wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: دیروز ساعت 23:56
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 09:18
پست‌ها: 86
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
نیکلاس فلامل vs بلاتریکس لسترنج

تیمارستان

*****

نزدیک بود دیر به روز اول کاری‌اش برسد. مسیر بخاطر تصادفی که جلوتر رخ داده بود قفل شده بود و منجر به ترافیکی که تا آن موقع مثلش را ندیده بود.
- آقای راننده! مپ زده چقدر دیگه می‌رسیم؟
- 20 دقیقه! البته از من می‌شنوی به اپای ایرانی اعتماد نکن پسرجون. تو این 30 سالی که من پشت این فرمون نشستم، از هیچ چیز ایرانی خیر ندیدم...

تا آن لحظه با راننده‌ی اسنپ خود حرفی نزده بود و بنظر می‌رسید که حالا آماده بود تا دانش کامل خودش از سیاست‌های داخلی و خارجی را به رخ بکشد.

به ساعت گوشی‌اش نگاه کرد. اگر زمانی که گفته شده بود درست باشد، 10 دقیقه زودتر می‌رسید. لرزش کمی به پاهایش می‌داد. باعث می‌شد از استرسش کم شود. بعد از سال‌ها کار پیدا کرده بود و نمی‌خواست از روز اول ذهنیت بدی در ذهن همکاران و بالاسری‌هایش بکارد.

- بنظر می‌رسه که این‌دفعه درست گفت.

راننده‌ خنده‌ای بلند کرد و چربی‌های شکمش و لپش لرزیدند. امیر زمان خوش و بش نداشت پس سریع تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. 10 دقیقه زمان خوبی بود. به نگهبانی رسید، ورودش را ثبت کرد و وارد تیمارستان شد. دیگر لازم نبود که نگران زمان باشد.

از نگهبانی آدرس محلی که باید به آن می‌رفت را پرسید.

- خوش به حالت که برای اون قسمت انتخاب شدی. قراره کلی بخندی. خیلی خوش شانسی!

امیر تا آن موقع ایده‌ای از بخشی که قرار بود در آن فعالیت کند نداشت و این تعاریف دلش را کمی آرام کرد. آدرس را گرفت و به سمت محل مشخص شده رفت.

در مسیر سر و صداهای وحشتناکی به گوشش می‌رسید. سر و صداهایی که ممکن بود سوال به دل یک تازه وارد بیاندازد که چرا اینجاست؟ چرا باید تن به این کار بدهد؟ آیا کار درستی کرده است که به اینجا آمده؟

ذهنش را از این سوالات پوچ خالی کرد. این سوالات نباید مانع کاری که قرار بود بکند، شوند. این کار او بود تا زمانی که بازنشسته شود. این صداها قرار بود همراهان هر روزش باشد... پس بهتر بود که از همین الآن به آن‌ها عادت کند.

به آدرسی که به او داده بودند رسید. یادش آمد که نگهبان از بخش "جادوگران" اسم برد. تابلوی روبه‌رویش این نوشته را روی خود داشت. به‌نظر درست آمده بود پس در زد.

- بفرمایید.
- سلام! وقتتون بخیر! من امیرم. قراره که از امروز توی این بخش کار کنم. به من گفتن که باید دنبال آقای عابدی بگردم.
- اوه بله! در موردت بهم خبر دادن. من عابدی هستم.

امیر جلو رفت و با آقای عابدی دست داد.

آقای عابدی رئیس بخش بود. میانسال و با ریشی پر پشت و مشکی. به‌نظر می‌رسید که هر از گاهی ورزش می‌کند و آدم خوش خنده‌ای‌ست. به گونه‌ای که کنارش احساس غریبی نمی‌کنی و وقتی او را می‌بینی انگار دوست چندساله‌ات را دیده‌ای.

- بیا آقا امیر! بیا تا با کل این بخش آشنات کنم.

آقای عابدی و امیر تمام اتاق‌های بخش را گشتند. امیر با همکارهای آینده‌اش آشنا شد. خوش و بش کوتاهی با هرکدام از آن‌ها کرد. حسی که از آن‌ها می‌گرفت بد نبود. یاد نگرانی مادرش افتاد.

- مامان جان! نذاری چون تازه‌واردی بهت زور بگن ها! تو نوکر اونا نیستی. سعی کن از حق خود دفاع کنی. باشه مامان؟

وقتی این حرف‌ها یادش می‌آمد، لبخند می‌زد.

- بنظر می‌رسه که با بخش حال کردی آقا امیر! تا اینجا سوال یا ابهامی نداری؟
- یک سوال هست آقای عابدی. وقتی به نگهبانی گفتم آدرسی که باید برم کجاست، بهم آدرس رو داد و گفت که خوش شانسم که اینجام. واقعیتش دلیل اون رفتار رو نفهمیدم.
- این مربوط می‌شه به چیزی که تو ادامه‌ی مسیر می‌خوام بهت نشون بدم.

لبخند دندان‌نمایی روی صورتش شکل گرفت. به‌نظر می‌رسید که ذوق چیزی که قرار بود در ادامه نشان بدهد را دارد.

وارد اتاقی شدند که سه سمتش دیوار و یک سمتش تماما شیشه بود. زاویه دید شیشه یک حیاط بزرگ بود که عده‌ای در آن به کار خود مشغول بودند. امیر نگاهی به تک تک آن‌ها انداخت.

- می‌دونم تو ذهنت چی می‌گذره... این‌که اینا چرا اینجوری‌ان. هممون همین بودیم. دقیقا مثل تو، اولین باری که بهشون نگاه کردیم چشمامون گرد شده بود. ولی اگه صبر کنی تا بهت توضیح بدم که اینجا چه خبره، همش برات عادی می‌شه.

آقای عابدی دو صندلی را روبه‌روی هم گذاشت و به امیر تعارف کرد که بنشیند.
- ببین آقا امیر، اینجا بخش جادوگرانه. اینجا افرادی رو نگه می‌داریم که بیش از حد درگیر دنیای هری پاتر شدن! انگار حس می‌کنن توی اون دنیا زندگی می‌کنن. هرکدومشون یه شخصیت اون داستان رو زندگی می‌کنن و شخصیت خودشون رو یادشون رفته. اصلا بذار با مثال بهت توضیح بدم.

با هم به نزدیکی شیشه رفتن. آقای عابدی با دستش به شخصی اشاره کرد.
- اون پسره رو می‌بینی؟
- همونی که درازه؟
- آفرین! عینکیه. اون اسمش عرفانه ولی خب فاز و نولش قاطی شده و الان فکر می‌کنه که بلاتریکس لسترنجه. اون موهای فرفری هم مال خودش نیست؛ کلاه گیس داره. عه! چقدر خوش شانسی آقا امیر! قراره یه اتفاق باحال بیفته.

امیر نگاهش به حیاط را دقیق‌تر کرد. عرفان جلوی پسر جوانی که از عمد کمرش را خم کرده بود تا پیر به‌نظر برسد ایستاده بود. او هم کلاه‌گیس داشت، چون به سنش نمی‌خورد که موهایش یک دست سفید باشند. چین و چروکی هم که روی صورتش بود، خبر از یک گریم ضعیف می‌داد.

- نمی‌فهمم. قراره چی بشه؟
- ببین عزیزم، یه تایمایی این اتفاق رخ می‌ده. بهش می‌گن دوئل. اونا رو می‌بینی که کنار این دو نفر ایستادن؟ اونا هم مثلا داور دوئلن. قراره به نحوه‌ی دوئل این دو نفر امتیاز بدن.

امیری نگاهی به افرادی که آقای عابدی می‌گفت، انداخت. چیز عجیبی را مشاهده کرد.
- چرا وسط اون دو تا دختر داور یه لپ‌تاپه؟

آقای عابدی برای چند ثانیه قهقهه‌ای زد. همیشه عاشق این بود که این بخش را به تازه‌واردها توضیح بدهد.
- وای اون خیلی خوبه پسرجون! اول باید نهایت عجیب بودن این بخش رو بهت بگم تا شاید بتونی چیزی که در ادامه می‌گم رو هضم کنی. این بخش جادوگران فقط توی ایران نیست؛ بعضی از کشورهای خارجی هم با مشکلی که ما داریم درگیرن. برای همین مجبور شدن که همچین بخشی رو توی تیمارستان‌های خودشون احداث کنن. اونی که اونجا می‌بینی از آلمانه. یه شریف نامیه که اگه یکم دقت کنی می‌تونی گریمش رو ببینی. موهای قرمزی داره و یه لباس بلند زرد می‌پوشه. از دوتا پرتقال هم استفاده می‌کنه که لباسش نیفته. اسم شخصیتش هلگا هافلپافه. بعد جالبیش اینجاست... اون وزیر ایناست. باید اون موقعی که داشتن رای گیری می‌کردن می‌بودی. اوضاع عجیبی بود. از اون بدتر مناظره‌شون بود! این از اون سمت چرت و پرت می‌گفت یکی دیگه از کاندیداها هم از این‌ور. یه‌جوری بود که برای هرکی تعریف می‌کردم فکر می‌کرد من دیوونه شدم.

