اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 18 تیر 1404 10:15
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 18:39
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 140
آفلاین
دیشب توی سالن عمومی گریفیندور نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خوندم. ولی در واقع بیشتر از این که واقعا کتابو بخونم، غرق تفکرات و خیال‌پردازی‌های خودم بودم. داداشی ابرفورث بهم نامه داده بود که اگه دوست دارم فردا برم هاگزهد پیشش. من همیشه کمک کردنو دوست دارم، مخصوصا به داداشیام. برای همین زودی جواب نامه‌شو دادم بهش گفتم میرم. ذوق داشتم. آخه داداشی هیچ وقت نمیذاشت به لیوانا یا شیشه‌های نوشیدنی دست بزنم. می‌گفت بچه‌ام و می‌ندازم و می‌شکونمشون. ولی الان که بهم گفته برم کمکش، اونم تو یکی از روزای شلوغش، حتما یعنی دیگه بزرگ شدم و می‌تونم کمکش کنم!

تو همین فکر و خیالا بودم که یکی از اون پسرای پر سر و صدای رو مخ که همیشه رو اعصاب خودم و نهانه‌م می‌رفت اومد و جلوی مبل کناریم، روبه‌روی یکی از اون دخترای ساکتی که همیشه سرش تو کتاب بود و یه ذره آداب معاشرت بلد نبود وایساد. من خودم اصلا ادعایی تو آروم بودن یا بلد بودن آداب معاشرت ندارما، ولی خب اینا واقعا شورشو در آوردن! آره خلاصه صدای پسره اینقدر بلند بود که حتی اگه نمی‌خواستی بشنوی هم نمی‌تونستی! مطمئنا خیلی تلاش کرده بود که درخواستشو شاعرانه بگه ولی خب به نظرم باید سراغ شاعر بهتری می‌رفت. ولی هر چی که بود دختر قبول کرد که باهاش به مهمونی بره. صبر کن ببینم مهمونی؟! کِی؟! کجا؟! چی؟! چرا من خبر نداشتم؟!

بله و اینجوری بود که فهمیدم فرداش بعد از ظهر تو تالار گریفیندور قراره مهمونی باشه. دقیقا همون روزی که به داداشی گفتم می‌رم هاگزهد کمکش!

صبح روز بعد ساعت ۸ صبح دم پشت هاگزهد بودم.
تق تق تق!
بوم! بوم! بوم!
با مشت روی در می‌زدم.
- داداشی! داداشی منم، آریانا! اومدم کمکت داداشی! داداشی! داداشی ابرفورث!

در چوبی با صدای جیر جیری باز و داداشی ابرفورث معلوم شد. چشماشو به زور باز نگه داشته بود. مشخص بود که از خواب بیدار شده.

- سلام داداشی! صبح بخیر!
- آریانا... قرارمون ساعت ده بود... چقدر زود اومدی...
- آخه ذوق داشتم بیشتر کمکت کنم داداشی!

درو هل دادم که بیشتر باز بشه و با خوشحالی و هیجان رفتم تو. به داداشی نگفتم زودتر اومدم چون می‌خوام از اون طرف زودتر برم که به مهمونی برسم. هر چند که اصلا نمی‌دونستم واقعا می‌خوام برم مهمونی یا نه... وسط کافه وایسادم و رو به داداشی که داشت درو می‌بست گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟

داداشی یه نگاهی به اطراف کرد. یواش یواش مغزش داشت روشن می‌شد. به گوشه‌ی پشت پیشخوان اشاره کرد.
- اونجا دستمال و جارو هست اگه بخوای اینجاها رو تمیز کنی.

بعد خودش از پله‌ها بالا رفت. منم رفتم دستمال برداشتم. میزا رو تمیز کردم. زمینو جارو کردم. در واقع چیز زیادی برای تمیز کردن نبود. فقط من میخواستم یه کاری کرده باشم. وقتی داداشی برگشت پایین پشت پیشخوان نشسته بودم و دستم زیر چونه‌م بود. داداشی لباساشو عوض کرده و مرتب شده بود. یکی از صندلیا رو کشید کنارم و روش نشست.
- چی شده؟
- پس کی مشتریا میان؟
- آریانا ساعت تازه نه شده. از یه ساعت دیگه تازه کافه باز میشه. اغلب مشتریا ولی بعد از ظهر میان.
- بعد از ظهر تا کی؟
- تا آخر شب.

چیزی نگفتم. همونجور دست به چونه به در نگاه می‌کردم. داداشی ۲ تا لیوان برداشت و برامون نوشیدنی کره‌ای ریخت. دوباره که نشست پرسید:
- چی شده؟
- چیزی نشده...
- یه چیزی شده! بهم بگو!

اول به داداشی نگاه کردم و بعد به لیوان نوشیدنی کره‌ای جلوم که روش پر از کف بود‌.
- داداشی تو وقتی هاگوارتز می‌رفتی مهمونی رفتی؟
- اوهوم.
- چجوریه؟ خوش میگذره؟
- بستگی داره. مهمونی کیه؟
- آممم... امشب..‌.
- دوست داری بری، مگه نه؟
- ولی آخه تو اینجا کمک...

ابرفورث دستشو گذاشت رو شونه‌م.
- نگران نباش! من سال‌هاست که دارم این کارو می‌کنم! تا هر وقت دوست داشتی بمون و بعد برو به مهمونی برس!
- واقعا داداشی؟
- واقعا!

از حرف داداشی خوشحال شدم. اینجوری هم به داداشی کمک می‌کردم هم به مهمونی می‌رسیدم. نوشیدنی کره‌ای‌مو خوردم. ساعت نزدیک ده بود. داداشی کافه رو باز کرد. تا ظهر چند تا مشتری بیشتر نیومد. من پشت پیشخوان بودم و به کسایی که میومدن لیوان میدادم. یه وقتایی هم میرفتم و سفارش کسایی که پشت میز نشسته بودنو میگرفتم. ولی کار زیادی نبود برای همین بیشتر نشسته بودم و آدما رو نگاه می‌کردم.

