جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: جمعه 29 تیر 1403 19:39
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
مدیر داخلی دیوان جادوگران، مترجم
آفلاین
پست دوم:


اما واقعا ناراحت بود و صدای فریادهایش قطع نمی‌شد.

-چه خبره؟

دوریا ناگهان از یکی از اتاق‌های مرکز روان‌درمانی خارج شد.

-عه دوریا؟ تو اینجا چی کار می‌کنی؟

دوریا نگاهی به اما و بعد به روان‌دهنده انداخت.
-چرا مراجع راه دادی این موقع؟
-خودش اومد داخل! حتی حاضر نشد بیاد داخل اتاق مشاوره!

دوریا آهی کشید.
-اما، پاشو بیا داخل اتاق.

اما که همچنان درحالیکه فقط نصف صورتش پیدا بود و با تعجب به دوریا نگاه می‌کرد، از جایش برخاست.
-نگفتی اینجا چی کار می‌کنی؟
-کار می‌کنم.
-کار می‌کنی؟
-کار می‌کنم.

دوریا وارد اتاق شد و روی صندلی راحتی سبز تیره نشست و به اما اشاره کرد تا روی کاناپه بنشیند، یا دراز بکشد.

-چی کار می‌کنی؟
-مشاوره می‌دم.
-چرا؟
-فکر کنم اینجا من باید سوال بپرسم.

منطقی بود. اما هم واقعا نیاز به راه حلی فوری داشت پس روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد.
-یه راه حل فوری می‌خوام.
-روان‌درمانی دقیقا مخالف راه حل فوریه.

اما یک‌دفعه از جایش پرید و نشست.
-ولی من به راه حل فوری احتیاج دارم وگرنه اخراج می‌شم.
-پس برو اداره‌ی کاریابی.

نه، رفتن به اداره‌ی کاریابی گزینه‌ای روی میز نبود. پس اما دوباره دراز کشید.

-شاید چون تسخیر کردن تنها راهیه که می‌شناسی، پس به خاطر همین اینقدر نگرانی.
-نه. من کارهای دیگه‌ای هم بلدم.
-مثلا چه کاری؟
-possession.
-nice shot! منم زبان بلدم و می‌دونم این کلمه‌ای که گفتی معنیش تسخیره.
-مهم اینه که دنبال راه حل برای تسخیر کردنم می‌گردم! از وقتی اون پیرزن رو دیدم نمی‌تونم تسخیر کنم! انگار... انگار از تسخیر کردن و آسیب دیدن می‌ترسم!

دوریا با خرسندی سری تکان داد.
-خب الان یک چیز مهمی رو فهمیدیم! ترس! عامل بازدارنده‌ت ترسه. پس باید اون رو از بین ببریم. چطوره بهم بگی که ترس برات چه معنی داره؟

اوه، این دقیقا چیزی بود که اما نمی‌خواست در موردش صحبت کند. پس با استیصال، همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بود به سمت دوریا برگشت.
-نمی‌خوام در موردش صحبت کنم. یه راه سریع بهم بگو برم دیگه!

دوریا آهی کشید.
-می‌تونم بهت یه راه سریع بگم اما بهترین راه نیست و بالاخره یه روز باید برگردی تا در موردش صحبت کنی وگرنه باز دوباره این ترس میاد سراغت و فلجت می‌کنه. احتمالا ملافه‌ت اون روز به سیزده تیکه‌ی مساوی تقسیم میشه و تاجت توی دستات پودر میشه و...
-باشه باشه! برمی‌گردم فعلا بهم بگو چی کار کنم!
-با نمود ظاهری ترست روبرو شو.
-یعنی چی؟
-یعنی برگرد و دوباره اون پیرزن رو تسخیر کن و تا وقتی تسخیرش نکردی دست از تلاش نکش.

اما آب دهانش را قورت داد، از جا بلند شد، در را باز کرد و به سمت خانه‌ی پیرزن حرکت کرد.
***

تکلیف روان‌درمانی (یکی از این تکالیف رو انتخاب کن یا اگر خواستی هردوش رو انجام بده):

۱. در تاپیک دفترچه خاطرات هاگوارتز ، یه رول در مورد ریشه‌ی ترست بزن و اینکه چطور در دوران هاگوارتز باهاش روبرو شدی و یا اون ترس ایجاد شده.

۲. در تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن، یه رول از روبرو شدن مجددت با پیرزن و تسخیرش بزن.
All sins are attempts to fill voids

پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: پنجشنبه 7 تیر 1403 01:03
تاریخ عضویت: 1399/08/01
تولد نقش: 1399/08/02
آخرین ورود: دوشنبه 22 مرداد 1403 10:34
از: دست رفته و دردمند
پست‌ها: 172
آفلاین
پست اول


حدود ساعت چهار صبح بود و هوا داشت کم کم روشن میشد. صدای آواز کم جان پرنده ایی به گوش میرسید که نشان از رسیدن صبح میداد.
چراغ های مرکز مشاوره همچنان روشن بود و به کاغذ دیواری های سبز و کثیف مرکز نور می انداخت.
ساعت دیواری گرد اتاق انتظار قدیمی بود و صدای تیک تیک میداد و درست وقتی ساعت چهار و هفده دقیقه را نشان داد در مرکز باز شد.

اما در حالی که محلفه ایی نصف صورتش را پوشانده بود وارد مرکز شد. لبه ملحفه روی صورتش به طرز نامرتبی پاره شده بود و نخ هایی که از چند جای خط پارگی بیرون زده بودند با حرکت اما در هوا تکان میخوردند و روی نیمه عریان صورتش می رقصیدند.
تاج و عینکی را سست در دست گرفته بود و آن ها را با هر قدم به عقب و جلو تکان میداد. صورتش هیچ حالتی نداشت و پلک هایش مثل افراد مسخ شده نیمه باز بود.


