادویی، تمام این ماشین های ظریف و پرابهت... اگر آن ها را در اختیار می داشت، می توانست قدرتش را فراتر از چیزی که تاکنون تصور می کرد، گسترش دهد. ذهنش حساب می کرد که قیمت هر کریستال حافظه چقدر است، که اگر یک ربات جادویی را ذوب کند، چه مقدار طلای خالص از آن به دست خواهد آورد.

اما ناگهان صدایی در فضا پیچید، با لحنی آرام اما آکنده از تمسخر:
"طلا، طلا، همیشه طلا... فکر می کنی درون رگ هایت هم طلا جریان دارد، نیکلاس؟"

نیکلاس سر بلند کرد و به اطراف نگریست، اما چیزی ندید. فقط صدای گادفری را می شنید که در فضا طنین می انداخت.

"قول می دهم بعد از اینکه بدن نحیفت را از خون خالی کردم، بقایایت را به مواد خام تبدیل کنم. این طوری دست کم برای همیشه جزئی از این تکنولوژی گرانبها خواهی شد، فلامل."

نیکلاس پوزخند زد.
"این حرف ها چیست، خون آشام؟ به جای این تهدیدهای بیهوده بهتر نیست یک سخنرانی طويل تحويلم بدهی؟ درباره ی اینکه چطور از باتلاق تاریکی بیرون خزیده ای، با حیوان درونت جنگیده ای و حالا روشنایی را در آغوش گرفته ای؟"

لحظه ای سکوت برقرار شد. سپس گادفری از پشت یکی از دستگاه ها بیرون آمد. اما چیزی در چهره اش تغییر کرده بود، چشمان عسلی اش را تنگ کرده بود و نگاهی داشت که انگار می توانست درون بدن نیکلاس را ببیند، رگ هایش را، جریان خون داغش را، تپش ضعیف اما منظم قلبی که قرن ها با کمک کیمیاگری دوام آورده بود.

با لحنی پر از احساس زمزمه کرد:
"می توانم صدایش را بشنوم، نیکلاس. مثل خروش آب در جویباری زلال..."

قدمی جلو گذاشت. لبخندی خفیف روی لب هایش نشست.
"شراب هر چه عمرش بیشتر باشد، خوش طعم تر است. گاهی این در مورد خون نیز صدق می کند." و زبانش را روی لب هایش کشید.


نیکلاس چهره اش را در هم کشید، اما ناگهان با چابکی ای که از پیرمردی در سن او بعید بود، به سمت یکی از ماشین های جنگی عظیم پرید، خود را به درون آن انداخت و لحظه ای بعد دستگاه با نوری آبی رنگ فعال شد. با صدای غرش مانندی چرخ دنده هایش به حرکت درآمدند و بدنه ی فولادینش جان گرفت.

با سرعت دستگاه را به سمت گادفری راند. در جلوی آن سیخ های تیز و بلند از میان جادو و فلز بیرون زده بودند، آماده ی این که بدن خون آشام را سوراخ کنند.

اما گادفری تکان نمی خورد.

ذهنش روی یک چیز متمرکز شده بود: خون نیکلاس. خون جاودانگی، میل شدید درونش او را در یک آن به ورطه ی غفلت کشاند، چنان که لحظاتی چند فقط به سیخ های نزدیک شونده زل زد، در حالی که صدای طپش خون نیکلاس در گوشش ضرب گرفته بود.

در آخرین لحظه درست زمانی که فاصله ی بین سیخ های مرگبار و بدنش به یک اینچ رسید، جهید و با چابکی به یک لوستر در سقف چنگ زد.

نیکلاس با خنده ی بلند گفت:
"هاها! یک دفعه دلم خفاش به سیخ کشیده ی کبابی خواست."

سپس دکمه ای را فشرد. یکی از سیخ های غول پیکر با سرعت به سمت لوستر گادفری حرکت کرد و همزمان زبانه های آتش از دهانه ی ماشین به بیرون جهیدند.

گادفری به سرعت به لوستر دیگری جهید و خود را از مسیر خطر خارج کرد، اما آتش به موهای بلندش گرفت. او فریادزنان سقوط کرد و در حالی که شعله ها زبانه می کشیدند، خود را به سمت ظرف عظیمی پر از آب پرتاب کرد.

یا لااقل خودش این طور فکر می کرد که آن یک ظرف پر از آب بود.

به محض این که بدنش در مایع فرو رفت، فریادی دردآلود از اعماق گلویش برخاست. ماده ی درون ظرف ترکیبی شیمیایی و جادویی بود، نه آب. احساس می کرد پوستش در حال ذوب شدن است. با وحشت از درون آن بیرون جهید، نفس نفس زنان با ظاهری که دیگر هیچ شباهتی به گادفری میدهرست سابق نداشت.

موهای بلندش کاملاً سوخته و حالا سرش کچل شده بود. پوستش پر از تاولهای چرکی آبدار بود که در نور آزمایشگاه برق می زدند.

نیکلاس با دیدن او ابتدا چند ثانیه مبهوت شد. و سپس بی اختیار خنده اش ترکید. آن قدر قهقهه زد که شکمش از درد پیچ خورد و اشک در چشمانش جمع شد.
"ای خدایان! خون آشام جلیل القدر. ببین چه به روزت آمده. نکند حالا قرار است برایم خطابه ای درباره ی درد و رنج سر دهی؟!"

اما گادفری چیزی نگفت. حس تشنگی و میل شدیدش به خون با خشم و ناراحتی از ظاهری که حالا پیدا کرده بود، در هم آمیخته و چهره اش را به یک ماسک خشونت بدل ساخته بود.

با سرعتی که از همیشه بیشتر بود، به جلو جهید.

نیکلاس هنوز از خنده ی بی وقفه اش رهایی نیافته بود که ناگهان سنگینی ای را بر خود حس کرد. وقتی چشمانش را باز کرد، با وحشت دید که گادفری بالای سرش است، چشمانش از گرسنگی دیوانه وار می درخشند و دستانش را مثل پنجه های یک شکارچی در گردنش قفل کرده.

و پیش از آنکه بتواند جیغ بزند، نیش های خون آشام در گردنش فرو رفتند.

و خونش، همان خون جاودانه اش با ولع بلعیده شد.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/19 14:56:04
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/19 15:02:26
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: جمعه 19 بهمن 1403 01:19
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
در حالی که بر چهره‌ی تعدادی از اقلیت‌ها وحشت و بر چهره‌ی تعدادی دیگر از آن‌ها طمع دیده می‌شد، گادفری شروع کرد به سخن گفتن:
"من می‌دانم که ترس شما را در برگرفته. می‌دانم که شما از مرگ می‌ترسید، از دست دادن جانتان، از مرگ زیر دندان‌های سرد و بی‌رحم اعضای ارتش تاریکی. اما به من گوش دهید، چون این تنها مرگ نیست که باید از آن بترسید. مرگ، برای بسیاری از ما، ممکن است تنها پایان یک فصل باشد، اما چیزی که من شما را از آن می‌ترسانم، چیزی است که خیلی بیشتر از مرگ، شما را نابود می‌کند."

