هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۰۷:۵۴ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
#5

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۴:۲۹
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
سیگنس بلک در برابر مرگ


سوژه: عروس مرده!






کلیسای سنت مارتین- ۱۸۹۶

درب کلیسا باز شد. معمولا زمان‌هایی که ارگان‌زن ارگان را می‌نواخت، در چهره هیچ‌کس شادی دیده نمی‌شد و غم حکم‌رانی می‌کرد. مرگ خودش نشانه‌های بسیاری داشت و با اینحال، در بین انسان‌ها نشانه های زیادتری برایش خلق شده بود. درواقع انسان‌ها بسیار جالب بودند.

برخی مرگ را نحس و برخی دیگر در مقابل، مرگ را مقدس می‌دانستند. برخی مرگ را راهی برای رسیدن به سعادت و برخی دیگر در مقابل مرگ را، راهی مستقیم رو به زوال و سیاهی می‌دانستند. اما در هر صورت، این مرگ بود که شروع تحول و دگرگونی در موجودیت و وجودیت یک موضوع بود.

۴ مرد، درحال حمل تابوت بودند و به آرامی به سمت جلوی کلیسا قدم بر‌ می‌داشتند. تابوت با تور سفیدی تزئین شده بود. توری که قرار بود موقع زندگانی‌اش، برروی صورتش آویزان شود و موجب خوشحالی و مسرتش شود، به هنگام مرگ، تابوتش را بدرقه می‌کرد و موجب غم و عزای خانواده و آشنایانش شده بود.

بیرون از کلیسا و از پنجره سقفی مشرف به درون سالن، مرگ درحال تماشای آخرین قربانی‌اش بود و به مرور خاطراتش می‌پرداخت. قانونش این بود! مرگ بعد از گرفتن جان هر قربانی، تمام خاطرات دوران زندگی‌اش را از او می‌گرفت و برای خودش مرور می‌کرد که به نوعی عزا، احترام و ارزشش را نسبت به قربانی‌اش نشان دهد.

همزمان که مرگ درحال تماشای تشییع جنازه تازه عروس مرده بود، کمی آنطرف‌تر، مردی مشکین پوش بیرون از سالن کلیسا ایستاده بود و به زمین زل زده بود. باد، موهای مشکی تر از پوشش او را به اینطرف و آنطرف می‌کشاند. شاید می‌خواست به او بفهماند که ماندنش هیچ نفعی برایش نخواهد داشت. اما مرد برخلاف همیشه، اینبار به دنبال سود و منفعت نبود. فقط به دنبال جایی در این سرزمین، یا سرزمین های دیگر بود که بار دیگر، با عروسش اوقات را سپری کند.

توجه مرگ به مرد جلب شد و اورا آشنا دید. کمی به او خیره شد. آینه‌ی ساکن چشمان مرگ، مواج شد و بار دیگر خاطرات عروس مرده، در چشمان او به رقص در آمدند.

دشت سالیسبری- ۱۸۹۰

پسر و دختر در دشت می‌دویدند. درختچه‌ها به کمک باد، خودشان را به خلاف جهت حرکت آنها خم می‌کردند تا اعتراض کنند که چرا آنها حرکت می‌کنند ولی درختچه‌ها حق ندارند. اما پسر و دختر بدون توجه به صدای اعتراض درختچه‌ها، همچنان درحال دویدن بودند. صدای اعتراض درختچه‌ها آنقدر بلند بود که هیچگاه شنیده نمی‌شد.

هنگامی که به زیر سایه‌ی تک درخت استوار در وسط دشت رسیدند، به سختی می‌توانستند نظم را در ترتیب نفس کشیدنشان رعایت کنند. پسر خودش را برروی چمن‌ها رها کرد و دختر پس از خنده‌ای کوچک، روی دستانش خم شد و شانه به شانه‌ی پسر، کنار او روی زمین دراز کشید.

- به نظرت آسمون همیشه همینقدر بزرگ بوده، یا از وسط دشت بزرگ به نظر میاد؟
- نمی‌دونم!
- یعنی واقعا میشه یه روز بدون اینکه بترسم که پدرم کتکم بزنه یا نا مادریم موهامو بکشه، باهات بیام گردش؟
- نمی‌دونم!