به محض ورود به مرکز به اطراف نگاه کرد. هیچ کس در اتاق نبود و جز حرکت قلم پر جادویی همه چیز در سکوت بود.
اما به وسط اتاق رفت. اول تاج و عینکش را به زمین پرت کرد. بعد با حالت دراماتیک بر زمین زانو زد و با تمام توان فریاد زد: آییییی مرلین! آییییی اجداد و ارواح عزیزم! دیدی چطور بیچاره شدم! آییییییی! شکست خوردم!من ناامیدتون کردم!آیییییی!

به دنبال فریادهای اما روان دهنده دوان دوان از در داخلی مرکز وارد شد. لباسش چروک بود و موهایش در سمت چپ سرش سیخ ایستاده بود. دمپایی های سفید رنگ پلاستیکی پایش بود که از فرط عجله حتی درست آنها را نپوشیده بود و بنابراین اجبارا آنها را روی زمین میکشید و صدای بلندی درست میکرد.

وقتی به بالای سر اما رسید ، او همچنان فریاد میزد، پس با صدایی که سعی میکرد به اندازه کافی بلند باشد پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ آروم باش! میگم آروم باش!

اما ناگهانی دست از فریاد کشید. قیافه اش دوباره بی حس و پوکر شد. با همان چشمهای نیمه باز به روان دهنده نگاه کرد و با لحن یکنواختی گفت: دچار تسخیر بلاک شدم! باورت میشه؟ من ! اما ونیتی! دختر تسخیری دنیای جادو!

روان دهنده که هنوز ذهنش کاملا بیدار نشده بود با گیجی پرسید: در مورد چی صحبت میکنی؟ بیا بریم تو اتاقم صحبت کنیم…
بعد خمیازه ایی کشید.

اما بدون آنکه به حرف روان دهنده واکنش نشان دهد، به نقطه نامعلومی در جلو رویش خیره بود و با همان لحن بی حس قبلی گفت: امروز رفتم یه پیرزن رو تسخیر کنم…یه پیرزن گوگولی که سر جمع خودش و اون بافتنی که داشت میبافت ۴۰ کیلو نمیشد… طرف عینک میزنه و دو متری شو نمیبینه…با عصا راه میره و از چوبدستیش فقط برای روشن کردن شمع استفاده میکنه…گرفتی قضیه رو؟ طرف یه جوجوی ملوس پیر بود… اون وقت چی شد؟ من نه تنها نتونستم تسخیرش کنم هیچ! تازه گرفته ماسک تسخیرمو تیکه پاره کرده! دیگه این دنیا ارزش تسخیر نداره…
- ماسک تسخیر چیه؟
- همین پارچه ایی که رو سرمه! این هویت منه و الان هویتم نصف شده!
- اخه الان وقت مراجعه است؟….هیی… اشکال نداره بیا بریم تو اتاق صحبت کنیم!

اما باز توجهی نداشت و انگار بیشتر با خودش حرف میزد: اوضاع تسخیر خیلی وقته خوابیده! اولا که اینجوری نبود! اصلا ادم باید یه ملافه جنس خوب پیدا کنه که از بیرون هیچی معلوم نباشه و از اون طرف خودت بتونی طعمه تسخیر رو ببینی! همین میدونی چقدر سخته؟… تازه گفتن باید در کارت خلاقیت داشته باشی! ما اومدیم عینک گذاشتیم! بعد من تو کارم رنج سنی و رنج گونه ایی نداشتم! از شیر مرغ تا کلاه دامبلدور … از جن و جادوگر بگیر تا ماگل و گابلین رو اومدم تسخیر کردم! بعدش بهم گفتن دختر تسخیری و بهم تاج هم دادن!

روان دهنده که از آمدن اما به اتاق مشاوره ناامید شده بود آهی کشید و کنارش بر زمین نشست. بعد پرسید: حالا چی شده که اوضاع خرابه؟

اما ناگهان گر گرفت و گفت: به خاطر این نسل جدیده! رفتن کلاس دفاع شخصی! مثل همین پیرزنه! یا اصلا رفتن طلسم شوک دهنده یاد گرفتن! اینقدر بدنم زخم شده که نگو! اینا تازه خوبن! بعضیا رو میخوام تسخیر کنم میان برام ایات انجیل میخونن و منتظرن غیب شم!
- خب چه اصراریه به تسخیر کردن ملت؟

اما این بار با اما با خشم برگشت سمت روان دهنده و با تشر گفت: یعنی چی چه اصراریه؟ من تازه کلی تمرین کردم از دیوار رد شم و به مقام مستر تسخیر برسم! سه سال رکورد بیشترین تسخیر دنیا رو داشتم! مگه کشکه؟ مگه ماسته؟ این شغلمه!
- خب اصلا بهم بگو اولین بار کی به تسخیر علاقه مند شدی؟
- وقتی بچه بودم یه دوستی داشتم به نام حسنی… یه توپ قل قلی داشت که میزدی زمین هوا میرفت… من هر چی بهش گفتم بده منم بازی کنم قبول نمیکرد! منم تسخیرش کردم و نه تنها توپ بلکه ماشین پرنده اش و جاروش رو بردم برای خودم! خیلی حال داد‌ و گفتم این شغل ر‌ویایی منه!
- پس برای دزدی راحت از ملت این کارو میکنی؟
- عینکو میکنم تو چشت ها! دزدی چیه؟ بهش میگن پابلیک شیرینگ! بعدشم هدف این نیست! هدف تسلط بر ملته! هدف ایجاد وحشت گسترده است!