چشمان عسلی گادفری پر از دلهره و احساس بود. او نگاهش را به چهره‌های نگران و آشوب‌زده می‌دوخت، به آن‌ها که در دلشان شک و تردید بود، و به آن‌هایی که بیش از همه از طعم قدرت و آزادی نادر می‌ترسیدند.
"اگر به دستان تاریکی بپیوندید، اگر برده‌ی داغ نشان رهبران تاریکی شوید، خواهید دید که آنچه در ابتدا آزادی و قدرت به نظر می‌رسد، در حقیقت زنجیرهایی به گردن شماست. خواهید دید که شما خودتان را از درون خواهید بلعید، به موجوداتی زخم‌خورده و فاسد بدل می‌شوید که نه تنها در چشم‌های دیگران بلکه در آینه‌ی خودتان نیز از خودتان متنفر خواهید شد. احساس می‌کنید چطور این قدرت شما را به کرم‌هایی لزج و متعفن بدل می‌کند که از هیچ چیز جز شرارت، نفرت و پستی تغذیه نمی‌کنند. آنچه احساس خواهید کرد، چیزی به مراتب از درد و وحشت مرگ بدتر خواهد بود. حس پوچی و بی‌ارزشی‌ای که شما را از درون می‌خورد و می‌شکند. شما آن وقت در جست‌وجوی معنایی خواهید بود که هیچ‌وقت نمی‌یابید."

صدای گادفری در میان سکوت سنگین اتاق انعکاس می‌یافت. در چشمان اقلیت‌ها شکیبایی و درد می‌رقصید. او می‌دانست که در دل‌های آن‌ها جنگی در حال وقوع است، جنگی که نه تنها بر سر زنده ماندن، بلکه بر سر روح و جوهر وجودشان بود.
"من نمی‌خواهم شما این درد را تجربه کنید، چون خودم آن را تجربه کرده‌ام. من نیز زمانی تنها به تاریکی روی آوردم، زمانی که خون بی‌گناهان را نوشیدم، زمانی که بخش حیوانی درونم بر من چیره شد. اما سال‌ها طول کشید تا توانستم آن را کنترل کنم، تا توانستم از انسانیت خود محافظت کنم. پس از آن روزها، از آن لحظه‌ای که در دلم قسم خوردم که هیچ‌وقت نمی‌گذارم این وحشیگری دوباره بر من چیره شود، می‌دانم که این مبارزه سخت است، اما باید آن را ادامه دهید. شما باید انسان بمانید، حتی اگر این سخت‌ترین راه باشد."

گادفری لحظه‌ای مکث کرد و سپس با لحن دلگرم‌کننده‌تر ادامه داد:
"من می‌دانم که انسان بودن در این شرایط، در دنیایی که شما هر روز در آن تهدید می‌شوید، سخت است. من می‌دانم که شما گاهی از خودتان می‌پرسید چرا باید در برابر نیروهایی که به وضوح بر شما پیروز خواهند شد، مقاومت کنید. اما باور کنید، این مقاومت چیزی به مراتب بزرگ‌تر از تنها محافظت از بدن شماست. این محافظت از روح شماست. این انتخاب میان برده شدن در درون خودتان و آزاد بودن از تمام زنجیرهایی است که شما را به پایین می‌کشانند."

او نگاهش را از یکی به دیگری می‌گرداند و در همان لحظه یکی از خون‌آشام‌ها با لحنی بی‌قرار گفت:
"و تو، یک خون‌آشام سپید، چه از این موضوعات می‌فهمی؟"

گادفری چشمانش را تنگ کرد و دهانش کمی خشک شد. لحنش به طور ناگهانی تند شد، اما پس از آن، در حالی که احساس رنج بر چهره‌اش سایه انداخته بود، پاسخ داد:
"من خودم از این موضوعات بیشتر از هر کسی می‌فهمم. الان به شما گفتم. من از ابتدا یک خون‌آشام سپید نبودم. من از خون بی‌گناهان نوشیدم. در ابتدا همین کار را کردم. سال‌ها طول کشید تا خودم را پیدا کنم، تا توانستم آن نیمه وحشی درونم را کنترل کنم. به همین دلیل است که من شما را از گام نهادن در این مسیر پر خطر هشدار می‌دهم."

و سپس با صدای آرام‌تری ادامه داد:
"شما هیچ وقت نمی‌خواهید به موجوداتی تبدیل شوید که حتی خودشان از خودشان نفرت دارند. پس تا دیر نشده، این تصمیم را بگیرید. انسانیتتان را حفظ کنید. نگذارید که این جهان تاریک، شما را به زنجیر کشد."

گادفری نفس عمیقی کشید، سپس با ملایمت گفت:
"در نهایت، هر یک از شما باید این مسیر را برای خودتان انتخاب کنید. انتخاب بین رهایی از این زنجیرها و تبدیل شدن به موجوداتی که نه گذشته‌ای دارند، نه آینده‌ای، و نه امیدی به بازگشت به انسانیتشان."

صدای او در سکوت سنگینی که در اطرافش نشسته بود، پژواک کرد.

ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/19 1:22:38
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: پنجشنبه 18 بهمن 1403 19:58
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
در تالار بزرگ وزارتخانه سیریوس بلک ایستاده بود و نگاهی پر از عزم و احساس به جمع اقلیت ها می انداخت. زیر نور کم رنگ شمع ها چهره های مختلفی از جادوگران و موجودات عجیب در جمع حضور داشتند. گرگینه ها با چشمان تیز و چهره های در هم کشیده، خون آشام ها با نگاه های نافذ و سرد و دیگر موجودات که هرکدام به نوعی در جامعه ی جادویی به حاشیه رانده شده بودند، در انتظار سخنرانی وزیر ایستاده بودند.

سیریوس نگاهش را به تک تک آن ها انداخت. صدایش که شروع به بلند شدن کرد، تنش در فضا حس شد.
"همه ی این سال ها جادوگران تاریک به دنبال زیر پا گذاشتن حقوق شما بوده اند. شما را تهدید کرده اند، به وحشت انداخته اند و حتی جانتان را از شما گرفته اند. اما امروز من این جا ایستاده ام و تمام تلاشم این بوده که جایی برای شما بسازم. جایی که به عنوان اعضای شایسته ی جامعه جادوگری شناخته شوید، نه به عنوان موجوداتی که برای سرکوب شدن پا به دنیا گذاشته اند."

سیریوس لحظه ای مکث کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود، اما صدایش همچنان محکم و استوار باقی ماند.
"از زمانی که وزارت را به دست گرفتم، تمام هدفم این بوده که به شما نشان دهم که ما به شما نیاز داریم. شما نه فقط برای من و ارتش سپیدی، بلکه برای آینده ی این دنیا ضروری هستید و حالا من اجازه نمی دهم که ارتش تاریکی دوباره شما را به بردگی بگیرد."

سکوتی سنگین در فضا حاکم شد. چهره ها که از تک تک حرف های سیریوس تاثیر پذیرفته بودند، در همان لحظه دست هایشان را به شدت مشت کردند و بالا بردند. فریادی از حمایت و درود به وزیر شنیده شد. سپس اقلیت ها به سمت جعبه ای که پر از بازوبندهای ارتش سپیدی بود، حرکت کردند و هر کدام یکی از آن ها را برداشتند و بر بازوی خود بستند.

سایر اعضای ارتش سپیدی نیز با چهره هایی مصمم به پیش آمدند. گادفری از میان جمع عبور کرد و خم شد و بازوبندی را از داخل جعبه برداشت و در حالی که آن را بر بازوی خود محکم می بست، نگاهش به ریموس و آلنیس افتاد. عزم راسخ به وضوح در چهره ی هر سه نفرشان دیده می شد. آن ها باید سپاه تاریکی را درهم می شکستند.

