با توجه به اینکه تا ۱۶ شهریور تمام پستهای دوم توسط جد بزرگوار، سالازار اسلیترین، نوشته میشوند، بدون توجه به اینکه هنوز پاسخ نفر قبلی داده نشده است، پست اول خودم رو ارسال میکنم.
***
پست اول
دوریا با چهرهای آرام و سری نگران وارد مرکز مشاوره شد. او میدانست که به کدام اتاق قرار است برود و با چه کسی ملاقات کند و آن فرد کسی نبود جز سالازار اسلیترین کبیر.
شاید این سوال برایتان پیش بیاید که اگر دوریا عضوی از گروه اسلیترین است، چه نیازی دارد که در مرکز مشاوره به ملاقات بنیانگذار گروهش بیاید؟ آیا سالازار اسلیترین وقت کافی برای اعضای گروهی که به طرزی غیرقابل انکار آن میبالد، نمیگذارد؟
پاسخ به این سوالات بسیار ساده است؛ سالازار اسلیترین برای اعضای گروهش به میزان کافی و وافی وقت میگذارد و اگر تنها بحث ملاقات باشد، دوریا نیازی ندارد تا در جایی غیر از تالار اسلیترین، جد بزرگوارش را ببیند. اما این موضوع فراتر از ملاقات است. تجربه و علم ثابت کرده است که عوامل زیادی در افکار و تصمیمات ما دخیل هستند و واقعیت این است که چه بخواهید و چه نخواهید وقتی «همینطوری» با یک نفر صحبت میکنید، به صورت ناخودآگاه شاید آنقدر که باید از سخنان او بهره نبرید اما وقتی در قالبی رسمی و با عنوانی همچون «روانکاو» با همان شخص برخورد کنید، با دقت بیشتری به حرفهایش گوش فرامیدهید. همچنین چون وقت شما محدود است، قدر آن را بهتر میدانید.
طبع آدمی همین است؛ تا وقتی متوجه نشود که ممکن است چیزی را از دست بدهد و همیشه در دسترسش نخواهد بود، ارزش آن را بهتر درک میکند.
پس دوریا جلوی دری با رنگ قهوهای سوخته ایستاد، دستگیرهی آن را چرخاند و به آرامی وارد شد.
در اتاق چیزی بجز دو صندلی مشابه که روبروی یکدیگر قرار گرفته بودند، میزی در بین آنها و ساعت عقربهای سادهای که به دیوار سفید آویخته شده بود، وجود نداشت.
سالازار اسلیترین از قبل روی یکی از صندلیها نشسته بود و با ورود دوریا با دست به او اشاره کرد که میتواند روی صندلی دیگر بنشیند.
دوریا روی صندلی نشست و منتظر ماند تا سالازار اسلیترین سخنی بگوید اما او در سکوت به دوریا نگاه میکرد. دوریا متوجه شد که خودش باید شروع کند.
-وقتی که برام میذارین ارزشم...
اسلیترین سرش را تکان داد؛ یعنی از تشکرات بگذر و به سراغ مورد اصلی برو که برای آن به اینجا آمدی.
دوریا نفسی عمیق کشید.
-فکر میکنم stress writer هستم. البته اگر چنین واژهای وجود داشته باشه.
دوریا گوشهی ردایش را صاف کرد.
-میدونین مثل stress eater؛ کسایی که وقتی تحت استرس هستن شروع میکنن به خوردن غذاهای زیاد. پرخوری عصبی، همچین چیزی. حالا من پرنوشتاری عصبی دارم.
دوریا خندید. اسلیترین سرش را تکان داد اما لبخند نزد. او به خوبی میدانست که خندیدن در مورد مسائلی که خندهدار نیستند، روشی تدافعی برای مراجع جهت کماهمیت نشان دادن آن و استرس است.
دوریا با دیدن واکنش سالازار اسلیترین دوباره جدی شد.
-وقتی که کار زیادی دارم و میدونم و همینطور برای انجام یک کار مهلتی تعیین شده دارم، به جای اینکه به اون کار بپردازم شروع میکنم به نوشتن. باید بگم که چیزهای بد و درهمبرهمی هم نمینویسم اما اینو خودم حس میکنم که دلیل این کارم فرار از انجام اون کاره. البته نمیگم که به صورت مداوم این کار رو انجام میدم و کلا از انجام اون وظیفهی اصلیم بازمیمونم؛ نه اصلا اینطور نیست. در نهایت اون وظیفه رو هم به خوبی به انجام میرسونم اما در یک بازهی زمانی کوتاه که بعد از انجامش باعث میشه با خودم فکر کنم «تو اگه تونستی توی یک هفته چنین چیزی تحویل بدی، فکر کن اگه سه هفته روش وقت میذاشتی چی میشد!» اما کار بعدی از راه میرسه و باز همون آش و همون کاسه است. دوست دارم بنویسم اما دوست دارم کارهای مهمم رو هم به بهترین نحو به انجام برسونم.
دوریا تمام حرفهایش را یکنفس زده بود. پس منتظر ماند تا پاسخی برای حل این مشکلش دریافت کند.