هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (کدوالادر.جعفر)



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱:۰۴:۴۰ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#1
درودات فراوان.

محفلتون حیاط پشتی خوبی برا ایی گُسفندو ها ما داره! اگه یکم چمن ممن و گل مل و ایطو خرت و پرتو هایی بندازین وسط حیاط پشتی خیلی خوب میشه.

خلاصه ما میخواستیم بیایم وسط محفلتون خُد بچه ها بندری بریم!

پ.ن: ریموس کا! اگه یشبی گذشت و صابش مرلینی نکرده دیدم یه تار پشم ع گُسفندام کم شده زنگ میزنم اداره محیط بانی بریزن بالا وانت بیان مرلینتو بدن تو مشتت! مع هوا گُسفندامه دارم آقای مهتابی!

خوش برگشتی فرزندم.
ولی به نفعته فعلا تنهایی بیای تو، درسته ریموس خیلی باشخصیته و میتونی بهش اعتماد کنی، اما خب بعضی وقتا مارو هم نمیشناسه.
گل مل و پوست پرتقال و اینا زیاده بهشون خوش میگذره ولی یه تعداد علف دارویی تو باغچه حیاط پشتی هست که اگه خورده بشه برای گوسفندت که جادویی میشه خوبه ولی برای دوتامون دردسر میشه.
یه ارتش از گوسفندا با شخصیتا و مهارتای خاص... میدونی که.
بهرحال فعلا بفرما داخل تا ببینیم چیکار میشه کرد.


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱:۰۹:۲۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۱:۴۵:۵۱

ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۰۰ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#2
دارین شرایط مناسبی نداشت. او الآن چه می خواست و چه نه، قاتلی بی رحم و شکنجه گری خوفناک شناخته می شد. گرچه رفتارش به گونه ای بود که انگار از شکل کنونی پیشروی داستان زندگی اش لذت می برد؛ اما در اعماق قلبش ازینکه می دانست غم و اندوه فقدان پدر و مادرش همه ی این ماجراها را شروع کرد و دارین هیچ راه فرار دیگه ای غیر از انتقام نداشت، رنج می برد و عذاب می کشید.

مرگخواران هم شرایط مناسبی نداشتند. آنهایی که از این داستان خبر داشتند، لحظه به لحظه منتظر رسیدن پیک آسیب دارین به خود و حتی پیوستن اسمشان به کتاب "پرونده مرگخواران مرده" بودند. آنهایی هم که خبر نداشتند از این قاعده مستثنی نبودند. بلایی بر بلاد تاریکی نازل شده بود، که مقصر و غیر مقصر، بی خبر و باخبر، فاعل و مفعول و ناظر و منظور و در نهایت تر و خشک برایش فرقی نداشت.

ایزابل مک دوگال که بی خبر از همه چیز و همه جا، در اتاقش در عمارت ریدل نشسته و مشغول آینده نگری و پیشگویی های خودش بود، از آینده تاریک تر از جبهه ی تاریک خودش خبر نداشت. کمی آنطرف تر رکسان و هکتور، تازه از در ورودی به خانه رسیده بودند و با بحثی مضطربانه، پی راه حل مناسب و با کمترین آسیب می گشتند.

- من هنوزم سر پیشنهاد معجون خودم هستما.
- نه هکتور! پیشنهاد معجون تو خیلی مطمئن نیست. حتی ما اگه ازینکه معجونت عملی شه اطمینان کامل داشته باشیم، باز نمیفهمیم چجوری باید اونو به خورد دارین بدیم!
- پس چیکار کنیم؟ تنش این قضیه تمام وجودمو گرفته!

هم هکتور و هم رکسان، با اینکه از برخورد و در میان گذاشتن مسئله با ارباب تاریکی هراس داشتند، از این موضوع هم اطلاع داشتند که هیچ فرد دیگری قدرتمندتر و مطمئن تر از لرد ولدمورت پیدا نمیشود که بتواند از پس چنین شرایطی بر بیاید. آنها اگر به خودشان بود، هرگز لرد عزیزشان را درگیر چنین مسئله پرخطری نمی کردند. اما پاهایشان، انگار که فردی جدا از آنها بودند، راه اتاق لرد را پیش گرفته بودند.

به دم در اتاق لرد رسیدند. رکسان با نگاهی به هکتور فهماند کسی که باید از در زدن تا صحبت کردن، تمامی مسئولیت ها را به عهده بگیرد، خود اوست.

تق تق

هکتور به آرامی دو ضربه به در نواخت.

- ارباب! من و رکسان اجازه ورود میخوایم.

