هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵:۲۵ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۸:۲۷
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 254
آفلاین
- وای نه! آخه این‌طوری که تا ناهار نمی‌رسیم خونه!
- بیچاره اون اوکمی شمالی‌ای که تخمش رو دزدیده‌ن! حتما خیلی ناراحته!
- پاتریشیا تو می‌تونی این پرونده رو برای باغ وحش حل کنی؟

این حرف جعفر باعث شد همه به پاتریشیا نگاه کنند. بعد وقتی که جعفر به حرفش ادامه داد، همه به او نگاه کردند.
- تو یه کارآگاهى و خیلی می‌تونی به ما کمک کنی. من مطمئنم می‌تونم مدیر باغ وحش رو راضی کنم استخدامت کنه، اما باید هردومون با هم بریم به دفترش. باشه؟

دوباره نگاه همه به پاتریشیا دوخته شد. پاتریشیا گفت:
- باشه، قبوله!

پاتریشیا به طرف جعفر رفت. جعفر گفت:
- عالیه! بقیه هم می‌تونن تا ما می‌آیم برن به رستوران باغ وحش. اونجا غذاهای خیلی خوشمزه‌ای داره.

همان‌طور که بقیه‌ى اعضای محفل به طرف رستوران می‌رفتند، جعفر پاتریشیا را به طرف دفتر مدیر باغ وحش راهنمایی کرد. آنجا اتاقی با پنجره‌های بزرگ و پرده‌های ابریشمی بود که میزی بزرگ از چوب براق انتهایش به چشم می‌خورد. پشت آن میز صندلی‌ای ماهاگونی بود که مدیر باغ وحش رویش نشسته بود.
- اوه، جناب کدخدا! چندوقت بود ندیده بودمتون!

جعفر گفت:
- سلام آقای مدیر. می‌خواستم درباره‌ی اون تخم اوکمی شمالی مفقود شده حرف بزنم. من یه کارآگاه خوب برای حل این پرونده دارم.

آقای مدیر سراسیمه پرسید:
- کی؟
- پاتریشیا وینتربورن!


کارآگاه فوق‌العاده‌ی وزارت سحر و جادو، در خدمت شما!

حل‌کننده‌ی همه‌جور پرونده، مسئله و معما؛ پاتریشیا وینتربورن!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲:۱۵:۰۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۳:۵۳
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 195
آفلاین
- ایول باغ وحش!
- جونمی جون!
- وایسا ببینم، منظورت چی بود که گفتی "دعوتین"؟ تو باهامون نمی‌آی؟

سیریوس به نکته خوبی اشاره کرد، که باعث شد خوشحالی بقیه فروکش کنه.

- یکی باید حواسش به خونه باشه .
- برو بابا جان، من هستم.

ریموس برگشت تا با پروفسور دامبلدوری که پشت سرش ظاهر شده بود مواجه بشه.
- ولی من برات بلیط گرفتم آلبوس!
- خب، اون حالا بلیط توئه. کارای نیمه تمومی تو خونه دارم. گلرت رو هم دعوت کردم به صرف چای.
- گلرت؟ چای؟
- اون جوری هم نگام نکن ریموس.
- سیروسعلی آخه؟
- گفتم بسه دیگه عه.

ریموس بس کرد و در حالی که داشت پیشبندش رو درمی‌آورد گفت:
- خب، مثل اینکه خودم باید ببرم‌تون. پاشین. پاشین آماده شین که زود بریم و برای ناهار خونه باشیم.

همگی، حتی جعفری که دوتا نون تافتون کامل تو دهنش چپونده بود، از سر میز به سمت اتاق‌هاشون شلیک شدن.

***


بعد از چالش‌های بسیار و فریادهای "چی بپوشم؟!" از اتاقای روندا، آلنیس، پاتریشیا، گابریل و جوزفین، بالاخره همه دم شومینه حاضر شدن تا به باغ وحش برن. دونه دونه با پودر پرواز به باغ وحش منتقل شدن و وقتی بالاخره آخرین نفر یعنی خود ریموس هم رسید، با حالت نمایشی‌ای تعظیم کرد و گفت:
- به اولین و مجهزترین باغ وحش هاگزمید خوش اومدین!

