جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ: جغد مقالات و اخبار
ارسال شده در: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 12:07
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
آیا تا به حال با خود فکر کرده‌اید که جادوآموزان هاگوارتز چگونه انتخاب می‌شوند؟
کدام جادوی باستانی پشت انتخاب آن‌هاست؟
آیا کسی تا به کنون موفق به کشف این جادو شده است؟

و مثل همیشه و بعد از مدت‌ها با یک مقاله‌ی جذاب دیگه که نوشته‌ی خود خانم رولینگ و ترجمه‌ی دوریا بلک هست برگشتیم!
منتظر نظرات شما در مورد این مقاله هستیم! حتما مقاله‌ی جذاب قلم پذیرش و کتاب ورود رو بخونین!
All sins are attempts to fill voids



پاسخ: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 11:53
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
درود!

از دی نیومدم، پس برای این ماه، گزارش ماه‌های گذشته رو هم می‌دم!

دی ماه:
حقوق‌ها
مدیر داخلی ۱۱۵ گالیون
ناظر اسلیترین ۷۰ گالیون
داور دوئل فراجبهه‌ای ۲۵ گالیون

ایفای نقش
پست‌های هواداری
۱. ماجراهای مردم شهر لندن، پست ۱۰۸

پست ایونت
۲. نوری در تاریکی پست ۷۸

پست عادی
رالی رول (تالار خصوصی)

پست کوییدیچ
کوییدیچ در ورزشگاه تیم حریف

داوری دوئل:
گابریل دلاکور و سیگنس بلک (۲ رول)

بهمن ماه:
حقوق‌ها
مدیر داخلی ۱۱۵ گالیون
ناظر اسلیترین ۶۰ گالیون
داور دوئل فراجبهه‌ای ۲۵ گالیون

ایفای نقش
پست ایونت
۱. مجلس ۱۱۰
۲. مجلس ۱۵۲
۳. مجلس ۱۶۰
۴. ارتش وزارت سحر و جادو ۲۱۰
۵. مجلس ۱۶۲
۶. راهروهای مجلس ۲۱
۷. ارتش وزارت سحر و جادو ۲۱۶
۸. راهروهای مجلس ۲۴
۹. راهروهای مجلس ۳۷
۱۰. مجلس ۲۰۰
۱۱. مجلس ۲۰۳
۱۲. راهروهای مجلس ۴۱
۱۳. راهروهای مجلس ۴۲
۱۴. راهروهای مجلس ۵۹
۱۵. راهروهای مجلس ۶۳

پست عادی
۱۶. زنگ انشا (تالار خصوصی)
۱۷. دادگاه خودمونی هافلپاف (تالار خصوصی)
۱۸. چیدمان افکار (خصوصی)

ویرایش و انتشار مقاله‌ی مترجم
۱. پاتیل‌ها، ترجمه‌ي سیلویا ملویل
۲. گرگینه‌ها، ترجمه‌ي سیلویا ملویل

داوری دوئل
مرگ و ترزا مک‌کینز (۲ رول)
ایزابل مک‌دوگال و نیکلاس فلامل (۲ رول)

اسفند ماه:
حقوق‌ها
داور دوئل فراجبهه‌ای ۲۵ گالیون

داوری دوئل
رابستن لسترنج و هیبرنوس مالکوم (۲ رول)
آلبوس دامبلدور و هیزل استیکنی (۲ رول)

فروردین ماه:
مدیریت داخلی ۶۰ گالیون
داور دوئل فراجبهه‌ای ۲۵ گالیون

مجموع گالیون‌ها:
پست‌های هواداری و ایونت: ۱۷×۴=۶۸
پست‌های عادی: ۲×۴=۸
پست کوییدیچ: ۱۰
داوری دوئل: ۱۰×۳=۳۰
ویرایش مقاله: ۲×۵=۱۰
خبر:
حقوق‌ها: ۵۲۰

مجموعا: ۶۴۶


در ضمن چون سرمایه‌ی تالار از حقوق اعضا از ماه اسفند محاسبه میشه، درآمد بنده در اسفند و فروردین ۱۲۲ گالیون بوده. با تشکر!
All sins are attempts to fill voids



دفتر ناظر سینمای جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 28 فروردین 1404 11:22
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
اینجا اتاق ناظر سینمای جادویی است!