اما لرد اجازه ی ورود نداد. هکتور بار دیگر در زد و اجازه ورود خواست. اما مجوز ورود از لرد صادر نشد. هکتور و رکسان از صحبت با لرد ناامید شده بودند. غافل از اینکه لردی در اتاق وجود نداشت که برای ورود به آنها اجازه بدهد.


ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۰:۱۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
دادگاه عجیبی بود. نه فقط چون موضوع شکایت، گم شدن جیرجیرکی بود که مامان مروپ برای پخت آماده کرده بود. یا چون تام ریدل بدبخت، حشره ای رو که همه قبول دارن پختن و خوردنش بلا مانعه، از روی دلسوزی حشره رو نمک زده و نیمه برشته از پنجره فراری داده بود و مجرم شناخته شده بود. یا چون قاضی دادگاه فردی کریپی، سادیسمی و زاویه دار، به طوری که همیشه با نگاهی با زاویه 45 درجه بهت نگاه میکنه، بود.

همه اینها باعث شده بودن که دادگاه عجیب بشه، اما هنوز ویژگی های عجیب این دادگاه تموم نشده بودن. وکیلی که چند لحظه پیش بدلیل صحبت بدون اجازه در دادگاه مورد مواخذه قاضی قرار گرفته بود، آب دهانشو قورت داده بود، عرق پیشونیشو پاک کرده بود و سکوت اختیار کرده بود، تصمیم گرفت دیگه سکوت اختیار نکنه. به هرحال وکیل مامان مروپ بود و به جای حق الزحمه، کلی میوه و آبمیوه خورده بود و متعهد شده بود که از مامان دفاع کنه.

- جناب قاضی! اجازه دارم که صحبت کنم؟

الستور که دید وکیل به اشتباه خودش پی برده، لبخندش دندان نما شد و بدون اینکه کمی از شدت لبخندش کم کنه گفت:
- من از بانو گانت پرسیدم. ایشون اجازه منو داره. شماهم برای صحبت نیاز به اجازه ایشون دارید.
- مامان به هلوی چلوسیده مامان هلوی نچلوسیده داده که بیاد و از مامان دفاع کنه.

وکیل با چوبش، کمی پیشانی اش رو خاروند. خود وکیل یکی از همون ویژگی های عجیب دادگاه بود. وکیل قبلا چوپان بود و با لهجه صحبت می کرد، دور و برش پر از گوسفند بود و البته هیچ اطلاعاتی از وکالت سرش نمیشد. اما حالا نه لهجه داشت، نه خبری از گوسفند بود و...

- جناب قاضی و اعضای هیئت منصفه. ظهر یک هفته ی پیش، طی یک اقدام عمدی و از روی قصد و غرض، مجرم اقلام خوراکی موکل بنده رو دزدیده و پس از آن مفقود کرده. این اقدام موجب ضرر روحی، عاطفی و روانی به روحیات پاک و لطیف یک مادر شده. بنده طبق ماده 506 اساسنامه قضاوت شورای زوپس درخواست اشد مجازات رو خواهانم.

و کاملا از وکالت سرش می شد. وکیل جعفر بود. عجیب بود! نبود؟


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۰:۵۵:۲۹

ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵:۲۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
همونطور که آگلانتاین توی مطبش برای سرکیسه کردن بیمارای از همه جا بی خبر نقشه می کشید و مشغول ویزیت کردن بود؛ کمی اونطرف تر، جلوی در بیمارستان، جعفر با گله اش مشغول سرو کله زدن با نگهبان، جلوی در ورودی بود.

- برادر من! چندبار بگم؟ ورود هرگونه حیوان و جاندار به این بیمارستان ممنوعه!
- یع چشمام! اینا که حیوون نیستن! اینا ع صدتا جادوگر آدم ترن! مگه نه بچه ها؟

گوسفندان، مثل گروه سرودی که بهشون دستور شروع داده شده باشه، خیلی منظم و یکصدا و با هماهنگی بسیار خارق العاده، بعی سر دادن. جعفر با غرور سینه اش را حالت سینه کفتری جلو داد و به نگهبان گفت:
- دیدی؟

نگهبان که نمیتونست پنهان کنه که پش... براش جالب بود، جواب داد:
- حقیقتا عالی بود. ولی قانون برای همه یکسانه! این آد... گوسفندا نمیتونن بیان تو! مگه اینکه ماهیتشون عوض بشه!
- ماهیت؟ ماهیت دیگه چیزه؟!

