نیکلاس فلامل vs بلاتریکس لسترنج
تیمارستان
*****
نزدیک بود دیر به روز اول کاریاش برسد. مسیر بخاطر تصادفی که جلوتر رخ داده بود قفل شده بود و منجر به ترافیکی که تا آن موقع مثلش را ندیده بود.
- آقای راننده! مپ زده چقدر دیگه میرسیم؟
- 20 دقیقه! البته از من میشنوی به اپای ایرانی اعتماد نکن پسرجون. تو این 30 سالی که من پشت این فرمون نشستم، از هیچ چیز ایرانی خیر ندیدم...
تا آن لحظه با رانندهی اسنپ خود حرفی نزده بود و بنظر میرسید که حالا آماده بود تا دانش کامل خودش از سیاستهای داخلی و خارجی را به رخ بکشد.
به ساعت گوشیاش نگاه کرد. اگر زمانی که گفته شده بود درست باشد، 10 دقیقه زودتر میرسید. لرزش کمی به پاهایش میداد. باعث میشد از استرسش کم شود. بعد از سالها کار پیدا کرده بود و نمیخواست از روز اول ذهنیت بدی در ذهن همکاران و بالاسریهایش بکارد.
- بنظر میرسه که ایندفعه درست گفت.
راننده خندهای بلند کرد و چربیهای شکمش و لپش لرزیدند. امیر زمان خوش و بش نداشت پس سریع تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. 10 دقیقه زمان خوبی بود. به نگهبانی رسید، ورودش را ثبت کرد و وارد تیمارستان شد. دیگر لازم نبود که نگران زمان باشد.
از نگهبانی آدرس محلی که باید به آن میرفت را پرسید.
- خوش به حالت که برای اون قسمت انتخاب شدی. قراره کلی بخندی. خیلی خوش شانسی!
امیر تا آن موقع ایدهای از بخشی که قرار بود در آن فعالیت کند نداشت و این تعاریف دلش را کمی آرام کرد. آدرس را گرفت و به سمت محل مشخص شده رفت.
در مسیر سر و صداهای وحشتناکی به گوشش میرسید. سر و صداهایی که ممکن بود سوال به دل یک تازه وارد بیاندازد که چرا اینجاست؟ چرا باید تن به این کار بدهد؟ آیا کار درستی کرده است که به اینجا آمده؟
ذهنش را از این سوالات پوچ خالی کرد. این سوالات نباید مانع کاری که قرار بود بکند، شوند. این کار او بود تا زمانی که بازنشسته شود. این صداها قرار بود همراهان هر روزش باشد... پس بهتر بود که از همین الآن به آنها عادت کند.
به آدرسی که به او داده بودند رسید. یادش آمد که نگهبان از بخش "جادوگران" اسم برد. تابلوی روبهرویش این نوشته را روی خود داشت. بهنظر درست آمده بود پس در زد.
- بفرمایید.
- سلام! وقتتون بخیر! من امیرم. قراره که از امروز توی این بخش کار کنم. به من گفتن که باید دنبال آقای عابدی بگردم.
- اوه بله! در موردت بهم خبر دادن. من عابدی هستم.
امیر جلو رفت و با آقای عابدی دست داد.
آقای عابدی رئیس بخش بود. میانسال و با ریشی پر پشت و مشکی. بهنظر میرسید که هر از گاهی ورزش میکند و آدم خوش خندهایست. به گونهای که کنارش احساس غریبی نمیکنی و وقتی او را میبینی انگار دوست چندسالهات را دیدهای.
- بیا آقا امیر! بیا تا با کل این بخش آشنات کنم.
آقای عابدی و امیر تمام اتاقهای بخش را گشتند. امیر با همکارهای آیندهاش آشنا شد. خوش و بش کوتاهی با هرکدام از آنها کرد. حسی که از آنها میگرفت بد نبود. یاد نگرانی مادرش افتاد.
- مامان جان! نذاری چون تازهواردی بهت زور بگن ها! تو نوکر اونا نیستی. سعی کن از حق خود دفاع کنی. باشه مامان؟
وقتی این حرفها یادش میآمد، لبخند میزد.
