- لی لی لی لی... دستت رو باز کن بچه جان!
- نمیخوامّو!
- میخوای با هم بازی خوب کنیم ها!
بچهي موطلایی سرش را تکان داد. نوک انگشت شصتش را روی نوک چهار انگشت دیگرش گذاشته بود و هر لحظه آماده بود تا دستش را با حالتی قضاوتگرانه تکان دهد.
- اسپاگتی دوست دارمّو!
دوریا آهی کشید.
- الحق که یه ایتالیایی به تمام معنایی! الان اسپاگتی نداریم بیا بازی کنیم! باز کن اون انگشتای لامص...
دوریا نفس عمیقی کشید. جلوی بچه که از این حرفها نمیزنند.
- بچه جان! خیلی بازیش باحاله ها!

بچه نگاهی از روی بیاعتمادی به دوریا انداخت و کمی انگشتانش را از هم باز کرد. اما طوری آنها را نگه داشت تا در صورت لزوم بتواند سریع آنها را به شکل کلاسیک ایتالیایی خود دربیاورد. دوریا کف دست بچه را قلقلک داد.
- لی لی لی لی حوضک...
بچه شروع به خندیدن کرد. کم مانده بود غش کند. دوریا هم که خندهش گرفته بود، ادامه داد.
- جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک.
سپس انگشت کوچک بچه را گرفت.
- این میگه بریم دزدی.
بچه نگاهی به دوریا انداخت.
- دزدی کار بدیّانو!
- نه نگرانش نباش بچه!
سپس انگشت حلقهي بچه را گرفت. (که به نظر نویسنده گفتن انگشت حلقه برای بچهها بسی عجیب است.)
- این میگه چی بدزدیم؟
- اسپاگتی؟
بچه با چشمهایی که قلبی شده بود این را گفت. دوریا خندید.
- حالا در اصل باید نردبون طلا بدزدیم ولی چون تو دوست داری باشه! وقتی این انگشتت رو تکون دادم و گفتم «این میگه»، تو بگو«اسپاگتی»
بچه با ذوق سرش را تکان داد.
- این میگه...
- اسپاگتی!
و هردو خندیدند. سپس دوریا انگشت اشارهی بچه را گرفت و تکان داد.
- این میگه جواب خدا رو کی میده؟
سپس انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه...
- دزدی کار خوبی نیست فرزند روشنایی!
دوریا به آلبوس دامبلدور که معلوم نبود از کجا پیدایش شده چشم غره رفت.
- ما فرزند روشنایی نیستیم. این میگه...
- همهی انسانها فرزند روشناییاند!
- به غیر از ما. این میگه...
- شاید تو نباشی اما این بچه حتما هست.
- برو پی کارت بابا جان! این میگه...
- نمیرم پی کارم.
و آلبوس دامبلدور همانجا چهارزانو نشست.
- تا وقتی اعتراف نکنی دزدی کار بدیه و مدل بازی رو عوض نکنی، از اینجا نمیرم فرزندم.
دوریا با غضب به دامبلدور خیره شد.
- پاشو برو دیگه!
- اصلا بچه رو بده به...
دوریا در یک حرکت سریع بچه را برداشت گذاشت روی پایش.
- بچه میخواد پیش من بمونه اصلا!
- بچه جان! میخوای بریم آبنبات...
-
دامبلدور لحظهای ماتش برد و به لبخند پیروزمندانهي دوریا نگاه کرد. دوریا انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه...
- اسپاگتی چطور؟

بچه لحظهای با تردید به دامبلدور و سپس به دوریا نگاه کرد. دوریا سریع راه حلی اندیشید.
- به ریشش نگاه کن! از اسپاگتی منظورش ریششه!
بچه چهرهاش را درهم کشید. دوریا دوباره با خوشحالی انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه...
- بچه جان...
دوریا در این لحظه یک دمپایی را که معلوم نبود از کجا پیدا کرده است، برداشت و با دقتی مامان گونه آن را به سمت دامبلدور پرت کرد که درست وسط پیشانیش فرود آمد. سپس انگشت شست بچه را گرفت.
- این میگه من کله گنده!
و سپس نفس راحتی کشید. بچه با خوشحالی به دوریا خیره شد.
- بریم اسپاگتی بدزدیمّو؟

- دزدی کار بدیه فرزند روشنایی!
و این بار بچه در حالیکه مدل ایتالیاییهای دستانش را گرفته بود، با حرکتی مثل لاکپشتهای نینجا (اونی که چشمبندش آبی بود!) دست جمع شدهاش را وسط پیشانی دامبلدور فرود آورد و سپس به دوریای بهت زده نگاه کرد.
- حالا بریم اسپاگتی بدزدیمّو؟

***
بدین سبب معجون عشقی میدهیم به خورد الستور مون!
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 23:16:07
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/11/22 23:19:35
All sins are attempts to fill voids