در صورتی که حرفی با ناظر این بخش دارین، جای شما همینجاست!

انتقادات، پیشنهادات و نظرات خودتون رو می‌تونین اینجا مطرح کنین. همین طور زدن تاپیک‌های جدید در سینمای جادویی (یا هر یک از بخش‌های مطالب هواداران هری پاتر بجز بخش فن‌فیکشن) نیاز به هماهنگی قبلی با ناظر تاپیک یا مدیر داخلی رو داره که می‌تونید از تاپیک‌های مربوطه اقدام کنید.

منتظر شنیدن ایده‌های شما برای تاپیک‌های جدید و انتقادات و پیشنهاداتون هستیم!
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: جغد مقالات و اخبار
ارسال شده در: چهارشنبه 1 اسفند 1403 08:55
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
سیاست‌های وزارت‌خانه در مورد گرگینه‌ها چه چیزهایی بوده است؟
تفاوت گرگ‌ها و گرگینه‌ها در چیست؟
آیا گرگینه‌ها توانایی تولیدمثل دارند؟

برای یافتن پاسخ این سوالات و بسیاری موارد دیگر، مقاله‌ی گرگینه‌ها نوشته‌ی جی. کی. رولینگ و ترجمه‌ی سیلویا ملویل را بخوانید!

منتظر کامنت‌های شما هستیم!
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: جمعه 26 بهمن 1403 22:28
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
- ولی می‌دونی کدوم قسمتش سخت‌تره؟

آهی کشید و به گابریل که به صندلی بسته شده بود، لبخندی زد.
- منم نمی‌خواستم هیچ‌کدوم از این اتفاقا بیافته ولی افتاد. می‌دونم باورت نمیشه اما چاره‌ای نداشتم و ندارم.

سپس با بغض سر تکان داد.
- مگه میشه از دستور ارباب سرپیچی کنیم؟

گابریل کوچک با چشمانی وحشت‌زده به دوریا خیره شده بود.

- می‌دونم بعدش راه فراری هم ندارم. تهش که برسه الستور میاد سراغم... ولی اگه این کار رو نکنم، لرد ولدمورت خودش منو میکشه.

گردنش را عقب انداخت و به سقف خیره شد. چشمانش مثل آب نور را منعکس می‌کرد. سپس گویی با خودش حرف می‌زند، ادامه داد:
- فکر کنم الستور مرگ کم‌دردتری رو بهم هدیه کنه.

و چوبدستی‌ش را بالا آورد.
- آواداکداورا.
***

یک روز بعد
- فکر کردی من از این کارت می‌گذرم؟

الستور در حالی‌که در عمارت بلک مقابل دوریا ایستاده بود، با صدایی آرام و گرفته این را گفت. آرامشی ترسناک که خبر از اوج اندوهش می‌داد.
دوریا با لبخندی غم‌زده سرش را تکان داد.
- می‌دونستم نمی‌گذری.
- پس چرا؟

دوریا بغضش را قورت داد و به خود جرئت داد به چشمان الستور نگاه کند. به خود لرزید.
- مجبور بودم.

الستور خندید.
- مجبور؟ شوخی جالبیه!

وقتی دوریا پاسخی نداد، به حرف زدن ادامه داد.
- تو همیشه حق انتخاب داری و خودت اینو می‌دونی! تو بین خودت و اون، خودتو انتخاب کردی! فکر کردی می‌تونی از دستم فرار کنی؟ تو می‌دونستی چه بکشیش چه نه کشته میشی! چه به دست من چه به دست ولدمورت!

و طلسمی آبی را به سمت دوریا فرستاد. دوریا طلسم را دفع کرد.

- چرا لعنتی! چرا؟ به خاطر یه روز زنده موندن بیشتر؟

و این بار طلسمی سرخ از بغل سر دوریا گذشت.

- جوابمو بده! چرا؟

فریادهای الستور در فضا می‌پیچید و موج‌های ذهن را بهم می‌ریخت.

- اگه من نمی‌کشتمش یکی دیگه اینکارو می‌کرد!