بعد از این توضیحات آقای عابدی سعی کرد که فک امیر را از کف زمین جمع کرده و به جای اصلی‌اش برگرداند. مغز او موضوعاتی که شنیده بود را هضم نمی‌کرد. نمی‌توانست درک کند که چرا کسی باید این‌گونه شود... چه کمبودهایی باید داشته باشد که به این روز بیفتد.

- اوه اوه! داره شروع می‌شه. صندلی رو بیار تا بشینیم و ببینیم.

بلاتریکس لسترنج روبه‌روی نیکلاس فلامل قرار داشت. چشم در چشم یکدیگر دوخته، سفت چوب‌دستی‌هایشان را گرفته و منتظر شروع دوئل بودند.

با اشاره‌ی جوزفین دوئل شروع شد.

تعلل نیکلاس باعث شد که حمله‌ی اول را بلاتریکس لسترنج انجام دهد. چوب‌دستی‌اش را از سمت راست به سمت چپ تکان داد و زمزمه‌ای کرد. از سر چوب دستی‌اش 6 نور صورتی رنگ خارج شده و به هوا رفتند. نیکلاس گمان کرد که بلاتریکس خطا زده است.
- مثل اینکه پیر این دوئل من نیستم، بلا!

بلاتریکس لبخند گشادی به نیکلاس زد و به آسمان نگاه کرد. هر 6 نور مسیر خود را تغییر دادند و به سمت نیکلاس حرکت کردند. نیکلاس در طلسم‌های دفاعی آوازه‌ی خوبی داشت. سریعا چوب‌دستی‌اش را از پایین به سمت بالا برد. همزمان با حرکت چوبدستی، دیواری از باد در نزدیکی‌اش شکل گرفت. نور‌ها با برخود به دیوار بادی از بین رفتند.
- طلسم خوبی زدی ولی نهایت بتونی باهاش یه جادوآموز سال اولی رو شکست بدی. من به اندازه‌ی یک نسل تو عمر دارم بچه! با این طلسمای بچگونه کار به جایی نمی‌بری.

نیکلاس در هوا، حرف ‌S را کشید. یک گرگ سه سر روبه‌رویش ظاهر شد. سینه‌ی گرگ به سرخی مذاب بود. بنظر می‌رسید که جای خون، آتش در وجودش جریان دارد. با دستور نیکلاس، گرگ به سمت بلاتریکس حمله‌ور شد.

بلاتریکس از هیبت گرگ به وجد آمد. لبخندش گشادتر شد. کاری نکرد تا گرگ او را ببلعد. نیکلاس که گمان می‌کرد بلاتریکس در برابر طلسمش تسلیم شده است، خود را برنده‌ی دوئل دانست و دفاعش را رها کرد.

چند ثانیه بعد صدای انفجار سرش را به سمت جایی که بلاتریکس بود چرخاند. اثری از طلسمش نبود. بخاطر انفجار و گرد و خاکی که در فضا پخش بود، بلاتریکس را هم نمی‌دید. چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند. از میان گرد و خاک، نور آبی را دید که مستقیم به سمتش می‌آید. دفاعش پایین بود و نمی‌توانست طلسم دفاعی‌ای را به موقع اجرا کند. نور به سمت سرش می‌آمد. فقط فرصت کرد که گردنش را تکان دهد. پس چند ثانیه می‌توانست گرمای خون را روی گونه‌اش حس کند. دستش را به صورتش زد. رعدی که بلاتریکس به سمت او فرستاده بود، بریدگی سطحی‌ای روی صورتش ایجاد کرده بود.

- حرف از طلسم‌های بچگونه می‌زدی؟

نیکلاس کمی در شوک بود. انتظار نداشت که به این سرعت زخم بردارد. بلاتریکس از این فرصت استفاده کرد و دایره‌ای رو هوا کشید. در نزدیکی نیکلاس، از هر چهارطرف زنجیر هایی را از زمین فراخواند که به سمت حریفش روانه می‌شدند: دو تا به سمت پا و دو تا به سمت دست. نیکلاس توانست دو تا از آن‌ها را دفع کند ولی دو زنجیری که به سمت پاهایش می‌رفتند، او را گرفتار کردند. زمانی که زنجیرها به مچ پایش رسیدند، دور آن‌ها پیچیدند و قفل شدند. سپس نیکلاس را به سمت قسمتی که از آن درآمده بودند، کشیدند. صورت نیکلاس محکم به زمین خورد. نباید به درد فکر می‌کرد. تمام نیرویش را در دست راستش ذخیره کرد تا چوبدستی‌اش نیفتد. نباید آن را از دست می‌داد؛ گم شدن آن برابر با تمام شدن دوئل بود.

زنجیرها پای نیکلاس را به داخل زمین بردند و حالا او تا کمر درون زمین فرو رفته بود. بلاتریکس آرام آرام به سمتش قدم برداشت.
- آخی! پیرمرد مهربون تکون نمی‌خوره؟

نیشخند نیکلاس کمی بلاتریکس را ترساند. چرا باید در چنین وضعیتی لبخند به لب‌های این مرد می‌بود؟ چه نقشه‌ای داشت؟

زمین زیر پای بلاتریکس لرزید. سریعا چشمش به چوبدستی نیکلاس افتاد. برخورد سطحی‌اش با زمین را دید.
- واقعا که رو مخی پیرمرد!

بلاتریکس طلسم را شناخت. تنها طلسمی که نیاز بود چوب‌دستی با زمین برخورد کند، "احضار آدمک خاکی" است. سریعا چرخید. تبری از خاک را دید که تقریبا به سرش رسیده بود. نمی‌توانست در آن زمان طلسم دفاعی قوی‌ای را اجرا کند، پس به یک طلسم ساده اکتفا کرد... طلسمی که نتوانست ضربه‌ای که به سمتش می‌آمد را تحمل کند.
دفاع شکست و تبر در سرش فرو رفت. نیکلاس خنده‌ی بلندی کرد.
- تنها مشکل این جوونا اینه که سریع مغرور می‌شن.

نگاهی به داوران دوئل انداخت. به‌نظر نمی‌رسید که بخواهند پایان دوئل را اعلام کنند.

- هی پیری!

بلاتریکس با چوب‌دستی‌اش چند ضربه به پشت سر نیکلاس زد. در آن لحظه بلاتریکسی که تبر در سرش بود تبدیل به خاکستر شد و به زمین ریخت.

نیکلاس سعی کرد گردنش را بچرخاند تا به بلاتریکس واقعی‌ای که در پشتش بود نگاه کند.

- بابا نکن گردنت می‌شکنه! تو سن 900 سالگی استخونات توان این چرخشو ندارن. شانس آوردی که داریم دوئل می‌کنیم، اگه دوئل نبود ادامه‌ش اصلا برات خوشایند نمی‌شد. الانم تسلیم شو تا هم تو از اون زمین در بیای، هم من برم به کارم برسم. و اینکه مشکل شما پیرمردا هم اینه که همیشه فکر می‌کنین با تجربه‌ترین و بیشتر می‌فهمین.

داوران بلاتریکس را در میان صدای خنده‌هایی که از دور به گوش می‌رسید، برنده اعلام کردند. صداهایی که از یک اتاق می‌آمدند.

امیر و آقای عابدی کم مانده بود کف زمین را گاز بگیرند.
- وای آقای عابدی! باورم نمی‌شه که همچین چیزی رو دیدم. اون مو فرفریه چوب درختو می‌گرفت سمت اون یکی، بعد اون یکی پرت می‌شد!
- من که بهت گفتم آقا امیر! اینا تو یه دنیای دیگه‌ان. اونجارو دیدی که پیرمرده دستشو زد به صورتش بعد یکم مزه مزه کرد؟ فکر کنم صورتش خونی شده بود.
- اونجاشو دیدین که عرفان اول جلوش بود بعد یه ضربه خورد، یکم وایستاد بعدش رفت پشت اون یکی و مسخره‌ش کرد؟ خیلی دوست دارم بدونم اونجا تو ذهنش چه اتفاقی افتاده.

امیر و آقای عابدی نیم ساعتی را مشغول مسخره کردن آن دو نفر بودند. نمی‌توانستند خنده‌شان را متوقف کنند. فقط کافی بود که یک صحنه از چیزی که دیده بودند را متصور شوند تا دوباره خنده به سراغشان بیاید.

- آره دیگه! فکر کنم الان فهمیدی که آقای مسعودی منظورش از حرفی که زد چی بود.
- الان حتی می‌تونم حسادت توی جمله‌ش رو هم بخاطر بیارم.
- خب، من دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. اگه تو هم سوالی نداری، می‌تونی مشغول به کار بشی.

امیر از آقای عابدی تشکر کرد و به سراغ کاری که برایش تعیین کرده بودند رفت. باید ناهار را میان روانی‌ها پخش می‌کرد.

امیر ظرف‌های غذا را از آشپزخانه تحویل گرفت و به سمت اتاق‌های بیماران حرکت کرد. فقط چهار اتاق وجود داشت. بالای هر اتاق چیزی نوشته شده بود: اسلیترین، هافلپاف، ریونکلا و گریفندور. اتاق‌ها بزرگ بودند و داخلشان تعدادی تخت، کمد و صندلی قرار داشتند.

بیماران حیاط را خالی کرده و هرکدام در سرجایشان منتظر غذا بودند.