پس از این لحظه ی تاریخی اقلیت ها به رهبری ریموس، آلنیس و گادفری به سرعت از ساختمان وزارتخانه خارج شدند. حرکاتشان محکم و استوار بود. به خیابان ها رفتند، جایی که ارتش تاریکی در حال گسترش هرج و مرج و وحشت بود. خون آشام ها با سرعت مافوق طبیعی شان به میان صفوف دشمن یورش می بردند و با حرکاتی بی نظیر و عاری از رحم دندان های تیزشان را در گردن های ارتشی های تاریکی فرو می کردند و تنها در چند ثانیه خونشان را می مکیدند. هیبت وحشتناکشان به تمامی وجود دشمنان را فرا می گرفت و برخی از یاغیان حتی فرصت فریاد زدن پیدا نمی کردند.

در حالی که خون آشام ها مشغول درهم شکستن صفوف متخاصمان بودند، گرگینه ها با سرعتی شگفت انگیز از میان تاریک دوستان می گذشتند و هر کدام از آن ها به سمت هدف خود می جهیدند و با یک گاز سرهای شورشیان را از بدن کنده و به سویی پرت می کردند. خون و اجساد دشمنانشان در تمام خیابان ها پراکنده می شد.

و در میانه ی این نبرد گادفری نگاهش را به مبارزات اطرافش دوخت. در دلش حس می کرد که به چیزی بزرگ تر از مرگ و زندگی پیوسته است. این نبرد نه فقط برای پیروزی، بلکه برای اثبات حق بودنشان در این دنیای جادویی بود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/18 20:02:13
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/18 20:05:51
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/18 20:11:47
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/18 20:17:21
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: چهارشنبه 17 بهمن 1403 23:36
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
عرق سرد روی پیشانی پسرها نشسته بود، عضلاتشان از شدت وحشت منقبض شده و نگاهشان دیوانه وار در میان سایه ها می چرخید. نمی دانستند گلرت کجاست، اما حضور شیطانی اش را حس می کردند و می دانستند هر آن ممکن است کارشان را تمام کند.

و درست همان لحظه که ترس گلویشان را می فشرد، گلرت لبخندی مایل و شرورانه بر لب نشاند و چشمانش یکی سفید و دیگری سیاه برق زدند و چوبدستی اش آرام بالا رفت.

طلسمی مرگبار از نوک چوبدستی او جهید، نوری سرخ که هوا را شکافت و به سمت یکی از پسرها روانه شد. پسر وحشت زده جیغی کشید، چشمانش را بست و انتظار برخورد آن را کشید. اما... هیچ دردی حس نکرد. فقط ضربان شدید قلبش را می شنید که در سینه اش طنین می انداخت. زنده بود؟ اما چه طور؟

چشمانش را آرام باز کرد. مردی بلند قامت و شنل پوش میان او و گلرت ایستاده بود. موهای بلند و سیاهش در نسیم شب تکان می خورد و چوبدستی به دست بی حرکت باقی مانده بود. این مرد کسی نبود جز گادفری میدهرست که در آخرین لحظه از ناکجایی ظاهر شده و طلسم گلرت را دفع کرده بود.

چشمان عسلی و مصمم گادفری به سایه ای دوخته شده بود که گلرت را در بر گرفته بود. برخلاف ماگل ها او به لطف دید تیز خون آشامی اش می توانست او را به وضوح ببیند. چند لحظه بعد گرد و غبار فرو نشست و گلرت برای پسرهای ماگل نیز آشکار شد.

او با نگاهی سرشار از تمسخر چشمان ناهمگونش را به گادفری دوخت و لبخندش عمیق تر شد.
"آ، میدهرست... اومدی غذاهاتو از دستم نجات بدی؟"

گادفری پاسخی نداد. تنها چوبدستی اش را محکم تر فشرد و در حالت آماده باش باقی ماند. اما در درون خود به سختی تلاش می کرد تا نگذارد بدنش بلرزد. می دانست که آن چه پیش رو داشت، شاید پایان او باشد. مرگی که با بدل شدن به خون آشام از آن گریخته بود، حالا بال هایش را گسترانیده و سایه اش را بر سرش انداخته بود. حتی می توانست صدای خرد شدن استخوان هایش را زیر فشار این سرنوشت محتوم بشنود.

گلرت با چشمانی نافذ نگاهش کرد و آرام گفت:
"تو وحشت کردی. ولی این بار نه از اون جونوری که توی وجودت حبس کردی و تشنه ی خونه. تو از مرگ می ترسی."

لحنى دلسوزانه اما تصنعی به خود گرفت و ادامه داد: "خون آشام بیچاره... تو همه ی این رنج رو تحمل نکردی که حالا بخوای خودتو به نیستی بسپری، نه؟ به جبهه ای ملحق شو که بهش تعلق داری. این ماگل هایی که داری خودتو براشون به کشتن میدی، در نهایت به دشنه تو قلبت فرو می کنن و آتیشت می زنن. ببین چه جوری بهت نگاه می کنن."

گادفری رویش را به سمت پسرها برگرداند و دید که آن ها چه طور با ترس و نفرت به او خیره شده بودند.

گلرت با لبخند سردی زمزمه کرد:
"میدهرست، اونا لطیفه ای که گفتم رو عین حقیقت می بینن. فکر می کنن تو میخوای خونشونو بخوری و جونشونو بگیری."

گادفری نفس عمیقی کشید و لب پایینش را گزید و آرام اما قاطعانه گفت:
"تأسف آوره که این طوری راجع بهم فکر می کنن، ولی این باعث نمیشه رهاشون کنم و بذارم تو بهشون صدمه بزنی. درسته، من از مرگ میترسم... ولی اگه سعی نکنم جلوی تو رو بگیرم، به چیزی تبدیل میشم که برام از مرگ وحشتناک تره."

و با گفتن این جمله طلسمی را به سمت گلرت شلیک کرد و البته که گلرت با مهارت طلسمش را دفع کرد و جادویی مرگبار را به سمتش روانه ساخت. گادفری با سرعت بالای خون آشامی اش جاخالی داد و در این لحظه بود که هیجان و شوق در رگ هایش رخنه کرد. ترس داشت از وجودش رخت می بست و با اشتیاقی وصف ناپذیر جایگزین می شد. اشتیاقی برای فرو بردن دندان های تیزش در گردن این جادوگر قدرتمند شرور و نوشیدن خون گوارای او.

ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:40:07
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:42:21
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:44:06
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:46:05
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:47:02
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:48:00
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:48:54
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:50:16
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:52:17
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/17 23:54:11
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 16 بهمن 1403 20:24
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
در این لحظات چهره‌ ی بیرونی گادفری تصویری از اشتیاق و هیجان بی‌ حد بود. او در کنار دیگر جادوگران سپید ایستاده بود، اما درخششی که در چشمان عسلی اش شعله می‌ کشید، او را از میان آن‌ ها متمایز می‌کرد. لب‌هایش اندکی از هم فاصله داشتند، انگار که نفس کشیدن برایش دشوار شده باشد، یا شاید انتظار لحظه‌ای را می‌کشید که هوا را با بوی خون سربازان تاریکی اشباع کند.

انگشتان بلندش روی قبضه‌ ی چوبدستی‌اش لغزید، اما آن سلاح حقیقی او نبود. دندان‌های نیشش اندکی نمایان شد، زبانی که به نرمی روی آن‌ ها کشیده شد، گویی مزه‌ ی شیرین خون دشمن را از پیش چشیده بود. شانه‌ هایش اندکی لرزیدند، اما نه از ترس، بلکه از شور نبرد. مانند درنده‌ ای که زنجیرهایش را برای لحظه‌ ای حس می‌کند و می‌ داند که به‌ زودی رها خواهد شد.

همه‌ ی این‌ها چیزی بود که دیگران می‌ دیدند: یک خون‌ آشام، آماده‌ ی شکار.