دختر نیم‌خیز شد و به چشمان سیگنس نگاه کرد. با شکایت نگاهش را دزدید و سعی کرد صدایش نلرزد.
- تو چرا همیشه چیزی نمی‌دونی؟ حتی مطمئنم نمی‌دونی که منو دوست داری!

اما سیگنس می‌دونست! همونطور که دراز کشیده بود، دستش را دراز کرد و شاخه گل سفید و کوچکی را چید. گل را به سمت صورت دختر گرفت و گلبرگ کوچک گل، کمی گونه‌اش را قلقلک داد. دختر خندید و باز نگاهش را به چشمان سیگنس برگرداند.

- تا وقتی که این گل پیشم باشه، منم پیشتم! و بهت قول میدم هیچوقت این گل رو رها نمی‌کنم.

کلیسای سنت مارتین- ۱۸۹۶

گل هنوز در دستانش بود. اما گل زندگی دختر پژمرده شده بود و داشتند آخرین خاک ها را در قبرستان کلیسا بر رویش می‌ریختند. سیگنس به این فکر نکرده بود که آدم‌ها مریض می‌شوند، اما گل ها نه! پس مقایسه زندگی یک گل، در مقابل یک آدم، مقایسه‌ی مناسبی نبود.

- لعنت به تو...

مرگ گوش هایش تیز شد. می‌دانست که جملات چگونه کار می‌کنند و کی قرار است نام او مورد خطاب قرار بگیرد و در ادامه بیاید.

- لعنت به تو مرگ لعنتی! می‌دونم اگه ازت متنفر باشم همه بهم میگن دیوونه... مگه کی میتونه از مرگ متنفر باشه؟ ولی تو... من توی کل دنیا یدونه گل انتخاب کرده بودم تا بوش کنم. ولی تو... ولی تو همون یدونه رو هم ازم گرفتی!

گل از دستان سیگنس به پایین افتاد. وقتی با زمین برخورد کرد، اولین بار بود که خاکی می‌شد. وقتی باد آمد و گلبرگ های پژمرده‌اش را از آمار طبیعی‌اش خارج کرد، اولین بار بود که آسیب می‌دید. وقتی که قطره‌ی اشکی غلتان از بالا به ساقه‌ی گل برخورد کرد اما، آخرین باری بود که گل آب می‌خورد. سیگنس توانسته بود از گلش به خوبی مراقبت کند. اما گلش را به مرگ باخته بود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۶ ۰:۲۲:۵۰
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۶ ۰:۲۸:۱۰

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰:۵۴ چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳
#4

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
سیگنس بلکVsمرگ
سوژه: عروس مرده


آزکابان از بدترین مکان های دنیا به حساب می‌آمد. به نوعی که افسانه ها می‌گفتند، افرادی که به این زندان راه پیدا کنند، توسط شخصِ شخیص خدا نیز طرد شده‌اند. حتی در دنیای پس از مرگ هم جایی برای آنها وجود ندارد. سیگنس با این افسانه موافق بود. او دخترش را دوست داشت اما فکر نمی‌کرد بتواند از آزکابان نجاتش دهد پس فقط فراموشش کرده بود. اما با این حال، تهدیدات بی‌پایان دروئلادیرای آزادی دوباره‌ی دخترش، در آخر مجبورش کرده بود چاره‌ای برای ورود به آزکابان پیدا کند.

