هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹:۵۲ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#1
گادفری:
تصویر کوچک شده

سابیس:
تصویر کوچک شده

ناتان:
تصویر کوچک شده

رزالی:
تصویر کوچک شده

لوسیندا:
تصویر کوچک شده

میستیکوس:
تصویر کوچک شده




پاسخ به: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸:۲۱ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#2
پایان مجموعه ی پیشگو و بازگشت به زندگی

گادفری پشت میز مقابل پیشگو میستیکوس نشسته بود و با بی قراری به چهره ی او که مشغول تماشای چیزی در گوی پیشگویی اش بود، نگاه می کرد.
"لطفا به من بگویید چه طور می توانم آن ها را برگردانم؟"

"عجیب است که این قدر مشتاقش هستی. وقتی رزالی زنده و در کنارت بود و سعی داشت تو را قانع کند که مشکل لوسیندا قابل رفع است، تو به حرف های او اعتماد نکردی و در عوض هر آن چه را که سابیس به تو گفت، بدون لحظه ای تامل پذیرفتی."

"این مسائل مربوط به گذشته است و حرف زدن درباره ی آن ها فایده ای ندارد. من باید به حال فکر کنم."

"باشد. یک راه برای برگرداندن رزالی و لوسیندا به زندگی وجود دارد و آن معجون خون است."

"چه موادی برای ساخت آن لازم است؟"

"خون خودشان."

گادفری از جایش بلند شد و به قبرستانی که پشت قصر سابیس بود، رفت و اجساد رزالی و لوسیندا را از دل خاک بیرون کشید و همان طور که سعی داشت خیل کرم هایی که داخل گوشت بدن هایشان حرکت می کردند را نادیده بگیرد، با اجرای طلسمی خون آن ها را بیرون کشید و در یک محفظه ی شیشه ای بزرگ ریخت و آن را برای میستیکوس آورد و میستیکوس نیز ساخت معجون را شروع کرد.

شب بعد در حالی که سابیس و گادفری به شکار رفته بودند، ناتان نزد پیشگو رفت و روی یک صندلی نشست و به او که داشت محتویات داخل پاتیل را هم می زد و زیر لب افسونی را زمزمه می کرد، خیره شد.

"می دانم چرا به این جا آمده ای. می خواهی از من بپرسی اگر رزالی و لوسیندا برگردند، رابطه ی تو و گادفری چه خواهد شد."

ضربان قلب ناتان افزایش یافت و او لب پایینش را گزید.
"بله، لطفا این را به من بگویید."

"آیا تحمل شنیدنش را داری؟"

"منظورتان چیست؟ می خواهید بگویید اگر آن ها برگردند، گادفری مرا رها خواهد کرد؟"

"رزالی و لوسیندا ترجیح می دهند تنها افراد خانواده ی گادفری باشند. آن ها قدرت کافی برای دور کردن سابیس از او را نخواهند داشت، ولی تو را می توانند به آسانی حذف کنند."

آمیزه ای از غم و وحشت وجود ناتان را فرا گرفت و او در حالی که قطرات سرد عرق بر پوستش نشسته بود، اتاق را ترک کرد. میستیکوس نیز ساخت معجون را به پایان رساند و آن را داخل یک بطری ریخت و روی میزش گذاشت و بعد روی تختش دراز کشید و به خواب فرو رفت.

نزدیک طلوع خورشید سابیس به اتاقش برگشت و ناتان را دید که با چهره ای هراسان و رنگ پریده روی تابوتش نشسته. به سمتش رفت و پرسید:
"چه اتفاقی برایت افتاده، ناتان عزیزم؟ چهره ات به سفیدی گچ شده."

ناتان از جایش بلند شد و هق هق کنان گفت:
"لرد سابیس، من کار وحشتناکی کردم."

و قضیه را برای او تعریف کرد. لحظاتی بعد گادفری نیز به قصر برگشت و میستیکوس ساکنان آن جا را به قبرستان فراخواند تا معجون خون را روی بقایای رزالی و لوسیندا بریزند و شاهد بازگشتشان به زندگی باشند.

همه به آن جا آمدند. چشمان گادفری از خوشحالی می درخشیدند و سابیس لبخندی حجیم بر لب داشت و ناتان رنگ بر چهره نداشت و مثل کسی بود که دچار یک بیماری مهلک شده باشد و میستیکوس نیز در حالی که با حالتی معنی دار تک تک آن ها را از زیر نگاه خود می گذراند، معجون را روی اجساد رزالی و لوسیندا ریخت و طلسمی را به زبان آورد.

لحظاتی بعد کرم ها از اجساد دور شدند و گوشت و پوست رزالی و لوسیندا تغییر کرد و دوباره زندگی درونشان دمیده شد و آن ها با چهره هایی متعجب چشم هایشان را گشودند و از جایشان برخاستند و گادفری همان طور که اشک شوق می ریخت، آن ها را در آغوش کشید.

میستیکوس که انتظار این اتفاق را نداشت، ابروهایش را در هم کشید و نگاهش به سابیس و ناتان افتاد که لبخندهای معنی داری به یکدیگر می زدند و فهمید اوضاع از چه قرار است و از آن جایی که دیدن صحنه ی پیش رویش برایش لطفی نداشت، به خانواده ی ترکیبی متشکل از انسان ها و خون آشام ها تبریک گفت و قصد عزیمت کرد.

