wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: دیروز ساعت 00:27
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
تکلیف جلسه چهارم:

سال 1901
دوم ژانویه
ساعت 17 و 33 دقیقه و 51 ثانیه:


لرد ولدمورت درست در میانه راهرو طبقه سوم هتل براون در می فیر (mayfair) ظاهر شد. ابتدا وجودش نامرتب و درهم بود. انگار روح و جسمش ازهم‌پاشیده شده بود و دوباره اجزا به‌آرامی سر جای خود برمی‌گشتند. مانند تصویری تار و برفک گرفته در تلویزیون بود که کم‌کم واضح می‌شد و رنگ می‌گرفت. آنگاه که احساس کرد قلبش دوباره می‌زند و پاهایش سفتی زمین را حس می‌کند، نفس عمیقی کشید. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند و معده‌اش مانند دریایی ناآرام موج می‌خورد. به‌آرامی چشم‌هایش را باز کرد و به اطرافش نگریست.
راهرو هتل قدیمی و باریک بود و کاغذدیواری صورتی داشت که روی آن برگ‌های کوچک سبزرنگی نقاشی کرده بودند. کف راهرو موکتی قرمزرنگ داشت و درهای زرد اتاق‌های هتل کاملاً متقارن جلو یکدیگر قرار گرفته بودند. می‌دانست که همه اتاق‌ها جز یکی خالی است و به‌غیراز دو مردی در اتاق 333 هستند، هیچ کس در این طبقه هتل نیست. به آرامی قدم برداشت و از جلوی اتاق‌های 330 و 331 گذشت و جلوی اتاق 332 ایستاد. کم کم سوت گوش‌هایش آرام می‌گرفت و می‌توانست صدای بلند دو مردی که در اتاق 333 بودند، را بشنود. به ساعتش نگاه کرد. درست چهار دقیقه و سی ثانیه برای اجرای نقشه‌اش وقت داشت. قبلاً در زمان خودش به این هتل آمده بود و نقشه این طبقه را حفظ بود. جای درها، پنجره‌ها، طراحی اتاق‌ها و حتی جای دقیق مبلمان و تخت‌ها را از بر بود. مدت‌ها برای این نقشه زحمت کشیده بود و زمانبرگردان را به دقت برای این روز خاص تنظیم کرده بود.

چوب‌دستی‌اش را در آورد و به سمت قفل اتاق 332 نشانه گرفت. قفل با صدای تقه‌ای آرامی باز شد و او با قدم‌های بیصدا وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. می‌دانست دو مرد اتاق کناری آنقدر درگیر بحث جدی شان هستند که به صداهای کوچک راهرو توجه نمی‌کنند. به ارامی در اتاق جلو رفت. از جلوی مبلمان سبز پسته‌ای روبروی تخت رد شد و نوک انگشتانش را روی دیواری که ما بین اتاق‌های 332 و 333 بود کشید. چشم‌هایش را بست و تمام حواسش را به لمس کاغد دیواری زیر دستش داد و بسیار آرام در امتداد دیوار جلو رفت. چند ثانیه بعد دستش لبه‌ای را روی دیوار لمس کرد. چشمانش را باز کرد و به دیوار نگاه کرد. کاغذ دیواری ماهرانه روی دیوار نصب شده بود و جز با لمس دیوار لبه در مخفی بین دو اتاق قابل تشخیص نبود. در کوچک‌تر از یک در معمولی بود و دستگیره‌ای نداشت. لرد انگشتان باریکش را به آرامی پایین آورد و در جایی که فکر می‌کرد چفت در باشد ضربه‌ای بسیار آهسته وارد کرد. در صدای خفه‌ای داد و به اندازه چند میلیمتر به سمت داخل اتاق باز شد. لرد بلافاصله در را نگه داشت که بیشتر باز نشود. نفسش را حبس کرد و به دقت گوش داد. اگر یکی از دو فردی که در اتاق کناری بودند متوجه حرکت کاغذ دیواری می‌شدند همه چیز خراب می‌شد، اما مکالمه با شدت ادامه داشت و لرد می‌توانست به وضوح صدای آن دو نفر را بشنود. حالا باید فقط منتظر می‌ماند و گوش می‌کرد.

