هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷:۰۰ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
#1
سیگنس بلک Vs گادفری میدهرست

نور الهی


تصویر کوچک شده


"وقتی یک طفل بودم، می دیدم که خدا چه طور انسان های خوب را شکنجه می کند و رنج می دهد و انسان های شرور را به حال خود رها می کند. همان موقع این جرقه در ذهنم زده شد که من چیزی بر خلاف کار او را انجام دهم. و حالا من این جا هستم. با قدرتی که شیطان به من داده، انسان های شرور را به دام می اندازم و آن ها را رنج می دهم. نه برای این که آن ها را تنبیه کنم، بلکه به این دلیل که از دل کثافتی که به آن تبدیل شده اند، یک چیز روح نواز بیرون بیاورم، به این دلیل که زشتی روحشان را به زیبایی بدل سازم."

ویکتوریا ساحره ی هجده ساله در مقابل لرد سابیس خون آشام در سالن پذیرایی قصرش نشسته بود و در حالی که چشمان درشت و معصوم تا به تایش را به او دوخته بود، با دقت به حرف هایش گوش می کرد، حرف هایی که از دوران طفولیتش بارها و بارها از دهان سابیس شنفته بود، ولی هنوز هم از شنیدن آن ها لذت می برد.

اولین بار این سخنرانی ها را زمانی شنید که عده ای از مردم روستایش دورش جمع شده بودند و می خواستند او را به خاطر رنگ سرخ چشم چپش در آتش زنده زنده کباب کنند. در آن لحظه سابیس از فضای تاریک میان درختان ظاهر شده و نگاه دلسوزانه ای به تک تک اهالی روستا انداخته بود و بعد از به زبان آوردن آن حرف ها جویباری از خون در برابر چشمان ویکتوریا جاری شده بود، جویبار خونی که از دست ها و پاهای قطع شده ی مردم روستا جاری بود و سابیس از آن می نوشید، سابیس فرشته ی نجاتش.

ویکتوریای نوجوان همان طور که از صدای گوش نواز سابیس و زیبایی مافوق بشری اش به اندازه ی مضمون سخنرانی هایش لذت می برد، لبخند زد و برقی در چشم سرخ رنگش درخشید، چشمی که سابیس عاشق آن بود و همیشه بر پلک ها و مژه های آن بوسه می زد.
"... بله ویکتوریای عزیزم، فراموش نکن که این گناهکاران لایق دلسوزی هستند و پس از این که روح های تاریکشان جلا پیدا کرد، جسم هایشان باید به خوبی مورد مراقبت قرار گیرد."

"این را آویزه ی گوش هایم می کنم، سرورم. در تلاشم تا از آن ها کینه ای به دل نداشته باشم و به یاد داشته باشم که بعد از تحمل رنج، آن ها دیگر سنگ هایی کدر نیستند، بلکه الماس هایی درخشان هستند."

ویکتوریا بعد از گفتن این جملات به تالار مراقبت رفت تا به زخم های افرادی که توسط سابیس قطع عضو شده بودند، رسیدگی کند، به آن ها پمادهای مخصوص دستساز خودش را بزند، طلسم های تسکین دهنده رویشان اجرا کند، بازوهایشان را در دستانش بفشارد و کلماتی نرم و آرام بخش در گوش هایشان زمزمه کند.
سابیس نیز از جایش بلند شد و به سمت جنگل انبوه پشت قصرش رفت تا پیاده روی شبانه اش را انجام دهد.

ویکتوریا بعد از این که رسیدگی به شروران سابق یا آن اسمی که سابیس روی آن ها گذاشته بود، یعنی نجات یافتگان را به اتمام رساند، به هال رفت و پشت پنجره نشست و همان طور که به تاریکی آن سمتش چشم دوخته بود، چشمانش کم کم گرم شد و به خواب رفت.

مدتی بعد با صدای ناله ای از خواب بیدار شد و با وحشت سابیس را دید که در چند قدمی اش ایستاده و صورتش از شدت درد مچاله شده و خون از ساق دستش جاری بود.
"سرورم، چه اتفاقی افتاده؟"

و از جایش بالا پرید و به سمت سابیس رفت و بازوی او را گرفت و او را به سمت صندلی آورد و روی آن نشاند. سابیس با لحن دردآلودی پاسخ داد:
"یک گرگینه به من حمله کرد."

رنگ از صورت ویکتوریا محو شد.
"سرورم، زهر او الان دارد در بدنتان پخش می شود. باید فورا ساق دستتان را قطع کنم."

و از روی میزی که کنار صندلی بود، یکی از ابزار کار سابیس را که یک ساطور بزرگ بود، برداشت و به سمت او رفت و ساطور را بالا برد، ولی سابیس به دامن او چنگ زد و گفت:
"نه، بگذار فعلا صبر کنیم. ممکن است راه حل دیگری نیز وجود داشته باشد."

"ولی سرورم..."

"این عذابی است که خدا بر من نازل کرده. من سعی کردم جای او را بگیرم و به جای او روح انسان ها را مثل یک خمیر شکل دهم. حالا خدا دارد مرا به خاطر این کارم مجازات می کند. او روح شیطانی مرا نمی پسندد و می خواهد با قطع کردن بخشی از جسمم روحم را تغییر شکل دهد.

اما شاید هنوز راه حل دیگری وجود داشته باشد. بگذار دعا کنم و امیدوار باشم."

و در حالی که قطرات عرق بر پیشانی تب آلودش نشسته بود و ویکتوریا با چشمانی اشک آلود به او می نگریست، تسبیحی را که یک صلیب به آن متصل بود، از جیبش درآورد و چشمانش را بست و شروع کرد به ذکر گفتن و دعا خواندن.

همان طور که ثانیه ها از پس هم می گذشتند، زهر گرگینه بیشتر و بیشتر در بدن سابیس پخش می شد و کم کم لرزه بر اندامش می افتاد. ویکتوریا با بی قراری دستش را روی شانه ی او گذاشت و خواست دهانش را باز کند و او را به قطع کردن دستش راضی کند، اما سابیس ناگهان چشمانش را باز کرد و با لحنی مشعوف و هیجان زده گفت:
"من آن را دیدم، ویکتوریا. آن را دیدم. خداوند راه نجاتم را به من نشان داد."

"شما چه دیدید، سرورم؟"

"یک ماهی قرمز که نور الهی از آن ساطع می شود. در واقع او یکی از فرشتگان خداوند است و در دریاچه ی مقابل قصر زندگی می کند. باید بروم و با او ملاقات کنم. نور او زخم جسم و روح مرا درمان خواهد کرد."