گادفری در حالی که هنوز رزالی و لوسیندا را در آغوش داشت، گفت:
"میستیکوس عزیز، کاش کمی بیشتر پیش ما می ماندید و با ما جشن می گرفتید."

رزالی ادامه داد:
"بله، ما شادی کنونی مان را مدیون شما هستیم."

"حتما دوباره به دیدارتان خواهم آمد، دخترم."

و رویش را برگرداند و همان طور که از قبرستان و قصر فاصله می گرفت، ظاهرش کم کم تغییر کرد، چروک های پوستش صاف شدند و چشمانش به رنگ آبی و موهایش به رنگ سیاه درآمدند و تبدیل به یک ساحره ی زیبا شد. او ایزابل مک دوگال، یکی از ماهرترین مرگخوارهای لرد سیاه بود که با معجون تغییر شکل گادفری و خانواده اش را فریب داده بود.
"به خاطر آن سابیس لعنتی نقشه ام با شکست مواجه شد. ناتان معجون را نابود کرده و خون گوزن داخل بطری ریخته بود، ولی حتما سابیس به نوعی معجون را بازیابی کرده... مهم نیست. در آینده باز هم فرصت خواهم داشت تا زندگی آن خون آشام محفلی، گادفری میدهرست را به تباهی بکشانم."

و لبخندی اریب بر لبانش نشست.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۲:۰۷:۱۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۳:۲۳:۳۵



پاسخ به: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵:۲۳ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳
#3
پیشگو میستیکوس به قصر سابیس می رود

ساختمان کوچکی که با سنگ های آبی و بنفش تیره ساخته و با یک گوی پیشگویی تزئین شده و با طلسم های پیچیده ای از نگاه رهگذران مخفی بود، در واقع از نگاه اکثر آن ها. سابیس موفق شده بود طلسم های مخفی کننده را باطل کند و حالا رو به روی ساختمان ایستاده بود و داشت آن را به دقت بررسی می کرد تا مطمئن شود داخل آن خطری برایش وجود ندارد.

پس از لحظاتی در حالی که قانع نشده بود و به پیشگو که به تنهایی در اتاقش داخل ساختمان نشسته بود، شک داشت، به ناچار وارد شد و بدون این که در بزند، وارد اتاق شد و مقابل پیشگو در آن سمت میز نشست. پیشگو بدون این که سرش را بالا بگیرد و نگاهش را از گوی شیشه ای اش برگرداند، گفت:
"تاریکی و خون را پشت سر گذاشته ای و حالا به گمان خودت در روشنایی هستی. اما باید بدانی نمی توانی از باتلاق خارج شوی، نه تا زمانی که تقاص کارهای گذشته ات را به طور کامل پس نداده ای."

"من دارم به شیوه ی خودم گذشته را جبران می کنم."

"تو باید درد بکشی، درست مثل قربانی هایت. فقط این طوری می توانی کارهای پلیدت را جبران کنی."

"اوه، من در حال درد کشیدن نیز هستم و گرچه این درد روحی است، شدت آن از درد فیزیکی کمتر نیست."

"ارواح قربانی هایت به سراغت خواهند آمد و تا زمانی که تو را غرق در خون نبینند، آرام نخواهند گرفت."

"تو یک پیشگوی ماهر هستی و حتما می دانی ‌که این حرف ها برایم قابل باور نیست و من به قصد دانستن آینده ام به این جا نیامده ام."

پیشگو که یک مرد میانسال با موهای خاکستری بود و یک ردای آبی تیره به تن داشت، سرش را بالا آورد و نگاه عمیقش را به سابیس دوخت.
"بله، می دانم چرا نزد من آمده ای. می خواهی معشوق غمگینت را شاد کنی، بی خبر از آن که قدم گذاشتن در مسیری که مد نظر اوست، تاریکی بیشتری را برای خودش و عزیزانش به ارمغان خواهد آورد."

"من از او و ناتان مراقبت خواهم کرد و اجازه نمی دهم تاریکی آن ها را ببلعد. در مورد رزالی و لوسیندا نیز همین طور. وقتی آن ها به حیات بازگشتند، در قصر من ساکن خواهند شد و همه ی ما تا ابد در آن جا به خوشی زندگی خواهیم کرد."

لبخند بر لب مرد پیشگو نشست.
"خوشبینی ات را دوست دارم. مرا با خودت به قصرت ببر تا کارم را آغاز کنم."

و به این ترتیب پیشگو میستیکوس به همراه سابیس به قصرش رفت و در آن جا گادفری با خوشحالی از او استقبال کرد و او را به اتاقی که از قبل برایش تدارک دیده بود، برد.

ناتان از طبقه ی بالا در حالی این صحنه را دید که هیچ ایده ای نداشت این مرد غریبه کیست و چرا گادفری این قدر از دیدنش مشعوف شده. پس به اتاق سابیس رفت و از او پرسید قضیه چیست. سابیس همان طور که داخل وان پر از خونش دراز می کشید، پاسخ داد:
"ظاهرا گادفری آن قدر فکرش مشغول بوده که فراموش کرده درباره ی برنامه اش به تو چیزی بگوید."

