هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۱۳:۲۵
#1
دختر کوچولو پوست رنگ پریده، چشمانی آبی و موهای سیاه داشت و چهره اش شبیه ترکیبی از گادفری و رزالی بود. جوی خون از دهانش جاری بود، ولی درندگی ای که تا یک دقیقه پیش در چشمانش بود، جای خود را به معصومیت داده بود.

گادفری در حالی که چشمانش از وحشت گشاد شده بود، به اجسادی که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد و بعد چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بچه گرفت. می خواست او را با اجرای طلسمی به جهنم بفرستد که ناگهان رزالی میان او و بچه قرار گرفت.

"رزالی، برو کنار."

"او بچه ی ماست، چه طور می توانی او را بکشی؟"

"تو به من قول داده بودی که او را از قبل از تولد نابود کنی."

"قسم می خورم تمام سعی ام را کردم، ولی موفق نشدم."

"سعی می کنم حرفت را باور کنم، حالا برو کنار."

"گوش کن، ما می توانیم او را به یک جای دور ببریم و بزرگش کنیم."

"این فکر خام را از سرت بیرون کن، او قبل از این که بزرگ شود، عده ی زیادی را می کشد و سیلاب خون به راه می اندازد."

"می توانیم عطش او به خون را کنترل کنیم، با طلسم یا دارو، مطمئنم چنین چیزی ممکن است."

"نه، امکان ندارد. هیچ چیز نمی تواند جلوی عطش او به خون را بگیرد."

در این لحظه صدای هق هق به گوش رسید و رزالی و گادفری هر دو به بچه نگاه کردند که اشک از چشمانش جاری بود و داشت می لرزید.
"مادر، پدر می خواهد مرا بکشد، مگر نه؟"

رزالی به سمت او رفت و مقابلش روی زمین نشست و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد.
"نه، لوسیندای عزیزم، او فقط شوکه شده. نباید بترسی، دختر قشنگم. مادر مراقب تو است."

و او را در آغوش کشید. گادفری چوبدستی اش را پایین آورد و با حالتی درمانده به آن دو نگاه کرد.
*
باید زودتر می فهمید اوضاع از چه قرار است. رفتار عجیب و مرموز رزالی و تصمیمش برای رفتن به یک معبد دوردست و اقامتش در آن جا به مدت یک سال.

ولی گادفری به چیزی شک نکرد. با خودش گفت حتما رزالی به خاطر بچه ای که مجبور به سقط آن شده، ضربه ی روحی شدیدی خورده و نیاز دارد مدتی از او دور باشد.

پنج سال گذشت و رزالی تمایلی برای برگشتن از خودش نشان نداد.‌ البته او مرتب برای گادفری نامه می نوشت و به او اطمینان می داد که ذره ای از عشقش به او کم نشده و حتما یک روز پیش او برمی گردد.

و بالاخره برگشت، اما نه به تنهایی، بلکه به همراه دخترشان، لوسیندا. هیولای کوچکی که عده ی زیادی از ساکنان معبد را خوراک خود کرده و به کمک مهارت های جادویی مادرش خود را از مجازات نجات داده بود.

گادفری داخل تابوتش لغزید و سعی کرد به خودش اطمینان دهد که همه چیز رو به راه است. او رزالی و لوسیندا را به یک معبد دیگر فرستاده بود و گرچه این موضوع را پیش کسی اعتراف نمی کرد، ولی چندان نگران جان راهبان و راهبه های ساکن آن جا نبود.

در واقع بخش تاریک وجودش از نابودی آن ها توسط دخترش خوشحال می شد. او به خالقش بنجامین قول داده بود که آسیبی به ساکنان معابد نزند، ولی هیچ گاه نتوانسته بود حس نفرتش به آن ها را از بین ببرد و همیشه در رویاهایش خودش را می دید که سر آن ها را از بدنشان جدا می کرد و خونی را که از گردنشان فواره می زد، می نوشید.

با یادآوری این چیزها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
"لعنت به من!"

و در تابوتش را باز کرد و به سمت شومینه رفت و با استفاده از پودر پرواز به اتاق رزالی و لوسیندا در معبد رفت.

دستش را در جیب کتش فرو برد و سوزنی را که آغشته به زهر بود، از آن بیرون آورد و به سمت لوسیندای خفته رفت و سوزن را اندکی روی دست او فشار داد. این زهر هیچ اثری از خودش به جای نمی گذاشت و رزالی هرگز نمی فهمید که دخترشان چه طور مرده.

گادفری نگاهی به رزالی که روی تخت کنار لوسیندا خوابیده بود، انداخت و در ذهنش گفت:
"لطفا مرا ببخش، عشق من."

و بعد از طریق شومینه به اتاقش در خانه ی گریمولد برگشت.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸:۳۰ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
#2
سوژه: ماموریت
کلمات: شمشیر، جعفر، ابر، ضربه، رنگارنگ، تقویم، تاریک.


چادر سیرک پر از هیاهو و صدای تشویق بود. دلقک در حالی که روی پاهایش می جهید، توپ های رنگارنگ را به سرعت بین دستانش جا به جا می کرد و مجری با او شوخی می کرد و توپ های بیشتری را به سمتش می انداخت.

گادفری در حالی که نگرانی باعث شده بود معده درد عصبی بگیرد، روی صندلی در بخش تماشاچی ها نشسته بود و نمایش را نگاه می کرد. آن شب ماموریت داشت یک مرگخوار با هویت مخفی را بیابد و دستگیر کند.

