هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۰۱:۰۳
#1
-همسر مامان خیلی بی جا کرد به مرلین پیوست! برم مهریه مو بذارم اجرا تا پیرهن تنتم در بیارم؟ از کیسه خلیفه میبخشه!

مروپ در حالی که گوش تام را گرفته بود، او را کشان کشان به پشت سنگر های برنجی اش رساند.

-بذار برم! من دیگه جبهه م رو انتخاب کردم!
-جبهه ت رو اشتباه انتخاب کردی خب! الان یه معجون عشق بهت میدم انتخابت درست میشه!

به زور شیشه ای معجون در حلق تام چپاند.

-عزیزم چقدر امروز فرح بخش و دلربا شدی!
-همیشه بودم چشمات نمی دید.

ناگهان تام سرش را از روی سنگر مروپ، به سوی مرلینیان بالا آورد.
-هر چی میوه از درختام جمع کردین بذارین سرجاش...همش برای همسر عزیزمه.

مروپ که از شرایط راضی به نظر می رسید رو به طرفدارانش کرد.
-فرزندان مامان...میدونم حسابی تلاش کردین و گوجه هارو وسط دماغ مرلین زدین. مامان بهتون افتخار میکنه. حالا وقتشه با ساندیسای مامان به خودتون ویتامین رسانی کنین.

کامیونی ساندیس به سمت جبهه مروپیان آمد و کوهی ساندیس را جلویشان خالی کرد.




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۱۱:۵۲:۵۰
#2
خلاصه تا این پست:

لرد سیاه غایبه. مروپ و مرلین هردوشون ادعای رهبری مرگخوارا رو دارن و یه جنگ با هم به راه انداختن. مروپ درخواست مرگخواری گابریل رو رد میکنه و درخواست الستورو تایید میکنه. مرلینم معجزه میکنه و چندین دسترسی مرگخواری بجای یکی به گابریل میده. حالا گابریل هم به گروه مرلین پیوسته و میخواد خونه ریدل هارو پر مهر و محبت کنه.
الان دوریا و الستور در حال شرط بندین که کی قراره برنده این جنگ باشه...مروپ یا مرلین؟
________


-چه جلافتا! دارن شرط میبندن سر مامان!

مروپ دست دوریا و الستور را گرفت و کشان کشان به پشت گونی های برنج که سنگرش بود رساند. دو عدد قابلمه بر روی سر هر دو آنها چپاند و یک عدد ملاقه به آنها داد.

دوریا سعی کرد با اعتراض قابلمه را از سرش بردارد.
-آقا من فقط اومدم شرط ببندم که مروپ بازنده میشه. منو کجا آوردی؟! این قابلمه چیه رو سرم؟!

مروپ چندین کیلو گوجه از جیبش در آورد و یک گوجه هم در دهان دوریا چپاند.
-خب سربازان جان بر کف مامان. وقتشه دشمنان خانه ریدل هارو حسابی گوجه ای کنیم.

مروپ یک گوجه را هوا انداخت و با ملاقه ضربه محکمی به آن زد.
-ماموریت بخیر گوجه مامان!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۲:۱۲:۲۴
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۲:۱۵:۳۵



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴:۰۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
سوژه جدید

روزی از روز های بهاری، مروپ در حال پاسداری و حفظ آرمان های پسرش در غیاب او بود که ناگهان پیرمردی کریه المنظر از سقف خانه ریدل ها خود را به داخل ساختمان پرت کرد.

پیرمرد ریش هایش را تکاند و تاجی پلاستیکی بر سرش گذاشت.
-دیشب در خواب به من وحی شد که منجی شما هستم. من...مرلین کبیر... با تکیه به جایگاه ارباب شما را به سوی نیک بختی و سعادت هدایت خواهم کرد.

گروهی از مرگخواران پیژامه های گل گلی ای از هوا ظاهر کردند و به افتخار مرلین تکان دادند.

-چه خبرتونه؟ چـــه خبرتونه؟! دور روز عزیز مامان رفت سریع اغتشاش راه انداختین؟ مشتی خس و خاشاک شدین؟ خنجر از پشت؟ آیا به یاد ندارین که عزیز مامان دست مامانو در هوا رو به شماها بلند کرد و گفت هرکس من ارباب او هستم مامان من بانوی اوست؟!