ظهر شده بود. داداشی نوشیدنی یکی دیگه از مشتریا رو داد و اومد کنار من نشست.
- خب... برای مهمونی کسی ازت دعوت کرده؟
- نه...
- خودت دوست داری که بری؟
- اوهوم...
- می‌خوای برگردی هاگوارتز که آماده بشی؟

به ساعت نگاه کردم. ۳ ساعت دیگه مهمونی بود.

- مطمئنی من برم مشکلی پیش نمیاد؟
- آره! برو خوش بگذرون!

و با دستش به پشتم زد. بعد از این که از داداشی خدافظی کردم برگشتم هاگوارتز و آماده‌ی مهمونی شدم.

بذارین خلاصه تعریف کنم، اگه تنها نبودم بهم خوش می‌گذشت! ولی خب من همیشه تنهام... سالن عمومی رو تزئین کرده بودن و خوراکی و موسیقی و همه چیز بود. ولی هیچ کدوم از اینا تنهایی لذتی نداره. بعضیا دوتایی بودن و بعضیا با گروهای دوستیشون. نمی‌دونم با خودم چه فکر کردم که اومدم مهمونی. می‌دونستم که آخرش بازم تنها می‌مونم. می‌موندم کافه حداقل پیش داداشی بودم... فکر نکنم دیگه هیچ وقت بخوام اینجوری برم مهمونی.
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 تیر 1404 11:34
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: امروز ساعت 05:49
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 81
آفلاین
هاگوارتز، ساعت سه‌ی صبح. همه‌چیز ساکت بود، از اون سکو‌ت‌هایی که حتی سایه‌ی خودت جرات نمی‌کنه ازت جلو بزنه. تنها صدایی که میومد، صدای قطره‌ی یخی بود که از نوک مجسمه‌ی مرلین چکید پایین و افتاد تو سطل زباله‌ی کنار دیوار.
تق.
و درست همون لحظه، در فریزر بزرگِ آشپزخانه‌ی هاگوارتز، با صدای نچندان آرومی باز شد. نه از سر عجله. بیشتر شبیه آهی کشدار، انگار کسی نمی‌خواست بیرون بیاد... ولی داشت میومد.
اول مه بیرون خزید. بعد یه شال‌گردن. بعد دو تا چشم دکمه‌ای، با نگاهی که انگار نصف‌ش غم بود، نصف‌ش کنجکاوی. و بعد: بم.
آدم‌برفی‌ای با بدنی تکه‌تکه، چوب‌هایی به جای دست، و صورتی که مرکز ثقلش هویجی بود که با وسواس تمام، با زاویه‌ی خاصی، روی صورتش نشسته بود.
خودش رو کشید بیرون، همون‌طور که کسی از دل خواب، خودشو به دنیای بیداری پرت می‌کنه، نه با رغبت، بلکه چون چاره‌ای نیست. از توی یخچال صدایی خزید. نازک، خسته، اما دوست‌داشتنی.
- بم؟ بازم خواب بد دیدی؟

بم مکث کرد. هنوز شال‌گردنش بین رنگ آبی و صورتی بالا پایین می‌رفت.
- آره. اون خواب لعنتی رو. همون که وسط آفتاب گیر کردم. همون که… شروع کردم به بخار شدن. صدای هیچ‌کس نمی‌اومد. فقط صدای آب شدن خودم رو می‌شنیدم.

از توی قوطی بستنی، کرمی یخی خزید بیرون – با چشمانی گرد، پوست بلوری، و دندون‌هایی که برق می‌زدن از سرمای خالص. کرموفیز. دوست وفادار، هم فریزی، و شنونده‌ای بی‌قضاوت.
- ولی بخار شدن یعنی آزادی. یعنی بالا رفتن. یعنی... پرواز.

بم لبخند زد. نه اون لبخندهایی که دلت رو گرم می‌کنه. نه. لبخندی یخی. لبخندی از جنسی که توش بقا خوابیده، نه امید.
- آره... ولی من همیشه دوباره یخ می‌زنم. برمی‌گردم پایین. می‌چسبم به زمین. چون... کسی باید آدم‌برفی باشه.

سکوت کوتاهی بینشون نشست. سکوتی از اون جنس‌هایی که چیزی رو تموم نمی‌کنه، فقط نگه می‌داره. بم دستش رو دراز کرد، به سمت یک قفسه‌ی بلند. پرید بالا –با زانویی از برف، با یخی که از مفصل جدا شد و دوباره جا افتاد– و از بالاترین قفسه، شال‌گردنشو برداشت. رنگش لحظه‌ای قرمز شد، بعد برگشت به آبی.

- کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رو یادت نره.
- شومینه روشنه؟
- از اونجایی که صدای انفجار اومد... آره.

بم به آینه‌ی یخ‌زده‌ی روی در نگاهی انداخت. خودش رو دید. نه اون‌طور که بقیه می‌دیدنش –موجودی بی‌احساس با بینی هویجی– بلکه موجودی که پشت اون چشم‌های دکمه‌ای، بارها پاشیده شده، دوباره چیده شده، و هر بار که دوباره ساخته شده... یه‌ذره کمتر خودش بوده.
ولی هنوز ایستاده بود. و هنوز، صدایی از دوردست وجود داشت که صداش می‌کرد. صدای شیری از جنس نور. صدای پاترونوس. صدایی که هربار که ظاهر می‌شد، حتی شومینه هم خفه می‌شد. بم آهی کشید.
- کرموفیز؟
- هوم؟
- اگه یه روز کاملا بخار بشم... دنبالم میای؟

کرموفیز دم یخشو پیچید دور بازوی چوبی بم.
- تا اون بالا بالاها. تا بخار بشی. تا بارون شی. تا دوباره برگردی روی زمین، روی پنجره‌ی همین فریزر.

