دیشب توی سالن عمومی گریفیندور نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. ولی در واقع بیشتر از این که واقعا کتابو بخونم، غرق تفکرات و خیالپردازیهای خودم بودم. داداشی ابرفورث بهم نامه داده بود که اگه دوست دارم فردا برم هاگزهد پیشش. من همیشه کمک کردنو دوست دارم، مخصوصا به داداشیام. برای همین زودی جواب نامهشو دادم بهش گفتم میرم. ذوق داشتم. آخه داداشی هیچ وقت نمیذاشت به لیوانا یا شیشههای نوشیدنی دست بزنم. میگفت بچهام و میندازم و میشکونمشون. ولی الان که بهم گفته برم کمکش، اونم تو یکی از روزای شلوغش، حتما یعنی دیگه بزرگ شدم و میتونم کمکش کنم!
تو همین فکر و خیالا بودم که یکی از اون پسرای پر سر و صدای رو مخ که همیشه رو اعصاب خودم و نهانهم میرفت اومد و جلوی مبل کناریم، روبهروی یکی از اون دخترای ساکتی که همیشه سرش تو کتاب بود و یه ذره آداب معاشرت بلد نبود وایساد. من خودم اصلا ادعایی تو آروم بودن یا بلد بودن آداب معاشرت ندارما، ولی خب اینا واقعا شورشو در آوردن! آره خلاصه صدای پسره اینقدر بلند بود که حتی اگه نمیخواستی بشنوی هم نمیتونستی! مطمئنا خیلی تلاش کرده بود که درخواستشو شاعرانه بگه ولی خب به نظرم باید سراغ شاعر بهتری میرفت. ولی هر چی که بود دختر قبول کرد که باهاش به مهمونی بره. صبر کن ببینم مهمونی؟! کِی؟! کجا؟! چی؟! چرا من خبر نداشتم؟!
بله و اینجوری بود که فهمیدم فرداش بعد از ظهر تو تالار گریفیندور قراره مهمونی باشه. دقیقا همون روزی که به داداشی گفتم میرم هاگزهد کمکش!
صبح روز بعد ساعت ۸ صبح دم پشت هاگزهد بودم.
تق تق تق!
بوم! بوم! بوم!
با مشت روی در میزدم.
- داداشی! داداشی منم، آریانا! اومدم کمکت داداشی! داداشی! داداشی ابرفورث!
در چوبی با صدای جیر جیری باز و داداشی ابرفورث معلوم شد. چشماشو به زور باز نگه داشته بود. مشخص بود که از خواب بیدار شده.
- سلام داداشی! صبح بخیر!
- آریانا... قرارمون ساعت ده بود... چقدر زود اومدی...
- آخه ذوق داشتم بیشتر کمکت کنم داداشی!
درو هل دادم که بیشتر باز بشه و با خوشحالی و هیجان رفتم تو. به داداشی نگفتم زودتر اومدم چون میخوام از اون طرف زودتر برم که به مهمونی برسم. هر چند که اصلا نمیدونستم واقعا میخوام برم مهمونی یا نه... وسط کافه وایسادم و رو به داداشی که داشت درو میبست گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟
داداشی یه نگاهی به اطراف کرد. یواش یواش مغزش داشت روشن میشد. به گوشهی پشت پیشخوان اشاره کرد.
- اونجا دستمال و جارو هست اگه بخوای اینجاها رو تمیز کنی.
بعد خودش از پلهها بالا رفت. منم رفتم دستمال برداشتم. میزا رو تمیز کردم. زمینو جارو کردم. در واقع چیز زیادی برای تمیز کردن نبود. فقط من میخواستم یه کاری کرده باشم. وقتی داداشی برگشت پایین پشت پیشخوان نشسته بودم و دستم زیر چونهم بود. داداشی لباساشو عوض کرده و مرتب شده بود. یکی از صندلیا رو کشید کنارم و روش نشست.
- چی شده؟
- پس کی مشتریا میان؟
- آریانا ساعت تازه نه شده. از یه ساعت دیگه تازه کافه باز میشه. اغلب مشتریا ولی بعد از ظهر میان.
- بعد از ظهر تا کی؟
- تا آخر شب.
چیزی نگفتم. همونجور دست به چونه به در نگاه میکردم. داداشی ۲ تا لیوان برداشت و برامون نوشیدنی کرهای ریخت. دوباره که نشست پرسید:
- چی شده؟
- چیزی نشده...
- یه چیزی شده! بهم بگو!
اول به داداشی نگاه کردم و بعد به لیوان نوشیدنی کرهای جلوم که روش پر از کف بود.
- داداشی تو وقتی هاگوارتز میرفتی مهمونی رفتی؟
- اوهوم.
- چجوریه؟ خوش میگذره؟
- بستگی داره. مهمونی کیه؟
- آممم... امشب...
- دوست داری بری، مگه نه؟
- ولی آخه تو اینجا کمک...
ابرفورث دستشو گذاشت رو شونهم.
- نگران نباش! من سالهاست که دارم این کارو میکنم! تا هر وقت دوست داشتی بمون و بعد برو به مهمونی برس!
- واقعا داداشی؟
- واقعا!
از حرف داداشی خوشحال شدم. اینجوری هم به داداشی کمک میکردم هم به مهمونی میرسیدم. نوشیدنی کرهایمو خوردم. ساعت نزدیک ده بود. داداشی کافه رو باز کرد. تا ظهر چند تا مشتری بیشتر نیومد. من پشت پیشخوان بودم و به کسایی که میومدن لیوان میدادم. یه وقتایی هم میرفتم و سفارش کسایی که پشت میز نشسته بودنو میگرفتم. ولی کار زیادی نبود برای همین بیشتر نشسته بودم و آدما رو نگاه میکردم.
ظهر شده بود. داداشی نوشیدنی یکی دیگه از مشتریا رو داد و اومد کنار من نشست.
- خب... برای مهمونی کسی ازت دعوت کرده؟
- نه...
- خودت دوست داری که بری؟
- اوهوم...
- میخوای برگردی هاگوارتز که آماده بشی؟
به ساعت نگاه کردم. ۳ ساعت دیگه مهمونی بود.
- مطمئنی من برم مشکلی پیش نمیاد؟
- آره! برو خوش بگذرون!
و با دستش به پشتم زد. بعد از این که از داداشی خدافظی کردم برگشتم هاگوارتز و آمادهی مهمونی شدم.
بذارین خلاصه تعریف کنم، اگه تنها نبودم بهم خوش میگذشت! ولی خب من همیشه تنهام... سالن عمومی رو تزئین کرده بودن و خوراکی و موسیقی و همه چیز بود. ولی هیچ کدوم از اینا تنهایی لذتی نداره. بعضیا دوتایی بودن و بعضیا با گروهای دوستیشون. نمیدونم با خودم چه فکر کردم که اومدم مهمونی. میدونستم که آخرش بازم تنها میمونم. میموندم کافه حداقل پیش داداشی بودم... فکر نکنم دیگه هیچ وقت بخوام اینجوری برم مهمونی.
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...