جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ: گزارش باگ‌های جادوگران جدید
ارسال شده در: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 13:44
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
سلام به همه دست اندرکاران. ممنونیم بابت خوشگل کردن سایت. میدونیم که شبانه روز زحمت کشیدین و قدر دان زحماتتون هستیم.

این چت باکس جدیده هم به شدت باحاله ولی بطرز عجیبی آواتار آدمو بعضی وقتا یه شکل دیگه میکنه. الان که دارم اینو می نویسم آواتار کجول هات هم اون مدلی شده.
فکر نکنم اینایی که میخوام بگم باگ محسوب بشه ولی :میگم تو دلم نمونه. اول اینکه آخرین ورود افراد رو من نمی بینم. یعنی حتی نمیدونم هست یا نیست. آیکون لایک پستا هم همینطوره. گذاشتین یا من باز اشتباه کردم؟

دوم این پیام شخصیاست. قبلا زیر آواتار افراد گزینه ارسال جغد بود و لازم نبود وارد پروفشون بشیم. کاش اون برگرده. تازه امروز من رفتم به یکی پخ بدم ارسال پیامو که زدم برام اسم مخاطبمو نیاورد. بعد مجبور شدم دستی مخاطبمو تنظیم کنم و بفرستم. میشه بگین چطور مخاطبمو بصورت پیشفرض روی پخ داشته باشم؟ و اینکه بعد ارسال پخ رفتم صندوق ارسال دیدم انگاری پیامی که تازه فرستاده بودم نیست. از کجا بفهمم رفته یا نه؟


توی گوشی یه مقدار کار با سایت سخت شده کاشکی یکم درستش کنین. البته عذر میخوام میدونم جسارته این حرفا و شما کلی زحمت کشیدین و نباید اینطوری صحبت کنم. امیدوارم بی ادبی منو ببخشید.

بازم ممنون بابت زحماتتون.


پاسخ به: ایده‌پردازی قالب سایت
ارسال شده در: شنبه 18 اسفند 1403 16:16
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
نقل قول:
اینو من تاحالا ندیده بودم.  با چه گوشی اینکارو کردین؟ قالب جدید رنگ بندی قشنگی داره و به مراتب به روز تر هستش. امیدوارم ازش خوش بیاد.


فکر کنم ربطی به مرورگر داشته باشه. من از مرورگر "اینترنت" استفاده می کنم. بنفش رنگه و یه دایره سفید وسطشه.
دستتون درد نکنه.


پاسخ به: ایده‌پردازی قالب سایت
ارسال شده در: شنبه 18 اسفند 1403 02:44
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
سلام.
من دیدم دارین درمورد نایت و دارک مود حرف میزنین گفتم بیام بگم که سایت همین الانش هم دارک مود داره. بله درست شنیدین!
ولی خب رنگش به شدت زشته. ببینین!
وقتی حالت گوشیت رو روی شب تنظیم میکنی اینطوری میشه. کاش یذره خوش رنگ و لعاب ترش بکنین.


یسری پیشنهاد دیگه هم دارم که فکر کنم قبلا مطرح شده. یکی اینکه مثل بقیه سایتا لاگین با شماره موبایل و اس ام اس کد هم اگه میشه بذارین.
و پخش خودکار موزیک فیلم تو صفحه اصلی سایت هم حس خوبی به آدم میده. البته امیدوارم دکمه ای هم برای قطع کردنش بذارین.


پاسخ به: انجمن سه کله داغ
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 16:01
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
درگیری با یک دوست صمیمی در سرسرای هاگوارتز

داستان از اونجا شروع شد که داشتیم با هم دعوا می کردیم. دوستم بود. خواهرم بود. ولی من خواهر نداشتم. من فقط یه برادر بزرگتر داشتم. پس حتما قرار بود مامان برام یه بچه دیگه بیاره. حالا یعنی دختره یا پسر؟

سلامتیش اولویت داره. هرچند اون دوستم گفت نه سلامت و بهداشت و نه هویت اجتماعی! هیچکدوم چاره ساز نیست. باید چسبید به اونایی که بارمش بالاتره.
من گفتم اینجا هیچکی بالا نیست، فوری انکار کرد. با دستش ته سالن رو که منتهی به دریاچه یا همچین جایی میشد نشون داد و گفت:
-بیا! خودشونن که لارا رو میخوان.
-شاید با این همه ریش هنوز تو مرحله قبل گیر کردن. یکی بیاد انقلاب.

