کجول هات Vs گادفری میدهرست
با اینکه می دانم گناهکار هستی
تالار غداخوری با شکوه معبد، پرده های مخملی سرخی که از روی پنجره ها کنار زده شده بود تا منظره ی سرسبز باغ نمایان شود و مجسمه های سنگی قدیسان که دور تا دور تالار قرار داشتند. ناتان پشت میز طویلی نشسته بود و با اشتها گوشت خوک و برنجی که مقابلش گذاشته بودند را می بلعید، طوری که موجب شگفتی رییس راهبان، پطروس شده بود.
ناتان متوجه نگاه متعجب او شد و در حالی که آثار شرم بر گونه هایش نشسته بود، از سرعت خوردنش کاهید.
"ام... معذرت می خواهم، برادر پطروس. مدتی بود که نتوانسته بودم خوب غذا بخورم."
پطروس لبخند مهربانی به او زد.
"چرا ناتان عزیزم؟"
ناتان از غذا خوردن دست کشید و چهره اش در هم رفت.
"یک ماه پیش اتفاق هولناکی برایم افتاد. داشتم سوار بر کالسکه ام به گردش می رفتم که ناگهان مورد حمله قرار گرفتم."
رنگ از صورت پطروس محو شد.
"چرا زودتر این را به من نگفتی؟"
"چون نمی خواستم کسی که به من حمله کرده، صدمه ببیند... الان دارم ماجرا را برایتان تعریف می کنم، چون چاره ای ندارم. امشب مهلت من به پایان خواهد رسید."
"مگر کسی که به تو حمله کرده بود، کیست؟ و مهلت؟ مهلت تو برای انجام چه کاری به پایان خواهد رسید؟"
ناتان آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.
"کسی که به من حمله کرد، بهترین دوستم گادفری میدهرست بود."
چشمان پطروس گشاد شد و دهانش باز ماند.
"چه گفتی؟... اما چرا؟"
"چون فکر می کند من یک جنایتکار هستم، یک قاتل. او مرا از داخل کالسکه بیرون کشاند و روی علف ها انداخت. بعد یک یک خنجر و یک تاج را از زیر ردایش بیرون آورد و خنجر را داخل زمین فرو کرد و تاج را به آن تکیه داد.
من مدتی به این دو شی خیره شدم و حس کردم چه قدر آشنا هستند. گادفری با لحن سردی از من پرسید که آیا می دانم چه کسی صاحب آن اشیا است و در این لحظه بود که ناگهان به خاطر آوردم که آن تاج را بر سر چه کسی دیده ام، که آن خنجر را در دست چه کسی دیده ام. آن ها متعلق به یکی از وابستگان دورم به نام ملکه ایزابل مک دوگال بودند."
"او را می شناسم، یک ملکه ی مرگخوار بود که مدتی پیش به قتل رسید."
"بله و این من بودم که او را کشت."
چشمان پطروس دوباره از فرط تعجب گشاد شد.
"تو؟"
ناتان شروع کرد به هق هق.
"این کار را فقط به خاطر گادفری انجام دادم. ملکه ایزابل از مدت ها پیش کینه ی عمیقی نسبت به او پیدا کرده بود و همواره به دنبال فرصت مناسب می گشت تا جانش را بگیرد."
"چرا؟ مگر گادفری با او چه کار کرده بود؟"
"به پسرخوانده اش حمله کرده و خونش را نوشیده و تقریبا او را کشته بود."
پطروس در فکر فرو رفت.
"که این طور. گادفری همیشه در تلاش بود تا عطشش نسبت به خون بی گناهان را کنترل کند، ولی همان طور که حدس می زدم، تاریکی بالاخره بر او غلبه کرد."
ناتان در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"نه، این طور نیست. آن اتفاق فقط یک حادثه بود."
پطروس حرف او را ناشنیده گرفت.
"بقیه ی داستان را تعریف کن، ناتان عزیز."
"من به گادفری گفتم که به خاطر او ایزابل را کشته ام، ولی او باور نکرد و به من تهمت زد که به جایگاه ایزابل چشم داشته ام. او به من یک ماه فرصت داد تا بین تاج و خنجر یکی از آن ها را انتخاب کنم و گفت اگر خنجر را انتخاب نکنم و با آن به زندگی خودم پایان ندهم، خودش به سراغم خواهد آمد و مرا خواهد کشت."
پطروس لحظاتی با دلسوزی به ناتان نگاه کرد و بعد از جایش بلند شد و به سمت او رفت و پشت او ایستاد و دستانش را با حالتی دلگرم کننده روی شانه های او گذاشت.
"نگران نباش ناتان عزیزم. جای تو در این جا پیش من امن است. من نمی گذارم گادفری به تو آسیبی برساند."
آن شب پطروس تخت ناتان را به اتاق خودش انتقال داد و هر دو ساعت نه بر بسترهایشان آرمیدند و چشمانشان را بستند، در حالی که ساعتی در ذهنشان شکل گرفته بود و می توانستند صدای تیک تیک آن را به وضوح بشنوند.