صدای جوان آلبوس دامبلدور شنیده شد که با صدای گرفته‌ای می‌گفت:
- گلرت!... چرا این‌طوری می‌کنی؟... من اصلاً نمیخوام به هدفمون خیانت کنم! فقط فکر می‌کنم این‌طوری... با این روش وحشتناک... همه آسیب میبینن! من فقط میخوام دوباره به همه چیز فکر کنیم!

گلرت گریندلوالد با صدای عصبانی جواب داد:
- فکر کنیم؟!... در مورد چی فکر کنیم؟... البوس! ما قراره یه جامعه رویایی بسازیم! یه جامعه که جادوگران بتونن کنترل درست اوضاع رو به دست بگیرن و از ماگلها هم مراقبت کنن! آلبوس! این یه... یه جور طرح جدیده! همه افراد رو نمیشه در طرح جدید جا داد! همه رو نمی تونیم تغییر بدیم! گاهی اوقات مجبوریم به هدفمون وفادار باشیم و براش قربانی کنیم!

صدای قدم‌هایی شنیده شد و آلبوس ادامه داد:
- گلرت! این جامعه جدید نمیشه روی خون بنا بشه!... هدف وسیله رو توجیه نمی کنه!

- گاهی میکنه! اگر هدف ما این‌قدر خوب باشه که به همه کمک کنه که در آرامش زندگی کنن! در یک جامعه درست! در جامعه‌ای ما قدرت رو کنترل می‌کنیم... و جادو! جادو به هدف والای خودش میرسه!

- اون هدف چیه؟ کشتن ماگلها؟

انگار لیوانی به شدت روی میز کوبیده شد.

- آلبوس! معلومه داری چی میگی؟... وضعشون رو نمی‌بینی؟ ما اونا رو نمی‌کشیم! خودشون دارن خودشون رو نابود میکنن! با جنگ‌ها، استبدادها و سیاست‌های مزخرفشون! برده داریشون رو دیدی؟... دیگه قراره چی ازشون ببینیم؟... البوس! جادو فقط یک هدف داره! اونم اینکه به ما این امکان رو میده که بتونیم تعادل واقعی رو برقرار کنیم! ما میتونیم ازشون محافظت کنیم! میتونیم از همه چی محافظت کنیم! فکر نمی‌کنی اینکه به حال خودشون رهاشون کنیم ظلم بیشتری بهشونه؟

- گلرت... من...

- آلبوس! چرا باید جادوگرا در خفا زندگی کنن؟ چرا ما باید اقلیت باشیم درحالی‌که قدرت اینو داریم که همه چیز رو به دست بگیریم؟... ما چرا باید تو سایه زندگی کنیم که ماگلها چیزی ازمون ندونن؟... ما میتونیم تغییرش بدیم! میتونیم آزاد باشیم! میتونیم...

- خواهش می‌کنم بهش فکر کن! واقعاً میتونیم قدرتمون رو به ماگلها نشون بدیم؟... ما خیلی باهاشون فرق داریم!... مگه خودت از برده داری ماگلها ناراحت نیستی؟...فکر می‌کنی وجود جادوگرها در دنیای اونا، براشون چه نفعی داره؟ اونا تبدیل به برده‌های ما میشن! اونا که نمیتونن از جادو بهره ببرن و استفاده کنن! چه فرقی داره براشون؟... و کنترلشون؟... این لغت خیلی سنگینه گلرت!

- تو فقط ترسیدی!... اونا چند تا ماگلن که کشته‌شدن! این چرا اینقدر برات ترسناکه؟

- گلرت... این یه دومینوعه... ما اولین دومینو رو انداختیم و الان میتونیم ته این بازی رو ببینم! ته این ماجرا حتی اون چیزی نیست که تو میخوای! فقط یک جنگه... که هر دو طرف رو نابود میکنه!
- البوس باورم نمیشه تو داری...

