جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: باکینگهام پلیس (قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 16:15
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 01:11
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 228
شفادهنده
آفلاین
درک کردن این موضوع، بیش از توان مرگخواران بود. زیرا مرگخواران اربابی مرتب و منظم داشتند که به موهای نداشته‌اش هم شانه می‌کشید!
یکی از مرگخواران فریاد زد:
- خب بیشعور تو خودت یه خطر بزرگ برای بهداشت جهانی محسوب میشی!

بلاتریکس چشمان تیزبینی داشت و متوجه تعداد کثیری شپش در کنار شانه شد و در حالی که جیغ بنفش می‌کشید، گفت:
- تو غلط کردی شونه‌ی اربابمو گذاشتی بین این همه شپش!

محفلی که تا چند دقیقه قبل در حال کشیدن موهای بلاتریکس بود و در حال حاضر تلاش می‌کرد تا حلقه‌ی ازدواجش را از بین موهای او پیدا کند، با اخم گفت:
- شونه‌ی ارباب کیلو چنده بابا... تو به جای این که فکر کله‌ی کچل اربابت باشی یه شونه به موهای خودت بزن!

حالا نوبت بلاتریکس بود که موهای فرد محفلی را از جا بکند...
در همین حال، مروپ جلو رفت و رو به کسی که بیش از چهل سال موهایش را شانه نزده بود گفت:
- گوجه گندیده‌ی مامان... اگه شونه‌ی کلم بروکلی مامان رو پس بدی، ما هم همه‎ی شپش‌ها رو انتقال می‌دیم تو ریش دامبلدور مامان.
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: باکینگهام پلیس (قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1403 20:01
تاریخ عضویت: 1402/08/27
تولد نقش: 1402/09/02
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
- این چه جور شپشیه که فقط یه طرفش دست و پا داره؟
- کورین مگه؟ این که شپش نیست.

تمام شپش های سر بنده مرلین دور شانه جمع شده بودند و با تعجب او را بررسی می‌کردند. بعد از سالیان سال زندگی یکنواخت و بدون هیجان، کوچکترین مناسبتی شپش‌ها را دور هم جمع می‌کرد و مایه سرگرمیشان می‌شد. گاهی از شدت بیکاری، شپش ها به خاطر تولد شپش های جدید که روزی ده بار اتفاق می‌افتاد مهمانی برپا کرده و با شدت بیشتری پوست سر بنده مرلین را می‌خوردند. در این مورد هم شپش‌ها به علت کمبود تفریح بدون هیچ توجهی به حرف شپش قبلی شروع به پچ پچ کردن درمورد شانه کردند.
- این داداشمون کی جانباز شده؟
- جانباز دیگه چیه؟ مد جدیده! همه نصف بدنشونو قطع می‌کنن.
- مد دیگه چیه؟ گناه زیاد کرده، خدای شپش‌ها زده نصفش کرده.
- گناه دیگه چیه؟ مشکل مادرزادیه، از اول همینجوری بوده.
- مشکل مادرزادی دیگه چیه؟ این تصادف کرده، صددرصد رفته زیر تریلی.

شانه، اگر شانه نبود و می‌توانست سرخ شود قطعا زیر نگاه این‌ همه شپش روی لبو را کم می‌کرد اما شانه، شانه بود و اگر به جای شپش‌های سر بنده مرلین، تمام شپش های عالم نیز به او زل می‌زدند نمی‌توانست تغییر رنگ بدهد. در نتيجه همان رنگی که بود باقی ماند و فقط خود را کمی بیشتر جمع و جور‌ کرد و در میان همهمه‌ی شپش‌ها با صدایی کمی واضح‌تر از خروس سرماخورده گفت:
- من شونه‌ام.