روان دهنده قسمت های سیخ شده موهایش را صاف کرد و سرش را تکان داد. همچنان خوابش می آمد ، بنابراین در حال خمیازه کشیدن گفت: خب فکر کن الان وحشت گسترده شد خب که چی؟

- ملت میترسن میرن زیر پتو قایم شن!
- پتو!؟ چه ربطی داره؟
- قرار داد دارم با شرکت پتوی برادران لندنی! پورسانت گرفتم که فروش پتوشون بره بالا!
- خب ملت یه جای دیگه قایم شدن چی؟

اما برای اولین بار لبخندی زد و گفت: نفهمیدی؟ من همه رو تسخیر میکنم به جز اونهایی که زیر پتو برادران لندنی باشن! ملت برای آرامش خودشون میرن پتو میخرن که مخصوصا شب ها راحت بخوابن! برای همینم روند تسخیر باید بره بالا!
- خب نمیخوای قراردادتو لغو کنی؟

اما قیافه وحشت زده ایی به خودش کرفت و دوباره داد زد: آیییییی! قرار داد قابل لغو نیست!باید تسخیر کنم! وگرنه چکمو میدن شرهیپوگریف! آیییی اجداد و ارواح من! من چجوری بیشتر تسخیر کنم اخه؟! مگه تو روان دهنده نیستی؟ یه روش خوب بهم بگو دیگه!

صدای اما در سالن پذیرش می پیچید و با روشن شدن هوا بیشتر اوج میگرفت.
All great things begin with a vision ……....A DREAM
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 3 تیر 1403 20:26
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 09:44
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
پست دوم:


- کریشیو!

سالازار کریشیو کنان به‌صورت ناگهانی و از پنجره مرکز مشاوره وارد داستان شد و روان‌دهنده رو هدف قرار داد. بعد از مدتی که از زجر و عذابی که روان‌دهنده می‌کشید لذت برد و مدام با صدای شیطانی بلندی می‌خندید، بالاخره دست از کریشیو کردنش کشید و به‌آرومی دستی تکان داد تا جسم بی‌جون روان‌دهنده از همون پنجره خارج بشه و از 10 طبقه به پایین ساختمون پرتاب بشه. بعد، انگار که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی آروم روبروی مروپ نشست و پا روی پا گذاشت. مروپ هم که صحنه خشونت‌های سالازار براش تازگی نداشت، حتی پلک هم نزد و اونم با آرامش منتظر صحبت جد بزرگوارش شد. سالازار نگاه عمیقی به مروپ انداخت و با لبخندی دلگرم‌کننده گفت:

- خب، مروپ عزیز، بیا ببینیم چطور می‌تونیم از این بحران هویتی عبور کنیم. اول از همه، باید بگم که سندروم سیندرلا فقط یک افسانه است و خب این مشکل روانی رو به‌راحتی و با همین یه جمله حل کردم.

مروپ با کمی تردید گفت:

- ولی مامان هنوز این مشکل رو ممکنه داشته باشه، جد بزرگوار.

سالازار با لبخندی مرموزانه ادامه داد:

- باشه، بیا فرض کنیم که این بیماری واقعی هست و بخوایم مشکلت رو حل کنیم. فرض کن توی ماداگاسکار دانشگاهی وجود داره که استاداش همگی مدیران سایتی به نام جادوگران هستن. چی می‌شد اگر می‌تونستی اونجا تحصیل کنی و از اون‌ها یاد بگیری چطور با مشکلاتت کنار بیای؟

مروپ کمی خندید، بعد که دید سالازار جدیه چشماش رو بست تا بتونه چنین دانشگاه افسانه‌ای رو بهتر تصور کنه. سالازار با هیجان ادامه داد:

- عالیه! حالا تصور کن که پروفسور الستور و گابریل درسی با اسم "طرح تابستانی" دارن و تو باید در این کلاس‌ها شرکت کنی و بهشون چندین روز کمک کنی تا راه بیفته.

مروپ که حالا بیشتر جذب شده بود، با لبخندی گفت:

- خب، این خیلی جالبه. ولی مامان هنوز نمی‌فهمه این چطور می‌تونه کمکم کنه که با مشکلاتم کنار بیام.

سالازار که خیلی از خودش راضی بود چنین افسانه‌ای رو در لحظه تولید کرده، با نگاهی دلسوزانه گفت:

- ببین، مروپ، هدف این تخیل‌ها اینه که بهت کمک کنه بفهمی هیچ کاری از دست این گریفیندوری‌ها و ریونکلاویی‌ها برنمیاد و همش ما اسلیترینی‌ها باید دخالت کنیم تا کارها درست پیش بره و تو این کار رو به بهترین نحو ممکن انجام دادی، دخترم. این نشون می‌ده که تو به هیچ منجی نیاز نداری و خودت جزء بهترین ساحره‌های دنیای جادوگری هستی.

مروپ با دقت گوش داد و بعد از کمی فکر گفت:

- خب، حق با شماست. باید بیشتر از توانایی‌هام استفاده کنم و به جای انتظار کشیدن برای یه منجی، خودم دست به کار بشم.

سالازار با لبخندی گسترده گفت:

- دقیقا! خون من تو رگ‌هات در جریانه، مروپ عزیزم. همین باعث می‌شه که توانایی کافی داشته باشی هر چالشی رو پشت سر بذاری.

مروپ با انگیزه‌ای تازه و لبخندی بزرگ از جاش بلند شد و گفت:

- بله، مامان نواده مستقیم سالازاره. اصلاً من رو چه به مشکل روانی داشتن. من خودم بهترینم و بیشترین مشکلات روانی رو تو بقیه ایجاد می‌کنم.