نگهبان از اینکه قرار بود به چوپان ساده بیشتر توضیح بده، خیلی تعجب نکرده بود. ولی اینکه این مکالمه بیشتر از اونکه قرار بود طول بکشه، طول کشیده بود باعث شده بود کم کم صبرشو از دست بده. پس با بی حوصلگی جواب داد:
- یعنی واقعا آدم باشن، نه گوسفند! حالا یا خودت تنها برو تو یا برو بعدا بیا.

جعفر در بردن گله اش به داخل بیمارستان شکست خورده بود. اما ناامید نشد. باباش همیشه میگفت: شکست مقدمه، نه پیروزی! پس به فکر فرو رفت. خیلی فرو رفت. خیلی خیلی فرو رفت.

- برادر نمیخوای از جلوی بیمارستان بری؟

که صدای نه چندان گوش نواز نگهبان باعث شد دیگه ازین بیشتر فرو نره. شاید با خودتون بگید جعفر ایده ای کاسب نشد. درسته! ایده ای کاسب نشد، چون ایده، فروشی نیست. اما وقتی لباس فروشی گوچی ( GUCCI نه! GOWCHI، با تلفظی که نورالدین توی نون خ میگه!) رو روبروی بیمارستان دید، ایده ای به ذهنش رسید و گله اش را به آنجا هدایت کرد.

چند لحظه بعد، تمام گوسفندان جعفر کت و شلوار مارک دار به تن، ماسک مارک دار به صورت و عینک مارکدار به چشم، همه با مارک گوچی و بدون لحظه ای درنگ و با احترام کامل از کنار نگهبانی گذشتن. آنها حتی زحمت توی صف منتظر موندن رو هم نکشیدن و با احترام کامل به سر صف و پس از آن به درون مطب مشایعت شدن.


ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶:۰۷ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
توی کوله چند مداد و یه دفترچه وجود نداشت! حتی یه دست لباس اضافه و کرم دست و صورت هم وجود نداشت. درواقع اصلا هیچ چیز وجود نداشت و کامبیز که به دنبال یه موجود عجیب و غریب و جدید بود که باهاش یکم ماجرا درست کنه، تنها چیز عجیبی که به تورش خورد، خودش بود.

کوله مال خیرالله کدوالادر بود، که پدرش رو بپیچونه و بره با رفقای سال اولیش یه دوری بزنه. جعفر که گله اش رو به دشت های کنار هاگوارتز آورده بود تا حواسش به بچه هاش باشه و یه موقع به سرشون نزنه که چیزی غیر از کارمند وزارت، شغلی دولتی با حقوق و مزایای مکفی و بیمه بشن. چون بیمه خیلی مهمه! اما اون روز صبح وقتی خیرالله رو دید که خیلی مشکوک میزنه، ازش پرسید:

- کجا به امید مرلین؟ تو مَیِع الانه ای نباید داشتی درس میخوندی؟
- نه بابا! یعنی چرا! کولمو برداشتم با بروبچ بریم تو دشت. هم صفا، هم درس!

خیرالله درس رو دروغ گفته بود. اما مرلین وکیلی صفا رو راست گفته بود. درحالیکه داشت نوشیدنی کره ای سومش رو سر می کشید، صدای بع بعی از بیرون شنیده شد و قبل از اونکه صدا تموم بشه، در کافه با شدت زیادی کوبیده شد و مردی چوب بدست خودش رو نشون داد و یه راست، سر میز سال اولی ها رفت. با چوب بر سر خیرالله کوبید و گفت:
- مرلینت تو مشتات! ایطو درس میخونن؟

چوبش را زیر بغلش گذاشت. با یه دست گردن پسر و با دست دیگه کوله رو برداشت و جلوی در کافه، پسر رو به بیرون هل داد. زیپ کوله رو باز کرد و اون رو به سمت زمین، برای اینکه همه وسایلش بریزن، تکون داد. اما چیزی جز کامبیز، روی کف چوبی کافه نیفتاد. جعفر که از عصبانیت، چشماش چشمک زن شده بودن، کامبیز رو ندید که به سمت یکی از گوسفندا رفت و داخل پشمانش جا خوش کرد.

جعفر یقه خیرالله رو گرفت و درحالیکه اون رو به سمت بیرون می کشید، گفت:
- وقتی امشب تو یکی اع ایی سردابو ها هاگوارتز، کردنت تو گونی، میفهمی چطو باید درس بخونی.

در کافه رو پشت سرش بست و کامبیز و گوسفند رو در کافه جا گذاشت.


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۲۱:۴۸:۴۳

ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۷:۳۷:۴۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
#6
اسم: جعفر

فامیل: کدوالادر(KADVALEDER)

الان شاید خُد (خُد= با) خُدتون فکر کنید ایی که شد جعفر کدوالادر، اما خو چه فرقی میکنه مرلین بزنتون؟ شما بگیرین کدوالادر جعفر!