همان لحظه فریادی رعد‌آسا تمام شپش‌ها، دنیای اطراف شپش‌ها و حتی جیرجیرک های حیاط را نیز در سکوت فرا برد.
- هوی تو! اون شونه‌ی اربابه روی سرت؟
- نه به مرلین! من؟ شونه؟ من چهل ساله موهامو شونه نزدم!
پاسخ به: باکینگهام پلیس (قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: شنبه 30 تیر 1403 18:16
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 06:54
از: عمارت ملویل
پست‌ها: 69
داور دوئل، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
شپش ابتدا خواست نگاهی عاقل اندر سفیه به شانه بیاندازد و از آنجایی که عاقل نبود پس فقط نگاه کرد.

- نمی‌خوای بگی این کله کیه؟!
- دارم فکر می‌کنم.

شانه که کمی عاقل بود توانست نگاهی عاقل اندر سفیه به شپش بیاندازد و برایش متأسف شود.

- آخرین بار روی کله یه پیرمرد بودیم. الان...

بیشتر فکر کرد تا وقت تلف کند ولی نمیشد پس صادقانه گفت:
- والا یادم نیست تو کله کی هستم.
- یعنی چی که نمی‌دونی؟! غیر از تو شپش دیگه‌ای اینجا نیست؟
- چرا هستن.

شپش این را افتخار گفت و بعد به جایی اشاره کرد. شانه سرش را کج کرد تا به آنجا نگاه کند.
شانه ناگهان با گروهی از تعداد زیادی شپش رو به رو شد.
به هر حال شانه بود. برایش سخت بود که با این همه شپش رو به رو شود. سعی کرد از ناراحتی پس نیفتد.

- بیا بریم ازشون بپرسیم کجاییم‌.

شانه همراه شپش رفت تا از بقیه بپرسد.
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: دوشنبه 15 آبان 1402 14:18
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. محفلی‌ها هم فکر می‌کنن شونه مال دامبلدوره. حالا هر دو گروه می‌خوان شونه رو به دست بیارن. شونه در این بین می‌فهمه که پادشاه شونه‌هاست و می‌خواد به قصر مویی برگرده؛ پس از دست مرگخوارها و محفلی‌ها فرار می‌کنه و همراه پسرخاله‌ش زیر بالشتی که مال شونه‌ی سدریکه مخفی میشه و چون آرزوی شونه زدن مو رو داشته تصمیم می‌گیره موی سدریک رو شونه بزنه. اما شونه ی سدریک حسادت می کنه و با یه حرکت نینجایی شونه رو هوا می فرسته. طی این اتفاق، شونه از پسرخاله ش جدا میشه و بعد سقوط، رو کله ی یه بنده مرلینی فرو میاد که شپش هاش اعتراف می کنن چهل ساله رنگ شونه رو به خودشون ندیدن.

شانه در تاریکی غرق شد...
شانه فریاد زد...
شانه جیغ کشید...
شانه حتی می خواست دست و پا بزند که متوجه شد دست یا پا ندارد. پس به همان فریاد زدن و داد و هوار کردن اکتفا کرد.
اما خب...
اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. صدای داد و قال مرگخواران و محفلی ها انقدر زیاد بود که صدای او درون آنها گم می شد.
کسی نمی توانست فریاد های عاجزانه ی یک شانه ی برگزیده که از عرش به فرش سقوط کرده بود را بشنود. البته در حالت عادی و سکوت مطلق هم کمتر کسی پیدا می شد تا صدای شانه ای را بشنود. گیریم که می شنید، بعدش با چنان سرعتی به دارالمجانین منتقلش می کردند که خودش هم به میزان سریع بودن مامورین دارالمجانین افتخار می کرد.

خلاصه اینکه شانه همچنان فریاد می زد و کسی همچنان به دادش نمی رسید. سر آخر یک عدد شپش زحمتکش روی شانه ی شانه کوبید و وادارش کرد چشمانش را باز کرده و دهانش را ببندد.