- بنظر میرسه که با بخش حال کردی آقا امیر! تا اینجا سوال یا ابهامی نداری؟
- یک سوال هست آقای عابدی. وقتی به نگهبانی گفتم آدرسی که باید برم کجاست، بهم آدرس رو داد و گفت که خوش شانسم که اینجام. واقعیتش دلیل اون رفتار رو نفهمیدم.
- این مربوط میشه به چیزی که تو ادامهی مسیر میخوام بهت نشون بدم.
لبخند دنداننمایی روی صورتش شکل گرفت. بهنظر میرسید که ذوق چیزی که قرار بود در ادامه نشان بدهد را دارد.
وارد اتاقی شدند که سه سمتش دیوار و یک سمتش تماما شیشه بود. زاویه دید شیشه یک حیاط بزرگ بود که عدهای در آن به کار خود مشغول بودند. امیر نگاهی به تک تک آنها انداخت.
- میدونم تو ذهنت چی میگذره... اینکه اینا چرا اینجوریان. هممون همین بودیم. دقیقا مثل تو، اولین باری که بهشون نگاه کردیم چشمامون گرد شده بود. ولی اگه صبر کنی تا بهت توضیح بدم که اینجا چه خبره، همش برات عادی میشه.
آقای عابدی دو صندلی را روبهروی هم گذاشت و به امیر تعارف کرد که بنشیند.
- ببین آقا امیر، اینجا بخش جادوگرانه. اینجا افرادی رو نگه میداریم که بیش از حد درگیر دنیای هری پاتر شدن! انگار حس میکنن توی اون دنیا زندگی میکنن. هرکدومشون یه شخصیت اون داستان رو زندگی میکنن و شخصیت خودشون رو یادشون رفته. اصلا بذار با مثال بهت توضیح بدم.
با هم به نزدیکی شیشه رفتن. آقای عابدی با دستش به شخصی اشاره کرد.
- اون پسره رو میبینی؟
- همونی که درازه؟
- آفرین! عینکیه. اون اسمش عرفانه ولی خب فاز و نولش قاطی شده و الان فکر میکنه که بلاتریکس لسترنجه. اون موهای فرفری هم مال خودش نیست؛ کلاه گیس داره. عه! چقدر خوش شانسی آقا امیر! قراره یه اتفاق باحال بیفته.
امیر نگاهش به حیاط را دقیقتر کرد. عرفان جلوی پسر جوانی که از عمد کمرش را خم کرده بود تا پیر بهنظر برسد ایستاده بود. او هم کلاهگیس داشت، چون به سنش نمیخورد که موهایش یک دست سفید باشند. چین و چروکی هم که روی صورتش بود، خبر از یک گریم ضعیف میداد.
- نمیفهمم. قراره چی بشه؟
- ببین عزیزم، یه تایمایی این اتفاق رخ میده. بهش میگن دوئل. اونا رو میبینی که کنار این دو نفر ایستادن؟ اونا هم مثلا داور دوئلن. قراره به نحوهی دوئل این دو نفر امتیاز بدن.
امیری نگاهی به افرادی که آقای عابدی میگفت، انداخت. چیز عجیبی را مشاهده کرد.
- چرا وسط اون دو تا دختر داور یه لپتاپه؟
آقای عابدی برای چند ثانیه قهقههای زد. همیشه عاشق این بود که این بخش را به تازهواردها توضیح بدهد.
- وای اون خیلی خوبه پسرجون! اول باید نهایت عجیب بودن این بخش رو بهت بگم تا شاید بتونی چیزی که در ادامه میگم رو هضم کنی. این بخش جادوگران فقط توی ایران نیست؛ بعضی از کشورهای خارجی هم با مشکلی که ما داریم درگیرن. برای همین مجبور شدن که همچین بخشی رو توی تیمارستانهای خودشون احداث کنن. اونی که اونجا میبینی از آلمانه. یه شریف نامیه که اگه یکم دقت کنی میتونی گریمش رو ببینی. موهای قرمزی داره و یه لباس بلند زرد میپوشه. از دوتا پرتقال هم استفاده میکنه که لباسش نیفته. اسم شخصیتش هلگا هافلپافه. بعد جالبیش اینجاست... اون وزیر ایناست.