حرف انقلاب شد دوستم کمونیست شد. اومد با من بجنگه چون قرار بود سوژه درمورد دعوای ما دو تا باشه خب. ولی نرسیده به من هاراگیری کرد و مرد. روحش ولی اومد پیشم و ازم خواست تمام ارث و میراثشو همراه جسدش وسط اتاقش تو هاگوارتز دفن کنم تا جاودان شه. یه گل سینه هم با علامت مرغ مقلد (ماکینگجی=نماد شورشی بودن) بزنم رو لباسش و رو قبرش گل بکارم تا همه بدونن این گل از قبر یه پارتیزان در اومده. بلاچاو بلاچاو بلاچاو چاو و اینطور حرفا.
پسیدم: چرا خودتو کشتی؟
گفت: آدم یه وقتایی باید به خودش خیانت کنه. باید از پشت به خودش خنجر بزنه. هرچند که من یکی از جلو شمشیر زدم. اما همه اینا باعث مقاومت میشه باور کن.

باور کردم. از بچگی باور کردم که افسانه ها واقعین و یه جایی اون بالا بالاها شازده کوچولو تو اخترک خودش با گلش خلوت کرده. اما زودتر از اونچه که باید شازده کوچولو بزرگ شد. شد پادشاه نهنگا. نهنگا ولی هنگ کردن شدن نهنگای قاتل. رفتن زدن دلو به ساحل. جایی که از جنگلش صدای زوزه‌ی گرگ میومد. با تن به ساحل زدن نهنگا نمردن اما! هیچ ققنوسی نمیمیره‌.

روح دوست صمیمیم از جاش بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن تو سرسرا.

- چیکار میکنی الان؟
-نخ میدم.‌ یکی گفت تا نخ ندی ملت سرنخ نمیگیرن. تو هم میخوای؟

یه سر قرقره نخشو گرفتم و گفتم: ملت شوتن!
-ما هم توپ! پس گلشو.

حرفی نزدم. اما راست میگفت اگه کسی قرار بود بگیره میگرفت. لاقل دو نفر بودن‌که میگرفتن. نمیدونم تا چه حد به دروازبان بودن ربط داشت اما میتونستن بگیرن. یهو دوستم دست از داد و بیداد برداشت و نخشو جمع کرد به من زل زد.
- حالا که گل شدی اگه رابطه پروانه ها با گلای رز خراب بشه چی؟ البته خورشید همه کسو از دست داد و هیچی رو از دست نداد. یادگاری های خالی از دروغ اینجان.

به قلبش اشاره کرد و من شونه بالا انداختم.
- اون صفحه پرنسس دار دفترخاطراتتو بهشون نمیدیم. مجبورشون میکنیم ستاره رو با گل پیوند بدن بیبی گل استار در بیاد. گردنبند دوستی یادته که؟ ما دوست صمیمی هستیم.
- که دعوا کردیم! چرا و سر چی؟ دقیقا سر اینکه بهم تهمت دزدی زدی. منم تشنج کردم از تهمت. رفتیم درمانگاه. بعد که خوب شدم من به تو تهمت زدم. من به همه تهمت میزنم البته. و بعدم درگیریای ذهنیمون شروع شد. سوژه میگفت من و دوست صمیمیم درگیریم. درگیری هرچی حالا.
-با این وجود بنظرت شورش کنیم؟
- من ترش دوست دارم. اِن بیداره ولجیلیمنسی جوابه. جنایت جنگی از ما گذشته. میزنیم به مرکز اصلی و مقر رو فتح میکنیم. نخ هم که دادیم. هوای موزه رو داریم.
-ابو درونی وضعش خراب بود اما دیگه پیامبران ملل پیشین؟
-ولش. اینا سر و ته یه کرباسن. اون شیرینه؟
- نه تلخه! مبادا بخوریش میمیریا.
- خیالت راحت من هاراگیری کردم. هرچند که یه مقدار هنوز سخته با وجود شناخته شدنم؛ راه درویی برای خودم نذاشتم.


و اینگونه بود که من راه دررویی برای دوست صمیمیم باز کردم و اونو از درگیری با خودش و خودم و دیگران نجات دادم! هپی اندینگ!

-بچه! قبل هپی اندینگ یه تقدیمی هم بکن پستو ضرر نداره.
-تقدیم به کی اونوقت؟
- به اونایی که گرفتن و میگیرن و اونایی که میرن لا پاپل د کاسا ببینن و بلاچاو بخونن. به علاوه هرکی هست و نیست ولی برامون عزیزه.

خب همینی که دوستم گفت!
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در 1403/11/11 15:53:08


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 07:26
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
-به نظرتون چجور توانایی مد‌نظر سالازار اسلیترینه؟ حقیقت چی میتونه باشه؟

کسی به سوال گادفری جوابی نداد. همه به اندازه‌ی او چیزی در این مورد نمی دانستند. اما هرچه که بود، به تلاش برای زنده ماندن ربط مستقیمی داشت. ریموس بی هیچ هراسی جلو رفت و به کمک ملاقه، مقداری از محتوای دیگ را بیرون آورد. سپس آن را بو کشید تا شاید به کمک بویایی گرگینه ای اش بتواند ماهیت معجون را تشخیص دهد.