و سعی کرد از جایش بلند شود. ویکتوریا زیر بغل او را گرفت و او را به سمت خروجی قصر و به ساحل دریاچه برد و یک قایق کوچک چوبی را که در آن جا بود، به آب انداخت و همراه با سابیس در آن نشست و شروع کرد به پارو زدن و فکر کردن با خودش که چه طور سابیس را راضی به قطع کردن دستش کند؟ شاید باید روش متقاعد سازی را کنار می گذاشت و به زور متوصل می شد؟

همان طور که ویکتوریا در این افکار به سر می برد، سابیس روی لبه ی قایق خم شد و دستش را داخل آب سرد فرو برد و زمزمه کرد:
"ماهی قرمز کوچک، نزد من بیا و نورت را بر تاریکی درون من بتابان."

ویکتوریا در حالی که نگاهش را به چهره ی امیدوار و تب آلود سابیس دوخته بود، دستش را داخل جیب ردایش فرو برد و ساطور را که قبلا در آن سرانده بود، بیرون آورد و خواست به سمت او خیز بردارد که سابیس متوجه حرکتش شد و با یک پرش سریع خودش را به او رساند و ساطور را از او گرفت و به داخل آب پرت کرد و دست سالمش را محکم دور گردن او حلقه کرد و چشمان خشم آلودش را به چشمان وحشت زده ی ویکتوریا دوخت.
"شیطان! تو می خواهی بر خلاف خواسته ی خدا عمل کنی؟"

ویکتوریا همان طور که تقلا می کرد و سعی داشت هوا را وارد ریه هایش کند، پاسخ داد:
"سرورم... من... فقط نمی خواهم... شما را از دست بدهم."

و اشک در چشمانش حلقه بست. سابیس لحظاتی به او خیره ماند و کم کم خشم از چهره اش محو شد و فشار دستش بر گردن او از بین رفت و رهایش کرد و در حالی که ویکتوریا نفس هایی عمیق می کشید، دوباره سر جایش نشست و با لحنی قاطعانه گفت:
"باید به یاری خدا ایمان داشته باشی."

ویکتوریا به سمت او رفت و در مقابلش زانو زد و ردای او را در دستانش گرفت و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود و هق هق می کرد، با لحنی ملتمسانه گفت:
"سرورم، خواهش می کنم. من نمی توانم بدون شما زندگی کنم."

و دوباره دستش را به سمت جیبش برد تا چوبدستی اش را بیرون بکشد، ولی سابیس با دست سالمش او را داخل دریاچه پرت کرد و به سرعت پارو زد و قایق را از او دور کرد. سرمای آب همچون سیخ هایی تیز در بدن ویکتوریا فرو رفتند و او در حالی که تقلا می کرد تا خودش را روی آب نگه دارد، فریاد زد:
"سرورم، سرورم، کمکم کنید."

سابیس بدون توجه به فریادهای ویکتوریا نگاهش را به سطح آرام آب دوخت و پس از لحظاتی بالاخره آن را دید. ماهی قرمز کوچک و نورانی که داشت از عمق دریاچه بالا می آمد و به سمت قایق شنا می کرد.

سابیس در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری شده بود، دستش را به سمت ماهی برد و زمانی که درخشش ماهی با پوستش برخورد کرد، درد از وجودش رخت بست و آرامشی وصف ناپذیر او را در برگرفت. خاطراتی از گذشته در ذهنش زنده شد، خاطراتی از آن دوران که هنوز یک انسان بود و در بیمارستان سنت مانگو به عنوان شفابخش کار می کرد و از افرادی که نقص عضو شده بودند، مراقبت می کرد. لبخندی بر لب هایش نشست و همان طور که دستش داخل آب سرد و تاریک بود، سرش را به لبه ی قایق تکیه داد و چشمانش را بست.




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲:۵۵ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳
#2
قلعه ای با گنبدهای نوک تیز که از سنگ هایی کدر و مات ساخته شده و در دل یک بیابان قرار دارد. یا شاید نیز جایی در شهر است. حقیقتا مسیر آمدن به این جا را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نمی آید خودم به این جا آمدم یا خود صاحب قلعه، لرد سابیس مرا به این جا آورد. در هر حال هیچ کدام از این ها الان مهم نیست. در واقع انگار دیگر چیزی مهم نیست، مگر این حس تحمل ناپذیر که تک تک ذرات جسم و روحم را فرا گرفته و مثل جذام اندک اندک نابودم می کند.

من در یکی از تالارهای وسیع قلعه هستم، جایی که سابیس آن را استدیوی هنری اش می نامد. روی یک صندلی چوبی نشسته ام و چیزی را تماشا می کنم که او آن را خلق اثر هنری می نامد. او یک مرد مرگخوار را به یک تخت بسته و دارد با یک جسم ظریف و نوک تیز روی بدن او کنده کاری می کند. و من در حالی که اشک می ریزم و هق هق می کنم، به این صحنه نگاه می کنم و صدای گریه ام در میان فریادهای دردآلود مرگخوار گم می شود.

سابیس بدون توجه به مرگخوار یا من طوری که انگار در دنیای خودش غرق شده، به کارش ادامه می دهد، با ابزارهای نوک تیز مخصوصش زخم هایی ظریف را روی پوست سفید قربانی اش ایجاد می کند، خون سرخی که از آن ها جاری می شود را با زبانش می لیسد، و طرح هایی مبهم را خلق می کند. او آن قدر به این کارش ادامه می دهد که سرانجام تمام بدن مرد از پیشانی تا نوک انگشت پاهایش با خطوطی در هم و پیچیده پر می شوند.

در این لحظه سابیس ابزارش را کنار می گذارد و نزد من می آید و روی صندلی کنار من می نشیند و با لحنی خشنود آه می کشد و می گوید:
"مایه ی خوشحالی است که آمدنت به این جا حالت را بهتر کرده، گادفری عزیز."

با شنیدن این حرف من از اشک ریختن دست می کشم و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده، به سابیس نگاه می کنم.
"بهتر؟ دارید با من شوخی می کنید، سرورم؟"

رویش را به سمت من برمی گرداند و من به صورتش نگاه می کنم. به چشمان خاکستری درشت و کشیده اش و انعکاس مژه های سیاه و بلندش در آن، ابروهای پرپشت و کمانی اش، بینی استخوانی اش، پوست رنگ پریده اش که در فضای نیمه تاریک تالار می درخشد، لب های سرخش که لبخندی اریب بر آن ها نشسته و موهای مشکی مجعد و بلندش که تمامی این ها را قاب گرفته.

"کاملا جدی هستم، گادفری عزیز. تو به من گفته بودی دچار بی حسی و بی تفاوتی شدیدی نسبت به رنج انسان ها شده ای و من فکر کردم شاید تو فقط نسبت به رنج قربانی های خودت این گونه شده ای و به همین دلیل تو را به این جا آوردم تا مرا حین خلق اثر هنری ببینی و دوباره بتوانی حس همدردی را تجربه کنی. خودت را ببین. درد در درونت به غلیان آمده بود و داشتی از اعماق قلبت برای آن مرگخوار اشک ریختی."