بم، آرام در تاریکی راه افتاد. شال‌گردنش، حالا کمی بنفش شده بود. و جایی توی ذهنش، اون شیر سفید –که شبیه آفتاب ظهر تابستون بود– قدم می‌زد، بین مه. منتظر. بی‌صدا. محافظ.
همه توی هاگوارتز، بم رو به خنده‌هاش می‌شناختن. ولی هیچ‌کس واقعاً نمی‌دونست پشت اون دکمه‌ها، پشت اون لبخند… یخ‌هایی بودن که صد بار ترک برداشته بودن، و هنوز… هنوز نریخته بودن.
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 03:07
تاریخ عضویت: 1397/05/22
تولد نقش: 1397/06/05
آخرین ورود: جمعه 27 تیر 1404 00:43
از: این سو، به اون سو!
پست‌ها: 559
آفلاین
- خوبی... خوبی... خوبی... آها مرگخوار خوبی ام!

سو نوک قلمش را به کاغذ نزدیک کرد؛ اما پیش از آنکه اثری از جوهر روی کاغذ بیفتد، آن را عقب کشید. حالت ذوق زده‌ی چهره‌اش به سرعت به افسوسی عمیق تبدیل شد و نگاهش به ساعد چپش خیره ماند.
- خب حداقل مرگخوار خوبی بودم. ولی مطمئن نیستم اینم حساب بشه.

دوباره چرخید و به چیزی چشم دوخت که تمام یک ساعت گذشته را بر آن سپری کرده بود. شانس آورده بود که قبل از نوشتن، به یادش آمد که این مورد هم از خوبی‌هایش محسوب نمی‌شود؛ به اندازه کافی خط خوردگی روی کاغذ دیده میشد.
- تا حالا کسی اینقدر دفترچه خاطرات هاگوارتز رو داغون کرده بود؟

یک دستش را زیر چانه گذاشت و دست دیگر، مشغول رقصاندن قلم بین انگشتان شد.
- آخرش هم نذاشت از بالش یه قلم خوشگل درست کنم. خسیس! من که فقط نصف یکیشو لازم داشتم.

با یادآوری دوست آبی رنگ کوچکش، لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
- سوار جارو هم میشد! هر موقع هم می‌گفتم تو که بال داری، جارو می‌خوای چه کار؛ می‌گفت تو مسابقه بالام خسته میشه کپتن. اونوقت تو جشن قهرمانی دو ساعت با همون بال‌ها تو هوا مونده بود و جام به اون سنگینی رو می‌چرخوند.

در میانه‌ی خنده و دلتنگی، لحظه ای به فکر فرو رفت.
- منم بازیکن خوبی بودما... یا شاید هنوزم هستم!

لبخند عریضی روی لبش نشست و مشغول یادداشت شد؛ درست زیر ستونی که با عبارت "خوب‌ها خوبی‌ها" مشخص کرده بود و بر خلاف ستون دیگر، به جز چند خط خوردگی، چیزی در آن دیده نمیشد.

در خاطراتش به دنبال روزهایی می‌گشت که خودش را دوست داشت... یا دیگران دوستش داشتند.
- من مسئولیت پذیرم. مثل اون روز که گوی سیبل رو براش برق انداختم تا بهم بگه کلاه نامرئیم رو کجا جا گذاشتم و... نگفت!

در ستون بدی ها حافظه ضعیف را اضافه کرد.
- یعنی چی که چون نامرئیه نمی‌تونم توی گوی ببینمش... تازه می‌گفت همینجوری تصور کن رو سرته. انگار از سر راه آورده بودمش که بیخیال بشم. آها!

قلم را در جوهر فرو برد و ادامه داد.
- برای وسایلم ارزش قائلم.

به یاد روزی افتاد که ساعد گابریلا را گاز گرفته بود و تا زمانی که توت فرنگی‌های کلاه میوه‌ای اش را پس نداده بود، رهایش نکرد.
- سه ساعت سختی بود، ولی ارزشش رو داشت... پشتکار بالایی دارم!

این را هم نوشت. قصد داشت دندان‌های تیز را هم اضافه کند که چیز دیگری به ذهنش رسید.
- یه بار کلاه بافتنی دوازده سال پیشم رو دادم به بم... اصلا حواسم نبود که من انقدر بخشنده ام!

حالا ستون خوبی‌ها کمی بلندتر از ستون بدی‌ها شده بود و این، وسواس سو را تحریک کرده بود.
- من که اصلا بدی ندارم.

اعتماد به نفس را اضافه کرد ولی با دیدن بدی‌هایی که تا قبل از آن نوشته بود، عدم صداقت را هم در ستون مقابل نوشت.
هنوز ستون خوبی‌ها بلندتر بود.