"و این برنامه چیست؟"

"برگرداندن رزالی و لوسیندا به زندگی با کمک آن پیشگو."

چشمان ناتان گشاد شد و حس کرد چیزی به قلبش چنگ انداخته و ناخودآگاه دستش را به سمت سینه اش برد. سابیس با چهره ای جدی این حالت او را برانداز کرد و به او اشاره کرد که جلو بیاید. ناتان همان طور که در پاهایش احساس سستی می کرد، به سمت وان رفت و کنار آن نشست. سابیس دست او را گرفت و گفت:
"به من گوش کن، ناتان عزیزم. تو باید احساسات منفی ات نسبت به رزالی را کنار بگذاری. او قلب پاکی دارد و هیچ گاه موجب جدایی تو از گادفری نخواهد شد."

ناتان لب پایینش را گزید و سعی کرد وحشتی که در حال مچاله کردن جسم و روحش بود را از خودش دور کند.
"تمام سعی ام را می کنم تا طبق گفته ی شما عمل کنم، لرد سابیس."

سابیس دستش را بالا آورد و آن را روی یک طرف صورت ناتان گذاشت و به او لبخند زد.
"فراموش نکن هر اتفاقی که بیفتد، من تو را به حال خود رها نخواهم کرد."

اشک در چشمان ناتان جمع شد و او دست سابیس را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت.
"از شما خیلی سپاسگزارم، لرد سابیس عزیزم."

و بعد در حالی که قلبش آرام گرفته بود، به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست و به خواب فرو رفت.




پاسخ به: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱:۰۶ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳
#4
عشق یا بردگی؟

گادفری بدون این که در تابوتش را ببندد، در آن دراز کشیده بود و به نقاشی های سقف خیره شده بود، فرشته ها و شیاطینی که رو به روی یکدیگر معلق در آسمان بودند و از حالت چهره ها و بدن هایشان معلوم نبود در حال مکالمه ای مصالحه آمیزند یا مجادله آمیز.

"ممکن است شما جایی در آن بالا باشید؟"

و تصور کرد که رزالی و لوسیندا پشت یکی از ابرهای سفید و پنبه مانند بودند و داشتند به او نگاه می کردند.
"منتظرم بمانید. من شما را برخواهم گرداند، قول می دهم."

و آن قدر به تصویر بالای سرش خیره شد که بالاخره رنگ های آن در دیدگانش در هم آمیختند و به شکل توده ای مبهم درآمدند. در این هنگام بود که کسی به در ضربه زد و وقتی گادفری به او گفت داخل شود، دید که آن شخص سابیس است و بلافاصله از جایش بلند شد و نشست.
"لرد سابیس."

سابیس کنار تابوت نشست و چشمان گودرفته و پوست رنگ پریده ی گادفری را از نظر گذراند.
"تو به اندازه ی کافی خون ننوشیدی، مگر نه؟"

"سعی کردم بنوشم، ولی معده ام آن را پس زد."

"به من بگو چه چیزی دارد تو را آزار می دهد."

"هنوز نتوانستم با مرگ رزالی و لوسیندا کنار بیایم."

سابیس دستش را جلو آورد و چانه ی گادفری را گرفت و صورت او را به سمت خودش گرداند.
"این چهره ای که من می بینم، متعلق به کسی نیست که در حال عزاداری باشد. دلیل بی قراری تو چیزی است که شدیدا می خواهی آن را به دست بیاوری، ولی تا کنون موفق نشده ای."

"به نظر می آید نمی توانم این قضیه را از شما مخفی کنم."

سابیس دستش را پایین آورد.
"تو می خواهی آن ها را برگردانی، درست می گویم؟"

"بله. من دارم دنبال پیشگویی می گردم که رزالی قبلا با او ملاقات کرده بود. کسی که به او گفته بود اگر لوسیندا از خون من بنوشد، می تواند خوی وحشی اش را کنترل کند. کسی که به رزالی گفته بود باید خودش و لوسیندا را از من دور نگه دارد، وگرنه ممکن است..."

گادفری حس کرد چیزی راه گلویش را بست و جمله اش را به سختی تمام کرد.
"کشته شوند."

سابیس نقش خودش را در اتفاقات غم انگیزی که افتاده بود، به خاطر آورد و عذاب وجدان بر چهره اش نشست.
"تو فکر می کنی آن پیشگو می تواند آن ها را زنده کند؟"

"این چیزیست که دوست دارم به آن امیدوار باشم."

"پس من او را برای تو پیدا خواهم کرد."

برق شادی در چشمان گادفری درخشید و خم شد و دستان سابیس را گرفت و آن ها را بوسید.
"واقعا از شما سپاسگزارم، لرد سابیس."

و سابیس که خاطرات رزالی را دیده بود، به یاد حرف های پیشگو درباره ی خودش افتاد:
"آن مرد شرور بر معشوقت مسلط شده و جسم و روح او را به اسارت خود درآورده."




پاسخ به: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱:۵۳ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳
#5
خون و استخوان های شکسته

مرد شربت را نوشید و با لبخندی حجیم بر لب به سمت در استادیوم حرکت کرد، اما وقتی به یک قدمی آن رسید، ناگهان لبخند بر لب هایش خشک شد و چشمانش گشاد شد. دلیل این حالت او مردی بود که مقابلش ایستاده و دندان هایش را در گردن او فرو کرده و داشت با سرعتی مافوق طبیعی خونش را می نوشید.