او همان موقعی که دید سالازار اسلیترین، گنجینه‌ی موسسش یعنی شمشیر گریفیندور را درون شکم ریگولوس بخت برگشته جای نداده، به این نتیجه رسید که احتمالا اسلیترین نمی خواست برنده مسابقه عضوی از گروه گریفیندور باشد. همان جا بود که تصمیمی گرفت؛ اگر قرار نبود زنده از این بازی خارج شود پس فداکاری می کرد تا جان دیگران نجات یابد. مرگی شرافتمندانه!
البته کمی هم آرزو داشت تا درجایی مناسب بتواند شمشیر را بیابد تا حتی اگر خودش هم نتوانست زنده بماند بتواند شانس کوین را برای برد زیاد کند.

-متاسفم ولی معجونی نیست که برام آشنا باشه. احتمالا باید از معجونای سیاه باستانی باشه.
-چشم بسته غیب گفتی لوپین!

ریموس از نیش و کنایه اسلترینی ها خوشش نیامد. ملاقه را زمین گذاشت و سراغ قفسه ها رفت تا همراه دیگران وسایلی را که در لیست ذکر شده بود، بیاورد.
با وجود اینکه به منتخبین گفته شده بود با یکدیگر همکاری کنند ولی فاصله‌شان را با هم حفظ می کردند و مراقب اطرافیانشان بودند.

-هی اینو ببینین!

ایزابل شاخه گل رز تازه ای را که میان قفسه ها پیدا کرده بود به بقیه نشان داد.
- یعنی چه معنی ای میتونه داشته باشه؟

سپس با احتیاط دستش را دراز کرد و گل زیبا را برداشت. با برداشتن گل، ناگهان این فکر به ذهنش رسید که "عشق" همان حقیقت مد نظر سالازار است. او عاشقی بر وزن قاتل بود که برای نجات جان گادفری و کوین می توانست دست به هر قتلی بزند.
همین فکر باعث شد که هیجان زده شده و فوری برگردد و گل را درون دیگ بیاندازد.

-ایزابل الان دقیقا چی کار کردی؟
-من معما رو حل کردم.‌ حقیقت این معجون عشقه!


هنوز حرف ایزابل تمام نشده بود که ناگهان سر و صدایی از دیگ بلند شد. موجودات سایه مانندی درون آن جوشیدند و بعد بدون هیچ هشدار قبلی سمت منتخبین هجوم بردند.

با حمله‌ی وحشیانه سایه ها، هرکدام از منتخبین شروع به جیغ و فریاد کردند و وارد رویایی هراس انگیز و مالیخولیایی شدند.
گادفری خودش را میدید که درحال نوشیدن خون ایزابل و کوین است. لوپین میدید که با اشتیاق تمام دوستانش را همچون حیوانی وحشی، می دَرَد. دوریا میدید مجبور به قتل همراهانش شده و هرکس که در دنیا داشت از او متنفر گشته است. اسکارلت میدید تمام توانایی استدلال و نقشه کشی اش را از دست داده و تنها در جای بدی گیر افتاده است. ایزابل هم میدید که باید بین گادفری و کوین یکی را انتخاب کند و دیگری را با خنجر جواهرنشانش بُکُشد. کوین ولی برعکس دیگران حقیقت را میدید. حقیقتی که بقیه سعی کرده بودند تا او را از فهمیدنش باز دارند. کوین به تماشای صحنه‌های مرگ تک تک دوستانش در مسابقه نشسته بود. و آنقدر ترسیده بود که حتی گریه هم نمی کرد.


بعد از گذشت دقایقی که بسیار طولانی بودند، بالاخره سایه ها راضی شدند تا دست از سر منتخبین بردارند و درون دیگ برگردند. با رفتن آنها، همه درحالی که غرق عرق و گاها اشک بودند و صدایشان آنقدری که جیغ زده بودند گرفته بود، از جایشان برخاستند. حالا دیگر میدانستند اگر چیز اشتباهی درون دیگ بیندازند چه اتفاقات شومی در انتظارشان است.

- از این به بعد دیگه هیچکی بدون هماهنگی کاری نکنه. منظور جناب اسلیترین هم همین بود وقتی گفت باید با هم کار کنیم. در واقع میخواست به نقطه اشتراکمون اشاره کنه. حقیقت یه ویژگی ایه که بین ما مشترکه!