باید اون موقعی که داشتن رای گیری میکردن میبودی. اوضاع عجیبی بود. از اون بدتر مناظرهشون بود! این از اون سمت چرت و پرت میگفت یکی دیگه از کاندیداها هم از اینور. یهجوری بود که برای هرکی تعریف میکردم فکر میکرد من دیوونه شدم.
بعد از این توضیحات آقای عابدی سعی کرد که فک امیر را از کف زمین جمع کرده و به جای اصلیاش برگرداند. مغز او موضوعاتی که شنیده بود را هضم نمیکرد. نمیتوانست درک کند که چرا کسی باید اینگونه شود... چه کمبودهایی باید داشته باشد که به این روز بیفتد.
- اوه اوه! داره شروع میشه. صندلی رو بیار تا بشینیم و ببینیم.
بلاتریکس لسترنج روبهروی نیکلاس فلامل قرار داشت. چشم در چشم یکدیگر دوخته، سفت چوبدستیهایشان را گرفته و منتظر شروع دوئل بودند.
با اشارهی جوزفین دوئل شروع شد.
تعلل نیکلاس باعث شد که حملهی اول را بلاتریکس لسترنج انجام دهد. چوبدستیاش را از سمت راست به سمت چپ تکان داد و زمزمهای کرد. از سر چوب دستیاش 6 نور صورتی رنگ خارج شده و به هوا رفتند. نیکلاس گمان کرد که بلاتریکس خطا زده است.
- مثل اینکه پیر این دوئل من نیستم، بلا!
بلاتریکس لبخند گشادی به نیکلاس زد و به آسمان نگاه کرد. هر 6 نور مسیر خود را تغییر دادند و به سمت نیکلاس حرکت کردند. نیکلاس در طلسمهای دفاعی آوازهی خوبی داشت. سریعا چوبدستیاش را از پایین به سمت بالا برد. همزمان با حرکت چوبدستی، دیواری از باد در نزدیکیاش شکل گرفت. نورها با برخود به دیوار بادی از بین رفتند.
- طلسم خوبی زدی ولی نهایت بتونی باهاش یه جادوآموز سال اولی رو شکست بدی. من به اندازهی یک نسل تو عمر دارم بچه! با این طلسمای بچگونه کار به جایی نمیبری.
نیکلاس در هوا، حرف S را کشید. یک گرگ سه سر روبهرویش ظاهر شد. سینهی گرگ به سرخی مذاب بود. بنظر میرسید که جای خون، آتش در وجودش جریان دارد. با دستور نیکلاس، گرگ به سمت بلاتریکس حملهور شد.
بلاتریکس از هیبت گرگ به وجد آمد. لبخندش گشادتر شد. کاری نکرد تا گرگ او را ببلعد. نیکلاس که گمان میکرد بلاتریکس در برابر طلسمش تسلیم شده است، خود را برندهی دوئل دانست و دفاعش را رها کرد.
چند ثانیه بعد صدای انفجار سرش را به سمت جایی که بلاتریکس بود چرخاند. اثری از طلسمش نبود. بخاطر انفجار و گرد و خاکی که در فضا پخش بود، بلاتریکس را هم نمیدید. چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند. از میان گرد و خاک، نور آبی را دید که مستقیم به سمتش میآید. دفاعش پایین بود و نمیتوانست طلسم دفاعیای را به موقع اجرا کند. نور به سمت سرش میآمد. فقط فرصت کرد که گردنش را تکان دهد. پس چند ثانیه میتوانست گرمای خون را روی گونهاش حس کند. دستش را به صورتش زد. رعدی که بلاتریکس به سمت او فرستاده بود، بریدگی سطحیای روی صورتش ایجاد کرده بود.