صدای قدم‌های شتاب‌زده آلبوس شنیده شد و بعد صداهایی که برای لرد نامفهوم بود. چند ثانیه هیچ‌کدام چیزی نگفتند و سکوت و صداهای کم‌جان فضا را پرکرده بود.

آلبوس دوباره شروع به صحبت کرد و این بار صدایش نرم و مهربان بود.
- عزیزم... من نمیخوام تنهات بذارم... نمیخوام هیچی رو رها کنم! نمیخوام تو رو رها کنم!... فقط میخوام در مورد روشمون فکر کنیم... میخوام این جامعه رؤیایی رو با تو بسازم... میخوام فقط دوباره بهش فکر کنیم... این چیز زیادیه؟ نمیتونی این کارو برام بکنی؟

چند ثانیه گذشت و بعد صدای گلرت که آرام بود به گوشش رسید.
- تو... تو واقعاً میتونی بدون چوبدستی هم منو جادو کنی... هه... باشه... بیا در موردش فکر کنیم! البته بعد از غذا! دعوا با تو واقعاً گرسنه‌ام میکنه!

آلبوس خندید. خنده‌اش کودکانه و شاد بود.
- موافقم! یه رستوران جدید اون طرف خیابون باز شده... میرم یه چیزی برای جفتمون می‌گیرم!

گلرت غرغر کنان گفت:
- نه دیگه... نرو... بیا از هتل یه چیزی سفارش بدیم... بیا بغل...

لرد به همان آرامی که در را بازکرده بود، آن را بست و جواب آلبوس را نشنید. در حقیقت او می‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. به‌سرعت از اتاق بیرون آمد و از پله‌های هتل پایین رفت. می‌دانست که آلبوس چند ثانیه بعد از او پایین خواهد آمد که از رستوران آن سمت خیابان غذا بخرد و این لحظه‌ای بود که منتظرش بود. او مدت‌ها بود که زندگی آلبوس دامبلدور را زیر و رو کرده بود. موقعیت‌های مختلف را با جزئیات ریز بررسی کرده بود و برای استفاده از زمان گردان این لحظه خاص را انتخاب کرده بود.
خیابان روبروی هتل خیلی شلوغ بود. مردم در خیابان گل‌آلود جمع شده بودند و در همه‌جا تزیینات سال نو به چشم می‌خورد. در روز قبل، اول ژانویه، استرالیا به‌عنوان یک منطقه جدا اعلام استقلال کرده بود و مردم را در روزهای ابتدایی سال هیجان‌زده‌تر کرده بود. گروهی شاد باعجله از یابان رد می‌شدند که به جشن برسند و گروهی دیگر کنار هم جمع شده بودند و با جدیت صحبت می‌کردند. گروه بزرگی نیز دور آتشی که در گوشه خیابان برپا شده بود جمع شده بودند و آهنگ‌های کریسمس را می‌خواندند. هوا سرد بود اما مردم با شوری وصف‌ناپذیر در خیابان راه می‌رفتند و سرمست از شروع سال نو بودند.