- چشم و دهن شونه ها کجاشونه؟

سوالی بود مهم که جوابش اصلا اهمیتی نداشت. صرفا برای اینکه پست بدون دیالوگ نماند پرسیده شد.
شانه که از لمس شدن توسط شپش، چندشش شده بود، قدمی به عقب برداشت و نگاه از بالا به پایینی به شپش انداخت.
- چرا من، پیامبر بزرگ شونه ها باید جواب تو یه شپش ناچیز رو بدم؟

شپش سرش را خاراند.
- چون ازت سوال پرسیدم؟

شانه که خنگی شپش را دید، با دست نداشته اش بر فرق سرش کوبید.
- نه! در واقع منظور من این بود که من دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم.
- دلیل واضح تر از این که من ازت سوال پرسیدم؟

شپش گیرایی اش پایین بود. نمی فهمید. هرچند شانه هم گیج شده و خودش نمی دانست باید چطور جواب دهد. پس تصمیم گرفت یکجور هایی بحث را عوض کند.
- آقا اصلا بیا یه کار کنیم. اول تو به سوال من جواب بده بعد من به تو جواب میدم.
- خب قبوله. بپرس.

شانه خنده ی شیطانی کرد. اگر خودش به جواب سوال ها و آگاهی می رسید دیگر نیازی نداشت به سوالات شپش جواب دهد. همین که موقعیت فعلی اش را می یافت فوری با نقشه ای از آنجا فرار می کرد و شپش را پشت سرش جا می گذاشت.
- سوال اول. اینجا کله ی کیه؟
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: پنجشنبه 22 تیر 1402 18:33
تاریخ عضویت: 1401/07/07
تولد نقش: 1401/07/15
آخرین ورود: شنبه 15 اردیبهشت 1403 17:24
از: قبرستون!
پست‌ها: 33
آفلاین
در همین حین که شانه در پی پیدا کردن هدف بعدی جهت فرود حرفه ای اش بود توانایی مقابله اش با جاذبه را از دست داد و سقوط کرد.

زااااااااررررررت!

جمعیت عظیم مرگخواران و محفلی های سر درگم، مدت ها به محلی که آخرین بار شانه آنجا دیده شده بود خیره ماندند. در حقیقت هیچکدام جرات اعتراف به حقیقت تلخِ گم شدن شانه با ارزش را نداشتند. بعد از گذشت حدود نیم ساعت، یکی از محفلی ها با صدایی لرزان گفت:

-فک..فکر کنم شانه رو گم کردیم....دوباره!
-همه اش تقصیر شماست! چطور جرات می کنید در پی شانه ارباب ما باشید ؟
-راست میگه! اصلا اگر اون دامبلدور شما از شانه استفاده می کرد، که وضعیت ریش هاش اینجوری نبود!

محفلی ها که دیگر خونشان از حجم اتهامات وارده به ریش های دامبلدور، به جوش آمده بود چوب دستی هایشان را به نشانه تهدید بالا آوردند.

-اگر شانه برای ارباب شما بود... اهم... اصلا چی رو باهاش شونه می کنه؟
-

مرگخواران گیج شده بودند. به راستی اربابشان چه چیزی را با آن شانه بخت برگشته شانه می کرد؟ آیا آن شانه...

-دیگه حرف زدن کافیه! اربابمان می فرمایند شانه مال ایشان است، پس حرف نباشد. به ما هم ربطی ندارد که ارباب تاریکی، با شانه شخصیشان چه می کنند.

مرگخواران دیگر سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند.

-حالا هم شانه رو بدید ما بریم. احتمال اینکه ارباب ما از شانه استفاده کنند، چندین هزار برابراین است که پروفسور شما از آن استفاده کند.
---------------------------------------------
همان زمان در مکان سقوط شانه

شانه، که شاهد بحث و جدل میان محفلیان و مرگخواران بود، به سختی دندانه هایش را که به دلیل آن سقوط نابهنگام بسیار درد می کردند، را تکان داد و به دنبال نشانه ای از حیاط پسر خاله اش که حالا نمی دانست کجا افتاده است، گشت.