- نمیشه.
- یعنی چی؟ مگه خودت دختر نداری استاد؟! نمی‌دونی فراغ یعنی چی؟
- نه دختر دارم و نه می‌دونم فراغ یعنی چی.
- دیگه مادر بودن که می‌دونی یعنی چی؟ مادرِ دخترم داره از دوری دخترش میمیره
- من که قصدی برای گرفتن جونش ندارم. کی گفته؟
- اگر کاری نکنیم تو همین یکی دو روز آینده میاد تو لیستت.
- می‌خوای یه تغییری تو لیستم بدم که زودتر خلاص شه؟
- بجاش منو بکش خب!
- نمیشه! تو هنوز وقتت نشده
- نمیشه بخاطر شاگردت یه تغییری تو لیست بدی؟
- پارتی بازی به داسم میاد یا ردای سیاهم؟!
- همین دو دیقه پیش می‌خواستی واسه زنم پارتی بازی کنی.
- اگه انقد دلت می‌خواد بمیری خودکشی کن.
- فقط در صورتی می‌تونم دوباره زنده شم‌ که تو جونمو گرفته باشی.
- اتفاقا اگر من بکشمت دیگه هیچوقت نمیتونی به دنیای مادی ها برگردی.
- اینهمه سال شاگردتون بودم، دیگه یه ترفند هایی یاد گرفتم
- داسم روشن! اگه اینجوریه که هرگز نمی‌کشمت
- خیلی خوشحالم که میخوای جاودانه‌م کنی استاد. اما این یبارو نمیشه...؟
- اصلا وقتی روح بشی چجوری میخوای یه آدم زنده رو از آزکابان نجات بدی؟
- آدم که حقّه هاشو لو نمیده.
- ...حالا گفتی برا چی می‌خوای بمیری؟
- می‌خوام برم آزکابان، دخترمو نجات بدم!
- کدومشون؟
- بلاتریکس.
- همونی که به ارباب نزدیک بود؟ خب... شاید بخاطر اربابمون یه شانسی بهت بدم

و بعد، حتی قبل از اینکه به سیگنس فرصتی برای حرف زدن بدهد، داسش را بالا آورده و سرش را از تنش جدا کرد. برخلاف تصور سیگنس، مردن هیچ دردی نداشت. تیغِ داس همانند آب از روی گردنش رد شد و در عرض چشم برهم زدنی، روحش به پرواز درآمد. گویی از همان ابتدای خلقت منتظر این فرصت کوچک بود تا به خانه‌ی واقعی‌اش، فرای آسمان ها بازگردد. اما هنوز وقتش نشده بود! حتی یک قرن را هم روی زمین رد نکرده بود، چطور می‌توانست به این زودی راهی اسمان ها شود؟ پس به سرعت مسیر پروازش را به سمت آزکابان تغییر داد. برای یک روح، مسیر زیادی نبود. بعد از قریب یک دقیقه، از دیوار فولادین آزکابان رد شده بود و تک تک سلول ها را برای پیدا کردن دخترش چک می‌کرد که ناگهان صدای جیغی توجهش را جلب کرد.
باید تا جایی که می‌توانست، به سرعت کارش را به اتمام می‌رساند. اما نمی‌توانست از غمی که در صدای دخترک بیچاره بود، چشم پوشی کند. با احتیاط وارد سلولی شد که صدای گریه را شنیده بود. جسد مردی که حدودا چهل سال سن داشت، روی زمین افتاده بود، از موهای بلند و درویشانه‌اش مشخص میشد که آزکابان برای سال های طولانی و طاقت فرسایی میزبانش بوده است. بالای جسد، دختر و پسری یکدیگر را بغل کرده بودند. به زور میشد گفت که بالای بیست سال سن داشتند. پسر، ظاهرِ جوان‌تر و زیبای پیرمردی را داشت که به طرز فجیعی روی زمین افتاده بود. و دختر... لباس عروس زیبایی به تن داشت و در تاریکی سلول، همانند الماس می‌درخشید.

- متاسفم... همش تقصیر من بود!
- متأسفی که دلیلی برای زندگی کردن برام پیدا کردی؟ عزیزکم... تو همیشه اینجا بودی. همیشه پیش من بودی اما قفسی که من رو درونش به زنجیر کشیده بودن انقدر بزرگ بود که حتی نمی‌تونستم ببینمت. منو ببخش

صدایشان دل هر سنگدلی را آب می‌کرد. سیگنس با خودش فکر کرد، اگر جسدی روی زمین است، یعنی پسر به تازگی مرده. و مرگ، به این معنا بود که استادش در همان نزدیکی ها بود. کنجکاوی‌ به حدی در دلش ریشه کرده بود، که باعث شده بود دخترش را به طور کل فراموش کند. پس برای پیدا کردن مرگ از آزکابان بیرون آمد و با بی طاقتی اطراف خودش چرخید. در اخر، مرگ را درحالی که بین ابرها ایستاده، پیدا کرد. ابرهایی که خلوص خود را از دست داده بودند، و حالا بر روی ردای سفیدشان، رنگ سیاه پاشیده شده بود، مرگ را در خود احاطه کرده بودند. سیگنس به سرعت سمت مرگ رفت.

