هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱
#1
نام: جیانا گریس ماری

رتبه خون:اصیل زاده

گروه : گریفیندور

چوب دستی: ۱۱ اینچ طول دارد. جنس آن از چوب راج و دارای مغزی از پر ققنوس است. و انعطاف پذیر است

جارو: آذرخش 2021

جغد: هدویک

شغل: دانش آموز هاگوارتز و جستجوگر تیم کوییدیچ گریفیندور -کاراگاه مخفی .
.
پاترونوس: ققنوس.

خصوصیات ظاهری: موهای آشفته و بلند به رنگ قهوه ای تیره(فر)، زخمی عجیب در دست راستش دارد چشمانی آبی دارد .

علاقه مندی ها : تقریبا همه چیز مخصوصا گویدیچ و آلبوس پاتر.

تنفر: موجوداتی که آنها را به دلیل ویژگی های اخلاقی نامناسب رذل می خواند .

اخلاق: :او دختری شاد و سرزنده در عین حال بسیار شیطون ولی با محبت ولی شجاع است . استعدادی شیطانی هم دارد که از آن استفاده چندانی نمی کند .

بیوگرافی: جیانا دختر دو تن از ماهر ترین جادوگران زمان خودش بود ولی وقتی او پنج ساله بود حمله ای رخ داد که هیچ کس جز خودش از جزئیات آن خبر ندارد و هیولایی در درون او مهر شد و پدر و مدرش را از دست داد،در کودکی همه از او نفرت داشتند ولی با رفتنش به هاگوارتز همه چیز عوض شد. با بهترین دوستان خود یعنی آلبوس و رز و اسکورپیوس و لیلی و جیمز در قطار سال اول آشنا شد ولی در سال سوم تازه دوستی انها شکل گرفت.

تنها زندگی می کند و از ابتدا جادوگری ماهر بود گرچه طوری وانمود می کرد که انگار چیزی بلد نیست تا از او استفاده نشود. او در حل بسیاری از پرونده های ناتمام و راز ها با در خطر انداختن زندگی خودش برای محافظت از دوستانش شرکت داشته و زندگی او راز های زیادی دارد ، شاگردی نمونه و همچنین همکلاسی آلبوس نیز هست.رئیس ارتش نابودی دلفی، بهترین دوست آلبوس سوروس پاتر بعد از اسکورپیوس و بدون داشتم هیچ رگ وریشه ای از اسلیترین مار زبان که خود یک معما است.
زمان برگردانی دارد که همیشه همراهش است و زیاد در زمان سفر می کند. معمولا در خواب حرف می زند ولی کسی نمیفهمد که او چه می گوید.
از منتظر ماندن متنفر است زود عصبانی می شود و معمولا رک است گرچه به خوبی میتواند تمام احساساتش را مخفی کند.
عاشق خون است گرچه از هر چیز مرده ای کاملا وحشت دارد.

سلام تصحیح شود لطفا



انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۸/۹ ۱۳:۵۶:۳۳

الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱
#2
شونه همون جوری که بالا و پایین می پرید و شاه شاه می کرد پای بلاتریکس رو روی خودش حس کرد و ترق. صدا به قدری برای همه مهیب بود که حتی ایوا از خودن دست کشید.
-چی...چیکار کردی؟
-هیج کس حق نداره بجز لرد سیاه پادشاه باشه.
-اما اون پادشاه یه کارخونه متروک بود بلا.

کم کم شوک حادثه جایش را به خشم می داد.
-شونه اربااااااااااااااااااااااااابببببببب.
-شونه پروفسوووووووووووووووورررر.

شانه در حالی که نفس های آخرش را می کشید نگاهی به پروخاله اش کرد.
-هنوز...یادم....نیست تو کی هستی...ولی ...به عنوان....پادشاه....دستور میدم...
-ریپرو.

