هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان (بمب جادویی)
پیام زده شده در: دیروز ۱۹:۲۴:۴۸
#1
خلاصه تا پست جد بزرگوار مامان رو در اینجا مشاهده کنین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- کدو قلقله زن‌‌های مامان دقت داشته باشین که کندن پوست یه تسترال نیاز به دقت فراوون داره.

مروپ چاقو یک بار مصرفی را از دست گابریل گرفت و یک ساطور به اندازه کله گابریل را جایگزین آن کرد.
- نیاز نیست مراقب باشی دستتو نبره مامان جان! هر زخمی باعث افزایش تجربه توی زندگی انسان می‌شه.
- یعنی اگر سرمو باهاش ببرم فول تجربه‌ می‌شم بانو؟!

اسکورپیوس که در حال محاسبه قیمت روز کلیه در بازار سیاه بود، لبخند مهربانی به گابریل زد.
- یک درصدم شک نکن گابریل جان؛ ولی مراقب باش فقط گردنتو قطع کنی و احیانا چاقو با نواحی دیگه بدنت برخورد نکنه. خطرناکه!

دوریا ماشین حساب اسکورپیوس از دستش قاپید.
- از حالا دیگه شریکیم... سودشم نصف نصف!
- کدوم سود؟! چه کشکی چه ماستی؟! من فقط داشتم کمک می‌کردم تجربیاتش بیشتر شه! سریع خودشو شریک می‌کنه!

دوریا ساطور را از دست گابریل گرفت و به اینکه گابریل همچنان برای کسب تجربه از دسته آن آویزان بود اهمیتی نداد.
- نظرت چیه تجربیات خودتو بیشتر کنم شریک عزیزم؟

مروپ به فرزندان خیرخواهش نگاه رضایت‌مندی انداخت.
- حالا که مامان انگیزه فراوونتونو در پوست کنی دید وقتشه بریم سر اصل مطلب و یه تسترال پیدا کنیم. با توجه به اینکه برا پیدا کردن یه تسترال اول باید بتونیم اونو ببینیم، به مامان بگین از گوجه سبزای مامان کسی تاحالا مرگ رو دیده؟

مرگخواران که هر روز با خوردن غذاهای مروپ مرگ را حداقل سه وعده می‌دیدند کمی بیشتر به جوابشان فکر کردند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۰:۴۴:۱۵

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


اعلامیه‌های چهارگانه
پیام زده شده در: دیروز ۱۳:۱۴:۴۹
#2
در این تاپیک اعلامیه‌های مرتبط با گروه‌های چهارگانه هاگوارتز پیرامون مسابقات و برنامه‌های مشترک‌شان اطلاع‌رسانی خواهد شد.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵:۱۲ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
#3
خلاصه سوژه جدی:

ریموس طلسمی کشف کرده که با لمس افراد می‌تونه شبیه‌شون بشه. اون برای کمک به محفل تصمیم می‌گیره که از این موقعیت استفاده کنه و با مرگخوارای مختلف صحبت کنه و ازشون اطلاعات بگیره.
در حال حاضر خودشو به شکل سوروس اسنیپ در آورده.
____________

ابرو‌های تیره‌اش را در هم کشید که باعث شد خط عمیقی که همواره در میان ابروهایش وجود داشت ژرف‌تر شود. گلویش را صاف کرد؛ سعی کرد تا جای ممکن لحن سرد و بی‌احساس اسنیپ را در صدایش تقلید کند.
- به شکل زننده‌ای خوشحالی دلاکور! چی باعث این همه شور زندگی توی وجودت می‌شه؟

گابریل قاصدک سفید رنگی را چید و با لبخند زیبایی به آن چشم دوخت.
- نگاش کن سوروس... ببین چقدر قشنگه! وقتی زندگی هر روز این همه تنوع و زیبایی از خودش بهمون نشون می‌ده چرا نباید براش شور و امید داشته باشیم؟

قاصدک را فوت کرد... دانه‌های سفید آن در اطرافشان مانند چتر‌هایی کوچک بالا و پایین می‌رفتند و دور یکدیگر می‌رقصیدند.