لب پایینم را می گزم.
"ام... اما من برای او اشک نمی ریختم. داشتم به حال خودم گریه می کردم."

"و چرا به حال خودت اشک می ریختی؟ آیا دلیلش این نیست که از بی تفاوتی ات نسبت به درد آن مرگخوار رنج می بردی؟ و اگر به این خاطر اشک می ریختی، آیا واقعا می توانیم بگوییم که تو نسبت به رنج انسان ها بی تفاوت هستی؟"

من لحظاتی با چهره ای مبهوت به او خیره می شوم.
"سرورم، من نمی توانم هم بی تفاوت باشم و هم نباشم."

"چرا که نه؟ ویژگی های متناقض اساس خون آشامیسم است. وقتی تبدیل به یک خون آشام می شوی، بخش هایی از قلبت نرم و رقیق و بخش هایی از آن به سفتی و سختی سنگ می شود و انسان درونت مرتب با هیولای درونت جدال می کند و گاه اولی پیروز میدان می شود و گاه دومی."

همان طور که به حرف های سابیس فکر می کنم، به مرگخوار بسته شده به تخت می نگرم و حس می کنم زخم های سرخ روی بدنش دارند مرا به سمت خود دعوت می کنند. از جایم بلند می شوم و به سمت او می روم.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۴ ۲:۴۸:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۴ ۲:۵۱:۴۶


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹:۳۶ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#3
کجول هات Vs گادفری میدهرست

با اینکه می دانم گناهکار هستی


تصویر کوچک شده


تالار غداخوری با شکوه معبد، پرده های مخملی سرخی که از روی پنجره ها کنار زده شده بود تا منظره ی سرسبز باغ نمایان شود و مجسمه های سنگی قدیسان که دور تا دور تالار قرار داشتند. ناتان پشت میز طویلی نشسته بود و با اشتها گوشت خوک و برنجی که مقابلش گذاشته بودند را می‌ بلعید، طوری که موجب شگفتی رییس راهبان، پطروس شده بود.

ناتان متوجه نگاه متعجب او شد و در حالی که آثار شرم بر گونه هایش نشسته بود، از سرعت خوردنش کاهید.
"ام... معذرت می خواهم، برادر پطروس. مدتی بود که نتوانسته بودم خوب غذا بخورم."

پطروس لبخند مهربانی به او زد.
"چرا ناتان عزیزم؟"

ناتان از غذا خوردن دست کشید و چهره اش در هم رفت.
"یک ماه پیش اتفاق هولناکی برایم افتاد. داشتم سوار بر کالسکه ام به گردش می رفتم که ناگهان مورد حمله قرار گرفتم."

رنگ از صورت پطروس محو شد.
"چرا‌ زودتر این را به من نگفتی؟"

"چون نمی خواستم کسی که به من حمله کرده، صدمه ببیند... الان دارم ماجرا را برایتان تعریف می کنم، چون چاره ای ندارم. امشب مهلت من به پایان خواهد رسید."

"مگر کسی که به تو حمله کرده بود، کیست؟ و مهلت؟ مهلت تو برای انجام چه کاری به پایان خواهد رسید؟"

ناتان آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.
"کسی که به من حمله کرد، بهترین دوستم گادفری میدهرست بود."

چشمان پطروس گشاد شد و دهانش باز ماند.
"چه گفتی؟... اما چرا؟"

"چون فکر می کند من یک جنایتکار هستم، یک قاتل. او مرا از داخل کالسکه بیرون کشاند و روی علف ها انداخت. بعد یک یک خنجر و یک تاج را از زیر ردایش بیرون آورد و خنجر را داخل زمین فرو کرد و تاج را به آن تکیه داد.

من مدتی به این دو شی خیره شدم و حس کردم چه قدر آشنا هستند. گادفری با لحن سردی از من پرسید که آیا می دانم چه کسی صاحب آن اشیا است و در این لحظه بود که ناگهان به خاطر آوردم که آن تاج را بر سر چه کسی دیده ام، که آن خنجر را در دست چه کسی دیده ام. آن ها متعلق به یکی از وابستگان دورم به نام ملکه ایزابل مک دوگال بودند."

"او را می شناسم، یک ملکه ی مرگخوار بود که مدتی پیش به قتل رسید."

"بله و این من بودم که او را کشت."

چشمان پطروس دوباره از فرط تعجب گشاد شد.
"تو؟"

ناتان شروع کرد به هق هق.
"این کار را فقط به خاطر گادفری انجام دادم. ملکه ایزابل از مدت ها پیش کینه ی عمیقی نسبت به او پیدا کرده بود و همواره به دنبال فرصت مناسب می گشت تا جانش را بگیرد."

"چرا؟ مگر گادفری با او چه کار کرده بود؟"

"به پسرخوانده اش حمله کرده و خونش را نوشیده و تقریبا او را کشته بود."

پطروس در فکر فرو رفت.
"که این طور. گادفری همیشه در تلاش بود تا عطشش نسبت به خون بی گناهان را کنترل کند، ولی همان طور که حدس می زدم، تاریکی بالاخره بر او غلبه کرد."

ناتان در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"نه، این طور نیست. آن اتفاق فقط یک حادثه بود."

پطروس حرف او را ناشنیده گرفت.
"بقیه ی داستان را تعریف کن، ناتان عزیز."

"من به گادفری گفتم که به خاطر او ایزابل را کشته ام، ولی او باور نکرد و به من تهمت زد که به جایگاه ایزابل چشم داشته ام. او به من یک ماه فرصت داد تا بین تاج و خنجر یکی از آن ها را انتخاب کنم و گفت اگر خنجر را انتخاب نکنم و با آن به زندگی خودم پایان ندهم، خودش به سراغم خواهد آمد و مرا خواهد کشت."

پطروس لحظاتی با دلسوزی به ناتان نگاه کرد و بعد از جایش بلند شد و به سمت او رفت و پشت او ایستاد و دستانش را با حالتی دلگرم کننده روی شانه های او گذاشت.
"نگران نباش ناتان عزیزم. جای تو در این جا پیش من امن است. من نمی گذارم گادفری به تو آسیبی برساند."

آن شب پطروس تخت ناتان را به اتاق خودش انتقال داد و هر دو ساعت نه بر بسترهایشان آرمیدند و چشمانشان را بستند، در حالی که ساعتی در ذهنشان شکل گرفته بود و می توانستند صدای تیک تیک آن را به وضوح بشنوند.

