تکلیف جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری:انعکاس صدای عقابها در سرم بارها و بارها پیچید. طعم آهنین خون را در دهانم احساس کردم. اگر وزش آن باد کوهستانی نبود، شاید این خورشید زودتر از اینها امانم را بریده بود. آنقدر خسته بودم که دیگر توانایی حمل آن مشک چرمی پاره را هم نداشتم؛ بیصدا از دستم به پایین دره افتاد.
ناامیدی بر قلبم چنگ زد، چرا که این هزارمین باری بود که آن طاق سنگی را میدیدم. با دستان لرزان، خراشهای بینیام را لمس کردم. از شدت تشنگی و خونریزی زخمهایم، جلوی دیدگانم سیاهی رفت و بیآنکه بتوانم خودداری کنم، زانوان زخمیام روی تخته سنگی خم شد و از پا افتادم. به زودی یکی از همین نفسهای سخت، آخرین نفس میشد. اما نه... نمیخواستم قصهام اینجا تمام شود. نمیخواستم بدون لمس آرزوی دیرینهام بمیرم؛ آنقدر ناکام، آنقدر هدر رفته. تلاش کردم خودم را بر روی سنگها بکشم و جلو بروم، اما سرم سنگین شده بود و کاملاً در سیاهی فرو رفتم.
چشمانم را باز کردم. در آغوش گرم مادرم بودم. پدرم در حالی که از خوشحالی در پوست نمیگنجید، اسمم را زمزمه کرد:
- بهزاد... باشد که پسرمان مانند نامش چون خاندان جادوگر ما، نیکنژاد باشد.
اما این آرزو هرگز محقق نشد. در یازده سالگی، سن ورود به دنیای جادو، مشخص شد که من یک "جاماندهام"؛ وارث خاندان جادوگر اما فاقد هرگونه جادوی خونی. سرافکندگی پدرم هر روز عمیقتر شد. در مشاجراتش با مادرم، هویتم بارها و بارها مورد تحقیر قرار گرفت.
- نفرین بر همسر ساحرهام که فقط میتواند یک جامانده از جادو برای خاندان جادوگرم به دنیا آورد؛ مایه سرافکندگی! پسری که حتی توسط جادو هم پذیرفته نشده را جامعه جادوگری چگونه بپذیرد؟ او هم یک بیجادوست مانند عموم جامعه. تنها راه، پرورش او در کنار بیجادوهاست.
من در برزخ میان جادوگر و بیجادو بودن معلق ماندم. سالهای بعد زندگیام در نظامیه صرف یادگیری علوم بیجادوها شد؛ جسمم نجوم، ریاضیات، فلسفه و حتی خطاطی آموخت اما روحم در عطش معجونسازی، تغییرشکل و وردهای جادویی سوخت.
روزی در میان بازاری شلوغ، مردی با نقاب سیاه، تنهاش به تنهام خورد و کاغذ پوستی تاخوردهای را جلوی پایم انداخت و قبل از آنکه بتوانم او را ببینم، در میان جمعیت ناپدید شد.
نقل قول:
- خطاب بر آنکه عمری در حسرت جادو زیسته است... بدان و آگاه باش که برگزیدگی در خون نیست، بلکه در اراده توست. در قلعه، قدرتی در انتظار توست که از وراثتت نیز فراتر میرود؛ جادویی که اکتسابیست و به شایستگان تعلق میگیرد. تنها در الموت است که جاماندگان، صاحب جادو میشوند.
خطوط جوهر را لمس کردم. بالاخره پس از سالها، من هم میتوانستم جادوگر باشم. در آستانهی تولد ۲۰ سالگیام، بدون آنکه ماجرا را به هیچکس بگویم، آذوقهای فراهم کردم و راهی مهمترین سفر زندگیام شدم.
همان لغزش، همان صخرههای تیز و همان سیاهی...
دوباره چشمانم را باز کردم. اینبار مردی با دستار سیاه که صورتش جز چشمانش را پوشانده بود، به من در کاسهای سفالی، آب داد. آب مزهای عجیب داشت اما آنقدر تشنه بودم که اهمیتی ندادم. سپس با جادوی چوبدستیاش زخمهایم را التیام بخشید.