ولدمورت به‌سرعت به کنار رستوران رفت و در کوچه کنارش پناه گرفت. حدود یک دقیقه بعد آلبوس دامبلدور جوان با کت‌شلوار قهوه‌ای، موهای روشن و گونه‌های گل‌انداخته وارد خیابان شد و یک‌راست به سمت رستوران رفت. آن‌قدر خوشحال و بی‌خیال بود که حتی یادش رفته بود در آن هوای سرد کتش را بپوشد. جلوی رستوران که رسید، دست در جیبش کرد و ایستاد. انگار می‌خواست پول‌های ماگلی اش را پیدا کند و این درست لحظه‌ای بود که لرد منتظرش بود. سریعاً جلو پرید و چاقوی بزرگی که در ردایش مخفی کرده بود در پهلوی البوس فروکرد. البوس گیج و وحشت‌زده به سمتش برگشت و می‌خواست که چوب‌دستی‌اش را دربیاورد که لرد بسیار سریع چاقو را درآورد و چند دفعه دیگر در پهلوی او فروکرد. آن‌قدر این کار را تکرار کرد که رنگ از چهره آلبوس پرید و بدنش در چنگال لرد سست شد.
ردای لرد جلوی نظاره جمعیت را گرفته بود. اگر کسی به آنها نگاه می‌کرد؛ دو مرد را می‌دید که بسیار نزدیک به هم ایستاده‌اند و برای هیچ‌کس رنگ فلزی چاقو و خون البوس پیدا نبود. لرد نمی‌توانست ریسک کند. تنها یک شانس داشت. آن‌قدر چاقو را به جاهای مختلف بدن آلبوس زد که مطمئن شد دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند بدن زخمی‌اش را نجات دهد. لبخندی زد. به چشم‌های گشاد شده، بدن سرد و زانوهای خم شده آلبوس نگاهی انداخت. چاقو را برای آخرین بار بیرون کشید و بیشتر سکه‌های ماگلی آلبوس را برداشت و تنها دو سکه را روی زمین رها کرد. بدن آلبوس را که جانی نداشت روی زمین انداخت و به سمت کوچه گریخت. آلبوس مانند برگی که از شاخه رها شود روی زمین سقوط کرد و با چهره به زمین افتاد. مردم کم‌کم به دورش جمع شدند و همهمه‌ها شروع شد. هیچ‌کس به جنازه دست نمی‌زد و همگی فقط به بدن پاره و زخمی‌اش چشم دوخته بودند.
بدن لرد شروع به لرزیدن کرد. وقت رفتن رسیده بود. برف شروع به باریدن کرد و آخرین چیزی که لرد دید پلیس‌های ماگل بود که بر سر جنازه می‌آمدند. برف بر جنازه آلبوس می‌نشست و سفیدش می‌نمود، انگار فرشته‌ها برای بردن روحش آمده بودند.

بعد وجودش ازهم‌گسسته شد. چیزی حس نمی‌کرد و انگار فقط ذهنش آنجا بود. امیدوار بود نقشه‌اش درست عمل کرده باشد. باید آلبوس را با چاقو می‌کشت و سکه‌ها هم به واقعی بودن نقشه کمک می‌کردند. این‌گونه گلرت کاملاً به‌یقین می‌رسید که ماگلی بی‌پول و طمع‌کار آلبوس را برای چند سکه کشته است. هیچ نشانه‌ای از جادوی او در خیابان نبود. امیدوار بود گلرت بدون حضور صدای هشدار دامبلدور جدی‌تر و خشن‌تر و به بهانه انتقام از ماگلها جامعه را تغییر دهد. دیگر آلبوسی نبود که او را بکشد یا جلواش را بگیرد. گلرت گریندلوالد بزرگ قدرت می‌گرفت و جامعه سال‌ها قبل از تولد او برای پرستش او آماده می‌شد.


زمان بیشتر از چیزی که بتواند اندازه بگیرد گذشت و دوباره سفتی زمین را زیر پایش حس کرد. هوای سرد و دودی لندن را در ریه کشید و دوباره منتظر ماند که وجودش از سفر زمانی به حال خویش برگردد. دوباره در خیابان روبروی هتل بود. البته خیابان سنگ‌فرش شده بود و مغازه و هتل نمایی جدید داشتند. تنها چیزی که عجیب بود، سکوت کامل خیابان بود.

چشم‌هایش را باز کرد. در واقع خیابان باز هم بسیار شلوغ بود؛ اما این بار همه به او زل‌زده بودند. لباس‌هایشان عجیب بود و همه افراد گردن‌بندی پارچه‌ای به رنگ قرمز دور گردنشان بسته بودند که حرف "M" را نشان می‌داد. نگاهش که به آنان افتاد، همگی به سجده افتادند و روبرویش سر به زمین گذاشتند. عجیب بود. جلو آمد و چوب‌دستی‌اش را هم در آورد.