سابیس و ناتان همان طور که سر جایشان خشکشان زده بود، به این صحنه نگاه کردند و مرد لحظاتی بعد آخرین قطره ی خون مرد را نیز بالا کشاند و در حالی که چهره اش مثل کسی بود که جسمش روی زمین و روحش در فضا است، جسد خشک شده ی مرد را روی زمین انداخت.

سابیس چند بار پلک زد و وقتی به خودش مسلط شد، به سمت مهاجم رفت و با صدایی که از ته گلویش می آمد، گفت:
"گادفری! چرا این کار را کردی؟"

گادفری از زیر پلک های نیمه بازش به سابیس نگاه کرد و با لحنی که متاسف به نظر نمی رسید، پاسخ داد:
"متاسفم، لرد سابیس. کارم اصلا مودبانه نبود، ولی خون این مرد طوری مرا به خود جذب کرد که نتوانستم مقاومت کنم."

سابیس فریاد زد:
"چرا او را کشتی؟"

گادفری و ناتان هر دو از جایشان بالا پریدند و مستی ناشی از نوشیدن خون جسم و ذهن گادفری را ترک کرد. او این بار با چشم هایی که کاملا باز بودند، به سابیس نگاه کرد و گفت:
"شما باید دلیلش را بدانید، مگر نه؟"

برقی دیوانه وار در چشمان سابیس درخشیدند و چهره اش شبیه خود قبلی اش شد، همان سابیسی که روح گناهکاران را با قطع کردن اعضای بدنشان می پالود. او با سرعتی فرا طبیعی به سمت گادفری رفت و با دستش را طوری به سینه ی او کوباند که پاهایش از زمین کنده شدند و در هوا به پرواز درآمد و محکم با دیوار برخورد کرد و صدای ترک خوردن استخوان هایش به گوش رسید.

ناتان با وحشت به سمت گادفری حرکت کرد، ولی سابیس با دستش به او اشاره کرد که سر جایش بماند.
"ناتان، نمی خواهم به تو صدمه بزنم. پس جلوتر نیا."

ناتان با نگرانی گفت:
"لرد سابیس، خواهش می کنم..."

"هیس!"

و به سمت گادفری رفت و با چشمانی پر از خشم به او نگاه کرد.
"گادفری، خون آشام پاک و نورانی. پس چهره ی واقعی تو این است؟"

"لرد سابیس، آرام باشید. آن مرد یک..."

قبل از آن که موفق شود، جمله اش را تمام کند، سابیس مشتش را محکم به گونه اش کوباند و استخوان آن را شکست. گادفری دستش را روی گونه اش گذاشت و ادامه داد:
"...یک قاتل زنجیره ای بود."

سابیس چند لحظه بی حرکت به گادفری نگاه کرد و بعد چهره اش آرام آرام به حالت قبلی برگشت. ناتان به سمت گادفری رفت و استخوان های شکسته اش را ترمیم کرد و گادفری پس از آن در حالی که انگار در دنیای خودش غرق شده بود، به سمت اتاقش رفت.

سابیس به دنبال او رفت و بازویش را گرفت و روی او را به سمت خودش برگرداند و دستش را بالا آورد و روی گونه ی او گذاشت.
"متاسفم. واقعا متاسفم. من را ببخش."

گادفری دستش را بالا آورد و روی دست او گذاشت.
"مقصر من بودم. باید زودتر درباره ی هویت آن مرد توضیح می دادم."

و دست سابیس را بوسید و به او لبخند زد تا مطمئن شود که کدورتی بین آن ها وجود ندارد و بعد از پله ها بالا رفت و سابیس و ناتان رفتن او را تماشا کردند، در حالی که حس می کردند چیزی ذهن گادفری را مشوش کرده، چیزی که ربطی به اتفاق چند لحظه پیش ندارد.




پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴:۰۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳
#6
منم حمایت خودمو از این جنبش اعلام می کنم، ولی بدون کوتاه کردن مو و گذاشتن ریش و سبیل. چون جونم به موهام وابسته ست و ریش و سبیلم از ملاحتم کم می کنه.




پاسخ به: لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳:۲۳ جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳
#7
خون در ازای چه؟

گادفری مستاصل و خسته در یک کافه ی شلوغ نشسته بود و صدای حرف زدن و خنده های اطرافیانش به بهتر کردن حالش کمکی نمی کرد.

او طی این چند ماه اخیر جستجوی گسترده ای برای یافتن آن پیشگو انجام داده بود، ولی تلاش هایش هیچ نتیجه ای نداده بود. برخی از پیشگوها به طمع پول وانمود کرده بودند که همان پیشگوی مورد نظر او هستند، ولی وقتی گادفری به ذهنشان رسوخ کرده بود، هیچ نشانه ای از رزالی و لوسیندا ندیده بود.

همان طور که محتویات خون گلاسه اش را با بی میلی هم می زد، زنی جوان با ظاهری نامعمول مقابلش نشست. او موهای سرش را از ته تراشیده بود و دور چشمانش را سیاه کرده بود و تاپ و شلوارک چرمی به تن داشت.
"شاید بهتر باشد با روش های سنتی خون بنوشی."