چیزی که باعث اضطرابش شده بود، حرف های یک پیشگو بود که صبح آن روز برای تفریح پیش او رفته بود. پیشگو با حالتی شبیه به فرشته ی مرگ به چشمان گادفری خیره شده و گفته بود:
"در تقویم زندگی ات، امشب نقطه ی پایان خواهد بود. شیطان تو را با خود به همان جایی می برد که به آن تعلق داری."

گادفری با شنیدن این کلمات شروع کرده بود به خندیدن و به خاطر حرف های جالب پیشگو مقادیر زیادی پول روی میز کارش گذاشته و خانه اش را ترک کرده بود.

اما حالا دیگر حرف های پیشگو در ذهن گادفری نه خنده دار، بلکه شوم و تهدیدآمیز به نظر می رسیدند.

نمایش دلقک تمام شد و از صحنه خارج شد. مجری رو به تماشاچی ها گفت:
"و حالا این شما و این استاد شمشیر، جعفر."

مردی قدبلند و عضلانی با پوست تیره وارد صحنه شد. موهای بخشی از سرش را تراشیده و موهای بخش دیگر را تا شانه هایش بلند کرده و شمشیر قطوری را به کمرش بسته بود.

او شمشیر را از غلافش خارج کرد و بعد نوک آن را داخل دهانش گذاشت و شروع کرد به بلعیدن آن. تماشاچی ها در حالی که نفس هایشان در سینه حبس شده بود، به این منظره خیره شدند و جعفر شمشیر را بیشتر و بیشتر در حلقومش فرو برد تا این که بالاخره شمشیر به طور کامل محو شد.

صدای تشویق و کف زدن چادر را پر کرد و جعفر لبخند زد و به تماشاچی ها تعظیم کرد. اما بعد ناگهان صورتش در هم رفت و روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به خون بالا آوردن.

صدای کف زدن های تشویق آمیز جای خودش را به صدای جیغ های دلهره آور داد و گادفری بلافاصله خودش را به صحنه و کنار جعفر رساند و دستش را داخل حلق او فرو برد و شمشیر را از داخل آن بیرون کشید.

کبودی صورت جعفر از بین رفت و حالا دیگر بریده بریده نفس نمی کشید. ولی بدنش به خاطر از دست دادن خون زیاد ضعیف شده بود و داشت کم کم در آغوش گادفری از هوش می رفت.

گادفری چند بار با دستش به صورت او ضربه زد و گفت:
"تو نباید بخوابی."

جعفر زمزمه کرد:
"یک ابر تاریک دارد به من نزدیک می شود."

گادفری دندان های نیشش را در مچ دستش فرو برد و بعد مچش را روی دهان جعفر گذاشت.
"خون من را بنوش."

جعفر شروع کرد به نوشیدن خون گادفری. ابتدا به آرامی و با اکراه ولی بعد با اشتیاق و با ولع. خون به سرعت از بدن گادفری به بدن جعفر منتقل می شد و زندگی کم کم به بدن نیمه جان جعفر باز می گشت.

بعد از لحظاتی گادفری مچ دستش را از دهان جعفر جدا کرد و از صحنه خارج شد. شفاگرهای سنت مانگو وارد چادر سیرک شدند و جعفر را روی برانکارد گذاشتند و با خود بردند.

جعفر طوری که انگار در رویا فرو رفته باشد، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و با خودش فکر می کرد که آیا فرصت نوشیدن آن مایع حیات بخش باز هم نصیبش خواهد شد؟

کلمات نفر بعدی: درگاه جهنم، مارهای سمی، معشوق ملکه، جلاد قوی هیکل، گودال مذاب، جادوی باستانی، اسیر عشق.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۰ ۱۳:۵۱:۵۱



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۲۱ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
#3
در زندگی بعدی ات مدیون من باش

پست های مرتبط:
زاده شده برای قربانی شدن
گادفری در دیوانه خانه ۱
گادفری در دیوانه خانه ۲

ناتان و گادفری غرق در خون روی زمین کنار هم افتاده بودند. صورت هایشان رو به هم بود و دستانشان را روی گونه های همدیگر گذاشته بودند.

فلاش بک
ارباب تک چشم روی تختش دراز کشیده بود، قطرات سرد عرق صورتش را پوشانده بود و نفس هایی کوتاه و بریده می کشید. ناتان کنار تخت نشسته بود و با چهره ای نگران به او نگاه می کرد.
"ارباب!"

ارباب تک چشم تکانی خورد و با صدایی ضعیف جواب داد:
"چه شده؟"

ناتان اندکی رو به جلو خم شد.
"لطفا مقداری از خون خود را به من بدهید. این گونه قدرتمند می شوم و می توانم گادفری را شکست دهم و آرون را برایتان بیاورم."

"اما اگر خون مرا بنوشی، مدت زیادی زنده نمی مانی."

اشک در چشمان ناتان جمع شد.
"بعد از کشتن گادفری دیگر دلیلی برای زنده ماندن نخواهم داشت."

"پس اگر از تصمیمت مطمئن هستی، این کار را بکن. چاقویت را بیرون بیاور، مچ دستم را پاره کن و از خونم بنوش."

و بعد دستش را به سمت ناتان گرفت. ناتان چاقویی را از جیب کتش بیرون آورد و آن را روی نرمی مچ رنگ پریده ی ارباب تک چشم کشید. خون سرخ رنگ از شکاف زخم جاری شد و ناتان دهانش را روی آن قرار داد و مشغول نوشیدن شد.
*
آرون، گادفری، پطروس و لوی همگی در اتاقی در سازمان بال زاغ جمع بودند.

لوی:
"بعد از بررسی جسم و روح آرون مطمئن شدم که او فرزند متیو است. حدسمان درست بود. ارباب تک چشم‌ متیو است."