همان طور که استرس و نگرانی داشت مثل یک موش چموش ذره ذره ی وجودشان را می جوید، بالاخره نیمه شب فرا رسید و ناتان و پطروس هر دو سراسیمه از جایشان بالا پریدند و به پنجره چشم دوختند. ماه تقریبا پشت ابرها پنهان شده بود و تنها رگه های باریکی از مهتاب فضای اتاق را از تاریکی محض خارج کرده بود.

پطروس خنجری را که گادفری به ناتان داده بود، در آستین لباسش پنهان کرده بود و با چشمانی منتظر به منظره ی آن سوی پنجره می نگریست. بالاخره دلیلی یافته بود تا بدون متنفر کردن ناتان از خودش دشمن قدیمی اش، گادفری را برای همیشه به جهنم بفرستد و به هیچ وجه تصمیم نداشت این فرصت را از دست بدهد.

ناتان و پطروس مدتی بدون این که از جایشان تکان بخورند، به پنجره چشم دوختند تا این که بالاخره سایه ای را بر پشت پنجره دیدند و فورا از روی تخت هایشان پایین جستند و چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند. صاحب سایه شیشه ی پنجره را شکست و بارانی از خرده های ریز و درخشان بر کف اتاق فرو ریخت و گادفری میدهرست در برابر چشمان ناتان و پطروس ظاهر شد.

او با لحنی سرد خطاب به ناتان گفت:
"آمدی این جا پنهان شدی؟ نزد کسی که از من نفرت دارد و به خونم تشنه است؟"

و خواست به سمتش خیز بردارد که پطروس و ناتان هر دو چوبدستی هایشان را تکان دادند و طلسم هایی را به سمتش روانه کردند. گادفری با سرعت مافوق بشری اش خود را از تیررس طلسم ها دور کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و حمله را آغاز کرد.

آن ها مدتی به مبارزه مشغول بودند تا این که گادفری موفق شد پطروس را خلع سلاح کند و با اجرای افسونی استخوان های پای او را بشکند. پطروس فریاد دردآلودی کشید و روی زمین افتاد.

گادفری شلیک افسون ها به ناتان را ادامه داد و ناتان که حالا با کنار رفتن پطروس از میدان اعتماد به نفسش را از دست داده بود، خیلی زود مغلوب گادفری شد و با نگاهی ناامیدانه چوبدستی اش را دید که از دستش خارج شد و در هوا به پرواز درآمد.

گادفری با حالتی مصمم به ناتان نگریست و چوبدستی اش را بالا آورد تا کار او را تمام کند، ولی پطروس در این لحظه فریاد زد:
"نه، خواهش می کنم این کار را نکن. او را از من نگیر. من نمی توانم بدون ناتان زندگی کنم. قبلا یک بار عشقم را از دست داده ام و نمی توانم این درد را دوباره تحمل کنم. تو خیلی خوب می دانی که از دست دادن معشوق چه قدر دردناک است. پس خواهش می کنم این کار را با من نکن."

گادفری در حالی که کشمکش سختی در درونش شکل گرفته بود، به چهره ی درمانده ی ناتان خیره شد و بعد بدون این که نگاهش را از او برگیرد، سرش را اندکی به سمت پطروس چرخاند و گفت:
"اما او گناهکار است و لایق مرگ."

پطروس:
"نه، او ایزابل را به خاطر نجات جان تو کشت."

گادفری نیشخند تلخی زد.
"این چیزی است که به تو گفته. ناتان خیلی خوب می دانست که کینه ی ایزابل به من از بین رفته بود، که ما عاشق همدیگر شده بودیم و معشوق یکدیگر بودیم. اما... اما با این حال طمع به قدرت روحش را فاسد کرد و با بی رحمی ایزابل را کشت."

چیزی در لحن گادفری وجود داشت که پطروس را دچار تردید. پطروس به ناتان نگاه کرد و گفت:
"حرف هایش دروغ است، مگر نه؟"

گونه های ناتان از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت و پطروس سوزشی را در قلبش حس کرد، طوری که انگار یک مار سمی دندان های نیشش را در آن فرو کرده و زهرش را در آن جاری ساخته.

گادفری هم چنان به ناتان خیره مانده بود و هر لحظه که می گذشت، کشتن او برایش غیر ممکن تر می شد. چه طور می توانست با دستان خودش مرگ را بر بهترین دوستش آوار کند؟ در حالی که غم قلبش را در میان مشت هایش می فشرد، اشک در چشم هایش جمع شد و رویش را برگرداند و به سمت پنجره رفت و در سیاهی شب محو شد.

ناتان نیز همان طور که سنگینی بار گناهش بر روحش فشار می آورد، روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به گریستن. پطروس خودش را روی زمین کشاند و به سمت ناتان آمد و او را در آغوش گرفت و گفت:
"معشوق سابقم را کشتم، چون فکر می کردم او یک گناهکار است، در حالی که نبود. حالا می خواهم از تو محافظت کنم و نگذارم کشته شوی، با اینکه می دانم گناهکار هستی."




پاسخ به: سازمان اقلیت‌های جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴:۰۳ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۳
#4
نام کامل:
گادفری میدهرست
گروه هاگوارتز:
ریونکلاو
جبهه:
محفل ققنوس
دسته اقلیت:
خون آشام
زیرمجموعه دسته:
خون آشام های حساس به نور خورشید
القاب منسوب:
صلح خدا، صلح شیطان
سابقه فعالیت در هرگونه گروهک مستقل یا سازمان‌یافته:
گروهک مبارزه با راهب های ضد خون آشام
چی شد فهمیدید با بقیه جامعه جادوگری متفاوتید؟ داستان‌تون رو شرح بدید:
همه چی رو یه جور دیگه می دیدم، یه جوری که انگار با تمام وجودم حسش می کردم و در عین حال نسبت بهش بی تفاوت بودم، یه جوری که انگار دارم یه صحنه ی احساسی رو می نویسم، می خونم یا می بینم. تحت تاثیر قرار می گرفتم، خوشحال می شدم، می خندیدم، غمگین می شدم، اشک می ریختم. ولی سعی نمی کردم برم جلو و تغییرش بدم. انگار درد انسان ها واسم تبدیل به یه چیز طبیعی شده بود، یه چیزی مثل آبی بودن آسمون یا سبز بودن برگای درختا. این جا بود که فهمیدم روح من فرق کرده و دیگه مثل قبل نیستم.

من تصمیم گرفتم که تغییر کنم و نذارم تاریکی بهم غلبه کنه. تصمیم گرفتم تو یه مسیر پر از درد قدم بذارم و روح انسانیمو دوباره به دست بیارم.

من مبارزه با تاریکی درونمو شروع کردم و هنوزم دارم ادامه ش میدم.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹:۲۷ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳
#5
سوژه: ذهن
کلمات: لبخند، ماه، غروب، اشک، تلخی، نامه.