پاسخ به: باشگاه تفریحات وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 30 دی 1403 23:02
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین

1. دو ماگل داستان چگونه با وزارت سحر و جادو و دنیای جادویی آشنا شده بودند؟

علم پیشرفت کرده و دهن لق زیاد شده آقا. الان همه تو جلگرام و جوتیوب و جادوستاگرام، دارن از زندگی شخصی خودشون عکس و فیلم میذارن. یه عده هم چنل و وبلاگ درست می کنن هی راجع به اینجور چیزا می نویسن. اینترنت هم که فضای ناامن. همه چی زود پخش میشه بین ملت.
تازه یه سایتی هست اسمش جادوگرانه. میگن تو این سایت هم مشنگا عضون هم جادوگرا. بعد همه هم ادعاشو میشه جادوگرن. حالا  دیگه کی راست میگه جادوگره مرلینواعلم.



2. وزیر مذکور دقیقا چه کسی بود که اجازه داد ماگل‌ها در وزارتخانه کار کنند؟

یک عدد وزیر مردمی که مثل بابانوئل میمونه و به فکر سرگرمیه.  


3. به جز کشیدن سیفون و رفتن به کیوسک تلفن، آیا راه مستقیم تری برای ورود به وزارتخانه وجود دارد؟

ورود با چیژ! طرز کارش هم اینطوریه که با مورفین جماعت میشینین دور آتیش و یدونه چیژ میرین بالا. بعد نه تنها خیلی سریع میرین تو وزارتخونه، بلکه می بینین وزیر شدین و دارین حکم صادر می کنین.  


4. چرا نام مسئول استخدام هوشنگ بود؟ مگر ویزلی‌ها با ایرانی‌ها تابحال وصلت کرده‌اند؟


کجای کاری آقا!؟ این ویزلی ها انقدر زیادن که نه تنها با ایرانی ها و فرانسوی ها (فلور دلاکورشون) ازدواج کردن، بلکه با آدمایی از قاره های دیگه و احتمالا سیارات دیگه هم وصلت کردن. 

هوشنگ ویزلی که خوبه، من کیم جون اون و کیم چون این ویزلی هم شنیدم.



5. به راستی کامپیوتر چیست و آیا در جهان جادویی بدرد میخورد؟

جناب شاعر میگویند آرامش دو گیتی تفسیر این دو حرف است: به من چه، به تو چه

در نتیجه به من و شمایی که تو دنیای جادویی خودمون مشغولیم هیچ ربطی نداره که کامپیوتر مشنگی چیه و چه کاربرد هایی داره ۴ مورد ذکر کنید دو نمره.

6. در مورد تصویر زیر نظرتان را بگویید و یا آن را توصیف کنید.

این تصویر به مضرات و ذرات و ذرت های کامپیوتر اشاره میکنه. این پیرمردی که می بینید انقدری پای اون سیستم مشنگی نشسته که گردنش کلا محو شده. الان ایشون گردن نداره. همین نشون میده که چقدر کامپیوتر برای ما نامفیده. تازه رنگ ریشاش و کلاهش هم یکی شده.


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويی چارلی ویزلی
ارسال شده در: یکشنبه 30 دی 1403 21:52
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
ماندانگاس که در کار خرید و فروش، دلالی و کلاه سر مردم گذاشتن بسیار ماهر بود، خود را به وسط جمعیت رساند تا کمی به محفلیون کمک کند.

- بنویسید این تسترال متعلق به یه خانم دکتر شفادهنده بوده که باهاش میرفته مطب و سنت مانگو بر می گشته.  

تستی و اعضای محفل با تعجب به ماندانگاس خیره شدند.

- این حرفمون دروغ نیست الان؟
- دروغ مصلحتیه در واقع. ما داریم برای یه هدف بزرگ یه دروغ کوچیک میگیم. پس اشکالی نداره.‌ یادتون نره هدفمونه که وسیله‌مونو توجیه میکنه.  

حرف ماندانگاس به نظر منطقی می آمد پس دیگر کسی مخالفتی نکرد. در عوض اظهار نظر راجع به مزایای تستی را ادامه دادند.

- میگم بنویسیم جنسش از چرم اصله. پوسته پوسته نمیشه و از بین نمیره.  
- ایده خوبیه! حتی میتونیم ذکر کنیم فری سایز و اسپورته. هم ساحره ها میتونن ازش استفاده کنن هم جادوگرا.  
- یا بگیم رنگ بندی هم داره اما از اونجایی که مشکی رنگ عقشه، ما فقط مشکیش رو می فروشیم.  

ملت چشم هایشان را سوی روندا که پیشنهاد آخر را داده بود، چرخاندند و بدجور به او خیره شدند.

- الان گفتی چی چی رنگ عشقه؟
- رفتی فرزند تاریکی و سیاهی شدی روندا؟
- به آرمان های دامبلدور خیانت کردی؟
- شرم بر تو! حیف لوپین که این همه وقت صرف آموزش به تو کرد.