آرون:
"لوی، شما گفتید متیو یار وفادار شما بوده. چرا حالا تبدیل به دشمن شما شده؟"

لوی:
"چون بعد از مرگم با راهب ها همدست شدم و سازمان بال زاغ را تشکیل دادم. به نظر او این یک خیانت بزرگ بود."

پطروس:
"یاران ارباب تک چشم قطعا به زودی به سازمان حمله می کنند. آرون باید فورا قدرت های جادویی اش را فعال کند و نحوه ی استفاده از آن ها را یاد بگیرد."

لوی:
"تو مشغول سازماندهی نیروها بشو. من به آرون رسیدگی می کنم. آرون، دنبال من بیا."

لوی و آرون به همراه یکدیگر از اتاق خارج شدند. پطروس نگاهی به چهره ی آشفته ی گادفری که در فکر فرو رفته بود، انداخت.
"گادفری، حالت خوب است؟"

"بله، خوبم."

پطروس به سمت او رفت.
"ولی این طور به نظر نمی رسد. کاش رزالی را به ماموریت نفرستاده بودم و او الان در کنارت بود."

"او باید می رفت."

"گادفری، از تو می خواهم که از سازمان خارج شوی، به یک جای دور بروی و تا زمانی که قضیه ی آرون به خوبی و خوشی پایان نیافته، برنگردی."

گادفری یکه خورد.
"ولی الان در یک موقعیت بحرانی هستیم و حضور من ضروری است. چرا چنین چیزی را از من می خواهی؟"

"به خاطر ناتان نگرانم. فکر می کنم او کینه ی عمیقی از تو به دل گرفته و حتما کار وحشتناکی خواهد کرد."

"نه، او این کار را نمی کند. چه طور ممکن است بخواهد به من صدمه بزند؟ حتی تصورش هم برایم غیر ممکن است."

"کینه ی عشق را دست کم نگیر. ناتان الان در وضعیتی است که هیچ کاری از او بعید نیست."

گادفری لبخند زد.
"او به من صدمه نمی زند. از این بابت مطمئنم."

صورت پطروس از نگرانی در هم رفت.
"به حرف من گوش کن و از این جا برو."

"نمی توانم. می ترسم بروم و ناتان در جنگ پیش رو صدمه ببیند."

"قول می دهم که هیچ کدام از ما به او آسیب نمی رسانیم."

"ممکن است او شما را در شرایطی قرار بدهد که جز آسیب رساندن به او چاره ای نداشته باشید. پس من باید بمانم که اگر چنین وضعیتی پیش آمد، از او محفاظت کنم."
پایان فلاش بک

گادفری همان طور که خون از دهانش بیرون می ریخت، با صدایی گرفته گفت:
"متاسفم... که قلبت را شکستم."

اشک در چشمان ناتان جمع شد.
"در زندگی بعدی ات مدیون من باش."

و بعد هر دو چشمانشان را بستند، برای همیشه.





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۱۴:۰۵ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
#4
ناتان در یکی از اتاق های معبد بود و داشت خودش را آماده ی خواب می کرد که ناگهان پنجره اش باز شد و کسی خودش را داخل اتاق پرت کرد.

ناتان از جایش بالا پرید و فهمید آن شخص گادفری است.
- تو این جا چه می کنی؟

- من باید این سوال را از تو بپرسم. با خودت چه فکری کردی که به این جا آمدی؟ اصلا می دانی این راهبی که تو را به این جا آورده، کیست؟

- خودم هم وقتی فهمیدم، شوکه شدم.

- و با این حال این جا را ترک نکردی؟!

ناتان سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
- ترجیح می دهم این جا بمانم.

گادفری جلو رفت و به ناتان نزدیک شد، آن قدر که صورت هایشان فقط یک اینچ با هم فاصله داشت.
- چه شده؟

- هیچ.

گادفری دستانش را دو طرف صورت ناتان گذاشت و آن را بالا آورد و او را وادار کرد که به چشمانش نگاه کند.
- به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ چرا به این جا آمدی و تصمیم گرفتی یک راهب شوی؟

- من... فکر می کنم...

حس شرم به ناتان مستولی شده بود. حس می کرد اگر دلیل غم و غصه اش را بگوید، غرورش از بین می رود. انگار ترجیح می داد باقی عمرش را با قلبی تکه پاره همان جا بماند تا این که به شکست عشقی اش اعتراف کند.

گادفری لحظاتی به چشمان زمردی و اندوهگین ناتان خیره شد و بعد گفت:
- از خودم نفرت دارم که تو را به این حال انداختم.

ناتان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، من که به خاطر تو ناراحت نیستم. قضیه مادرم است. دوباره بحثمان شد.

- نه، این طور نیست. در واقع من می دانم چه اتفاقی افتاده. فراموش کردی خون آشام ها گوش های تیزی دارند؟ چند ساعت پیش فهمیدم کسی از درخت رو به روی پنجره ی اتاقم بالا رفت و چند لحظه بعد به سرعت پایین آمد.

گونه های ناتان سرخ شدند.
- حتما گربه بوده.

- بله، او یک گربه ی مو قرمز چشم سبز بود و از پشت پنجره چیزی دید که باعث ایجاد افکار غلط در ذهنش شد.

ناگهان چیزی درون ناتان به خروش آمد.
- غلط؟ یعنی می گویی اشتباه فکر می کنم که عشق تو رزالیست، که من هیچ اهمیتی برای تو ندارم؟

- ناتان، من تو و رزالی را به یک اندازه دوست دارم.

حسادت مثل چشمه در قلب ناتان فواره زد.
- فکر می کنم او برای تو کافی باشد. نیازی به من نداری.