جعفر که به عنوان کدخدای هاگزمید بابت این جاذبه گردشگری احساس غرور می‌کرد، بادی به غبغب انداخت.

- اینجا با بیش از 200 گونه جانوری، یکی از بزرگ‌ترین باغ وحش‌های دنیای جادوگریه!
- پشمام!
- نگو پشمام، بگو چه جالب!
- پشمام چه جالب!

دخترا در حال ذوق بودن و پشت سر تور لیدرشون حرکت می‌کردن و گادفری هم از توی سایه دنبال‌شون می‌کرد تا عقب نمونه. جعفر هم همینطور تو مسیرشون به بعضی کارکنا تذکر می‌داد. این وسط، پوسترهای نمایش تسترال‌ها توجه الستور رو جلب کردن، و به سایه‌اش گفت که یادش بندازه برای نمایش، نیمه شب حتما سری به باغ وحش بزنه. سایه الستور هم لایکی نشون داد و یکی از پوسترها رو تو جیب کت سایه‌ایش گذاشت.

اول از همه سراغ بخش سمندرها رفتن که با استقبال خوبی مواجه نشد. البته، جز آلن و گابریل که سعی داشتن با بچه سمندرهای یخی حرف بزنن؛ که نتیجه‌اش شد قیافه پوکر جونورای بیچاره و درنهایت پرتاب قندیل‌های یخی به سمت اون دوتا تا دست از سرشون بردارن.
مقصد بعدی، قفس رنگینک‌ها بود. این دفعه تقریبا همه واکنش مثبتی نشون دادن؛ حتی سایه الستور دستش رو دراز کرد تا یکی از اونا رو ناز کنه، که با ضربه ناگهانی الستور پشت دستش، تو خودش جمع شد و سر جاش برگشت. فقط اون بود که گوشه‌ای وایساده و منتظر بود تا کار بقیه با این پرنده‌های زیادی ملوس تموم شه.

- پروفسور؟ کی می‌ریم پیش تک‌شاخا؟
- اینجا ققنوس هم دارن؟ می‌شه اونا رم ببینیم؟

ریموس در جواب اشتیاق و عجله اونا تک‌خنده‌ای کرد.
- هی! قدم به قدم. فکر کردم شاید بهتر باشه اونا رو برای آخر کار نگه داریم. اینجوری بیشتر مزه می‌ده، نه؟

قیافه بقیه، نشون می‌داد که روی این قضیه باهاش اتفاق نظر ندارن. ریموس سقلمه‌ای نثار پهلوی سیریوس کرد.

- آخ! چیز- درسته، حق با اونه. شاید حتی بعدش بریم و یکم هله هوله بخوریم، هوم؟

ریموس چشماشو تو حدقه چرخوند؛ ولی با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد. بقیه با سوت و جیغ، دور ریموس حلقه زدن و دوباره همه با هم راهی شدن.

حدود یه ساعت از حضورشون توی باغ وحش می‌گذشت که صدایی از بلندگوها توجه همه‌شون رو جلب کرد.
- بازدیدکنندگان گرامی، توجه بفرمایید. یک عدد تخم اوکمی شمالی مفقود شده. ضمن عذرخواهی بابت موقعیت پیش اومده، درهای خروجی از همین لحظه برای بررسی و پیدا کردن این گونه ارزشمند و کمیاب بسته خواهند شد. در صورت مشاهده سارق، به حراست اطلاع بدید و لطفا با مسئولین باغ وحش همکاری کنید. از صبر و شکیبایی شما ممنونیم.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷:۱۲ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۹:۵۴
از وسط دشت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
شـاغـل
مدیر شبکه‌های اجتماعی
پیام: 155
آفلاین
سوژه عوی جدیدو!


ریموس درحالیکه عرق کرده بود و چشماش تار شده بودن، نگاهی به ماه کامل و سپس به مدیر باغ وحش، که نزدیک می شد، انداخت. نفسش در سینه حبس شد و ناگهان کنترلش رو از دست داد.