امیر وارد اولین اتاق شد. اتاقی که نامش اسلیترین بود. اولین چیزی که توجه‌اش را جلب کرد، موهای فرفری‌ای بود که یک ساعت پیش در حال تماشایشان بود. سعی کرد خاطراتی که به تازگی ثبت کرده بود را یادآور نشود تا خنده‌اش نگیرد.

عرفان متوجه این تلاش او شد.
- دوئلمو دیدی نه؟

امیر با سر جواب او را داد. می‌ترسید که دهان باز کند و به جای کلمه، صدای خنده‌اش بیرون بزند.

- راحت باش، می‌تونی بخندی.

امیر در چهره‌ی عرفان ناراحتی‌ای نمی‌دید. فقط یک حس بیخیالی ساده وجود داشت. اعتنایی نکرد. 3 اتاق دیگر منتظر غذایشان بودند برای همین وقتی برای صحبت نبود. غذا را پخش کرد و از اتاق خارج شد. در آخرین لحظه عرفان را دید که موهای فرش را کنار می‌زد تا بتواند قاشق را در دهانش بکند.

امیر کاری باید انجام می‌داد را انجام داد و برگشت تا چرخ غذا را به آشپزخانه تحویل دهد. ادامه‌ی روز کاری‌اش ساده بود. باید به بیماران سر می‌زد، مراقب می‌بود تا درگیری‌ای در حیاط رخ ندهد و در کل فضا را آرام نگه دارد. ساعت 5 بعد از ظهر نیز خروج خود را زد و از تیمارستان خارج شد.

شب هنگام غذا چهره‌ی عرفان جلوی چشمانش بود. بنظرش نمی‌رسید که این چهره‌ی یک بیمار روانی باشد. جوری که صحبت می‌کرد مثل افراد عادی اجتماع بود. این سوال ذهنش را می‌خورد که چرا این افراد با این وضعیت در آن بخش زندگی می‌کنند.

غذا را با این افکار خورد. دندان‌هایش را با این افکار مسواک زد. چشمانش را با این افکار بست. و خوابید.

روزهای بعدی مانند اولی بودند. کار زیادی نبود. سرو غذا، مراقبت از بیماران! تقریبا تکراری شده بود. به ذهنش می‌رسید، سخنی که آقای مسعودی گفته بود، چندان هم درست نبود، ولی خب خدایش را شکر می‌کرد که کارش مانند بخش‌های دیگر نیست. اخباری که از بخش‌های دیگر می‌شنید، مثل فیلم‌ها بود. خودزنی، استفراغ، دماغ خرد شده و ...

- آقا امیر! فردا اولین شیفت شبته. شیفت شب ساعت 5 شروع می‌شه و 7 صبح تموم. کار خاصی توش نداری. شام رو باید پخش کنی و سر تایمش برقا رو خاموش کنی و از دوربین حواست به اتاقا باشه.

آقای عابدی دستورالعمل کامل شیفت شب را به او داد. به‌نظر نمی‌رسید که چیز سختی باشد.

وقتی به خانه رسید، یک شات قهوه خورد. این ایده را در سر می‌پرواند که اگر شب را بیشتر بیدار بماند و دیرتر بخوابد، بیشتر روز را خواهد خوابید و این‌گونه سر شیفت اذیت نمی‌شود.

تقربیا ساعت 4 صبح خوابید و 2 بعد از ظهر فردا بیدار شد. کمی کسل بود. ولی خودش را از تخت بیرون کشید. صبحانه‌اش را خورد. لباسش را پوشید و با مترو به سمت محل کارش رفت.

- آقای مسعودی سلام! خوبی؟ خسته نباشی!
- به به تازه‌وارد گل! سلام. قربونت عزیزم تو خوبی؟ چایی می‌خوری؟ تازه دمه.

آقای مسعودی فرد خوش مشربی بود. همیشه لبخند به صورت داشت و سعی می‌کرد با همه رفتار دوستانه داشته باشد.

- دم شما گرم! باید برم که اولین شیفت شبم رو درست و حسابی بگذرونم.
- موفق باشی عزیزم!

امیر به سمت بخش جادوگران حرکت کرد. هنوز صدایی که در این مسیر می‌شنید برایش عادی نشده بود. ذهنش هنوز هم تخیل می‌کرد که پشت آن درها چه اتفاقی می‌افتد.

- امیر جون این تو و این هم بخش. آقای عابدی که همه چیز رو بهت گفته. اگه مشکلی پیش اومد می‌تونی از نگهبانی هم کمک بگیری. با داخلی 2304 می‌تونی باهاشون ارتباط بگیری. سوالی نداری؟
- نه! خیلی ممنون بابت راهنمایی. خدانگهدار!

همکارش دستی تکان داد و رفت. امیر بعد از خداحافظی به سمت اتاقی که می‌توانست از آن حیاط را نظاره کند رفت.

حیاط آرام بود. هرکس گوشه‌ای نشسته بود و با خود حرف می‌زد. چشمانش به دنبال عرفان گشتند. او را کنار دختری روی نیمکت یافت. دختری با موهای مشکی بلند و چتری‌ای که تا ابروهایش پایین آمده بود. البته از همان فاصله هم معلوم بود که کلاه گیس است. به کلاه گیس عادت کرده بود. بیماران این بخش همه شکل خود نبودند.

تا آن موقع آن دختر را ندیده بود. نمی‌دانست که باید به عرفان هشدار بدهد که فاصله را حفظ کنند یا نه پس خودش را به ندیدن زد و مشغول رصد باقی افراد شد.

زمان شام فرا رسیده بود. مثل همیشه اول غذا را تحویل گرفت، سپس به نوبتی که همیشه پخش می‌کرد، غذا را توزیع کرد. غیر از همان بار اول که با عرفان چند کلمه‌ای حرف زد، دیگر مکالمه‌ای با بیماران نداشت. می‌ترسید دوباره افکاری که آن شب داشت، به سراغش بیایند.

بعد از پخش غذا به اتاق دوربین‌ها رفت. روی صندلی نشست و از دوربین‌ها رفتار بیماران را رصد کرد. مثل همیشه چیز نگران کننده‌ای مشاهده نکرد.

زمان خاموشی رسیده بود. ساعت تقریبا 11 بود. لامپ‌ها در این زمان خاموش می‌شد و از طریق بلندگو به بیماران گفته می‌شد که زمان خواب فرا رسیده است.

یک ساعتی گذشت که امیر حرکاتی در اتاق اسلیترین مشاهده کرد. بیماران آن اتاق تخت‌هایشان را بهم نزدیک می‌کردند. به اون گفته شده بود که بعد از خاموشی نباید تجمعی صورت بگیرد. از آنجایی که افراد دیگر در اتاقشان خواب بودند، نمی‌شد از بلندگو استفاده کرد. برای همین چراغ قوه‌اش را برداشت تا شخصا به اتاقشان برود و تذکر دهد.

تاریکی کمی ترسناک بود ولی چراغ قوه مسیر را برای او روشن می‌کرد. سعی داشت به این تاریکی عادت کند چون حالا حالاها با آن سر و کار داشت.

به اتاق اسلیترین رسید. در را به آرامی باز کرد. جماعتی را دید که روی تخت‌های به هم چسبیده، گرد هم نشسته بودند. با صدای آرام گفت:
- شما نباید این تایم بیدار باشین. لطفا تخت‌ها رو برگردونین جای اصلیشون و بخوابین.

نور چراغ قوه را به صورت شخصی انداخت که داشت به او نگاه می‌کرد. نور به شیشه‌ی عینکش خورد و بازتاب کرد. چهره‌اش برای امیر آشنا می‌زد. نور را کمی بالا برد. چیزی غیرعادی دید. ن.ر چراغ قوه را بین افراد حرکت داد. همه تغییر کرده بودند.

- بنظر میاد تعجب کرده باشی.

صدا از سمت راستش آمد. نور را به سمت آن شخص گرفت.

- می‌شه قبل از اینکه با این نور کورمون کنی، بری و برق این اتاق رو بزنی؟

امیر نمی‌دانست چرا دارد به او گوش می‌دهد. تغییراتی که مشاهده می‌کرد گیجش کرده بودند. از طرفی مسئله چیزی نبود که بخواهد به نگهبانی اطلاع دهد. بنظرش رسید که برق را می‌زند، صحبت می‌کند و سپس آن‌ها را تشویق به خواب می‌کند و مشکل حل می‌شود.

برق را زد و به اتاق اسلیترین بازگشت. صحنه‌ای که الان می‌توانست به وضوح ببیند را باور نمی‌کرد.
- اون چیز میزاتون کو؟

با دستانش به مو و صورتش اشاره کرد.

- تو هم یکی از اون آدمایی نه؟ دگم!

با گفتن آن کلمه، همه خندیدند.

- کدوم آدما؟
- همون افرادی که فکر می‌کنن ما دیوونه‌ایم دیگه. همونایی که فکر می‌کنن دارن از ما مراقبت می‌کنن.

امیر نمی‌توانست آن شخص را کسی جز یک دیوانه ببیند برای همین حرف‌هایش را جدی نگرفت. صورتش را چرخاند و به عرفان نگاه کرد.
- موی فرفریت کو؟

لبخندی روی صورتش نشست.