-پیففففف عجب بوی گندی میده! اینجا کجاست ما افتادیم؟ من که پیامبر شانه ها هستم لیاقتم اینه؟

در همین هنگام، شپش زحمت کشی که درحال حرکت به سوی محل کارش بود، شانه که با حالت انزجار گونه ای به دور و برش می نگریست، را دید و با صدایی که برای او قابل شنیدن باشد گفت:
-به به به جناب شانه! شما کجا اینجا کجا؟ ما حدود چهل سالی هست این دور و بر ها شانه ای ندیدیم!
- چهل سال؟! صبر کن ببینم، منظورت از ما چیه؟ اینجا کله ی کیهههههههههههه؟

شانه در حالی آخرین جمله اش را گفت، که خنده شیطانی شپش را در گوشش می شنوید، و سپس همه جا را تاریکی فرا گرفت.

پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: پنجشنبه 22 تیر 1402 12:58
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
مدیر داخلی دیوان جادوگران، مترجم
آفلاین
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. محفلی‌ها هم فکر می‌کنن شونه مال دامبلدوره. حالا هر دو گروه می‌خوان شونه رو به دست بیارن. شونه در این بین می‌فهمه که پادشاه شونه‌هاست و می‌خواد به قصر مویی برگرده؛ پس از دست مرگخوارها و محفلی‌ها فرار می‌کنه و همراه پسرخاله‌ش زیر بالشتی که مال شونه‌ی سدریکه مخفی میشه و چون آرزوی شونه زدن مو رو داشته تصمیم می‌گیره موی سدریک رو شونه بزنه.
....
-موهااااااااام!

محفلی‌ها و مرگخواران هیچ کدام نمی‌دانستند صدا متعلق به کیست. همه با تعجب به دنبال صاحب صدا می‌گشتند که سدریک را دیدند که دو دستی سرش را چسبیده بود و دهانش به حالت فریاد باز بود.

-سدریکه؟
-نه بابا! سدریک داد نمیزنه هیچ وقت! همش خوابه!
-ولی دهنش بازه!
-شاید مدل خوابیدنش عوض شده!
-ولی باور کن صدا داره از دهن سدریک بیرون میاد!

مرگخواران با دقت به سدریک نگاه می‌کردند. وقتی همگی مطمئن شدند که نوع حرکت دهان و لب‌های سدریک با صدایی که می‌شنیدند هم‌خوانی داشت، دهان‌ها از تعجب باز ماند.
-سدریکه!
-آخرالزمان شده؟
-من می‌خوام آخرین لحظاتم رو پیش ارباب بگذرونم!

محفلی‌ها نمی‌فهمیدند چرا باید فریاد زدن یک فرد اینقدر مهم باشد. اما این را فهمیده بودند که اگر کسی در مورد موهایش فریاد می‌زند و سرش را در دستانش گرفته، می‌تواند نشانه‌ای از حضور یک شانه‌ی خنگ باشد.
-بدو! شونه حتما اونجاست!
-از توی موهاش بکشینش بیرون!

سدریک در میان فریادهایش دوجین محفلی را دید که با شتاب به سمتش می‌دویدند و چهارجین مرگخوار که با دهان باز نگاهش می‌کردند.
-کمکککککک! ارباااااب!

با شنیدن کلمه‌ی ارباب، مرگخوارها به خودشان آمدند.
-نذارین محفلی‌ها شونه رو بگیرن!
-سدریک دو دستی شونه رو بچسب!
-نذار بگیرنش!

و همگی با شتاب به سمت سدریک شروع به دویدن کردند.
در همین حال، پسرخاله‌ی شانه خیل عظیم سیاه و سفیدپوشان را دید که به سمت آن‌ها می‌دویدند.
-پسرخاله! باید در بریم! شونه زدن رو ولش کن! بیا بریم!
-نمی‌خوام! شونه زدن خیلی حس خوبی داره! هدف من توی زندگی همینه! می‌خوام به شونه زدن ادامه بدم!
-پسرخاله الان می‌گیرینت می‌برنت! تو رو به روح بابا و مامانت بیا بریم!
-نه! نمی‌خوام!