فلش بک، 16 ساعت قبل، خانه گریمولد

صبح یه روز گرم تابستونی، همه اعضای محفل توی آشپزخونه گریمولد جمع شده بودن. ریموس درحال پخت پنکیک برای اعضا بود. همه مشغول خوردن صبحانه، در کمال آرامش و خونسردی بودن. به غیر از جعفر که هر لقمه اش یه نون بزرگ و کامل بود و تمام ذخیره نون محفل رو طی این مدت نصفه کرده بود. جعفر لقمه جدیدش رو، که اندازه کله اش بود، بالا گرفت و خواست توی دهنش فرو کنه که با نگاه پرسشگر جوزفین روبرو شد.

- واقعا میخوای کلشو یدفعه بخوری؟

جعفر که به راحتی مشغول جویدن نون بود چندین کلمه نامفهوم تحویل جوزفین داد. ناگهان مترجم محفل وارد شد و کاغذی تایپ شده به دست جوزفین داد و از کادر بیرون رفت. جوزفین متن تایپ شدهِ روی کاغذ رو بلند خوند.
- ته هنو منه نشناختی، جو!

و بعد به جعفر نگاه کرد که با لبخندی به نشانه تایید سر تکون می داد. جعفر خم شد و نون دیگری برداشت. همه اعضا طلبکارانه نگاهش کردن. حتی ریموس هم برگشته بود و نگاهش می کرد. جعفر اومد حرف بزنه، که چندین تکه از لقمه قبل که هنوز کامل نخورده بود از دهنش به بیرون پرتاب شد. پس حرف زدن رو بی خیال شد و انگشت اشاره ی دست چپش رو به نشونه "اشتباه می کنید" تکون داد. بعد نون رو به بیرون، جایی که گوسفنداش درحال چریدن بودن، پرت کرد. گوسفندا علوفه هارو ول کردن و به سمت نون حمله ور شدن.
جعفر بار دیگر با نگاهی حق به جانب سرش رو بالا و پایین کرد.

ریموس ماهیتابه به دست به سمت روندا برگشت. روندا که ناراحت شده بود گفت:
- حتما باز باید برم عسل بگیرم؟
- نه! برو اونور که نسوزی!

روندا آهانی گفت و از جلوی مسیر ریموس کنار رفت. ریموس روی صندلی نشست و ماهیتابه رو روی میز گذاشت. دستاش رو از شدت داغی ماهیتابه تکونی داد و سپس نگاهی به همه ی اعضا انداخت و گفت:
- برای تبریک ورود به اعضای جدید و هم اینکه یه وقتی باهم گذرونده باشیم، پروفسور به من گفته که یه سورپرایز براتون داشته باشم.

دست توی جیبش کرد و تعداد زیادی بلیط در آورد.
- همتون باهم دعوتین باغ وحش هاگزمید!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۴۱:۴۲
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۵۵:۰۶

Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۴۶:۳۴ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۹:۵۴
از وسط دشت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
شـاغـل
مدیر شبکه‌های اجتماعی
پیام: 155
آفلاین
پست پایانی


در همین حین که مرگخوارا، مشغول ترمیم کانون از هم گسیخته ی خانواده اسب های آبی بودن؛ جلوی در باغ وحش چندین کالسکه از بخش مراقبت از جانوران جادویی، مبارزه با مخدرات جادویی و اطلاعات و امنیت وزارت سحر و جادو به همراه تعداد زیادی کارآگاه و مفَتِّش آپارات کردن.

مسئول عملیات از کالسکه پیاده شد. دست راستش رو با دونات توش بالا آورد و فریاد زد:
- شروع کنید!

بلافاصله بعد از اعلام دستور، تمامی نیرو ها با فریاد به سمت دیواره و در ورودی هجوم آوردن. که موجب به بار اومدن مصدومات و خسارات زیادی شد و عملیات مدت کوتاهی پس از شروعش، لغو شد. اما با پا درمیونی مسئولین، تذکر به بی جنبه های عملیات ندیده و با توجه به اهمیت ماجرا عملیات دوباره و با شدتی کم تر شروع شد.

رئیس، دوناتش رو بالا آورد و گاز بزرگی به آن زد. اما بلافصله با درد بسیار تفش کرد و اعتراض کرد:
- حالا من حالم خوب نیست و یادم میره! شما نمیفهمین من دندونام پوسیده ان و دونات نمیخورم؟

سپس دونات رو به سمت دستیارش گرفت و با بی میلی و اکراه دونات رو به او تعارف کرد:
- میخوری؟
- آخ آره. یه هفتس با زنم دعوام شده و از خورد و خوراک افتدربلعا...