عرفان سرش را به سمت شخصی که کمی قبل با امیر سخن گفت، چرخاند.
- دقیقا از همون آدماست آقا سورنا!
- چی دارین می‌گین برای خودتون؟ پاشین! پاشین تختا رو درست کنین و بخوابین. منم می‌رم و لامپا رو خاموش می‌کنم.

وقتی برگشت که برود صدای خنده‌ای از پشت او را متوقف کرد. برگشت و مردی را دید که سعی دارد جلوی خنده‌اش را بگیرد.
- چیزی شده؟

رضا دیگر نتوانست مقاومت کند. خنده‌اش مانند بمبی ترکید. پشت دست او شیوا، سمیرا و زینب نیز خندیدند.
- کارکنای اینجا وقتی جدی می‌شن واقعا بامزه‌ان. "تختاتون رو درست کنین."

رضا سعی کرد جمله‌ی آخر را شبیه به امیر بگوید.

امیر خم به ابرو آورد. سورنا این صحنه را دید.
- ناراحت نشو. رضا کلا اینجوریه. منظور خاصی نداره. سعی می‌کنه با هم شوخی کنه. البته بعضیا شوخیاش رو جدی می‌گیرن. برای اون هم درگیری‌هایی داشتیم با بچه‌های تالار دیگه.

گره ابرو امیر باز شد.
- من یکم گیج شدم. این تغییراتی که نسبت به روز دارین. این داره گیجم می‌کنه.

همه‌ی خنده‌ از صورتشان محو شد. سمیرا لب به سخن گشود:
- ما می‌تونیم بهت توضیح بدیم. مثل کاری که قبلا برای افراد شبیه به تو کردیم. خسته هم نمی‌شیم. بعدش بستگی به خودت داره.

امیر خودش را آماده برای شنیدن نشان داد. عرفان از دیگران اجازه خواست تا او شروع کند.
- می‌تونم قبل شروع اسمت رو بپرسم؟
- من امیرم!
- خوشبختم عزیزم! خب ببین حتما چیزایی در مورد ما از همکارات و رئیس این بخش شنیدی درسته؟ اینکه ما دیوونه‌ایم، توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنیم و ...

امیر سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.

- آیا ازشون چیز دیگه‌ای شنیدی؟ خودم جات جواب می‌دم. نه! هیچکس چیزهای دیگه‌ی ما رو نمی‌بینه. کلی مثل تو شیفت شب داشتن ولی اون‌ها هم ندیدن. تو اولین نفری! موقعی که رفتی تا لامپ این اتاق رو روشن کنی ما داشتیم به هم می‌گفتیم که یعنی می‌شه؟ یعنی یک نفر تونست تغییر ما رو درک کنه؟ برامون باورنکردنی بود. این بخش بیشتر از 20 ساله که تاسیس شده. خیلیا توش بودن و رفتن خیلیا هم مثل ما هنوز مهمونشن. هیچوقت نشده بود که کسی بتونه تغییر یک فرد رو تشخیص بده. همه اون رو فقط با گریم می‌دیدن. ولی وقتی تو متوجه شدی که من موی فر ندارم، تغییری احساس شد. تو شدی اولین نفر! این از توضیحات اولیه! حالا بریم سر موضوع گیج شدن تو. حق بهت می‌دم. تو بخاطر تغییر ظاهر ما گیج شدی. منطقیه. این تغییر زیاد هر کسی که باهاش مواجه نشده باشه رو گیج می‌کنه. ولی خب عرفان واقعی این شکلی هست که جلوت نشسته. اون بلاتریکس لسترنجی که می‌بینی، تفریح من تو زندگیمه. حتما برات عجیبه که من از زندگی حرف بزنم... به‌نظر من کلا توی این چهار دیواری زندگی می‌کنم. این دید افرادیه که حقیقت رو نمی‌خوان بینن. برای ما تیمارستانی وجود نداره. ما داریم زندگی خودمون رو می‌کنیم. همین من رو می‌بینی؟ من با دختر خوشگلی که کنارم نشسته ازدواج کردم.

امیر سمیرا را دید. همان دختری بود که چند ساعت پیش روی نیمکت کنار عرفان دیده بود.

- یا همسرم. اون معلم زبانه! ولی شما اصلا نتونستین این قسمتش رو ببینید. چون ذهنیت شما قفل شده روی اینکه ما یه مشت روانی‌ایم که زندگی نداریم و فقط عین احمقا چوب درخت رو سمت هم می‌گیریم.

ذهن امیر نمی‌توانست این همه اطلاعات را کنار هم بگذارد. اطلاعاتی که برای عقلش، منطقی نبودند. سورنا ادامه داد.
- ببین عزیزم! می‌دونم که داریم گیجت می‌کنیم. خودمون هم اولین باره که با فردی که بنظر می‌رسه ممکنه ما رو بفهمه روبه‌رو شدیم. واسه همون نمی‌دونیم دقیقا چجوری بهت بگیم که قضیه رو کامل بفهمی. تنها چیزی که می‌تونم بهت بگم اینه که تا الان هر چیزی که بهت گفته شده رو بذار کنار. و ببین چه با حرفایی که الان عرفان بهت زد عقلت چی می‌گه.

امیر چشمانش را بست. سعی کرد به گفته‌ی سورنا گوش بدهد. همه‌ی سخنان آقای عابدی را کنار گذاشت. خنده‌هایش را فراموش کرد. حرف‌های عرفان را به تمسخر نگرفت و به آن‌ها را باور کرد. چشمانش را باز کرد.

دیگر در تیمارستان نبود. ساعت تقریبا 12 بود. در کافه‌ای در جمع کسانی که چند لحظه‌ی پیش با آنها روی تخت تیمارستان حرف می‌زد، بود. بنظر می‌رسید که سال‌هاست در آن جمع حضور دارد.

- از قیافت می‌تونم بفهمم که اومدی به دنیای واقعی.
- بنظر میاد که دیگه دگم نیستی.

صبح روز بعد

آقای عابدی صحنه‌ای که می‌دید را باور نمی‌کرد. امیر در لباس روانی‌ای با چوب دستی درحال دوئل با عرفان بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در 1404/8/30 23:59:28
پاسخ: دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: دیروز ساعت 16:13
تاریخ عضویت: 1399/06/24
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 00:47
از: تارتاروس
پست‌ها: 319
آفلاین
نبرد خونین نیکلاس فلامل در برابر بلاتریکس لسترنج
نقل قول:

جوزفین مونتگومری نوشت:
سوژه دوئل نیکلاس فلامل و بلاتریکس لسترنج: تیمارستان!

مکان: دعواهای زندانیان (حتما باید یه جایی با حریف دوئلتون درگیر بشید توی داستان)

زمان: دو هفته (تا 30 آبان)

بگو پنیر و بمیر!


تیمارستان سنت‌ آزبورن همیشه بوی مشخصی داشت: الکل ضدعفونی کننده دست کداک مدل 05 حجم 125 میلی لیتر ارسال سریع دیجی‌کالا + دیوانگی + استرس پخته‌ شده روی حرارت کم که انگار با قاشق از روی شعله قهوه‌ جوش برداشته باشی. نیکلاس فلامل، که طبق شناسنامه هزارساله بود و طبق رفتارنامه(!) یک دیوانه‌ ی بیست ساله، قدم به راهروی اصلی گذاشت. راهرو تاریک بود و چراغ‌های سقفی، انگار که خودشان هم شک داشتند که چرا هنوز روشن‌ اند؛ سو سو میزدند.

نیکلاس زیر لب غر زد.
-تیمارستانه یا مخفیگاه دِمنتورهای افسرده؟ یکی این لامپا رو درست کنه.

صدای قهقهه ای مریض از پشت چندین در، جوابش بود.

پرستار جوانی با ظاهری مرده‌ نما جلو آمد و پرونده‌ ای سیاه مثل روح بلاتریکس به دستش داد.
-آقای فلامل… شما واقعا مطمئنید می‌ خواید وارد اتاق ۷۷ بشید؟

نیکلاس در پاسخ لبخندی زد که معمولا قاتل‌ها لحظه‌ ی قبل از بدبخت کردن قربانی‌ هایشان می‌ زنند.
-عزیزم، من برای کشتنش اومدم، نه دیدنش.

پرستار یک قدم عقب رفت.
-خب… امیدوارم وصیت‌ نامه‌ تون رو امضا کرده باشید.

نیکلاس قدم برداشت و در را باز کرد. در اتاق ۷۷، بلاتریکس لسترنج وسط اتاق می‌ رقصید. نه رقص عادی، بلکه رقصی که اگر روی صحنه بود، تماشاگر ها فرار می‌ کردند و فقط روانپزشکش دست می‌ زد. موهاش همه جا پخش، چشماش برق جنون داشت و با دیوار حرف می‌ زد. روی دیوار صورت مردی نقاشی شده بود.
-آره عزیزم… تو منو می‌فهمی… تو تنها کسی هستی که همیشه کنارمی… لعنت به اون پشمک که می‌خواد بینمون فاصله بندازه… .

نیکلاس با تمسخر گفت:
-مبارک باشه نامزد جدیدت. یادم نمیاد برای جشن دعوتم کرده باشی.

بلاتریکس برگشت. با یک لبخند تا بناگوش، آن هم از آن مدل‌ هایی که اگر روی صورت هر آدم دیگری بود، باید فورا به تیمارستان زنگ زد.