سالازار با خوشحالی از سر جاش بلند شد، چوب‌دستیش رو از جیبش در آورد. با همون هیجان دست مروپ رو گرفت و گفت:

- حالا که به این نتیجه رسیدیم، بیا بریم دانشگاه ماداگاسکار رو با خاک یکسان کنیم و همه رو بکشیم چون نواده من خودش صد تا استاده و به ادامه تحصیل نیازی نداره.


---
تکلیف: به تاپیک خاطرات مرگخواران برو و خاطره کشت و کشتار دانشگاه ماداگاسکار رو با دقت و جزئیات زیاد و خشونت فراوان شرح بده، دخترم.
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 21 خرداد 1403 23:59
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
پست اول


-موفقیت مامان از همون روزی شروع شد که توی قنداق توسط داداش مورفین مامان فروخته شد تا پولش زده بشه به زخم اعتیاد زندگی!

دیوار های اتاق مشاوره با بی دقتی کاغذ دیواری شده بودند. شاید فردی که مسئولیت اینکار را بر عهده گرفته بود فرق دیوار و پنجره را نمی دانست زیرا پنجره نیز زیر انبوهی از کاغذ دیواری های رنگارنگ دفن شده و اتاق را در تاریکی فرو برده بود. تنها نور اتاق از آباژور کهنه ای می تابید که مستقیم پس کله مروپ را روشن کرده بود.

-تو قنداق فروختنتون؟!
-فروخته بودنم در واقع! وقتی خانواده ای که خریده بودنم متوجه شدن که مامان اصلا شیر خشک دوست نداره و فقط ساقه طلایی با سیر میخوره به این نتیجه رسیدن که بیارنم تحویل پدر ماروولو مامان بدنم و متواری بشن.
-پدر خیلی عصبانی شدن نه؟ مورفینو دعوا کردن؟
-آره خیلی...پدر ماروولو به داداش مورفین مامان گفتن: خاک بر سرت پسر! یه عمر با نون حلال دنده عوض کردن بزرگت کردم که بری جنس بنجل به مردم بندازی؟ حداقل کبد و کلیه شو در میاوردی میفروختی پولش حلال باشه!
-

مروپ که گویی بهترین خاطرات زندگی اش را تعریف میکرد با هیجان بیشتری داستان زندگی اش را ادامه داد.
-وقتی مامان راه رفتن یاد گرفت پدر ماروولو مامان به مامان گفت که وقتشه به یه دردی بخوری دختره به درد نخور! این شد که با دادن ملاقه ای به دست مامان، اونو به مقام یانگوم خونه منصوب کرد.

چماقی از جیبش در آورد. روان دهنده آب دهانش را قورت داد.
-یه مسئولیت مهم دیگه م علاوه بر غذا پختن به مامان محول شد. مامان هر روز صبح کنار رود لیتل هنگلتون میشست و با چماق می کوبید رو لباسا تا بشوردشون که یه روز چماق از دستش پرتاب شد و رفت و رفت تا خورد به کله یه پسره ی خوش قیاف...زشت و بد قیافه! پسره یه دل نه صد دل عاشق مامان شد. مامان برگشت خونه و پسره هم دنبال مامان اومد با گل و شیرینی پیش پدر ماروولو مامان. گفت منو به غلامی قبول می کنید؟ پدر ماروولو هم گفت البته که به غلامی قبولت می کنیم! و دست غلامشو گرفتو رفتن سر خونه زندگیشون.
-نباید اینطوری میشد ولی!
-بعد رفتن پدر ماروولو، مامان موند که داداش مورفینو سر و سامون بده. و بلاخره اون روز رسید و داداش مورفین اومد و گفت زن زندگیشو پیدا کرده!

روان دهنده بلاخره لبخندی زد و نفس راحتی کشید.
-پس بلاخره یکی از اون خونه به راه راست هدایت شد!
-کاملا. البته مامان هیچ وقت زن داداششو ندیده. فقط میدونه اسمش ماری جوآناست. داداش مورفین خیلی تعریفشو میکنه و همیشه میگه: این ژیبارو اژ هر انگشتش یه هنر میباره ژون تو! و بعدش از هوش میره. حتما خیلی خانم برازنده ایه که داداش مورفین حتی با فکر بهش اینطوری از هوش میره نه؟

دلش می خواست به وظیفه ش عمل کند و با مروپ صادق باشد اما حقیقت تاریک تر از آن بود که بیان شود!
-بله...حتما خانم برازنده ای هستن. حالا هدف خودتون برای زندگی چیه؟
-مامان فقط قصد ادامه تحصیل داره. میخواد برای ادامه تحصیلم تشریفشو ببره دانشگاه ماداگاسکار!
-آخه اونجا که آخرین بار جزیره بود کی دانشگاه دار شد؟

مروپ نگاه عاقل اندر سفیهی به روان دهنده انداخت.
-وزارت علوم جادویی رو دست کم گرفتینا! وقتی الان وسط بیابونم دانشگاه هست، چرا نباید توی ماداگاسکار به این خوش آب و هوایی دانشگاه باشه؟! تازه مامان تحقیقم کرده. موسس های دانشگاهشم اینا هستن. به نظر مامان که کاملا توی کارشون مصمم به نظر می رسن!

به پرونده ای که رو به رویش باز بود نگاه دقیق تری انداخت. تقریباً بیشتر صحبت های مروپ با واقعیات زندگی اش تفاوت بسیاری داشت.
-متاسفم اما باید به اطلاعتون برسونم که توی پرونده تون نوشته شما مبتلا به سندروم سیندرلا هستید!
-مامان خودت سندروم سیندرلا داره! اصلا سندروم سیندرلا دیگه چی چیه؟!