رئیس در حالیکه سعی می کرد، دستش رو که تا آرنج در حلق دستیارش فرو رفته بود، در بیاره، فریاد زد:
- یکم تعارف حالیت باشه. گشنه!

اما اوضاع داخل باغ وحش خیلی متشنج تر از این حرفا شده بود. مدیر باغ وحش که اوضاع رو وخیم دیده بود، دستور داده بود همه قفس هارو باز کنن تا یه بلبشویی ایجاد کنه و بتونه فرار کنه. بازدید کننده ها همه فریاد زنان دور محوطه باغ وحش میچرخیدن و حیوونا هم از فیل، که حالا کارش خیلی رونق گرفته بود، پف فیل گرفته بودن و اوضاع رو تماشا می کردن.

مرگخوارا هم که موقعیت رو فراهم دیدن، لرد رو راضی کردن که سرگرمی بسه و تا دستگیر نشدیم ازینجا بریم. لرد هم که ارباب بسیار نرم خویی بود، با دو سه تا کروشیویی که حواله مرگخواراش و حتی بازدیدکننده ها کرد، راضی شد که میتونن برن و به خانه ریدل ها آپارات کردن.

مدیر باغ وحش رو، درحالیکه کیسه های طلایی که نیکلاس بهش داده بود رو پشت سرش میکشید، با چندتا پریزاد رودولف پسند کنار در پشتی باغ وحش دستگیر کردن. وقتی کنار رئیس آوردنش، رئیس بلافاصله چکی زیر گوشش خوابوند و گفت:
- اینجا فقط من سوال میپرسم!
- باشه. من که چیزی نگفتم! بپرس.

مدیر لحظاتی صبر کرد که رئیس سوالاشو بپرسه. اما رئیس با حالتی پوکر به مدیر نگاه می کرد. ناگهان متوجه شد که باید سوال بپرسه. به دستیارش اشاره کرد و سرش داد زد:
- پرونده دست توئه! بیا بپرس!

دستیار جلو اومد و چک دیگه ای زیر اون یکی گوشش خوابوند.
- اینجا فقط من سوال میپرسم! نیکلاس فلامل کیه و تو چه ارتباطی باهاش داری!
- مالک باغ وحشه و اینجارو چند روز پیش خرید. من فقط براش کار میکنم.
- پس توهم باهاش توی قاچاق سنگ های جادوی مخدر همدستی!
- قاچاق؟

ناگهان رئیس و دستیارش، هردو، همزمان دو چک زیر دو گوش مدیر خوابوندن. سپس هردو بازهم همزمان گفتن:
- اینجا فقط ما سوال میپرسیم.

اما مدیر بیهوش شده بود و چیزی نشنید. جعفر که از آن طرف شاهد تمام ماجرا بود خنده ای کرد و گفت:
- هعی نیکلاس! تو که کیمیا گری بودی کا! نمیباس سر دو نخ سنگ مع ره مجبورم کنی که لوت بدم!

سپس چوبش رو از زیر بغلش برداشت و گوسفنداش رو به سمت دشت هی کرد.

پایان


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱:۵۲:۲۳

Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۵۵:۵۴ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 56
آفلاین
عده ای از مرگخوارا به فرماندهی رامودا سامرز، صاحب مدرک دکترای عشق شناسی به سمت شوهر اسب آبی رفتن.
رامودا چهره ای ترحم آمیز به خودش گرفت و دستش رو به آرومی پشت شوهر اسب آبی گذاشت.
-اسب آبی عزیزم! من می دونم الان توی چه وضعیتی هستی و چه غم جانگدازی بهت تحمیل شده. برای رهایی از این شرایط باید دل همسرت رو بدست بیاری.

شوهر اسب آبی با دست پهنش، صورت اشکبارش رو پاک کرد.
-ولی چجوری؟
-ساده‌ست. با یه نامه‌ی پر از جملات عاشقانه و یه شاخه گل رز کنارش، دوباره قلبش مال خودت میشه.