و این بار دوریا طلسمی سیاه را به سمت الستور فرستاد.
- تو چرا مراقبش نبودی؟

الستور طلسم را دفع کرد.
- توی عوضی چطور جرئت می‌کنی! تو کشتیش!
- آره کشتم! آره من کشتمش! کشتمش چون با یه طلسم کار رو تموم کردم! کشتمش چون بهش عذاب نمی‌دادم! کشتمش چون امیدوار بودم تو هم بدون درد بکشیم!

الستور از حرف‌های دوریا فقط قسمتی را شنید که می‌خواست.
- فقط به خاطر درد کمتر اینکارو کردی؟

و این بار با تمام خشمی که در وجودش شعله می‌کشید، فریاد زد:
- کروشیو!

دوریا روی زمین افتاد و از شدت درد فریاد کشید.

- من بهت رحم نمی‌کنم! کروشیو!

نفس‌های دوریا منقطع بود و قلب الستور از شدت سوگ در خود می‌پیچید.
- اون بهت اعتماد داشت...

و الستور روی زانوانش افتاد.
- اون... بهت هدیه داد...

و قطره‌ی اشکی از چشمانش به خاک افتاد.
- این حقش نبود...

سپس نگاهی سرشار از تنفر به دوریا انداخت.
- تو حقت نیست که زنده بمونی!

دوریا از روی زمین به الستور نگاهی کرد و سپس چشمانش را بست. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد و از روی بینی‌ش مسیر خود را به سمت زمین پیدا کرد.

- آواداکداورا.

و تنها صدای تپش‌های قلب درهم‌پیچیده‌ی الستور بود که در فضا می‌پیچید.
***
معجون عشقی می‌دهم به گابریل دلاکور تا مرا ببخشد!
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: جمعه 26 بهمن 1403 14:13
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
صدای جیغی ممتد در سرش می‌پیچید. نفس نفس می‌زد و وقتی به اطرافش نگاه می‌کرد همه چیز را تار و مبهم می‌دید. طلسم‌های رنگارنگ از این سو به آن سو می‌رفتند و تحمل هر چیز، هر لحظه سخت‌تر می‌شد.

و او درهم‌شکست. صدای جیغش تمام ساختمان را در بغضی خاموش فرو برد. چوبدستی‌ها در دست‌ها ثابت ماندند و جادوگران در جای خود میخکوب شدند. سرها به سمت او چرخید و او به آرامی روی زانوانش افتاد.
- لطفا...

صدایش آرام بود و سکوتی که بر ساختمان حاکم شده بود را به لرزه می‌انداخت.
- لطفا... تمومش کنین.

و وقتی قطره‌ی اشکی از چشمانش به زمین چکید، دست‌ها نیز پایین افتادند و سکوت ادامه‌دار شد. در این لحظه، آلبوس قدمی به سمتش برداشت.
- آریانا...

اما او دستش را بالا آورد و برادرش را متوقف کرد. با چشمانی اشک‌آلود به او خیره شد.
- خسته نشدی؟

چشمان آلبوس گرد شده بود.

- خسته نشدی از این همه جنگیدن؟

سپس با دست اطراف را نشان داد.
- نمی‌بینی فایده‌ای نداره؟

بغضش را قورت داد.
- اصلا برای چی داری می‌جنگی؟

واقعا برای چه چیزی می‌جنگیدند؟
از جایش برخاست و رو به باقی افراد کرد.
- آخرش قراره چی بشه؟ بعد از اینکه قدرت رو به دست آوردین، تهش چی میشه؟

کسی پاسخی محکم نداشت.

- کافیه.

صدایی سرد و محکم این را گفت و طلسمی نقره‌ای رنگ، وسط سینه‌ي آریانا فرود آمد. گلرت گریندلوالد، سپس چوبدستی‌ش را به سمت آلبوس نشانه رفت. آلبوس بلافاصله چوبدستی‌ش را بیرون آورد.
- چطور تونستی؟

و نبرد آغاز شد. حمله‌ و دفاع. دفاع و حمله. گلرت در میان حرکات سریع چوبدستی، لب به سخن گشود.
- کل عمرت رو سر همین سوال‌های مسخره به باد دادی... چطور تونستم؟ چرا نتونم؟ هیچ‌وقت درک نکردی که چطور باید برای اهداف والاتر از خواسته‌های خودت بگذری!