مرگخواران چنین خاطره ای را چندان در خاطر نداشتند.

مروپ تاجی طلایی را بر سر گذاشت که باعث شد چشمانش به قرمز تغییر رنگ دهد.
-ولی مامان خیلی خوب یادشه و نمیذاره کسی غیر خودش جایگاه عزیزمامانو حتی به اندازه یک سانتی متر صاحب بشه.




پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲:۱۳ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
مدیران خواستند به داخل کاخ قدم بگذارند اما ناگهان پسری جلوی راهشان را گرفت.
-آهای! کجا با این عجله؟!

مدیران همزمان با هم برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند.
-عه هری بی مامان، پسری که زنده موند!
-زنده موندم؟ زنده موندم؟ آره زنده موندم ولی به چه قیمت؟! کاش میمیردم اون روزو نمی دیدم!


فلش بک-اون روز!

اتاق تاریک بود و فقط یک چراغ در وسط آن آویزان شده بود.

-آوردیش الستور مامان؟
-ها ها ها...شاید آره...شایدم نه...کی میدونه؟

سایه الستور لبخند وحشتناکی زد. گونی ای را از داخل جیبش در آورد و در دست الستور واقعی گذاشت. الستور هم گونی را روی میز وسط اتاق هول داد و بند گونی باز شد.

-منو آوردین اینجا چیکار؟ اصلا شماها دیگه کی هستین؟!
-چه جغد بامزه ای داره!

گابریل بلافاصله جغد هری را از دستش گرفت و بغل کرد.
-چقدر نرمی! سفید و پفکی ایم هستی! گوگولی!
-هدویگ منو پس بدین ببینم!

ناگهان سکوتی عمیق بر فضا حاکم شد و همه مدیران نگاهی به پسر برگزیده انداختند.

-اوه...چرا این شکلی شدین شماها یهو؟!
-تو برگزیده شدی کله زخمی بی مامان.
-برای چی برگزیده شدم؟
-برای کارای مفرح...ها ها ها!

با یک اشاره الستور در منوی مدیریت، هری بی صدا شد. ناگهان فضای اتاق تغییر کرد و همه با دقت به هری زل زدند.

-به نظرتون زخمش یکم کج نیست برای برگزیده شدن؟

منوی مدیریت را باز کرد و یک دکمه را فشار داد تا زخم را در زاویه ۳۰ درجه ای ابرو قرار دهد.

-گابریل مامان به نظر منم رنگ چشمش باید سبز خیاری می بود الان بیشتر سبز گلابیه!

در منو یک دکمه دیگر را فشار دادند.

-اگر دهنشو بذاریم جای زخمش و زخمشو بذاریم جای چشمش مفرح نمیشه؟

و دکمه ای دیگر...

-عالی شد!
-مامان رضایتمنده.
-جالبه!
-برو به سوی سرنوشتت هری.

و اینگونه هری برگزیده شد!

پایان فلش بک.


-چرا با من اینطوری کردین؟ نه چرا واقعا؟ تا کی سو استفاده؟

مدیران سوت زنان به آسمان خیره شدند.




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
سوژه جدید


-جیرجیرک مامان، مامان داره میره برنج پاک کنه. این نمکدون، اینم فلفلدون. یادت نره پنج دقیقه دیگه از داخل تابه پاشی و به اون طرف بخوابی تا خوب مغز پخت بشی! میخوام داخلت خوب ترد بشه. باشه مامان جان؟
-جیر.

راستش را بخواهید این "جیر" چندان از روی رغبت نبود. اصلا خودتان را بگذارید جای جیرجیرک! ترجیح می دادید در تابه سرخ شوید یا در سرخ کن جدید مامان در روغن غوطه ور شوید و باز هم سرخ شوید؟

در همین لحظات که جیرجیرک با چهار دستش نمک دان را بلند می کرد و روی خودش می پاشید، ناگهان مردی از زیر میز آشپزخانه بیرون آمد.
-معلوم نیست امروز چه آشی برام پخته! ای خدا...تو توی اون تابه چیکار میکنی؟

جیرجیرک نگاه افسرده ای به تام ریدل انداخت و با یکی از دستانش به خودش اشاره کرد؛ اما تعادل نمکدان برهم خورد و بر سرش فرود آمد.
-جیــــر!
-هی ببین چی میگم. من بهت کمک میکنم فرار کنی بری. فقط خواهشا دیگه تا شعاع ده هزار کیلومتری این خونه پیدات نشه. برو به سلامت!