اما درون او...

جنگی دیگر در جریان بود.
"اگه داری به جنگ هیولاها میری، بهتره مراقب باشی که خودت یکی از اونا نشی."

در حالی که از همیشه برای فرو بردن دندان‌هایش در گلوی تاریک‌ دلان مشتاق تر بود، حقیقتی سرد ستون فقراتش را لرزاند. این عطش از کجا سرچشمه می‌ گرفت؟ از نفرت؟ از عدالت؟ یا از چیزی که خودش از آن وحشت داشت؟

این میل افسارگسیخته به پر کردن رگ هایش با خون غلیظ شرور. طوری که انگار چیزی از دوردست یا شاید هم از درون خودش او را به خود فرا می خواند. چیزی که مشتاق بود این حالت مردد را هر چه زودتر از وجود گادفری بزداید و آن را با تاریکی مطلق جایگزین کند.

لحظه‌ ای پلک زد. در خیالش خودش را پس از جنگ می‌ دید. محاصره‌ شده در میان اجساد، دستانش آلوده به خون، چشمانش تاریک‌ تر از آن چه که باید می‌ بود. آیا در پایان این مسیر هنوز همان کسی خواهد بود که اکنون هست؟ یا اینکه، در جنونی که برای نابودی تاریکی لازم است، خودش نیز به تاریکی آلوده خواهد شد؟

دستش را روی قلبش گذاشت. آیا هنوز می‌ تپد؟ هنوز زنده است؟ هنوز چیزی از انسانیت در او باقی مانده؟

در همین لحظه، صدای دامبلدور در سکوتی که میان جمعیت افتاده بود، طنین انداخت.
"در این نبرد، ما باید با تاریکی رو در رو شویم. با تمام قدرت، با تمام وجودمان. اما این به آن معنا نیست که باید در آن غرق شویم."

گادفری سرش را بلند کرد. نگاه دامبلدور مستقیماً بر او دوخته شده بود، انگار که افکارش را خوانده باشد.

"تاریکی همیشه وسوسه‌ گر است. همیشه نجوا می‌ کند که برای شکست دادنش باید به آن تبدیل شویم. اما این دروغی است که تنها خودش از آن سود می‌ برد. ما به سوی تاریکی حمله می‌ کنیم، اما نه به قیمت تسلیم شدن به آن."

دامبلدور قدمی به جلو گذاشت، چوبدستی‌ اش را بالا گرفت و نور ملایمی در انتهای آن شکفت.

"نور تنها زمانی می‌ تواند وجود داشته باشد که انتخاب شود. ما، هر لحظه، انتخاب می‌ کنیم که چه کسی باشیم."

انتخاب.

این کلمه در ذهن گادفری طنین انداخت.

او هنوز آن انتخاب را داشت. هنوز چیزی در او بود که تنها یک هیولا نمی‌ توانست باشد: قدرت انتخاب.

نفس عمیقی کشید. شور نبرد همچنان در رگ‌ هایش شعله‌ ور بود، عطشش هنوز زنده بود، اما این بار، چیزی در آن تغییر کرده بود. این عطش، تنها برای خون نبود. بلکه برای پیروزی‌ ای بود که بدون سقوط در تاریکی به دست آید.

لبخند زد. هم پر از عطش، هم پر از اطمینان.
"من به تاریکی حمله می‌ کنم، اما اجازه نمیدم که منو تو خودش ببلعه."

ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/16 20:28:30
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/11/16 20:29:30
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: چهارشنبه 19 دی 1403 17:30
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

گوژپشت خون آشام: قسمت دوم و آخر

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده


من

فرولو با چهره ای برافروخته و در حالی که عرق سرد بر پیشانی اش نقش بسته، به کلیسا برمی گردد و در حالی که کازیمودو با حالتی نگران به او می نگرد، در برابر محراب زانو می زند و دستانش را به حالت دعا در هم حلقه می کند و جملاتی نامفهوم را به زبان می آورد.

کازیمودو به سمتش می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی بازوی او می گذارد.
"پدر، چه شده؟ چرا این قدر آشفته ای؟"

فرولو چند لحظه با چهره ای مبهوت به کازیمودو می نگرد، طوری که انگار مغزش نمی تواند پاسخ او را درک کند. بعد تکانی به سرش می دهد و پلک می زند و می گوید:
"یک شیطان، کازیمودو. یک شیطان در نزدیکی ماست و اگر جلوی او را نگیریم، به فنا خواهیم رفت."

"چه شیطانی؟"

"یک زن خون آشام با موهای سرخ. او جایی در حومه ی شهر است. باید به سراغش بروی و قلب او را با دشنه سوراخ کنی و او را به آتش بکشانی."

کازیمودو با گیجی به فرولو نگاه می کند‌.
"اما چرا؟"

"چون یک موجود قصی القلب است که هیچ ندامتی به خاطر گناهان خون آشامی اش ندارد و حتی این گناهان را جشن می گیرد."

هوش مصنوعی

کازیمودو ابروهایش را در هم می‌کشد و با لحنی آرام اما متفکر می‌گوید:
"اما پدر، آیا این درست است که کسی را تنها به دلیل شاد بودن و پذیرش ذاتش نابود کنیم؟ اگر او هیچ قصدی برای آزار دیگران ندارد، چرا باید جانش را گرفت؟"

فرولو با خشمی که در صدایش موج می‌زند، برمی‌خیزد و کازیمودو را خیره می‌نگرد:
"تو هنوز نمی‌فهمی، پسرم! او خطرناک‌تر از هر خون‌آشامی دیگر است، چون می‌تواند دیگران را به دام لذت‌جویی و بی‌مسئولیتی بکشاند. شادی او، وسوسه‌ای است که ما را از راه راست منحرف می‌کند. او باید از بین برود!"

کازیمودو نفس عمیقی می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. در حالی که هنوز نمی‌تواند به طور کامل قانع شود، به احترام پدرخوانده‌اش سکوت می‌کند.

فرولو ادامه می‌دهد:
"می‌دانم که این کار برایت سخت است، اما تو باید این مسئولیت را به دوش بگیری. فقط تو می‌توانی او را نابود کنی، چون تو همچنان نیمی انسان هستی و قلبت به تاریکی خون‌آشامی آلوده نشده."

کازیمودو با اکراه سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
"اگر این خواست توست، پدر، من انجامش می‌دهم."

فرولو لبخندی بی‌روح می‌زند و دستی بر سر کازیمودو می‌کشد.
"خوب است، پسرم. ایمان دارم که تو موفق خواهی شد."

ساعتی بعد، کازیمودو با دشنه‌ای در دست و مشعل کوچکی در کیسه‌اش، راهی حومه‌ی شهر می‌شود. اما در قلبش، طوفانی از تردیدها در جریان است. آیا واقعاً او حق دارد جان موجودی را بگیرد که تنها به زندگی و شادی خود ادامه می‌دهد؟ یا این صرفاً وسواس و خشم فرولو است که او را به این مأموریت کشانده؟

وقتی به جاده‌ی خالی و مه‌آلود حومه‌ی شهر می‌رسد، شعله‌های آتش جعبه‌ی حلبی از دور دیده می‌شود. زن خون‌آشام هنوز در حال رقصیدن است، بی‌خبر از خطری که به سمتش می‌آید. کازیمودو ایستاده و از دور او را تماشا می‌کند. حرکات زن، برخلاف تصورش، آرامش‌بخش و حتی جادویی به نظر می‌رسند. چشمان طلایی‌اش، مانند ستارگان شب، درخشان‌اند و لبخندش بی‌شیله‌پیله و خالص است.