ریموس دسته‌ای از موهای مشکی چربش را کنار زد تا بهتر پرواز قاصدک‌ها را ببیند. ناخواسته لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد اما بلافاصله متوجه شد که او اسنیپ است و باید مانند استاد ترشرو معجون‌ها رفتار کند.
- ارباب چطوری تحملت می‌کنن دلاکور؟ رفتارات هیچ شباهتی به یه مرگخوار نداره. اصلا مگه چه منفعتی براشون داری که نشان شوم رو بهت اهدا کردن؟

ساقه خالی قاصدک از میان انگشتان گابریل سر خورد و بی صدا در میان علف‌ها افتاد. ریموس یک قدم جلوتر رفت تا واکنش گابریل به سوالش را با دقت بیشتری مشاهده کند.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: بحث‌های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴:۵۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
#4
خلاصه:

بین انگشت پای دامبلدور و میز غذاخوری ارتباط احساسی برقرار شده و میز دنبال انگشت دامبلدور کرده! برای از بین بردن این ارتباط، محفلیا دنبال ساخت معجونین که توش "میوه‌ی آغگورچ (محل رویش: سیاره‌ی بلیگات آیژیکل سیشِلماف) پای زنبورِ رؤیازاد، مغز پاپریکتوس (زیستگاه: جنگل جادویی حفاظت‌شده‌ی پامبلیکا) و آپاندیس کسی که شما را چشم‌زده" داره.
_________________

محفلی‌ها شروع به خاراندن سرهایشان کردند.‌ خودشان هم نمی‌دانستند که چرا تصمیم گرفته‌اند از پای زنبور رویازاد شروع کنند.
- شایدم پای زنبور رویازاد از ما شروع کرده! حتما رویازاد جان مارو خیلی دوست داره.
- مشکل اینجاست رویازاد جانو فعلا نمی‌تونیم پیدا کنیم که ببینیم دوستمون داره یا نه!

روندا کتونی‌اش را پوشید و شروع به دویدن کرد.
- کاری نداره پیدا کردنش که... فقط کافیه بریم از همه‌ زنبورای جهان بپرسیم اسمشون چیه.

با سرعت به سمت اولین گلی که به چشمش آمد رفت و زنبور از همه‌جا بی‌خبر روی آن را برداشت.
- سلام شما رویازادین؟
- نه من کابوس‌زاده‌م! قراره بشم کابوس زندگیت!

زنبور خودش را از میان انگشتان روندا بیرون آورد. نیش کوچک شمشیر مانندش را به شکل تهدید آمیزی به سمت روندا گرفت.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰:۰۵ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳
#5
زاخاریاس کاشف البحرانین!

نقل قول:
آقایان و بانوان سایت جادوگران
متاسفانه باید خبر بدی رو اعلام کنم.

ما در این سایت با کمبود پسر مواجه هستیم.

خبر تلخ بود و جانگداز... مامان نیازمند خانه سالمندان شد!

نقل قول:
رفع این مشکل نیازمند پیگیری نسبی تمام اعضای سایت هست و کار یکی دوتا مدیر نیست.

مامان این همه سال توی این سایت متوجه نشده بود که با چنین بحران بزرگی درگیر هستیم. وای بر ما! زاخاریاس منجی این سایت اومده تا ما رو از این بحران بزرگ آگاه کنه و خطری که هممونو تهدید می‌کنه رو بهمون یادآور بشه.

مامان برای حمایت از این حرکت انقلابی طی یک هفته آینده با سبیل در اذهان عمومی ظاهر خواهد شد. لطفا مامانو "جناب مامان" خطاب کنین.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۰:۵۵:۰۷ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳
#6
خلاصه:

مرگخوارا برنده یک دستگاه اتومبیل شدن. اونا طرز کار خودروشونو بلد نیستن و باعث می‌شن در کاپوت و آینه وسط کنده بشن. حالا اما ونیتی رو احضار کردن که بهشون یاد بده چطوری خودرو رو برونن. اما هم بهشون میگه که بنزین ندارن.

________________

- بنال ببینم بنزین چیه و از کجا تهیه می‌شه!