مالی ویزلی با چوبدستی اش شانه را درست کرد.
-ای بابا رون و فرد و جور و بیل اینقدر تو بچگی همه چیز رو میشکستن رفتم چند تا ورد مخصوص تعمیر یاد گرفتم بفرمایین دعوا نکین جاش مهربون باشین.
-کاملا درسته به جای این که هی زاویه دید رو بین محفل و رگخوار ها شوت کنین بچسبین به ادامه.
-چی؟
-ولش کنین این تو یه دنیای دیگه است فقط جسمش اینجاس. معلوم نیست محفلیه یا مرگخوار با اون رداش.
- لابد از گوچه اسنیگرز...استیگرز...اه یادم نمیاد اسمش چی بود از همون جا معجون روان گردان خریده ولش کنین.
- من هنوز گشنمه.
-اصلا چرا محفلی ها اینقدر رو مخن؟
-چه ربطی داره اصلا؟
- به ریش مرلین همتون عجیبین.
-دست کم نور سفید گرما و سرما رو حفظ میکنه سیاه زود جوش میاره زود هم یخ میکنه.
-حرفتو پس بگیر.
- مگه همین بلاتریکس شونه رو شقه نکرد؟اگه مالی عزیزم نبود الان میخواستین چی کار کنین؟
-فرزندام آرام باشید صلح همیشه بر جنگ پیروز می شه ، جنگ جزویرانی و تلفات چیزی نداره.
- ولی پروفسور آخه اینا دیگه پاتیلش رو درآوردن.

در همین هین شانه که حالش جا آمده بود دست پسر خاله را گرفت و دو پا داشت دو تا دیگه قرض کرد و در رفت.

در حالی که همه مشول صحبت بودند و بعضی دست به ردا شده بودن ناگهان جیانا که داشت کتی را تکان تکان می داد ناگهان متوجه غیبت شانه شد. کتی هم که چشمش به جای خالی شانه افتاد داد زد:
-در رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بگیرینششششششششششششششششش.

نزدیک به دویست نفر سیاه و سفقید به دنبال شانه و پسروخاله سرازیر شدن . ناگهان سدریک از خواب خوش پرید و در حالی که بالش کوچکتری را که نزدیک بالشش بود برای شانه ی خاص و عزیزش هنری که مال ارباب بود جابجا می کرد دوباره به خواب رفت.


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱
#3
گرچه راه رفتن با آن کفش ها و اندام برایش سخت بود ولی هرچی بود بهتر از بدن گری بک بود . ناگهان شمایل سیاهی با موهای سیاه و چرب روبرویش ظاهر شد.
- دوریا بلک...فکر می کردم الان دیگه تو جلسه باشی.
-س..سوروس...
- اسنیپ ...گرچه این که یکی از خاندان بلک من رو به اسم کوچک صدا بزنه باعث افتاخره ولی...
ریموس گیر افتاده بود دیگر وقتی نداشت تا همه چیز را برای سوروس توضیح دهد و از طرفی به همین راحتی هم نمی شد از او گذشت. ناگهان یاد نگاه عمیق دوریا افتاد او اکنون دوریا بود نه ریموس.
-فکر می کردم لرد تنها شخصی هستن که اینجا لیاقت احترام کامل رو دارن.
- در این شکی نیست.
- همون طور که میدونین داره دیر میشه و لرد از دیر کردن متنفرن.

تا جایی که می شد سعی کرد صدایش نلرزد و با اعتماد بنفس ولی سرد به نظر برسد و گویی که جواب داده باشد سوروس سرش را به نشانه تایید خم کرد.
- امیدوارم رمز رو بلد باشین.
- البته ...خون اصیل و پاک.

دری که چند ثانیه پیش وجود نداشت تکان مختصری خورد و باز شد. راه پله نسبتا بلندی نمایان شد که به سمت تاریکی می رفت ، نفس ریموس در سینه حبس شد بالاخره موفق شده بود.
- اول شما...
- البته...اسنیپ.
هر دو سرازیر شدند. سنگ های راهرو نمور بودند ولی هیچ تار عنکبوتی دیده نمی شد. با جادو تمام راه پله را طلسم کرده بودند تا حس وحشت و احترام همه را برانگیزد. کم کم به محل جلسه می رسیدند صندلی ها به طور منظم دور میز بزرگی چیده شده بودند و شخصی با پوست سفید و چشمان قرمز و رعب انگیز در انتهای میز نشسته بود و در اطراف او بلاتریکس لوسیوس مالفوی و عده دیگری از مرگخوارها نشسته بودند.حس سردی تمام وجودش را در بر گرفته بود ولی باید به این حس غلبه می کرد. چوبدستی اش را لحظه ای لمس کرد تا مطمئن شود نزدیکش است.
- خب بهتره که جلسه رو شروع کنیم.