-نیکلاس فلامل… وای چه افتخاریه… پیرمرد معروف، کیمیاگر جاودانه… تو اینجایی که به من کمک کنی یا بالاخره تصمیم گرفتی بمیری؟
-هیچ‌کدوم.

نیکلاس چوبدستی اش را که ظاهرا از قفسه‌ی "اشیا ممنوعه و خیلی خطرناک، لطفا دست نزنید" برداشته بود، روی میز گذاشت.
-اومدم تو رو بکشم.

بلاتریکس زد زیر خنده. خنده‌ای که اگر از پنجره بیرون می رفت احتمالا باعث طلاق ۱۲ زوج می‌ شد.
-تو؟ منو؟ نیکلاس… عزیزم… تو حتی نمی‌تونی یک دمنتور افسرده رو بکشی.

نیکلاس ابرو بالا انداخت.
-میخوای امتحان کنم؟ یکی شون دم در بود، خیلی هم تو مایه‌ های غمگینِ Emo میزد. منو یاد یه دم دراز نارنجی می انداخت.

بلاتریکس با چوبدستی اش بازی کرد.
-ممم..نه..میدونی که انتظارو دوست ندارم. اما میخوام بدونی باهات چیکار میکنم وقتی گردن نازکت رو زیر پاهام میشکونم و...

نیکلاس دفترچه‌ اش را بیرون کشید.
- یادداشت. بلاتریکس هنوز زیادی حرف می‌زنه.
بلاتریکس چوبدستش را بلند کرد.
-خیلی خب… اویلیا… فانتوم…!

جادو از کنار گونه‌ ی نیکلاس رد شد و سقف را ترکاند و سقف شروع کرد به ریزش.
زنگ هشدار تیمارستان به صدا در آمد. موجود محافظ، چیزی بین و پرستار و غول، وارد شد.
-لطفا آرومـــــــــــــــم باشید! بیمارا خوابیـــــــــــــــــدن!!
-سکتومسمپرا!

موجود به دو نیم تقسیم شد.

--اوه… انصافا لازم نبود. اون بنده خدا فقط وظیفه‌ شو انجام می‌ داد.

بلاتریکس پوزخند زد. نیکلاس چوبدستش را بالا آورد. بلاتریکس هم همین‌کار را کرد.

-آرس نِکروس!

جادویی سیاه مثل یک شلاق زنجیری مستقیم به پهلوی نیکلاس خورد. نیکلاس پیاله ای از خون تف کرد. برای اولین بار عقب رفت. نگاهش روی زخمی که در حال خون ریزی بود می لرزید.

-شکارچی جاودانگی… بالاخره بالا آوردی؟ تو می‌ میری فلامل. همینجا. در اتاقی که حتی دیواراش هم دیوونه‌ ان.

نیکلاس دستش را گذاشت روی زخم و دستش رو حسابی با خون قرمز کرد. بعد خیلی سریع با دست خونی، شکلی روی هوا نقاشی کرد. با حرکات دست نیکلاس، یک تسترال از هیچ ظاهر شد و روی بلاتریکس شیرجه زد. بلاتریکس به موقع غلت زد و تسترال فقط دیوار را له کرد. همان دیواری که لحظاتی قبل معشوقه‌ ی او بود را آرام آرام جوید.

نیکلاس شانه بالا انداخت و با نگاه به بلاتریکسی که چشمانش قرمز شده بود گفت:
-میگن رابطه های پر هیجان معمولا کوتاهن.

بلاتریکس برخاست، موهایش مانند سیم خاردار های دایره ای دور سرش پخش شده بود.
-تو دیوونه‌ای نیکلاس.
-می‌دونم. واسه همین هم موفق‌ ام. ولی تو باید بدونی، من از بلاتریکس‌ هایی که زیادی خودشونو جدی می‌ گیرن خوشم نمیاد.
-جدی؟
-اوهوم.
-حتی اگه الان... آوادا...

نیکلاس قبل از تمام شدن ورد یک سنگ‌ جادویی کوچک به سمتش پرتاب کرد. سنگ وسط راه در هوا منفجر شد و دود سبزی پخش کرد. بلاتریکس سرفه کنان خودش رو از میان دود بیرون کشید.
-چه گهی بود این؟!
-یادگاری از یک آزمایش شکست‌خورده. جوری می‌ ترکونه که آدم می‌ فهمه چرا هیچ جا به من کار نمیدن.

با انفجار سنگ، زنگ هشدار تیمارستان دوباره به صدا درآمد. یک موجود ترکیبی که انگار دمنتور و پرستار را با هم آمیخته‌ اند، وارد اتاق شد.
-لطفا بس کنید… بیمارها خوابیدن!

نیکلاس دستش را بالا برد:
-ببخشید. قول می‌ دم آخرین انفجارمون باشه.
-موربیفراگوس.

طلسم بلاتریکس، استخوان های پرستار را از داخل شکست و او را مثل یک کیسه ی زباله ی پر از دل و روده روی زمین رها کرد.
-اوه. لعنت بهت.
-چی شد نیکلاس؟ روحیه ات حساسه؟

نیکلاس زخمش را فشار داد و بلند شد. دو جادوگر دیوانه، وسط اتاقی که پر از دود، خون، تکه‌های دیوار و بوی جنون بود رو‌به‌ روی هم ایستادند.

-تو نمی‌تونی منو بکشی. لرد ولدمورت و خدایان پشت منن.
-عزیزم… من خودم یکی از همون خداهام. فقط مرخصی بودم.

بلاتریکس لحظه‌ ای مکث کرد. برای اولین بار، ترس در نگاهش دیده شد اما سریع با اخمی آن را مخفی کرد.
-تو زیادی خودتو گنده فرض کردی. زیادی با مرگ رقصیدی. زیادی فکر کردی جاودانه‌ ای. اما بدشانسی آوردی… من همیشه اشتباهات رو تصحیح می‌کنم.

نیکلاس دیگر منتظر نماند و فریاد زد:
-لاسِریس نوکتوم!

نیکلاس همان لحظه چوبدستش را بر زمین کوبید و جادویی آزاد شد که اتاق را در تاریکی فرو برد. تاریکی‌ ای که دور بلاتریکس می پیچید، مثل اینکه سایه‌ها دست پیدا کرده باشند.

بلاتریکس جیغ می کشید.
-داری چیکار می‌ کنی؟!
-کاری که باید خیلی وقت پیش می‌ کردم.

سایه‌ها او را بالا بردند. استخوان‌ هایش زیر فشار خرد شد. صدای خنده‌ اش قطع شد. فقط یک زمزمه شنیده شد.

-نه… نه… این… این غیرقانونیه… .
-ببین کی داره از قانون حرف می‌زنه.

سایه‌ها ناگهان جمع شدند و بلاتریکس ناپدید شد. نه جسدی، نه خاکستری. فقط یک لکه‌ی سیاه روی زمین ماند؛ شبیه امضای مرگ. نور ها برگشتند. اتاق ویران بود. تیمارستان ساکت. نیکلاس چرخید و چوبدستی اش را برداشت و از اتاق خارج شد.

پرستار جدیدی که آمده بود تا خرابی را ببیند، با ترس پرسید.
-چی… چی شد؟ بلاتریکس کجاست؟!

نیکلاس با خونسردی گفت:
-رفت مرخصی. دائم‌العمر. منم رفتم. قبل از اینکه شماها منم بستری کنید.

و با همان آرامش و اخم جذاب‌ لعنتی اش، درِ تیمارستان را پشت سرش بست و در تاریکی کوچه ناپدید شد.

افرادی که لایک کردند

تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: چهارشنبه 16 آبان 1403 00:07
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین
سیگنس بلک در برابر مرگ


سوژه: عروس مرده!






کلیسای سنت مارتین- ۱۸۹۶

درب کلیسا باز شد. معمولا زمان‌هایی که ارگان‌زن ارگان را می‌نواخت، در چهره هیچ‌کس شادی دیده نمی‌شد و غم حکم‌رانی می‌کرد. مرگ خودش نشانه‌های بسیاری داشت و با اینحال، در بین انسان‌ها نشانه های زیادتری برایش خلق شده بود. درواقع انسان‌ها بسیار جالب بودند.

برخی مرگ را نحس و برخی دیگر در مقابل، مرگ را مقدس می‌دانستند. برخی مرگ را راهی برای رسیدن به سعادت و برخی دیگر در مقابل مرگ را، راهی مستقیم رو به زوال و سیاهی می‌دانستند. اما در هر صورت، این مرگ بود که شروع تحول و دگرگونی در موجودیت و وجودیت یک موضوع بود.

۴ مرد، درحال حمل تابوت بودند و به آرامی به سمت جلوی کلیسا قدم بر‌ می‌داشتند. تابوت با تور سفیدی تزئین شده بود. توری که قرار بود موقع زندگانی‌اش، برروی صورتش آویزان شود و موجب خوشحالی و مسرتش شود، به هنگام مرگ، تابوتش را بدرقه می‌کرد و موجب غم و عزای خانواده و آشنایانش شده بود.

بیرون از کلیسا و از پنجره سقفی مشرف به درون سالن، مرگ درحال تماشای آخرین قربانی‌اش بود و به مرور خاطراتش می‌پرداخت. قانونش این بود! مرگ بعد از گرفتن جان هر قربانی، تمام خاطرات دوران زندگی‌اش را از او می‌گرفت و برای خودش مرور می‌کرد که به نوعی عزا، احترام و ارزشش را نسبت به قربانی‌اش نشان دهد.