وقتی از او پرسیدم کجا هستم جوابی نداد و از اتاق خارج شد. من نیز به دنبالش با درد و دشواری از اتاق سنگی خارج شدم و نفسم در سینه حبس شد. حالا در برج بلند قلعهای قرار داشتیم.
با دیدن عقابهایی که بالای سرم با فاصله ناچیزی پرواز میکردند و مناظر دشتهای سرسبز دوردست، احساس سرخوشی عجیبی در رگهایم جاری شد. برای نخستینبار احساس کردم آسمان به من نزدیک است بیآنکه فکر کنم چقدر فاصلهام از زمین نیز دو چندان شده است.
مردی که مرا درمان کرده بود، به زودی به سخن در آمد.
- به الموت خوش آمدی. اینجا قلعهایست مخفی برای آموزش جاماندگان از جادوی خونی. باید قوانین فرقه ما را بپذیری و ماهها و شاید سالها، هنرهای رزمی را تمرین کنی. زمانی که آماده باشی، خداوندگارمان تو را بر میگزیند و جادو را به تو میبخشد.
با هیجان پرسیدم:
- اما مگر جادو از زمان تولد در خون ایجاد نمیشود؟ مگر میشود جادو را به کسی بخشید؟
صدای مرد مانند آوازی در میان باد و صدای عقابها به گوشم رسید.
- اولین قانون ما، ایمان است... ایمان به قدرت خداوندگارمان.
او برای احترام، روی زانو نشست و سر فرود آورد.
- او را خداوندگار الموت مینامند، اما هیچکس هرگز چهرهاش را کامل و آشکار ندیده است. او نه از گوشت و استخوان بلکه روحیست معنوی که جادو را از گوشههای دور جهان از جمله مصریان باستان آموخته است. جادوی او آنقدر قدرتمند است که حضورش همهجا حس میشود.
سپس چوبدستی استخوانیشکل را جلوی من گرفت. زیر آستینش، لحظهای جای زخم عمیق و قدیمیای را دیدم.
- برخی میگویند او چوبدستیهایی که به ما میبخشد را نه از چوب، بلکه از استخوان کسانی ساخته است که ایمانشان را آزموده و شکست خوردهاند.
با دیدن چوبدستی، دوباره عطش جادو در بدنم جان گرفت و با احساس سنگینی جادوی قلعه، ناخودآگاه بر روی زانوانم افتادم و به خداوندگار الموت تعظیم کردم. اینک، من نیز به جرگهی فدائیانش پیوستم.
ماهها آموزش سخت و طاقتفرسا آغاز شد. آموختم چگونه خنجرهایی مرگآور را در آستینم پنهان کنم، چگونه مکان دقیق ارگانهای حیاتی بدن انسان را با یک نگاه پیدا کنم و حتی از گیاهان درمانی، زهرهایی خطرناکتر از زهر انواع مارها بسازم. در تمام آن سالها، قانون الموت نپرسیدن و ایمان داشتن بود.
هر آموزشی روزی به آزمون میرسید. آزمون نهایی من نیز، قتل بود. قتل افرادی ناشناس با زهرهای دستساز و خنجرم. کمکم آنقدر در کارم حرفهای شدم که بدون هیچ احساسی، نفسهایشان را برای همیشه خفه میکردم.
بالاخره آن روز نهایی رسید. بر بام بلندترین برج قلعه ایستاده بودم. استاد اعظم با دقت به چشمانم نگاه کرد.
- خداوندگار الموت بالاخره تو را برای ماموریت بزرگی انتخاب کرده است. ماموریتی که موفقیت در آن اثبات میکند لایق جادوگر شدن و حمل چوبدستی بجای خنجر هستی. خواجه نظامالملک طوسی، وزیر اسبق ملکشاه، پادشاه ایران. او به زودی سفری به بغداد خواهد داشت و تو کسی خواهی بود که در میانه سفر، جانش را خواهی ستاند.
این مسیری بود که مرا بالاخره از برزخ جادوگر و تهیجادو بودن خارج میساخت و به بهشت جادو میرساند. روزی که با افتخار به عنوان یک جادوگر پیش خانوادهام باز میگشتم نزدیک بود.