- حرف از طلسمهای بچگونه میزدی؟
نیکلاس کمی در شوک بود. انتظار نداشت که به این سرعت زخم بردارد. بلاتریکس از این فرصت استفاده کرد و دایرهای رو هوا کشید. در نزدیکی نیکلاس، از هر چهارطرف زنجیر هایی را از زمین فراخواند که به سمت حریفش روانه میشدند: دو تا به سمت پا و دو تا به سمت دست. نیکلاس توانست دو تا از آنها را دفع کند ولی دو زنجیری که به سمت پاهایش میرفتند، او را گرفتار کردند. زمانی که زنجیرها به مچ پایش رسیدند، دور آنها پیچیدند و قفل شدند. سپس نیکلاس را به سمت قسمتی که از آن درآمده بودند، کشیدند. صورت نیکلاس محکم به زمین خورد. نباید به درد فکر میکرد. تمام نیرویش را در دست راستش ذخیره کرد تا چوبدستیاش نیفتد. نباید آن را از دست میداد؛ گم شدن آن برابر با تمام شدن دوئل بود.
زنجیرها پای نیکلاس را به داخل زمین بردند و حالا او تا کمر درون زمین فرو رفته بود. بلاتریکس آرام آرام به سمتش قدم برداشت.
- آخی! پیرمرد مهربون تکون نمیخوره؟
نیشخند نیکلاس کمی بلاتریکس را ترساند. چرا باید در چنین وضعیتی لبخند به لبهای این مرد میبود؟ چه نقشهای داشت؟
زمین زیر پای بلاتریکس لرزید. سریعا چشمش به چوبدستی نیکلاس افتاد. برخورد سطحیاش با زمین را دید.
- واقعا که رو مخی پیرمرد!
بلاتریکس طلسم را شناخت. تنها طلسمی که نیاز بود چوبدستی با زمین برخورد کند، "احضار آدمک خاکی" است. سریعا چرخید. تبری از خاک را دید که تقریبا به سرش رسیده بود. نمیتوانست در آن زمان طلسم دفاعی قویای را اجرا کند، پس به یک طلسم ساده اکتفا کرد... طلسمی که نتوانست ضربهای که به سمتش میآمد را تحمل کند.
دفاع شکست و تبر در سرش فرو رفت. نیکلاس خندهی بلندی کرد.
- تنها مشکل این جوونا اینه که سریع مغرور میشن.
نگاهی به داوران دوئل انداخت. بهنظر نمیرسید که بخواهند پایان دوئل را اعلام کنند.
- هی پیری!
بلاتریکس با چوبدستیاش چند ضربه به پشت سر نیکلاس زد. در آن لحظه بلاتریکسی که تبر در سرش بود تبدیل به خاکستر شد و به زمین ریخت.
نیکلاس سعی کرد گردنش را بچرخاند تا به بلاتریکس واقعیای که در پشتش بود نگاه کند.
- بابا نکن گردنت میشکنه! تو سن 900 سالگی استخونات توان این چرخشو ندارن. شانس آوردی که داریم دوئل میکنیم، اگه دوئل نبود ادامهش اصلا برات خوشایند نمیشد. الانم تسلیم شو تا هم تو از اون زمین در بیای، هم من برم به کارم برسم. و اینکه مشکل شما پیرمردا هم اینه که همیشه فکر میکنین با تجربهترین و بیشتر میفهمین.
داوران بلاتریکس را در میان صدای خندههایی که از دور به گوش میرسید، برنده اعلام کردند. صداهایی که از یک اتاق میآمدند.
امیر و آقای عابدی کم مانده بود کف زمین را گاز بگیرند.
- وای آقای عابدی! باورم نمیشه که همچین چیزی رو دیدم. اون مو فرفریه چوب درختو میگرفت سمت اون یکی، بعد اون یکی پرت میشد!
- من که بهت گفتم آقا امیر! اینا تو یه دنیای دیگهان. اونجارو دیدی که پیرمرده دستشو زد به صورتش بعد یکم مزه مزه کرد؟ فکر کنم صورتش خونی شده بود.