حشره نمکی را به لب پنجره رساند و آن را باز کرد. جیرجیرک خوشحال و خندان جستی زد و به آغوش باز طبیعت بازگشت. تام هم دوست داشت جستی بزند و به آغوش باز سیسیلیا بازگردد اما امان از پنجره کوچک!


یک هفته بعد - دادسرای عمومی جادوگران!

-بعدش مامان برگشت و دید جا نمکیه اما جیرجیرک مامان نیست! مامان دلش خیلی شکست و الان یک هفته س داره کل خونه رو دنبالش میگرده اما نیست که نیست.

صورت قاضی جدی بود اما سایه قاضی که در پشت صندلی اش قرار داشت لبخند مور مور کننده ای که دندان های تیزش را به نمایش می گذاشت بر لب داشت. کمی سرش را کج کرد و نگاهی به حضار پر جمعیت دادگاه انداخت. با همان یک نگاه مرموز، حضاری که لحظه ای قبل مشغول تحلیل و بررسی پرونده بودند بلافاصله در سکوت عمیقی فرو رفتند.




پاسخ به: و ناگهان… ارباب
پیام زده شده در: ۱:۲۶:۵۶ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
مروپ کل سال منتظر بود. منتظر روزی در قشنگ ترین فصل سال. روزی که طبیعت در جلوه کننده ترین حالتش خودنمایی میکرد و شکوفه های بهاری زیباییشان را به رخ همگان می کشیدند. اما مروپ به خوبی به خاطر داشت که از روزی که عزیز مامانش پا به عرصه هستی گذاشت همه چیز عوض شد. از آن روز قشنگ ترین شکوفه ها هم توانایی رقابت در برابر زیبایی شکوفه بهارنارنج مامان را نداشتند. حتی قوی ترین رودخانه های بهاری هم قدرتشان را در برابر شکوه قله اورست مامان از دست داده بودند. مروپ در این مبارک ترین تولد سال خوشحال ترین مادر دنیا بود.

البته این همه خوشحالی اصلا مانع انجام رسالتش نبود!
-عزیز مامان ببین دیزی بی کران مامان چه کیکی برات تدارک دیده! تازه روی کیکتم مامان یه عالمه شکلات مرغوب ریخته.

لرد با تردید نگاهی به مروپ انداخت. آیا ضربه ای به سر مادرش خورده بود؟ نگاهی دقیق تر به کیک انداخت. شکلات مرغوب...پودر شکلات...شونیز های شکلاتی در اطرافش...گوجه فرنگی خائنی که خودنمایانه از لای کیک بیرون زده بود...

مطمئن شد ضربه ای به سر مادرش برخورد نکرده است.
-بسیار زحمت کشیدید مادر!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰:۲۹ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
خلاصه:

مرگخوارا و محفلیا به شهربازی ای رفتن که پر از وسایل خطرناک و ترسناکه. از روی رقابت با هم تصمیم میگیرن همه ی وسایل مختلف شهربازی رو امتحان کنن و شجاعت و قدرتشونو به رخ هم بکشن. حالا به عنوان اولین وسیله به تونلی رسیدن که توش یه بوگارته و باید یکی یکی و تنها داخلش برن تا با ترساشون رو به رو بشن.
تا الان بلاتریکس و هری وارد این تونل شدن.
_______________

-فرزندان روشنایی، دیگه وقتش رسیده برم و تونلو براتون پر نور معرفت و عشق کنم بابا جانیا.
-هیچ علاقه ای نداریم بعدا در چنین تونلی گام بنهیم! ریشتان را از جلوی پایمان جمع کنید. قصد داریم خودمان اول به داخل تونل شرفیاب شویم.
-عزیز مامان لطفا یه لحظه صبر کن. مامان اول باید بره داخل تونل تا مطمئن شه خطری در کمین پاپایای پر فروغش نباشه.