پطروس در بالکن اتاقش در معبد ایستاده بود و چشمان آبی اش را به خورشید که داشت پشت ابرها پنهان می شد، دوخته بود. درخشش رنگ های زنده و پرشور غروب هم شادی را در وجودش برمی انگیخت و هم غم را. شادی به خاطر یادآوری لحظه هایی که در همین بالکن در کنار عشقش به تماشای غروب ایستاده بود و غم به خاطر این که با دستان خودش جان عشقش را ستانده بود. لبخند تلخی زد و اجازه داد قطرات اشک از چشمانش بر گونه هایش جاری شوند. حالا فقط همین برایش مانده بود، غرق شدن در خاطرات خوش گذشته و سوگواری برای عمیق ترین حسی که زمانی در قلبش لانه کرده بود، حسی که پطروس طناب داری بر گردنش آویخت و او را راهی آن دنیا کرد.

سعی کرد چهره ی او را کامل در ذهنش تجسم کند، پوست سفید مرمری او، چشمان سبز رنگش که مثل زمرد می درخشیدند و موهای بلند و سرخ آتشینش که به سان غروب خورشید بودند. چه قدر دوست داشت او الان این جا در کنارش بود و می توانست صورتش را در میان امواج موهای او پنهان کند، جایی که بیش از هر مکان دیگری در آن احساس آرامش و امنیت می کرد.

در حالی که حس نیاز تک تک ذرات جسم و روحش را به لرزه درآورده بود، یک تکه کاغذ پوستی و یک قلم پر از جیب ردایش درآورد تا دوباره نامه ای برای عشق مرده اش بنویسد و هر آن چه در درونش تاب می خورد را برایش اعتراف کند تا بلکه اندکی آرام بگیرد.

شروع کرد به نوشتن. نوشت و نوشت و سطرها را یکی پس از دیگری بر کاغذ پوستی نقش کرد تا این که سنگینی قلبش کم کم محو و جویبار اشک هایش قطع شد. حالا دیگر تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و تنها نور ماه اندکی روشنایی بر معبد و فضای اطرافش می تاباند و در همین روشنایی اندک بود که پطروس او را دید.

همان پوست سفید مرمری، همان چشمان سبز زمردی و همان موهای سرخ آتشین. پطروس در حالی که قلبش به شدت می تپید، بالکن را ترک کرد و به سرعت خودش را به او رساند، به او که جلوی در معبد ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو به آن می نگریست. پطروس با صدایی لرزان گفت:
"لوی؟"

جادوگر مو سرخ پاسخ داد:
"اسم من ناتان است."

و بعد خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
"ببخشید اگر مشکوک به نظر می رسم. نمای باشکوه این معبد توجهم را جلب کرده و نمی توانم چشم هایم را از آن بردارم."

پطروس لبخند زد.
"ناتان، از آشنایی با تو خوشبختم. دوست داری بیایی داخل؟"

احساس می کرد فرصتی به او داده شده و او قصد نداشت آن را از کف بدهد.

کلمات نفر بعدی: جمجمه ی شکسته، افعی غمگین، بال های سوخته، نور الهی، هدیه ی شیطان، چشمه ی اشک، خواب ابدی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۲۲:۴۳:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۲۲:۴۴:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۲۲:۴۷:۴۱


پاسخ به: كنفرانس‌های شبانه سایت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸:۰۸ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
#6
سلام به همگی.

من با ۲۰ ام موافقم.



پاسخ به: دوئل زیر زمینی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱:۵۵ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#7
تلما هلمز Vs گادفری میدهرست

بسته ی مشکوک


بسته ای مکعبی شکل به رنگ سیاه که روی آن نوشته شده بود:
از طرف: وقتی بازش کنی، خودت می فهمی.

گادفری این بسته را در میان دستانش گرفته بود و داشت آن را از زوایای مختلف بررسی می کرد.
"به نظر یه بسته ی معمولی میاد."

آن را روی میز گذاشت و تعدادی طلسم احتیاطی را روی آن اجرا کرد و لحظاتی به بسته خیره شد.

هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی با این حال گادفری هنوز نمی توانست خودش را راضی به باز کردن این بسته ی مشکوک کند.
"شاید فرستنده اش یه جور جادوی پیشرفته روش کار گذاشته باشه، جادویی که باعث بشه این بسته کاملا بی خطر به نظر بیاد، ولی در واقع این طور نباشه."

پشت میز مقابل بسته نشست و چشمان عسلی اش را به آن دوخت، بدون این که پلک بزند.
"نمی دونم چم شده. شک کردن زیاد کار تلما هلمزه، نه من. شاید چون یه مدت خیلی سر به سرش گذاشتم و اذیتش کردم، آهش منو گرفته و حالا منم مثل اون شکاک شدم."

همان طور که نگاهش روی بسته بود، کم کم پلک هایش سنگین شدند و سرش عقب رفت و روی پشتی نرم صندلی قرار گرفت و چشمانش بسته شدند و به خواب فرو رفت.

ساعتی بعد با حس سوزشی در گلویش بیدار شد و فهمید که باید به شکار برود. خواست از جایش بلند شود که نگاهش به بسته ی مرموز افتاد و در حالی که کنجکاوی در چشمانش موج می زد، دستش را روی آن گذاشت.
"یعنی چی توشه؟"

لحظاتی در همان حال ماند و به این فکر کرد که آیا باید فقط بسته را دور بیندازد و همه چیز را درباره ی آن فراموش کند یا این که احساس خطرش را نادیده بگیرد و آن را باز کند؟

در نهایت اشتیاق شدیدش برای پی بردن به محتویات بسته بر احساس خطرش غالب شد و آن را با هیجان باز کرد و با دیدن محتویاتش قلبش در سینه اش فرو ریخت و رنگش مثل گچ سفید شد. خواست فریاد بزند، ولی از شدت شوکی که به جسم و روحش وارد شده بود، موفق نشد این کار را بکند و فقط توانست دهانش را باز کند و صدای خفه ای از اعماق گلویش خارج کند.

داخل بسته دو کره ی چشم خون آلود قرار داشت که عنبیه هایش به رنگ آبی اقیانوسی و آشناتر از آن بودند که گادفری نداند متعلق به چه کسی هستند. آن ها متعلق به معشوقش، ایزابل مک دوگال بودند.

داشت با خودش فکر می کرد چه کسی توانسته دست به چنین جنایتی بزند که ناگهان طرح سیاهی در سفیدی چشم ایزابل توجهش را جلب کرد، طرح سیاهی به شکل یک صلیب. خشم مثل مذابی در وجودش فوران کرد و رنگ عسلی چشمانش به رنگ شعله ی آتش درآمد. چشم ها را از کف بسته برداشت و آن ها را داخل یک دستمال پیچید و در جیب کتش گذاشت و بعد غیب شد و مقابل مکانی ظاهر شد که مدت ها بود به آن پا نگذاشته بود: ساختمانی با گنبدهای نوک تیز و سنگ های مشکی براق، معبد راهبان مسیحی.