روان دهنده نفس عمیقی کشید. سعی کرد مسئله را از مقدمه برای مروپ روشن کند.
-سندروم سیندرلا...داستانشو نشنیدین؟ همون دختری که داشت توی خونه شون می ترشید و مادر خونده و خواهرخونده ش سایه شو با تیر میزدن؛ این شد که تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خودشو قالب کنه به یه شاهزاده که همونجا مشخص شد آلزایمرم داره و کفششو پشت سرش جا میذاره! در نهایتم انقدر پاش اندازه پای غول بود که کفشش به پای هیچکدوم از اهالی شهر نخورد. با پای غولش زد تو سر شاهزاده و شاهزاده که زده بود به سرش اومد گرفتش و خودشو بدبخت عالم کرد!

مروپ اخمی کرد و از جایش برخاست.

-نه حالا لازم نیست برین میتونیم بیشتر صحبت کنیم!

اما مروپ نه تنها نرفت بلکه به میز روان دهنده نزدیک تر شد. روان دهنده با استرس خودش را جمع و جور کرد.

-به نظرت پای مامان اندازه پای غوله؟
-اه...پیف...میشه کفشتونو از توی دماغم بکشید بیرون؟! بوی باقالی میده!
-باقالیه خب...انتظار داشتی بو گوجه فرنگی بده؟! یعنی میگی مامان بد سلیقه س که بجا کفش، باقالی پاش می کنه؟! مگه باقالی مامان چه هیزم تری بهت فروخته که اینطوری در موردش قضاوت می کنی؟ اصلا میدونی چقدر خاصیت داره؟

باقالی را جلوی دهان روان دهنده گرفت.

-چی؟ دارین چیکار میکنین؟! این میکروبو از جلوی دهن من ببرین کنار...

زمانی که زبانش با کفش باقالی ای برخورد کرد، حس کرد دیگر آن انسان سابق نمی شود.
-نمکیه!
-مامان باهاش تا مرکز مشاوره خوب دویده تا خوب نمکی بشه...نمک طبیعی! حالا ببین چقدر قراره با این همه ویتامین قوی بشی...مثل یه بچه فیل بشی!

روان دهنده مطمئن بود که حق با مروپ است. اگر به علت مسمومیت نمیمرد قطعا قوی تر میشد!
-برگردیم به سندروم سیندرلا...در واقع برای این بهش میگن سندروم سیندرلا چون بیمار تلاشی برای نجات خودش و پیدا کردن راهی برای بهبود زندگی سختش نمیکنه و همواره منتظره که یه منجی بیاد و نجاتش بده. مثلا اگر همین سیندرلا بجا پیدا کردن کیس ازدواج دوتا کتاب میخوند انقدر آلزایمر نمی گرفت که کفششو اینور و اونور جا بذاره و میتونست با پول کفشش کسب و کار خودشو راه بندازه و یه کارآفرین موفق بشه!

به نظر نمی آمد که مروپ قانع شده باشد که سندروم سیندرلا دارد. شاید روان دهنده باید مروپ را با واقعیات زندگی اش از جمله اغفال تام ریدل رو به رو میکرد. شاید هم راهکار دیگری بجز رو به رو کردن مادر لرد سیاه با واقعیت ها برای درمان وی پیدا می کرد.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 خرداد 1403 00:41
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
پست دوم


رزالین با دست اشکانش را پاک کرد. کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و سعی کرد چهره روان‌دهنده اش را ببیند. اما او درون سایه ها نشسته بود و نمیشد چهره اش را تشخیص داد.
- جناب روان‌دهنده، نظرتون چیه چهره خودتون نشون بدین؟
- اوه! یادم رفته بود!

روان‌دهنده کمی از سایه ها خارج شد. لحظه ای بعد، رزالین زنی جوان با موهای قهوه ای کوتاه دید.

- رزالین عزیز. من تلما هستم. حالا بیخیال من شو. درمورد پسرت بیشتر برام بگو.

رزالین که انگار تلما با گفتن این حرف نمک روی زخم دل او پاشیده بود، شروع به گریه کرد.
- داشتم میگفتم... پسرم... بیشتر از من به خوابش اهمیت میده! همیشه خوابیده... نمیتونم باهاش وقت بگذرونم...

تلما کمی به فکر فرو رفت. انگار پسر رزالین را می‌شناخت.
- رزالین، اسم پسرت سدریکه؟
- آره. تو از کجا می‌شناسی؟
- میشه گفت یکم باهاش آشنام.

رزالین که گیج شده بود ترجیح داد به این مسئله فکر نکند.

- راستی، نگران نباش! سدریک با همه اینجوریه. اما مطمئنم به خونوادش خیلی اهمیت میده!
- واقعا؟
- آره!

رزالین که با سخنان روان‌دهنده کمی آرام شده بود لبخندی زد.

***


رزالین عزیز! طبق چیزایی که فهمیدم، با سدریک رابطه نزدیکی ندارین. ازت میخوام یه روز با پسرت(که وسطش هی خوابش میبره) رو شرح بدی.
تکلیفت زمان محدودی نداره.
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 16:40
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
پست اول
رزالین در حالی که هق هق گریه می کرد و به هر جا که دستش می رسید، طلسم پاک کننده می زد، وارد مرکز مشاوره شد. روان دهنده می خواست دهانش را باز کند و از او بپرسد مشکلش چیست و چرا مانند ابر بهار گریه می کند، ولی رزالین به او فرصتی برای پرسیدن نداد و پیش از این که از او دعوتی شود، در حالی که هر چند ثانیه یک بار، چنان فین جانانه ای می کرد که تمام مرکز مشاوره، هفت متر بالا می رفت و دوباره زمین می خورد.
- پسرم اصلا باهام وقت نمی گذرونه.