- تموم شد؟

سیگنس حتی متوجه نشد منظورِ مرگ، نجات بلاتریکس بود. فکر کرد منظورش حرف های آن دو معشوقه بود. پس با در نظر گرفتن مکالمه‌ی بین آن دو، پاسخ می‌دهد. و مرگ با توجه به پاسخ سیگنس، فکر می‌کند کار سیگنس تمام شده و حالا فقط باید صبر کنند. پس به راحتی پیچ زبانش را باز می‌کند تا حرف بزند.

- فکر کنم آخراشه. چرا دختره لباس عروس تنش بود؟
- اون عروس مرده‌س. داستانشو نشنیدی مگه؟
- معمولا داستان عاشقانه نمی‌خونم.
- عروس مرده، دختری بود که دقیقا یک روز قبل از روز عروسیش مرد. پسره انقد عاشق عروسش بود که با طلسم های ممنوعه، دختر رو به زندگی برمی‌گردونه. وزارت سحر و جادو می‌فهمه و هردوشونو دستگیر می‌کنه. دختر رو با همون لباس عروس می‌کشن و پسره رو می‌ندازن زندان. عروسِ مرده هیچوقت نتونست معشوقه‌اش رو ترک کنه، پس به عنوان یه روح سرگردان کنارش موند. با اینکه پسره هیچوقت اونو ندید و‌ متوجهش نشد... دختر با همون لباس عروس کنارش موند تا وقتی که نوبت مرگِ پسر هم فرا برسه و بتونن با همدیگه دنیای فانی ها رو ترک کنن.

سیگنس حالا منظور حرف های پسر را می‌فهمید. ترجیح می‌داد بیشتر از این به جزئیاتی مانندِ ″چرا دقیقا قبل از عروسیش کشتیش؟″ یا این سوالات نپردازد. به هرحال، مرگ استادش بود! نمی‌توانست تصمیمات استادش را زیر سوال ببرد. چیزی که در حال حاضر ذهنش را درگیر کرده بود، عشقی بود که هیچوقت به دست نیاورد. و احتمالا در آینده هم قرار نبود خبری از عشق در زندگی‌اش باشد.

- چرا بلاتریکس از سلولش نمیاد بیرون؟
- جوابش مشخصه استاد، چون من هنوز نرفتم پیشش.
-... پس یک ساعته داری چیکار می‌کنی؟
- با شما حرف می‌زنم؟
- وقتی زبونتو از حلقومت کشیدم بیرون تا دیگه هیچوقت نتونی حرف بزنی، می‌فهمی با من حرف زدن یعنی چی

احتمالا خودِش هم نفهمیده بود چه می‌گوید، اما هرچه که بود، به وضوح عصبانیتش را نجات میداد. در آخر آن دو آنقدر بحث کردند که حتی خود مرگ نیز منبع اصلی خشمش را فراموش کرد...!


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۳ ۷:۰۱:۰۶

Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱:۴۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
#3

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۲۵
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین
تام ریدل vs رزالین دیگوری

سوژه : زندانی آزکابان

(توضیحات : هردوی شما تو آزکابان زندانی شدین و می‌خوایین فرار کنین؛ اما فقط یکی‌تون موفق میشه خارج بشه.
توضیح بدین چجوری و چرا تونست فرار کنه و بعدش چیکار می‌کنه.)


...........................................

- سیب زمینی میخوری؟
-میل ندارم.
- از ما گفتن بود همینطور به خودت گرسنگی بدی میوفتی یه گوشه میمیری. فکر میکنی سدریک با دیدن جنازه ی مادرش چه حالی میشه؟
- قطعا خودشو سرزنش میکنه.
- پس به خاطر اونم که شده دووم بیار.

فلش بک به زمان دستگیری شدن

رزالین و سدریک وقتی که در دنیای ماگل ها مشغول خرید کردن بودند، موقع برگشت با عده ای ارازل درگیر میشوند و در آن میان رزالین برای نجات جان سدریک از دست یکی از خلافکار ها که با تکه ای بطری شکسته نزدیک او میشد، به ناچار دست به چوبدستی برد و هر چهار نفر آنهارا کشت. مادری که دست به بزرگترین جرم هر دو دنیا زد تا فرزند عزیزش، جگر گوشه اش را نجات دهد. همین که او سالم باشد برایش کافی بود. مهم نبود برای خودش چه اتفاقی می افتد.