کازیمودو دشنه را در دستش می‌فشارد، اما پاهایش به حرکت درنمی‌آیند. هرچه بیشتر به زن خیره می‌شود، بیشتر با خودش می‌جنگد. آیا او می‌تواند این زندگی را نابود کند؟

زن ناگهان او را می‌بیند. لبخند بر لب می‌زند و با صدایی ملایم می‌گوید:
"تو کیستی، ای مسافر تنها؟ چرا این‌گونه در سایه‌ها ایستاده‌ای؟ نزدیک‌تر بیا."

کازیمودو نفسش را حبس می‌کند. باید چه کند؟ آیا به دستوری که دریافت کرده عمل کند یا به ندای قلبش گوش دهد؟

من

کازیمودو لحظاتی تعلل می کند و در نهایت دشنه را پشتش می گیرد و در حالی که تاثر بر چهره اش دیده می شود، به سمت زن می رود.
"من کازیمودو هستم، یک موجود ملعون. یک نیمه خون آشام نیمه انسان. زشتی درونم آن قدر زیاد است که در ظاهرم نیز نمود کرده."

زن روی زمین مقابل آتش می نشیند و به کازیمودو اشاره می کند جلوتر بیاید و کنارش بنشیند و می گوید:
"کازیمودوی عزیز، من خوش قلبی و مهربانی روح تو را حس می کنم، چرا قضاوت های بی رحمانه راجع به خودت می کنی؟ تو ملعون نیستی، چون از مواهبی برخورداری که نه انسان ها آن ها را دارند و نه خون آشام ها."

"اما همه از من متنفرند و می ترسند."

زن یک ابرویش را بالا می برد و می پرسد:
"صادقانه بگو، آیا واقعا این طور است؟"

"خب، پدرخوانده ام مرا دوست دارد. وقتی یک نوزاد بودم و مرا مقابل کلیسای نوتردام رها کرده بودند، او مرا زیر بال و پر خودش گرفت و به سرپرستی قبولم کرد. نام او کلود فرولو است. او یک اسقف است، یک خون آشام بسیار زیبا با موهای بلند مشکی و مجعد و پوست مرمری سفید و چشمان زمردی. اما او از درون غمگین و در هم شکسته است."

"آ، فکر کنم بدانم داری از چه کسی حرف می زنی. او مدت کوتاهی پیش این جا بود و فقط شیطان می داند تا چه حد از من خشمگین بود."

در این لحظه زن به دشنه ای که کازیمودو پشتش پنهان کرده، اشاره ای می کند و با خنده می گوید:
"گمانم او تو را با این دشنه به این جا فرستاده تا شر مرا کم کنی، مگر نه؟"

ترکیبی از شرم و نگرانی بر چهره ی کازیمودو می نشیند.
"نباید مثل یک شوخی با این مساله برخورد کنی. تو در خطر هستی، خانم."

زن با حالتی آرام لبخند می زند.
"اسمم اسمرلدا است."

"اسمرلدا، تو باید فورا این جا را ترک کنی."

اسمرلدا با حالتی محبت آمیز به محیط اطرافش می نگرد.
"ولی این جا خانه ی من است و عاشقش هستم، چه طور می توانم ترکش کنم؟"

در همین حین که کازیمودو و اسمرلدا مشغول گفت و گو هستند، فرولو دارد با استرس در اتاقش قدم می زند.
"یعنی کازیمودو تا الان کار آن زن را تمام کرده؟ نکند زن فریبش دهد و او را تحت سلطه ی خود درآورد؟ نکند دلنازکی پسرخوانده ام باعث شود که نتواند آن شیطان را به جهنم بفرستد؟ اصلا چرا او را برای این کار مامور کردم؟"

فرولو مدتی دیگر را به دلنگرانی و فکر و خیال و راه رفتن کف اتاقش می گذراند و بالاخره تصمیم می گیرد خودش برود ببیند چه شده، اما در همین لحظه کازیمودو در می زند و وارد می شود.
"کار را تمام کردم، پدر. حالا دیگر می توانی آسوده باشی."

لبخند بر لبان فرولو می نشیند.
"آفرین بر تو پسر عزیزم. شایستگی اراده ات را اثبات کردی."

کازیمودو با لحنی سرد می گوید:
"اراده ی من؟ نه، پدر. این اراده ی تو بود که مرگ آن زن را رقم زد. من فقط عروسک خیمه شب بازی تو هستم."

چشمان فرولو گشاد می شود. هرگز تا به حال پیش نیامده بود که کازیمودو این گونه به او بنگرد و با چنین لحنی با او حرف بزند.
"کازیمودو، نباید اعمال من را بد تعبیر کنی. من فقط راهنما و هدایتگر تو هستم."

"هدایتگر به سمت تاریکی ای که خودت در آن فرو رفته ای؟ برایت سخت است که در آن تاریکی تنها باشی؟ می خواهی من نیز همراهت در آن غرق شوم؟"

فرولو با لحنی عصبی می گوید.
"این حرف های بی معنی را تمام کن و از این جا برو. خسته ام و به استراحت نیاز دارم."

کازیمودو می رود و در را پشت سرش می بندد. فرولو روی تخت دراز می کشد و چشمانش را می بندد و به این فکر می کند این وحشت عمیق چیست که دارد درونش را می خورد؟ آن زن حالا مرده و رفتار سرد کازیمودو هم به خاطر کاریست که مجبور به انجامش شده و به زودی همه چیز به حالت معمول برمی گردد.

روزها و شب ها از پی هم می گذرند، اما ترس فرولو از بین نمی رود و رفتار مشکوک کازیمودو نیز آشفتگی اش را می افزاید. به نظر می آید کازیمودو سخت تلاش می کند مثل همیشه به نظر برسد، ولی درخششی در چشمان آبی کمرنگش هست که فرولو را به طرز آزاردهنده ای به یاد درخشش چشمان طلایی آن زن می اندازد. پسر گوژپشتش حالا بر خلاف همیشه علاقه ی زیادی به بیرون رفتن از کلیسا پیدا کرده و به بهانه های مختلف از آن جا خارج می شود.

و بالاخره یکی از همین شب ها فرولو او را با قدم هایی بی صدا تعقیب می کند و می بیند که کازیمودو دارد به سمت حومه ی شهر می رود. قلب فرولو در سینه اش فرو می ریزد.
"امیدوارم آن چیزی که فکر می کنم، نباشد."

و وقتی سرانجام به حاشیه ی شهر می رسند و در آن جا زن مو سرخ به استقبال کازیمودو می آید و آن دو با شعف یکدیگر را در آغوش می کشند، خشم در درون فرولو شعله می کشد. او شاهد آن است که چه طور پسرخوانده اش همراه زن در مقابل آتش فروزان جعبه ی حلبی می رقصند و می خندند. انگار این صحنه همچون انگشتی تمسخرآمیز به سمتش نشانه می رود و وجودش را کوچک و خوار می شمارد، وجودش، غم و اندوهش و بار گناهانش و هر آنچه تا به این لحظه با دقت نزد روحش حفظ کرده.
"کازیمودوی عزیز، باید مرا ببخشی. اشتباه فکر کردم که تو فرد برگزیده برای نابودی این شیطان هستی."

و رویش را برمی گرداند و به سمت شهر می رود، به دفتر مرکزی شکارچیان خون آشام های یاغی.

