تام ریدل vs رزالین دیگوری
سوژه : زندانی آزکابان
(توضیحات : هردوی شما تو آزکابان زندانی شدین و میخوایین فرار کنین؛ اما فقط یکیتون موفق میشه خارج بشه.
توضیح بدین چجوری و چرا تونست فرار کنه و بعدش چیکار میکنه.)
...........................................
- سیب زمینی میخوری؟
-میل ندارم.
- از ما گفتن بود همینطور به خودت گرسنگی بدی میوفتی یه گوشه میمیری. فکر میکنی سدریک با دیدن جنازه ی مادرش چه حالی میشه؟
- قطعا خودشو سرزنش میکنه.
- پس به خاطر اونم که شده دووم بیار.
فلش بک به زمان دستگیری شدنرزالین و سدریک وقتی که در دنیای ماگل ها مشغول خرید کردن بودند، موقع برگشت با عده ای ارازل درگیر میشوند و در آن میان رزالین برای نجات جان سدریک از دست یکی از خلافکار ها که با تکه ای بطری شکسته نزدیک او میشد، به ناچار دست به چوبدستی برد و هر چهار نفر آنهارا کشت. مادری که دست به بزرگترین جرم هر دو دنیا زد تا فرزند عزیزش، جگر گوشه اش را نجات دهد. همین که او سالم باشد برایش کافی بود. مهم نبود برای خودش چه اتفاقی می افتد.
حدود صد متر آن طرف تر...- تو کی هشتی؟
-دخترم بیا بغلم. آقا خواهش میکنم بذارید ما بریم، باور کنید به کسی چیزی نمیگیم. من و دخترم چیزی ندیدیم اون فقط پنج سالشه. التماستون میکنم.
- متاسفم واقعا...اما شما چیزی رو دیدید که نباید میدیدن پس چاره ای ندارم. نمیتونم اعتماد کنم که به بقیه هم خبر نمیدین.
- باور کنید...هق...باورکنید که نمیگیم. قسم میخورم ...هق
- گریه نکن اینطوری جز عذاب وجدان دادن به من کاری نمیکنی...تنها لطفی که میتونم به تو و بچت بکنم اینه که سریع و بدون درد کارتون رو تموم کنم.
- مامانی چلا گریه میکنی؟
-چیزی نیست دخترم...چیزی نیست خوشگلم...چشماتو ببند به زودی میرسیم خونه.
این آخرین دروغی بود که به عنوان مادر میتوانست بگوید و لحظه ای بعد صدای فریادی دردناک در کوچه پیچید و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. تام ریدل درحالی که آنقدر دسته ی شمشیرش را محکم در دست فشرده بود که از آن خون میچکید به سمت رزالین می آمد. خشم و غم عجیبی در او فوران کرده بود.
- تام من...
-حرف باشه واسه بعد اول از همه سدریک، تو باید جدا بری. اگه یک درصد ما گیر افتادیم تو به بقیه خبر بده...به مروپ ...به پسرم. اونا قطعا یه راهی برای کمک به ما پیدا میکنن.
- بسیار خب مراقب خودتون باشید. مامان منتظر من باش هرکاری بتونم میکنم. ولی اول از همه امیدوارم گیر نیوفتید.
- توهم همینطور زندگی مامان موفق باشی.
اما بعد از آن طولی نکشید که هر دوی آنها دستگیر شدند و سدریک با موفقیت توانست فرار کند.
پایان فلش بک-تام؟ من یچیزی رو هنوز نفهمیدم...تو که فقط تصادفی و به خاطر ملاقات با یه دختر ماگل اونجا بودی، چرا اومدی بهمون کمک کردی؟
- خودمم نمیدونم...قبل از اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم انجامش دادم.
- الان... پشیمونی؟
- حتی اگه باشم هم فایده ای داره؟ فعلا که جفتمون تو این جهنم گیر کردیم.
-آره ولی مطمئنم سدریک از پسش بر میاد. دست کم امیدوارم که پیغامتو رسونده باشه.