آلبوس قدمی به جلو برداشت و در حرکتی نرم، زنجیری طلایی را به دور گلرت که حواسش با حرف‌زدن پرت شده بود، بست.
- و تو هیچ‌وقت نتونستی بفهمی ارزش کسایی که کنارتن چقدره! برای همین من رو رها کردی!‍

گریندلوالد لبخندی تمسخر آمیز زد و سر تکان داد.
- همیشه ضعیف بودی...

و زنجیرهای دورش از هم گسستند. آلبوس چوبدستی‌ش را پایین آورد.
- تمومش کن...

و نوری سبز سالن را در برگرفت.
***

پیشگویی می‌کنم آریانا دامبلدور وقتی سوار بر ققنوس داره می‌ره قطب جنوب بیافته توی آب.
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 23:11
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین


- لی لی لی لی... دستت رو باز کن بچه جان!
- نمی‌خوامّو!
- می‌خوای با هم بازی خوب کنیم ها!

بچه‌ي موطلایی سرش را تکان داد. نوک انگشت شصتش را روی نوک چهار انگشت دیگرش گذاشته بود و هر لحظه آماده بود تا دستش را با حالتی قضاوتگرانه تکان دهد.
- اسپاگتی دوست دارمّو!

دوریا آهی کشید.
- الحق که یه ایتالیایی به تمام معنایی! الان اسپاگتی نداریم بیا بازی کنیم! باز کن اون انگشتای لامص...

دوریا نفس عمیقی کشید. جلوی بچه که از این حرف‌ها نمی‌زنند.
- بچه‌ جان! خیلی بازیش باحاله ها!

بچه نگاهی از روی بی‌اعتمادی به دوریا انداخت و کمی انگشتانش را از هم باز کرد. اما طوری آن‌ها را نگه داشت تا در صورت لزوم بتواند سریع آن‌ها را به شکل کلاسیک ایتالیایی خود دربیاورد. دوریا کف دست بچه را قلقلک داد.
- لی لی لی لی حوضک...

بچه شروع به خندیدن کرد. کم مانده بود غش کند. دوریا هم که خنده‌ش گرفته بود، ادامه داد.
- جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک.

سپس انگشت کوچک بچه را گرفت.
- این میگه بریم دزدی.

بچه نگاهی به دوریا انداخت.
- دزدی کار بدیّانو!
- نه نگرانش نباش بچه!

سپس انگشت حلقه‌ي بچه را گرفت. (که به نظر نویسنده گفتن انگشت حلقه برای بچه‌ها بسی عجیب است.)
- این میگه چی بدزدیم؟
- اسپاگتی؟

بچه با چشم‌هایی که قلبی شده بود این را گفت. دوریا خندید.
- حالا در اصل باید نردبون طلا بدزدیم ولی چون تو دوست داری باشه! وقتی این انگشتت رو تکون دادم و گفتم «این میگه»، تو بگو«اسپاگتی»

بچه با ذوق سرش را تکان داد.
- این میگه...
- اسپاگتی!

و هردو خندیدند. سپس دوریا انگشت اشاره‌ی بچه را گرفت و تکان داد.
- این میگه جواب خدا رو کی میده؟

سپس انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه...
- دزدی کار خوبی نیست فرزند روشنایی!

دوریا به آلبوس دامبلدور که معلوم نبود از کجا پیدایش شده چشم غره رفت.
- ما فرزند روشنایی نیستیم. این میگه...
- همه‌ی انسان‌ها فرزند روشنایی‌اند!
- به غیر از ما. این میگه...
- شاید تو نباشی اما این بچه حتما هست.
- برو پی کارت بابا جان! این میگه...
- نمی‌رم پی کارم.

و آلبوس دامبلدور همانجا چهارزانو نشست.
- تا وقتی اعتراف نکنی دزدی کار بدیه و مدل بازی رو عوض نکنی، از اینجا نمیرم فرزندم.

دوریا با غضب به دامبلدور خیره شد.
- پاشو برو دیگه!
- اصلا بچه رو بده به...