با سرعتی مافوق طبیعی به سمت در ورودی رفت و داخل شد و از پلکان طویلی که مقابلش بود، بالا رفت و به تالاری وسیع رسید که راهبان در آن شمع به دست گرفته و با صدایی ملایم مشغول دعا خواندن بودند. در انتهای تالار صلیب چوبی بزرگی به حالت ایستاده قرار داشت و زنی به آن بسته شده بود که حدقه ی چشمانش خالی و خون آلود بود. گادفری با دیدن او فریاد زد:
"ایزابل!"

و به سمتش دوید، ولی همان لحظه در حالی که قلبش به شدت می تپید، از خواب پرید. دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و همان طور که نفس نفس می زد، گفت:
"روونا رو شکر! فقط یه کابوس بود... بهتره زودتر این بسته رو باز کنم تا از فکرش دربیام."

و با دستانی لرزان بازش کرد و زنجیری نقره ای را در آن دید که جواهری به شکل عنبیه ی چشم به آن متصل بود و نیمی از آن آبی و نیم دیگرش عسلی بود. گادفری لبخندی به لب آورد و گردنبند را برداشت و لحظاتی عنبیه را روی لب هایش گذاشت و بعد آن را به گردنش آویخت.

در همین لحظه زنجیر گردنبند خودش را محکم دور گردنش پیچید و شروع کرد به فشار دادن آن. گادفری با انگشتانش به زنجیر چنگ زد و سعی کرد آن را از دور گردنش باز کند، ولی زنجیر با قدرت بیشتری خودش را به گردنش فشرد و انگشتان گادفری بیهوده به زنجیر کشیده شدند.

صورت گادفری به رنگ سرخ درآمده و چشمانش از حدقه بیرون زده بود و صدای خس خس از گلویش بیرون می آمد و منظره ی اطرافش داشت کم کم در مقابل دیدگانش تار می شد. او مثل یک مار روی صندلی اش به خودش می پیچید و ناخن هایش را بیهوده به زنجیر نقره ای می سایید.

در این هنگام شخصی از پنجره ی اتاقش داخل شد و به سمتش آمد. او مردی ملبس به ردای راهبان با موهای طلایی بلند، پوست سفید مرمری، چشمانی آبی و ظاهری فرشته مانند بود. مرد به سمتش آمد و چشمان آبی آرامش را به او دوخت و گادفری در این لحظه فهمید نیمه ی آبی عنبیه ی متصل به زنجیر نمایانگر رنگ چشمان ایزابل نبود.

مرد راهب جلوتر آمد و کنارش ایستاد و دستش را با حالتی محبت آمیر روی سر او گذاشت و با صدایی که انگار متعلق به این دنیا نبود، گفت:
"تقلا نکن، این طوری بیشتر درد می کشی."

گادفری خودش را به ردای راهب آویخت و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
"پطروس... خواهش می کنم... بذار زنده بمونم."

پطروس در حالی که دستش هنوز روی سر او قرار داشت، با لحنی اطمینان بخش به او پاسخ داد:
"زندگیت جز تاریکی و تعفن چیزی برات نداره. مرگ شرارت و پلیدی درونت رو از بین می بره و روحت رو رستگار می کنه."

اشک در چشم های گادفری جمع شد و چهره ی ایزابل در مقابل دیدگانش نقش بست و با خودش فکر کرد که ای کاش می توانست او را برای آخرین بار ببیند. به او قول داده بود که هرگز ترکش نخواهد کرد، ولی حالا داشت قولش را زیر پا می گذاشت. اشک از چشمانش روی گونه هایش جاری شد و بدنش از تقلا ایستاد و بی حرکت روی صندلی ماند.

پطروس دست گادفری را در دست خود گرفت و دعایی برای او خواند و بعد چوبدستی اش را بیرون کشید و با اجرای طلسمی جسدش را به آتش کشید.






پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸:۵۸ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#8
در حالی که آن مکان تاریک با سایه های متحرک هولناکش باعث وحشت همگان شده بود، گادفری از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و داشت با خودش کلنجار می رفت تا دهانش را باز نکند و قهقهه ی سرمستانه سر ندهد. او نه تنها خوشحال بود، بلکه قدردان هم بود و دوست داشت در برابر سالازار زانو بزند و از او تشکر کند که آن ها را به این مکان آورده.

حالا که نور خورشید گادفری را شکنجه نمی کرد و حیات را ذره ذره از وجودش بیرون نمی کشید، حالش خیلی بهتر شده بود، هرچند خودش را ضعیف و رنجور نشان می داد تا بتواند نقشه اش را عملی کند. او تصمیم داشت به یکی از همراهانش حمله کند و خون او را تا آخرین قطره بنوشد تا انرژی از دست رفته اش را بازیابد و بتواند در این مرحله از مسابقه دوام بیاورد.

بر خلاف بقیه ی شرکت کنندگان او از فکر کشتن همراهانش چندان دجار عذاب وجدان نشده بود. بعد از تمام سختی های جسمی و روحی ای که در مرحله ی قبل متحمل شده بود، بعد از آن جهنم آفتاب سوزان، عبارت عذاب وجدان برایش مثل یک لطیفه به نظر می رسید. حالا او دیگر آن خون آشامی نبود که می خواست خوب باشد.

اوه، بله، خون آشام. موجودی که ذاتا نسبت به انسان ها بی تفاوت است و تنها با تلاش و رنج فراوان می تواند نسبت به آن ها حس همذات پنداری و دلسوزی داشته باشد. تلاش و رنجی که گادفری در تمام عمرش سعی کرده بود متحمل شود تا در تاریکی سقوط نکند. ولی حالا دیگر نمی خواست یا نمی توانست در مسیر همیشگی اش قدم بردارد.

او به خون آشام تبدیل شده بود تا بتواند تا ابد زندگی کند و نمی توانست به خودش اجازه بدهد که یک کلمه ی ساختگی به نام انسانیت که آن هم هیچ سنخیتی با خون آشام ها نداشت، جلویش را بگیرد.

به علاوه در این جمع تعدادی مرگخوار حضور داشتند و مگر غیر از این بود که سبک زندگی گادفری همیشه شکار اشرار از جمله مرگخوارها بوده؟ در دنیا فقط دو مرگخوار بودند که او نمی خواست کوچک ترین صدمه ای به آن ها بزند، ایزابل مک دوگال که مایه ی تپش قلبش بود و کوین کارتر که برای ایزابل بسیار عزیز بود. بقیه ی مرگخوارها فقط حکم غذا را برای گادفری داشتند، حکم جنایتکارانی که باید نابود شوند.