اما آهی کشید و با لحنی شمرده که گویی برای فردی کند ذهن مطلبی را توضیح می‌دهد، به بلاتریکس پاسخ داد:
- بنزین دیگه... یعنی این همه سال اسم بنزینو نشنیدین؟! همونی که صبح جمعه می‌فهمن گرون شده! همون سوختی که داخل ماشین می‌ریزن تا بهش انرژی لازم برای حرکتو بدن.

می‌گویند تنها غیر‌ممکنی که در این عالم خاکی وجود دارد آن است که مروپ کلماتی مانند سوخت و انرژی را بشنود و بتواند بی‌تفاوت از کنار آنها رد شود!
- تا زمانی که معجونای انرژی‌زا مامان وجود داره چه احتیاجی به بنزینه؟

مادر لردسیاه بلافاصله مخلوط کن جهیزیه‌اش را از داخل جیبش بیرون آورد.

- نه بانو این انرژی با اون انرژی فرق داره! نمیشه که شیرموز توی باک ماشین بریزین!

به نظر نمی‌رسید که حرف‌های اما بتواند عزم راسخ مروپ در ساخت معجون مقوی‌اش و ریختن آن در باک ماشین را ذره‌ای متزلزل کند.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸:۵۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳
#7
به مناسبت تولد شوهر مامان!

***

- هه... فکر کردی می‌تونی منو بخوری کوسه؟ من جذاب‌ترین مرد تمام اعصارم... پدر لرد سیاه... مردی که خورشید با دیدنش دچار خورشید گرفتگی می‌شه... اقیانوس‌ها تبدیل به برکه می‌شن... کوه‌ها تبدیل به تپه می‌شن... آلوچه‌ها تبدیل به آلو...

کوسه که گل گاوزبانش را نخورده بود و به دلیل گرمایش زمین و آب شدن یخ‌های قطبی اعصابش تعطیل کرده و افاده‌های تام حوصله‌اش را سر برده بود، یقه او را گرفت و جذاب‌ترین مرد تمام اعصار را از نقاط مختلف بدنش به قسمت‌های نامساوی تقسیم کرد و هر تکه را به بخش‌های مختلف جهان پرتاب کرد. سپس لبخند زنان در حالی که تمدد اعصابش را به دست آورده بود به راهش ادامه داد.

- شوهر مامانو تیکه تیکه کرد!

اسلیترین‌ها که روی کشتی نه چندان پیشرفته‌شان شاهد این صحنه فجیع بودند، آب قندی برای مروپ آوردند.

- اشکال نداره نوه عزیزم، از اولم اضافی بود و میزان اکسیژن اصیل‌زاده‌هارو کاهش داده بود.
- ولی شوهر مامان بود... پدر عزیز‌ مامان بود! مامان خانه سالمندان لازم شد.

سالازار نگاهی به مروپ انداخت و آهی کشید.
- خب حالا... نمیخواد ماتم یه مشنگ‌ رو بگیری! هنوز که نمرده! میریم تیکه تیکه‌‌هاشو پیدا می‌کنیم و دوباره وصلش می‌کنیم بهم که بدیمش به باسیلیسک بخوردش!

یوریکا که لباس دزدان دریایی را پوشیده بود و بجای یک چشم‌بند هر دو چشمش را چشم‌بند زده بود تا قرینه بودن لباسش حفظ شود، فریادی کشید.
- بانو اصلا نگران نباشین... من با دقت روی بادبان نشستم و دارم دیده‌بانی می‌کنم. مطمئن باشین هر وقت تیکه‌ای رو دیدم خبرتون می‌کنم.

مروپ چندان اطمینان نداشت که یوریکا حتی بتواند جلوی پایش را ببیند!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۰ ۱۳:۳۰:۳۴

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: تصاویر کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰:۱۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
#8


تصویر کوچک شده


توضیحات: بر افراشتن چوبدستی‌ها توسط جادوگران (دانش آموزان هاگوارتز).