دوریا در یک حرکت سریع بچه را برداشت گذاشت روی پایش.
- بچه می‌خواد پیش من بمونه اصلا!
- بچه جان! می‌خوای بریم آبنبات...
-

دامبلدور لحظه‌ای ماتش برد و به لبخند پیروزمندانه‌ي دوریا نگاه کرد. دوریا انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه...
- اسپاگتی چطور؟

بچه لحظه‌ای با تردید به دامبلدور و سپس به دوریا نگاه کرد. دوریا سریع راه حلی اندیشید.
- به ریشش نگاه کن! از اسپاگتی منظورش ریششه!

بچه چهره‌اش را درهم کشید. دوریا دوباره با خوشحالی انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه...
- بچه جان...

دوریا در این لحظه یک دمپایی را که معلوم نبود از کجا پیدا کرده است، برداشت و با دقتی مامان گونه آن را به سمت دامبلدور پرت کرد که درست وسط پیشانی‌ش فرود آمد. سپس انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه من کله گنده!

و سپس نفس راحتی کشید. بچه با خوشحالی به دوریا خیره شد.
- بریم اسپاگتی بدزدیمّو؟
- دزدی کار بدیه فرزند روشنایی!

و این بار بچه در حالیکه مدل ایتالیایی‌های دستانش را گرفته بود، با حرکتی مثل لاکپشت‌های نینجا (اونی که چشم‌بندش آبی بود!) دست جمع شده‌اش را وسط پیشانی دامبلدور فرود آورد و سپس به دوریای بهت زده نگاه کرد.
- حالا بریم اسپاگتی بدزدیمّو؟

***
بدین سبب معجون عشقی می‌دهیم به خورد الستور مون!
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 23:16:07
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 23:19:35
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 22:45
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین


و من آن‌جا بودم.
خسته، زخمی، با صورتی خیس از اشک‌های آسمان و عریان از احساس.

نه دیگر نمی‌توانستم آن‌چه را که همواره حس‌ می‌کردم، حس کنم. من به زنجیر بی‌تفاوتی کشیده شده بودم. می‌دانستم باید این عدم وجود احساسات مرا بترساند، عقلا این را می‌دانستم اما حسش نمی‌کردم. احساس می‌کردم، نه... نمی‌توانستم احساس کنم... فکر می‌کردم تمام این شبیه از تن کندن زرهی است که مدتها بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرده است... بله، بی‌تفاوتی و احساس نداشتن شبیه رهایی است، سبک‌بالی، آزادی. اما هیچ‌کس از این‌ها سخن نمی‌گوید چون خود نیازمند احساس‌اند و وقتی احساسی نداری، چگونه می‌خواهی از سبک‌بالی سخن بگویی؟ می‌پرسید من چگونه این کار را می‌کنم؟ چون به خوبی احساسات را می‌شناسم، چون سالیان سال با آن‌ها دست و پنجه نرم کرده‌ام؛ زخم خورده‌ام، غرق شده‌ام، خفه شده‌ام. به من بگویید، آیا شما قاتل خود را نخواهید شناخت؟ اگر کسی روی سینه‌تان بنشیند و گلویی را زیر گردنتان بگذارد، بدون ذره‌ای شرم و ترس از شناخته شدن، آیا در آینده او را نخواهید شناخت؟

اطرافم سیاه بود. انگار در فضایی نامتناهی بودم. نه خطی از آسمان معلوم بود و نه خطی از زمین. من می‌توانستم اطراف را ببینم؛ شبیه این نبود که چشمانم بسته‌اند... فقط همه چیز سیاه بود و تهی. نه وسیله‌ای، نه گیاهی و نه انسانی.

وقتی صدای خندیدن کودکی را شنیدم، گردنم را به سمت منبع صدا چرخاندم. آیا فکر می‌کنید ترسیده بودم؟ نه... احساسی نداشتم. صدا در اطرافم می‌پیچید و من بدون تفاوت تنها سرم را به سمت منبع صدا می‌چرخاندم چون حس می‌کردم این کار، کاریست که یک انسان معمولی می‌کند. پس از مدتی روی زمین نشستم. حال به نظر می‌رسید دارنده‌ی صدا در حال دویدن در اطراف من است. من فقط منتظر بودم، بدون احساس ترس، اضطراب یا حتی کنجکاوی. منتظر بودم چون این کاریست که باید می‌کردم. صدا می‌خندید و می‌دوید. و می‌خندید و می‌دوید. چشمانم را بستم. در انتظاری بدون احساس.