همان طور که استرس و نگرانی داشت مثل یک موش چموش ذره ذره ی وجودشان را می جوید، بالاخره نیمه شب فرا رسید و ناتان و پطروس هر دو سراسیمه از جایشان بالا پریدند و به پنجره چشم دوختند. ماه تقریبا پشت ابرها پنهان شده بود و تنها رگه های باریکی از مهتاب فضای اتاق را از تاریکی محض خارج کرده بود.
پطروس خنجری را که گادفری به ناتان داده بود، در آستین لباسش پنهان کرده بود و با چشمانی منتظر به منظره ی آن سوی پنجره می نگریست. بالاخره دلیلی یافته بود تا بدون متنفر کردن ناتان از خودش دشمن قدیمی اش، گادفری را برای همیشه به جهنم بفرستد و به هیچ وجه تصمیم نداشت این فرصت را از دست بدهد.
ناتان و پطروس مدتی بدون این که از جایشان تکان بخورند، به پنجره چشم دوختند تا این که بالاخره سایه ای را بر پشت پنجره دیدند و فورا از روی تخت هایشان پایین جستند و چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند. صاحب سایه شیشه ی پنجره را شکست و بارانی از خرده های ریز و درخشان بر کف اتاق فرو ریخت و گادفری میدهرست در برابر چشمان ناتان و پطروس ظاهر شد.
او با لحنی سرد خطاب به ناتان گفت:
"آمدی این جا پنهان شدی؟ نزد کسی که از من نفرت دارد و به خونم تشنه است؟"
و خواست به سمتش خیز بردارد که پطروس و ناتان هر دو چوبدستی هایشان را تکان دادند و طلسم هایی را به سمتش روانه کردند. گادفری با سرعت مافوق بشری اش خود را از تیررس طلسم ها دور کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و حمله را آغاز کرد.
آن ها مدتی به مبارزه مشغول بودند تا این که گادفری موفق شد پطروس را خلع سلاح کند و با اجرای افسونی استخوان های پای او را بشکند. پطروس فریاد دردآلودی کشید و روی زمین افتاد.
گادفری شلیک افسون ها به ناتان را ادامه داد و ناتان که حالا با کنار رفتن پطروس از میدان اعتماد به نفسش را از دست داده بود، خیلی زود مغلوب گادفری شد و با نگاهی ناامیدانه چوبدستی اش را دید که از دستش خارج شد و در هوا به پرواز درآمد.
گادفری با حالتی مصمم به ناتان نگریست و چوبدستی اش را بالا آورد تا کار او را تمام کند، ولی پطروس در این لحظه فریاد زد:
"نه، خواهش می کنم این کار را نکن. او را از من نگیر. من نمی توانم بدون ناتان زندگی کنم. قبلا یک بار عشقم را از دست داده ام و نمی توانم این درد را دوباره تحمل کنم. تو خیلی خوب می دانی که از دست دادن معشوق چه قدر دردناک است. پس خواهش می کنم این کار را با من نکن."
گادفری در حالی که کشمکش سختی در درونش شکل گرفته بود، به چهره ی درمانده ی ناتان خیره شد و بعد بدون این که نگاهش را از او برگیرد، سرش را اندکی به سمت پطروس چرخاند و گفت:
"اما او گناهکار است و لایق مرگ."
پطروس:
"نه، او ایزابل را به خاطر نجات جان تو کشت."
گادفری نیشخند تلخی زد.
"این چیزی است که به تو گفته. ناتان خیلی خوب می دانست که کینه ی ایزابل به من از بین رفته بود، که ما عاشق همدیگر شده بودیم و معشوق یکدیگر بودیم. اما... اما با این حال طمع به قدرت روحش را فاسد کرد و با بی رحمی ایزابل را کشت."
چیزی در لحن گادفری وجود داشت که پطروس را دچار تردید. پطروس به ناتان نگاه کرد و گفت:
"حرف هایش دروغ است، مگر نه؟"
گونه های ناتان از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت و پطروس سوزشی را در قلبش حس کرد، طوری که انگار یک مار سمی دندان های نیشش را در آن فرو کرده و زهرش را در آن جاری ساخته.
گادفری هم چنان به ناتان خیره مانده بود و هر لحظه که می گذشت، کشتن او برایش غیر ممکن تر می شد. چه طور می توانست با دستان خودش مرگ را بر بهترین دوستش آوار کند؟ در حالی که غم قلبش را در میان مشت هایش می فشرد، اشک در چشم هایش جمع شد و رویش را برگرداند و به سمت پنجره رفت و در سیاهی شب محو شد.
ناتان نیز همان طور که سنگینی بار گناهش بر روحش فشار می آورد، روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به گریستن. پطروس خودش را روی زمین کشاند و به سمت ناتان آمد و او را در آغوش گرفت و گفت:
"معشوق سابقم را کشتم، چون فکر می کردم او یک گناهکار است، در حالی که نبود. حالا می خواهم از تو محافظت کنم و نگذارم کشته شوی، با اینکه می دانم گناهکار هستی."