همزمان که مرگ درحال تماشای تشییع جنازه تازه عروس مرده بود، کمی آنطرف‌تر، مردی مشکین پوش بیرون از سالن کلیسا ایستاده بود و به زمین زل زده بود. باد، موهای مشکی تر از پوشش او را به اینطرف و آنطرف می‌کشاند. شاید می‌خواست به او بفهماند که ماندنش هیچ نفعی برایش نخواهد داشت. اما مرد برخلاف همیشه، اینبار به دنبال سود و منفعت نبود. فقط به دنبال جایی در این سرزمین، یا سرزمین های دیگر بود که بار دیگر، با عروسش اوقات را سپری کند.

توجه مرگ به مرد جلب شد و اورا آشنا دید. کمی به او خیره شد. آینه‌ی ساکن چشمان مرگ، مواج شد و بار دیگر خاطرات عروس مرده، در چشمان او به رقص در آمدند.

دشت سالیسبری- ۱۸۹۰

پسر و دختر در دشت می‌دویدند. درختچه‌ها به کمک باد، خودشان را به خلاف جهت حرکت آنها خم می‌کردند تا اعتراض کنند که چرا آنها حرکت می‌کنند ولی درختچه‌ها حق ندارند. اما پسر و دختر بدون توجه به صدای اعتراض درختچه‌ها، همچنان درحال دویدن بودند. صدای اعتراض درختچه‌ها آنقدر بلند بود که هیچگاه شنیده نمی‌شد.

هنگامی که به زیر سایه‌ی تک درخت استوار در وسط دشت رسیدند، به سختی می‌توانستند نظم را در ترتیب نفس کشیدنشان رعایت کنند. پسر خودش را برروی چمن‌ها رها کرد و دختر پس از خنده‌ای کوچک، روی دستانش خم شد و شانه به شانه‌ی پسر، کنار او روی زمین دراز کشید.

- به نظرت آسمون همیشه همینقدر بزرگ بوده، یا از وسط دشت بزرگ به نظر میاد؟
- نمی‌دونم!
- یعنی واقعا میشه یه روز بدون اینکه بترسم که پدرم کتکم بزنه یا نا مادریم موهامو بکشه، باهات بیام گردش؟
- نمی‌دونم!

دختر نیم‌خیز شد و به چشمان سیگنس نگاه کرد. با شکایت نگاهش را دزدید و سعی کرد صدایش نلرزد.
- تو چرا همیشه چیزی نمی‌دونی؟ حتی مطمئنم نمی‌دونی که منو دوست داری!

اما سیگنس می‌دونست! همونطور که دراز کشیده بود، دستش را دراز کرد و شاخه گل سفید و کوچکی را چید. گل را به سمت صورت دختر گرفت و گلبرگ کوچک گل، کمی گونه‌اش را قلقلک داد. دختر خندید و باز نگاهش را به چشمان سیگنس برگرداند.

- تا وقتی که این گل پیشم باشه، منم پیشتم! و بهت قول میدم هیچوقت این گل رو رها نمی‌کنم.

کلیسای سنت مارتین- ۱۸۹۶

گل هنوز در دستانش بود. اما گل زندگی دختر پژمرده شده بود و داشتند آخرین خاک ها را در قبرستان کلیسا بر رویش می‌ریختند. سیگنس به این فکر نکرده بود که آدم‌ها مریض می‌شوند، اما گل ها نه! پس مقایسه زندگی یک گل، در مقابل یک آدم، مقایسه‌ی مناسبی نبود.

- لعنت به تو...

مرگ گوش هایش تیز شد. می‌دانست که جملات چگونه کار می‌کنند و کی قرار است نام او مورد خطاب قرار بگیرد و در ادامه بیاید.

- لعنت به تو مرگ لعنتی! می‌دونم اگه ازت متنفر باشم همه بهم میگن دیوونه... مگه کی میتونه از مرگ متنفر باشه؟ ولی تو... من توی کل دنیا یدونه گل انتخاب کرده بودم تا بوش کنم. ولی تو... ولی تو همون یدونه رو هم ازم گرفتی!

گل از دستان سیگنس به پایین افتاد. وقتی با زمین برخورد کرد، اولین بار بود که خاکی می‌شد. وقتی باد آمد و گلبرگ های پژمرده‌اش را از آمار طبیعی‌اش خارج کرد، اولین بار بود که آسیب می‌دید. وقتی که قطره‌ی اشکی غلتان از بالا به ساقه‌ی گل برخورد کرد اما، آخرین باری بود که گل آب می‌خورد. سیگنس توانسته بود از گلش به خوبی مراقبت کند. اما گلش را به مرگ باخته بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط مرگ در 1403/8/16 0:22:50
ویرایش شده توسط مرگ در 1403/8/16 0:28:10
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: چهارشنبه 2 آبان 1403 19:50
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
سیگنس بلکVsمرگ
سوژه: عروس مرده


آزکابان از بدترین مکان های دنیا به حساب می‌آمد. به نوعی که افسانه ها می‌گفتند، افرادی که به این زندان راه پیدا کنند، توسط شخصِ شخیص خدا نیز طرد شده‌اند. حتی در دنیای پس از مرگ هم جایی برای آنها وجود ندارد. سیگنس با این افسانه موافق بود. او دخترش را دوست داشت اما فکر نمی‌کرد بتواند از آزکابان نجاتش دهد پس فقط فراموشش کرده بود. اما با این حال، تهدیدات بی‌پایان دروئلادیرای آزادی دوباره‌ی دخترش، در آخر مجبورش کرده بود چاره‌ای برای ورود به آزکابان پیدا کند.

- نمیشه.
- یعنی چی؟ مگه خودت دختر نداری استاد؟! نمی‌دونی فراغ یعنی چی؟
- نه دختر دارم و نه می‌دونم فراغ یعنی چی.
- دیگه مادر بودن که می‌دونی یعنی چی؟ مادرِ دخترم داره از دوری دخترش میمیره
- من که قصدی برای گرفتن جونش ندارم. کی گفته؟
- اگر کاری نکنیم تو همین یکی دو روز آینده میاد تو لیستت.
- می‌خوای یه تغییری تو لیستم بدم که زودتر خلاص شه؟
- بجاش منو بکش خب!
- نمیشه! تو هنوز وقتت نشده
- نمیشه بخاطر شاگردت یه تغییری تو لیست بدی؟
- پارتی بازی به داسم میاد یا ردای سیاهم؟!
- همین دو دیقه پیش می‌خواستی واسه زنم پارتی بازی کنی.
- اگه انقد دلت می‌خواد بمیری خودکشی کن.
- فقط در صورتی می‌تونم دوباره زنده شم‌ که تو جونمو گرفته باشی.
- اتفاقا اگر من بکشمت دیگه هیچوقت نمیتونی به دنیای مادی ها برگردی.
- اینهمه سال شاگردتون بودم، دیگه یه ترفند هایی یاد گرفتم
- داسم روشن! اگه اینجوریه که هرگز نمی‌کشمت
- خیلی خوشحالم که میخوای جاودانه‌م کنی استاد. اما این یبارو نمیشه...؟
- اصلا وقتی روح بشی چجوری میخوای یه آدم زنده رو از آزکابان نجات بدی؟
- آدم که حقّه هاشو لو نمیده.
- ...حالا گفتی برا چی می‌خوای بمیری؟
- می‌خوام برم آزکابان، دخترمو نجات بدم!
- کدومشون؟
- بلاتریکس.
- همونی که به ارباب نزدیک بود؟ خب... شاید بخاطر اربابمون یه شانسی بهت بدم

و بعد، حتی قبل از اینکه به سیگنس فرصتی برای حرف زدن بدهد، داسش را بالا آورده و سرش را از تنش جدا کرد. برخلاف تصور سیگنس، مردن هیچ دردی نداشت. تیغِ داس همانند آب از روی گردنش رد شد و در عرض چشم برهم زدنی، روحش به پرواز درآمد. گویی از همان ابتدای خلقت منتظر این فرصت کوچک بود تا به خانه‌ی واقعی‌اش، فرای آسمان ها بازگردد. اما هنوز وقتش نشده بود! حتی یک قرن را هم روی زمین رد نکرده بود، چطور می‌توانست به این زودی راهی اسمان ها شود؟ پس به سرعت مسیر پروازش را به سمت آزکابان تغییر داد. برای یک روح، مسیر زیادی نبود. بعد از قریب یک دقیقه، از دیوار فولادین آزکابان رد شده بود و تک تک سلول ها را برای پیدا کردن دخترش چک می‌کرد که ناگهان صدای جیغی توجهش را جلب کرد.
باید تا جایی که می‌توانست، به سرعت کارش را به اتمام می‌رساند. اما نمی‌توانست از غمی که در صدای دخترک بیچاره بود، چشم پوشی کند. با احتیاط وارد سلولی شد که صدای گریه را شنیده بود. جسد مردی که حدودا چهل سال سن داشت، روی زمین افتاده بود، از موهای بلند و درویشانه‌اش مشخص میشد که آزکابان برای سال های طولانی و طاقت فرسایی میزبانش بوده است. بالای جسد، دختر و پسری یکدیگر را بغل کرده بودند. به زور میشد گفت که بالای بیست سال سن داشتند. پسر، ظاهرِ جوان‌تر و زیبای پیرمردی را داشت که به طرز فجیعی روی زمین افتاده بود. و دختر... لباس عروس زیبایی به تن داشت و در تاریکی سلول، همانند الماس می‌درخشید.