حدود صد متر آن طرف تر...


- تو کی هشتی؟
-دخترم بیا بغلم. آقا خواهش میکنم بذارید ما بریم، باور کنید به کسی چیزی نمیگیم. من و دخترم چیزی ندیدیم اون فقط پنج سالشه. التماستون میکنم.
- متاسفم واقعا...اما شما چیزی رو دیدید که نباید میدیدن پس چاره ای ندارم. نمیتونم اعتماد کنم که به بقیه هم خبر نمیدین.
- باور کنید...هق...باورکنید که نمیگیم. قسم میخورم ...هق
- گریه نکن اینطوری جز عذاب وجدان دادن به من کاری نمیکنی...تنها لطفی که میتونم به تو و بچت بکنم اینه که سریع و بدون درد کارتون رو تموم کنم.
- مامانی چلا گریه میکنی؟
-چیزی نیست دخترم...چیزی نیست خوشگلم...چشماتو ببند به زودی میرسیم خونه.

این آخرین دروغی بود که به عنوان مادر میتوانست بگوید و لحظه ای بعد صدای فریادی دردناک در کوچه پیچید و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. تام ریدل درحالی که آنقدر دسته ی شمشیرش را محکم در دست فشرده بود که از آن خون میچکید به سمت رزالین می آمد. خشم و غم عجیبی در او فوران کرده بود.

- تام من...
-حرف باشه واسه بعد اول از همه سدریک، تو باید جدا بری. اگه یک درصد ما گیر افتادیم تو به بقیه خبر بده...به مروپ ...به پسرم. اونا قطعا یه راهی برای کمک به ما پیدا میکنن.
- بسیار خب مراقب خودتون باشید. مامان منتظر من باش هرکاری بتونم میکنم. ولی اول از همه امیدوارم گیر نیوفتید.
- توهم همینطور زندگی مامان موفق باشی.

اما بعد از آن طولی نکشید که هر دوی آنها دستگیر شدند و سدریک با موفقیت توانست فرار کند.

پایان فلش بک

-تام؟ من یچیزی رو هنوز نفهمیدم...تو که فقط تصادفی و به خاطر ملاقات با یه دختر ماگل اونجا بودی، چرا اومدی بهمون کمک کردی؟
- خودمم نمیدونم...قبل از اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم انجامش دادم.
- الان... پشیمونی؟
- حتی اگه باشم هم فایده ای داره؟ فعلا که جفتمون تو این جهنم گیر کردیم.
-آره ولی مطمئنم سدریک از پسش بر میاد. دست کم امیدوارم که پیغامتو رسونده باشه.
- منم امیدوارم...وگرنه نمیدونم تا کی ممکنه بتونم اینجا دووم بیارم. اگر نیان چاره ای نداریم جز اینکه خودمون فرار کنیم.
- هه...از اینجا؟ غیر ممکنه.
- بله از اینجا. قطعا همیشه برای هر غیر ممکنی استثنائی وجود دارد.
- آه دیگه نمیدونم. نقشه ای داری؟
- یه گیاه راه رونده دارم که با گاز گرفتن یه نفر و خوردن خونش باعث میشه دود غلیظی بوجود بیاد. فقط تنها مشکلش اینه فقط یک ساعت در هر روز به این حالت در میاد و دود بیرون میده. باید زمانی که آماده بودیم و تصمیم گرفتیم دست به کار شیم.

رزالین که سوزن و نخش را که ساعت ها از این دست به آن دست میکرد کنار گذاشت، با این پیشنهاد برقی در چشمانش پدیدار شد.

سه روز بعد...


تام نقشه اش را عملی کرد. آن گیاه که حاصل ترکیب و پیوند های گیاهی خودش بود، علاوه بر ایجاد مه میتوانست حریفش را تا مدتی گیج کند و کاری کند او گم شود. با فرستادن گیاه دیگرش که موجودی زیرک بود، قفل در را باز کرد و تا میتوانستند از آنجا دور شدند. حال نوبت آن بود که از میان دیوانه ساز ها عبور کنند.