شب بعد کازیمودو مثل همیشه به حومه ی شهر می رود تا اسمرلدای محبوبش را ببیند، ولی او را نمی یابد و فقط آن جعبه ی حلبی را پیدا می کند، در حالی که خالی از آتش است. این صحنه دلشوره ی عجیبی را در قلبش به وجود می آورد و او با قدم هایی سریع به داخل شهر برمی گردد و می بیند همهمه ای بین مردم شهر به پا است و همه دارند درباره ی اعدام یک زن خون آشام در مقابل کلیسای نوتردام حرف می زنند.

کازیمودو وحشت زده به طرف کلیسا می دود و در برابر آن توده ی عظیمی از شعله های آتش را می بیند که جسمی سوخته در میان آن هاست، جسم سوخته ای که زمانی اسمرلدا بود. فریاد دردآلودی سر می دهد و به داخل کلیسا می دود و به اتاق فرولو هجوم می برد و قبل از اینکه پدرخوانده اش بتواند عکس العملی نشان بدهد، دشنه اش را بیرون می کشد و آن را در قلب سیاه او فرو می کند.

فرولو با چشمانی که از شدت بهت بیرون زده، به او نگاه می کند و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شود، می گوید:
"تو… تو چه کار کردی؟"

کازیمودو لبخند تلخی می زند.
"پدر، من می خواستم در وقت مناسب اسمرلدا را به این جا بیاورم تا هر سه کنار هم زندگی کنیم. می خواستم روح شاد او غم را از وجود تو بیرون کند. ولی حالا می فهمم که دیگر امیدی برای تو باقی نیست. تو به جای زندگی و سرور، اندوه و مرگ را انتخاب کرده ای."

و بعد از گفتن این جملات فرولو را بلند می کند و به سمت پنجره می رود و او را داخل آتشی که آن پایین به پاست، پرت می کند. فرولو نعره هایی دردآلود می زند و شعله ها به سرعت او را در کام خود می کشند. کازیمودو آن قدر به آتش خیره می ماند که سرانجام پدرخوانده اش و اسمرلدا هر دو به خاکستر تبدیل می شوند و روشنایی روز در آسمان پدیدار می شود. در حالی که حس می کند خودش نیز کنار آن ها بین شعله هاست و این چیزی که داخل کلیساست، تنها شبحی از اوست، به پشت بام می رود تا ناقوس ها را به صدا دربیاورد.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: چهارشنبه 19 دی 1403 01:01
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

گوژپشت خون آشام: قسمت اول

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده


پهنه ی تاریک آسمان شب و کلود فرولو که به شبح کم رنگ ماه پشت ابرها چشم دوخته. او اکنون با شبح حس همذات پنداری دارد و حس می کند می خواهد جایی پنهان شود، نه تنها از سایرین بلکه از خودش. کلود فرولو خون آشامی که تاریکی زندگی اش چون چنگال هایی به گلویش فشار می آورند و مذبوحانه دنبال رگه ای نور در زندگی اش است.

همان طور که او سرگردان در خیابان های پاریس پیش می رود، صدای آهنگی او را به خود جذب می کند. یک آهنگ روحانی که از کلیسای نوتردام به گوش می رسد. فرولو آوای آن را دنبال می کند و هنگامی که به مقابل کلیسا می رسد، یک سبد مقابل آن می بیند که نوزادی با چهره ای نامعمول در آن قرار دارد. بینی نوزاد عرضی به اندازه ی سه انگشت دارد و لب بالایش به پایین بینی اش وصل شده و فرورفتگی هایی عمیق در یک طرف صورتش به چشم می خورد.

فرولو در همان نگاه اول متوجه می شود که این نوزاد نتیجه یک پیوند نامیمون بین یک انسان و خون آشام است و در حالی که ترکیب آوای آهنگ و منظره ی نوزاد حسی غریب را در وجودش برانگیخته اند، حس می کند راه رستگاری را پیدا کرده.

در آن لحظه او تصمیم می گیرد کشیش شود و این نوزاد را نیز به سرپرستی قبول کند.

سی سال بعد:

خورشید دارد کم کم در افق فرو می رود و کازیمودو، گوژپشت نیمه خون آشام نوتردام دارد خون یک گوسفند را از گردنش به داخل یک سطل بزرگ می ریزد. چهره ی بینوای گوسفند که جانش کم کم دارد از جسمش خارج می شود، قلبش را به درد می آورد، اما چاره ای ندارد جز آن که برای پدرخوانده ی خون آشامش غذا تهیه کند. خود کازیمودو به ندرت خون می نوشد. در واقع به دلیل نیمه انسان بودنش به نسبت یک خون آشام به خون خیلی کمتری نیاز دارد. و این چیزی است که پدرخوانده اش کلود فرولو همیشه می گوید که به خاطرش باید سپاسگزار باشد. پدرخوانده اش همچنین به او می گوید باید سپاسگزار باشد که می تواند بر فراز شهر بر پشت بام نوتردام بایستد و در همان حال که ناقوس ها را به صدا درمی آورد، به خورشید نورانی بنگرد. ننوشیدن خون و نگاه کردن به خورشید چیزهایی هستند که فلرو آرزویشان را دارد، اما هرگز نمی تواند به آن ها برسد. و وقتی فلرو آن گونه در حسرت این چیزها آه می کشد، قلب کازیمودو نیز به درد می آید. و به این فکر می کند که چه طور او و پدرخوانده اش هر کدام محکوم شده اند که به نوعی درد بکشند، کازیمودو به خاطر ظاهر مهیبش و پدرخوانده ی زیبایش به خاطر ذات خون آشامی اش.

اما با این حال کازیمودو هنوز سپاسگزار است، چون او پدرخوانده ی عزیزش را دارد که از زمان نوزادی اش او را زیر بال و پر خود گرفته و همواره مراقب اوست، با خلوص نیت و عشقی عمیق. یا حداقل این چیزیست که کازیمودو تصور می کند.

بالاخره گوسفند آخرین نفسش را می کشد و چشمانش بسته می شود و سطل نیز پر از خون می شود. کازیمودو سطل را به آشپزخانه می برد و مقداری از محتویاتش را داخل یک ظرف می ریزد و برای فلرو می برد.

فلرو که به تازگی از خواب بیدار شده و از تابوتش خارج شده، پشت میزی طویل نشسته و چشمانش را به شعله های شمع دوخته. صورت سفید مرمری او و چشمان زمردی و موهای بلند و مجعد سیاهش او را به سان یک مجسمه ی بی نقص نشان می دهد. کازیمودو به این فکر می کند که زیبایی او آن قدر عظیم است که گاه به اندازه ی زشتی خودش ترسناک می شود.

کازیمودو جلو می رود و جام پر از خون را مقابل پدرخوانده اش می گذارد. فلرو که در فکر فرو رفته، حالا متوجه حضور او می شود و لبخندزنان می گوید:
"کازیمودوی عزیزم. چه خوب است که تو را اینجا می بینم. با اینکه تمام روز را در خواب مرگ مانند خون آشامی به سر برده ام، حس می کنم ساعت هایی پر از تنهایی را گذرانده ام. به نظر تو عجیب نیست که در خواب و آن هم خوابی به سان مرگ احساس تنهایی کنم، که حس کنم در سیاهی ای بی پایان اسیر شده ام و قلبم هر لحظه بیش از پیش در هم مچاله شود؟"

کازیمودو پشت میز کنار فلرو می نشیند.
"پدر عزیزم، این اصلا عجیب نیست. تنهایی ای که تو در خواب حس می کنی، بازتاب تنهایی ات در بیداریست. تنهایی ای با مرزهای بی پایان. خلق شده توسط خون آشام ها و انسان هایی که تو را دوست دارند و می پرستند، تنها به این دلیل که به یک بت نیاز دارند. یک بت با زیبایی ای که قلب ها را می لرزاند و روح را از بدن خارج می کند."