- متاسفم... همش تقصیر من بود!
- متأسفی که دلیلی برای زندگی کردن برام پیدا کردی؟ عزیزکم... تو همیشه اینجا بودی. همیشه پیش من بودی اما قفسی که من رو درونش به زنجیر کشیده بودن انقدر بزرگ بود که حتی نمی‌تونستم ببینمت. منو ببخش

صدایشان دل هر سنگدلی را آب می‌کرد. سیگنس با خودش فکر کرد، اگر جسدی روی زمین است، یعنی پسر به تازگی مرده. و مرگ، به این معنا بود که استادش در همان نزدیکی ها بود. کنجکاوی‌ به حدی در دلش ریشه کرده بود، که باعث شده بود دخترش را به طور کل فراموش کند. پس برای پیدا کردن مرگ از آزکابان بیرون آمد و با بی طاقتی اطراف خودش چرخید. در اخر، مرگ را درحالی که بین ابرها ایستاده، پیدا کرد. ابرهایی که خلوص خود را از دست داده بودند، و حالا بر روی ردای سفیدشان، رنگ سیاه پاشیده شده بود، مرگ را در خود احاطه کرده بودند. سیگنس به سرعت سمت مرگ رفت.

- تموم شد؟

سیگنس حتی متوجه نشد منظورِ مرگ، نجات بلاتریکس بود. فکر کرد منظورش حرف های آن دو معشوقه بود. پس با در نظر گرفتن مکالمه‌ی بین آن دو، پاسخ می‌دهد. و مرگ با توجه به پاسخ سیگنس، فکر می‌کند کار سیگنس تمام شده و حالا فقط باید صبر کنند. پس به راحتی پیچ زبانش را باز می‌کند تا حرف بزند.

- فکر کنم آخراشه. چرا دختره لباس عروس تنش بود؟
- اون عروس مرده‌س. داستانشو نشنیدی مگه؟
- معمولا داستان عاشقانه نمی‌خونم.
- عروس مرده، دختری بود که دقیقا یک روز قبل از روز عروسیش مرد. پسره انقد عاشق عروسش بود که با طلسم های ممنوعه، دختر رو به زندگی برمی‌گردونه. وزارت سحر و جادو می‌فهمه و هردوشونو دستگیر می‌کنه. دختر رو با همون لباس عروس می‌کشن و پسره رو می‌ندازن زندان. عروسِ مرده هیچوقت نتونست معشوقه‌اش رو ترک کنه، پس به عنوان یه روح سرگردان کنارش موند. با اینکه پسره هیچوقت اونو ندید و‌ متوجهش نشد... دختر با همون لباس عروس کنارش موند تا وقتی که نوبت مرگِ پسر هم فرا برسه و بتونن با همدیگه دنیای فانی ها رو ترک کنن.

سیگنس حالا منظور حرف های پسر را می‌فهمید. ترجیح می‌داد بیشتر از این به جزئیاتی مانندِ ″چرا دقیقا قبل از عروسیش کشتیش؟″ یا این سوالات نپردازد. به هرحال، مرگ استادش بود! نمی‌توانست تصمیمات استادش را زیر سوال ببرد. چیزی که در حال حاضر ذهنش را درگیر کرده بود، عشقی بود که هیچوقت به دست نیاورد. و احتمالا در آینده هم قرار نبود خبری از عشق در زندگی‌اش باشد.

- چرا بلاتریکس از سلولش نمیاد بیرون؟
- جوابش مشخصه استاد، چون من هنوز نرفتم پیشش.
-... پس یک ساعته داری چیکار می‌کنی؟
- با شما حرف می‌زنم؟
- وقتی زبونتو از حلقومت کشیدم بیرون تا دیگه هیچوقت نتونی حرف بزنی، می‌فهمی با من حرف زدن یعنی چی

احتمالا خودِش هم نفهمیده بود چه می‌گوید، اما هرچه که بود، به وضوح عصبانیتش را نجات میداد. در آخر آن دو آنقدر بحث کردند که حتی خود مرگ نیز منبع اصلی خشمش را فراموش کرد...!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/8/3 7:01:06
پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: یکشنبه 11 شهریور 1403 11:31
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: چهارشنبه 28 آبان 1404 00:47
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 222
آفلاین
تام ریدل vs رزالین دیگوری

سوژه : زندانی آزکابان

(توضیحات : هردوی شما تو آزکابان زندانی شدین و می‌خوایین فرار کنین؛ اما فقط یکی‌تون موفق میشه خارج بشه.
توضیح بدین چجوری و چرا تونست فرار کنه و بعدش چیکار می‌کنه.)


...........................................

- سیب زمینی میخوری؟
-میل ندارم.
- از ما گفتن بود همینطور به خودت گرسنگی بدی میوفتی یه گوشه میمیری. فکر میکنی سدریک با دیدن جنازه ی مادرش چه حالی میشه؟
- قطعا خودشو سرزنش میکنه.
- پس به خاطر اونم که شده دووم بیار.

فلش بک به زمان دستگیری شدن

رزالین و سدریک وقتی که در دنیای ماگل ها مشغول خرید کردن بودند، موقع برگشت با عده ای ارازل درگیر میشوند و در آن میان رزالین برای نجات جان سدریک از دست یکی از خلافکار ها که با تکه ای بطری شکسته نزدیک او میشد، به ناچار دست به چوبدستی برد و هر چهار نفر آنهارا کشت. مادری که دست به بزرگترین جرم هر دو دنیا زد تا فرزند عزیزش، جگر گوشه اش را نجات دهد. همین که او سالم باشد برایش کافی بود. مهم نبود برای خودش چه اتفاقی می افتد.

حدود صد متر آن طرف تر...


- تو کی هشتی؟
-دخترم بیا بغلم. آقا خواهش میکنم بذارید ما بریم، باور کنید به کسی چیزی نمیگیم. من و دخترم چیزی ندیدیم اون فقط پنج سالشه. التماستون میکنم.
- متاسفم واقعا...اما شما چیزی رو دیدید که نباید میدیدن پس چاره ای ندارم. نمیتونم اعتماد کنم که به بقیه هم خبر نمیدین.
- باور کنید...هق...باورکنید که نمیگیم. قسم میخورم ...هق
- گریه نکن اینطوری جز عذاب وجدان دادن به من کاری نمیکنی...تنها لطفی که میتونم به تو و بچت بکنم اینه که سریع و بدون درد کارتون رو تموم کنم.
- مامانی چلا گریه میکنی؟
-چیزی نیست دخترم...چیزی نیست خوشگلم...چشماتو ببند به زودی میرسیم خونه.

این آخرین دروغی بود که به عنوان مادر میتوانست بگوید و لحظه ای بعد صدای فریادی دردناک در کوچه پیچید و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. تام ریدل درحالی که آنقدر دسته ی شمشیرش را محکم در دست فشرده بود که از آن خون میچکید به سمت رزالین می آمد. خشم و غم عجیبی در او فوران کرده بود.

- تام من...
-حرف باشه واسه بعد اول از همه سدریک، تو باید جدا بری. اگه یک درصد ما گیر افتادیم تو به بقیه خبر بده...به مروپ ...به پسرم. اونا قطعا یه راهی برای کمک به ما پیدا میکنن.
- بسیار خب مراقب خودتون باشید. مامان منتظر من باش هرکاری بتونم میکنم. ولی اول از همه امیدوارم گیر نیوفتید.
- توهم همینطور زندگی مامان موفق باشی.

اما بعد از آن طولی نکشید که هر دوی آنها دستگیر شدند و سدریک با موفقیت توانست فرار کند.

پایان فلش بک

-تام؟ من یچیزی رو هنوز نفهمیدم...تو که فقط تصادفی و به خاطر ملاقات با یه دختر ماگل اونجا بودی، چرا اومدی بهمون کمک کردی؟
- خودمم نمیدونم...قبل از اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم انجامش دادم.
- الان... پشیمونی؟
- حتی اگه باشم هم فایده ای داره؟ فعلا که جفتمون تو این جهنم گیر کردیم.
-آره ولی مطمئنم سدریک از پسش بر میاد. دست کم امیدوارم که پیغامتو رسونده باشه.
- منم امیدوارم...وگرنه نمیدونم تا کی ممکنه بتونم اینجا دووم بیارم. اگر نیان چاره ای نداریم جز اینکه خودمون فرار کنیم.
- هه...از اینجا؟ غیر ممکنه.
- بله از اینجا. قطعا همیشه برای هر غیر ممکنی استثنائی وجود دارد.
- آه دیگه نمیدونم. نقشه ای داری؟
- یه گیاه راه رونده دارم که با گاز گرفتن یه نفر و خوردن خونش باعث میشه دود غلیظی بوجود بیاد. فقط تنها مشکلش اینه فقط یک ساعت در هر روز به این حالت در میاد و دود بیرون میده. باید زمانی که آماده بودیم و تصمیم گرفتیم دست به کار شیم.