روندا که دستپاچه شده بود، درحالی که عقب عقب می رفت تا از جماعت محفلی دور شود، با استرس دستانش را بالا آورد و تکان داد.

- به مرلین اشتباه شد. سفید رنگ عشقه. سفید!  

بلافاصله بعد گفتن این حرف ها، پایش به لبه فرش گیر کرد و پشت پشتکی روی زمین افتاد. محفلی ها با دیدن زمین خوردن روندا (که اتفاقایی کاملا عادی و روتین در زندگی اش بود) با عجله سمتش رفتند و با قیافه هایی نگران شروع به معاینه و کمک به او کردند. انگار نه انگار که همین یک دقیقه پیش از دستش عصبانی بودند.

تستی با قیافه‌ای پوکر فیس شاهد این ماجراها بود و داشت برای شفای مودی بودن محفلی ها دعا می کرد که ناگهان ضربه دستی روی شانه اش او را به خود آورد.

- میگم میتونی بنویسی نه گازسوزی و نه بنزین سوز.  هوا رو اصلا آلوده نمیکنی و تازه با خوردن علف های هرز به پاکسازی طبیعت هم کمک میکنی.  


پاسخ به: جشن تولد 21 سالگی جادوگران
ارسال شده در: جمعه 14 دی 1403 18:57
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
سلام جادوگران!

من وقتی که ۸ یا ۹ سالم بود باهات آشنا شدم. یادمه "اون" صدام کرد برم کنارش و برام یه داستان طنز درمورد دراکویی که به سیفون دستشویی تکیه کرده بود، خوند. جفتمون زدیم زیر خنده.‌

کارگاه داستان نویسی واقعا جای باحالی بود. "اون" به شدت دوستش داشت. تصمیم گرفت یه داستان بفرسته. و بعد از تایید شدن داستانش تازه ماجراهای ما و جادوگران شروع شد.


"اون" همیشه با یه شوق و اشتیاق خاصی درمورد تو و آدمای درونت حرف میزد که انگار داره درمورد یه معجزه حرف میزنه. خیلی خیلی دوستت داشت. البته خیلی چیزای دیگه رو هم دوست داشتا. ولی تو و آدمات رو یجور دیگه.


من..‌. خب راستش من اون اوایل که کوچولو بودم خیلی هم ازت خوشم نمیومد. باحال بودیا ولی نه انقدر که بخوای آدمو درگیر کنی. نمیدونم چطور "اون" رو درگیر کرده بودی که تا اسمت رو می شنید چشماش برق میزد و شروع می‌کرد یه ریز راجع بهت حرف زدن. بین خودمون بمونه ولی یه وقتایی انقدر راجع به یسری از رولات حرف می‌زد و اظهار نظر می کرد که از دستش فراری می شدم.


من برعکس "اون" جوگیر نبودم. یعنی با یه رول فوری گریه نمی کردم یا یهویی زیرخنده نمیزدم. برای همین یکم طول کشید تا بخوام عضوی از خانواده جادوییت بشم. اما همیشه از پشت صحنه هوات رو داشتم. هوای تو و هوای "اون" رو که طرفدار دو آتیشه‌ت محسوب می‌شد.


یه شبایی بیدار موندم و به فن فیکشنایی که "اون" درمورد اعضات می ساخت، گوش دادم.‌
با "اون" روی آدمای مختلفت آهنگ میکس کردیم و خندیدیم... با شخصیتای ایفاییمون مسخره بازی در آوردیم... بخاطر بهم خوردن دوستیای درونت غصه خوردیم... کاراکتر بعضیا رو با برف و خمیربازی ساختیم...

من و "اون" هیچ وقت ميتينگ واقعی شرکت نکردیم اما انقدری از میتنگا خاطره داریم که خود افرادی که شرکت کردن ندارن.
ما همیشه به یاد همه‌ی اعضات بودیم و هستیم. حتی اونایی که باورشون نمیشه ما یادشون باشیم.

بخاطر علاقه شدید "اون" بود که من و اطرافیانم بهت مبتلا شدیم. همونطور که گفتم اون به علت جوگیری زیاد یسری چیزا رو کلا عوض کرد.
مثلا من و یسری از بچه های فامیل دیگه نمیتونیم به پروانه بگیم پروانه، میگیم لینی.
به اسکلت میگیم عمو ایوان.
به یه آدم خسته میگیم سدریک.
به کسی که آشپزی میکنه میگیم مروپ.
به گرگ های مهربون میگیم فنریر.
به منحرفا میگیم رودولف شوهر روحانی.


خلاصه که آدمای درونت خیلی زندگی ما رو تحت تاثیر قرار دادن. خوشحالیم که داریمت. خوشحالم که دارمت.
از همه اعضات هم ممنونم که منو پذیرفتن و میذارن کنارشون فعالیت کنم.
تولدت کلیییییییییی مبارک!