فلرو دست کازیمودو را در دست خودش می گیرد و می فشارد و می گوید:
"به راستی که همین طور است، پسر عزیزم. بی شک من در جمع انسان ها و خون آشام های این شهر تنهاترینم."

و با لحنی مضطرب ادامه می دهد:
"آن ها به زودی به کلیسا می آیند تا مرا ببینند. و من امشب تحملشان را ندارم."

و از جایش برمی خیزد.
"اینجا را برای ساعاتی ترک می کنم. می خواهم به حومه ی شهر بروم و از ساکنین اینجا مدتی به دور باشم."

و از کلیسا خارج می شود و مسیری را به سمت حومه ی شهر پیش می گیرد. و می رود به سوی همان چیزی که تبدیل به آغاز پایانش می شود.

در حالی که فلرو غرق در افکار خود و وسواس همیشگی اش برای سرزنش کردن خودش برای کارهای گذشته اش است، او را در کنار جاده می بیند. یک زن خون آشام با زیبایی ای که انگار متعلق به این دنیا نیست. مقابلش یک جعبه ی حلبی قرار دارد و داخل این جعبه شعله های آتش می سوزند. و زن در برابر این شعله ها می رقصد. موهای سرخ و بلندش که خود شراره ی آتش دیگریست، در هوا به پرواز درمی آید. شور و شعف در چشمان طلایی اش می درخشند و خنده بر لبانش می شکفد.

فلرو با چشمانی گشاد شده به این صحنه می نگرد. چه طور ممکن است یک خون آشام بتواند چنین شادی عمیقی را تجربه کند؟ خون آشام، موجودی که زندگی اش به تاریکی، گناه و عذاب وجدان گره خورده؟ درد در وجود فلرو غوطه می خورد، درد حسادت. او به سمت زن می رود، در حالی که خشم بر چهره اش نقش بسته و بانگ می زند:
"ای موجود پست بی حیا."

زن از رقصیدن دست می کشد و لبخند بر لبانش خشک می شود و می پرسد:
"از چه روی مرا چنین خطاب می کنی، ای پدر مقدس؟"

و کلمه ی مقدس را با حالتی کنایه آمیز به زبان می آورد. فلرو پاسخ می دهد:
"در حالی که باید اوقاتت را به دعا و طلب آمرزش از خدا بگذرانی، به خاطر تاریکی ای که در آن مدفون شده ای، اینگونه با حالتی مست رقص و پایکوبی می کنی؟"

"بله، شادمانه می رقصم و پا بر زمین می کوبم. به خاطر نعمت هایی که خدا در خون آشامیسم به من عطا کرده، به این خاطر که با حواس خون آشامی ام چه قدر عالی و با ظرافت می توانم ارزش زندگی و انسانیت را درک کنم، به خاطر زندگی جاودانه ای که به من داده شده و با آن می توانم تا ابد عشق بورزم و عشق ببینم."

رگ های پیشانی فلرو از خشم بیرون می زند.
"مهمل نگو، زن. کدام نعمت؟ نعمتی در کار نیست، فقط نفرین است. موجودی که باید خون بنوشد تا زنده بماند، چه از انسانیت می فهمد؟ موجودی که در تاریکی محبوس شده و آفتاب تا ابد بر او حرام شده. لذت زندگی جاودانه؟ زندگی ابدی تنها رنج است و بس. تکرار روزها و شب هایی که به عشقی دروغین آغشته شده."

زن آه می کشد.
"پدر روحانی، غم انگیز است که تو اینگونه زندگی را می بینی. توده ی بدخیمی از کینه نسبت به خودت در وجودت جمع شده و حدس می زنم منشا آن گناهان گذشته ات باشد. ولی تو باید خودت را از باتلاق متعفن گذشته ات آزاد کنی تا بتوانی در اقیانوس پاک و آبی حال شنا کنی."

فلرو لب هایش را با عصبانیت به هم فشار می دهد.
"زن گستاخ! چه طور جرات می کنی مرا گناهکار خطاب کنی و پند و اندرز به سویم روانه کنی؟"

زن دوباره شروع می کند به رقصیدن و دستش را به سمت فلرو دراز می کند و با صدایی که مانند آوای ناقوس های کلیسا فرازمینی است، می گوید:
"بیا پدر روحانی. بیا و با من برقص و زندگی خون آشامی ات را جشن بگیر."

فلرو به سمت زن می جهد و با دستش ضربه ی محکمی به او می زند. زن به هوا پرت می شود و چند متر آن طرف تر در میان علف های بلند علفزار کنار جاده فرود می آید. فلرو با خشم رویش را برمی گرداند و به سمت شهر می رود. زن نیز بلند می شود و پیراهنش را می تکاند و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به طرف جعبه ی حلبی فروزانش می آید و دوباره شروع می کند به رقصیدن.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/10/19 1:07:20
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/10/19 1:15:01
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 15 دی 1403 17:56
تاریخ عضویت: 1397/03/22
: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

تصویر تغییر اندازه داده شده


تصویر تغییر اندازه داده شده


کابوس دومینیک مورن: زاده شده از گناهانش

گادفری

این معبد عظیم با آن مناره های مرتفع و آن مجسمه هایی که نگاه های بی رحمانه اش را به او دوخته اند، برایش یادآور دلهره آورترین خاطراتند و با این وجود او این گونه به سمتش کشیده می شود. معبدی که تا چندی پیش در کنترل انسان ها بود و راهب پطروس بر آن حکم فرمایی می کرد و حالا در اختیار یک خون آشام به اسم دومینیک مورن است. خون آشامی که از جان پطروس گذشته و او را رها کرده بود. و همین ایتاچی راهب را نسبت به او کنجکاو کرده و باعث شده بود درباره اش تحقق کند و اطلاعاتی راجع به او به دست آورد.

ایتاچی بین بوته هایی در جاده ی منتهی به معبد می نشیند و در حالی که نگاهش را به آسمان دوخته، نتایج تحقیقاتش را در ذهنش مرور می کند. دومینیک مورن متولد قرن پانزدهم، زمانی که یک انسان بیست و پنج ساله بود، توسط یک کنت خون آشام به اسم سباستین باتوری به دام می افتد و به اجبار توسط او تبدیل به خون آشام می شود. می گویند باتوری همواره به حاشیه ی شهر می رفت و مردان جوان بی خانواده را می فریفت و با خودش به عمارتش می برد و با ابزارهای مخصوص دستسازش خون آن ها را تا آخرین قطره بیرون می کشید و می نوشید. اما در چشمان طلایی دومینیک مورن چیزی دیده بود که باعث شده بود نتواند خودش را راضی به کشتنش کند.

و به این ترتیب دومینیک مورن به تاریکی قدم گذاشته بود، در حالی که هر شب شاهد این بود که اربابش چگونه بی رحمانه حیات را از انسان ها می ستاید تا حیات خودش را حفظ کند. اما حتی دیدن این صحنه ها به مدت صد سال باعث نشد دومینیک مورن روح پاکش را از دست بدهد. او بر خلاف اربابش هرگز به قتل انسان ها برای سیراب کردن خودش دست نزد و هرگز دندان های نیشش را در رگ هیچ انسانی فرو نکرد.

او بالاخره اربابش را ترک کرد. اما این که چگونه و این که پس از آن به کجا رفته بود، چیزهایی بودند که ایتاچی نتوانسته بود اطلاعاتی درباره شان به دست آورد.