به اولین فردی که رسید، زنی کوچک اندام بود که خودش را روی دختربچه‌ای سپر کرده بود. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
- میدونی من کیم؟

از صدایش انگار لرزه بر اندام دختر افتاد. با صدای لرزان جواب داد:
- بله ارباب! شما ارباب همه ما هستید!... ما... ما داشتیم نون می‌خریدیم! من و دخترم گردن‌بندهای ماگلی مون رو بستیم قربان! ما از منطقه ماگلی هم بیرون نرفتیم قربان!... اگر ناراحتتون کردیم معذرت میخواییم! ما...

لرد ولدمورت آسوده شد. نقشه‌اش بهتر از چیزی که می‌خواست جواب داده بود. دوباره پرسید:
- خب تو بگو دختر کوچولو... گلرت گریندلوالد چی کار کرد؟

دختر بچه از سپر مادرش کمی بیرون آمد و با صدای آهسته گفت:
- ما اینو تو کتابامون خوندیم ارباب! جناب گریندلوالد ما رو آزاد کردن قربان... ما الان میتونیم با خوشحالی و امنیت کنار هم بمونیم و به جادوگران خدمت کنیم! جناب گریندلوالد پدر جادویی همه ما هستن! ما همیشه باید یادمون باشه که ایشون در حقمون چه کاری انجام دادن و همیشه باید شکرگزار باشیم و دستورات رو انجام بدیم!

لرد ولدمورت چنان خندید که صدایش در همه خیابان پیچید. وجودش غرق در شادی بود. حالا همه چیز در تعادل بود. جادوگران مبارک به خداوندی رسیده بودند و بردگان به خاک افتاده بودند. این جامعه آفریده او بود و او خداوندگاری بود که باید عبادت می‌شد.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: جمعه 23 آبان 1404 19:20
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:06
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 221
آفلاین
تکلیف جلسه آخر کلاس تاریخ جادوگری:

در میان بیابانی پر زباله که یک بوته خار در آن، از این سو به آن سو حرکت می‌کرد، زن و مردی نشسته بودند. خار مذکور با وزش باد، محکم به صورت مرد برخورد کرد. مرد که بسیار روی صورت جذابش حساس بود و سالی هزاران پوند صرف روتین پوستی‌اش می‌کرد، جیغی کشید که توسط صدای بوق ماشین‌های سنگینی که از پل بالای سرشان عبور می‌کردند، خفه شد.
- زن، آخه اینم سفر بود مارو آوردی؟ مثلا می‌تونستیم کنار رود نیل توی مصر نشسته باشیم و با ابوالهول شوخی دستی کنیم یا حتی از آبشار نیاگارا سُر بخوریم بیایم پایین و آب‌بازی کنیم. جا قطع بود آوردی‌مون وسط این خشکسالی؟ آخه خود مردم اینجا از کشورشون فرارین بعد زن ما دلش هوای رودخونه جاجرود کرده! توئه بریتانیایی‌الاصل، بابات سالها قبل میومد اینجا ماهیگیری یا مامانت؟!

مروپ در حالی که وسط بستر خشک رودخانه نشسته بود و دعا می‌خواند، با غم و اندوه گفت:
- انقدر غرغر نکن مرد! دعاتو بخون زودتر بارون بیاد بلکه بعدش بستر این رودخونه خشک و سدش پر آب بشه و بتونم ازش برات ماهی بگیرم. مگه نگفتی برای یکشنبه آخر هفته ماهی کبابی مامان‌پز می‌خوای؟

