ایزابل مک دوگال
...
یادگاران مرگ
دوست آلبوس
موی سفید
گابریل دلاکور
......
قرمز
گریفیندور
شیطان
سیریوس بلک
.....
محفل
گرگ نما
شکلات
سوژه : ذهن
کلمات: گل نیلوفر آبی، سم جادویی، ماه شب چهارده، مار زنگی، لانهی گورکن، هلگا هافلپاف، شام گرگ برفی.
خوابش نمی برد.موسیقی آرامی پخش کرد. شاید کافی بود به چیزی فکر نکند اما نمی شد. تصمیم گرفت ذهنش را از افکار منفی دور نگه دارد و به چیز های خوب فکر کند. شروع به فکر کردن درباره ی گل نیلوفر آبی که شب چهاردهم رشد می کند کرد. این شد که توضیحات کتابش در ذهنش مرور شد.
-این گل ها معمولا در کنار لانه ی گورکن های عسل خوار در اون ور رود خانه رشد می کنند. معمولا نمی شه اونا رو از لبه ی مرداب برداشت چرا که گورکن های عسل خوار مار می خورند اون هم مار زنگی. اون طرفا گرگ برفی هم زندگی می کنه. گرگ برفی چقدر شبیه به سفید برفیه! اگه گرگ برفی سفید برفی رو خورده باشه چی؟ یعنی سفید برفی شده شام گرگ برفی؟
باز هم افکارش با هم قاطی شدند. اگر امتحان فردایش را هم اینگونه می داد! حتما هلگا هافلپاف حسابی از دستش ناراحت می شد. اگرسم جادویی را اشتباه می ریخت چه؟ چشمانش را بست. او قطعا موفق میشد. حتی اگر نمیشد هلگا باز هم دوستش می داشت.
کلمات بعدی: لبخند، ماه، غروب، اشک، تلخی، نامه
با خارج شدن ایزابل رزالین نفس تازه ای کرد.
- خانم دکتر!
- از بس مریض دیدم دارم صدا میشنوم!
- خانم دکتر!
- احتمالا بخاطر ترس از ایزابله!
- می خواین آب بیارم؟
- بله اگه میشه.
- بفرمایین.
ناگهان بر روی میز پزشک یک لیوان آب ظاهر شد و همین موضوع باعث شد که وحشت دوباره سراغ رزالین را بگیرد.
- ک..ی..اون...جا..س...ت؟
- خانم دکتر بیان به بژرگترا شابت کنید شوکولات واشه بدن مفیده!
رزالین به طرف جلو خم شد و در پشت میز پسرک مو طلایی رنگ را دید.
- سلام کوچولو! حالت چطوره؟ مامانت کجاست ها؟ نکنه مامانت رو گم کردی؟
- بیا به ایژا و بقیه بگو که من باید آبنبات بخورم!
رزالین باشنیدن کلمه ی ایزا حس بدی گرفت شاید کمی استراحت برایش بد نبود!
- خب می دونی الان تایم من نیست باید بمونی تا نفر بعدی بیاد.
رزالین با گفتن این جمله وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد. روندا که تمام مدت از پشت در شاهد این ماجرا بود با لبخندی ملیح وارد شد.
- می گما حالا می تونیم رایگان پول به جیب بزنیم!
- شطوری؟
روندا کوین را روی کولش گذاشته سپس لباس یونیفرم دکتر ها را پوشید.
- این شما و لینم دکتر دو طبقه!
- حالا اژ کی شروع کنیم؟
- نه ما هرگز نباید تسلیم بشیم. ناسلامتی ما اعضای گروه هافلپافیم.
-بله گروهی که تا آخرین لحظه اعضاش پشت هم می مونن. اگه نیک اینجا بود همینو می خواست. مطمئنا اون الان اینجا نیست اما تو قلب ما همیشه حضورش پابرجاست.
نگاه های رزالین و روندا به سمت تام چرخید. عضوی که اصلا امیدی نداشت حالا امیدوار ترین شخص گروهشان بود. رزالین سعی کرد که ترس را درون صدایش نشان ندهد. اگر تام و روندا توانسته بودند این کار را انجام دهند حتما او هم می توانست.
- آره ما حتما موفق می شیم! اسلیترینی ها با ما مگه چقدر فرق دارن؟ به جز اینکه ما اتحاد هافلپافیا رو داریم.
صدای لرزش استخوان های هافلپافی ها کمتر و کمتر می شد. آنها حتی با اینکه ترس در آغوششان گرفته بود خودشان را شجاع نشان دادند. همین باعث شد که خودشان را قدرتمند تر ببینند. حالا دیگر جز صدای خشم اسلیترینی ها چیز دیگری به گوش نمی رسید البته طولی نکشید که دسته ای آدم به آنها نزدیک شدند. اسلیترینی ها سرجایشان خشکشان زده بود، هافلپاف توانسته بود بازی بین آن دو گروه را برنده شود.
روندا خودش را به گروهی که به سمت آنها می آمدند رساند.
- ریموس، کوین، گادفری چان، ساکورا، گابرییل، ایزابل! چقدر خوشحالم که می بینمتون!
- روندا! ما هم خیلی خوشحالیم که پیداتون کردیم!
- حالا که با همیم دیگه هیچی جلو دارمون نمیشه!
ریموس کوین را فشرد و لبخندی گرم به روندا زد. لبخند گرم قطعا در هوای گرم تشنگی را بیشتر می کند ولی این لبخند گرم با بقیه ی لبخند ها فرق داشت انگار که جان تازه ای به هوا می بخشید. حال اسلیترینی ها شانسی نداشتند.
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۳:۱۶:۴۲
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۳:۱۷:۵۴
کمی آن طرف تر اعضای گروه هافلپاف به امید پیدا کردن راهی برای خروج از این مخمصه در تکاپو بودند.