وقتی چشمانم را گشودم، او را دیدم که در چند قدمی من ایستاده بود. دخترکی با موهای نقره‌ای و لبخندی که احتمالا باقی انسان‌ها آن را گرمابخش تلقی می‌کردند.
- چرا اینجا نشستی؟
- جای دیگه‌ای نیست که برم.
- می‌خوای بازی کنیم؟
- نه.
- ولی خوش می‌گذره!
- نمی‌تونم چیزیو حس کنم پس خوش گذشتن برام بی‌معناست.
- این که وحشتناکه!

دخترک این را با چشمانی گشادشده از وحشت گفت.
- که اینطور.

سپس لبخند بزرگی به من زد.
- کمکت می‌کنم!
- به کمک نیازی ندارم.

سپس دخترک به سمتم آمد و دستم را گرفت و کشید. دستانش گرم بود.
- بلند شو! مطمئنم اگه توپ بازی کنیم و بعدشم من بغلت کنم خوب میشی.

برای لحظه‌ای احساس کردم... احساس؟ واقعا چیزی را احساس کردم؟

- اصلا می‌دونی چیه؟ اول بغلت می‌کنم!

و دخترک با جهشی دستانش را دور گردنم و پاهایش را دور تنه‌ام حلقه کرد. احساس می‌کردم رنگ از چهره‌م پریده است. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. پس از لحظه‌ای سعی کردم او را از خودم جدا کنم. دخترک فریاد کشید.
- نه!

و من بیشتر تلاش کردم تا او را از خودم جدا کنم.

- گفتم نه!

از تقلا ایستادم. سرش را روی شانه‌م گذاشت و با صدایی بغض کرده گفت:
- منو یادت رفته؟

نمی‌دانستم باید به او چه بگویم.

- بهم می‌گفتی شبح کوچولو... یادته؟ بهم می‌گفتی شبح کوچولو چون خوب می‌تونستم غافلگیرت کنم...

صدایش آرام‌تر شد و احساس کردم پوست شانه‌م خیس می‌شود.

- یادت نمیاد یه بار بهم گفتی «شبح کوچولوی قلب من»؟ گفتی تونستم جامو توی قلبت باز کنم. بهم گفتی اگه همه چی یادت بره، منو هیچ وقت فراموش نمی‌کنی. تو خودت بهم اینو گفتی!

صدایش اتهام آمیز شده بود.

- ولی می‌دونی من چی فکر می‌کنم؟

سرش را از روی شانه‌م برداشت و به چشمانم نگاه کرد.
- اونی که اینجا کوچیکه من نیستم. قلب توئه.

انگشت اشاره‌ش را روی جایی گذاشت که باید قلبم در آن قرار می‌داشت.
- من یک شبح می‌مونم چون تو منو فراموشم کردی. چون قلبت کوچیکه و جایی برای من نداره. من دیگه شبح کوچولوی قلب تو نیستم؛ من شبح قلب کوچیک توام.

و انگار که از اول وجود نداشته باشد، در دست‌هایم ناپدید شد. من مانده بودم با احساسی غریب که آن را نمی‌شناختم و شبحی از قلبم که دیگر قابل لمس نبود. شبح قلب کوچک من، در دستانم دود شده و رفته بود.

قطره‌ي اشکی از چشمانم به پایین چکید و نامتناهی سیاه، همگونی‌ش را از دست داد. و من در آن لحظه می‌دانستم که شبح قلب کوچکم برخواهد گشت و من نجات خواهم یافت.
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 12:38
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
- ای بابا! بسه دیگه!
- ای بابا! بس است دیگر!

سیریوس و لرد هر دو با هم فریاد کشیدند که باعث شد تمام افراد حاضر یک متر به هوا پریده و موهایشان سیخ شود.
فاچ برگشت و با چشمان متعجب به هر دو رهبر جبهه‌ی سفید و سیاه نگاه کرد.