- تو اول برو فقط پنج دقیقه از زمان نگه داشتن مه مونده. من پشت سرت میام که گل رو با خودم بردارم بیارم.
-مطمئنی مشکلی برات...
- گفتم وقت نیست برووو.

و رزالین با بیشترین شدتی که میتوانست دوید و آن قدر دور شد که دیگر صدای دویدن و نفس نفس زدن هایش شنیده نمیشد.

- خیلی خب حالا نوبت منه. من از پسش بر میام. آره خودتو جمع کن تام. تو میتونی. هوف.

تام زمانی که فقط یک دقیقه برایش زمان مانده بود گل را زد زیر بغل و شروع به حرکت کرد.
- وایسا ببینم من که تازه از اینجا رد شدم ... ها؟ چرا سرم داره گیج میره؟ تو؟ نهههه نیا نزدیک نههههههه.

درست در لحظه ای که اثر آن گیاه از بین رفت، دیوانه ساز ها تام را یافتند و گیر انداختند. بعد از گذر چند ماه و تلاشهای مروپ و لرد و چندی از افراد وفادار ایشان توانستند تام راهم از آن جهنمی که گیر کرده بود نجات دهند.
اما او دیگر تام سابق نبود هرچه مروپ توجه کرد، دارو داد و به دنبال بهترین طبیب گشت هیچ فایده نکرد که نکرد. مدتی پس از آن به خاطر وضع روحی ای که تام پیدا کرده بود لحظه ای که برای هوا خوری رفته بود با تصور اینکه جادوگری که نزدیکش میشود قصد جانش را دارد با پارچ سفالی سنگینی سرش را شکست، که در نهایت منجر به فوت او شد. همین موضوع باعث شد دوباره به آزکابان برگردد.
تام در آنجا جنازه ی زنی لاغر اندام را دید که از گرسنگی جان داده است. انگار که مدتهاست در آنجا رها شده بود. همچین واقعه ای باعث شد شوک بزرگی به تام وارد کند و همه چیز را به خاطر آورد. درست است...رزالین هرگز از آنجا فرار نکرده بود. چرا که دقیقا روز قبل از فرار از گرسنگی تلف شده بود.
تام گیج و مبهوت به فکر فرو رفت. پس آن زن که با اون فرار کرد که بود؟ یک توهم؟ یک روح؟ هرچه که بود منجر شده بود او انگیزه ای برای زنده ماندن پیدا کند. آن زن ناجی او بود اما این خود تام بود که قدر آزادی اش را ندانست و با گیر انداختن خودش در افکار گذشته، آینده ی اش را نابود کرد.




تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷:۱۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#2

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
رزالین دیگوری vsتام ریدل
سوژه:فرار از آزکابان

کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند! از کجا باید می دانست که صرفا گذر از کنار خانه ماگل هایی که توسط شخصی نامعلوم به قتل رسیده اند، باعث می شود بدون محاکمه به حبس ابد در آزکابان محکوم شود؟ می دانست این روزها وزارتخانه در زمینه دستگیری تبهکاران بیش از حد سختگیرانه عمل می کند، اما نمی دانست تا این حد بی منطق شده اند.

چیزی که بیش از هوای کثیف، پتوهای بوی ناگرفته، ردایی که انگار متعلق به زمانی پیش از بنیانگذاران هاگوارتز بود، جیغ و فریادهای سایر زندانی ها، بوی تعفن پیچیده در هوا و حشرات موذی ای که احساس می کردند آن سلول کوچک و خفه کننده، ملک آبا و اجدادی اشان است و البته احتمالا درست فکر می کردند آزارش می داد، تام ریدل بود.

رزالین آدمی نبود که اهل قضاوت کردن دیگران باشد، و دلیل نفرتش از تام هم دقیقا همین بود. او در سلول راه می رفت و درباره تنفرش از ساکنین فقیر روستایی که در آن بزرگ شده بود یا به قول خودش "دهاتی های بی سر و پا" داد سخن می داد و رجز می خواند که دلش می خواهد چه بلایی سر ولگردها و گداها بیاورد. تقریبا هرروز با زندانی های دیگر دعوا راه می انداخت و آنها را "جادوگرهای کثیف" خطاب می کرد.