در میان یاس و ناامیدی پسرخاله‌ی شانه، شانه‌ی سدریک که نمی‌توانست تحمل کند کسی به غیر از او دندانه‌هایش به موهای سدریک بخورد، از جا جست، پاهایش را عین شانه‌های نینجا بالا آورد و ضربه‌ای مهلک نصیب شانه کرد. شانه‌ از موهای سدریک جدا شد و به هوا پرتاب شد.
صدای فریاد مرگخواران و محفلی‌ها بلند شد.
-نذارین بیوفته روی زمین!
-نباید بشکنه!
-بگیرینش!

شانه احساس می‌کرد دارد پرواز می‌کند. به پایین نگاهی انداخت.
-همه‌شون دارن دنبال من می‌دوئن! همشون می‌خوان دندونه‌هامو بین موهاشون حس کنن! من یک پیامبرم! الان باید کدومشونو با دندونه‌های شفابخشم لمس کنم؟
All sins are attempts to fill voids

پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: سه‌شنبه 24 آبان 1401 17:27
تاریخ عضویت: 1401/04/10
تولد نقش: 1401/08/22
آخرین ورود: چهارشنبه 26 دی 1403 19:09
از: جایی در ناکجاآباد
پست‌ها: 20
آفلاین
زیر بالشت

- پیسسسس! جات امنه پسرخاله؟
- چی؟
- جات امنه؟ ( با صدای بلندتر)
- فکر کنم اره
- شماها دیگه کدوم شونه ای هستید و دقیقا زیر بالشتم چیکار میکنید؟
این گفتگو سه شانه در زیر بالشت سدریک بود.

شونه ها هم زمان گفتند:
_ خودت کی هستی؟
هنری فرصتی برای جواب دادن پیدا نکرد چون خروپف سدریک به هوا رفت و شانه ها احساس راحتی نداشتند.
- من یه شاهم نباید زیر یه بالشت درحال زلزله باشم. باید توی قصر مویی درحال شونه زدن موها باشم و چندتا شونه هم موهای من... یعنی خود منو شونه بزنن. همیشه ارزوی شونه زدن مو رو داشتم
- خب از این موها شروع کن پسرخاله!
و به موهای سدریک اشاره کرد.( درسته شونه ها دست ندارن ولی به هرحال)

هنری با انزجار گفت:
چطور..چطور جرعت کردید حتی فکر همچین کاری رو کنید؟ چی.. نه! این مو فقط مال شونه شه! نهههههههه!
ولی به هرحال شونه سعی در انجام این کار داشت که علی رغم موقعیت مناسب، خروپف های پی در پی اجازه این کار رو نمیدادن.
- اه! نمیشه که...
-نهههههههههههه!

در روبروی خونه گریمولد:

- کنار درخت ها رو گشتی؟
- این خونه بغلی بدجور مشکوک میزنه. بگردمش؟
- هی تو اینجا قرارگاه محفلی هاست نه مرگ خوارا!
- این افسونو امتحان کردین ارباب؟
- بچه ها اون جا رو نگاه کنید!

همه با این سخن آرتور ویزلی توجه شون به مشنگی جلب شد که داشت با سبد خریدش به سمت خونه اش میرفت. دوریابلک با بی حوصلگی گفت:
- میشه بگی دقیقا کجاش جالبه ویزلی؟
- م..م..مگه نمیبینید؟ یه سبد دستشه! یه جور..یه جور افسون جمع آوریه!

پروفسور که توجه اش به این موضوع جلب شده بود با علاقه گفت:
- آه که چه انگشت شمارند اون هایی که مشنگ ها رو درک میکنند.

سپس اشک هاش از راه پر پیچ و خم سبیلش عبور کرد و به سراشیبی ریش رسید. هنگام این ماجراجویی جذاب اشک دامبلدور ناگهان صدای فریادی از طرف سدریک اومد...


