بلاخره قطار توقف کرد و سوت بلندی کشید. مردم سریع از کابینها شروع به خارج شدن کردند. آستریکس به تنهایی در یکی از کابینها حضور داشت. طولی نکشید که چمدون خودش رو اماده و و پشتسر بقیه مسافرین در واگن قطار شروع به حرکت کرد.
ایستگاه نسبتا خلوتی بود. آستریکس به محض پیاده شدن سرش رو بالا گرفته و به آسمان شب نگاه میکنه. آسمانی صاف و ستارههایی درخشان، بنظر شب آرامش بخشی میومد. سپس قدمهاش رو آروم و استوار برمیداره. با چشمهاش دنبال شخصی میگرده، کارل فردی بود که طبق قرار باید آستریکس رو از ایستگاه قطار تحویل میگرفت.
به محض وارد شدن به ساختمان ایستگاه قطار، از گوشه ساختمان، فردی که یک روزنامه دردست، کلاه تریلبی روی سر و یک پالتو بلند به تن داشت به میلهای که کنارش بود تکیه کرده بود. یک میله که بالای آن پرچمی به رنگ قرمز و دایرهای که یک صلیب شکسته در وسطش خودنمایی میکرد.
آستریکس با چشمان تیزبین خودش بلافاصله اون شخص رو میشناسه و به سمتش حرکت میکنه. با نزدیکتر شدن صدای قدمهای آستریکس مرد که حالا کارل نام داشت با پایین دادن روزنامهاش متوجه حضور آستریکس میشه و با لبخندی که روی صورتش گشوده میشد با دستان باز به سمت آستریکس قدم برمیداره...
- Hallo, mein Hirschfreund. Willkommen.
- درود کارل. ممنون که برام اومدی. میبینم سرت حسابی توی روزنامه گرم بوده.
- همینطوره آستریکس. میدونی اوضاع جبهه غرب، شرق دیگه مثل سابق نیست. با اینکه روزنامه امروز صبح اخبار جدیدی منتظر کرده و نوشته همهچیز خوب پیش میره، اما مشخصه که اوضاع فرق کرده.
- البته، مگه توش چی نوشته؟
ژوسف قسمت اخبار جنگ روزنامه رو به سمت آستریکس میگیره. آستریکسهم خم میشه و نگاه کاملی بهش میندازه. متن روزنامه این چنین بود...
نقل قول:
(اخبار تازهٔ درسدن(Dresden) – شمارهی ۹ فوریه ۱۹۴۵)
در حالیکه جبهههای شرقی همچنان شاهد نبردهای سنگین هستند، نیروهای ما با شجاعت بینظیر در برابر سیل بیامان بلشویکها مقاومت میکنند. فرماندهی عالی ارتش اعلام کرده است که واحدهای ورماخت در نزدیکی لائوبان و گورلیتز دشمن را به عقب راندهاند و روحیهٔ سربازان همچنان استوار است.
وزیر تبلیغات، دکتر گوبلز، امروز در پیام خود به مردم رایش تأکید کرد که درسدن و شهرهای فرهنگی ما در برابر حملات هوایی دشمن نیز پابرجا خواهند ماند. او گفت: «فرهنگ آلمان در آتش نمیسوزد؛ زیرا ایمان ما به پیشوا و میهن از فولاد است.»
با این حال، مقامات شهری از شهروندان خواستهاند تا در صورت شنیدن آژیر هشدار، فوراً به پناهگاههای مشخصشده مراجعه کنند. مراقبت و نظم، نشانهٔ وفاداری به رایش است.
(ویرایشگر: Otto Krüger)
- میبینی آستریکس؟ امیدوارم پیشوا بازهم از اون نبوغ جنگیش استفاده کنه و مثل قبل خبرهای پیشروی ارتشمون به سمت مسکو رو بشنویم.
- منم امیدوارم همهچیز بر وفق مراد پیش بره کارل. خب، میتونی من رو به محل اقامتم راهنمایی کنی؟ مسیر دراز باعث شده نیاز به استراحت کنم.