و لبخندی اریب زد. گادفری هم ناخودآگاه لبخند زد و به چشمان خاکستری و نافذ زن نگاه کرد.
"احتمالا حق با تو است."

زن از جایش بلند شد.
"حالا که هر دوی ما موافق هستیم، بهتر است معطل نکنیم."

و به او اشاره کرد که دنبالش برود. گادفری بلند شد و همراه زن از کافه خارج شد. زن دستش را دور بازوی او حلقه کرد و او را در سکوت به مسافرخانه ی محقری که در انتهای خیابان بود، برد.

گادفری به دیوارهای آجری نامرتب و سقف شیروانی کج شده ی آن نگاه کرد و گفت:
"من می توانم تو را به یک جای بهتر ببرم."

زن پوزخند زد.
"کجا؟ عمارت ناتان یا قصر لرد سابیس؟"

گادفری شوکه شد و رنگ از رویش پرید. زن بازوی او را اندکی فشار داد و لبخند شیطنت آمیزی زد.
"شگفت زده نشو، عزیزم. من خیلی وقت بود که دنبالت می کردم و منتظر یک فرصت برای شکارت بودم."

بعد همان طور که او را داخل می برد، ادامه داد:
"بعضی وقت ها بهتر است غذایت را در یک جای کثیف و بدبو بخوری. بدنت به کثافت و تعفن نیاز دارد و همین طور روحت."

و گادفری را از پله هایی که زیر پاهایشان صدای قژقژ می داد، بالا برد و آن ها با هم وارد اتاق زن شدند. یک مکان مستطیل شکل کوچک با موکت خاکستری و روزنامه هایی که به جای پرده به شیشه های پنجره چسبانده شده بودند و وسیله ای که وسط اتاق بود و گادفری با دیدن آن قلبش در سینه اش فرو ریخت.
"تو می خواهی چه کار کنی؟"

زن به سمت آن وسیله که در واقع یک صندلی مخصوص شکنجه بود، رفت و پشتی آن را کمی به سمت عقب برد و بعد یک محفظه ی شیشه ای را از زیر آن درآورد.
"من خون تو را جمع می کنم و تو هم در ازایش خون من را می نوشی. نظرت چیست؟"

در شرایط معمول گادفری بدون این که جوابی بدهد، رویش را برمی گرداند و از آن جا می رفت. این اولین بار نبود که با قربانی های عجیب رو به رو می شد. ولی او آن موقع در شرایط معمول نبود و به چیزی نیاز داشت که سنگینی بار غم در سینه اش را کم کند. پس به سمت صندلی رفت و رویش نشست و اجازه داد که زن دست ها و پاهایش را به آن ببندد.
*
مراجعه کننده ی سابیس روی تختی در استدیو نشسته بود و با ناباوری به دست جدیدش نگاه می کرد و انگشتان آن را تکان می داد.
"این واقعا محشر است."

سابیس لبخند شادی زد و ابزاری را که قبلا برای شکنجه استفاده می کرد و حالا برای کار خیر، در صندوق گذاشت و بعد به سمت مراجعه کننده رفت و با لحنی مودبانه پرسید:
"ممکن است خونتان را بنوشم، آقا؟"

"البته، البته لرد سابیس عزیز. خون من تمام و کمال متعلق به شماست."

و سرش را کج کرد و گردنش را در معرض دید گذاشت. سابیس هم خم شد و دندان های نیشش را در گوشت نرم گردن او فرو برد و شروع کرد به نوشیدن خون او.

لحظاتی بعد وقتی فکر کرد به اندازه ی توان مرد از او تغذیه کرده، دهانش را از او جدا کرد و ناتان که تمام این مدت مشغول تماشا بود، با یک لیوان نوشیدنی تقویتی از مرد پذیرایی کرد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۸ ۱۴:۵۳:۵۹



لبخند اشک آلود ماه (داستان های گادفری و آشنایان)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴:۱۰ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
#8
آرامش در میان تاریکی و خون

گادفری در اتاقش در قصر سابیس نشسته بود و بالاخره توانسته بود بر حس خفقان شدیدی که وجودش را فرا گرفته بود، فائق شود. او تصمیم گرفته بود که مرگ رزالی و دخترش را نپذیرد. می خواست تصور کند که آن ها به یک مسافرت رفته اند و بالاخره یک روز برمی گردند.

او قصد داشت آن آینده بینی که در خاطرات رزالی دیده بود را پیدا کند و از او راهنمایی بگیرد. آن آینده بین برای دفع تسلط سابیس بر گادفری و کاهش عطش لوسیندا راه حل داشت، پس شاید راه حلی برای بازگرداندن رزالی و لوسیندا به زندگی نیز داشت.

با این افکار بالاخره فشار از روی گادفری برداشته شد و او توانست نفس عمیقی بکشد و هوا را به داخل ریه هایش بفرستد. سراغ ظرف آب رفت و صورتش را که آغشته به اشک های خشک شده بود، شست و بعد داخل تابوتش رفت تا کمی چرت بزند.

در آن لحظه سابیس در اتاقش مشغول جدال با افکارش بود.
"تو به هنرت خیانت کردی، چیزی که هرگز به تو خیانت نمی کرد، ولی تو این کار را با او کردی."