یکی از رسومی که بین جادوگران وجود دارد بر افراشتن چوبدستی‌ها جهت ادای احترام است. یکی از شاخص‌ترین صحنه‌هایی که این احترام و اتحاد را شاهد بودیم پس از مرگ دامبلدور برای از بین بردن علامت شوم بر روی قلعه هاگوارتز بوده است.
تصور کنید در موقعیتی قرار گرفته‌اید که جادوگران زیادی چوبدستی‌های خود را به سمت آسمان برافراشته‌اند. به نظرتان این ادای احترام برای چه موضوعی است؟ آیا شما نیز در این ادای احترام شرکت می‌کنید؟ چه احساسی درونتان دارید؟

* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه‌تون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه‌ی اتفاقات رو تغییر بدید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: تصاویر کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶:۳۶ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
#9


تصویر کوچک شده


توضیحات: دانش آموزان در حال سوار شدن در کالسکه‌هایی که توسط تسترال‌ها حمل می‌شوند.

تسترال‌ها موجوداتی هستند که توسط جامعه جادوگری شوم دانسته می‌شوند. عده‌ای علت اصلی این باور را غیر قابل مشاهده بودن آنها برای همه‌ی انسان‌ها بجز افرادی که مرگ فردی را با چشم خود دیده باشند، می دانند. تسترال‌‌ها در هاگوارتز امور مربوط به حمل کالسکه دانش آموزان را بر عهده دارند و از آنجایی که توسط اکثریت دانش آموزان دیده نمی‌شوند تصور می‌شود کالسکه‌ها به صورت خودکار حرکت می‌کنند.
تصور کنید قرار است در یکی از این کالسکه‌ها سوار شوید. آیا تسترال‌هایی که آن را حمل می‌کنند می‌بینید؟ رفتار تسترال با شما چگونه است؟

* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه‌تون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه‌ی اتفاقات رو تغییر بدید.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۶ ۲۲:۲۱:۴۶

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳:۰۲ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
#10
نقل قول:
- حالا که به این نتیجه رسیدیم، بیا بریم دانشگاه ماداگاسکار رو با خاک یکسان کنیم و همه رو بکشیم.


سالازار و مروپ دست در دست یکدیگر به سمت ماداگاسکار به راه افتادند. سر راه گلرت را هم بار زدند و حس کردند سه نفری عدد نحسی به نظر می‌آیند پس یک تُک پا به آلمان رفتند و هیتلر را هم داخل جیبشان گذاشتند تا جمع‌شان جمع شود و بروند دانشگاه ماداگاسکار را با خاک یکسان کنند.

پیاده از شهرها و کشورها گذشتند و چند مشنگ را سر راه کشتند و با لگدی برج پیزا را صاف کردند. از بیابان‌ها عبور کردند و چندین گونه عقرب نایاب را زیر قدم‌های استوارشان منقرض کردند. از کف دریاها عبور کردند و وارد دهان نهنگ‌ها شدند و از مخرجشان خارج شدند.

- جد بزرگوار مامان؟ به نظرتون کار درستی بود که اصیل‌زاده‌هایی مثل ما از مخرج یک نهنگ خارج بشن؟ آیا وقارمون زیر سوال نرفت؟

سالازار کمی تفکر کرد. اصلا چه معنی داشت که اصیل‌زاده‌ای از مخرج نهنگ خارج شود؟ به عقب و به داخل مخرج نهنگ برگشت و این‌بار مخرج مشترک گرفت و از مضرب نهنگ خارج شد.
- درود بر تو ای نواده بر حقم... با هوشیاری سلاله پاکم باعث حفظ وقار نجیب‌زادگان شدیم.

گلرت و مروپ تکبیر گفتند.
- سالازار و اکبر! سالازار و اکبر! جد مامان افضل! مرگ بر ضد خون اصیل... مرگ بر خائن به اصل و نسب... مرگ بر مشنگ و مشنگ پرست... درود بر اسلیترین!
- اکبر کیه؟

سالازار، گلرت و مروپ به اطرافشان نگاه کردند تا اکبر را پیدا کنند. تنها کسی که دیدند هیتلر بود که با دستش "هایل هیتلری" به آنها نشان داد.