صورتش را از میان دستان گادفری آزاد کرد و پشتش را به او کرد. از شدت عصبانیت تمام صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد.

- ناتان، گوش کن. من نمی توانم رزالی را رها کنم، چون به او مدیونم.

- آیا راست می گویی؟ باید حرفت را باور کنم؟

ناتان از صمیم قلب می خواست که حرف گادفری را باور کند، حتی اگر دروغ باشد.

- بله، ناتان عزیزم، عشق من.

گادفری دستانش را از پشت دور کمر ناتان حلقه کرد، دهانش را روی گردن ناتان قرار داد و دندان هایش را در رگ پر خون او فرو کرد.
*
گادفری در حالی که ناتان خفته را روی دو دستش بلند کرده و در آغوش گرفته بود، به سمت در خروجی معبد می رفت. در این لحظه صدای سردی او را از پشت سر صدا کرد.
- آقای میدهرست.

گادفری رویش را برگرداند و با دیدن پطروس لبخندی زد که نشانه ای از دوستی در آن دیده نمی شد.
- اوه، برادر پطروس. می خواستم بیایم و از شما تشکر کنم که مدتی مراقب ناتان بودید، ولی گفتم شاید خواب باشید.

پطروس جلو آمد و نگاه خشمگینش را به او دوخت.
- من می دانم که تو چه کار کردی. چه طور جرات کردی؟ نوشیدن خون انسان در معبد؟! شرم آور است.

گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- موافقم. نوشیدن در فضای کسالت بار این جا یک گناه محسوب می شود.

- فکر می کنی می توانی با وجود کار پلید و چرک آلودی که کردی، این جا را ترک کنی، زالوی کثیف؟

در این لحظه ناتان چشمانش را باز کرد.
- برادر پطروس، لطفا از دست گادفری عصبانی نباشید. در واقع تقصیر از من است. اگر به این جا نمی آمدم، او هم مجبور نمی شد به این جا بیاید و آن عملی که باعث تکدر خاطر شما شده را انجام بدهد.

لحن خشمگین پطروس جای خود را به لحنی آرام داد.
- ناتان عزیز، این یک بهانه است.

- نه برادر پطروس. گادفری فقط آن کار را کرد تا غم را از دل من بزداید.

پطروس لحظاتی به صورت ناتان خیره شد و حس انزجار شدیدی که نسبت به گادفری داشت با حس محبت به ناتان جایگزین شد.
- این بار از خطای شما چشم پوشی می کنم، آقای میدهرست.

گادفری بر خلاف میل درونی اش تصمیم گرفت پاسخ مودبانه ای بدهد.
- از شما ممنونم، برادر پطروس.

و به این ترتیب همان طور که ناتان را در آغوش داشت، معبد را ترک و به سمت خانه ی گریمولد حرکت کرد.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۹:۳۹ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
#5
ناتان با ناباوری به مادرش خیره شده بود. او نمی توانست آن چه شنیده بود را هضم کند.
- مادر، شما الان چه گفتید؟

- گفتم باید با دختری که برایت در نظر گرفتم، ازدواج کنی.

- نه، نه، این غیر ممکن است. مگر شما نمی دانید که من عاشق گادفری هستم؟

- گادفری، آن موجود عجیب؟ فراموشش کن، تو با او هیچ آینده ای نداری.

- مادر، گفتم من عاشق او هستم. این هیچ معنایی برای شما ندارد؟

- تو عاشق او هستی، ولی او چه طور؟

- خب معلوم است، او هم عاشق من است.

- هه، جدا؟ اگر عاشق توست، چرا به آن دختر راهبه چسبیده است؟

- چون رزالی جان او را دو بار نجات داده و گادفری نسبت به او احساس وظیفه می کند. گادفری از ابتدا عاشق من بوده و هست و خواهد بود.

ناتان این را گفت و به سمت در عمارت دوید و مادرش او را صدا زد.
- ناتان، صبر کن، ناتان!

ناتان از باغ بزرگ عمارتشان رد شد، در را باز کرد و دوان دوان خودش را به دریاچه ای در آن نزدیکی رساند، جایی که بارها سوار بر قایق با گادفری در آن وقت گذرانده بود.

به سطح آرام دریاچه و قایق چوبی کوچکی که در ساحل آن بود، نگاه کرد و بعد چشم هایش مرطوب شد و اشک هایش روی گونه هایش جاری شدند.
- گادفری، کاش الان این جا بودی و مرا در آغوش می گرفتی و بعد به من لبخندی می زدی و می گفتی که همه چیز رو به راه است.

احساس می کرد چیزی در گلویش جمع شده و سعی دارد او را خفه کند. نمی توانست این وضعیت را تحمل کند. همان طور که لباس خواب تنش بود، راه افتاد و به سمت خانه ی گریمولد رفت. باید حتما گادفری را می دید.

وقتی به آن جا رسید، از درختی که زیر پنجره ی اتاق گادفری بود، بالا رفت و هنگامی که به پشت پنجره رسید، صحنه ای دید که قلبش را آتش زد.

گادفری روی تخت نشسته بود و رزالی در آغوشش بود و سرش را روی سینه ی او گذاشته بود. گادفری یک دستش را دور کمر رزالی گذاشته بود و با دست دیگرش موهای طلایی و مواجس را نوازش می کرد.

ناتان در حالی که غم مثل سمی مهلک به سرعت در رگ هایش پخش می شد، از درخت پایین آمد و همان طور که دستش را روی سینه ی پر دردش فشار می داد، بی هدف شروع کرد به راه رفتن در کوچه ها و خیابان ها.

هق هق می کرد و با صدای بلند اشک می ریخت و اهمیتی نمی داد که رهگذران با تعجب به لباس خواب و حال خرابش می نگریستند.

