×سوژئوس جدیدوس×
موج دریا سنگی را به ساحل آورد. سنگ کوچک و تیرهای بود. سطح سیاه صیقلخوردهاش، مرطوب از آب دریا، زیر نور آفتاب برق میزد.
شب شد و آسمان غرید و صاعقهای به او خورد. سنگ شکافت و موجودی از درون آن متولد شد.
مثل روح خاکستر آتش بود، از جنسی لطیف و به دشواری ملموس و مشهود که با سیخونکهای امواج ساحل به آرامی روی شنهای نمناک و خنک به پس و پیش تاب میخورد. دوده از او برمیجست و آب به او میآمیخت.
روزهنگام کودکی درحال بازی با دوست خیالیاش سمت دریا میدوید درست در کنار موجود نُومتولّد زمین خورد و یک گلوله ماسهی خیس خیالی از دوست خیالیاش نوش جان کرد.
نگاه کودک به موجود افتاد.
صدایی از آن موجود برآمد. به آه می مانست، به نسیم غبارآلودی بهآرامی وزان.
پسر چیزی از آن صدا دستگیرش نشد، به نجوایی میمانست که تابهحال نشنیده بود. محتاطانه دست دراز کرد تا سایه را در مشت بگیرد.
اما سایه هی از لای انگشتانش درمیرفت. خاصیتی خمیری داشت، اما از جنس خمیر نبود. دودهوار بود و آبصفت.
درنهایت کودک کلافه شد و با تمام توان موجود را در هوا شوت کرد و اخمناک و ماسهآلود به راه خود رفت.
سایه بر فراز دریا پیچ تاب میخورد و انتظار فرود خود را میکشید که مرغ دریایی تیزبینی در هوا به سمتش خیز برداشت تا به منقار بگیردش.
موجود اما از هی از منقار او لیز میخورد و به پایین میلغزید؛ مرغ دریایی هم بازیگوشیاش گل کرد و چندباری او را گرفت و به آسمان کشاند، هربار بالاتر، ولی هردفعه باز از منقارش لیز میخورد؛ تا جایی که به ابرهای سیاه رسید و هم پرهایش خیس شدند و هم بازیچهاش را گم کرد.
سایه در ابر افتاد. غبار خاکسترش رفت در چشم ابر و ابر از چشمش آب آمد، سایه با اشکهای او ممزوج شد و به پایین فرو لغزید. حالا چشم در آورده بود. یا سایهای از آن را.
چشمها سنگینش کرده بودند. بهسرعت پایین میآمد و پس از برخورد به سطح آب مثل سنگی سفت دریا را شکافت و پایین رفت.
در میان آب چشمانش را باز کرد، به رنگ خاکستری آسمان ابری، به درشتی توپ گلف.
در آن اعماق به اختاپوسی برخورد. سعی کرد چیزی بگوید، اما زبان نمیدانست. اختاپوس از او گرخید و مایع قیرگونش را آزاد کرد.
مایع قیرگون اختاپوس که با جنس خودش غریبه نبود را درهم فشرده کرد و به خود چسبانید. دو باله که شبیه دستهایی بیانگشت بود ماحصل این آمیزش شد. بهآرامی بالههای کوچکش را در آب حرکتی داد، حالا میتوانست به اختیار خود در آب حرکت کند.
سایه در آب لیزخوران پیش میرفت و پیش میرفت. بین مرجانها قِر میداد و گیسهایشان را مینوازید. مرجانها به او محل نمیگذاشتند.
انگار هیچکس را با او میل سخن نبود. پس مسیری را درپیش گرفته و جلو میرفت.
در راهش چیزی نورانی را دید که اغواگرانه بهآرامی تکان میخورد.
ماهیها با سرعت از کنارش میگذشتند کسی به آن نزدیک نمیشد. او که احساس میکرد شیء برقبرقی هم مثل خودش تنهاست به سمتش رفت و محتاطانه با بالهاش گوشهی آن را گرفت.
شیء برقبرقی سر قلاب ماهیگیریای بود که زیر بارقهی نور منعکسشده در آب برقبرق میزد. قلاب در بالهاش فرو رفت و به سمت سطح آب حرکت کرد.
سایه تو گویی دردسر را بو میکشید. و ماجراجویی را. اما دماغ نداشت که بوی تن عرقوی ماهیگیر را هم بو بکشد. قورمهسبزی نبوییده بود که بداند آن بو صنمی با دیگری دارد. ماهیگیر اما او را بالا میکشید. کمی دلدل کرد که آیا قلاب را رها کند یا نه. درنهایت عنان اتفاقات را به سرنوشت سپرد.
از آب بیرون کشیده شد.
دلش از آسمان گرگومیش گرفت. احساس تنهایی کرد. و نامرئی بودن در آن نور کمقوا. و جادوییبودن.
هاگرید با تعجب به دودهی پیچیده بهدور قلاب نگاه کرد. دقیق تر که شد، چشمان خاکستری و بالههایش را دید.
- دیدی بدون طعمه هم میشه ماهی گرفت، فنگ؟
فنگ که در قایق لمیده بود و چرت میزد، کمی سرش را بالا آورده پس از نگاهی اجمالی به صید هاگرید، تکواقی کرد که جوابی داده باشد و صاحبش راضی شود و باز به چرتزدن مشغول شد.
هاگرید ظرف ترشی خالی ناهارش را در آب فرو کرد و سپس صید خود را داخل آن انداخت.
موجود خود را درون شیشه پخش کرد، بالههایش را چسباند به شیشه. چشم هایش هرکدام به یک سو روان، محیط جدید را میکاویدند.
ماه نمایان شده بود. هلالش نیشخندی به آن سه زد.
هاگرید بساطش را جمع کرد و پاروها را در چنگ گرفت و به سوی اسکله پاروزدن آغازید. پاروها دست در دست آب گذاشتند و ستارگان مشاهدهگر پرشها جستوخیزهای موزونشان شدند.
هاگرید سوت میزد. شکمش در فکر شام امشب بود و ذهنش در فکر صید فردا. به خودش قول داد تا ماهیگری یاد سگش نداده ماهی جلوی او نگذارد، چون که بدعادت میشود.
آن موجود یک روز بیشتر از زندگیاش نمیگذشت و هنوز نمیدانست چگونه روی احساسات نام بگذارد یا تشخیصشان دهد، ولی انگار شعلهای نامرئی در دلش او را به تکاندادن بالهها و چشمهایش وامیداشت.
قایق و اسکله، مثل دو دوست قدیمی، کف دست به هم کوبیدند و هاگرید که پیاده شد، قایق نفس راحتی کشید و کش و واکشی به هیکلش داد.
هاگرید جلو رفت و فنگ را با صیدش جلوی کافهی سه دستهجارو تنها گذاشت تا برود داخل و ادراری بریزد.
سگ شیشه را بو کشید. با پوزهاش قدری با آن ور رفت. چون کار هاگرید به طول انجامیده بود و برعکس بیشتر سگها، فنگ سگ چندان وفاداری نبود، شیشه را به دهان گرفت و به سمت مقصدی نامشخص به راه افتاد.
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۱۸:۳۸:۴۱
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...