چالش اول:
احتمالا تا حالا درباره تست mbti شنیدین. یا شایدم نه. خب این یه تست شخصیت شناسیه و توی دنیای ماگل ها خیلی معروفه. این تست آدم ها رو بر اساس ۴ ویژگی توی ۱۶ گروه قرار میده.
درون گرایی(I)/ برون گرایی(E)
حسی(S)/ شهودی(N)
منطقی(T)/ احساساتی(F)
و آخری رو دقیقا نمیدونم اسماشون چیه. یه چیزی تو مایه های قضاوت گرا و برنامه ریز. دقیق یادم نیست!
من یه ENFP ام. یعنی برونگرای شهودی احساسی ام که با تغییر شرایط راحت میتونم برنامم رو تغییر بدم.
یه مشکل بزرگی که من و افرادی مثل من داریم اینه که بقیه فکر میکنن ما هیچ وقت ناراحت نمیشیم! درسته که ما آدم های شوخ و پرانرژی هستیم ولی دلیل نمیشه که هیچ وقت ناراحت نشیم. مسئله اینه که شما هیچ وقت ناراحتی ما رو نمیبینین! مسئله اینه که ما هیچ وقت ناراحتیمون رو به شما نشون نمیدیم!
هر کس دلایل مختلفی برای این کار داره. دلایلی مثل این که نمیخوام بقیه ناراحت بشن و... ولی من... من به دلیل دیگه ای ناراحتیمو نشون نمیدم. من...
************
اون روز آخرین امتحانم رو داده بودم. به زودی امسال هم تموم میشد و میتونستم برگردم پیش پدرم! پدر برام جغد فرستاده بود و گفته بود که یه سفر عالی ترتیب داده تا با هم بریم ژاپن! همیشه دوست داشتم به کشور های دیگه سفر کنم. دیدن فرهنگ های مختلف همیشه برام جذاب بوده! دلم خیلی برای پدرم هم تنگ شده بود. تعطیلات کریسمس رو هم نتونستم برگردم چون پدر سفر کاری داشت. پدرم سرش خیلی شلوغه. اون موقع ها که هنوز نیومده بودم هاگوارتز هم خیلی کم میدیدمش ولی حالا قرار بود یک ماه کامل پیش من باشه و با هم ژاپن رو بگردیم!
بعد از امتحان با بچه ها به سمت سالن عمومی راه افتادیم. همه داشتن درباره برنامه تابستونشون حرف میزدن. من هم خیلی از برنامه سفر با پدرم خوشحال بودم.
- بچه ها شما تابستون چیکار میکنین؟ جیمز؟
- خب من بابام کاراگاهه و درگیره ولی قراره با مامان و لیلی و آلبوس بریم پناهگاه. همه عمو هام تابستون با خانوادشون میان اونجا. خیلی خوش میگذره! تو چی سامر تو چیکار میکنی؟
سامر لبخند برزگی زد.
- ما قراره بریم مصر. میخوایم بریم اهرام مصر رو ببینیم. توی اهرام کلی جادو ها و نفرین های باستانی هست!
سامر تقریبا داشت از ذوق بالا پایین میپرید. کیو داشت به سامر نگاه میکرد و چشم هاش برق میزد.
- من هنوز برنامم معلوم نیست.
دست سامر رو گرفت.
- بیا بریم تو محوطه یه دوری بزنیم.
سامر معلوم بود از پیشنهاد کوئنتین خوشش اومده.
- باشه بریم! بچه ها شما نمیاین؟
من و جیمز نگاهی به هم کردیم. به نظر میومد کیو میخواد با سامر تنها باشه. گفتم:
- نه ممنون من باید برم وسایلم رو جمع کنم.
- آم ... آره آره منم باید وسایلم رو جمع کنم.
سامر و کیو رفتن و ما هم راهمون رو به سمت سالن عمومی ادامه دادیم. جیمز گفت:
- برنامه تو برای تابستون چیه ترزا؟
- من قراره با پدرم برم سفر. خیلی وقته ندیدمش. چند وقت پیش جغد فرستاد برام...
به تابلوی بانوی چاق رسیدیم.
- ماهگوساله!
در باز شد. جیمز رفت تو و منم پشت سرش رفتم.
- آره دیگه تو نامش گفته بود قراره با هم یه ماه بریم ژاپن. خیلی خوبه که بعد مدت ها پدرم رو میبینم.
