پست اول
-موفقیت مامان از همون روزی شروع شد که توی قنداق توسط داداش مورفین مامان فروخته شد تا پولش زده بشه به زخم
اعتیاد زندگی!

دیوار های اتاق مشاوره با بی دقتی کاغذ دیواری شده بودند. شاید فردی که مسئولیت اینکار را بر عهده گرفته بود فرق دیوار و پنجره را نمی دانست زیرا پنجره نیز زیر انبوهی از کاغذ دیواری های رنگارنگ دفن شده و اتاق را در تاریکی فرو برده بود. تنها نور اتاق از آباژور کهنه ای می تابید که مستقیم پس کله مروپ را روشن کرده بود.
-تو قنداق فروختنتون؟!
-فروخته بودنم در واقع! وقتی خانواده ای که خریده بودنم متوجه شدن که مامان اصلا شیر خشک دوست نداره و فقط ساقه طلایی با سیر میخوره به این نتیجه رسیدن که بیارنم تحویل پدر ماروولو مامان بدنم و متواری بشن.
-پدر خیلی عصبانی شدن نه؟ مورفینو دعوا کردن؟
-آره خیلی...پدر ماروولو به داداش مورفین مامان گفتن: خاک بر سرت پسر! یه عمر با نون حلال دنده عوض کردن بزرگت کردم که بری جنس بنجل به مردم بندازی؟ حداقل کبد و کلیه شو در میاوردی میفروختی پولش حلال باشه!
-
مروپ که گویی بهترین خاطرات زندگی اش را تعریف میکرد با هیجان بیشتری داستان زندگی اش را ادامه داد.
-وقتی مامان راه رفتن یاد گرفت پدر ماروولو مامان به مامان گفت که وقتشه به یه دردی بخوری دختره به درد نخور! این شد که با دادن ملاقه ای به دست مامان، اونو به مقام یانگوم خونه منصوب کرد.
چماقی از جیبش در آورد. روان دهنده آب دهانش را قورت داد.
-یه مسئولیت مهم دیگه م علاوه بر غذا پختن به مامان محول شد. مامان هر روز صبح کنار رود لیتل هنگلتون میشست و با چماق می کوبید رو لباسا تا بشوردشون که یه روز چماق از دستش پرتاب شد و رفت و رفت تا خورد به کله یه پسره ی خوش قیاف...زشت و بد قیافه! پسره یه دل نه صد دل عاشق مامان شد. مامان برگشت خونه و پسره هم دنبال مامان اومد با گل و شیرینی پیش پدر ماروولو مامان. گفت منو به غلامی قبول می کنید؟ پدر ماروولو هم گفت البته که به غلامی قبولت می کنیم!

و دست غلامشو گرفتو رفتن سر خونه زندگیشون.
-نباید اینطوری میشد ولی!

-بعد رفتن پدر ماروولو، مامان موند که داداش مورفینو سر و سامون بده. و بلاخره اون روز رسید و داداش مورفین اومد و گفت زن زندگیشو پیدا کرده!
روان دهنده بلاخره لبخندی زد و نفس راحتی کشید.
-پس بلاخره یکی از اون خونه به راه راست هدایت شد!
-کاملا. البته مامان هیچ وقت زن داداششو ندیده. فقط میدونه اسمش ماری جوآناست. داداش مورفین خیلی تعریفشو میکنه و همیشه میگه: این ژیبارو اژ هر انگشتش یه هنر میباره ژون تو! و بعدش از هوش میره. حتما خیلی خانم برازنده ایه که داداش مورفین حتی با فکر بهش اینطوری از هوش میره نه؟
دلش می خواست به وظیفه ش عمل کند و با مروپ صادق باشد اما حقیقت تاریک تر از آن بود که بیان شود!
-بله...حتما خانم برازنده ای هستن.