- اکبر همین هیتلره جد بزرگوار مامان... بعد اینکه به دین پاک سالاگلرتیسم ایمان آورد اسمشو گذاشت اکبر!

سالازار نگاهی سرشار از رضایت به اکبر انداخت. اکبر هم نگاهی سرشار از عنایت به سالازار انداخت. قبل از آنکه تلاقی این نگاه‌ها تبدیل به نگاه‌های آلبوس و گلرت وارانه شود و خاطرات مرگخواران را به صفحه پیوند‌ها متصل کند، گروه چهارنفره‌شان توسط مروپ به سمت ادامه‌ی مسیر راهنمایی شد.


ماداگاسکار!

موجی به ماسه‌های ساحل برخورد کرد و نگاهی به سمت راست جزیره انداخت.

تصویر کوچک شده


سپس نگاهی به سمت چپ جزیره انداخت.

تصویر کوچک شده


- آخیش... مروپ منو ول کرد و رفت با گلرت مزدوج شد! بچه‌شونم شده شیر تو ماداگاسکار! راضیم... گل پسرمم داداش‌دار شد. چه پایان زیبایی. خب پس منم دیگه می‌تونم برم و با سیسیلیا ازدواج کنم.

گلرت:

مروپ اخمی به تام کرد که روی کله اختاپوسی نشسته و همراه موج به ساحل آمده بود.
- مرتیکه بی‌غیرت مامان! سر مبارک جد بزرگوار مامان جا مونده توی راه... الان می‌رسن!

تصویر کوچک شده


- ای بابا!

موج با وحشت از قیافه‌های دفرمه و میزان مسمومیت تصاویری که دیده بود ایمان آورد که چشم‌ها را باید شست، پس به آغوش دریا بازگشت و تام را با اختاپوسش با خود برد جلوی خانه ریدل‌ها پیاده کرد و دیگر تا ابد پا به ساحل ماداگاسکار نگذاشت.

با وجود دریای بدون موج، سکوت عمیقی بر فضا حاکم شد که با صدای رادیویی الستور شکست.
- گردن هیتلر که به هیچ جا متصل نیست سرگرم‌‌کننده به نظر می‌رسه.

گلرت که فن بیان خوبی در سخنرانی‌هایش داشت تصمیم گرفت توجیه منطقی‌ای برای این مسئله را بیان کند.
- دوتا گردن داره. یکیش توی پس کله‌شه... این یکی گردنش زاپاسه برای روز مبادا! یک چنین موجود گنگی رو آوردیم برا مبارزه!

گابریل لبخندی زد و سر گلرت را ماچ کرد.
- ما که دعوا نداریم، با کسیم کار نداریم گلرت جان! بیاین دوست باشیم.
- به چه جراتی منو ماچی کردی ریونکلاوی؟!

سالازار دستمالی از جیبش در آورد و سر گلرت را پاک کرد.
- دوستی بی دوستی! ما فقط اومدیم اینجا خون‌های گریفیندوری و ریونکلاوی مدیرا رو خالص سازی کنیم و همه رو به خاک و خون بکشیم!

الستور گردنش را کج کرد و لبخند موذیانه‌ای بر لبانش نمایان شد.
- ولی این هیتلری که با خودتون آوردین خودش جادوگر نیست و خونش ناخالصه.

سه اسلیترینی با وحشت به اکبر نگاه کردند.

- چرا نگفته بودی جادوگر نیستی؟ هان؟! نفوذی بودی نه؟ می‌خواستی نقشه‌های اصالت طلبانه مارو برای دشمن آشکار کنی؟ بگو دیگه!
- ایخ واس ایش لاخ لیش ریش...

متاسفانه هرگز مشخص نشد که هیتلر در آخرین لحظات عمرش قصد داشت چه چیز را به آن سه اسلیترینی بگوید زیرا لحظه‌ای بعد او را روی درخت بائوبابی گذاشتند و با قدرت اسلیترینی‌شان شاخه‌های درخت را خم کردند و بای بای کنان درخت را رها کردند تا اکبر را راهی نیستی کنند.

