هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱
#1
بدلیل اختلافایی که مرگخوارا توی انتخاب گروه داشتن، کلاه اونارو گروهبندی نکرده بود؛ پس دستشون توی انتخاب شخصیت باز بود.

-بیاین برای زنده نگه داشتن یاد لینی یه شناسه با اسمش بزنیم!
-نه خیر! به نظرم تنوع طلب باشیم. دنبال یه شخصیت ساحره جدید می گردیم... ساحره ای که نمی‌شناسیمش!
-نظرتون چیه از ترکیب این دو ایده استفاده کنیم و برای زنده نگه داشتن یاد رودولف یه شناسه با اسمش بسازیم؟

حرف بلاتریکس سنگین بود؛ برای همین مرگخوارا ده دقیقه سکوت پیشه کردن و کمر رودولف هم از سنگینی حرف بلاتریکس شکست!

بعد از سکوت نسبتاً طولانی مرگخوارا، دوباره همه دور لپ تاب جمع شدن و از اونجایی که هیچ ایده ای برای انتخاب شخصیت نداشتن، شروع کردن به آسانسور بازی توی تاپیک لیست شخصیت ها!

-بیاین دنبال یه شخصیتی باشیم که ویژگیای مشترک همه مون رو داشته باشه. اصلا مگه دامبلدور اسمش این همه طویل نیست؟ خب ما هم اسممون رو می‌ذاریم "بلاتریکس سدریک پیتر تام پلاکس اسکورپیوس لسترنج دیگوری...

بلاتریکس تقی توی سر گوینده حرف کوبید!
-آخه چنین اسمی داریم توی لیست؟! شخصیتای ساختگی تایید نمیشن!

انتخاب شخصیت مرگخوارا مثل گروهبندیشون سر دراز داشت!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
#2
-آخه چرا یه پیرمرد باید اینقد به یه داکسی وابسته باشه... مرلین داده داکسی! تازه توی حموم خونمونم زیاده.

کریم غرولند کنان برگایی که از درخت پایین افتادن رو به امید پیدا کردن دنگ، زیر و رو می‌کرد.

کریم هر جایی که احتمال می‌داد رو گشت. روی تنه درختا رو با دقت چک کرد، تخته سنگا رو به سختی تکون داد و زیرشون رو نگاه کرد، حتی تک تک لاکپشتارو از روی زمین بلند کرد تا شاید زیر بدنشون دنگ رو پیدا کنه! این وسط هم چند باری گیاه تله شیطان براش زیرپایی گرفت و با سر زمین خورد و لعنت فرستاد به روح دنگ!
-یعنی اگه این سوسکه رو پیدا کردم با دستای خودم می کشمش!
-غر نزن و زودتر پیداش کن که کلی کار داریم!

جستجو بی نتیجه بود؛ اما کتی مثل روح دنبال کریم راه افتاده بود تا مبادا دست از کار بکشه. آخرین جایی که امکان داشت دنگ رو داخلش پیدا کنه، محوطه کلبه هاگرید بود.

بالاخره کریم دنگ رو نزدیک قفس هیپوگریف ها، در حالی که با دوستش که یه سوسک سرگین بود در حال غلت دادن یه سرگین بودن، پیدا کرد.

-من به این رژیم غذایی عادت ندارما!
-نگران نباش! بهش عادت می کنی.

کریم صورت سبزش رو به سمت کتی برگردوند و با انزجار گفت:
-فکر نکنم لادیسلاو دیگه چنین حشره ای رو بخواد.



پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: ستاد انتخاباتی پلاکس بلک
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱
#3
سلام!
توی این ستاد، تابلوهای نقاشی زیبایی نصب شده بود. احساساتمو برانگیختن.

اگه توی خیابون برای بچه ها ایستگاه نقاشی با لوازم نقاشی رایگان بزنین، اونا خیلی خوشحال میشن. در این صورت منم رای میدم!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱
#4
عده ای از مرگخوارا به فرماندهی رامودا سامرز، صاحب مدرک دکترای عشق شناسی به سمت شوهر اسب آبی رفتن.
رامودا چهره ای ترحم آمیز به خودش گرفت و دستش رو به آرومی پشت شوهر اسب آبی گذاشت.
-اسب آبی عزیزم! من می دونم الان توی چه وضعیتی هستی و چه غم جانگدازی بهت تحمیل شده. برای رهایی از این شرایط باید دل همسرت رو بدست بیاری.

شوهر اسب آبی با دست پهنش، صورت اشکبارش رو پاک کرد.
-ولی چجوری؟
-ساده‌ست. با یه نامه‌ی پر از جملات عاشقانه و یه شاخه گل رز کنارش، دوباره قلبش مال خودت میشه.