رامودا دستش رو روی زمین قفس کشید و اولین کاغذی که به دستش رسید، تحویل شوهر اسب آبی داد.
-اگه خودت بنویسی تاثیرش بیشتر میشه.
-ولی من نوشتن بلد نیستم!

رامودا حرف اسب آبی رو نادیده گرفت و منتظر موند تا شوهر اسب آبی نامه عاشقانه‌اش رو بنویسه.

بعد از نیم ساعت، شوهر اسب آبی عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و نامه رو به رامودا داد تا اونو به مامان اسب آبی بده.
-اول بخونش ببین خوب شده یا نه؟
-مهم نیست. هر چیزی که با چاشنی آتشین عشق انجام بشه، یقیناً خوبه.

امّا این بی‌دقتی رامودا، یکی از بزرگترین اشتباهاتی بود که انجام داد. وقتی نامه رو به همراه یه شاخه گل رز به مامان اسب آبی داد، اولش مامان اسب آبی ذوق زده شد که عجب همسرِ فداکاری داره که از غرور خودش گذشته و به قهر خاتمه داده؛ اما به محض باز شدن نامه، چند خط هیپوگریف تسترال دید و متاسفانه این پایان ماجرا نبود‌.
بر خلاف شوهر اسب آبی که کاملاً بی سواد بود، مامان اسب آبی مدرک تحصیلیش رو از دانشگاه مصر گرفته بود.
-وای خدای من! اینجا به زبان مصری نوشته شده تو خپل ترین و بی مصرف ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم! اینجا دیگه جای موندن نیست!

مرگخوارا باید به سرعت دنبال راهی می‌گشتن تا خرابکاری رامودا رو جمع کنن!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۸ ۲۰:۱۸:۲۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۴:۱۴ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
-این مسخره بازیا چیه؟ من میرم خونه‌ی بابام.
-

لرد و مرگخواران به بابا اسب آبی نگاهی انداختند. خیلی آشفته و غمگین بود. گویی زندگی خوبی که داشت فقط سیب پلاسیده‌ای بود که توسط یک اسب آبی خورده شده بود. دیگر امیدی نداشت. خسته و دل‌شکسته بود و باید چاره‌ای می‌اندیشید.
-عزیزم تو رو خدا نرو.

بابا اسب آبی به پای همسرش افتاد.
-من بدون تو هیچی نیستم. به یاد روزای خوب قدیم منو ببخش. بهم نگاه کن. دلت میاد این چهره رو ول کنی؟

مامان اسب آبی به چهره شوهرش نگاه کرد.
-
-
-

چاره‌ای نبود، مرگخواران دلشان برای بابا اسب آبی به درد آمده بود، پس او را به گوشه‌ای کشیدند و سعی کردند با او صحبت کنند.
-دیدی چی شد رودولف‌ جون؟ زندگیم به باد رفت. بدبخت شدم.
-والا به نظر من اتفاق خیلی بدیم نشد . میتونیم با همدیگه بریم سراغ کیسـ

رودولف سایه بلاتریکس را روی دیوار روبرویش دید که از پشت سرش یکی از اسب آبی‌ها را برداشته و به سمت او نشانه گرفته. از همین جا هم میتوانست چهره‌اش را تصور کند.
-والا نه داداش امیدوارم زندگیت بهتر شه به هرحال خدمت به همسر مهمترین وظیفه هر آدمه. مطمئنی سمت فساد نرفتی؟ باور کن نمیدونی این کارا چقدر زندگی آدمو نابود میکنه. خودم با چشمای خودم دیدم. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو.

حوصله لرد سر رفته بود و دلش میخواست ماجرای جدیدی تجربه کند. برای همین فرمان تازه‌ای داد.
-دستور می‌دیم اسب آبی مرد رو با اسب آبی زن آشتی بدید.

و اینطور شد که گروهی از مرگخوارها به سمت مامان اسب آبی رفتند تا او را منصرف کنند و گروهی دیگر شروع کردند به مشورت با بابا اسب آبی تا ببینند با چه چیزی می‌شود دل همسرش را به دست آورد.