پس آماده شد تا به یکی از آن ها حمله کند. ترجیح می داد فعلا کاری به اسلیترینی ها نداشته باشد، چون در صورت کشتن یکی از آن ها دیگری در صدد حمله به او برمی آمد. ولی در مورد تام این طور نبود. رزالین مهربان تر و خوش قلب تر از آن بود که بخواهد به خاطر مرگ همگروهی اش از او انتقام بگیرد یا لااقل گادفری این طور فکر می کرد.

در حالی که سرش پایین بود و طوری راه می رفت که انگار در حال درد کشیدن است، به آهستگی خودش را به پشت تام رساند و در یک لحظه دستانش را محکم دور او حلقه کرد و دندان های نیشش را در گردن او فرو برد و با سرعتی مافوق طبیعی خون او را نوشید. نوشید و نوشید تا این که تام تبدیل به یک مخلوط چروکیده از گوشت و پوست و استخوان شد و بعد گادفری همان طور که گوشت و پوست خودش ترمیم می یافت و موهای سرش رشد می کرد، بقایای قربانی اش را روی زمین انداخت و این بار دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و شروع کرد به قهقهه زدن.

همراهانش با حالتی شوکه به او خیره شدند، به او که حالا پوست سیاه و سوخته اش مثل مرمر سفید شده بود و به جنازه ی تام که موقع مرگ حتی فرصت نکرده بود فریاد بزند.



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۲۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#9
پست مشاوره

گادفری در مغازه ی زیورآلات جادویی ایستاده بود و لبخندزنان به گردنبندهایی که آقای فروشنده برایش آورده و روی ویترین گذاشته بود، نگاه می کرد، گردنبندهایی که با ارزشمدترین جواهرات تزئین شده بودند و در نور شمع های روشن شده در مغازه می درخشیدند.

"بین اینا چیزی هست که توجهتونو جلب کرده باشه؟"

"این گردنبندا واقعا زیبان، ولی من دنبال یه چیز خاصم، واسه همین فکر کنم بهتره یه کار سفارشی واسم بسازین. می دونین، می خوام اونو به زنی که عاشقشم، هدیه بدم."

فروشنده لبخند زد.
"چه قدر قشنگ! چه طرحی مد نظرتونه؟"

"یه چیزی که احساسات قلبی عمیقمو بهش نشون بده. اون رنج زیادی تو زندگیش کشیده. قبلا یه بار عشق قلبشو زخمی کرد و اون قدر خون ازش رفت که تصمیم گرفت به سنگ تبدیلش کنه. حالا اون قلبشو واسه من نرم کرده و اجازه داده اونو تو دستام بگیرم. می خوام هدیه ای بهش بدم که نشون بده من قدر چیزی که بهم داده رو می دونم."

او در حالی این حرف ها را زد که تمام مدت چهره ی زیبای ایزابل در مقابل چشمانش بود، پوست سفید مرمری اش، لب های سرخ انارگونه اش، چشمان آبی اقیانوسی اش که گادفری دوست داشت در آن ها غرق شود و موهای مشکی و پرپیچ و تابش که مثل کمندی می مانست که گادفری دوست داشت توسط آن اسیر شود.

فروشنده در حالی که تحت تاثیر حرف های او قرار گرفته بود، قلم پرش را برداشت و چیزهایی در دفترش نوشت.
"واستون یه چیزی طراحی می کنم که بتونین باهاش همه ی اینا رو به عشقتون نشون بدین."

گادفری تشکر کرد و می خواست از مغازه بیرون برود که ناگهان سه مرد با لباس های یکدست مشکی و نقاب داخل پریدند. یکی از آن ها نقاب گورخر، یکی سنجاب و دیگری زنبور را به صورتش زده بود و هر کدام تفنگی به دست داشت که به سمت فروشنده و گادفری نشانه رفته بود.

مرد نقاب سنجابی:
"هی تو، سریع هر چی گالیون داری، بریز تو این."

و یک گونی را به سمت فروشنده پرت کرد. فروشنده در حالی که چشمانش از وحشت گرد شده و رنگ از چهره اش پریده بود، به مردهای نقابدار و تفنگ هایشان نگاه کرد.

مرد نقاب سنجابی:
"مگه کری؟ زود باش دیگه."

فروشنده با دست هایی لرزان گاوصندوقش را باز کرد و مشعول خالی کردن گالیون هایش در گونی شد. گادفری در حالی که با اخم به مردهای نقابدار نگاه می کرد، گفت:
"آقای فروشنده با زحمت این گالیونا رو به دست اورده. چرا دارین حاصل رنجشو به زور ازش می گیرین؟"

مردی که نقاب زنبور به چهره داشت، پاسخ داد:
"مزخرف نگو. زحمت و رنج هیچ سنخیتی با شما جادوگرا نداره. شما لعنتیا حق ما ماگلا رو خوردین، قدرتاتون می تونست مال ما باشه. به خاطر توانایی هایی که دارین، همه چی واستون راحته. بدون این که کار خاصی بکنین، هر چی بخواین دارین."

گادفری:
"اشتباه می کنی. درسته که جادوگرا چیزایی دارن که ماگلا نمی تونن داشته باشن و ممکنه هیچ وقتم نتونن به دستشون بیارن، ولی جادوگرا ام واسه رسیدن به خواسته هاشون زحمت می کشن و این جوری نیست که زندگی واسشون راحت باشه."

مرد نقاب زنبوری با عصبانیت فریاد زد:
"به من درس اخلاق نده، لعنتی!"

و با تفنگش بارانی از گلوله ها را به سینه و شکم گادفری شلیک کرد. فروشنده فریاد زد و همدستان مرد نقاب زنبوری چشمان وحشت زده شان را از زیر نقاب هایشان به او دوختند، ولی گادفری یک ذره هم از جایش تکان نخورده بود و حالت چهره اش نیز کاملا خونسرد بود.

مرد نقاب زنبوری با صدایی لرزان پرسید:
"تو چی هستی؟"

گادفری با لحنی سرد پاسخ داد:
"کسی که قراره تو و دوستاتو به جهنم بفرسته."

و با سرعتی مافوق طبیعی به سمتش خیز برداشت و دستانش را محکم دور او حلقه کرد و دندان های نیشش را در گلوی او فرو برد و شروع کرد به نوشیدن خونش. همدستان مرد پشت سر هم به گادفری شلیک و بدنش را مثل آبکش کردند، ولی گادفری بدون توجه به آن ها به نوشیدن خون قربانی اش ادامه داد و در نهایت بدن خشکیده اش را کف آن جا انداخت و در حالی که گونه هایش سرخ شده بود و چشمان عسلی اش برق می زد، گفت:
"آه، خونش بر خلاف شخصیتش دوست داشتنی بود."