گروه: دردا بلاش هافلپاف!

لقب (لقب ها): کدو لای در، جعفر کدو، جعفر چُپون، جعفر بچپون!

ویژگی های ظاهری: سبیلی هیتل... چارلی چاپلینی، با کلاهی نمدی برروی سر و موهای کوتاه، ژاکتی با پشم شتر بر تن حتی در دمای 70 درجه، ابروان، چشمان، سبیل و موهای مشکی، شلواری به گشادی دلش بر پا. خیلی گشاد. خیلی خیلی گشاد. خیلی خیلی خیلی... و چوبی همیشه در دست.

کار: چُپونی( شما بچه تیرونیا بش میگین چوپان!)

حاج خانم (رابطه عاطفی): اقدس کدوالادر( دختر عاموم!) به بند تمبون آقام مرلین اِقع خاطرشه میخوام! ( رابطه آنها تا مرز طلاق و جدایی پیش رفته است.)

فرزندان: اولی به یاد پدرم مرلین بیامرز مش حمدالله کدوالادر، دومی به یاد ننه پدرم مرلین بیامرز گل نساء کدوالادر، سومی به یاد عموی پدرم مش خیرالله کدوالادر، چهارمی به یاد اونیکی عموی پدرم مش فتح الله کدوالادر، پنجمی هم که والا الان بچه 12 ساله داره بدون اسم می گرده، همیطو صداش میزنیم کُچه عو تا وقتی دایی پدرم عمرشو بده به شما به یادش اسمشو بزاریم مش همایون کدوالادر. اما مش همایون تو کورسه با *نتی!

تایپ: شارژر تایپ سی! گوشیم عَ ایی جدیدو هاس! اِقَع گوشیو طلاییه. به ارواح خاک پدرم! مش حمدالله یادم داده میرم تو ایی برنامه عویی شبیه کرَه زمینیه، بعد میزنم یه سایتویی میا بالا، بعد من میزنم یس، بعد اوو سایته خودش همش میگه یس، یس، یس. بعد مَع هرچی میزنم نو، نو، نو نمیره!

بوگارت: هِع! بوگارت چیزه؟ شما منه نمیشناسین؟ مع فقط عَ مرلین میترسم. بقیه چیزا عَ مَع میترسن.
- با زبون خوش نمیگی نه؟ معجون راستی رو بیارین.
- نه! نه! به آیات مرلین شکنجم نکنین! مَع چُپون بدبختیم. میگم به ریش مرلین. بوگارتم اقدسه. اقدس!

پاترونوس (طلسم محافظتی): یِع به کتاب مرلین اینا همش قرتی بازیه. ایکسپیکتی پیترینیم! هرکی اومد جلوت تیزیه ور میداری صورتشه میزنی!

مصاحبه کننده با نگاهی عاقل اندر سفیه به جعفر نگریست. جعفر که از ترس تارهای صوتی اش متحول شده، صورتش نیز غرق در عرق شده و رنگ خود را باخته بود. با صدایی زیر گفت:
- ببعیه!
- چی؟ دوباره بگو.
- ببعی.
- آها. ببعی!

جعفر صدایش را صاف کرد و ادامه داد:

- یِع ببعی چیه آقا؟ گُسفند! گُسفندم نی که. قوچیه! یه قوچ 100 کیلویی قُتُر(قُتُر= فربه، چاق) عزیزی! به کتاب مرلین میبینمش لذت عَ عمرم میبرم!

چوبدستی: یه ترکه اناری هَع. خَدم عَ درختی کندمش. یه یک، یک و نیم متری میشه. دادم ایی یارو گرگرویچ برام یه چوب نازی درست کرد. باهاش بچه هایه میزنم. گُسفندای هو میکنم. بعضی موقعا خُد همی کمرمه، پاهامه، مرلینگاهمه، جلوی مرلینگاهمه، خلاصه همه جایه خُد همی میخارونم! بقول خِیرو بابا اِقع فاز میده.



زندگینامه:

والا عارضم خدمت شریف انور منور نورانیتون که پدر ما، آقا حمدالله ننهه ماره (ننه مار نه! ننه ما. مادر من!) تو جنگلی میبینه. مادرم تعریف می کرد که اونموقع یسری آدم که کاه گِل بودن یا کاگل بودن؟ ماه گل بودن؟ درست تو یادم نی. خلاصه انداخته بودن اَرُدش.(= افتاده بودن دنبالش.) ایی شل ناموسا میخواستن ننه ماره شکار کنن. مرلین شاهده اگ ننه ما مارم بود نباید ایی کاره میکردن. مگه ننه مَع چیزیه که میخواستین شکارش کنین؟ به هرحال، پدر ما مث شیری نجاتش میده؛ حالا خودش به صدها روش غیر استاندارد بی ناموس میشه بماند!