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱
#4
پروفسور دامبلدور که تو فرصت کم تقریبا دوباره محفل رو سرپا کردن البته لرد هم فوق العاده هستن


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: بهترین تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱
#5
با اجازه خودم نه شوخی کردم لیلی


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱
#6
کتی بل و جیسون سوان و آرکو نتونستم بینشون بگم کی بهتره


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
#7
آرام نگاهی به سرسرای بزرگ انداخت و آهی از حسرت و دلتنگی کشید. دستی به شکم برآمده اش کشید و لبخندی زد. زمان برگردان را در دستش فشرد و زیر شنل نامرئی جایی که هیچ کس نمی رفت قایم شد. زمان متوقف شد. کمی فکر کرد و سپس به عقب برگشت. جیانا آدم ها را می دید که عقب عقب می رفتند و دیوار ها جدید تر می شدند. کم کم به زمانی که میخواست رسید. زمان به حرکت درآمد. جیانا و کتی مو های کل مدرسه را قرمز کردند. جیانا خنده ای آرام کرد...جیانا و لیلی و آلبوس دردسر درست کردند ... اولین جام قهرمانی کوویدیچ و گروه ها را بالا بردند...جیانا در آزمون سمج قبول شد...اولین بوسه...کلاه گروهبندی او را گریفیندور فرستاد... به اسکورپیوس و آلبوس مخفیانه کمک کرد...چند بار به خاطر کار هایش تنبیه شد...زمان بالاخره به حالت عادی برگشت. شنل را تا کرد و در جیب ردایش که طلسم گسترش رویش اجرا کرده بود گذاشت. آلبوس پیشش آمد.
- حالت خوبه؟
-آره تا وقتی تو کنارمی عالی ام... داشتم به خاطرات فکر می کردم...چه روزایی بود.

آلبوس جیانا را در آغوش می گیرد و دستی به شکمش جایی که بچه شان بود می کشد .
- به زودی اونم میاد اینجا و خاطرات خوبی می سازه ، حتی بهتر از ما...البته اگه پرونده های مامانش تو ادراه کاراگاه ها بگذاره.
جیانا می خندد و با آرنج سلقمه ای به آلبوس می زند.
-شوخی کردم گرچه واقعا دل خودمم تنگ شده بود. اگه به خاطر پرونده ات نبود اینجا نبودیم . درست قبل از شروع سال تحصیلی...
- ببینم یادته از اینجا متنفر بودی؟
-خب...وقتی یکی باشه تا باهاش قانون رو یکم بشکنی و ...
- آلبوس.
- باشه ... باشه...امیدوارم اخلاقش به تو نره.
- چطور جرعت میکنی؟
آلبوسودر حالی که از خنده روده بر شده به جیانا نگاه می کند که می خندد.
- مرلین رو شکر که دست کم مطمئنم مثل مادرش سرسخت میشه.
- آلبوس خب خودتم سرسختی..ممنونم...
-کتی رو ازش خبر داری؟
- دیروز دیدمش داشت برای سمینار حیوانات جادویی و شوخی های جادویی آماده می شد.
-واقعا؟خب امیدوارم کارمند های آب نبات فروشی در امان بمونن .
-آلبوسسسس.
-راستی پروفسور مک گانگال میخواد ببینتت فکر کنم تو دردسر افتادی.
- یادش بخیر.