تام که اول زمستان، زیر ضلع آفتاب نشسته بود و حسابی هم گرمش بود، سرش را چندبار به سنگی کوبید.
- با دعا درست نمی‌شه خب! گاد، سالازار، مرلین و حتی ارو ایلوواتار و خلاصه هر کی دیگه که بهش اعتقاد داری، خودشون از این کشور فرارین! اصلا کل جهان، توی گوگل‌مپ اینجارو می‌بینن سریع اسکرولش می‌کنن! پاشو بریم زن تا نیومدن مارو هم به عنوان اجنبی ببرن اونجایی که ماروولو، لاستیک کهنه انداخت! الاناست که از این دود و دم و آلودگی هوا بیفتم بمیرم بمونم روی دستت‌ها! اوهو اوهو اوهو!


مرد خودش را روی زمین انداخت و ادای غش کرده‌ها را در آورد. وقتی متوجه شد که همسرش هیچ اهمیتی به او نمی‌دهد و همچنان مصممانه دعا می‌خواند، آهی از نهادش بیرون آورد و با کت و شلواری خاکی، از جایش برخاست. تلفن همراه‌ هوشمندش را از جیبش بیرون آورد و در چت جی پی تی و اخبار مربوط به منطقه سرچی کرد و اطلاعات سیاسی‌اش را افزایش داد. از آنجایی که تام ریدل برعکس عده‌ای، اخبار را همراه ساندیس مطالعه نمی‌کرد، خیلی زود متوجه فکت‌های تاریخی جالبی شد.
- یافتم... یافتم! مروپ؟ اون زمان‌برگردون جهیزیه‌ت که جدت بهت داده بود دم دستته؟
- آره. چطور؟
- یه لحظه بده بیاد.

مروپ زمان‌برگردان عتیقه سالازار اسلیترین را از دور گردنش باز کرد و به دست تام داد.
- روش خط و خش نیفته‌ها شوهر مامان! نیفته از دستت زمین! هوووی! درست نگهش‌دار توی دستت! آهای کجا سرتو انداختی داری می‌ری؟!

قبل از آنکه مروپ بتواند جلوی تام را بگیرد، وی، زمان برگردان را دور گردن خودش انداخت و چند صد هزار دور چرخاند و ناگهان...

۱ دی ۱۲۸۰!

تام در کوچه‌ای خاکی و تنگ ایستاد. با احتیاط فلش گوشی‌اش را روشن کرد و پس از کمی جستجو در میان‌ خانه‌های داخل کوچه به مقصد مطلوبش رسید. پشت در یکی از خانه‌ها که به شکل عجیبی با معماری هندی ساخته شده بود، متوقف شد. به سمت دیوار آجری رفت و به سختی از آن بالا رفت و از آن سر دیوار به آهستگی به پایین پرید. با کمی جستجو در حیاط خانه، اصطبل خرها را پیدا کرد.
- کیش کیش... بیدار شین! من اهل حیوان‌آزاری نیستم آخه روحیه حساسم نمی‌ذاره از این کارا کنم. پاشین با زبون خوش برین بیرون. نگاه وایساده یونجه می‌خوره! آخه خر نفهم می‌گم حالا دیگه آزادی وایسادی برا من یونجه می‌خوری؟ برو ببینم!

تام، به زور، خر‌ها را از طویله بیرون انداخت. بعد در حالی که بینی‌اش را گرفته بود و اه و پیف می‌کرد، از داخل جیبش مقدمه‌ای که برای پخت کباب با خود آورده بود را بیرون آورد. یک عدد فندک! یکی از کاه‌های روی زمین را برداشت و جلوی چشمش گرفت.
- پروردگارا، تو خودت شاهدی که من قصد مشنگ آزاری نداشتم ولی اینا دیگه جدی جدی مشنگن! اصلا فکرشو کن همین یه پر کاه می‌تونه چه انسان‌هایی رو نجات بده و چه رویاهایی رو زنده کنه. آره باید اینکارو کنم... باید اینکارو کنم... باید...