- اونجا رو نگاه کنید! آب، آب میبینم.
اگر آدم در دمای بالا در زیر نور خورشید ساعت ها بدون آب و غذا راه برود قطعا توهم می زند. رزالین باری دیگر روندا را در آغوش می کشد و با لبخندی مصنوعی تلاش می کند تا دل او را شاد نگه دارد.
- روندای عزیزم. اون یه سرابه. فقط یکم دیگه راه مونده! طاقت بیار. همچی درست می شه من مطمئنم!
- یعنی این یه خوابه؟حتما اگه چشمام رو باز کنم خودم رو تو خوابگاه می بینم.
اما نه این یک خواب نبود. شاید هم خواب بود. خوابی که نمی توانست از آن بیدار شود. خواب زندگی!
- رزالین. من اگه بخوابم همچی مثل قبل میشه مگه نه؟ دوباره پیش هم بر می گردیم. مثل قبل با هم کوئیدیچ بازی می کنیم. اینطور نیست؟
- روندا تو نباید بخوابی! همچی درسن میشه ولی تو نباید بخوابی باشه؟
روندا لبخندی دلنشین زد که باعث شد هر کسی که در آنجا بود تشنگی را از یاد ببرد.
- خب پس راه بیفتیم به سمت مقصد.
اتحاد بین اعضای هافلپاف دوباره ریشه گرفته بود. نیکلاس سربندی قرمز رنگ به سرش بست و دستانش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. حالا دیگر هیچ چیزی جلو دارشان نبود.
گوش هایش به شدت سوت می کشیدند. برای بار چندم محوطه ی خانه را طی کرد تا شاید کسی را ببیند اما جز خودش و سایه اش که حالا کم رنگ تر از قبل شده بود کسی را ندید. تصمیم گرفت به اتاق زیر شیروانی برود و کمی آنجا را تمیز کند. بر روی میز کوچک گوشه ی اتاق صندوقچه ای وجود داشت که با وجود گرد و خاکی بودنش انگار تازه ساخته شده است. درون صندوقچه پاکت نامه ای وجود داشت که بسیار قدیمی بود. پاکت نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
سلام روندای عزیز! حالت چطوره؟ فکر کنم الان که داری این نامه رو می خونی حسابی بزرگ شده باشی. منو شناختی؟ منم یه هافلیم با روح محفلی! درست مثل تو. من جایی زندگی می کنم که گرگینه ها و روباه ها تونستن با بقیه موجودات دوست باشن. جایی که تفاوت معنایی نداره و فقط عشقه که موج میزنه! من جای می خوابم که سال اولیا با سال بالاییا همکاری بالایی دارن. همه پشت همن و براشون مهم نیست که چقدر از همدیگه کوچیکتر یا بزرگترن. اینجا هرکس با هر توانی که داره به کمک اون یکی میره. راستی حرف از بزرگترا و بزرگ شدن شد. من همیشه فکر می کردم آدم بزرگا خیلی کسل کنندن. اونا هی کار می کنن بعد ازت انتظار دارن چیزی بیشتر از خودت باشی. اون هیچ وقت درک نمی کنن تو چه شرایطی هستی. من با این عقیده داشتم پیش می رفتم تا اینکه یه آدم بزرگی بهم گفت: سخت ترین احساساتت رو فقط خودت می تونی بفهمی و درک کنی. هیچکس نمی تونه بفهمه طرف مقابل چه حسی داره حتی اگه تموم تلاشش رو بکنه و بگه فهمیدم. بعد از اون من با آدم بزرگایی آشنا شدم که بهم کمک کردن چطوری خودم دو پیدا کنم و به خودم اعتماد کنم. مامان مروپ بهم یاد داد که زندگی فقط تنها بودن و تنها تازیدن نیست گاهی باید از تجربه ی دیگران هم استفاده کنی حتی اگه برات سخت باشه و با غرورت اجازه نده. بابا گادفری بهم یاد داد که هر چقدرم آسیب دیدم بازم بلندشم و به مسیرم ادامه بدم. گابریل بهم یاد داد که تغییرات می تونه خوبم باشه. تو نباید از چیزی که نمی دونی ناراحت باشی و از تغییرات بترسی حتی اگه آمادگیش رو نداری. انسان ها هیچ وقت آماده نبودن و نیستن. مگه همین که به دنیا اومدی می تونستی حرف بزنی و یا راه بری؟
سالازار اسلیترین و الستور بهم یاد دادن درون بدی خوبی هم هست و آدما قلبشون از سنگ نیست. بهم یاد داد که همیشه به خودم افتخار کنم. اسکارلت بهم یاد داد شجاع باشم. اسکورپیوس بهم یاد داد که پول هم خوبه هم بد. النیس و ریموس بهم یاد دادن که یه گرگینه هم می تونه خوب باشه. تام بهم یاد داد که با هرکسی به راحتی میشه کنار اومد. بچه های هافل بهم یاد دادن چه شکلی اتحاد داشته باشم. و از همه مهم تر مرگ بهم یاد داد زندگی یه روزی تموم می شه پس باید تا آخرین لحظه ازش لذت ببریم.
افراد دیگه ای هم بودن که باعث شدن من ذهنیتم رو درباره ی آدم بزرگا عوض کنم. امیدوارم تو هم مثل من عقیدت رو تغییر داده باشی و از این به بعد درباره ی آدم بزرگا درست فکر کنی. راستی بازم برات نامه می فرستم. منتظر نامه ی بعدیم باش!
با افتخار RF
نامه را درون دستانش فشرد و زیر لب گفت: منتظر نامه ی بعدیت هستم روندا.
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۳:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۵:۰۸:۳۱