رزالین این را گفت و سپس، الکلی درآورد و به اولین چیزی که دید، اسپری کرد. البته این "اولین چیز" چیزی نبود جز یک گل اقاقیای خیلی معصوم و تمیز که روی میز قرار داشت.

- وای، ببخشید عزیزم! اذیت شدی؟ قربونت برم من!

شاید باورتان نشود(یا شاید هم بشود، ما چه می دانیم!) ، ولی رزالین این جملات را به یک گل گفت، در حالی که حاضر نمی شد چنین حرفهایی به فرزندش بزند.
سرانجام پس از دلجویی های پیاپی از اقاقیا، به سمت روان دهنده اش برگشت.

- همه ی وقتشو یا می خوابه، یا درس می خونه. اصلا منو به رسمیت نمی شناسه.

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 17:46
تاریخ عضویت: 1403/01/31
تولد نقش: 1403/02/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:53
از: مرز بین نور و تاریکی
پست‌ها: 122
آفلاین
پــســـت دوم


ادامه ی پست تلما هلمز

- از اینکه به بقیه آسیب میزنی ناراحتی؟
- نه! هرکس به هرچی حقشه میرسه. من فقط نمیخوام بدون فکر کردن عمل کنم. باید خونسردیم رو حفظ کنم تا کار درست رو انجام بدم. همین!

میدونی ،،،
من یه روان دهنده ام
میدونستی خیلی از روان دهنده ها برای اینکه مشکلات خودشون رو حل بکنن وارد این رشته میشن ؟ البته که من از اون جور آدماش نیستم
ولی وقتی دروغ میگی میفهمم
حتی اگه روان دهنده هم نبودم فهمیدنش کار سختی نبود

گفتی کجا درس میخونی ؟
-هاگوارتز
-کدوم گروه ؟
-گریفیندور
-اگه راستش رو بخوای عادت دارم این حجم از غرور و صد البته همچین وقار چشم نوازی رو توی بچه های اسلیترین ببینم ؛ در هر حال لوپین هنوز اوجا درس میده ؟
-نه . برای امسال استعفا داد
-حیف شد ؛ پروفسور مورد علاقه ی من بود . بسه دیگه بیا در باره ی بقیه حرف نزنیم
-با توجه به حرفای قبلیت فکر نمیکنم نیازی باشه که ازت سوال کنم چای یا قهوه درسته ؟ میل داری ؟
-بله لطف میکنید

بعد از آماده کردن قهوه توی یه فنجون چینی طرح گل سرخ با خار های سبز روی صندلی روبروی تلما نشست و :
خب گفتی اسمت تلما بود دیکه ؟
-بله
_مثل اون دینی که آلیست کرولی آورده بود ؟ یا مثل اون فیلمه ؟؟ البته که شوخی میکنم راستش هیچ وقت طنز پرداز خوبی نبودم
تلما با خودش گفت : خوبه که خودش میدونه
-به هر حال پیشنهاد من اینه که زندگیت رو به دو بخش تقسیم کنی
توی یک طرف قراره آدم هایی مثل من رو تحمل بکنی و توی قسمت دیگه اونا رو بترکونی
وقتی آدما ناراحتت کردن باید کاملا رک و مودبانه بهشون بگی
اگر هم جواب نداد بعد از اینکه او وضعیت رو به شیوه ی خودت مدیریت کردی برو و یه مکان امن و ترجیحا داخل جنگل پیدا بکن و هر چیزی که دیدی رو نابود کن
-جدی میفرمایید؟؟
-آره چرا که نه
اینجوری هم اسپل های تهاجمیت پیشرفت میکنه و هم روانت رو تخلیه کردی
میخواستم بگم بعد از اینکه کارت تموم شد همچیز رو مثل روز اول درستش کنی ولی شک کردم که آیا واقع میتونی یانه
در هر صورت اگه تونستی حتما این کارو بکن
اگه تغییری نکردی شاید برات قرص یا دمنوش تجویز کنم
جلسه ی امروز تموم شده اگه بخوای میتونی بری
-هزینه ی جلسه رو چطور میتونم پرداخت بکنم
-هم با پول جادو گری و هم با پول ماگلی میتونی این کارو بکنی همچنین برای نو جوون های جادوگر نصف قیمته
حقیقت اینه که شغل من توی دنیای ماگل ها بیشتر به کار میاد در نتیجه مشتری های ماگل زیادی دارم
-ممنونم
تلما بعد از اینکه هزینه ی کامل رو داخل پاکت و روی میز گذاشت خدا حافظی کرد و رفت
(برای اونایی که نمیدونن : تلما یه نیمه الفه و سنش رو داخل بیو نامشخص اعلام کرده)

و در نهایت خانم تلما هلمز!!!
ازت میخوام توی یه رول در باره خونوادت بیشتر توضیح بدی. در ادامه توضیح بده چی شد به قهوه علاقه پیدا کردی ؟؟ همین طور بگو چطور میشه یه قهوه ی نابی درست کرد چون واقعا تا حالا قهوه خوب نخوردم . تکلیف محدودیت زمانی نداره

حالا من از هرکسی که داره این میخونه مخصوصا تلما سوال میکنم ...
آیا این متن راضی کننده بود ؟

نقل قول:
برای مرده ها دلسوزی نکن هری ، برای زنده ها دلسوزی کن و کسانی که بدون عشق زندگی میکنند
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/2/25 17:50:23
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/2/25 17:56:55
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/2/25 17:59:46
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/2/25 19:52:37
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 14:42
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
پست اول



- نفس عمیق بکش! دم... بازدم... آفرین. دوباره...