فندک را زیر پر کاه خشک گرفت؛ با یک چشم بهم زدن شعله‌ور شد. با وجود بوی نامطبوع داخل طویله، به سختی نفسی عمیق کشید و جسارتش را جمع کرد. لحظه‌ای بعد، پر کاه را میان تپه‌ای کاه خشک انداخت. خیلی زود آتشی شعله‌ور شد و کم کم زبانه‌هایش به چوب‌های دیواره اصطبل چنگ زد و آن‌ها را بلعید.

مأموریت انجام شده بود.

تام به سرعت از داخل طویله بیرون آمد. قبل از رفتن، جلوی در خانه مجاور طویله ایستاد و گوش داد.

- خب امشب نوبت کی بود که بهم ملحق بشه؟ بین این همه دوشیزه محترمه مکرمه کدومو انتخاب کنم؟ حاج خانم چادر گل بنفش، بدو بیا جلو که امشب تا صبح قراره گل‌های باغچه رو آب بدیم!

حاج خانم چادر گل بنفش در حال جلو آمدن بود که همان لحظه یکی دیگر از حاج خانم‌های جمع در حالی که قیافه‌اش شبیه تابلو جیغ ادوارد مونک شده بود، فریاد زد:
- اوا خدا مرگم بده حاجی! دیوار خونه آتیش گرفته! خاک به سر شدیم! فرار کنید!

تام که به صدای جیغ و فریاد داخل خانه گوش می‌داد، با لبخندی شادمانه، دوباره زمان‌برگردان دور گردنش را چندین دور چرخاند و به زمان حال برگشت.

برف سنگین اما زیبایی، منظره اطراف رودخانه پرآبی را چشم‌نواز و رازآلود کرده بود. هوا سرد بود اما تابش گرم نور خورشید، صورتش را نوازش می‌کرد. دستانش را زیر نور گرفت و نفسی کشید. هوا سبک و پاک بود. به صدای رودخانه گوش سپرد و لحظه‌ای چشمانش را بست.

- وای تامی عجب رودخونه پرآبیه... چقدر تمیزه! حتی تو بریتانیام همچین رودخونه زلالی پیدا نمی‌کردیم! قبول داری؟

تام چشمانش را باز کرد و لبخندی زد.
- واقعا که عالیه عزیزم. اصلا انتظار نداشتم برای سفر، به همچین کشور زیبایی بیاری‌مون. یکم گرفتن بلیطش بخاطر حجم سفرها و توریست‌پذیری بالاش سخت بود، ولی ارزششو داشت.

با صدای غرغر شکمش، فندکش را از جیبش بیرون آورد. ماهی‌هایی که مروپ با ادویه‌های ایرانی مزه‌دارشان کرده بود، آماده کباب‌شدن بودند.


پیام اخلاقی داستان:

در مصرف آب صرفه‌جویی کنید!

افرادی که لایک کردند

S.O.S

پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آبان 1404 00:21
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
نمرات و نقد تکالیف جلسه‌ی سوم



لرد ولدمورت
بسیار خندیدیم لرد عزیز و لذت بردیم. تبدیل کارکترهای دنیای هری پاتر به کارکترهای تاریخی و حداکثر استفاده از وضعیت آن زمان برای جا دادن نکات طنز. طبق تکلیفی که خواسته بودم پیش رفته بود و یک دنیای موازی به شدت دارک رو به تصویر کشیده بودی. نمره 20

دلفی
در ادامه‌ی پست لرد و ضمن حفظ هماهنگی روایت، طنز بسیار قوی و رعایت چیزی که تکلیف جلسه سوم از تو خواسته بود. علاوه بر اون بسیار از ساختار منسجم نوشته‌ت و اینکه تلاش کرده بودی جادو رو به ماجرا پیوند بدی لذت بردم. نمره 20

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آبان 1404 00:12
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه‌ی چهارم و آخر (13 آبان)


گام چهارم، اثر پروانه‌ای


گلرت گریندلوالد دست راستش را به سوی مرکز کلاس می‌گیرد. زمین دهان باز می‌کند و سکویی از آن بیرون می‌زند.