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۸:۵۸ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
لرد سیاه نگاهی به حالت زار اسب آبی پدر انداخت .
گلوش رو صاف کرد و درحالی که به سمت مرگخواران برمیگشت گفت" ای لشکریان ولدمورت ما به شما دستور میدهیم جلوی اسب آبی مادر و بچه اش را بگیرید"
مرگخواران نگاهی به همدیگر انداختند و به طرف اسب آبی مادر خیز بداشتند .
یک قدم جلو نرفته بودند .. که مجبور شدند ده قدم به عقب برگردند .
اسب آبی مادر درحالی که از شدت خشم از سرش دود بلند میشد به مرگخواران نزدیک و نزدیکتر میشد"که برای من لشکر جمع میکنی؟..
کتی سرفه ی کوتاهی کرد و رو به اسب ابی مادر گفت"فکر میکنم خیلی عصبی باشید"
بلاتریکس دستش را روی شانه ی کتی گذاشت و زمزمه کرد"فقط فکر میکنی عزیزم؟.."
لرد درحالی که پشت مرگخواران ترسیده ایستاده بود فریاد کشید" شما واقعا از این اسب آبی میترسید..گفتم ما به شما دستور دادیم او رابگیرید.."
اسب آبی مادر لبخند عصبیی زد درحالی که به اسب ابی پدر نگاه میکرد به لرد اشاره کرد و گفت"اینم دوست توئه دیگه..همتون مثل همیدد"
اسب آبی پدر زمزمه کرد"هرچی تو بگی عزیزم"
و با هر قدم نزدیک شدن اسب آبی مادر یک فدم عقب میرفت
البته ناگفته نماند مونیکا یا همون اسب آبی کوچک درحالی که با لذت پشت مادرش سیب میخورد برای پدرش دست تکون میداد
اسب آبی پدر ترسیده گفت"چرا انقدر دشمنی؟ عزیزم حلش میکینم "
اسب آبی مادر سر تکون داد"که اینطور.."
ناگهان با خشم به طرف اسب آبی پدر حمله ور شد.
مرگخواران برای اینکه مورد خشم اسب آبی مادر قرار نگیرند هرکدام خودشان رو به طرفی پرت کرده اند.
و حالا..
فقط اسب آبی پدر مانده بود و لرد سیاه
لرد سیاه آب دهانش را قورت داد و درحالی که با خشم به افرادش چشم غره میرفت با اکراه لب زد"البته که..این حرکات..درواقع..در شان..یعنی در شخصیت..و در بزرگی شما نیست.."
اسب ابی پدر هم با حرکت سر با حرف های لرد سیاه موافقت کرد
و هیچکس فکرش رو نمیکرد که اسب آبی مادر از خجالت سرخ شود

..


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۷:۴۷:۲۹ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
پیام: 292
آفلاین
- خانمی تو ام؟!

شوهر اسب آبی زگیل دار، به نشانه تاسف سری تکان داد. آهی از سر ناامیدی کشید و به سمت کاناپه سنگی کنار استخر رفت. لحظات سختی را سپری میکرد. روی کاناپه سنگی نشست و دستانش، سرش را احاطه کردند. اگر چند ثانیه دیگر می گذشت، شاهد سکانسی غمگین و پخش آهنگ دِپ توسط گروه موسیقی باغ وحش بودیم.

- واقعا که! دارم میرم اون بچه رو جمع کنم، مدرسش رو دوباره پیچونده!

بابا اسب آبی، لرد و مرگخواران به پشت سرشان نگاه کردند . اسب آبی کوچکی در گوشه قفس همانطور که کیف و لباس فرم مدرسه اش به گوشه دیگری پرت میکرد، برای آنها چشمک زد.

- خانمی منو ببخش! خیلی زود قضاوتت کردم.

موسیقی بیکلامی پخش شد. نگاه تمامی افراد حاضر در صحنه روی مامان اسب آبی خیره شد. سکانس حال و هوای " شاید برای شما هم اتفاق بیفتد " و " کلید اسرار " را به خود گرفته بود.
- وقتی دست بچه رو گرفتم و رفتم خونه بابام، اون موقع حالیت میشه کی و کجا باید قضاوت کنی.

شاعر می فرماید" یه سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به مردم". مفهوم جمله قبلی هنوز در ذهن خواننده گرامی ثبت نشده بود که مامان اسب آبی زگیل دار دست بچه اسب آبی را گرفته و به خانه پدرش رفت
.
- چرا رفتی؟ چرا؟! من بیقرارم.