همان طور رفت و رفت تا این که به یک پارک رسید و روی یکی از نیمکت هایش نشست و دست هایش را روی صورتش گذاشت و ضجه زد.

در همین لحظه دستی روی شانه اش قرار گرفت. ناتان از جایش بالا پرید و متوجه شد که مرد غریبه ای ملبس به لباس راهبان کنارش نشسته.

- متاسفم.‌ قصد نداشتم تو را بترسانم. وقتی تو را در آن وضعیت دیدم، قلبم شکست و آمدم تا ببینم می توانم کاری برایت بکنم.

ناتان به موهای طلایی و چهره ی فرشته وار راهب نگاه کرد و یاد رزالی افتاد و از شدت رنج به خودش پیچید. راهب دستش را روی شانه ی او گذاشت و با حالتی تشویق آمیز گفت:
- به من بگو چه چیز تو را این طور عذاب می دهد؟

- برادر راهب، حس می کنم خارهای بزرگی در قلبم فرو رفته و نمی توانم آن ها را بیرون بکشم. هر تپش قلبم با درد و عذاب فراوان عجین شده.

- چیست عامل این عذاب؟

- امشب این حس به من دست داد که عشقم به معشوقم مثل یک جاده ی یک طرفه بوده. او را در آغوش دیگری دیدم.

راهب مشغول نوازش کتف های ناتان شد.
- پسر بیچاره ی من! می دانم رنجی که به دوش می کشی، غیر قابل تصور است، ولی باید به تو بگویم که دارویت نزد من است.

چشمان ناتان گرد شد.
- نزد شما، برادر راهب؟!

- بله. حال که عشق زمینی تو را این چنین ناامید کرده، با من بیا و خودت را به آغوش عشق الهی بسپار. با من به معبد بیا و راهب شو.

اگر در آن لحظه زمان به عقب بر می گشت و کسی از ناتان می پرسید که آیا امکان دارد در آینده به معبد برود و راهب شود، ناتان حاضر بود سر جانش شرط ببندد که این یک امر محال است.

ولی اکنون زندگی چنان در برابر دیدگانش تیره و تار شده بود که فقط می خواست با دستانش یک طناب نجات را محکم بگیرد و خودش را از اقیانوس یاس بیرون بکشد.

او سرش را مشتاقانه تکان داد و با حالتی که آمیزه ای از خوشحالی و غم بود، گفت:
- همین کار را می کنم، برادر راهب.




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰:۳۰ شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳
#6
پست مرتبط

بنجامین در حالی که جام شرابی را در دست گرفته بود، بر روی زمینی خاکی قدم برمی داشت. آنجل همیشه به او می گفت که این جا مدفن گل های سرخ است، که روزی گل های سرخ از زیر این خاک سر بر می آورند و چهره ی خون بارشان به آسمان لبخند می زند.

حال آنجل رفته بود، برای همیشه. و به زودی جسم بی نقصش در دل همین خاک می آرمید، زیر سنگ قبری به شکل خودش، با بال های یک فرشته.

همان طور که بنجامین در افکار خود غرق شده بود، زاغ سفیدی از بین درختان جنگل پرواز کنان به سمتش آمد و روی شانه اش نشست. بنجامین با خودش فکر کرد که این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ یک علامت شوم بود یا خوش یمن؟

در همین لحظه صدایی از پشت سرش گفت:
- وقتی کسی کشته می شود و زاغ سفید خودش را نشان می دهد، یعنی آن شخص به حق کشته شده.

بنجامین رویش را برگرداند و پطروس را دید.
- نمی خواهم چیزی در این باره بشنوم.

- بنجامین!

- آنجل کسی بود که مرا از دست خودم نجات داد. در حالی که هر روز بیشتر از قبل در باتلاق تاریکی فرو می رفتم، او بود که مرا از آن جا بیرون کشید. من با هم نوعان خودم دشمن شده بودم و آن ها را می کشتم، دستانم به خون آن ها آلوده شده بود و این...

لب های بنجامین شروع کردند به لرزیدن.
- و این داشت مرا نابود می کرد. آنجل بود که به من کمک کرد هم نوعانم را بشناسم و این گونه خودم را شناختم و او را.

پطروس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، بنجامین. تو او را نمی شناختی.

- او باعث شد که با هم نوعانم، خون آشام ها دشمنی نکنم، دشمن خودم نباشم.

در این هنگام به هق هق افتاد و روی زانوهایش فرود آمد.
- حال او رفته و نبودش بر روحم داغ بردگی زده. من برده ی اندوه بی پایان شده ام.

پطروس با تاسف به بنجامین نگاه کرد، به تنها خون آشامی که برایش احترام قائل بود و حتی او را تحسین می کرد. تا حدی عذاب وجدان داشت، چون خود او بود که در گذشته بنجامین را تشویق کرد که به یک شکارچی خون آشام بدل شود و همین سرآغازی شد برای ورود آنجل به زندگی بنجامین.

به سمت بنجامین رفت، اندکی خم شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
- درک می کنم چه حسی داری. من هم در گذشته کسی را که عاشقش بودم، از دست دادم. می دانم که او گناهکار بود و لایق کشته شدن، ولی بخشی از وجودم همیشه از این واقعیت فرار می کند.

بنجامین با خودش فکر کرد که ای کاش او نیز می توانست همین حالا از واقعیت تلخ زندگی اش فرار کند، یک فرار شبانه ی دل انگیز.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴:۲۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#7
سوژه: ماموریت
کلمات: دفتر نقاشی، کمد دیواری، قالیچه، ققنوس، کتاب، تک شاخ، جارو.