اما آن تام ریدل نفرت انگیز چه اهمیتی داشت؟ اکنون که تمام زندانیان خوابیده بودند، رزالین تا چند دقیقه از آنجا خلاص می شد. روز قبل، آموس به ملاقاتش آمده و چوبدستی اش را به او قرض داده بود تا کمکش کند از آنجا بگریزد. می توانست پاتروناسی بسازد و قبل از این که وزارت سحر و جادو متوجه چیزی شود، به خانه برگردد.

به آرامی و روی پنجه پا به سمت در رفت. چوبدستی آموس را در دستش می فشرد. او بلاخره می توانست به خانه بازگردد. می توانست دوباره پسر تازه به دنیا آمده اش را در آغوش بگیرد، سرش را روی شانه همسرش بگذارد و در خوشبینانه ترین حالت، دوباره در سنت مانگو مشغول به کار شود. برای اولین بار از زمانی که به آزکابان آمده بود، جوش و خروش شور و نشاط را در قلبش حس کرد.

چوبدستی را از جیبش بیرون کشید. با خودش گفت:" به یه خاطره شاد فکر کن." باید خاطره ای پیدا می کرد که برای غلبه بر آن همه دیوانه ساز مناسب باشد. تلاش کرد زمان به دنیا آمدن پسرش را به خاطر بیاورد. چهره سرزنده و ذوق زده آموس، شوق و ناباوری خودش وقتی برای اولین بار سدریک را در آغوش گرفت...

- هی، عفریته کوچولو.

چرا این موجود از خود راضی باید همین حالا مزاحمش می شد؟ حتما به مسئولین اطلاع می داد و او را به بند فوق امنیتی منتقل می کردند. چه می شد اگر آن چشمان از کاسه درآمده را دو دقیقه دیرتر باز می کرد؟

وقتی دید او هم با قاشق مشغول کندن تونل است، خشمش محو شد و جای خود را به خنده داد. واقعا آن موجود فکر می کرد با قاشق می تواند از زندان آزکابان فرار کند؟ واقعا که احمق بود. تام متوجه خنده رزالین شد و اخمی کرد.
- چیز خنده داری هست بگو منم بخندم.

رزالین معمولا دلش نمی خواست نیش و کنایه بزند، ولی حس می کرد چند طعنه آب دار می تواند این موجود مغرور را سر جایش بنشاند.
- از این که بعضیا اینقدر احمقن که فکر می کنن با قاشق می تونن از زندانی که همه طرفش آبه و توسط دیوانه سازها محافظت می شه فرار..

همین جمله کافی بود تا تام از جا در برود و با مشت و لگد به جان رزالین بیفتد. چگونه می توانست اینقدر گستاخ باشد که یک زن را کتک بزند؟ بیچاره همسرش!

رزالین مشتی به چانه اش زد.
- خیلی بی ادبی، می دونستی؟

تام موهای رزالین را کشید و رزالین لگدی به شکمش زد. وقتی آن ماگل با قاشق به جان رزالین افتاد، دعوا به اوج مسخرگی رسید، البته از نظر ماموری که با دهان باز به آنها زل زده بود و به سختی تلاش می کرد خودش را جمع و جور کند.
- آقای آلبوس دامبلدور بی گناهی رزالین دیگوری رو ثابت کردن و اون می تونه بیرون بیاد.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳:۳۸ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#1

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
دوئل دعواهای زندانیان


این تاپیک یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای‌ هست و کارکردش به این شکله که سوژه‌ای در قالب یک کلمه یا توضیحات به شما داده می‌شه.
در ادامه شما باید با توجه به سوژه، رولی بنویسین که در اون حتما با حریف دوئلتون درگیر بشین. این که پستتون طنز باشه یا جدی فرقی نداره، اما حتما باید درگیری بین شما و رقیبتون شکل بگیره. این که این درگیری چقدر جدی خواهد بود به خودتون بستگی داره. می‌تونین در نوع درگیری خلاقیت به خرج بدین و لزوما نباید این درگیری حتما به شکل دوئل جادوگران باشه یا کسی کشته بشه.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و سوژه‌ی مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی دوئل رو در این پست مطالعه کنید.

پ.ن: با تشکر از کدوالادر جعفر بابت ایده اولیه این سبک دوئل.


In mama's heart, you will always be my sweet baby







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.