رزالین که سوزن و نخش را که ساعت ها از این دست به آن دست میکرد کنار گذاشت، با این پیشنهاد برقی در چشمانش پدیدار شد.

سه روز بعد...


تام نقشه اش را عملی کرد. آن گیاه که حاصل ترکیب و پیوند های گیاهی خودش بود، علاوه بر ایجاد مه میتوانست حریفش را تا مدتی گیج کند و کاری کند او گم شود. با فرستادن گیاه دیگرش که موجودی زیرک بود، قفل در را باز کرد و تا میتوانستند از آنجا دور شدند. حال نوبت آن بود که از میان دیوانه ساز ها عبور کنند.

- تو اول برو فقط پنج دقیقه از زمان نگه داشتن مه مونده. من پشت سرت میام که گل رو با خودم بردارم بیارم.
-مطمئنی مشکلی برات...
- گفتم وقت نیست برووو.

و رزالین با بیشترین شدتی که میتوانست دوید و آن قدر دور شد که دیگر صدای دویدن و نفس نفس زدن هایش شنیده نمیشد.

- خیلی خب حالا نوبت منه. من از پسش بر میام. آره خودتو جمع کن تام. تو میتونی. هوف.

تام زمانی که فقط یک دقیقه برایش زمان مانده بود گل را زد زیر بغل و شروع به حرکت کرد.
- وایسا ببینم من که تازه از اینجا رد شدم ... ها؟ چرا سرم داره گیج میره؟ تو؟ نهههه نیا نزدیک نههههههه.

درست در لحظه ای که اثر آن گیاه از بین رفت، دیوانه ساز ها تام را یافتند و گیر انداختند. بعد از گذر چند ماه و تلاشهای مروپ و لرد و چندی از افراد وفادار ایشان توانستند تام راهم از آن جهنمی که گیر کرده بود نجات دهند.
اما او دیگر تام سابق نبود هرچه مروپ توجه کرد، دارو داد و به دنبال بهترین طبیب گشت هیچ فایده نکرد که نکرد. مدتی پس از آن به خاطر وضع روحی ای که تام پیدا کرده بود لحظه ای که برای هوا خوری رفته بود با تصور اینکه جادوگری که نزدیکش میشود قصد جانش را دارد با پارچ سفالی سنگینی سرش را شکست، که در نهایت منجر به فوت او شد. همین موضوع باعث شد دوباره به آزکابان برگردد.
تام در آنجا جنازه ی زنی لاغر اندام را دید که از گرسنگی جان داده است. انگار که مدتهاست در آنجا رها شده بود. همچین واقعه ای باعث شد شوک بزرگی به تام وارد کند و همه چیز را به خاطر آورد. درست است...رزالین هرگز از آنجا فرار نکرده بود. چرا که دقیقا روز قبل از فرار از گرسنگی تلف شده بود.
تام گیج و مبهوت به فکر فرو رفت. پس آن زن که با اون فرار کرد که بود؟ یک توهم؟ یک روح؟ هرچه که بود منجر شده بود او انگیزه ای برای زنده ماندن پیدا کند. آن زن ناجی او بود اما این خود تام بود که قدر آزادی اش را ندانست و با گیر انداختن خودش در افکار گذشته، آینده ی اش را نابود کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
S.O.S

پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: پنجشنبه 8 شهریور 1403 20:57
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
رزالین دیگوری vsتام ریدل
سوژه:فرار از آزکابان

کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند! از کجا باید می دانست که صرفا گذر از کنار خانه ماگل هایی که توسط شخصی نامعلوم به قتل رسیده اند، باعث می شود بدون محاکمه به حبس ابد در آزکابان محکوم شود؟ می دانست این روزها وزارتخانه در زمینه دستگیری تبهکاران بیش از حد سختگیرانه عمل می کند، اما نمی دانست تا این حد بی منطق شده اند.

چیزی که بیش از هوای کثیف، پتوهای بوی ناگرفته، ردایی که انگار متعلق به زمانی پیش از بنیانگذاران هاگوارتز بود، جیغ و فریادهای سایر زندانی ها، بوی تعفن پیچیده در هوا و حشرات موذی ای که احساس می کردند آن سلول کوچک و خفه کننده، ملک آبا و اجدادی اشان است و البته احتمالا درست فکر می کردند آزارش می داد، تام ریدل بود.

رزالین آدمی نبود که اهل قضاوت کردن دیگران باشد، و دلیل نفرتش از تام هم دقیقا همین بود. او در سلول راه می رفت و درباره تنفرش از ساکنین فقیر روستایی که در آن بزرگ شده بود یا به قول خودش "دهاتی های بی سر و پا" داد سخن می داد و رجز می خواند که دلش می خواهد چه بلایی سر ولگردها و گداها بیاورد. تقریبا هرروز با زندانی های دیگر دعوا راه می انداخت و آنها را "جادوگرهای کثیف" خطاب می کرد.

اما آن تام ریدل نفرت انگیز چه اهمیتی داشت؟ اکنون که تمام زندانیان خوابیده بودند، رزالین تا چند دقیقه از آنجا خلاص می شد. روز قبل، آموس به ملاقاتش آمده و چوبدستی اش را به او قرض داده بود تا کمکش کند از آنجا بگریزد. می توانست پاتروناسی بسازد و قبل از این که وزارت سحر و جادو متوجه چیزی شود، به خانه برگردد.

به آرامی و روی پنجه پا به سمت در رفت. چوبدستی آموس را در دستش می فشرد. او بلاخره می توانست به خانه بازگردد. می توانست دوباره پسر تازه به دنیا آمده اش را در آغوش بگیرد، سرش را روی شانه همسرش بگذارد و در خوشبینانه ترین حالت، دوباره در سنت مانگو مشغول به کار شود. برای اولین بار از زمانی که به آزکابان آمده بود، جوش و خروش شور و نشاط را در قلبش حس کرد.

چوبدستی را از جیبش بیرون کشید. با خودش گفت:" به یه خاطره شاد فکر کن." باید خاطره ای پیدا می کرد که برای غلبه بر آن همه دیوانه ساز مناسب باشد. تلاش کرد زمان به دنیا آمدن پسرش را به خاطر بیاورد. چهره سرزنده و ذوق زده آموس، شوق و ناباوری خودش وقتی برای اولین بار سدریک را در آغوش گرفت...

- هی، عفریته کوچولو.

چرا این موجود از خود راضی باید همین حالا مزاحمش می شد؟ حتما به مسئولین اطلاع می داد و او را به بند فوق امنیتی منتقل می کردند. چه می شد اگر آن چشمان از کاسه درآمده را دو دقیقه دیرتر باز می کرد؟

وقتی دید او هم با قاشق مشغول کندن تونل است، خشمش محو شد و جای خود را به خنده داد. واقعا آن موجود فکر می کرد با قاشق می تواند از زندان آزکابان فرار کند؟ واقعا که احمق بود. تام متوجه خنده رزالین شد و اخمی کرد.
- چیز خنده داری هست بگو منم بخندم.

رزالین معمولا دلش نمی خواست نیش و کنایه بزند، ولی حس می کرد چند طعنه آب دار می تواند این موجود مغرور را سر جایش بنشاند.
- از این که بعضیا اینقدر احمقن که فکر می کنن با قاشق می تونن از زندانی که همه طرفش آبه و توسط دیوانه سازها محافظت می شه فرار..

همین جمله کافی بود تا تام از جا در برود و با مشت و لگد به جان رزالین بیفتد. چگونه می توانست اینقدر گستاخ باشد که یک زن را کتک بزند؟ بیچاره همسرش!

رزالین مشتی به چانه اش زد.
- خیلی بی ادبی، می دونستی؟

تام موهای رزالین را کشید و رزالین لگدی به شکمش زد. وقتی آن ماگل با قاشق به جان رزالین افتاد، دعوا به اوج مسخرگی رسید، البته از نظر ماموری که با دهان باز به آنها زل زده بود و به سختی تلاش می کرد خودش را جمع و جور کند.
- آقای آلبوس دامبلدور بی گناهی رزالین دیگوری رو ثابت کردن و اون می تونه بیرون بیاد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر
دعواهای زندانیان (دوئل)
ارسال شده در: دوشنبه 15 مرداد 1403 23:13
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 03:02
از: گیل مامان!
پست‌ها: 865
آفلاین
دوئل دعواهای زندانیان


این تاپیک یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای‌ هست و کارکردش به این شکله که سوژه‌ای در قالب یک کلمه یا توضیحات به شما داده می‌شه.
در ادامه شما باید با توجه به سوژه، رولی بنویسین که در اون حتما با حریف دوئلتون درگیر بشین. رول شما باید جدی باشه و حتما درگیری بین شما و رقیبتون شکل بگیره. این که این درگیری چقدر جدی خواهد بود به خودتون بستگی داره. می‌تونین در نوع درگیری خلاقیت به خرج بدین و لزوما نباید این درگیری حتما به شکل دوئل جادوگران باشه یا کسی کشته بشه.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و سوژه‌ی مشخص‌شده چیه.

قوانین تکمیلی دوئل رو در این پست مطالعه کنید.

پ.ن: با تشکر از کدوالادر جعفر بابت ایده اولیه این سبک دوئل.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