- اونجاشو دیدین که عرفان اول جلوش بود بعد یه ضربه خورد، یکم وایستاد بعدش رفت پشت اون یکی و مسخرهش کرد؟ خیلی دوست دارم بدونم اونجا تو ذهنش چه اتفاقی افتاده.

امیر و آقای عابدی نیم ساعتی را مشغول مسخره کردن آن دو نفر بودند. نمیتوانستند خندهشان را متوقف کنند. فقط کافی بود که یک صحنه از چیزی که دیده بودند را متصور شوند تا دوباره خنده به سراغشان بیاید.
- آره دیگه! فکر کنم الان فهمیدی که آقای مسعودی منظورش از حرفی که زد چی بود.
- الان حتی میتونم حسادت توی جملهش رو هم بخاطر بیارم.
- خب، من دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. اگه تو هم سوالی نداری، میتونی مشغول به کار بشی.
امیر از آقای عابدی تشکر کرد و به سراغ کاری که برایش تعیین کرده بودند رفت. باید ناهار را میان روانیها پخش میکرد.
امیر ظرفهای غذا را از آشپزخانه تحویل گرفت و به سمت اتاقهای بیماران حرکت کرد. فقط چهار اتاق وجود داشت. بالای هر اتاق چیزی نوشته شده بود: اسلیترین، هافلپاف، ریونکلا و گریفندور. اتاقها بزرگ بودند و داخلشان تعدادی تخت، کمد و صندلی قرار داشتند.
بیماران حیاط را خالی کرده و هرکدام در سرجایشان منتظر غذا بودند.
امیر وارد اولین اتاق شد. اتاقی که نامش اسلیترین بود. اولین چیزی که توجهاش را جلب کرد، موهای فرفریای بود که یک ساعت پیش در حال تماشایشان بود. سعی کرد خاطراتی که به تازگی ثبت کرده بود را یادآور نشود تا خندهاش نگیرد.
عرفان متوجه این تلاش او شد.
- دوئلمو دیدی نه؟
امیر با سر جواب او را داد. میترسید که دهان باز کند و به جای کلمه، صدای خندهاش بیرون بزند.
- راحت باش، میتونی بخندی.
امیر در چهرهی عرفان ناراحتیای نمیدید. فقط یک حس بیخیالی ساده وجود داشت. اعتنایی نکرد. 3 اتاق دیگر منتظر غذایشان بودند برای همین وقتی برای صحبت نبود. غذا را پخش کرد و از اتاق خارج شد. در آخرین لحظه عرفان را دید که موهای فرش را کنار میزد تا بتواند قاشق را در دهانش بکند.
امیر کاری باید انجام میداد را انجام داد و برگشت تا چرخ غذا را به آشپزخانه تحویل دهد. ادامهی روز کاریاش ساده بود. باید به بیماران سر میزد، مراقب میبود تا درگیریای در حیاط رخ ندهد و در کل فضا را آرام نگه دارد. ساعت 5 بعد از ظهر نیز خروج خود را زد و از تیمارستان خارج شد.
شب هنگام غذا چهرهی عرفان جلوی چشمانش بود. بنظرش نمیرسید که این چهرهی یک بیمار روانی باشد. جوری که صحبت میکرد مثل افراد عادی اجتماع بود. این سوال ذهنش را میخورد که چرا این افراد با این وضعیت در آن بخش زندگی میکنند.
غذا را با این افکار خورد. دندانهایش را با این افکار مسواک زد. چشمانش را با این افکار بست. و خوابید.
روزهای بعدی مانند اولی بودند. کار زیادی نبود. سرو غذا، مراقبت از بیماران! تقریبا تکراری شده بود. به ذهنش میرسید، سخنی که آقای مسعودی گفته بود، چندان هم درست نبود، ولی خب خدایش را شکر میکرد که کارش مانند بخشهای دیگر نیست. اخباری که از بخشهای دیگر میشنید، مثل فیلمها بود. خودزنی، استفراغ، دماغ خرد شده و ...
- آقا امیر! فردا اولین شیفت شبته. شیفت شب ساعت 5 شروع میشه و 7 صبح تموم. کار خاصی توش نداری. شام رو باید پخش کنی و سر تایمش برقا رو خاموش کنی و از دوربین حواست به اتاقا باشه.