- خب یاران من... همون طور که می‌بینین با هوشیاری دوباره تونستیم پاکی خونمونو حفظ کنیم. حالا زمان اون رسیده که با این جماعت زوپس نشین درگیر بشیم و هدف متعالی پاک کردن خون جادوگران رو عملی کنیم. حمله کنید!

مروپ ملاقه‌اش را مانند شمشیری از غلاف در آورد و یکی بر سر هری کوبید.

- چرا می‌زنی خب؟!
- جد بزرگوار مامان گفتن حمله کنیم.
- مگه چه هیزم تری بهت فروختم خب؟! تو اصلا می‌دونی مامان نداشتن یعنی چی؟! می‌دونی همه کارای سایتو سرت ریختن چون یتیمی یعنی چی؟! می‌دونی مدیر هاگوارتزت کردن بخاطر عدم داشتن نیروی کافی یعنی چی؟! می‌دونی به زور برای نامه‌های هاگوارتز امضاتو جعل کردن یعنی چی؟! می دونی شبانه روز بالای سایت عین مترسک سر جالیز وایسی و زل بزنی به ملت و بگی اگر سوالی دارن ازت بپرسن یعنی چی؟!

مروپ نمی‌دانست "یعنی چی؟!" برای همین ضربه دوم ملاقه را محکم‌تر بر سر پسر برگزیده کوبید.
- فکر کردی پسر برگزیده شدی برای چی؟ باید تا ابد کار کنی برای سایت مامان... دندتم نرم!

ضربه سوم محکم‌تر از ضربه دوم بود. دیزی عینک آفتابی‌اش را برداشت و به جسد هری بر روی زمین نگاه کرد.
- وای هری کوشته شد!

ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان جزیره ابری شد. رعد و برقی در آسمان درخشید و به زمین برخورد کرد. از محل برخورد رعد و برق دود سیاهی به آسمان‌ها برخاست. مردی زیباروی از میان دود بیرون آمد.

تصویر کوچک شده


- ها ها ها... آقو هری رو کشتید که! نه به اون روز بالای تاپیک شخصیت خودتونو معرفی کنید که همه‌ی خاله‌ها و عموها موقع تولدش جمع شده بودید تبریک بگید... نه به کشتنش! ووی ووی ووی!

چهره حسن به شکل رعب آوری ناگهان جدی شد. تیر کمانش را به سمت مروپ گرفت.

- بزن گاد حسن مامان! بزن و مامانو شهید کن... ولی اینو بدونین که مامان آب پرتقال شهادتو در راه اهداف جد بزرگوارش مامان نوشید. مامان در راه خالص سازی خون جادوگران جنگید. مامان با آغوش باز پذیرای مرگه!

تیر قلبی شکل از کمان پرتاب شد و به قلب مروپ برخورد کرد. دو تیر دیگر نیز همزمان به قلب سالازار و گلرت برخورد کردند. سپس حسن بالای سر هری رفت و با سرور و هاست یکی بر کله زخمی‌اش کوبید که باعث شد کله‌اش زخمی تر شود اما دوباره پسری شود که زنده ماند.

از آنجایی که این جنگ بدون دادن مسئولیتی به الهه قبول مسئولیت یونان باستان نباید به پایان می‌رسید، جعفر با گله‌‌ای گوسفند به میان جزیره آمد و شروع به قبول مسئولیت پخش شیرینی ناپلئونی خامه طبیعی‌اش در میان جمعیت ماچ و بغل کنان کرد.

سپس جماعت ریونکلاوی، گریفیندوری و هافلپافی با اسلیترینی‌ها در روز برادری و برابری آشتی کردند و تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی... خیر! شاید گوسفند‌های جعفر یک روز پرواز کنند اما اسلیترینی‌ها هرگز با گروه‌های دیگر صلح نخواهند کرد حتی با وجود تیر‌های قلبی گاد حسن!

سالازار اسلیترین، گلرت گریندلوالد و مروپ گانت زیر ماسک خنده‌های مهربانانه خویش در تدارک نقشه‌های شوم آینده‌شان برای دنیای جادوگری بودند.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.