هِچی. اوموقعا اسم ننه ما فلاور لاوندر بوده. که پدرم طی حرکتی مرلین ناپسندانه اسمشو فارسی میکنه و میزاره گل نساء. یعنی اسم مادرشه میزاره رو مادر مَع. یعنی مادر مَع گل نساءعه مادر پدرمم گل نساءعه. بعد، اونزمان که اطراف دهات ما هاگوارتز ماگوارتزی نبود که پروفسورا مرلین ماره بدن تو مشتمون؛ مادر ما جاهدانه و خودجوش توله های خُدشه به دندون میگیره و جادوگرشون میکنه. به همیی خاطر من و برادرم اکبر بچه مکتبی های جادو هستیم. البته خواهرمون نبود. ننم به خواهرمون میگُ فشفشه. بچه گنأزا اصلنم شیطون نبودا، اتفاقا خیلی دختر خانوم و آروم و مظلومویی بود. ولی مادرم بهش میگف فشفشه. منم نفهمیدم چرا؟

پدر و مادر ما اسم و فامیل ماره بین خودشون تقسیم کردن. فامیلمون، فامیل ننمون باشه و اسمامونو پدرمون بزاره. اسم منو گذاشت جعفر، اسم برادرمو گذاشت اکبر اما تو اسم خواهرم موند. تا اینکه یه جنگی شد. پدر مَع رفت جنگ. برگشت، اسم خواهرمو گذاشت سنگر! دلیلشم این بود که اگه ایی سنگرو نبود، 8 بار مرده بود! آخرشم به قولی که به ننم داده بود عمل نکرد و فامیل مایه گذاشت فامیلو خودش. لَنگو! ما شدیم جعفر لَنگو. جعفر لاوندر کجا؛ جعفر لنگو کجا؟ مَع به پدرم گفتم پدر مَع لنگو چیه؟ تو قبلا که لنگ میزدی بت میگفتن لنگو! نکُ ایی کاره خُد ما. به مَع گف حرف نزن بچه. برو پی بازیت!

آقا خلاصه زندگی ما همیطو به هزار و یک درد و بدبختی گذشت. دختر عاموم، اقدسُ به زور دادن بم. من اونو نگرفتم. او منو گرفت! همیطو گذشت و زد و... مادر ما مریض شد و افتاد گوشه خونه! به مَع وصیت کرده بود بعد ایکه مَع مردم، برین لندن. بابو! مرلین نیاره! وقتی به اقدس گفتم باید بریم لندن یَک شلافه بازی و لولی بازی درآورد. به کتاب مرلین، مرلینمو داد تو مشتام. آخه مادر مَع! مرلینت برا خودت، ایی چه وصیتی بود؟ خلاصه... زمینمو فروختم. گله امو فروختم. کلیه خودمو فروختم. کلیه اقدسو نفروختم، بجاش دو سه تا از دندونای شکستمو که اشتباهی خوردن به دمپایی اقدسو فروختم! زنده اییمو فروختم بار کردم طَرَ لندن.
الان ما تو روستای استمفرودیم. کور عَ دو چشم بشم، اِقع قشنگه که اصلا باباش بسوزه!

راستی... اینم بگم که چی شد فامیلیم شد کدوالادر! رفتم ثبت احوال ایی خارجکیا. گفتم اسم مایه بزنین شناسناممونو بدین. ایی کُچه عو توی همیجا دنیا اومد. به ما اقامت دادن. بعد آقا این یارو به مَع گف وات ایز یور نیم؟ منم که میدونید! انگلیسیم فول! خیلی مسلطم به زبان انگلیسی! زیاد! خارق الانگیز! فهمیدم که میگه شغلت چیه! گفتم آی اَم کدو داریم بالا ده! یدفعه یارو گفت وات؟ گفتم کدو... کدو بالا ده! یدفعه دوتا یس یس کرد و 7 تا شناسنامه داد زیر بغل ما! رفتیم خونه. دیدم تو شناسنامه زده کدوالادر جعفر!

***

شناسه قبلی: نیوت اسکمندر! جهت پیوستن به تاریخ!

دقت کنید نام جعفر حتما توی شناسه ام باشه! اصلا اون کدوالادرشم نبود، نبود! جعفرش باشه! جعفرش مهمه.
با تشکر.



———————
تایید شد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۷ ۲۲:۲۷:۵۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.