آقای عابدی دستورالعمل کامل شیفت شب را به او داد. بهنظر نمیرسید که چیز سختی باشد.
وقتی به خانه رسید، یک شات قهوه خورد. این ایده را در سر میپرواند که اگر شب را بیشتر بیدار بماند و دیرتر بخوابد، بیشتر روز را خواهد خوابید و اینگونه سر شیفت اذیت نمیشود.
تقربیا ساعت 4 صبح خوابید و 2 بعد از ظهر فردا بیدار شد. کمی کسل بود. ولی خودش را از تخت بیرون کشید. صبحانهاش را خورد. لباسش را پوشید و با مترو به سمت محل کارش رفت.
- آقای مسعودی سلام! خوبی؟ خسته نباشی!
- به به تازهوارد گل! سلام. قربونت عزیزم تو خوبی؟ چایی میخوری؟ تازه دمه.
آقای مسعودی فرد خوش مشربی بود. همیشه لبخند به صورت داشت و سعی میکرد با همه رفتار دوستانه داشته باشد.
- دم شما گرم! باید برم که اولین شیفت شبم رو درست و حسابی بگذرونم.
- موفق باشی عزیزم!
امیر به سمت بخش جادوگران حرکت کرد. هنوز صدایی که در این مسیر میشنید برایش عادی نشده بود. ذهنش هنوز هم تخیل میکرد که پشت آن درها چه اتفاقی میافتد.
- امیر جون این تو و این هم بخش. آقای عابدی که همه چیز رو بهت گفته. اگه مشکلی پیش اومد میتونی از نگهبانی هم کمک بگیری. با داخلی 2304 میتونی باهاشون ارتباط بگیری. سوالی نداری؟
- نه! خیلی ممنون بابت راهنمایی. خدانگهدار!
همکارش دستی تکان داد و رفت. امیر بعد از خداحافظی به سمت اتاقی که میتوانست از آن حیاط را نظاره کند رفت.
حیاط آرام بود. هرکس گوشهای نشسته بود و با خود حرف میزد. چشمانش به دنبال عرفان گشتند. او را کنار دختری روی نیمکت یافت. دختری با موهای مشکی بلند و چتریای که تا ابروهایش پایین آمده بود. البته از همان فاصله هم معلوم بود که کلاه گیس است. به کلاه گیس عادت کرده بود. بیماران این بخش همه شکل خود نبودند.
تا آن موقع آن دختر را ندیده بود. نمیدانست که باید به عرفان هشدار بدهد که فاصله را حفظ کنند یا نه پس خودش را به ندیدن زد و مشغول رصد باقی افراد شد.
زمان شام فرا رسیده بود. مثل همیشه اول غذا را تحویل گرفت، سپس به نوبتی که همیشه پخش میکرد، غذا را توزیع کرد. غیر از همان بار اول که با عرفان چند کلمهای حرف زد، دیگر مکالمهای با بیماران نداشت. میترسید دوباره افکاری که آن شب داشت، به سراغش بیایند.
بعد از پخش غذا به اتاق دوربینها رفت. روی صندلی نشست و از دوربینها رفتار بیماران را رصد کرد. مثل همیشه چیز نگران کنندهای مشاهده نکرد.
زمان خاموشی رسیده بود. ساعت تقریبا 11 بود. لامپها در این زمان خاموش میشد و از طریق بلندگو به بیماران گفته میشد که زمان خواب فرا رسیده است.
یک ساعتی گذشت که امیر حرکاتی در اتاق اسلیترین مشاهده کرد. بیماران آن اتاق تختهایشان را بهم نزدیک میکردند. به اون گفته شده بود که بعد از خاموشی نباید تجمعی صورت بگیرد. از آنجایی که افراد دیگر در اتاقشان خواب بودند، نمیشد از بلندگو استفاده کرد. برای همین چراغ قوهاش را برداشت تا شخصا به اتاقشان برود و تذکر دهد.