زنگ ساعت کتابخانه، پایان زمان حضورش در آنجا را اعلام کرد. دفترچه را زیر بغلش زد و بی سر و صدا به سمت درب خروج قدم برداشت. اگر خانم پینس مچ او را در حال بردن دفترچه خاطرات هاگوارتز می‌گرفت، امکان نداشت به موقع به کلاس معجون سازی برسد.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و همانطور که سرش را زیر ردایش برده بود، وقت‌شناسی و امانت نداری را در دو ستون مقابل هم یادداشت کرد.
سرش را بالا گرفت و از اینکه با موفقیت کتابخانه را ترک کرده بود، احساس آرامش کرد. البته آرامش بادوامی نبود...
- کلاس معجون سازی... از کدوم طرف بود؟

حالا می‌توانست طول دو ستون را یک‌اندازه کند.
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 11 خرداد 1404 19:36
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 10:31
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 183
آفلاین
"تالار اصلی، ولی من نیستم"

تالار اصلی همیشه پره.
پرِ آدم، پرِ نور، پرِ صدا.
یه دیگ پره‌ی خوراک، صدای خنده‌ی پسرا از ته میز گریفیندور، دخترای ریونکلاو که دارن وردای پروازو با دست توضیح می‌دن، معجون‌های دست‌ساز هافلپاف که گاهی منفجر می‌شن و همه می‌خندن...
ولی من همیشه...
یه جایی وسط اینا هستم، که هیچ‌کسی نمی‌بینتم.
نشستم ته میز، نزدیک دیوار.
نه خیلی دور که عجیب باشه، نه اون‌قدر نزدیک که کسی بخواد صدام کنه.
نه کسی می‌پرسه "مارکوس چه خبر؟"،
نه کسی می‌پرسه "مارکوس، چته؟"
نه کسی حتی می‌فهمه من اونجام.
قاشقم توی ظرف غذا گم شده، ولی دهنم بوی حرف نزدن می‌ده.
همه دارن یه چیزی می‌گن.
یه خاطره، یه شوخی، یه دعوا، حتی یه ورد جدید.

من؟
من فقط صداهارو می‌شنوم، نه کلماتو.
چون انگار اصلاً تو دایره‌ی حرفا نیستم.

یه‌بار، یه شب، یه بشقاب افتاد از میز.
همه برگشتن سمت صدا.
منم اون‌جا بودم.
چیزی نگفتم.
نگاه نکردم.
فقط دیدم... همه دور همن.
و من با فاصله.
گاهی حس می‌کنم شاید یه بار امتحان کنم، یه چیزی بگم وسط خنده‌ها.
ولی وقتی صدام درمیاد، یا کسی نمی‌شنوه،
یا با اون نگاهِ "الان وقتش نیست" جوابم می‌ده.

همیشه وقت من دیر می‌رسه.
همیشه کسی جلوتر از منه.
همیشه "جای من" سر این میز نیست.

یه بار بشقابم خالی بود.
یادشون رفت برام غذا بکشن.
منم چیزی نگفتم.
بلند نشدم، نرفتم بگم.
همون‌طور نشستم،
و تظاهر کردم سیرم.

چون اگه بگی گرسنه‌ای، باید صدا بزنی.
و من… دیگه بلد نیستم کسیو صدا بزنم.
اینا دردناک‌تر از تنهایی تو خوابگاهه.
چون توی تالار، توی شلوغی، تنهایی زخم می‌زنه.
زخمش بی‌صداست،
ولی عمیق‌تر از هر جادوی سیاهیه که تاحالا یاد گرفتیم.
و من می‌دونم،
اگه فردا نیام تالار،
صندلیم پر می‌شه.
غذام بین بقیه پخش می‌شه.
و هیچ‌کس نمی‌پرسه:
«مارکوس کجاست؟»

چون واسه اونا، من
هیچ‌وقت واقعاً این‌جا نبودم.
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 خرداد 1404 12:23
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 10:31
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 183
آفلاین
اولین روز من در هاگوارتز _ نوشته‌های پراکنده‌ی مارکوس فنویک



نمی‌دانم بگویم روز اولم در هاگوارتز چه‌طور گذشت، چون راستش حس می‌کنم از خیلی قبل‌ترش شروع شده بود. شاید از همان وقتی که برای اولین بار فهمیدم بقیه از مرگ می‌ترسند... ولی من نه.

بچه‌های دیگر از روی هیجان با هم حرف می‌زدند. بعضی‌ها دنبال دوست بودند، بعضی‌ها نگران گروهبندی. یکی می‌گفت "فقط نذار منو بذاره هافلپاف"، یکی دیگه می‌خندید و می‌گفت "می‌خوام گریفندور باشم، مثل مادر و پدرم".
من ساکت بودم.
نه از خجالت، نه از بی‌علاقگی... فقط چون درونم پر بود از صدایی که باید بهش گوش می‌دادم.

وقتی قایق‌هامون از روی دریاچه رد می‌شدن، مه نشسته بود رو آب. یه‌جوری که قلعه‌ی هاگوارتز مثل یه روح از دور پیدا بود؛ تار، غول‌آسا، و خاموش. مثل یه خواب تکراری.
انگار قبلاً اون‌جا بودم... نه توی واقعیت، ولی یه‌جایی توی ذهنم.

نمی‌تونم بگم خوشحال بودم یا هیجان‌زده. حس می‌کردم دارم می‌رم جایی که قراره بالاخره اون چیزی رو که همیشه دنبالش بودم، پیدا کنم. نه دوست، نه معلم، نه شهرت.
یه حقیقت خام.
یه واقعیت بی‌نقاب.
همونی که بقیه ازش فرار می‌کنن.

وقتی نوبتم شد و نشستم زیر کلاه، صداش توی سرم پیچید. پرسید:
"خب... این یکی جالبه. تو چرا این‌قدر ساکتی؟ تو از اونایی نیستی که زیاد می‌پرسن... تو از اونایی هستی که دنبال جواب میان."

بعد گفت:
"اسلیترین؟ قدرت رو خوب می‌شناسی. یا شاید... گریفندور؟ نه... نه... تو دنبال چیزی دیگه‌ای هستی، مگه نه؟"

و من گفتم:
"ریون‌کلاو."

کلاه کمی مکث کرد.
"می‌فهمم. تو دنبال دانش نیستی برای فهمیدن. تو می‌خوای باهاش زانو بزنی جلو حقیقت. حقیقتی که بقیه رو دیوونه می‌کنه... تو اما آماده‌ای. خیلی خب، ریون‌کلاو!"