- اوه البته، آقای موتشمان (Martin Mutschmann) خودشون شخصا سفارش شمارو به من کردند. ایشون ذکر کردند که شما و دوستان ما ملاقات مهمی رو قراره داشته باشید، هرچند از گفتن جزئیات پرهیز کردند، اما شخصا امیدوارم ملاقات و اقامت خوبی رو در شهر درسدن داشته باشید.
کارل یک جوان پر انرژی بود، پوستی روشن با موهای بلوند مرتب. مشخصا نسبت به یک جوان آلمانی غرور ملی زیادی توی خودش حفظ کرده بود.
کارل، آستریکس رو به سمت خودرویی که باهاش اومده بود راهنمایی کرد. یک هورخ (Horch) مدل 830bl. آستریکس وارد خودرو شد و بلافاصله بعد از سوار شدن خود کارل خودرو به راه افتاد.
خودرو به آرومی از توی خیابانهای شهر رد میشد و آستریکس به ساختمانهای خوش ساخت و تاریخی شهر نگاه میکرد. شهری که توی اون دوران تاریخی برخلاف شهرهای دیگه نه نظامی بود و نه صنعتی بلکه یک شهر هنری و تاریخی. حتی توجه آستریکس به معماری زیبای کلیسایی که مشغول گذر از آن بودند نیز معطوف شد... کلیسای فراونکیرشه (Frauenkirche)، یک کلیسای قدیمی و بسیار زیبا بود.
فردای آن روز آستریکس با لباس رسمی و پالتو بلندی آماده شده بود. وقتی از اقامتگاه خودش بیرون اومد. کارل رو دید که با خودرو مقابلش ایستاده بود. وقت را تلف نکردند و هر دو سوار شدند. کارل بدون وقت تلف کردنی به سمت میدان آلت مارکت (Altmarkt) حرکت میکرد. در نزدیکی میدان، یک ساختمان آجری با نمای نئوکلاسیک و پرچمهای قرمز حزب با صلیب شکسته روی سردر با اسم بزرگی که روی تابلو آن نوشته شده بود Gauhaus Sachsen یا، خود آستریکس ترجیح میداد همان دفتر حزب خطابش کند. ساختمانی شیک و در عین حال خوفناکی بنظر میرسید. آستریکس و کارل هر دو پس از پارک خودرو پیاده و با راهنمایی خود کارل وارد ساختمان شدند.
- جناب آستریکس، طبقات بالا دفتر کار آقای موتشمان و کارکنانش هست؛ طبقات پایین مخصوص جلسات حزبی، بخش تبلیغات و دپارتمان جوانان نازی. لطفا از این سمت، آقای موتشمان منظر شما هستند.
در طبقهی سوم ساختمان گائوهاوس زاکسن، جایی که پرچم سرخ با صلیب سیاه از پنجرهها آویزان بود، صدای خشخش کاغذها با تپش قلب ساعت دیواری یکی میشد. مارتین موتشمان پشت میز بلوطیاش نشسته بود، سیگار برگ روشنی میان انگشتانش دود میکرد، و افسران حزبی در برابرش ایستاده بودند. جلسهای محرمانه در جریان بود. حتی کارل از ورود خود به اتاق خودداری کرد.
آستریکس به تنهایی وارد اتاق شد. افسران ارتشی که هرکدوم با هویت آستریکس باخبر بودند، نگاههای سنگین و عجیبی داشتند. البته از نظر آستریکس حقدار بودند.
مارتین بلاخره از جاش بلند شد. سلام جدی و خوشآمد گویی رسمی به آستریکس کرد و بلافاصله به اصل مطلب رفت...
- آقای آستریکس. طبق هماهنگیهایی که بین دنیای ما و شما از قبل شده. میدونید که ما از هویت شما باخبر هستیم، شما یک جادوگر و یک... خونآشام هستید...
بلافاصله بعد از دراومدن کلمه خونآشام چندین از افسرها سریع روی سینهخودشون صلیب ترسیم کردند و زیر لب چیزی گفتند...