ظرف هفت روز خودم را در نزدیکی نهاوند مستقر کردم. ۱۲ رمضان سال ۴۸۵ هجری قمری بود. خرقه صوفیان را بر تن داشتم و به بهانهی دادخواهی و تقدیم عریضه، نزد خواجه نظامالملک رفتم. در ابتدا سربازان مانع شدند اما خواجه با دیدن عریضه در دستم، سربازان را مرخص کرد. با اشارهاش نزدیک رفتم. طومار را باز کرد و با دیدن دستخط زیبایم لبخندی مهربان زد.
- سواد را از کجا آموختهای پسر؟
- در نظامیه.
لبخندش مهربانتر شد.
- نظامیه، زمانی که آنها را تأسیس کردم آرزو داشتم که به کمکشان، ریشه جهل را از این مملکت بکنم. دریغا که اکنون باید با بدگوهرانی چون حسن صباح بجنگم تا اجازه ندهم بیش از پیش از جهل مردم سوءاستفاده و با زور خنجر، افکارش را ترویج کند. دریغا که او حتی نمیداند که زبان ترویج حقیقی هرچیزی قلم است نه خنجر...
خنجرم را درست در قلبش فرو کردم. با دیدن محو شدن زندگی در چشمان پیرمردی که دانشم را مدیون مدرسهاش بودم، احساس گناهی در اعماق وجودم شکل گرفت.
احساس را پس زدم و در گوشش زمزمه کردم:
- مولایم، حسن صباح به شما سلام رساندند.
عریضهام زودتر از جسمش روی خاک افتاد و قطرات خون سرخ روی جوهر سیاه آن پاشید. سوار بر اسب به الموت بازگشتم. وقتی مرا نزد خداوندگار الموت، حسن صباح بردند، او پشت پارچهای مشکی از نظرم پنهان بود. وقتی چوبدستی استخوانیشکل را به من داد، همان لحظه، جای زخم عمیق استاد اعظم را از پشت پرده بر ساعد خداوندگار دیدم. قلبم لرزید. دانستم که فریب خوردهام. استاد اعظم، همان خداوندگار بود. او مردی از گوشت و استخوان بود، نه روحی معنوی!
به محض لغزش قلبم، طنابهایی از سر چوبدستی خارج شد و بدن و دهانم را بست. مرد از پشت پارچه جلو آمد و دستار را از صورتش برداشت. همان چشمان استاد اعظم بود.
حسن صباح لبخندی سرد و تحقیرآمیز زد؛ لبخندی که دقیقا مانند نگاههای پدرم وقتی فهمیده بود پسرش هرگز نمیتواند جادوگر باشد، بود.
- تبریک میگویم بهزاد. تو به نهایت جادو دست یافتی.
مرا با جادو، به سمت سیاهچال قلعه برد.
- حالا جادوی ما را میشناسی. جاماندگان در عطش جادو را به فریبخوردگانی چنان بیچونوچرا تبدیل میکنیم که آرزوی رسیدن به یک چوبدستی، آنها را به قاتلانی ایدهآل و یکبارمصرف تبدیل سازد. جادوی اکتسابی تو همین اطاعت بیقید و شرط بود.
سپس به چوبدستی در دستانش نگاه کرد. استخوانی بود، زرد و خونین.
- به عنوان موفقترین فدائی من، هدیهای خواهی داشت. استخوانهای تو، ماده اولیه ساخت چوبدستی جدیدی برایم خواهد شد... چوبدستیای که نسل جدیدی از جاماندگان را فریب دهد.
حالا میفهمم. من با اراده خودم، از برزخ یک "جامانده" بودن، به جهنم ابدی عطشم رسیدم. قیمت گزافی برای جادویی که هرگز قرار نبود داشته باشم. فردا، یکی از همین فدائیان خام، پس از کشتنم در آزمونش، چوبدستی خود را که از استخوان من ساخته شده است تحویل خواهد گرفت تا او نیز به امید جادوگر شدن، در راه جهنم قدم گذارد.