تشویق‌ها بلند شد. من فقط به سقف نگاه کردم.
آسمونی که نبود، ولی شب توش زنده بود.
اون شب، فهمیدم که قرار نیست زندگی من مثل بقیه باشه.
من این‌جام تا چیزی رو پیدا کنم که اسم نداره.
یه حفره توی وجودم هست، یه سؤال که نمی‌گذاره بخوابم:
اگر مرگ یه پایان نیست... پس چیه؟

من از مرگ نمی‌ترسم. من باهاش حرف می‌زنم.
نه بلند، نه تو خواب.
تو سکوت. توی اون نقطه‌هایی که بقیه رد می‌شن، اما من وایمیستم.

اون شب، قبل از خواب، از پنجره‌ی خوابگاه به بیرون نگاه کردم. نور مهتاب رو دریاچه افتاده بود.
و برای اولین بار حس کردم... شاید دارم به خونه نزدیک می‌شم.
نه به خونه‌ای از آجر و سنگ.
بلکه به جایی توی تاریکی، جایی که صداها خاموش می‌شن و فقط حقیقت باقی می‌مونه.

و این فقط شروعشه.

دوست دار شمایی که افتخار خوندن دادی!!!

مارکوس فنویک
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1404 19:57
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 12 خرداد 1404 03:08
از: عمارت بلک
پست‌ها: 49
آفلاین
در دفتری که هر برگ آن داستانی از زندگی دانش‌آموزان هاگوارتز را در خود جای داده، خاطرات من نیز به ثبت رسیده است. این دفتر به نوعی گنجینه‌ای از احساسات، دوستی‌ها و ماجراجویی‌هاست که در طول سال‌های تحصیلم در این مدرسه سحرآمیز به وجود آمده‌اند.

**صفحه اول: اولین روز در هاگوارتز**

به یاد دارم که چگونه با دلهره و هیجان به ایستگاه کینگز کراس رسیدم. وقتی که از قطار هاگوارتز اکسپرس پیاده شدم، احساس می‌کردم که به دنیای جدیدی پا گذاشته‌ام. قلعه‌ی بزرگ و تاریک با برج‌های بلند و نورهای جادویی، قلبم را به تپش انداخت. در آن لحظه، فهمیدم که اینجا جایی است که می‌توانم خودم را پیدا کنم. در حیاط قلعه، صدای خنده و گفت‌وگوهای دانش‌آموزان به گوش می‌رسید و من با دلهره به سمت دروازه‌ی بزرگ قلعه قدم برداشتم.

**صفحه دوم: دوستی‌های جدید**

در کلاس‌های جادوگری، با دوستانی آشنا شدم که هر کدام داستان خاص خود را داشتند. یکی از آن‌ها، آلیس، دختری با موهای قرمز و روحیه‌ای شجاع بود. او همیشه در جستجوی ماجراجویی‌های جدید بود و من را نیز به دنیای خود دعوت کرد. ما با هم در کتابخانه‌ی بزرگ ساعت‌ها می‌گذرانیدیم و در مورد جادوها و موجودات جادویی بحث می‌کردیم. یکی از بهترین خاطراتم، شب‌هایی بود که دور آتش نشسته و داستان‌های ترسناک را برای هم تعریف می‌کردیم. خنده و ترس در آن لحظات، دوستی‌ام را با آن‌ها عمیق‌تر کرد.

**صفحه سوم: چالش‌های جادویی**

یادآوری اولین امتحان جادوگری‌ام هنوز هم مرا می‌خنداند. وقتی که در کلاس جادوهای دفاع در برابر جادوهای سیاه، با یک مخلوق جادویی روبرو شدم، تمام تلاشم را کردم تا از جادوهایم به درستی استفاده کنم. آن مخلوق، یک شبح سیاه و ترسناک بود که به سمت من می‌آمد. با وجود ترس و استرس، موفق شدم و این تجربه به من یاد داد که هر چالشی می‌تواند فرصتی برای یادگیری باشد. وقتی که در نهایت توانستم بر آن مخلوق غلبه کنم، احساس پیروزی و اعتماد به نفس در من شعله‌ور شد.

**صفحه چهارم: شب‌های پرستاره**

شب‌های هاگوارتز، با آسمان پرستاره و سکوتی دلنشین، همیشه برایم خاص بوده است. در یکی از این شب‌ها، با دوستانم به بالای برج رفته و به ستاره‌ها نگاه کردیم. آلیس با چشمان درخشانش گفت: "هر ستاره یک آرزو است. بیایید آرزو کنیم که همیشه با هم باشیم." آنجا بود که تصمیم گرفتیم که هر کدام از ما یک آرزو کنیم. این لحظه، نه تنها به ما امید داد، بلکه دوستی‌ام را با آن‌ها مستحکم‌تر کرد. در آن شب، احساس کردم که ما نه تنها دوستان، بلکه خانواده‌ای هستیم که در این دنیای جادویی به هم پیوند خورده‌ایم.

**صفحه پنجم: لحظه‌های خداحافظی**

وقتی که سال تحصیلی به پایان رسید، احساس غم و شادی توأمان داشتم. غم از اینکه باید از این مکان سحرآمیز و دوستانم دور می‌شدم، و شادی از اینکه یادگاری‌های بی‌نظیری را با خود به خانه می‌بردم. در آخرین روز، همه دور هم جمع شدیم و قول دادیم که هرگز یکدیگر را فراموش نکنیم. آلیس با چشمان اشک‌آلود گفت: "ما هر کجا که برویم، همیشه در قلب یکدیگر خواهیم بود." این جمله در من طنین‌انداز شد و به من یادآوری کرد که دوستی واقعی هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد.