"آن چیز هنر نبود، خباثت محض بود. چندش آور و خالی از هر گونه زیبایی."

"نمی توانی به خودت دروغ بگویی. تو دلت برای خلق آثار هنری در استدیو ات تنگ شده. می خواهی انسان های شرور را شکار کنی، آن ها را با خودت به استدیو ببری و چشم ها و دست ها و پاهایشان را..."

"ساکت شو. من دیگر آن سابیس سابق نیستم و هیچ تمایلی به انجام این جنایات ندارم. من دوباره کارهای هنری انجام خواهم داد، ولی به شکلی متفاوت. کسانی را که دچار نقص عضو شده اند، به استدیو ام می آورم و برای آن ها دست، پا و چشم می سازم."

سابیس بعد از گفتن این جملات لبخندی به لب آورد و حس کرد روحش به آرامش رسیده.

در آن هنگام ناتان در یک کلوب حرکات موزون بود و همان طور که دست ها و پاهایش را هماهنگ با موسیقی تکان می داد، سعی کرد مسائل مربوط به خون آشام ها را برای مدتی از مغزش بیرون کند، ولی در عوض گادفری و سابیس را در ذهنش دید که قربانی هایشان را در آغوش گرفته اند و در حال فرو کردن دندان های نیش تیزشان در گردن های آن ها هستند.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱:۱۶:۲۶ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۳
#9
پست پایانی

گادفری خودش را از قدح اندیشه بیرون کشید و به خاطراتی که از رزالی دیده بود، فکر کرد، به این که او چگونه از تمام رخدادهای آینده با خبر بود و تمام سعی اش را کرده بود تا جلوی وقوعشان را بگیرد، ولی گادفری به او اعتماد نکرده بود. چرا؟ چون به اندازه ی کافی عاشق او نبود یا چون عشق کافی نیست؟

گادفری همان طور که در افکارش غرق بود، فقدان چیزی را در قلبش حس کرد و دستش را به سمت سینه اش برد. بله، با مرگ لوسیندا نفرین هم از روی او برداشته شده بود. دخترش و رزالی از جریان زندگی محو شده بودند و حالا هیچ اثری از آن ها نبود، مگر خاکستری که به باد سپرده شده بود و خاطراتشان.

در این لحظه صداهایی از طبقه ی پایین به گوش رسید و گادفری پایین رفت و پطروس و بنجامین را دید که مقابل سابیس و ناتان ایستاده اند. پلک های پطروس پف کرده و چشم هایش قرمز بود.
"لرد سابیس، این شما بودید که خواهر و خواهرزاده ی مرا کشتید؟"

سابیس که حالت چهره اش با اکثر اوقات فرق داشت و خبری از لبخند اریبش و برق شرارت بار چشمانش نبود، با لحنی غمگین پاسخ داد:
"بله، این کار من بود."

گادفری جلو رفت و گفت:
"نه دقیقا. من نزد لوسیندا رفتم و از او خواستم خودش را نابود کند. او ابتدا وانمود کرد که حرفم را پذیرفته، ولی بعد به من حمله کرد و من از خودم دفاع کردم و آن اتفاق افتاد."

سابیس رویش را به سمت او برگرداند.
"گادفری، باید چیزی را به تو بگویم. من تو را تحریک کردم که به سراغ لوسیندا بروی."

گادفری با خونسردی گفت:
"این را می دانم، لرد سابیس. فهمیده بودم که سخنانتان درباره ی لوسیندا کاملا حقیقت نداشت و همین طور فهمیدم که چه طور وانمود کردید که مرده اید."

چشم های سابیس از تعجب گرد شد.
"تو می دانستی؟ پس چرا هیچ عکس العملی نشان ندادی؟"

"از اولین لحظه ای که شما را دیدم، این امید را در قلبم پروراندم که بتوانم شما را تغییر دهم."

سابیس چشمان سیاه رنگش را به چشمان عسلی گادفری دوخت و همان طور که لب هایش می لرزید، گفت:
"اما چه طور؟ چه طور می خواهی جسم و روح آغشته به چرک و پلیدی مرا تغییر دهی؟"

"با عشق. پروفسور دامبلدور همیشه می گوید با عشق می توان جهان را دگرگون کرد."

اشک در چشم های سابیس حلقه زد.
"تا به حال هیچ کس نخواسته بود به من عشق بورزد."

رویش را به سمت پطروس برگرداند و جلو رفت و مقابل او زانو زد.
"الان دیگر هیچ افسوسی در زندگی ام ندارم و آماده ام تا مجازات خود را دریافت کنم."

پطروس:
"اما من قصد ندارم شما را مجازات کنم. زنده گذاشتن لوسیندا کار خطرناکی بود و متاسفانه او باید نابود می شد. در مورد خواهرم نیز این را می دانم که فقط برای دفاع از گادفری او را کشتید."

اشک بر گونه های سابیس جاری شد.
"راهب پطروس، شما واقعا روح بزرگواری دارید که می خواهید گذشت کنید و از من انتقام نگیرید."

"قبلا این طور نبودم. عشق مرا تغییر داد."