لرد مکثی کرد و با دقت به تونل چشم دوخت.
-مادری داریم دور اندیش! شاید نقشه شومی برایمان کشیده باشند. شاید ادامه ی ریش دامبلدور در تونل باشد و پای مبارکمان را بگیرد و ما را به زمین بیندازد. شاید هم بدل کله زخمی از تونل بیرون آمده ولی خودش همچنان داخل باشد و از پشت دیوار بیرون بپرد و ما را گاز بگیرد و کله مارا مانند خودش زخمی کند.
-شایدم اون تو کیک شکلاتی باشه عزیز مامان. یا بستنی...یا حتی شکلات تلخ! به هر حال مامان وظیفه داره از این تنقلات نا سالم حفظت کنه و داخل تونلو پر پرتقال...
-به این نتیجه رسیدیم خودمان میتوانیم با تهدیدات مقابله کنیم! از روی ریش خواهیم پرید و کله زخمی را پخ خواهیم کرد تا بترسد و طرف ما نیاید. ما تشریفمان را بردیم. دنبال ما هم نیایید مادر.

قبل از آنکه مروپ بتواند بیشتر از خطرات تونل بگوید، مامور شهربازی جلو آمد و مانع ورود لرد سیاه به داخل تونل شد.
-لطفا چند دقیقه صبر کنید. تونل موقتا تعطیله تا زمان استراحت کارکنان تموم بشه.

همان لحظه بوگارتی با یک ماگ قهوه از داخل تونل بیرون آمد. صندلی ای جلوی تونل گذاشت و نشست. سپس در هوای تاریک شب عینک آفتابی ای به چشم زد و مشغول هورت کشیدن هات چاکلتش شد.

-ما علاقه ای به انتظار نداریم. یکی برود داخل تونل بجای این ملعون ما را بترساند.




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲:۲۷ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
#8
خلاصه:

تسترال‌های لردسیاه گذاشتن و رفتن. لرد از مرگخوارا می‌خواد که براش یه تسترال پیدا کنن. مرگخوارا یه تسترال پیدا میکنن اما اون تسترال ادعا داره لرد سرزمین تسترالهاست و میخواد با لرد سیاه و مرگخوارا رقابت کنه. برای اینکه رقابت برابر باشه لردسیاه رو هم تبدیل به تسترال میکنه اما لرد اصلا از تسترال شدنش راضی نیست.
____________

-ما میل نداریم تسترال باشیم. ما اربابیم! به قیافه ما میخورد که یک تسترال باشیم؟

سر مرگخواران با دیدن بال های خفاش مانند، بدن چرمی و دم دراز لرد سیاه تا نیمه پایین رفت ولی بلافاصله با دیدن چشم های سرخ رنگش، سر هایشان را به علامت منفی تکان دادند.

-اصلا این ملعون چه رقابتی با ما دارد؟ بگو ببینیم چگونه می خواهی با ما رقابت کنی؟

لرد تسترال از لحن لرد سیاه اصلا خوشش نیامده بود ولی قصد داشت در رقابت او را به چالش بکشد.
-چند مرحله رقابت برگزار میکنیم. اگر بتونی منو شکست بدی من به شکل قبلی برمی گردونمت...اما اگر نتونی، تا ابد به شکل تسترال می مونی و باید بیای به سرزمین تسترالا و بهم خدمت کنی.
-ما به هیچکس خدمت نمیکنیم. همه به ما خدمت میکنند.

لرد سیاه چاره دیگری نداشت. به هر حال فعلا تبدیل به تسترال شده بود و باید به شکل قبلی اش باز می گشت.
-ما می پذیریم. مرحله اول رقابتت چیست؟

برقی در چشمان لرد تسترال درخشید. می دانست لرد سیاه چاره دیگری جز پذیرش ندارد. حالا که فرصتش پیش آمده بود باید تا می توانست برتری لردانه اش را به رخ لرد سیاه می کشید.
-مرحله اول مسیریابیه. ما تسترالا جی پی اس سرخود داریم. حالا یک مکان که دوتامون تا حالا نرفتیم تعیین میشه. هر کدوممون که تونست سریع تر و دقیق تر، خودشو به اون مکان برسونه برنده این مرحله ست.




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۵۷:۴۴ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
#9
خلاصه:

اتوبوس شوالیه دچار سادیسم شده و میخواد مسافراشو آزار بده.
__________

-کسی شلوار یدکی نداره؟
-توی این وضعیت بجای پنکه، دنبال شلواری؟!
-راستش شلوارم از داغی صندلیا در نواحی پشتی به شکل دایره واری سوراخ شده!

