در زندگی بعدی ات مدیون من باشپست های مرتبط:
زاده شده برای قربانی شدنگادفری در دیوانه خانه ۱گادفری در دیوانه خانه ۲ناتان و گادفری غرق در خون روی زمین کنار هم افتاده بودند. صورت هایشان رو به هم بود و دستانشان را روی گونه های همدیگر گذاشته بودند.
فلاش بکارباب تک چشم روی تختش دراز کشیده بود، قطرات سرد عرق صورتش را پوشانده بود و نفس هایی کوتاه و بریده می کشید. ناتان کنار تخت نشسته بود و با چهره ای نگران به او نگاه می کرد.
"ارباب!"
ارباب تک چشم تکانی خورد و با صدایی ضعیف جواب داد:
"چه شده؟"
ناتان اندکی رو به جلو خم شد.
"لطفا مقداری از خون خود را به من بدهید. این گونه قدرتمند می شوم و می توانم گادفری را شکست دهم و آرون را برایتان بیاورم."
"اما اگر خون مرا بنوشی، مدت زیادی زنده نمی مانی."
اشک در چشمان ناتان جمع شد.
"بعد از کشتن گادفری دیگر دلیلی برای زنده ماندن نخواهم داشت."
"پس اگر از تصمیمت مطمئن هستی، این کار را بکن. چاقویت را بیرون بیاور، مچ دستم را پاره کن و از خونم بنوش."
و بعد دستش را به سمت ناتان گرفت. ناتان چاقویی را از جیب کتش بیرون آورد و آن را روی نرمی مچ رنگ پریده ی ارباب تک چشم کشید. خون سرخ رنگ از شکاف زخم جاری شد و ناتان دهانش را روی آن قرار داد و مشغول نوشیدن شد.
*
آرون، گادفری، پطروس و لوی همگی در اتاقی در سازمان بال زاغ جمع بودند.
لوی:
"بعد از بررسی جسم و روح آرون مطمئن شدم که او فرزند متیو است. حدسمان درست بود. ارباب تک چشم متیو است."
آرون:
"لوی، شما گفتید متیو یار وفادار شما بوده. چرا حالا تبدیل به دشمن شما شده؟"
لوی:
"چون بعد از مرگم با راهب ها همدست شدم و سازمان بال زاغ را تشکیل دادم. به نظر او این یک خیانت بزرگ بود."
پطروس:
"یاران ارباب تک چشم قطعا به زودی به سازمان حمله می کنند. آرون باید فورا قدرت های جادویی اش را فعال کند و نحوه ی استفاده از آن ها را یاد بگیرد."
لوی:
"تو مشغول سازماندهی نیروها بشو. من به آرون رسیدگی می کنم. آرون، دنبال من بیا."
لوی و آرون به همراه یکدیگر از اتاق خارج شدند. پطروس نگاهی به چهره ی آشفته ی گادفری که در فکر فرو رفته بود، انداخت.
"گادفری، حالت خوب است؟"
"بله، خوبم."
پطروس به سمت او رفت.
"ولی این طور به نظر نمی رسد. کاش رزالی را به ماموریت نفرستاده بودم و او الان در کنارت بود."
"او باید می رفت."
"گادفری، از تو می خواهم که از سازمان خارج شوی، به یک جای دور بروی و تا زمانی که قضیه ی آرون به خوبی و خوشی پایان نیافته، برنگردی."
گادفری یکه خورد.
"ولی الان در یک موقعیت بحرانی هستیم و حضور من ضروری است. چرا چنین چیزی را از من می خواهی؟"
"به خاطر ناتان نگرانم. فکر می کنم او کینه ی عمیقی از تو به دل گرفته و حتما کار وحشتناکی خواهد کرد."
"نه، او این کار را نمی کند. چه طور ممکن است بخواهد به من صدمه بزند؟ حتی تصورش هم برایم غیر ممکن است."
"کینه ی عشق را دست کم نگیر. ناتان الان در وضعیتی است که هیچ کاری از او بعید نیست."
گادفری لبخند زد.
"او به من صدمه نمی زند. از این بابت مطمئنم."
صورت پطروس از نگرانی در هم رفت.
"به حرف من گوش کن و از این جا برو."
"نمی توانم. می ترسم بروم و ناتان در جنگ پیش رو صدمه ببیند."
"قول می دهم که هیچ کدام از ما به او آسیب نمی رسانیم."
"ممکن است او شما را در شرایطی قرار بدهد که جز آسیب رساندن به او چاره ای نداشته باشید. پس من باید بمانم که اگر چنین وضعیتی پیش آمد، از او محفاظت کنم."
پایان فلاش بکگادفری همان طور که خون از دهانش بیرون می ریخت، با صدایی گرفته گفت:
"متاسفم... که قلبت را شکستم."
اشک در چشمان ناتان جمع شد.
"در زندگی بعدی ات مدیون من باش."
و بعد هر دو چشمانشان را بستند، برای همیشه.