**صفحه ششم: بازگشت به هاگوارتز**

سال‌ها بعد، وقتی که به عنوان یک جادوگر جوان به هاگوارتز بازگشتم، احساس کردم که اینجا خانه‌ام است. با هر قدمی که به سمت قلعه برمی‌داشتم، خاطرات گذشته زنده می‌شدند. در حیاط، بچه‌های جدید را می‌دیدم که با هیجان و دلهره به سمت دروازه‌ها می‌رفتند. یاد آلیس و دیگر دوستانم در قلبم زنده بود و تصمیم گرفتم که به آن‌ها کمک کنم تا تجربه‌های مشابهی را داشته باشند.

**صفحه هفتم: انتقال تجربیات**

به عنوان یک معلم جادوگری، سعی کردم تا روحیه‌ی دوستی و همکاری را در دانش‌آموزانم تقویت کنم. هر روز در کلاس‌ها، داستان‌هایی از ماجراجویی‌هایم را برای آن‌ها تعریف می‌کردم و به آن‌ها یادآوری می‌کردم که دوستی و همدلی مهم‌ترین جادوها در زندگی هستند. وقتی که می‌دیدم دانش‌آموزانم با هم همکاری می‌کنند و از یکدیگر حمایت می‌کنند، قلبم پر از شادی می‌شد.

**صفحه هشتم: میراث هاگوارتز**

این دفتر، نه تنها یادآور خاطرات من از هاگوارتز است، بلکه نشان‌دهنده‌ی رشد و تغییر من به عنوان یک جادوگر و یک انسان است. هر صفحه از این دفتر، داستانی از دوستی، شجاعت و یادگیری را روایت می‌کند و من همیشه به آن‌ها افتخار می‌کنم. در نهایت، فهمیدم که هاگوارتز تنها یک مدرسه نیست، بلکه یک خانواده است که در آن عشق، دوستی و جادو همیشه زنده است.
...
پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: شنبه 8 دی 1403 17:55
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 19:09
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 99
آفلاین
داستانش را محکم در آغوش گرفت. فرزند عزیزش، فرزندی که بی اعتنایی دیده، تحقیر شده و همچو موجودی بی جان، به طرف صورتش پرتاب شده بود.

با وجود این که یکی دو ساعت می‌گذشت، انگار همین دو سه دقیقه پیش بود که پدرش، به صورتش سیلی می‌زد و داستان هایش را به سمتش پرت می‌کرد. صدای خشن و زمخت مرد، به وضوح در گوشش می‌پیچید:
- اینا چه آت و آشغالایین که می‌نویسی؟ خجالت نمی‌کشی که خاندان بلک رو بدنام می‌کنی؟

به روشنی مادرش را به خاطر می‌آورد که وحشت زده، گوشه‌ای ایستاده بود و هر چند با پدرش همراه نمی‌شد، ولی از او حمایت هم نمی‌کرد.

داستانش را جلوی چشمانش گرفت. می‌دانست چندان خوب ننوشته، اما همچو مادری بود که با وجود این که می‌داند فرزندش زیاد چیز جالب توجهی نیست، باز هم از تماشایش سیر نمی‌شود.

اما حتی خواندن داستانش هم نمی‌توانست در فراموش کردن آن داد و هوار، به او یاری برساند، چون با خواندن هر کلمه، صدای لبریز از استهزای پدرش را می‌شنید که داستانش را بلند بلند می‌خواند و گاهی اظهارنظر تحقیر آمیزی می‌کرد:
- دخترک قیچی را در موهای آتشینش فرو برد، می‌شه بگی چرا باید عین ماگل ها از اون وسیله تیز و احمقانه استفاده کنه؟ آهان یادم اومد، تو درباره یه ماگل کثافت نوشتی. نباید می‌گذاشت برادر بیمار یا پدر فرتوتش به اجبار به میدان نبرد برده شوند... والبورگا، می‌بینی؟ باورم نمی‌شه که پسری که خون خاندان بلک تو رگاشه، چنین چرندیاتی نوشته.

- باید از بسیاری از خوشی هایش می‌گذشت. از دوستانش، از مجالس رقص، از پوشیدن لباسهای ابریشمی رنگارنگ. برای خانواده‌اش، برای کشورش.

انگار این جملات، از دید اوریون بلک احمقانه تر از آن بودند که قابل تحمل باشند، برای همین، داستان عزیز ریگولوس، چیزی که بخشی از روحش را در خود داشت، پاره پاره کرد و روی زمین انداخت.

پس از رفتن پدرش، مادرش آمد. کنارش زانو زد و می‌کوشید لحنش مادرانه باشد.
- ریگولوس، پدرت هر چی می‌گه به خاطر خودته. اون نمی‌خواد وقتت رو با نوشتن چرندیات تلف کنی.

پس از گفتن این جملات، دستی بر سر پسرش کشید و رفت.

ریگولوس قطعات کاغذ پوستی را از روی فرش مخمل زمردی رنگ جمع کرد. گویی با پاره شدن آنها، قلبش نیز قطعه قطعه شده بود.

آنها را کنار هم قرار داد و زمزمه کرد:
- ریپارو.

داستان ترمیم شد، اما آیا ترمیم کردن قلب شکسته ریگولوس به آسانی گفتن یک ورد بود؟

فرزند تازه ترمیم یافته‌اش را به قلب پاره پاره شده‌اش فشرد حالا سیریوس را درک می‌کرد. حالا می‌فهمید چرا فرار کرده. چه کسی می‌خواست در آن جهنم زندگی کند؟
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: جمعه 30 آذر 1403 22:53
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
تق تق تق!

تق تق تق!

- ترزا هستی؟

ترزا که مشغول درس خواندن خوابش برده بود، با صدای در بیدار شد.

تق تق تق!

- ترزا؟
- اومدم. اومدم.