- پیشوا شخصا تاکید داشتند که این مسئله و جلسه، دورتر از منطقه جنگی و استراژیکی برگذار بشه. وزارت جادوگری آلمان همکاری خودشون رو با حزب ما اعلام کردند. متاسفانه دنیای مخفی شما دیگه بیشتر این نمیتونه برای دولت ها مخفی بمونه. از وقتی وزارت جادوگری بریتانیا و امریکا با دولت برای این جنگ همکاری کرد، وزارت جادوگری المان هم همکاری خودش رو اعلام کرده. هرچند که برای هدف نظامی نخواهد بود. با اینحال ما یک چیزی در این منطقه کشف کردیم که باور داریم مطعلق به دنیا شما باشه. یک چوبدستی عجیب. وزارت جادوگری شما تاکید داشتند باید حتما این چوبدستی دور از دست دشمن قرار بگیره چون دشمن به هر شکلی که بشه سعی در بازپس گرفتن و استفاده بر علیه ما خواهد داشت...
یکی از افسرها یک جعبه چوبی مقابل آستریکس قرار میده. داخل اون چوبدستی کهن قرار داشت. آستریکس با دیدن تعجب میکنه اما سعی میکنه به روی خودش نیاره. مطمعنن آلمان ها خبری از مهایت آن نداشتند و وزارت جادوگری هم از عمد هویت دقیق چوبدستی رو بهشون نگفته بود. هرچند، استریکس جعبه رو تحویل میگیره و با همراهی چندین تن از افسران برای خروج از شهر با قطار بعدی و اسکورت افسران حرکت میکنه...
آستریکس موقع خروج از دفتر رو به مارتین برمیگرده و خبر از نامهای که قبل از شروع سفرش به دستش رسیده بود میگه...
- قبل از شروع سفرم، به من خبر داده شده بود وزارت جادوگری بریتانیا و ارتش بریتانیا، ماموریتی مربوط به این چوبدستی رو به کسی به نام آرتور هریس( Arthur Harris) داده بودند. من اطلاعی از هویت اون شخص ندارم، اما بهتره مواظب خودتون باشید.
آستریکس بعد از اتمام صحبتش با در دست داشتن چوبدستی شهر رو به سمت چکاسلواکی و سپس اتریش ترک میکنه...
در چند روز آینده موقعی که آستریکس شب را در اقامتگاهی در پراگ (پراگ) اقامت داشت. با خرید روزنامه صبح متوجه اتفاق ناقواری شد...
-
آسمان درسدن در آتش دشمندرسدن، مروارید زاکسن، شب گذشته هدف حملات شدید هوایی نیروهای متخاصم قرار گرفت.
در ساعت ۲۲:۱۳ دیشب، اولین آژیر خطر به صدا درآمد و اندکی بعد، صدها بمبافکن دشمن بر فراز شهر ظاهر شدند.
در چندین نوبت پیاپی، بخشهای مرکزی شهر از جمله آلتمارکت، نوسمارکت و اطراف کلیسای فراوئنکیرشه دچار آتشسوزی گسترده گردیدند.
گزارشهای اولیه از تلفات قابل توجه و ویرانی گسترده حکایت دارد، اما نیروهای امدادی و سازمانهای دفاع غیرنظامی شبانهروز در حال امدادرسانی هستند.
ساکنان شهر به حفظ آرامش و همکاری با واحدهای کمکی فراخوانده میشوند.
سخنگوی دفتر گائو زاکسن اعلام کرد:
«دشمنان فرهنگ و تمدن، با حمله به شهری بیدفاع و فرهنگی، بار دیگر چهرهٔ واقعی خود را نشان دادند.
اما درسدن خواهد ایستاد. ما خاکستر را هم به زندگی بدل خواهیم کرد.»
در ساعات اولیهٔ صبح، دود غلیظ هنوز از خرابهها به آسمان برلین و پراگ دیده میشود.
مقامات شهری هشدار دادهاند که احتمال تکرار حملات در روزهای آینده وجود دارد.
در کنار ویرانی، نشانههایی از دلاوری نیز دیده شده است.
واحدی از آتشنشانان محلی موفق شد بخشهایی از انبار کتابخانه مرکزی را از آتش نجات دهد.
یک پرستار داوطلب در بیمارستان دانشگاهی تا آخرین لحظه بیماران را از زیر آوار بیرون آورد.
در پایان آن روز بود که آستریکس نامه دیگری به دستش رسید و در اون نامه، از اسم فرمانده عملیات هوایی که دیشب در درسدن اتفاق افتاده بود نام برده شده بود... آرتور هریس!