ماریا درحالی که سعی داشت تلمای خشمگین را کنترل کند این را گفت. تلاش هایش بی‌فایده بود. نمی‌توانست عصبانیت دوستش را کنترل کند.
- بسه دیگه! چیشده؟!

ماریا دستانش را روی پهلو های او گذاشت و تکانش داد. تلما که انگار تازه به خودش آمده بود، نامه ای در دست او گذاشت. با نگرانی شروع به خواندن کرد.
- سلام تلما! چطوری؟ دلت برای من تنگ شده؟ حدس میزنم که میخوای بهم درخواست قرار بدی. منم چون خیلی حدس زدنم خوبه، فهمیدم قصدت چیه و حالا قبول میکنم. ساعت ۳ توی پارک نزدیک سنت‌مانگو منتظرتم! گادفری میدهرست.

تلما می‌لرزید. اعصابش به شدت به هم ریخته بود.
- اون... مدت هاست داره مزاحمم میشه.
- چرا از بین نمی‌بریش؟ فقط به یه ورد بسته است.
- مروپ... میگه باید خونسردی خودم رو حفظ کنم. راست میگه. باید...

ماریا دستانش را روی شانه او گذاشت. با صدایی که سعی داشت آرامش را به دوستش انتقال دهد، گفت:
- باید آروم باشی. راستش... من یه راه حل دارم.
- چی؟

نمی‌خواست او را آزرده کند. سعی کرد پیشنهادش را با لحنی محبت‌آمیز بگوید.
- یه مرکز مشاوره. مخصوص جادوگران توی شهر لندنه. میتونه بهت کمک کنه.
- باشه...

یک ساعت بعد

تلما با وقار وارد اتاق شد. آرام روی صندلی نشست. روان‌دهنده، درون تاریکی نشسته بود و نمیشد چهره اش را تشخیص داد.
- خب. شروع کن.
- تلما هستم. تلما هلمز. راستش... برای کنترل خشم مزاحم شدم.

روان‌دهنده سوال کرد:
- کنترل خشم؟ بیشتر توضیح بده.
- میخوام خونسرد باشم. باید بتونم خودم رو کنترل کنم. باید بتونم آروم باشم و منطقی عمل کنم. اما نمیتونم... نمیشه!
- هیچ طور آروم نمیشی؟

تلما نفس عمیقی کشید.
- یه وقتایی قهوه آرومم میکنه. یه زمان هایی هم وقتی روباهم توی بغلم میشینه. اما یه موقع هایی به هیچ عنوان نمیتونم خودم رو نگه دارم.
- وقتی نمیتونی کنترل کنی چی میشه؟
- متفاوته. گاها اطرافم رو خراب میکنم یا به یه نفر آسیب میزنم.

تلما میتوانست نگاه روان‌دهنده را بر روی خودش حس کند.

- از اینکه به بقیه آسیب میزنی ناراحتی؟
- نه! هرکس به هرچی حقشه میرسه. من فقط نمیخوام بدون فکر کردن عمل کنم. باید خونسردیم رو حفظ کنم تا کار درست رو انجام بدم. همین!
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 05:02
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
پست دوم


سکوت عمیقی بر فضای اتاق سایه افکنده بود. به نظر می رسید روان دهنده با این جمله الستور، خودش هم نیاز به روان دهنده دیگری داشته باشد! پس از دقایقی تصمیم گرفت این بیمار بد حال را از نزدیک وارسی کند.
از میان قسمت تاریک اتاق بیرون آمد.
-زرشک مامان؟ چیزی به سرت نخورده؟! خوبی؟!

الستور با دیدن چهره روان دهنده اش لبخند عریض تری زد.
-بهتر از این نمیشم بانوی عزیز.

سایه الستور شکلکی برای مروپ در آورد. مروپ چشمانش را ریز کرد و تصمیم گرفت حرکات سایه را بیشتر تحت نظر داشته باشد.
-خب مامان جان...شنیدم علاقه زیادی به رادیو داری. فکر میکنی ممکنه این علاقه از مقاومت در برابر بروز شدن با تغییرات بشر نشأت بگیره؟

الستور لبخند دندان نمایی زد.
-مقاومت در برابر بروز شدن؟. نه. من بهش میگم وقت شناسی! چرا وقتی میشه فقط با به کارگیری گوشات از صدای زیبای گوینده لذت ببری و همزمانم به تیکه تیکه کردن مساوی اجساد و بسته بندی با ظرافتشون بپردازی، به خودت زحمت بدی و ساعت ها به یه تیکه شیشه زل بزنی؟

سایه، آهسته آهسته خودش را به پشت میز روان دهنده رساند و شروع به باز بسته کردن های مداوم و پر سر و صدای کشوی آن کرد‌.

-چرا سایه ت از خودت تقلید نمی کنه؟

مرد سرخ پوش نگاهی حاکی از رضایت به سایه اش انداخت.
-تقلید کردن کار مضحکیه...حتی برای سایه ها!

سایه، زبان درازی ای به مروپ کرد.

-ولی تقلید بخشی از آموزشه پرتقال تو سرخ مامان. به نظر میرسه سایه ت خیلیم جامعه گریزه. فکر میکنم بد نیست روان درمانی رو روی اون انجام بدیم. ولی میدونم سایه ت با مامان صحبت نمی کنه. پس ازت میخوام بشینی و خودت باهاش صحبت کنی.