"و من نیز می خواهم به خاطر عشق تغییر کنم. اعمال بی رحمانه و سنگدلانه ی گذشته ام را کنار خواهم گذاشت و مهربانی و عطوفت را سرلوحه ی خود قرار خواهم داد."

بنجامین لبخند زد.
"سابیس، واقعا از اعماق قلبم برای تو خوشحالم."

سابیس نیز لبخند زد و بعد از حال رفت و کف زمین افتاد. گادفری و ناتان فورا به سمتش رفتند و او را در آغوش گرفتند.

گادفری:
"او به سختی زخمی شده بود و من نیز مقدار زیادی از خون او را نوشیدم. حالا انرژی کمی در بدنش باقی مانده."

ناتان آستینش را بالا زد و مچ دستش را روی دهان سابیس گذاشت.
"لطفا خون مرا بنوشید، لرد سابیس."

سابیس دهانش را گشود و دندان های نیشش را در مچ ناتان فرو برد و شروع کرد به نوشیدن خون او. پطروس و بنجامین نیز با چهره هایی که ترکیبی از شادی و غم در آن به چشم می خورد، از قصر خارج شدند و این خانواده ی تازه شکل گرفته را تنها گذاشتند.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۹ ۱۳:۱۳:۱۵



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹:۴۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۳
#10
گادفری با چشمانی که از شدت شوک گشاد شده بودند، به منظره ی رو به رویش خیره شد، رزالی که مقابلش ایستاده بود و دست سابیس از سینه اش بیرون زده بود.

فلش بک
سابیس با بدن تکه پاره کف تالار قصرش افتاده بود و تقریبا یک جسد محسوب می شد، ولی هنوز نمرده بود. خون آشام ها تنها در صورت جدا شدن سرشان از بدنشان و سوختن می مردند و البته خون آشام های کهن حتی به این صورت نیز نمی مردند و حتما باید خاکسترشان در هوا پخش می شد.

سابیس در آن لحظه فقط به یک چیز می توانست فکر کند و آن هم فرو بردن دندان هایش در خرخره ی آن بچه و فرستادنش به جهنم بود. او آن موجود را دست کم گرفته بود و اجازه داده بود این بلا به سرش بیاید و حالا باید این قضیه را جبران می کرد، ولی به نحوی که گادفری با او دشمن نشود.

گادفری از خون سابیس نوشیده بود و حالا احساساتی نسبت به او پیدا کرده بود و سابیس باید از آن به نفع خودش استفاده می کرد. او افکارش را به سمت گادفری فرستاد و به او گفت زخمی و در حال مرگ است. گادفری وحشت زده فورا خود را به بالین او رساند و با دیدن شکم و سینه ی تکه پاره اش نفسش بند آمد.
"لرد سابیس، چه اتفاقی برای شما افتاده؟"

سابیس همان طور که حالتی دردآلود به چهره اش داده بود، پاسخ داد:
"داشتم یک راهب گناهکار را تذهیب می کردم که دخترت، لوسیندا به سراغم آمد و این بلا را به سرم آورد. او گفت به زودی کاری می کند که تک تک خون آشام ها توسط راهب ها به سیخ کشیده شوند و آتش بگیرند. من نتوانستم خودم را راضی کنم که به او صدمه بزنم، چون او دختر توست."

سابیس چشمانش را بست و گادفری در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شانه های او را گرفت و تکان داد.
"لرد سابیس، خواهش می کنم مرا تنها نگذارید."

سابیس چشمانش را باز کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
"هم نوعانت در خطر هستند. خواهش می کنم آن ها را نجات بده."

و به یک نقطه خیره ماند و وانمود کرد که مرده. اشک از چشمان گادفری جاری شد و به منحنی بی نقص صورت سابیس، لب های برجسته و چشمان درشت مشکی و مژه های بلندش نگاه کرد و دستش را روی انبوه موهای سیاه و فر او گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن او.
"شما نباید این گونه می مردید."

و خم شد و دهانش را روی گردن سابیس گذاشت و دندان های نیشش را در آن فرو کرد و مقدار زیادی از خونش را نوشید تا قوی تر شود و بعد بلند شد و به کمک توانایی های تازه اش مخفیگاه لوسیندا را پیدا کرد و در اتاق او ظاهر شد.

لوسیندا که لبه ی تختش نشسته بود، با دیدن پدرش از جایش بالا پرید.
"چه طور این جا را پیدا کردی؟"

گادفری با چهره ای غمگین گفت:
"من به تو هدیه ی تولد ندادم. حالا می خواهم آن را به تو تقدیم کنم."

و یک چوبدستی را از جیب کتش بیرون آورد و جلو رفت و آن را به لوسیندا داد.
"با این خودت را آتش بزن."

ترکیبی از نفرت و دلشکستگی بر صورت کوچک لوسیندا نشست.
"تو پدر من هستی، چه طور می توانی این کار را با من بکنی؟"

"من نمی توانم اجازه بدهم که تو با راهب های شرور همکاری کنی و به خون آشان های بی گناه صدمه بزنی."

"من نمی خواهم به موجودات بی گناه صدمه بزنم. الان نیز دارم سعی می کنم عطشم را کنترل کنم."

"اما تلاشت بی فایده است."