بابا اسب آبی همانطور که بر سر خود میزد، دیالوگ بالا را چند بار با ناله و فغان بسیار تکرار کرد. لرد و مرگخواران به عنوان مراقبین اسب های آبی هم که شده باید برای بابا اسب آبی کاری میکردند.


پ. ن: در دنیایی که یک اسب آبی شکست عشقی میخورد و بچه اش به مدرسه میرود، قهر مامان اسب آبی نیز یک امر عادی است.



~ only Raven ~


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 454
آفلاین
لرد سیاه، دریافت که منظور مرگخوار ملعون از موتو موتو، اسب آبی هیکلی بود که زگیل های سیاه و دندان های خرابش، او را زیبا تر از آنچه بود میکردند. و حال، در حال دویدن به سمت لرد سیاه بود.
- این چیز را متوقف کنید! دارد به سمت ما حمله ور میشود!

در آن لحظه، لینی سعی کرد چیزی بپراند.
- اربابا، بس با ابهتین، همه عاشقتون می...
- یعنی در حدی هستیم که اسب آبی عاشقمان میشود؟

نگاه ها از اسب آبی در حال دویدن گرفته شد. همه، منتظر ضد حمله ی بلاتریکس برای دفاع از لرد سیاه بودند؛ تا اینکه کتی نیز، تصمیم گرفت چیزی بپراند.
- ارباب، اما فکر کنم شوهر اسب آبیه ازتون عصبانیه ها!

نگاه همه به سمت شوهر اسب آبی زگیلی برگشت که اصلا از رفتن همسرش به سمت لرد سیاه، خوشحال نبود.



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۹:۴۹ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۴:۴۳ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳
از تارتاروس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 251
آفلاین
خلاصه: مرگخوارا نصف شب از باغ وحش هاگزمید بازدید میکنن و به صورت اتفاقی توی یکی از قفسا گیر میوفتن، و صاحب باغ وحش اونارو برای به دست آوردن بازدید بیشتر نگه میداره، مرگخواران و لرد سعی میکنن به روش های مختلف فرار کنن اما موفق نمیشن. رئیس باغ وحش اونهارو توی قفس میمون ها میگذاره تا ادا در بیارن اما چون نا موفق بودن میندازتشون توی قفس اسب های آبی یا همون(هیپو) تا تنبیه بشن.
---


-این است سرانجام کسی که بی شمار کشتار کرده.

کتی این را گفت در حالی که داشت با مسواکی که اندازه ی یک بیل بود و رویش اندازه ی یک قابلمه خمیر دندان ریخته بود توی دهان اسب های ابی را تمیز میکرد.

کراب داشت برای اسب ها زیر ناخن شان را تمیز میکرد و لاک میزد. رودولف از زیر اسب های ماده بازدید میکرد تا سلامت شان را بررسی کند که یک اسب نر غول پیکر به طرف او دوید و چنان محکم به او ضربه زد که رودولف پرت شد و با سر تو پشتِ یک فیل فرود آمد. هر کدام از مرگخوار ها به کاری مشغول بودند جز لرد ولدمورت که ردای خودش را درآورده بود و توی استخر پریده بود و جلویش روی یک سینی شناور انواع و اقسام نوشیدنی ها و بستنی ها در لیوان های از جنس پوست نارگیل ریخته شده بود و بلاتریکس هم خیلی داف طوری کنار دست لرد نشسته بود و با هم پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند.

اسکورپیوس که تا ان لحظه در حال خالی کردن بارِ چمن و جلبک از کامیون برای ناهار اسب ها بود، برای استراحت به سمت لرد اومد و خواست یک لیوان از نوشیدنی هارو برداره که لرد به او چشم غره رفت و دستش را کوتاه کرد.

-ارباب...فک کنم موتو موتو از شما خوشش اومده.

لرد ولدمورت تا میخواست بپرسد که موتو موتو دیگر چه خری است؛ سایه ای از زیر آب سر بر آورد و همینطور که بلند تر میشد و آب از روی سرش روی هیکل عضلانی اش میریخت به لرد نزدیک تر میشد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.