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: دوشنبه 10 دی 1403 07:07
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین

چمدان به دست، زیر طاق آسمان ایستاده بود و به دور دست ها نگاه می کرد. تا چند متر آنور تر، چیز خاصی برای تماشا وجود نداشت. تنها طبیعت بود که زیر لایه ای از برف ها به خواب می رفت.

برف...
برف می بارید! درست مانند شب تولدش.
نیشخند کجی بر لبانش نشست و به یاد قدیم ها افتاد. آن زمانی که در آن کلبه فرسوده نزد خانواده اش سپری می کرد. البته چه خانواده ای!؟
با آنکه خاندان گانت جزو نوادگان اسلیترین و اصیل ترین جادوگران بودند، اما زندگیشان چیزی کمتر از یک جهنم نداشت. خصوصا برای تک دختر خانواده یعنی مروپ.


تا قبل از یازده سالگی، پدرش انتظارات بسیار زیادی از او داشت. از انجایی که می خواست او را به قدرتمندترین ساحره جهان تبدیل کند، هرگز اجازه نمی داد مانند دیگر هم‌سن و سالانش بیرون برود و مشغول بازی شود. وادارش می کرد کارهایی بکند که در آن سن نیازی به یادگیریشان نداشت. مانند شکار مار بدون هیچ وسیله ای، کشتن پرندگان و یا اعمال شرورانه دیگر.

مروپ پنج شش ساله هرگز عمیقا راضی به انجام هیچکدام از آن کارها نبود ولی از ترس کتک خوردن هم که شده انجامشان میداد و با خود فکر می کرد لابد این تنها راه بهترین ساحره شدن است.


I’m caught up in your expectations
من بین انتظاراتت دارم له میشم

You try to make me live your dream
تو همش سعی میکنی مجبورم کنی که رویاهاتو به حقیقت تبدیل کنم



مروپ کودک منتظر بزرگ شدن بود. هر روز به نوعی غم هایش را درون دل کوچکش می ریخت و منتظر یازده ساله شدن می نشست. در تصوراتش یازده سالگی تنها راه نجات از دست آن همه قوانین سختگیرانه و عذاب های بی پایان بود.
اما نمی دانست قرار است اوضاعش بدتر شود...


But I’m causing you so much frustration
ولی من همش دلیل ناکامی و سرشکستگیت هستم


علائم جادو آنطور که باید آشکار نشده بود. هر لحظه بر خشم ماروولو گانت افزده می شد. آن همه تایم گذاشته بود تا فرزندش مانند بچه مشنگ های اطراف خانه‌شان نشود و حالا نتیجه اش شده بود این!

مروپ پدرش را دوست داشت و فکر می کرد ماروولو همیشه بهترین برنامه ها را برایش دارد. نمی خواست ناراحتی پدرش را ببینند بنابراین دو برابر قبل تلاش می کرد تا کارهایی که او را کاملا از جهان شیرین کودکی دور کرده بودند، به بهترین نحو انجام دهد شاید نتیجه ای ظاهر شود.


And you only want the best for me
و تو فقط بهترینارو برام میخوای

You’re wanting me to show more interest
ازم میخوای که علاقه بیشتری نشون بدم

To always keep a big bright smile
که لبخند زیبا و بزرگی همیشه داشته باشم



اما نتیجه ای حاصل نشد که هیچ، روابط بینشان هم به شدت بهم ریخت. دخترک هر روز مجبور بود توهین ها و تحقیرهای بی پایانی را تحمل کند.


And the storm is rising inside of me
طوفان در درونم داره اوج میگیره

Dontcha feel that our worlds collide?
احساس نمیکنی که دنیا هامون باهم در تضادن؟

It’s getting harder to breathe
نفس کشیدن داره سخت تر میشه



حتی نمی خواست لحظه دیگری از آن دوران تاریک را به یاد بیاورد اما خاطرات بودند که همچون اموج پی در پی به ذهنش هجوم می آوردند...


It hurts deep inside
در اعماق وجودم دارم عذاب میکشم



شاید اگر در خانواده دیگری متولد شده بود می توانست خوشبخت باشد. شاید نیازی نبود اثبات کند یک ساحره از نسل اسلیترین است. شاید می توانست راحت خود حقیقی اش را نشان دهد و هرگز از مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دیگران نترسد.


Just let me be Who I am
فقط بذار کسی که هستم باشم

It’s what you really need to understand
این چیزیه که تو باید درک کنی



ولی میدانست همه این ها فقط خیال و رویای کودکانه است. او هرگز قرار نبود فرزند خانواده دیگری شود. هیچکس هم برای نجاتش نمی آمد. هیچکس در این دنیا به او و غم هایش اهمیتی نمیداد.
جهان آنقدر بی رحم و تاریک بود که اجازه میداد دختر کوچک شب ها با تنی زخمی و چشمانی اشک آلود سر بر بالش بگذارد.