اشک در چشمان لوسیندا حلقه زد.
"به جای کمک به من این حرف ها را می زنی؟"

چشمان گادفری نیز پر از اشک شد.
"الان دارم به تو کمک می کنم."

لوسیندا چوبدستی را به سمت خود گرفت و طلسم آتش را اجرا کرد، ولی درست قبل از این که زبانه های آتش با بدنش برخورد کنند، چوبدستی را چرخاند و آن را به سمت گادفری گرفت، اما گادفری فورا واکنش نشان داد و با دستانش به آتش اشاره کرد و آن را به سمت لوسیندا برگرداند.

لوسیندا فریاد دردآلودی کشید و جسمش در کسری از ثانیه به خاکستر تبدیل شد و کف زمین ریخت. در این لحظه رزالی در را باز کرد و با دیدن یک مرد غریبه در اتاق دخترش شوکه شد.
"شما چه کسی هستید؟ این جا چه می کنید؟ این صدای فریاد چه بود که شنیدم؟ دخترم کجاست؟"

گادفری با چهره ای غرق در اشک به رزالی نگاه کرد و نتوانست چیزی بگوید. رزالی داخل شد و توجهش به خاکسترهای کف اتاق جلب شد و قلبش در سینه اش فرو ریخت و خشم چهره اش را فرا گرفت.
"تو دختر عزیزم را کشتی."

و چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت گادفری گرفت. گادفری می خواست چشمانش را ببندد و خودش را به مرگ بسپارد که ناگهان دستی از داخل سینه ی رزالی بیرون زد. این دست متعلق به سابیس بود که سالم و بدون هیچ گونه اثری از زخم های پیشین پشت رزالی ایستاده بود.
پایان فلش بک

گادفری با ناباوری به این صحنه خیره شده بود. سابیس دستش را از سینه ی رزالی بیرون کشید و قبل از این که رزالی روی زمین بیفتد، گادفری او را در هوا گرفت. رزالی به صورت گادفری نگاه کرد و دستش را بالا آورد و روی آن گذاشت.
"تو گادفری من هستی، حالا تو را به خاطر می آورم."

گادفری شروع کرد به هق هق.
"رزالی من، واقعا متاسفم."

"فکر می کردم تو یک شب مرا تبدیل خواهی کرد و ما تا ابد کنار هم خواهیم بود، ولی حالا همه چیز دارد طور دیگری تمام می شود."

گادفری دستش را روی صورت او گذاشت و شروع کرد به نوازش او. رزالی دست او را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت و بعد چشمانش را بست و انقباضی که به خاطر درد جسمش را فرا گرفته بود، از بین رفت و بدنش در آغوش گادفری آرام گرفت.

گادفری فریاد دردآلودی کشید و صورتش را روی صورت رزالی گذاشت و همان طور که اشک می ریخت، مدتی در همان‌ حال ماند. بعد جسد رزالی را روی زمین گذاشت و به سمت سابیس رفت که چهره اش مانند کسی بود که مشغول تماشای یک اپرای غم انگیز است.
"لعنت به تو! چرا این کار را کردی؟ باید می گذاشتی او مرا بکشد."

سابیس که خودش نیز مطمئن نبود دارد نقش بازی می کند یا حقیقت را می گوید، با صدایی اشک آلود گفت:
"اما من نمی توانستم این کار را بکنم."

و به سمت گادفری رفت و مقابل او ایستاد و دستش را بالا آورد و روی صورت او گذاشت.
"من نمی توانم تو را از دست بدهم."
*
ناتان در یکی از اتاق های قصر سابیس نشسته بود و داشت سعی می کرد اتفاقات اخیر را هضم کند. در این لحظه سابیس با یک سینی پر از غذا وارد شد و آن را روی تخت مقابل ناتان گذاشت.
"سعی کن بخوری."

"لرد سابیس، چرا شما زحمت کشیدید؟ جن های خانگی تان اعتصاب کرده اند؟"

عجیب بود که می توانست در آن وضعیت شوخی کند. سابیس پاسخ داد:
"من جن خانگی ندارم. فکر می کنم استفاده از آن ها برای انجام خدمات خانگی شرم آور است."

ناتان با تعجب ابروهایش را بالا برد و سابیس گفت:
"حتی من نیز چارچوب های اخلاقی خودم را دارم."

"بله، این غیر عادی نیست، ولی نمی توانم تعجب نکنم."

سابیس دستش را دراز کرد و آن را روی موهای سرخ رنگ ناتان گذاشت و آن ها را دور انگشتانش حلقه کرد.
"چرا این قدر ویران به نظر می رسی؟ آیا همیشه ته قلبت نمی خواستی که از دست آن راهبه خلاص شوی؟"

"بله، ولی نه این طوری."

"تو باید خوشحال باشی، ناتان. گادفری به تنهایی نمی تواند تو را به خون آشام تبدیل کند، ولی اگر من به او کمک کنم، می تواند. تو قرار است به زودی تبدیل به فرزند من و او بشوی و ما تا ابد کنار هم خوشبخت خواهیم بود."

ناتان لبخند کم رمقی زد و دست لرد سابیس را در دست خودش گرفت. او می خواست که خوشحال باشد، ولی می دانست که اشک ها و خون های بیشتری در راه است.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۸ ۱۷:۵۰:۱۹







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.