سایه, پرتقالی را از داخل کشو بیرون آورد و به سمت مروپ پرتاب کرد اما قبل از آنکه با روان دهنده برخورد کند، الستور آن را از روی هوا قاپید. سپس دستمالی از داخل جیب کت سرخش بیرون آورد و با آن پرتقال را پاک کرد و با احترام به مروپ بازگرداند.
-هوم...باید صحبت باهاش جالب باشه!

__________


تکلیف روان درمانی:

از الستور میخوام یه رول هر جا که دوست داره بنویسه و توش مارو با سایه ش بیشتر آشنا کنه. انجام این تکلیف محدودیت زمانی هم نداره.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 02:22
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 02:20
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 307
آفلاین
پست اول


توی یه روز ابری سرد وسط فصل بهار که مشخص بود به خاطر زمان‌بندی اشتباه خورشید اوضاع اینطوری شده‌بود و داشت برف می‌بارید، الستور داشت واسه خودش قدم می‌زد و برای پرنده‌ها خرده نون می‌ریخت و با خنده و لحن توهین‌آمیزی بهشون میگفت:
- بخورید، زباله‌خورهای کثیف.

البته که این‌کار رو از روی خوش‌دلی انجام نمی‌داد، در واقع براش مهم نبود رژیم غذایی پرنده‌ها متشکل از زباله باشه یا خرده نون. صرفا می‌خواست پرنده‌ها مجبور به تخلیه معده‌شون روی ماشین‌ها و لباس‌های ملت بشن و خودش بایسته تماشا کنه و بخنده، و بعد یک‌هو توجهش به تابلوی ورودی یکی از ساختمون‌ها جلب شد. مطمئن بود که تا دیروز اینطوری نبود. حتی سایه‌ش هم رفت کنار تابلوی ورودی و با حالت متفکری بهش خیره شد. ولی چون سایه توانایی صحبت رو نداشت، الستور شخصا گفت:
- مشاوره روان‌دهنده؟ هممم... به نظر سرگرم کننده میاد!

سایه‌ش هم سرشو به نشونه تایید تکون داد. خودش هم سرشو به نشونه تایید تکون داد. هر دوشون از اینکه داشتن همدیگه رو تایید میکردن خوشحال و راضی بودن حسابی. و بعد الستور با آرامش وارد مطب شد.
محیط مطب قدیمی بود، دیوارهاش رنگ سبز افسرده‌کننده‌ای داشت که نشون میداد روان‌درمان‌گر حسابی به تکنیک‌های بازاریابی مسلطه و دلش نمی‌خواد مریضاش زود خوب بشن.
الستور جلوی بخش پذیرش رفت که کاملا خودکار توسط تیکه‌های کاغذ پوستی و قلم‌پر خودنویس انجام میشد. که بهش شماره یک تعلق گرفت. البته که هیچ‌‍کس به جز خودش توی مطب نبود. به‌هرحال فقط یک‌روز بود که راه افتاده بود!
الستور به شماره‌ش نگاه کرد، انداختنش روی زمین، چون سطل زباله‌ای توی مطب نبود و بعدشم به سمت در اتاق دکتر که چوبی بود و حسابی پوسیده و بدون دقت رنگ شده بود و روش هم بدون ظرافت خاصی عکس یک دلقک خندان کشیده بودن، رفت. درحالی که لبخند دندان‌نماش رو حفظ کرده‌بود و صاف توی چشمای دلقک خیره شده بود، در اتاق رو بدون در زدن باز کرد.

روان‌دهنده که روی صندلیش نشسته بود و چهره‌ش توی تاریکی پنهان شده‌بود و اصلاً از ورود اولین مریضش تعجب نکرده بود. در واقع به نظر می‌رسید منتظر مریضش بوده باشه.
- بالاخره اومدی... لطفاً بشین و همه چیز رو برام بگو. هیچ‌‎چیز رو از قلم ننداز. کوچیک‌ترین نکات میتونن توی روند درمان اثرگذار باشن.

الستور سرش رو کج کرد و چشماش رو تنگ. نمی‌تونست چهره روان‌دهنده رو ببینه، و البته زیاد هم حس نمی‌کرد که داره ازش روان می‌گیره. ولی چون برای سرگرمی اومده بود، می‌خواست تا انتهای ماجرا رو ببینه. بنابراین روی تنها مبل راحتی اتاق دلگیر که بوی نم می‌داد و کاغذ دیواریش از چند ناحیه کنده شده بود، نشست. گلوش رو صاف کرد و یک مقداری استاتیک و نویز رادیو از دهنش خارج کرد و بعدش گفت:
- قضیه از اینجا شروع شد که... من قلبای زیادی رو میشکنم. در حالی که نمیخوام اینطوری باشه. و از این بابت شدیدا عذاب میکشم.

روان‌دهنده به نظر شدیدا علاقه‌مند شده بود.
- یعنی چی؟ حرفایی میزنی که آدمارو ناراحت میکنی و به احساساتشون ضربه میزنی؟
- نه... خیلی بدتر... خیلی بدتر...
- لطفاً بهم بگو. همه اطلاعات بین من و تو باقی میمونه. من حتی اسمت رو هم نپرسیدم.
- میدونید... آدما 206 تا استخون توی بدنشون دارن، و من خیلی وقتا اشتباهی به جای شکستن اونا، به قلبشون ضربه میزنم و میشکنمش. و البته که وقتی قلب میشکنه، شخص دیگه نمیتونه زنده بمونه. که خب... فکر نکنم نیاز به توضیح بیشترش باشه.

روان‌دهنده به فکر فرو رفت!
Smile my dear, you're never fully dressed without one