- مسخره‌ کرده‌ای ما را؟ از آن موقع لی لی به لالای یک چوبدستی گذاشته‌ایم و هی شانه‌ات را می‌چرخانی، چادر گل‌گلی‌ت را می‌گیری جلوی دهنت و هی می‌گویی قهرم قهرم! به درک که قهری!

سیریوس هم مشتاقانه سر تکان می‌داد.
- بابا راست می‌گه دیگه! صد بار فقط به خاطر جنابعالی سگ شدم باز آدم شدم باز سگ شدم پاچه گرفتم باز آدم شدم دست گرفتم! عی بابا بسه دیگه! اصلا می‌دونی چیه؟ دیگه نمی‌خوایمت!

در یک آن تمام خاطرات ماساژ دادن یک دو جین آدم در ابعاد و ویژگی‌های مختلف، از جلوی چشمان فاچ رد شد و قبل از اینکه تشنج کند و کف بالا بیاورد، گفت:
- نه خب قهر نمی‌کنم. اصلا من متعلق به همه‌ام!
- نمی‌خوایم دیگه!
- نمی‌خواهیم!

اوضاع بدجور یهو چرخیده بود. فاچ از نقش قربانی وارد نقش ظالم شده بود و حالا هیچ‌کس او را نمی‌خواست. در این لحظه اعضای ارتش‌ها هم مثل فرماندهان خود، دماغشان را کج کرده بودند و دست به سینه برای فاج پشت چشم نازک می‌کردند.
فاچ هم کف زمین نشست و زد زیر گریه. زار زار گریه می‌کرد. در این میان، دوریا که دید با این اوضاع ارتش سفید زودتر از همه دلشان به رحم خواهد آمد و می‌روند فاچ را بغل می‌کنند و ناز و نوازش می‌کنند، شیرجه‌ای قهرمانانه به سمت فاچ زد و گفت:
- بیا بغلم. من پادرمیونی می‌کنم ارباب بخوانت.

فاچ هم که دید گریه‌ش جواب داده و شانسی است که ممکن است از دستش در برود،‌ پرید بغل دوریا و دماغش را با لباس مخملی دوریا پاک کرد.
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 12:47:54
All sins are attempts to fill voids



پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 10:13
تاریخ عضویت: 1394/05/29
: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
آفلاین
خب اینجا یه اشتباهی صورت گرفت.

ما در تمامی صحنه‌ها داریم می‌بینیم که سیریوس نقش یک روانشناس رو به خودش گرفته و نه نقش یک دوست صمیمی. و تفاوت یک دوست صمیمی و مشاور می‌دونید چیه؟ بریم ببینیم!

- یه سوالی داشتم...

همه بدون توجه به اینکه چه کسی این سوال رو پرسید، منتظر سیریوس موندن تا پاسخ بده. بالاخره مدت‌ها بود دوربین زوم شده بود روی فاچ و سیریوس و پس‌زمینه کلا محو بود.

- بپرس!
- شما فاچ رو دوست دارین؟
- بله!
- می‌خواین کمکش کنین درمان شه؟
- بله!
- نرخ‌ مشاوره‌تون مطابق مصوبه‌ی صنف، ساعتی ۵۰ گالیونه؟
- بله!

با شنیدن این حرف، فاچ نفسش رو با صدایی جیغ مانند فرو برد.
- می‌خوای از من پول بگیری؟
- بله!... چی؟... نه!

دوریا که تمام مدت در گوشه‌ای پنهان شده بود و تمام حرکات اعضای سفیدی رو در نظر داشت، با موفقیت و در یک حرکت فرندز گونه، کاری کرده بود سیریوس خودش اعتراف کنه می‌خواد از فاچ پول بگیره. پس آهی کشید و با چهره‌ای غمگین رو به فاچ کرد.
- متاسفم! بعد از اون همه سختی که کشیدی، شکسته شدن قلبت اونم به این شکل خیلی می‌تونه دردآور باشه.

و سپس با لبخندی غمگین دستانش رو باز کرد و فاچ که دیگه دلش خیلی شکسته بود، پرید توی بغل دوریا و زار زار شروع به گریه کرد.

***

بدین وسیله آلبوس دامبلدور را به نبردی تن به تن با موضوع «منِ کَله‌ گنده» دعوت می‌کنم.
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 12:48:39
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 12:49:15
All sins are attempts to fill voids