تاریکی کمی ترسناک بود ولی چراغ قوه مسیر را برای او روشن میکرد. سعی داشت به این تاریکی عادت کند چون حالا حالاها با آن سر و کار داشت.
به اتاق اسلیترین رسید. در را به آرامی باز کرد. جماعتی را دید که روی تختهای به هم چسبیده، گرد هم نشسته بودند. با صدای آرام گفت:
- شما نباید این تایم بیدار باشین. لطفا تختها رو برگردونین جای اصلیشون و بخوابین.
نور چراغ قوه را به صورت شخصی انداخت که داشت به او نگاه میکرد. نور به شیشهی عینکش خورد و بازتاب کرد. چهرهاش برای امیر آشنا میزد. نور را کمی بالا برد. چیزی غیرعادی دید. ن.ر چراغ قوه را بین افراد حرکت داد. همه تغییر کرده بودند.
- بنظر میاد تعجب کرده باشی.
صدا از سمت راستش آمد. نور را به سمت آن شخص گرفت.
- میشه قبل از اینکه با این نور کورمون کنی، بری و برق این اتاق رو بزنی؟
امیر نمیدانست چرا دارد به او گوش میدهد. تغییراتی که مشاهده میکرد گیجش کرده بودند. از طرفی مسئله چیزی نبود که بخواهد به نگهبانی اطلاع دهد. بنظرش رسید که برق را میزند، صحبت میکند و سپس آنها را تشویق به خواب میکند و مشکل حل میشود.
برق را زد و به اتاق اسلیترین بازگشت. صحنهای که الان میتوانست به وضوح ببیند را باور نمیکرد.
- اون چیز میزاتون کو؟
با دستانش به مو و صورتش اشاره کرد.
- تو هم یکی از اون آدمایی نه؟ دگم!
با گفتن آن کلمه، همه خندیدند.
- کدوم آدما؟
- همون افرادی که فکر میکنن ما دیوونهایم دیگه. همونایی که فکر میکنن دارن از ما مراقبت میکنن.
امیر نمیتوانست آن شخص را کسی جز یک دیوانه ببیند برای همین حرفهایش را جدی نگرفت. صورتش را چرخاند و به عرفان نگاه کرد.
- موی فرفریت کو؟
لبخندی روی صورتش نشست.
عرفان سرش را به سمت شخصی که کمی قبل با امیر سخن گفت، چرخاند.
- دقیقا از همون آدماست آقا سورنا!
- چی دارین میگین برای خودتون؟ پاشین! پاشین تختا رو درست کنین و بخوابین. منم میرم و لامپا رو خاموش میکنم.
وقتی برگشت که برود صدای خندهای از پشت او را متوقف کرد. برگشت و مردی را دید که سعی دارد جلوی خندهاش را بگیرد.
- چیزی شده؟
رضا دیگر نتوانست مقاومت کند. خندهاش مانند بمبی ترکید. پشت دست او شیوا، سمیرا و زینب نیز خندیدند.
- کارکنای اینجا وقتی جدی میشن واقعا بامزهان. "تختاتون رو درست کنین."
رضا سعی کرد جملهی آخر را شبیه به امیر بگوید.
امیر خم به ابرو آورد. سورنا این صحنه را دید.
- ناراحت نشو. رضا کلا اینجوریه. منظور خاصی نداره. سعی میکنه با هم شوخی کنه. البته بعضیا شوخیاش رو جدی میگیرن. برای اون هم درگیریهایی داشتیم با بچههای تالار دیگه.
گره ابرو امیر باز شد.
- من یکم گیج شدم. این تغییراتی که نسبت به روز دارین. این داره گیجم میکنه.
همهی خنده از صورتشان محو شد. سمیرا لب به سخن گشود:
- ما میتونیم بهت توضیح بدیم. مثل کاری که قبلا برای افراد شبیه به تو کردیم. خسته هم نمیشیم. بعدش بستگی به خودت داره.
امیر خودش را آماده برای شنیدن نشان داد. عرفان از دیگران اجازه خواست تا او شروع کند.