حالا هدف خودتون برای زندگی چیه؟
-مامان فقط قصد ادامه تحصیل داره. میخواد برای ادامه تحصیلم تشریفشو ببره دانشگاه ماداگاسکار!
-آخه اونجا که آخرین بار جزیره بود کی دانشگاه دار شد؟
مروپ نگاه عاقل اندر سفیهی به روان دهنده انداخت.
-وزارت علوم جادویی رو دست کم گرفتینا! وقتی الان وسط بیابونم دانشگاه هست، چرا نباید توی ماداگاسکار به این خوش آب و هوایی دانشگاه باشه؟! تازه مامان تحقیقم کرده. موسس های دانشگاهشم
اینا هستن. به نظر مامان که کاملا توی کارشون مصمم به نظر می رسن!

به پرونده ای که رو به رویش باز بود نگاه دقیق تری انداخت. تقریباً بیشتر صحبت های مروپ با واقعیات زندگی اش تفاوت بسیاری داشت.
-متاسفم اما باید به اطلاعتون برسونم که توی پرونده تون نوشته شما مبتلا به سندروم سیندرلا هستید!
-مامان خودت سندروم سیندرلا داره! اصلا سندروم سیندرلا دیگه چی چیه؟!
روان دهنده نفس عمیقی کشید. سعی کرد مسئله را از مقدمه برای مروپ روشن کند.
-سندروم سیندرلا...داستانشو نشنیدین؟ همون دختری که داشت توی خونه شون می ترشید و مادر خونده و خواهرخونده ش سایه شو با تیر میزدن؛ این شد که تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خودشو قالب کنه به یه شاهزاده که همونجا مشخص شد آلزایمرم داره و کفششو پشت سرش جا میذاره! در نهایتم انقدر پاش اندازه پای غول بود که کفشش به پای هیچکدوم از اهالی شهر نخورد. با پای غولش زد تو سر شاهزاده و شاهزاده که زده بود به سرش اومد گرفتش و خودشو بدبخت عالم کرد!
مروپ اخمی کرد و از جایش برخاست.
-نه حالا لازم نیست برین میتونیم بیشتر صحبت کنیم!
اما مروپ نه تنها نرفت بلکه به میز روان دهنده نزدیک تر شد. روان دهنده با استرس خودش را جمع و جور کرد.
-به نظرت پای مامان اندازه پای غوله؟
-اه...پیف...میشه کفشتونو از توی دماغم بکشید بیرون؟! بوی باقالی میده!
-باقالیه خب...انتظار داشتی بو گوجه فرنگی بده؟! یعنی میگی مامان بد سلیقه س که بجا کفش، باقالی پاش می کنه؟! مگه باقالی مامان چه هیزم تری بهت فروخته که اینطوری در موردش قضاوت می کنی؟ اصلا میدونی چقدر خاصیت داره؟
باقالی را جلوی دهان روان دهنده گرفت.
-چی؟ دارین چیکار میکنین؟! این میکروبو از جلوی دهن من ببرین کنار...
زمانی که زبانش با کفش باقالی ای برخورد کرد، حس کرد دیگر آن انسان سابق نمی شود.
-نمکیه!
-مامان باهاش تا مرکز مشاوره خوب دویده تا خوب نمکی بشه...نمک طبیعی! حالا ببین چقدر قراره با این همه ویتامین قوی بشی...مثل یه بچه فیل بشی!

روان دهنده مطمئن بود که حق با مروپ است. اگر به علت مسمومیت نمیمرد قطعا قوی تر میشد!
-برگردیم به سندروم سیندرلا...در واقع برای این بهش میگن سندروم سیندرلا چون بیمار تلاشی برای نجات خودش و پیدا کردن راهی برای بهبود زندگی سختش نمیکنه و همواره منتظره که یه منجی بیاد و نجاتش بده. مثلا اگر همین سیندرلا بجا پیدا کردن کیس ازدواج دوتا کتاب میخوند انقدر آلزایمر نمی گرفت که کفششو اینور و اونور جا بذاره و میتونست با پول کفشش کسب و کار خودشو راه بندازه و یه کارآفرین موفق بشه!
به نظر نمی آمد که مروپ قانع شده باشد که سندروم سیندرلا دارد. شاید روان دهنده باید مروپ را با واقعیات زندگی اش از جمله اغفال تام ریدل رو به رو میکرد. شاید هم راهکار دیگری بجز رو به رو کردن مادر لرد سیاه با واقعیت ها برای درمان وی پیدا می کرد.
In mama's heart,
you will always be my sweet baby