- منم امیدوارم...وگرنه نمیدونم تا کی ممکنه بتونم اینجا دووم بیارم. اگر نیان چاره ای نداریم جز اینکه خودمون فرار کنیم.
- هه...از اینجا؟ غیر ممکنه.
- بله از اینجا. قطعا همیشه برای هر غیر ممکنی استثنائی وجود دارد.
- آه دیگه نمیدونم. نقشه ای داری؟
- یه گیاه راه رونده دارم که با گاز گرفتن یه نفر و خوردن خونش باعث میشه دود غلیظی بوجود بیاد. فقط تنها مشکلش اینه فقط یک ساعت در هر روز به این حالت در میاد و دود بیرون میده. باید زمانی که آماده بودیم و تصمیم گرفتیم دست به کار شیم.
رزالین که سوزن و نخش را که ساعت ها از این دست به آن دست میکرد کنار گذاشت، با این پیشنهاد برقی در چشمانش پدیدار شد.
سه روز بعد...تام نقشه اش را عملی کرد. آن گیاه که حاصل ترکیب و پیوند های گیاهی خودش بود، علاوه بر ایجاد مه میتوانست حریفش را تا مدتی گیج کند و کاری کند او گم شود. با فرستادن گیاه دیگرش که موجودی زیرک بود، قفل در را باز کرد و تا میتوانستند از آنجا دور شدند. حال نوبت آن بود که از میان دیوانه ساز ها عبور کنند.
- تو اول برو فقط پنج دقیقه از زمان نگه داشتن مه مونده. من پشت سرت میام که گل رو با خودم بردارم بیارم.
-مطمئنی مشکلی برات...
- گفتم وقت نیست برووو.
و رزالین با بیشترین شدتی که میتوانست دوید و آن قدر دور شد که دیگر صدای دویدن و نفس نفس زدن هایش شنیده نمیشد.
- خیلی خب حالا نوبت منه. من از پسش بر میام. آره خودتو جمع کن تام. تو میتونی. هوف.
تام زمانی که فقط یک دقیقه برایش زمان مانده بود گل را زد زیر بغل و شروع به حرکت کرد.
- وایسا ببینم من که تازه از اینجا رد شدم ... ها؟ چرا سرم داره گیج میره؟ تو؟ نهههه نیا نزدیک نههههههه.
درست در لحظه ای که اثر آن گیاه از بین رفت، دیوانه ساز ها تام را یافتند و گیر انداختند. بعد از گذر چند ماه و تلاشهای مروپ و لرد و چندی از افراد وفادار ایشان توانستند تام راهم از آن جهنمی که گیر کرده بود نجات دهند.
اما او دیگر تام سابق نبود هرچه مروپ توجه کرد، دارو داد و به دنبال بهترین طبیب گشت هیچ فایده نکرد که نکرد. مدتی پس از آن به خاطر وضع روحی ای که تام پیدا کرده بود لحظه ای که برای هوا خوری رفته بود با تصور اینکه جادوگری که نزدیکش میشود قصد جانش را دارد با پارچ سفالی سنگینی سرش را شکست، که در نهایت منجر به فوت او شد. همین موضوع باعث شد دوباره به آزکابان برگردد.
تام در آنجا جنازه ی زنی لاغر اندام را دید که از گرسنگی جان داده است. انگار که مدتهاست در آنجا رها شده بود. همچین واقعه ای باعث شد شوک بزرگی به تام وارد کند و همه چیز را به خاطر آورد. درست است...رزالین هرگز از آنجا فرار نکرده بود. چرا که دقیقا روز قبل از فرار از گرسنگی تلف شده بود.
تام گیج و مبهوت به فکر فرو رفت. پس آن زن که با اون فرار کرد که بود؟ یک توهم؟ یک روح؟ هرچه که بود منجر شده بود او انگیزه ای برای زنده ماندن پیدا کند. آن زن ناجی او بود اما این خود تام بود که قدر آزادی اش را ندانست و با گیر انداختن خودش در افکار گذشته، آینده ی اش را نابود کرد.