هر دو به سمت در سرسرا می روند.جیانا زیر لب زمزمه می کند:
- تو هم میای اینجا زیاد طول نمی کشه .
ناگهان جیانا می ایستد.
- چی شد؟
- بچه...بچه لگد زد!
- واقعا؟الان؟
آلبوس خوشحال و متعجب به سمت جیانا می آید. دستش را روی شکم جیانا می گذارد طولی نمی کشد که او هم حرکت بچه را حس می کند


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#8
از جاروی جیغ تا مرلین


VS


چهار چوبدستی دار


پست اول


در خانه ریدل ها

- چی گفتی؟ تو چه غلطی کردی پسره ی ملعون؟
- ارباب غلط کردم ببخشید.
-ما؟ ما با این ابهت و صلابتمان برویم آن محفل داغون و خاک گرفته تا در جشن صلح کمک کنیم؟ ما جنگ را دوست داریم بعد صلح کنیم؟ تا تبدیل به یک چیز با ارزش تر مثل میز نکردیمت از جلوی چشم ما دور شو.
- اما ارباب من که واقعا منظورم نبود ...چیز یعنی منظورم این نبود که واقعا کمکشون کنیم که... گفتین میخواین بهم بریزیمشون و جشنشون رو کوفتشون کنیم خب اینم بهترین راهه.
- ساکت ما میگوییم بهترین راه چیه ... خب ما تظاهر می کنیم که میخواهیم کمک کنیم ولی در اصل پدرشان را در می آوریم.
- ولی ارباب این نظر من...

بلا با چوبدستی اش بر سر اسکورپیوس کوبید.
- البته ارباب بعد از قانون حجاب اجباری این بهترین تصمیمیه که گرفتین.

لرد در حالی که کم مانده بود منفجر شود و رنگ صورتش به ارغوانی می زد به بلا خیره شد.
- ما از حجاب اجباری متنفریییییییییییییییم حجاب سفیییییییدهههههه.
- ب...ببخشید...ارباب...
- کروشیو نثار همه تان تا آواداکاداورا نصیبتان نکردیم برییییییید.

- خب اینم پاتیل شوری که تو توش گفتی معجون بپزیم چه گلی تو سر کنیم؟
- بلا
- الان نه ... کی حاضره تا اون خونه زوار در رفته بره؟ اصلا توقع داری خود ارباب پیشنهاد بدن لابد دیگه چی؟ بریم دست بود اون محفلی های....
- بلا
- میگم الان نه....تو رو باید بدم دست تستسترال ها آره.
- بلاااااااا
- کروشیوووووو...ساکت شو پلاکس.
- آخ....میخواستم بگم...اسکور تو تیمش دو تا محفلی داره
-خب ، این چه ربطی داره سه ساعته سرمو بردی.
- خب محفلی ها میتونن خبر رو ببرن.
- و دقیقا چرا باید این کار رو بکنن؟
- خب محفلی ها عاشق کمکن.

بلاتریکس اخم های درهمش باز شد.
- فکر بدی هم نیست ها ولی کی قراره بهشون بگه ؟ و چی قراره بگه؟

نگاه تمام حاضران به اسکورپیوس و تری دوخته شد
چند دقیقه بعد جیانا و گابریل بی خبر از همه جا در حالی که از خستگی ولو شده بودند و آسمان را که روبه تاریکی می رفت و طلایی آبی شده بود نگاه می کردند چشمشان به تری و اسکورپیوس افتاد که به سمتشان می آمدند.
- بچه ها نظرتون راجب یکم کمک چیه؟
-چی؟

کمی بعد در خانه شماره ۱۲ گریمولد
- بله پروفسور...باورش برای خودمم سخته ولی گفتن میخوان کمک کنن.
- یه بار دیگه بگو گابریل فرزندم از اول ...آخه فکر کنم گوش هام مشکل پیدا کرده.