پهنه ی سیاه شب و ستارگان که هم چون چراغ هایی آن را روشن کرده بودند. بنجامین سوار بر جارو بر فراز شهر لندن پرواز می کرد و باد موهای نقره ای و بلندش را هم چون پرچمی به اهتزاز در می آورد.

او پیش می رفت و تصاویر اتفاقات آن شب مثل قطار در ذهنش حرکت می کردند، صحنه هایی که روحش را در کالبدش هم چون زمین لرزه ای به تکان در می آوردند:

با جارو در حیاط خانه ی دوست قدیمی اش، آنجل فرود آمد. از کنار تک شاخی سفید که با چشمان درشت و معصومش به او نگاه می کرد، گذشت و وارد خانه شد.

آنجل روی قالیچه ای خوش نقش و نگار در وسط پذیرایی نشسته بود، هدفون در گوش هایش گذاشته بود و مشغول کشیدن طرح یک ققنوس در دفتر نقاشی اش بود.‌ یک کمد دیواری نیمه باز پشت سرش قرار داشت و داخل آن تعداد زیادی کتاب دیده می شد.

بنجامین به سمت آنجل رفت و تازه وقتی بالای سرش ایستاد، آنجل متوجه حضور او شد و از جایش بالا پرید.
- بنجامین! تو کی اومدی این جا؟ اصلا متوجه نشدم.

صورت در هم رفته و نگران بنجامین باعث شد که آنجل بفهمد مشکلی وجود دارد.
- اتفاقی افتاده؟

بنجامین به سمت او رفت و گفت:
- جسد یه راهبو پیدا کردن که به صلیب کشیده شده. خونش تا ته از بدنش خارج شده و جای دو تا دندون رو گردنشه. میگن آخرین کسی که اون راهب باهاش ملاقات کرده، تو بودی.

چشمان آنجل از وحشت گرد شد.

بنجامین روی زمین مقابل او نشست و بازوهایش را گرفت:
- اونا فکر می کنن تو کشتیش.

آنجل به شدت سرش را به علامت نفی تکان داد.
- نه، نه، باور کن کار من نبوده، بنجامین. اونا واسم تله درست کردن. بهم گفتن امشب به دیدن اون راهب برم، چون مریضه و ممکنه بشه با خون یه خون آشام درمانش کرد. منم به ملاقات اون راهب رفتم و یه مقدار از خونمو بهش دادم و بعدم برگشتم خونه.

بنجامین چند لحظه به صورت وحشت زده ی آنجل و چشمان اشک بار او نگاه کرد و بعد گفت:
- زود باش، فورا وسایلتو جمع کن. باید یه مدت از این جا دور باشی. خودم می برمت یه خونه تو یه روستای دور افتاده.

آنجل از جایش بلند شد و با دستپاچگی چوبدستی اش را بیرون کشید و مقداری از لوازمش را با ورد جمع آوری به سمت خود آورد و آن ها را داخل یک ساک کوچک چپاند.

بعد دست بنجامین را گرفت و درست زمانی که می خواستند از خانه خارج شوند، آنجل فریاد کوتاهی کشید و بر زمین افتاد.

بنجامین وحشت زده برگشت و راهبی را دید که پشت سرش ایستاده بود. راهبی قدبلند با اندامی ورزیده، چشمانی آبی رنگ و موهای طلایی بلند و مواج که صورت سفیدش را احاطه کرده بود. او چوبدستی اش را بالا گرفته بود و حالت سرد و بی روحش بنجامین را به یاد فرشته ی مرگ می انداخت. او راهب اعظم، پطروس بود.

بنجامین که در شوک فرو رفته بود، تا چند لحظه ساکت ماند و فقط به جسم بی جان آنجل که روی زمین افتاده بود و چشمان بازش که انگار به سقف خیره شده بودند، نگاه کرد.

بعد رویش را به سمت پطروس برگرداند و فریاد زد:
- تو چی کار کردی؟

پطروس با صدایی آرام جواب داد:
- کاری که این شیطان ملبس به ظاهر زیبا مانع آن شد که خود تو انجامش بدهی. این زن خون آشام یک قاتل بی رحم بود و باید کشته می شد. تو اجازه دادی که او با نقش بازی کردن فریبت دهد.

آتش خشم در قلب بنجامین شعله ور شد. می خواست به سمت پطروس حمله ور شود، دندان هایش را در پوست و گوشت او فرو کند و خونش را تا ته از جسم فرشته وارش خارج کند و روح شیطانی اش را به جهنم بفرستد.

اما می دانست که کشتن پطروس شرایط را برای خون آشام ها سخت تر می کند، پس فقط دندان هایش را محکم به هم فشار داد، داخل حیاط رفت، سوار جارویش شد و به سمت آسمان اوج گرفت.

حالا داشت بر فراز شهر پرواز می کرد و قطرات اشکش از چشمانش روی گونه هایش جاری و بعد در آسمان شب پراکنده می شد.

کلمات نفر بعدی: مدفن گل های سرخ، جام شراب، سنگ قبر، داغ بردگی، علامت شوم، زاغ سفید، فرار شبانه.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳ ۱۲:۱۹:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳ ۱۴:۰۰:۳۴



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲:۵۸ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۳
#8
قسمت آخر

مهتاب نقره ای جنگل انبوه را روشن کرده بود و تنها صدایی که در دل شب شنیده می شد، آوای هق هق بود.

این آوا متعلق به پطروس بود که جایی میان درختان قطور روی زمین زانو زده، سرش را خم کرده و می گریست.

در واقع این کار را هر شب انجام می داد. هر شب از زمانی که لوی را اعدام کرده بودند، به دل جنگل پناه می برد و در آغوشش اشک می ریخت.