And I hope so hard for the pain to go away
من خیلی امیدوارم که این درد از بین بره

And it’s torturing me
داره شکنجه ام میده

But I can’t break free
ولی نمیتونم خلاص بشم


So I cry and cry but just won’t get it out The silent scream
پس من گریه میکنم و گریه میکنم ولی صدای فریاد بی صدام در نمیاد




وقتی که مروپ بزرگتر شد فهمید پدر و برادرش خیلی هم دوستش ندارند. اما همچنان او را تحت فشار قرار می دادند و در مواقعی که فرصت می یافتند شروع به تحقیر کردنش می کردند.


Tell me why
you’re putting pressure on me
بهم بگو آخه چرا انقدر بهم فشار وارد میکنی

And every day you cause me harm
هر روز بهم صدمه میزنی

That’s the reason why I feel so lonely
برای همینم من خیلی احساس تنهایی میکنم

Even though you hold me in your arms
حتی وقتی منو در آغوش گرفتی




هر وقت اشتباهی از او سر میزد یا خرابکاری ای عادی می کرد، به شدت تنبیه می شد تا یاد بگیرد انقدر دست و پا چلفتی نباشد. گاهی هم به حبس در زیرزمین خانه محکوم می شد. به همین دلیل اعتماد به نفسش به صفر رسیده بود و نمی توانست درست و حسابی با کسی ارتباط بگیرد.


And now you’re feeling so so bitter
و حالا تو خیلی حس تلخ و ناخوشایندی داری

Because I’ve let you down
چون من ناامیدت کردم




شب هایی را به یاد می آورد که مجبور شده بود تنهایی در آن مکان تاریک بخوابد. البته خواب که نه. تا خود صبح می نشست و گریه می کرد. بعد به خود تشر می زد که نباید گریه کند زیرا که او از نوادگان سالازار اسلیترین است و جد بزرگش گریه را دوست ندارد.



And the storm is rising inside of me
طوفان در درونم داره اوج میگیره

Dontcha feel that our worlds collide?
احساس نمیکنی که دنیا هامون باهم در تضادن؟

It’s getting harder to breathe
نفس کشیدن داره سخت تر میشه



در ذهنش خود را بخاطر اشک‌هایش تنبیه می کرد و با افکار ناخوشایدش به مجادله می پرداخت. آنقدری با خود درون ذهنش حرف میزد که بالاخره خوابش می برد.

It hurts deep inside
در اعماق وجودم دارم عذاب میکشم

Just let me be Who I am
فقط بذار کسی که هستم باشم

It’s what you really need to understand
این چیزیه که تو باید درک کنی



و‌ بعد با حس مبهم و عجیبی از خواب می پرید. زیرزمین جلوی چشمانش تبدیل به جهنمی عجیب می شد. تاریکی از هرجایی خود را داخل می کشید و جهان اطرافش را احاطه می کرد. هاله هایی از جنس سیاهی روی دیوارها می رقصیدند. ناامیدی شعله می کشید و ترس و هراس را به جان دختر می انداخت.

مروپ سرش را بین دستانش می گرفت و دعا می کرد کابوس هایش تمام شوند و آن درد لعنتی دست از سرش بردارد.


And I hope so hard for the pain to go away
من خیلی امیدوارم که این درد از بین بره

And it’s torturing me
داره شکنجه ام میده

But I can’t break free
ولی نمیتونم خلاص بشم

So I cry and cry but just won’t get it out The silent scream
پس من گریه میکنم و گریه میکنم ولی صدای فریاد بی‌صدام در نمیاد



گوشی وجود نداشت که صدای ناله ها و درخواست کمک هایش را بشنود. فردی نبود تا دستش را بگیرد. مورفین و ماروولو هم پاک فراموش کرده بودند که او یک انسان است و نیاز به دوست داشته شدن دارد. کسی واقعا به احساسات مروپ اهمیتی نمیداد و او رفته رفته در سیاهی بی پایان غم غرق می شد.