دختر کوچولوی ویزلی مو های دامبلدور را از جلوی گوشش کنار می زند.
- پروفسوررررر... اونا میگن مرگخوار ها میخوان کمک کننننن.
- آخ فرزندم کر خب نیستم باورم نمی شد.
- ببخشید پروفسور.
- یعنی ممکنه؟ یعنی ممکنه تام بالاخره به راه درست برگشته باشه؟

اشک در چشمان دامبلدور حلقه می زند.
- ولی پروفسور این خیلی مشکوکه.
- اوه فرزندم بهتره نیمه پر لیوان رو ببینیم...هر کسی لیاقت یه شانس دوباره رو داره... حالا فرزندانم کی قراره بیان؟
-خب...

همان موقع در باز شد و سیلی از مرگخواران روی هم افتادند و ولدمورت که پشت سر آنها تنها کسی بود که نیفتاده بود و در حالی که با عصبانیت به مرگخوارانش نگاه می کرد سعی کرد طبیعی به نظر بیاد ولی معلوم بود که اصلا خوشش نمی آید.
- کتی؟
-جیانا!

کتی که زیر مرگخوار ها گیر کرده بود خود را بیرون کشید.


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: چهار جادوگر (گذشه هاگوارتز)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#9
شاه برای لحظاتی چشمانش را بست و در فکر فرو رفت
-قاصد من پیام تو را دریافت کردم و با در خواستت موافقت میکنم . همانطور که میدانی برای پیدا کردن مکان مناسب مدتی به زمان برای مشورت نیاز داریم تا اون زمان تو در قصر استراحت میکنی تا آماده برگشتن و بردن پیغام من بشی . خب وزیر چرا از او پذیرایی نمیکنی ببرش و از اون پذیرایی کن
-امر امرِ شماست قربان .
-از شما سپاسگذارم سرورم .
پس از رفتن قاصد بحث برای انتخاب مکان مناسب بالا گرفت کار بسیار سختی بود آن مکان می بایست کاملا امن و در حین امنیت زیبایی هم میداشت بریتانیا کشور بزرگی بود فرمانده ارتش اجازه صحبت گرفت
-اگر نظر من رو بخواین باید به سراغ شهر های کوچک بریم تا از قبل افراد اون جا رو بشناسیم . چون تو شهر های کوچک جمعیت هم کمتره . ملکه نگاه تحسین بر انگیزی به او کرد و گفت:
-من هم موافقم اگر به سراغ شهر بزرگی مثل ناتینگهام بریم کار خیلی سخت میشه بیش از 5000 نفر جمعیت داره شناسایی افراد خطاکار اینجا خیلی سختره . شاه هم برای این که کم نیاورد نظرش را داد
-بله شما درست میگید ولی شهر های بزرگ به مراتب زیبا تر هم هستند شاهزاده که تا به آن هنگام ساکت بود نگاهی به پادشاه کرد
-چرا در جنگل نباشه؟ حتما باید تو شهر باشه ! هم جمعیت کمه و هم زیباست ، اینطور نیست؟

خب از این که داستان من رو خواندید ممنونم و امید وارم که خوشتون اومده باشه در ضمن این رو هم بگم که در آینده به رمز و راز بخش اول داستان پی خواهید برد منتظر غیر منتظره ها باشید
خیلی لطف میکنید اگر نظر خودتون رو بگویید . چون دوست دارم نظرم شما را بدانم . از همه شما ممنونم خدا حافظ همه شما

پ.ن نوشته آخر متن از نویسنده است


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: چهار جادوگر (گذشه هاگوارتز)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#10
-فیلیکس بهت هشدار میدم این کار رو نکن تو حق نداری به بچه ها آسیب بزنی
-خیلی پیر شدی ، بله یک پیر احمق شدی . من هرکسی رو که با من مخالفت کنه رو میکشم خونشو ویران میکنم و خانواده اش رو نابود
-با این کار ها به هیچ چیزی نمیرسی ولی من نمیزارم این کار رو بکنی اگر لازم باشه باهات میجنگم و جون اون سه تا رو نجات میدم .
-واقعا فکر کردی به همین راهتی هست . خیلی مغرور شدی دوست قدیمی من . فکر نمیکنم جون سه تا بچه که حتی نمیتونند دماغشون رو پاک کنند . اگر واقعا اسرار داری ... آه فکر کنم آخرین باری هست که می بینمت. سپس نوری تمام منطقه را فرا گرفت و ...