- دنیای ماگل ها واقعا حوصله سر بره. چطوری میتونن بدون جادو زندگی کنن؟ حتما دیدن پدرت خیلی برات خوشحال کنندس ولی تا وقتی با اونی نمیتونی بری بخش های جادویی دنیا رو ببینی. با اون توی دنیایی هستی که متعلق بهش نیستی! تو متعلق به دنیای جادویی! واقعا متاسفم که مجبوری تابستونتو بدون جادو بگذرونی!
حرف های جیمز خیلی برام عجیب بود. هیچ وقت ندیده بودم درباره ماگل ها اینطوری حرف بزنه. شاید تمام این مدت اشتباه دربارش فکر میکردم. شاید اونم مثل خیلیای دیگه یه اصیل زاده نژاد پرست بود. تو اون موقعیت فقط میخواستم ازش دور بشم.
- من میرم وسایلم رو جمع کنم.
- باشه. میبینمت!
سریع رفتم به اتاقم. در چمدونم رو باز کردم ول محتویاتش رو ریختم رو تخت. اعصابم به هم ریخته بود. لای لباس هام یه پارچه براق نقره ای دیدم. شنل نامرئی جیمز بود. هنوز بهش پس نداده بودم. شنل رو روی سرم کشیدم و زدم بیرون. آروم از در بیرون رفتم و به سمت درخت کنار دریاچه رفتم. وقتی رسیدم شنل رو در آوردم و نشستم. پاهامو توی بغلم جمع کردم و اشک هام جاری شد.
- چرا اینجوری گفت. حالا باید چیکارکنم؟ یعنی واقعا همچین آدمیه؟
چند تا نفس عمیق کشیدم. به دریاچه خیره شدم. آفتاب داشت غروب میکرد و انگار گرد طلایی روی آب دریاچه میپاشید.
- ترزا! ترزا!
برگشتم. گابریل داشت دوان دوان به سمتم میومد و دست تکون میداد. اشک هامو از روی صورتم پاک کردم و لبخند زدم.
- گابریل! چه خبرا؟ خیلی وقته ندیدمت!
- آره درگیر امتحانا بودم. صبر کن ببینم! گریه کردی؟ چی شده؟ حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم.
- اوهوم خوبم.
گابریل نشست و به دریاچه خیره شد.
- غروب آفتاب خیلی قشنگه! هر وقت فرصت داشته باشم میام غروب رو اینجا تماشا میکنم.
کنارش نشستم و منم به افق صورتی رنگ خیره شدم.
- اوهوم خیلی قشنگه!
- ترزا میدونی که میتونی باهام حرف بزنی. هرچی بخوای بگی من میشنوم.
زمان توی سکوت میگدشت. بالاخره تصمیم گرفتم قضیه رو برای گابریل تعریف کنم. وقتی همه چی رو براش تعریف کردم گفت:
- خب چرا باهاش حرف نمیزنی؟ بهش بگو که از این حرفش ناراحت شدی.
- راستش میدونی چیه من هیچ وقت ناراحتیمو به کسی نمیگم. همه آدمو قضاوت میکنن. هیچ کس نیست که بدون قضاوت به حرف هات گوش بده و احساست رو بپذیره. برای چی وقتی میدونم قراره قضاوت بشم این کار رو بکنم؟
- تا حالا با جیمز حرف زدی؟
- نه...
- فکر نمیکنی بهتر باشه حداقل یه بار امتحانش کنی؟ آدم ها با هم فرق دارن. میتونی بهش یه فرصت بدی قبل از این که قضاوتش کنی!
- نمیدونم! شاید!
گابریل دیگه حرفی نزد. در سکوت کنار هم غروب رو تماشا کردیم. بعد به سمت سرسرا راه افتادیم. گابریل برخلاف همیشه ساکت بود و هیچی نمیگفت. انگار داشت بهم فرصت فکر کردن میداد. حتی با این که در سکوت میرفتیم حضورش در کنارم حس خوبی داشت. توی سرسرا از هم جدا شدیم و من به سمت سالن عمومی برگشتم. تصمیم گرفتم به جیمز یه فرصت بدم!
وارد سالن که شدم جیمز و سامر و کیو به سمتم اومدن. جیمز خیلی آشفته و سراسیمه بود.
- کجا بودی؟ همه جا رو دنبالت گشتیم!
- باید باهات حرف بزنم.
رفتم و با جیمز صحبت کردم. واکنشش خوب بود. گفت میخواسته شوخی کنه و فکر نمیکرده ناراحت بشه. خوشحالم که بهش این فرصت رو دادم که منو بفهمه.