- میتونم قبل شروع اسمت رو بپرسم؟
- من امیرم!
- خوشبختم عزیزم! خب ببین حتما چیزایی در مورد ما از همکارات و رئیس این بخش شنیدی درسته؟ اینکه ما دیوونهایم، توی یه دنیای دیگه زندگی میکنیم و ...
امیر سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
- آیا ازشون چیز دیگهای شنیدی؟ خودم جات جواب میدم. نه! هیچکس چیزهای دیگهی ما رو نمیبینه. کلی مثل تو شیفت شب داشتن ولی اونها هم ندیدن. تو اولین نفری! موقعی که رفتی تا لامپ این اتاق رو روشن کنی ما داشتیم به هم میگفتیم که یعنی میشه؟ یعنی یک نفر تونست تغییر ما رو درک کنه؟ برامون باورنکردنی بود. این بخش بیشتر از 20 ساله که تاسیس شده. خیلیا توش بودن و رفتن خیلیا هم مثل ما هنوز مهمونشن. هیچوقت نشده بود که کسی بتونه تغییر یک فرد رو تشخیص بده. همه اون رو فقط با گریم میدیدن. ولی وقتی تو متوجه شدی که من موی فر ندارم، تغییری احساس شد. تو شدی اولین نفر! این از توضیحات اولیه! حالا بریم سر موضوع گیج شدن تو. حق بهت میدم. تو بخاطر تغییر ظاهر ما گیج شدی. منطقیه. این تغییر زیاد هر کسی که باهاش مواجه نشده باشه رو گیج میکنه. ولی خب عرفان واقعی این شکلی هست که جلوت نشسته. اون بلاتریکس لسترنجی که میبینی، تفریح من تو زندگیمه. حتما برات عجیبه که من از زندگی حرف بزنم... بهنظر من کلا توی این چهار دیواری زندگی میکنم. این دید افرادیه که حقیقت رو نمیخوان بینن. برای ما تیمارستانی وجود نداره. ما داریم زندگی خودمون رو میکنیم. همین من رو میبینی؟ من با دختر خوشگلی که کنارم نشسته ازدواج کردم.
امیر سمیرا را دید. همان دختری بود که چند ساعت پیش روی نیمکت کنار عرفان دیده بود.
- یا همسرم. اون معلم زبانه! ولی شما اصلا نتونستین این قسمتش رو ببینید. چون ذهنیت شما قفل شده روی اینکه ما یه مشت روانیایم که زندگی نداریم و فقط عین احمقا چوب درخت رو سمت هم میگیریم.
ذهن امیر نمیتوانست این همه اطلاعات را کنار هم بگذارد. اطلاعاتی که برای عقلش، منطقی نبودند. سورنا ادامه داد.
- ببین عزیزم! میدونم که داریم گیجت میکنیم. خودمون هم اولین باره که با فردی که بنظر میرسه ممکنه ما رو بفهمه روبهرو شدیم. واسه همون نمیدونیم دقیقا چجوری بهت بگیم که قضیه رو کامل بفهمی. تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که تا الان هر چیزی که بهت گفته شده رو بذار کنار. و ببین چه با حرفایی که الان عرفان بهت زد عقلت چی میگه.
امیر چشمانش را بست. سعی کرد به گفتهی سورنا گوش بدهد. همهی سخنان آقای عابدی را کنار گذاشت. خندههایش را فراموش کرد. حرفهای عرفان را به تمسخر نگرفت و به آنها را باور کرد. چشمانش را باز کرد.
دیگر در تیمارستان نبود. ساعت تقریبا 12 بود. در کافهای در جمع کسانی که چند لحظهی پیش با آنها روی تخت تیمارستان حرف میزد، بود. بنظر میرسید که سالهاست در آن جمع حضور دارد.
- از قیافت میتونم بفهمم که اومدی به دنیای واقعی.
- بنظر میاد که دیگه دگم نیستی.
صبح روز بعدآقای عابدی صحنهای که میدید را باور نمیکرد. امیر در لباس روانیای با چوب دستی درحال دوئل با عرفان بود.