17 سال بعد مارچ 1095 میلادی

پیک سلطنتی که پرچم روم رو بر خود داشت . سوار بر اسبی سفید و تنومند ، چهار نعل در جاده ای در حرکت بود . نامه او چه می توانست باشد ؟ شهر بزرگی که در مرکز آن قصر با شکوهی وجود داشت در نظر نمایان شده بود پیک لحظه ایستاد و شهر را از دور دید . به نظر شهر زیبایی به نظر میرسید و البته بسیار بزرگ . سپس دوباره راه خود را در پیش گرفت تا اینکه به شهر رسید . او وقار و قرمانانه می تاخت تا اینکه به قلعه رسید . دور تا دور قلعه را آب احاطه کرده بود . نگهبانان برج قلعه با دیدن او پلی را پایین آوردند و دروازه را باز کردند و پیک وارد شد .
بی شک درون قصر بسیار زیباتر از درون شهر بود با این حال پیک سلطنتی به راه خود ادامه داد سپس از اسبش پیاده شد، چندین تن به سوی او می آمدند یکی از آنها اسب سوار را از او گرفت و آن را برد تا از اسب رسیدگی کند چرا که حیوان خسته بود درنهایت اورا به دربار شاه بردند در آنجا شاه به همراه ملکه اش و یک پسر جوان با مو های قهوه ای روشون که خیلی بلند بود را دید که هیچ شباهتی شاه و ملکه نداشت .علاوه بر آنها مشاور شاه و وزیر و فرمانده ارتش شاه نیز حضور داشتند . سپس شاه با خوش رو ای گفت :
-خب بگو ببینم الکسیوس به تو گفته بیای درسته! خب پیامش چی بود ؟
-قربان فرمانروا الکسیوس ضمن درود و خواستار سلامتی برای شما از شما خواسته ... در واقع از همه فرمانروا های اروپا خواسته که یک دیدار برای همفکر داشته باشند.
سپس هم همه ای در گرفت شاه به اطرافش نگاه کرد.
-همفکری ! در باره چه موضوعی ؟
-قربان اگر به خاطر بیاورید آسیایی ها کلیسا با ارزش ما را تخریب کردند و بخشی از سرزمین ما مسیحیان را گرفتند . فرمانروا الکسیوس قصد انتقام و باز پس گیری سرزمین ها رو دارند ( حالا داستانش من در آوردی ولی از اهداف اصلی جنگ های صلیبی همین بود ).
-که اینطور پس قصد کمک گرفتن دارند
-قربان فرمانروا ما بر این باورند که این یک جنگ بر سر دین هست بنابرین از تمام مسیحیان برای این کار دعوت کرد . در ضمن از شما خواهش دیگری هم داشت قربان .
-خب چرا معطلی بگو چه خواهشی ؟ الکسیوس دوست من هست . بگو می شنویم .
-قربان از شما خواسته که شما میزبان این جلسه باشید وزیر رو به شاه کرد
-قربان این کار غیر معقول و خطرناک هست اگر اتفاقی برای مهمان ها بیوفته خطر جدی در روابطمون به وجود میاد . فرمانده ارتش جلو آمد و در حالی که ناراحت بودگفت :
-این کار خطرناک هست ، هرچند ارتش ما اینقدر قوی هست که از همه مهمان ها محافظت کنه ولی با این حال باید بدترین احتمالات رو هم در نظر بگیریم .
- بله با هر دو شما موافق هستم ولی دوست دارم بدونم هدف دوستم از این خواسته چه چیزی بوده؟ خب دوست من ادامه بده . -قربان فرمانروا الکسیوس بر این باور بودند که به دلیل موقعیتی که بریتانیا داره کشور های دیگه راهت تر به اون جا میان به علاوه ارتش شما سابقه درخشانتری در محافظت از مرز هاش رو داره.


الوهومورا

بیهوشی حالتی است بین خواب و بیداری نه کاملا گیجی نه کاملا هشیاری

قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.