ترزا در را باز کرد. ایوانا پشت در بود.
- ایوانا! مشکلی پیش اومده؟
- وای خواب بودی؟ بیدارت کردم؟ خیلی ببخشید!
- مهم نیست... اتفاقی افتاده؟

ایوانا دوباره به حالت هیجان‌زده قبلش برگشت.
- می‌خواستم ببینم امشب وقت داری؟
- آره فکر کنم. چطور مگه؟
- بیا می‌خوام یه چیزی نشونت بدم! زود آماده شو بیا بریم!

ایوانا در اتاق را بست تا ترزا آماده شود. از پست در گفت:
- لباس گرم بپوش!
- باشه!

ترزا واقعا خسته بود. ترجیح می‌داد به زیر پتویش برود و بخوابد اما برقی که در چشمان ایوانا بود، شور و شوقی که داشت، با وجود این‌ها دلش نمی‌آمد دست رد به سینه او بزند. پس از چند دقیقه ترزا آماده شد.

- بیا بریم!

ایوانا دست ترزا را گرفت و به راه افتاد و به سمت محوطه هاگوارتز رفت. ایوانا کل مسیر را حرف زد. از تمرینات کوییدیچ و مسابقات جام چهارگانه حرف می‌زد تا این که بالاخره به مقصد رسیدند.
- بفرمایید! رسیدیم!

زیر یکی از درختان زیراندازی پهن بود. روی زیرانداز کرسی دونفره‌ی کوچکی قرار داشت و روی آن پر از انواع خوراکی‌های یلدایی مثل هندوانه و انار و لبو و آجیل و انواع شیرینی بود. چند حباب شیشه‌ای پر از کرم‌های شب‌تاب هم محیط را روشن می‌کرد.

- وای! این... این خیلی قشنگه!

لبخند گرمی روی صورت ایوانا نقش بست. خوشحال بود که ترزا خوشش آمده.
- می‌خواستم ازت تشکر کنم که اون شب برای امتحانم کمکم کردی. اگه تو نبودی حتما میفتادم. و علاوه بر اون، خوب نیست شب یلدا رو تنهایی بگذرونی! امشب بلندترین شب ساله. شبی که...
- شبی که نوید بخش یه طلوع دوباره است! از فردا روزها بلندتر می‌شن. این شب نماد پیروزی نور به تاریکیه!
- همینطوره!

هر دو دختر از اعماق قلبشان به یکدیگر لبخند می‌زدند. چیزی در وجود هم حس می‌کردند که آنها را به سمت هم جذب می‌کرد. هردوی آنها از اولین لحظه دیدارشان آن را حس کرده بودند.

آن شب ترزا و ایوانا تا صبح کنار هم زیر کرسی نشستند. برای هم از خاطرات و گذشته‌شان گفتند و کنار هم خوراکی خوردند. حتی ساعت ۳ نصفه شب نسکافه خوردند تا بتوانند بیشتر در کنار هم بیدار بمانند. دو دختر تا طلوع بیدار بودند. پس از تماشای طلوع زیبای آفتاب، بالاخره خداحافظی کردند و هر یک به سمت اتاق خودشان رفتند تا بخوابند. خوشبختانه هر دوی آنها آن روز تعطیل بودند!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 29 مهر 1403 23:13
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 21:41
از: هاگوارتز
پست‌ها: 766
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
برج‌هاگوارتز، جایی که همیشه خانه اصلی و نهایی من بوده، حالا با نشانه‌های پیروزی اسلیترینی‌ها، نواده‌هایم، آراسته شده است. در طول راهروی سرد و سنگی برج قدم می‌زنم و هر گوشه‌اش با پرچم‌ها و تزئینات سبز و نقره‌ای مزین شده، نشانه‌ای از پیروزی اسلیترین در "جام چهارگانه هاگوارتز". هر نماد، هر پرچم، یادآور افتخاری است که با دستان نواده‌هایم به دست آمده. احساسی از غرور عمیق در درونم می‌جوشد، اما به‌خود اجازه نمی‌دهم که این احساسات را به‌طور آشکارا نشان دهم.

مروپ گانت، با تلاش بی‌وقفه خود ۷۳ امتیاز به اسلیترین افزود، و سیگنس بلک، با هوشیاری و استقامت ۲۴ امتیاز دیگر را به ارمغان آورد. اسکارلت لیشام نیز با ۱۲ امتیاز، جایگاه خود را تثبیت کرد، و حتی لرد ولدمورت، با ۱۱ امتیازش به قدرت اسلیترین افزود. دوریا بلک، با تنها یک امتیاز، نمادی از حضور همیشگی و عمیق اسلیترینی‌ها بود. هر یک از این افراد قدمی به سوی پیروزی برداشتند و هر گامی که برداشتند، بازتابی از اصولی بود که من در قلب این گروه بنا نهاده‌ام.

اما همان‌طور که قدم‌هایم را بر سنگ‌های سرد و خاموش برج می‌زنم، به خودم یادآوری می‌کنم که نباید این احساسات را آشکار کنم. پیروزی، برای نواده‌های من، نباید چیزی باشد که باعث شادی و جشن شود. برای اسلیترینی‌ها، برتری و بهترین بودن باید امری عادی و همیشگی باشد، نه استثنایی برای جشن گرفتن.

پیروزی، هدفی است که باید همیشه برای رسیدن به آن تلاش کنند؛ نه چیزی که وقتی به دست آوردند، باعث توقفشان شود. هر بار که پیروز می‌شوند، باید از خود بپرسند که چطور می‌توانند بهتر باشند و چطور می‌توانند از این جایگاه فراتر روند. آن‌ها همیشه باید در تلاش باشند، چرا که اسلیترینی بودن یعنی همواره به دنبال برتری مطلق و بی‌وقفه بودن.