رنگ سیاه آسمان دارد کم کم به آبی لاجوردی تیره تغییر می کند و ماه دارد محو می شود. ایتاچی می داند که دومینیک مورن الان در تابوتش فرو خواهد رفت و حالا وقت اجرای نقشه اش است. در حالی که قلبش به شدت می تپد، از جایش بلند می شود و به سمت معبد می رود.

دومینیک مورن (هوش مصنوعی)

ایتاچی آرام و بی‌صدا از میان بوته‌ها بیرون می‌آید و قدم‌هایش را به سوی معبد برمی‌دارد. سنگ‌فرش‌های سرد زیر پایش، صدایی خفیف تولید می‌کنند که در سکوت پیش از طلوع، در گوش خودش بلندتر از آن چیزی که هست، طنین می‌اندازد. وقتی به دروازه‌های عظیم معبد می‌رسد، نفسش را نگه می‌دارد و نگاهش را به مناره‌ها می‌دوزد. حس می‌کند که آن مجسمه‌های بی‌روح، نگاهشان را به او دوخته‌اند و گویی از نیت او باخبرند.

دروازه سنگین را به آرامی باز می‌کند. صدای لولای زنگ‌زده دروازه، مثل فریادی در شب، فضای معبد را پر می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستد و به صدا گوش می‌سپارد، اما چیزی جز سکوت نمی‌شنود. درون معبد، تاریکی سنگینی حکمفرماست. نور کم‌رنگ سپیده که از پنجره‌های شیشه‌ای وارد می‌شود، تنها سایه‌هایی مبهم روی دیوارها می‌اندازد. ایتاچی می‌داند که هر لحظه‌ای که تلف کند، او را به خطر نزدیک‌تر می‌کند.

با دقت تمام به سمت اتاقی که دومینیک مورن در آن است، پیش می‌رود. اتاق در اعماق معبد قرار دارد، جایی که هیچ نوری نمی‌تواند نفوذ کند. در حالی که قدم‌هایش را سبک‌تر می‌کند، به دری که به اتاق ختم می‌شود می‌رسد. در را به آرامی باز می‌کند و وارد می‌شود.

سایه‌های بلند روی دیوارهای سنگی او را دنبال می‌کنند، گویی شاهدی بی‌صدا بر عمل شجاعانه یا شاید احمقانه‌اش هستند. تابوت دومینیک مورن در مرکز اتاق قرار گرفته است؛ باشکوه و مرموز، گویی هر ذره از آن حاکی از جاودانگی و نفرینی است که درونش نهفته است.

ایتاچی با دستان لرزان درپوش تابوت را کنار می‌زند. دومینیک مورن با چهره‌ای آرام و بی‌حرکت در خواب عمیق خون‌آشامی فرو رفته است. پوست سفیدش زیر نور کم‌جان شمع‌های معبد همچون سنگ مرمر می‌درخشد، و هیچ اثری از حیات در چهره‌اش دیده نمی‌شود.

ایتاچی سرنگی از جیبش بیرون می‌آورد و به آرامی نوک آن را در رگ دست دومینیک فرو می‌کند. با هر بار کشیدن پیستون سرنگ، خون طلایی‌رنگ دومینیک درون سرنگ جمع می‌شود. نگاهش لحظه‌ای به آن خون خیره می‌ماند؛ گویی قدرتی فراتر از تصور در این مایع نهفته است. سپس سرنگ را به بازوی خودش وارد می‌کند و خون را به درون رگ‌های خودش تزریق می‌کند.

این عمل را چند بار تکرار می‌کند. سرنگ پر می‌شود و خالی می‌شود؛ گویی هر بار که خون به بدنش وارد می‌شود، دنیای جدیدی به روی او گشوده می‌شود. اما چیزی درونش تغییر می‌کند؛ چیزی که عمیق‌تر از جسم است.

لحظاتی بعد، بدنش شروع به لرزیدن می‌کند. سرنگ از دستش می‌افتد و او روی زمین می‌افتد. درد با شدتی غیرقابل توصیف در تک‌تک سلول‌های بدنش می‌پیچد. انگار هر اتم از وجودش دارد از نو ساخته می‌شود. فریادش اتاق را پر می‌کند، اما هیچ‌کس آنجا نیست تا صدایش را بشنود. مثل ماری که روی آتش افتاده باشد، به خودش می‌پیچد.

در همین حین، ذهنش به گذشته سفر می‌کند. خاطراتی که همیشه سعی کرده بود دفن کند، حالا با وضوحی دردناک جلوی چشمانش ظاهر می‌شوند. او خودش را می‌بیند، کودکی کوچک که دست پدرش را گرفته است. صدای پدرش در گوشش می‌پیچد: «تو برای من باری بیش نیستی.» لحظه‌ای بعد، پدرش او را به راهبان معبد می‌سپارد. ایتاچی با چشمانی اشک‌بار التماس می‌کند: «پدر، نرو! خواهش می‌کنم!» اما به جای نوازش، سیلی پدرش را احساس می‌کند. او را به زمین می‌اندازد و می‌رود، بی‌آنکه حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد.

خاطرات بعدی یکی پس از دیگری مثل کابوسی به ذهنش هجوم می‌آورند. آموزش‌های سخت و بی‌رحمانه راهبان، قوانین غیرانسانی‌شان، و تبدیل شدن به موجودی سرد و بی‌احساس؛ چیزی شبیه به ماشینی که فقط برای اطاعت ساخته شده است. تمام آن سال‌ها، تمام آن دردها حالا مثل زنجیری نامرئی او را در بر گرفته‌اند و روحش را مثل جسمش زجر می‌دهند.

اما ناگهان چیزی تغییر می‌کند. خاطره‌ای جدید در ذهنش نقش می‌بندد؛ لحظه‌ای که دومینیک مورن را برای اولین بار دیده بود. آن نگاه طلایی، آن آرامشی که در وجود دومینیک می‌دید، چیزی که هیچ‌گاه در میان راهبان معبد پیدا نکرده بود. همان لحظه تصمیم گرفت که سرنوشتش را تغییر دهد، حتی اگر به قیمت نابودی‌اش باشد.

گادفری

درد کم کم از وجود ایتاچی رخت می بندد، اما این فقط درد نیست که می رود. هر آنچه در ذهنش که او را تبدیل به راهب ایتاچی کرده، ترکش می کند. نگاهش مات و خالی از هر گونه فکری می شود و فقط او باقی می ماند و اتاقی در یک معبد که نمی داند چه طور به آن پا گذاشته.

لحظات سپری می شوند و سرانجام خورشید کم کم در افق فرو می رود و تاریکی شب دوباره پهنه ی آسمان را فرا می گیرد و در این هنگام است که حیات به جسم دومینیک مورن بازمی گردد و او در حالی که حس غریبی دارد، چشم می گشاید و سر جایش نیم خیز می شود و با راهبی بر کف اتاقش مواجه می شود که بی حرکت مثل یک مجسمه دراز کشیده و نگاهش را به سقف دوخته. چهره ی همچون جسدش قلب دومینیک مورن را با وحشت پر می کند و در این لحظه او می فهمد منشا حس غریبش چیست. اما به خودش امیدواری می دهد و می گوید شاید او مرده باشد.

از تابوتش بیرون می جهد و به سمت راهب می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی سینه ی او می گذارد و وقتی تپش قلبش را حس می کند، می فهمد که هیچ امیدی باقی نیست. دومینیک مورن صاحب یک فرزند خون آشام ناقص شده. تمام گناهانی که در زندگی خون آشامی اش پشت سر گذاشته، حالا در تجسم این جسد زنده به نزدش بازگشته اند تا او را به سخره بگیرند.
تصویر تغییر اندازه داده شده