رامودا دستش رو روی زمین قفس کشید و اولین کاغذی که به دستش رسید، تحویل شوهر اسب آبی داد.
-اگه خودت بنویسی تاثیرش بیشتر میشه.
-ولی من نوشتن بلد نیستم!

رامودا حرف اسب آبی رو نادیده گرفت و منتظر موند تا شوهر اسب آبی نامه عاشقانه‌اش رو بنویسه.

بعد از نیم ساعت، شوهر اسب آبی عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و نامه رو به رامودا داد تا اونو به مامان اسب آبی بده.
-اول بخونش ببین خوب شده یا نه؟
-مهم نیست. هر چیزی که با چاشنی آتشین عشق انجام بشه، یقیناً خوبه.

امّا این بی‌دقتی رامودا، یکی از بزرگترین اشتباهاتی بود که انجام داد. وقتی نامه رو به همراه یه شاخه گل رز به مامان اسب آبی داد، اولش مامان اسب آبی ذوق زده شد که عجب همسرِ فداکاری داره که از غرور خودش گذشته و به قهر خاتمه داده؛ اما به محض باز شدن نامه، چند خط هیپوگریف تسترال دید و متاسفانه این پایان ماجرا نبود‌.
بر خلاف شوهر اسب آبی که کاملاً بی سواد بود، مامان اسب آبی مدرک تحصیلیش رو از دانشگاه مصر گرفته بود.
-وای خدای من! اینجا به زبان مصری نوشته شده تو خپل ترین و بی مصرف ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم! اینجا دیگه جای موندن نیست!

مرگخوارا باید به سرعت دنبال راهی می‌گشتن تا خرابکاری رامودا رو جمع کنن!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۸ ۲۰:۱۸:۲۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
#5
اسم:
رامودا سامرز

گروه:
هافلپاف!

ویژگیهای ظاهری:
موهای صورتی رنگی داره که به نوع خودشون غیر طبیعی هستن، با این حال به نظر خودش رنگ موهاش کاملاً به شخصیتی که داره می خوره. لباس دو تکّه ای می پوشه که نصفش آبی و نصف دیگه اش زرده. چشمای آبی و نافذی داره که گفته شده سنگ ترین دل ها رو به رحم آورده حتی!
شایعه شده که توی چشماش آسمون وجود داره و این آسمون دائما بارونی می شه و بعضاً باعثِ سیل!

ویژگیهای اخلاقی:
رامودا، بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کنین احساساتی هست و به راحتی اشکش در میاد؛ احتمالاً روز و شب دیدنِ فیلم هندی این بلا رو سرش در آورده!

یکی دیگه از چیزایی که اون رو متفاوت می کنه، اینه که رامودا تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گه! همیشه صادقانه کل حقایق رو صاف می ذاره کف دست ملّت، شاید علت این کارش اینه که از دردسر متنفره و راستگویی باعث میشه که بعداً بخاطر دروغایی که گفته به دردسر نیفته، به هر حال ماه پشت ابر نمی مونه!

از دیگر خصوصیات این دوست عزیز، جوگیر بودنشه؛ مثلاً یه روز که داشت توی خیابون راه می رفت ، یه مرگخوار و اُبهتش رو دید و با تمام وجودش تصمیم گرفت که مرگخوار بشه. آخه آدم عاقل، تو با این روحیه لطیفت می خوای چوبدستی بگیری دستت به مردم آواداکدورا بزنی؟!
همچنین رامودا خیلی پر رمز و راز و شهودی هست و همواره در تلاش هست که معانی پشت حرکات ملّت و حرفاشون رو کشف کنه؛ که خب معمولاً این کارو اشتباه انجام می ده و حتی اگه شما قصدتون از کار یا حرفتون خیرم باشه، ایشون اشتباه برداشت می کنه.
به علّت اینکه دائما نگرانِ اینه بلایی پیش بیاد یا اینکه همیشه سنگِ بقیه رو به سینه می زنه، دائما مشکلات گوارشی داره و معمولاً بالا میاره.

لازم به ذکره که حتی بالا آوردنِ ایشونم به یه انسانِ معمولی نرفته! چون روح و جسم انسان شدیداً به هم وابسته ان، روحیه لطیفش باعث شده که استفراغش رنگین کمونی بشه!

لقب:
نازک صورتی! یه چیزی از نازک نارنجی بدتر و داغون تر!