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: چهارشنبه 4 آبان 1401 10:31
تاریخ عضویت: 1400/05/08
تولد نقش: 1400/05/12
آخرین ورود: جمعه 22 دی 1402 18:12
از: ایران_اراک
پست‌ها: 174
آفلاین
شونه همون جوری که بالا و پایین می پرید و شاه شاه می کرد پای بلاتریکس رو روی خودش حس کرد و ترق. صدا به قدری برای همه مهیب بود که حتی ایوا از خودن دست کشید.
-چی...چیکار کردی؟
-هیج کس حق نداره بجز لرد سیاه پادشاه باشه.
-اما اون پادشاه یه کارخونه متروک بود بلا.

کم کم شوک حادثه جایش را به خشم می داد.
-شونه اربااااااااااااااااااااااااابببببببب.
-شونه پروفسوووووووووووووووورررر.

شانه در حالی که نفس های آخرش را می کشید نگاهی به پروخاله اش کرد.
-هنوز...یادم....نیست تو کی هستی...ولی ...به عنوان....پادشاه....دستور میدم...
-ریپرو.

مالی ویزلی با چوبدستی اش شانه را درست کرد.
-ای بابا رون و فرد و جور و بیل اینقدر تو بچگی همه چیز رو میشکستن رفتم چند تا ورد مخصوص تعمیر یاد گرفتم بفرمایین دعوا نکین جاش مهربون باشین.
-کاملا درسته به جای این که هی زاویه دید رو بین محفل و رگخوار ها شوت کنین بچسبین به ادامه.
-چی؟
-ولش کنین این تو یه دنیای دیگه است فقط جسمش اینجاس. معلوم نیست محفلیه یا مرگخوار با اون رداش.
- لابد از گوچه اسنیگرز...استیگرز...اه یادم نمیاد اسمش چی بود از همون جا معجون روان گردان خریده ولش کنین.
- من هنوز گشنمه.
-اصلا چرا محفلی ها اینقدر رو مخن؟
-چه ربطی داره اصلا؟
- به ریش مرلین همتون عجیبین.
-دست کم نور سفید گرما و سرما رو حفظ میکنه سیاه زود جوش میاره زود هم یخ میکنه.
-حرفتو پس بگیر.
- مگه همین بلاتریکس شونه رو شقه نکرد؟اگه مالی عزیزم نبود الان میخواستین چی کار کنین؟
-فرزندام آرام باشید صلح همیشه بر جنگ پیروز می شه ، جنگ جزویرانی و تلفات چیزی نداره.
- ولی پروفسور آخه اینا دیگه پاتیلش رو درآوردن.

در همین هین شانه که حالش جا آمده بود دست پسر خاله را گرفت و دو پا داشت دو تا دیگه قرض کرد و در رفت.

در حالی که همه مشول صحبت بودند و بعضی دست به ردا شده بودن ناگهان جیانا که داشت کتی را تکان تکان می داد ناگهان متوجه غیبت شانه شد. کتی هم که چشمش به جای خالی شانه افتاد داد زد:
-در رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بگیرینششششششششششششششششش.

نزدیک به دویست نفر سیاه و سفقید به دنبال شانه و پسروخاله سرازیر شدن . ناگهان سدریک از خواب خوش پرید و در حالی که بالش کوچکتری را که نزدیک بالشش بود برای شانه ی خاص و عزیزش هنری که مال ارباب بود جابجا می کرد دوباره به خواب رفت.
اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: شنبه 5 شهریور 1401 19:49
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 16:02
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
مدیر داخلی دیوان جادوگران، مترجم
آفلاین
شانه جیغ بلندی کشید.
-این کیه؟
-منم پسرخاله! منو یادت نمیاد؟
-این کیه؟

بلاتریکس گلویش را صاف کرد.
-می‌خواستی خانواده‌ت رو ببینی! حالا بیا بریم!
-این خانواده‌ی من نیست!