و بعد رویش را به سمت دو نقابدار دیگر برگرداند و ادامه داد:
"کدومتون می خواد اول باشه؟ گورخر یا سنجاب؟"

نقابدارها تفنگ هایشان را روی زمین انداختند و می خواستند فرار کنند که گادفری در کسری از ثانیه هر دو را در چنگال خویش اسیر کرد و به نوبت دندان های نیشش را در آن ها فرو برد و خونشان را نوشید و جنازه هایشان را کف زمین انداخت. بعد به سمت پیشخوان رفت و از فروشنده که با حالتی شوکه به او می نگریست، پرسید:
"می بخشید سفارش من کی آماده میشه؟"



پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸:۳۵ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#10
پست اول:

با قدم هایی لرزان در خیابان راه می رفت و سعی می کرد صحنه ی شکار آن شب را از ذهنش پاک کند، اما موفق نمی شد. هر بار که نگاهش به یکی از رهگذران می افتاد، چهره ی قربانی اش را مقابل چشمانش می دید. در صورت های هر کدام از آن ها شباهتی را با آن انسان نگون بخت می یافت، در یکی ابروهای پرپشت آن مرد را می دید، در یکی لب های لرزانش و در یکی چشمان مبتلا به آب مرواریدش را که از وحشت گشاد شده بود.

گادفری سرش را تکان داد و سعی کرد تصویر آن مرد را از ذهنش خارج کند و در همین حین ساختمانی باشکوه و مجلل را در مقابل خود دید که از سنگ های سبز و نقره ای درخشان ساخته شده بود و روی تابلوی آن نشان یک مار قرار داشت که کنارش نوشته شده بود: مرکز مشاوره ی سالازار اسلیترین.

به تابلو خیره شد و همان طور که حالتی مردد بر صورتش نقش بسته بود، لحظاتی با خودش کلنجار رفت تا این که تصمیمش را گرفت و وارد مرکز مشاوره شد و از منشی وقت گرفت و در سالن انتظار نشست. در صندلی های مقابلش سه جادوگر نشسته بودند که با نفوذ به ذهنشان فهمید که شرور و گناهکار هستند. یکی از آن ها دزد بود، یکی آدم ربا و دیگری قاتل. گادفری چهره های تک تک آن ها را از نظر گذراند، چهره هایی که خباثت به وضوح در آن ها دیده می شد و بعد اشک در چشمانش حلقه بست و روی گونه هایش سرازیر شد و شروع کرد به هق هق. سه جادوگر با تاسف به او نگریستند و یکی از آن ها به او گفت:
"بیا نوبت من را بگیر و زودتر برو داخل."

گادفری تکه کاغذ را از او گرفت و همان طور که خم و راست می شد و گریه می کرد، از او تشکر کرد. در این لحظه مراجعه کننده ای از اتاق سالازار خارج شد و منشی اعلام کرد که نفر بعدی داخل شود. گادفری که ناگهان از فکر رو به رو شدن با سالازار دستپاچه شده بود، جلوی آینه ی دیواری دستی به موهایش کشید و قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و به سمت اتاق سالازار رفت و وارد شد.

سالازار اسلیترین بر تختی که با جواهرات زمردی تزئین شده بود، تکیه زده و با یک دستش مشغول ورق زدن پرونده ی گادفری و با دست دیگرش مشغول نوازش یک مار غول پیکر با چشمان زرد درخشان بود که کنار تختش چمبره زده بود. گادفری اندکی خم شد و به سالازار ادای احترام کرد و روی صندلی ای که مقابل تخت او قرار داشت، نشست.

سالازار پس از لحظاتی بررسی پرونده را به پایان رساند و آن را کنار گذاشت و بعد نگاه نافذش را به چشمان گادفری دوخت.
"اطلاعات پرونده ات و حال آشفته ات نشان می دهد که چرا به این جا آمده ای. اما اگر خودت داستان را تعریف کنی، روند درمان بهتر انجام می شود."

"بله، جناب اسلیترین."

و دهانش را باز کرد تا مشکلش را توضیح دهد، اما عطر خون سالازار حواسش را پرت کرد. چه رایحه ای! انگار تمام طعم ها را با خودش داشت، شیرین، ترش، تند و تلخ. و آن رگ تپنده و پر از خونی که زیر پوست رنگ پریده ی سالازار بود، انگار داشت گادفری را دعوت می کرد که جلو بیاید و دندان های نیش تیزش را در آن فرو کند و...

"گادفری؟"

سالازار که از افکارش کاملا مطلع بود، با لبخندی اریب بر لب هایش و نگاهی کنایه آمیز به او خیره شده بود و گادفری که ناگهان به خودش آمده بود، متوجه شد که به سمت جلو خیز برداشته و دندان های نیشش از دهانش بیرون است. همان طور که عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود، فورا عقب رفت و روی صندلی اش نشست.
"روونا من را ببخشد، جناب اسلیترین. مرا به خاطر رفتار بی ادبانه ام ببخشید."

"جدال با غرایز. همین نیست که درونت را ذره ذره می جود و رنجت می دهد؟"

"برای رسیدن به رستگاری رنج کشیدن لازم است."

"و به من بگو، آیا رنج هایی که تا کنون کشیدی، توانسته تو را به ذره ای رستگاری برساند؟"

گادفری با بی قراری پاسخ داد:
"بله، بله، توانسته، اما... امشب اتفاقی افتاد که باعث شد به چارچوب اخلاقی ای که برای خودم تعیین کرده بودم، شک کنم.

امشب مثل همیشه برای شکار به منطقه ی اشرار رفتم‌ و مرد پلیدی را به چنگ آوردم و تا آخرین قطره ی خونش را نوشیدم. بعد شروع کردم به گشتن لا به لای وسایلش تا چیزهای ارزشمندش را جمع کنم."

دوباره اشک در چشمان گادفری حلقه بست و او با صدایی لرزان ادامه داد:
"من در جیب هایش عکس هایی را دیدم که با اعضای خانواده اش گرفته بود، با همسرش و دو دختر کوچکش. آن ها کنار پدرشان خیلی خوشحال بودند، از ته دل می خندیدند و او را محکم در آغوش گرفته بودند. این چیزی نبود که من انتظار داشته باشم در جیب های آن مرد پلید ببینم.

جناب اسلیترین، من همیشه خودم را به عنوان خون آشامی می شناختم که فقط خون شرور می نوشد، ولی امشب حس کردم که دیگر خودم را نمی شناسم. من نمی دانم چه کسی هستم."

گادفری پس از گفتن این حرف ها یک دستمال از جیبش درآورد و همان طور که اشک هایش را پاک می کرد و سعی داشت جلوی هق هقش را بگیرد، منتظر ماند تا سالازار با او سخن بگوید.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۰ ۲۱:۲۶:۵۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.