چوب دستی:
چوب درخت هلو، مغز پر فلامینگو به طول 26 سانتی متر، انعطاف پذیر

توضیحات بیشتر:
رامودا یه جادوگر اصیل هستش که در سن یازده سالگی، بیش از صد بار براش نامه هاگوارتز اومد، ولی ایشون هر بار فکر می کرد که این یه شوخی بی رحمانه از طرف دوستای قدیمیش هست و گریه کنان تک تک نامه ها رو پاره می کرد؛ به طوری که توی این کار رکورد زد .
نهایتا یه دسته جغد از توی پنجره خونه شون اومدن داخل و هر کدوم گوشه ای از لباسش رو گرفتن و پرتش کردن توی کوچه ی دیاگون !
حالا که دیگه راه برگشتی وجود نداشت، ایشون با ترس و لرز یه چوبدستی گرفت و رفت هاگوارتز.

از وقتی رفت هاگوارتز، اوضاع تغییر کرد؛ رامودا که با کوچکترین بهونه ای اشکش در میومد، گاهاً از آسمونِ توی چشماش رعد و برق یا سیلی ایجاد می شد و دردسر درست می کرد!

به نظرش لرد و مرگخوارا خیلی احساساتی، مهربون و خوش قلب هستن و براشون احترام خیلی زیادی قائله!

اوضاع همینطور گذشت و الان رامودا زیر سایه ننه هلگا و ارباب به زندگی کردن ادامه می ده.
---
گورکنمو گم کردم. یه گورکن می دین ببرم ازش نگهداری کنم؟
خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۷ ۱۳:۰۲:۳۷

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#6
رامودا دوان دوان از بین جمعیت جادوگرا بیرون اومد و به سمت مردم انقلابی رفت.
-جونمی جون! همیشه دوست داشتم مدل بشم؛ مخصوصا حالا که پای امر به معروف و نهی از منکر وسطه!
-این بلند بلند حرف زدن در شان شما نیست... خواهرم؟ علاوه بر پوشش مناسب برای جسم، باید پوشش مناسب برای روحتونم وجود داشته باشه.

مرد انقلابی قبل از اینکه چادر رو سَرِ رامودا کنه، دوباره با تردید به رامودا خیره شد تا مطمئن بشه که اون خواهرشه یا برادرش.

امّا هر چی بیشتر فکر می کرد، گیج تر می شد!
موهای صورتی رنگِ رامودا، به مرد می گفتن که اون مونثه و جثه اش به مرد می گفت که اون مذکره!

مرد که چاره ای نمی دید، تصمیم گرفت از رامودا جنسیتش رو بپرسه.
-ببینم... تو مذکری یا مونث؟ چادر پوشیدن برای مردا مکروهه ها! نکنه منافقی؟

رامودا نمی خواست چنین شانسی برای یک مدل اسلامیِ بزرگ شدن رو به این راحتی از دست بده؛ برای همین شروع کرد به انکار کردن جنسیتش.
-من؟ مونث هستم دیگه... معلوم نیست؟

مرد برگشت و به سمت انقلابیا رفت تا نظر اونارو درباره جنسیت رامودا بپرسه... اگه مونث بود که چه بهتر؛ اما اگر مذکر بود باید اون رو نهی از منکر می کرد!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#7
رزرو!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#8
آرکو مثل دونده های حرفه ای، کمی عقب رفت و سپس با سرعت زیاد به طرف راه پله رفت تا بره طبقه بالا و گابریل رو برای ایوا بیاره.

وقتی به طبقه بالا رسید، گابریل سرش رو برگردوند و با لبخندی شیطنت آمیز، به آرکو نگاه کرد.
-کاری داشتین؟
-چیزه... آهان! تا وزیر نیومده و جفتمون رو تبدیل به دابل برگر با سس اضافه نکرده، بیا و کاری کن که فقط یکیمون بمیریم!

لبخند شیطنت آمیز گابریل، کم کم داشت ترسناک می شد.
-جالب شد! یعنی خودم رو فدا کنم تا تو خورده نشی؟

آرکو که داشت به گابریل مشکوک می شد و می ترسید گابریل اونو به عنوان طعمه به ایوا بده، ناگهان فکر بکری به سرش زد؛ کیف حاوی بطری های وایتکس رو از دست گابریل قاپید و دوان دوان به سمت طبقه پایین رفت!
-اگه می تونی منو بگیر!
-وایسا ببینم!

نقشه ی آرکو داشت عمل می کرد! گابریل با سرعت دیوانه واری داشت به قتلگاه نزدیک می شد.

بعد از اینکه آرکو و گابریل به طبقه ی پایین رسیدن، آرکو پشت مروپ مخفی شد و در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
-طعمه ی بعدی حاضره بانو!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
#9
سلام وزیر جون!
منم آمادگی خودم رو اعلام می کنم.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: تولد هجده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
#10
مبارک باشه جادوگران جون!
انشالمرلین سایه‌ت مستدام باشه بالای سرمون. :))


پسره ی خاله زنک!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.