شانه‌ی ملقب به پسرخاله با اندوه به شانه‌ی دیگر نگاه کرد، صدایش آرام بود و گویی هر لحظه ممکن بود بشکند.
-یعنی چی من خانواده نیستم؟ اون... اون روزهایی که با هم دیگه از کارخونه فرار می‌کردیم و می‌رفتیم گشت و گذار رو یادت نیست؟ پسرعمه رو یادت نیست؟ داداشت رو یادت نیست؟
-آها! داداش... من یک داداش دارم! اون رو برام بیارین!
-ولی پسرخاله! یادت نمیاد؟ داداشت... اون... از وسط نصف شد.

شانه ماتش برد. جمعیت مرگخواران و محفلی‌ها همگی سرهایشان را پایین انداختند. پسرخاله با یکی از دندانه‌هایش به شانه‌ی شانه زد و با صدایی آرام ادامه داد.
-بعد از اینکه کارخونه در حال تعطیل شدن بود، پدرت، شاه شونه‌ها، به برادر بزرگت دستور داد تا از فرمانروایی محافظت کنه. پس به جنگ کارخونه‌دارها رفت و اونا هم همه‌‌ی شهروندهای فرمانروایی چوشان رو از وسط نصف کردند. فقط من و تو موندیم! سالهاست از کس دیگه‌ای خبری ندارم.

شانه به پسرخاله نگاه می‌کرد. هیچ چیزی را نمی‌شد از چهره‌ش خواند؛ اما ناگهان از جا پرید.
-یعنی من الان میشم پادشاه چوشان؟

اعضای محفل و مرگخواران با نگرانی به هم نگاه کردند. بوی مشکل جدیدی می‌آمد.

-من پادشاهم! همتون بهم تعظیم کنین!
All sins are attempts to fill voids

پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: چهارشنبه 2 شهریور 1401 16:03
تاریخ عضویت: 1401/05/29
تولد نقش: 1401/05/31
آخرین ورود: جمعه 26 بهمن 1403 11:23
از: کتابخونه
پست‌ها: 7
آفلاین
به ثانیه نکشید که هرکدام از بلک ها به اتاق خودش هجوم برد تا شاید شانه ای پیدا کند.
دوریا و پلاکس کل اتاقشان را زیر و رو کردند حتی سراغ میراث خانوادگی هم رفتند ولی انگار هیچ شانه ای در خانه ی بلک ها یافت نمیشد!
پلاکس و دوریا با خستگی به طرف سنگ برگشتند.از قیافه هاشون معلوم بود که هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردند.
شانه که دیگه واقعا داشت حوصله اش سر میرفت رو به جمعیت کرد و گفت.
-من مثل شونه های عادی نیستم ، حوصله ام سر رفته.زودباشید تا نظرم عوض نشده
-بلاتریکس کجاست؟
این صدای نیمه ای از پیتر بود که از وسط جمعیت می آمد.
-راست میگه بلا کجاست؟!
-پیچوند؟!
-کجا رفت؟!
آنجا پر شده بود از این حرف ها که چهره ی پر از غرور و افتخار بلا از پشت سرشان پدیدار شد.
با غرور به سمت جلو قدم برمی‌داشت که ناگهان کفشِ پاشنه بلندش به زمین گیر کرده و با مخ به زمین برخورد کرد.
محفلی ها درحالی که سخت جلو خنده شون رو گرفته بودند به بلند شدن بلاتریکس چشم دوختند.
ایوا و پیتر سعی کردند به بلا کمک کنند.
-دور شید.شما دوتا جلوی پاتونم نمی‌تونید ببینید بعد میخواید به من کمک کنید؟!
بعد درحالی که به جلو میرفت هرکسی که سد راهش شده بود رو از یقیه بلند کرده و به طرفی پرت میکرد.
جلوی شانه که رسید ، دستش را در جیبش کرد و شانه ای درآورد.
با وسواس خاصی شانه را کنار آن یکی شانه گذاشت.
شانه ی مذکور خودش را بغل آن یکی انداخت.
-چطوری پسر خاله؟
𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