Can’t you see
نمیتونی ببینی

How I cry for help
چقدر عاجزانه دنبال کمک میگردم

Сause you should love me Just for being myself
چون تو باید منو برای خودم دوست داشته باشی

I’ll drown in an ocean Of pain and emotion
من در اقیانوس درد و احساسات غرق میشم

If you don’t Save me right away
اگه منو فورا نجات ندی

Just let me be Who I am
فقط بذار کسی که هستم باشم

It’s what you really need to understand
این چیزیه که تو باید درک کنی

And I hope so hard for the pain to go away
من خیلی امیدوارم که این درد از بین بره

And it’s torturing me
داره شکنجه ام میده

But I can’t break free
ولی نمیتونم خلاص بشم

So I cry and cry but just won’t get it out The silent scream
پس من گریه میکنم و گریه میکنم ولی صدای فریاد بی‌صدام در نمیاد



برخورد باد سرد با پوست صورتش، او را به خود آورد. دستی به چهره اش کشید و با تعجب دید خیس اشک است. حتی یادش نمی آمد چه موقع گریستن را آغاز کرده. با اینحال کمی از خودش خجالت کشید. به عنوان مادری که می خواست به خانه سالمندان برود، برای گریه کردن زیادی بزرگ بود.


و همان موقع یادش افتاد که برای چه در آن هوای سرد بیرون ایستاده. این بار هم قصد رفتن داشت. فکر می کرد وجودش در خانه ریدل اضافی است. همانطور که در خانه گانت ها بود. پس همان بهتر که برای همیشه دور می شد. شاید اگر می رفت دنیا را برای دیگران زیباتر می کرد. کسی چه میدانست؟


چرخید تا برای آخرین بار با خانه ریدل ها خداحافظی کند اما متوجه چیز عجیبی شد. یک توده سیاه رنگ با بیشترین سرعتی که می توانست به سمتش می آمد. وقتی که نزدیکتر شد، فهمید آن توده یک عدد تام ریدل است که با دستانی پر از لباس و رداهای گرم زمستانی سمتش می آید. ناخود آگاه با دیدن وضعیت تام خنده‌اش گرفت.

- آی مروپ کجا رفتی؟ بیا اینا رو بگیر جد بزرگت دادن گفتن باید همشونو بپوشی تا سرما نخوری.

تام طی یک‌نقشه از قبل طراحی شده با یک حرکت سریع توده لباس ها را روی مروپ انداخت و همسرش را زیر آنها دفن کرد.‌ بعد با عجله چمدان مروپ را برداشت.

- اوه اوه نگاه کن! با این چمدون میخواستی بری خونه سالمندان؟ نکنه قصد داشتی آبروی پسرمونو ببری؟ این چمدونه هم خرابه و هم پاره پوره‌ست!

مروپ که برای خارج شدن از توده لباس ها دست و پا می زد خواست اعتراض کند و بگوید که چمدانش هیچ چیزش نیست اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند تام فوری ادامه داد:
- من چمدونت رو می برم درست کنم. تو هم که نمیتونی بدون چمدون وسایلت جایی بری پس زود برگرد خونه.
- عه. وایسا!
- نخیر وایسادن نداریم.

مروپ از حقه بازی تام خنده‌اش گرفت. یکجورهایی ته دلش خوشحال بود که به حال خودش رها نشده. با آنکه در گذشته زندگی خیلی خوبی نداشت ولی حالا با داشتن تام احساس خوشبختی می کرد. خوشبختی بی نهایت!
پس بی چون و چرا از جایش بلند شد و بعد جمع کردن لباس ها به سمت خانه راه افتاد.


گاه آنکس که به رفتن چمدان میبندد
رفتی نیست، دو چشم نگران میخواهد




°written by Kevin°



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 23 آذر 1403 15:13
تاریخ عضویت: 1402/04/15
: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
زندگی تلخه...
خیلی تلخه...
اما اینکه تلخیش از چه نوعیه بستگی داره به خود آدما!
یسریا این تلخی رو خوب میبینن مثل تلخی شکلات بستنی! یا مثل قهوه ی داغ تو روزهای سرد زمستون.
دسته ای دیگه این تلخی رو مثل تلخی دارو میبینن. می دونن که این میزان تلخی قراره یه روز تموم بشه و شفا بخش زندگی اونا بشه پس زجر کشیدن رو از یادشون میبرن!
به عده هم همانند تلخی خوراکی های تلخ شده میبینن! فکر می کنن هر چقدرم خودشون رو به آب و آتیش بزنن زندگیشون تغییر نمی کنه! البته حقم دارن اینو بگن چون زمانی که وقتش رو داشتن این تلخی رو خوب کنن ازش استفاده نکردن. یا بهتره بگم امروز و فردا کردن.

در کل می خواستم بگم که سعی کنید تلخی زندگیتون رو به خوشمزه ترین طعم تبدیل کنید و یا اگه هم بد مزه موند آخرش به نفع شما تموم شه! راستی به نظر شما زندگی تو جادوگران چه شکلیه؟

و در آخر:
برخی می گویند: زندگی را ببین چه بد است حتی گل ها هم خار دارند!
و برخی دیگر می گویند: زندگی را ببین چه قشنگ است! حتی خار ها هم گل دارند!