هرچند در درونم به آن‌ها افتخار می‌کنم، اما این پیروزی‌ها باید بخشی از هویت آن‌ها باشد، نه نقطه‌ای که در آن متوقف شوند. این تزئینات، این جشن‌ها، همه موقتی‌اند. اسلیترینی‌ها باید هر روز به خود یادآوری کنند که قدرت و افتخار نه چیزی است که به دست آورده می‌شود، بلکه چیزی است که باید در هر لحظه از زندگی حفظ شود.
فیلم The Crown of Shadow (نبرد سالازار vs لوسیفر)


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: جمعه 30 شهریور 1403 00:34
تاریخ عضویت: 1403/06/16
تولد نقش: 1403/06/16
آخرین ورود: شنبه 14 تیر 1404 02:09
از: دست شما!
پست‌ها: 37
آفلاین

ـ گرگعلـــــــــــی!
ـ کوفت و گرگعلی! سر جالیز وایسادی مگه؟
ـ خب مرد مومن هر چی صدات زدم نشنیدی مجبور شدم داد بزنم. بیا این کیسه رو بگیرم دستم کنده شد.
ـ یه کیسه رو نمیتونی جابه جا کنه بعد چپ میره راست میاد، سامورایی سامورایی می‌کنه واسه من!

به سمت آشپزخانه کوچک خانه اش رفت؛ کیسه سنگین برنج را از دستش گرفت و روی کانتر گذاشت.

ـ یه عمر تلاش نکردم که مسخره یکی مثل تو بشم! چشم دیدن این حجم از افتخار رو نداری یزید؟
ـ جز این یه مورد افتخار دیگه هم داری گرگعلـــی که من در جریانش نباشم؟
ـ این که با این حجم از آس و پاس بودن زن دارم حسابه؟

پسر جوان روبه‌رویش همانطور که نفسش را از کلافگی زیاد بیرون می داد، دستی به موهای سفیدش کشید و نگاه تاسف باری به مرد مو بلند رو به رویش انداخت.
ـ چرا اون اوایل رفاقتم باهات کات نکردم؟ مغز تسترال نخوردم بودم بنظرت؟
ـ برو مرلین رو شکر کن که من رو تو زندگیت داری مرد! مثل من کم پیدا میشه.
ـ نه تنها اون موقع مغز تسترال خورده بودم بلکه الان هم دارم چوب سادگیم رو می‌خورم. همون مرلین بهت یه عقلی بده و به منم یه پولی.

فنجان قهوه اش را که هم اکنون سرد شده بود را از روی کانتر برداشت و کمی از آن را نوشید. همان لحظه صدای کوبیدن ضعیفی از در بلند شد. به سمت در رفت و با احتیاط کامل آن را باز کرد.
ـ بله بفرمایید؟!

نگاهی به منظره روبه رویش انداخت. جز صندوق پستی زنگ زده و پرچین های رنگ و رفته هیچ شئ یا شخص خاصی رویت نشد. تصمیم گرفت در را ببند و به ادامه نقش گوجو ساتورو در رول نویسنده بپردازد.

ـ ببخشید... ببخشید من پشت در منتظرم هنوز!
ـ خیالاتی شد؟! نه نشدم!
ـ بله نشدید جناب! من این زیرم این زیر!

نگاهش را به پایین در دوخت. پسر بچه ریز میزه با موهای بلوند و کوتاه خود در حالی که ب پهنای آزاد راه تهران_شمال لبخند میزد برای مرد چشم آبی دست تکان می داد.
ـ اهم... سلام! من کوینم... کوین کارتر؛ با آقای سوگیاما کار داشتم. هستن؟!
ـ بله که هستن چرا نباشن؟! بنظرم بهتره تو دیگه بری به کارت برسی گوجو‌ سان!

آن آزاد راه تهران_شمال را که یادتان هست؟ بی زحمت یکی دیگر از آن را روی صورت آکی نیز که همانند غاز سرش را از در بیرون آورد بود؛ تصور کنید.

ـ بله بله! حس میکنم نیازی به شما نباشه جناب گوجو‌! جلسه دونفره است!

گوجو‌ که فضا را خیلی خیلی سنگین می دید تنها سکوت را برگزید و از کادر خارج شد.

ـ خب کوین سان چی شد که به این مرد بیکار و بی عار سر زدی؟
ـ براتون پودینگ اوردم.

پسر کوچک ظرف نسبتا بزرگی که به سختی در دستانش جای گرفته بود را بالا آورد تا مرد جوان روبه رویش بهتر بتواند آن را ببیند.

ـ مامان و بابام خونه نبودن، منم حوصلم سر رفته بود، تصمیم گرفتم برای خودم و خودتون پودینگ درست کنم. عمو آکی فقط یکم برشته شده، شما پودینگ برشته دوست دارید دیگه؟
ـ آره کوین سان! قطعا برشته ش خوشمزه تره!
ـ فقط ظرفش رو قبل از اینکه مامان و بابام بیان پس میارید دیگه؟
ـ دست کم تا نیم ساعت دیگه گوجو‌ سان برات ظرفش رو پس میاره؛ خیالت راحت کوین سان!
ـ آخ‌ جون‌ قراره دوست جدید پیدا کنم پس! مرسی عمو... فعلا خدافظ!

پسر بچه لبخند شیرینی زد و به سمت خانه کارتر ها ک درست در روبه روی آنها بود راه افتاد. نمی‌دانست چرا ولی چیز عجیبی در وجود آن بچه او را مشتاق آن کرده بود تا جذب شخصیت ساده و بی شیله پیله اش شود.

ـ هی گرگعــــلی دوست داشتی تشریف بیار داخل تا علف زیر پات سبز نشده!
ـ باشه سیروسعلی!



تقدیم به کوین کارتر، تنها بچه ی محبوب سایت!
برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this
Do You Think You Are A Wizard?