همان طور که دید چشمانش تار شده و چیزی راه گلویش را بسته و تنفس را برایش سخت کرده بود، ناگهان گرمایی را در شانه اش حس کرد، گرمایی آرام بخش که انگار از شانه اش به قلبش رسید و بعد در تمام نقاط بدنش جاری شد و تمام وجودش را در اقیانوس آرامش فرو برد.

رویش را برگرداند و چشمانش از فرط تعجب گشاد شد و دهانش باز ماند.
- لوی!

از جایش بالا پرید و به شبح رنگ پریده ی مقابلش خیره شد.
- این واقعا تویی؟!

شبح لبخند زد.
- بله پطروس، این من هستم، لوی.

پطروس دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
- من حس کرده بودم که هنوز این جا هستی.

- نمی توانستم این جا را ترک کنم. ماموریت من در این دنیا ناتمام مانده بود و تا زمانی که جانشینی برای خود نمی یافتم، نمی توانستم با خیالی آسوده به آسمان عروج کنم.

- و حالا فکر می کنی جانشینت را یافته ای؟

- بله، من اطمینان دارم که ناتان همان شخص است. او میزبان جدید قلب سیاه خواهد بود.

لوی جلو رفت، به چهره ی آشفته ی پطروس نگاه کرد و دستش را بالا آورد و روی گونه ی او گذاشت.
- می دانم که تو همیشه در گوشه ای از قلبت به هدف من ایمان داشتی، که مدت هاست از اعمال گذشته ات پشیمانی و در حالی که بین دو راهی خیر و شر غوطه می خوری، منتظر دستی هستی که دستت را بگیرد و تو را به سمت خیر ببرد. پطروس عزیزم، بگذار آن دست متعلق به من باشد.

- آه، لوی! من فقط می خواهم از این رنجی که مثل علف هرز در قلبم رشد کرده، نجات یابم. سخنان همیشگی ام را به زبان می آورم و اعمال همیشگی ام را انجام می دهم، ولی در تمام مدت حس یک عروسک کوکی را دارم.

- تو می توانی خودت را از این درد رها کنی، می توانی دیگر یک عروسک کوکی نباشی. می دانم قبل از آن که جنازه ام را آتش بزنند، قلب سیاه را از آن بیرون آوردی. آن را در سینه ی ناتان قرار بده و او را تبدیل به همان کسی کن که می دانی.

- این کار را انجام می دهم. این کار را انجام می دهم، به تو قول می دهم، لوی عزیزم. ولی یک چیز را به من بگو. تو از من متنفر نیستی؟

- پطروس من، تا مدت ها بعد از مرگم تصور می کردم از تو نفرت دارم، اما بعد متوجه شدم، آن حس نه تنفر، بلکه خشم بوده.

حال درون قلبم تنها یک حس نسبت به تو دارم و آن عشقی عمیق و بی انتهاست.

- آه، لوی!

پطروس سرش را روی شانه ی لوی گذاشت و لوی مشغول نوازش موهای بلند و طلایی رنگ او شد.

آن ها اکنون در دل سیاه شب بودند، ولی هر دو از اعماق وجودشان به دیدن طلوع تابناک خورشید امید داشتند.






پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#9
قسمت ۲۰

اما فقط با قدم گذاشتن به آن است که می فهمند منشا تمام پلیدی ها و آلودگی هایی که طی زندگی شان با آن مواجه شده اند، داخل همین قلعه است. جایی که به اسم خدا و مقدسات قانون وضع می کنند، اختیارات مردم را از آن ها سلب می کنند و بین موجودات خط می کشند و آن ها را دسته بندی می کنند.

لوی آهی کشید و مدتی بی آن که چیزی بگوید، به نقطه ای دوردست در جنگل خیره شد. ناتان هم در حالی که نگاهش به چهره ی لوی بود، تصمیم گرفت او را با افکار خود رها کند تا از حال کنونی اش خارج شود و دوباره شروع به صحبت کند.

بالاخره لوی گفت:
- می دانی، طی زندگی ام چیزهایی دیدم که حس می کنم حتی زندگی در جهنم هم نمی تواند آن ها را از ذهنم پاک کند. رفتار وحشتناکی که راهب ها با جادوگران، خون آشام ها، گرگینه ها و سایر موجودات تاریکی دارند. این که چه طور برچسب پست و شرور بودن ذاتی را به آن ها می زنند و آن ها را به بردگان خود تبدیل می کنند. تمام این ها قلبم را خون می کند.

می دانی، من سعی کردم همه چیز را بهتر کنم، ولی شکست خوردم و دلیل اصلی شکستم خیانت پطروس نبود.

چشمان ناتان از تعجب گشاد شد.
- پس چه بود؟

- تصمیم نادرست خودم. من نباید برای متقاعد کردن مردم از قدرت های مافوق طبیعی ام استفاده می کردم. نباید ذهن آن ها را تحت کنترل خودم درمی آوردم.

وقتی فهمیدند با آن ها چه کرده ام، خشم و بی اعتمادی تمام وجودشان را در بر گرفت و این بود عامل سقوط من.

ناتان با تاسف و غم به لوی نگاه کرد و دستش را به نشانه ی تسلی روی بازوی او قرار داد.
- ولی لوی عزیز، این تصمیم اشتباه تو نباید چنین نتیجه ی تاریک و جگرخراشی می داشت.

- زندگی همین است، ناتان عزیز. اشتباهات کوچک و پیامدهای هولناک.