شعله های آتش در اطراف اتوبوس شوالیه زبانه می کشید.

-آخه کی خواست بیاد جهنم پیاده بشه که مارو آوردی اینجا؟

اتوبوس لبخند شیطانی ای زد اما یکی از چراغ های جلویش در اثر این لبخند از جا در آمد و در میان زبانه های آتش افتاد.
-کسی نخواست. در واقع داشتم از اینجا رد می شدم که یهو و کاملا اتفاقی بنزینم تموم شد! حالا جای بدی نیاوردمتون که ناراحتین! از پنجره اون بیرونو نگاه کنید و با مناظر جهنم صفا کنید.

مسافران از پنجره به بیرون زل زدند بلکه در میان فواره های مواد مذاب، منظره جالبی بیابند.

-ها ها ها...اون پشت دارن تو حلق یه نفر سرب داغ می ریزن. واقعا جالبه.

برای سایر مسافران اتوبوس، صحنه ریختن سرب در حلق به اندازه الستور جالب نبود. چیزی که بیشتر نظر آنها را به خود جلب کرد، چهره آشنای فردی بود که داشتند در حلقش سرب می ریختند.
-اونا وزیر باروفیو و گاومیشش نیستن که دارن تو حلق جفتشون سرب می ریزن؟!

مسافر پنجره را باز کرد و سرش را از آن بیرون آورد.
-آی وزیر باروفیو هوووی...روستایی ساده دل اینجا چیکار می کنه؟
-روستایی توی شیر گاومیشش ره تقلب کار هسته. ۷۵ درصد شیر گاومیشش ره سرشار از پالم هسته. روستایی نادم هسته.
-پس چرا تو حلق گاومیشتم دارن سرب می ریزن؟!
-۲۵ درصد بقیه شیر گاومیش روستایی هم پر لاکتوز هسته. گاومیش روستایی هم نادم هسته.

هر چه مسافران بیشتر دقت می کردند، چهره های آشنای بیشتری را میان جهنمیان می دیدند.




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷:۰۳ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
#10
خلاصه:

تالار اسليترين دقيقا زير درياچه قرار داره. سقف مي ريزه و كل تالار رو آب میگیره. دریاچه حاضر نيست که از تالار بره بيرون برای همین لرد سیاه دستور داده که تالار اسلیترین خشک و عاری از آب بشه. اسلیترینی ها سعی میکنن با دستمال و سشوار آبو خشک کنن اما موفق نمیشن.

___________


-ای مردمان دریایی...ای مردمان دریایی که از آن بالا نظاره گر ما مردمان اسلیترینی هستید. به شما وحی میکنم که بیایید و خوراک دریاچه شوید تا کمتر ریش سفید ما را خیس نماید!

مردمان دریایی نیامدند. ریش سفید مرلین هم برایشان کوچک ترین اهمیتی نداشت. آنها مشغول امور مهم زندگیشان مانند تخمه شکستن و تماشای تلاش های بیهوده اسلیترینی ها بودند.

شکم دریاچه که دقیقا معلوم نبود در کجایش قرار دارد، شروع به قاروقور کرد.
-صبر من دیگه سر اومده. این مردمان دریاییتونم که نمیان بخورمشون. پس تنها راه اینه شماهارو یکی یکی بخورم و توی خودم غرقتون کنم.

مروپ مادری نبود که تسلیم یک دریاچه شود. کلاهی پر از برگ بر سرش گذاشت و گردنبندی از دندان های کله پاچه صبحگاهی اش را دور گردنش انداخت. با زغال زیر قابلمه اش خط هایی زیر چشم هایش کشید. قصد داشت لباسش را هم در آورد و خودش را با برگ استتار کند که جماعت اسلیترینی به سرعت رسیدند و مانع او شدند.
-کی جرات کرده بگه نواده های جد مامانو میخوره؟! حالا که اینطور شد، مامان تغییر استراتژی میده. بخور تا خورده نشی! عاااااا!

ناگهان جماعت اسلیترینی که از سخنرانی مروپ جو گیر شده بودند، هرکدام نیزه ای از جنس استخوان از یک جیب و لیوان جمجمه ای از جیب دیگرشان در آوردند و در آب دریاچه فرو بردند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.