لوی این را گفت و بعد با جدیت به صورت ناتان خیره شد.
- اما تو باید از اشتباه من درس بگیری. تو از قدرت های جادویی ات در مسیر درست استفاده خواهی کرد. با صداقت پیش خواهی رفت و مردم را فریب نخواهی داد و این گونه، آن ها را از گرداب تاریکی نجات خواهی داد.

ناتان چند لحظه پلک زد و با گیجی به لوی نگاه کرد.
- در مورد چه حرف می زنی، لوی عزیز؟ مگر نمی دانی که من هیچ قدرت مافوق طبیعی ای ندارم، حتی به اندازه ی یک ذره؟

لوی با لحنی هیجان زده گفت:
- اکنون این طور است، ولی شرایط تو به زودی تغییر می کند، می توانم این را حس کنم.

ناراحتی بر چهره ی ناتان نشست.
- لوی عزیز، حتما دلیل این افکار تو شباهت بی اندازه ی چهره ی من به توست. به خاطر همین است که تصور می کنی من هم مثل تو صاحب قدرت های جادویی خواهم شد.

- نه، نه، فقط این نیست. من نیرویی را از درون تو حس می کنم، چیزی که انگار زیر پوست و گوشت توست، در خونت جاریست و شدیدا مشتاق این است که سر بیرون بیاورد و هم چون شعله ی خورشید بدرخشد.

برق هیجانی که در چشمان لوی بود، ناتان را شرمنده کرد. ناتان به هیچ وجه احساس خاص بودن نمی کرد. به نظر خودش معمولی ترین انسانی بود که طی عمرش شناخته بود. ولی اگر لوی هم به چنین نتیجه ای می رسید، از ناتان قطع امید می کرد و این باعث می شد ناتان حتی حس بدتری داشته باشد.

لوی به چهره ی آشفته ی ناتان نگاه کرد و لبخند گرم و اطمینان بخشی به او زد.
- ناتان عزیزم، به من اعتماد کن، تو همان شخص هستی، جانشین من. قلب سیاه تو را برخواهد گزید.

ادامه دارد...




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳:۳۰ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#10
ساعت یازده و نیم صبح

جو در حالی که سعی داشت چهره ای بشاش و خالی از نگرانی به خودش بگیرد، گفت:
- اتفاقا امروز می خواستم برم بیرون و تو طبیعت چرخ بزنم واس خودم.

آلنیس هم لبخندی گرم و پر انرژی زد.
- بله، چه روزی بهتر از امروز.

بقیه ی اعضای محفل هم چیزهایی درباره ی هوای خوب و دوست داشتنی امروز، وزش ملایم نسیم و آواز پرندگان گفتند، اما در تمام این مدت تصویری شوم در ذهنشان نقش بسته بود، تصویر روندا که با دست ها و پاها و دهان بسته گوشه ای در خرابه رها شده و خون از زخم های عمیق روی بدنش جاریست.

ریموس که کار پخت پنکیک ها را به پایان رسانده بود، همرزمانش را صدا کرد تا با هم صبحانه ی دیروقتشان را صرف کنند.

اعضای محفل بوی خوش دستپخت همرزمشان را با دمی عمیق وارد بینی های خود کردند و سعی کردند رایحه ی ترس و اضطراب سهمگین را حین بازدم از وجودشان خارج کنند.

بعد وارد آشپزخانه شدند و مشغول چیدن وسایل صبحانه روی میز شدند. پنکیک های ریموس پز، نان لواش، نان تست سبوس دار، پنیر محلی، مربای هویج و توت فرنگی، هندوانه، چای، قهوه و خون.

محفلی ها روی صندلی هایشان دور میز نشستند و در حالی که سعی داشتند لرزش دست هایشان را پنهان کنند، مشغول خوردن شدند.

جو نگاهی به چهره های رنگ پریده و در هم رفته ی همرزمانش انداخت.
- این دیگه چه قیافه هاییه؟ سر میز صبونه بایست خوشحال و مشعوف بزنین. این جوری بی میل نخورین، اشتهای ما رم میندازین. آلن، بذار واست قاضی نون پنیر هندوونه بگیرم.

آلنیس بازوی جو را به نشانه ی تشکر فشار داد.
- ممنونم، جوی عزیز.

با حرف های سرشار از انرژی جو بقیه هم نیرو گرفتند و با اشتها مشغول خوردن شدند. همگی آن ها نیاز داشتند که آن روز سرحال و قبراق باشند، به خصوص جو و آلنیس.

بعد از صرف صبحانه، میز را به سرعت جمع کردند و آلنیس و جو هم به اتاق هایشان رفتند تا خودشان را از نظر فیزیکی و ذهنی برای ماموریت پیش رو آماده کنند.

جو از درخت تنومندی که وسط اتاقش روییده بود، بالا رفت، از یکی از شاخه های قطورش به صورت برعکس آویزان شد، چشمانش را بست و سعی کرد ذهنش را خالی کند.

بله، خالی، کاملا خالی، او نباید پشت پلک های بسته اش روندایی را می دید که از شدت درد به خودش می پیچد و فریاد می زد.

آلنیس خودش را به شکل گرگی اش درآورد و با ریتمی سبک و نرم شروع کرد به دویدن دور اتاقش. او نیز سعی داشت ذهنش را متمرکز و آرام کند.

آرام و به دور از هر فکر جگرخراشی، فکر روندایی با دست ها و پاهای تکه تکه شده و خون آلود کف خرابه.

پس از گذشت دقایقی آلنیس و جو کاملا آماده بودند. چهره هایشان مصمم و قاطع بود و در ذهنشان فقط این صحنه را می دیدند، روندایی که سالم و بدون هیچ آسیبی به آغوش گرم محفل بازگردانده شده و همرزمانش یکی یکی با خوشحالی او را در آغوش می گیرند.









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.