جادوآموزان صغیر و کبیر با هیجان دور سکو جمع می‌شوند.

- بنگرید! روی سکو چه می‌بینید؟

یک نفر با هیجان فریاد زد: ساعت زمان‌برگردان!!!

- آفرین! قراره به هر کدومتون 5 دقیقه زمان بدم به هر کجا که دوست داشتید در گذشته سفر کنید و هر اندازه که دوست دارید تغییرات ایجاد کنید. بعدش برمی‌گردید و اثری رو که روی زمان حال گذشته رو به تصویر می‌کشید. به همین راحتی.



پس یک بار دیگه می‌گم. تکلیف این جلسه‌:

در قالب رول‌نویسی، شخصیت خودتون رو به اندازه‌ی 5 دقیقه به هر کجای گذشته که دوست دارید ببرید و تغییراتی ایجاد کنید. بعد به زمان حال برش گردونید و تغییراتی که به خاطر اون 5 دقیقه به‌وجود اومده رو به شکلی هنرمندانه و باز هم در قالب رول‌نویسی بنویسید.
کمتر از 1000 کلمه نشه.

موفق باشید.

افرادی که لایک کردند

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: دوشنبه 12 آبان 1404 20:11
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 86
آفلاین
تکلیف جلسه‌ی سوم

پست دوم


تمامی زن‌های لرد علی درگیر آماده سازی برای المپیک حرم‌سرا بودند و شور و شوق عجیبی در جای جای قصر به چشم می‌خورد. عده‌ای مشغول کار بر روی خزترین آرایش ترند دوران بودند، تعدادی دیگر از بانوان دور میز غذا حلقه زده و مشغول خوردن بودند تا در این مدت کم وزن خود را به حداکثر برسانند و هر چند لحظه یک بار هم از گوشه‌ای صدای داد و فریاد "ای وای بر من، دو بند انگشت از دور کمر لاغر شده‌ام!" بلند می‌شد، و در سمت دیگر نیز عده‌ای روی تخته‌ی انعطاف پذیری سعی بر بالا بردن انعطاف بدنی‌شان داشتند چرا که اعلیحضرت دوست نداشتند خود پیکر همایونی‌شان را زیاد تکان بدهند و این وظیفه بر عهده‌ی سوگلی ایشان بود.

اما همان‌طور که در هر قصری مکر و حیله هست، اینجا هم عده‌ای سعی بر از بین بردن شانس دیگران داشتند. برای مثال بلقیس بانو که پت‌نِیم اعلی‌حضرت در اتاق خواب برای وی "سیبیل خفن" بود وقتی صبح روز المپیک بیدار و مشغول شستشو و شانه‌زنی برگ برنده‌اش شد، ناگهان جیغ زد و سر از تشت بیرون آورد.
- کدام جزجگر گرفته‌ی بوری این بلا را سر من، سوگلی شماره‌ی ۳ لرد علی بزرگ آورده؟

وقتی سر بالا گرفت، زن‌های حرم‌سرا که دورش جمع شده بودند ناگهان نور کور کننده‌ای چشمشان را زد. بله، یکی از رقیبان در قوطی شامپوی صورت وی واجبی ریخته بود و باعث شده بود صورت بانو بلقیس سیبیل خفن اعظم حالا مثل لامپ چهل وات بدرخشد.

- شمایان مگر نمی‌دانید هفته‌ای سه بار اعلی‌حضرت گرایشاتشان تغییر پیدا می‌کند و دنبال من می‌فرستند؟ حالا تا زمانی که پشم و پیل من رشد می‌کند باید دابی السلطنه را برایشان آماده کنیم!

همهمه در میان جمع پیچید. هیچکس دل خوشی از دابی السلطنه نداشت. شایعه شده بود او نیز به سبب یک "یک شب ایستاده" که چند وقت پیش با اعلی‌حضرت داشته، قصد دارد در المپيک حرمسرا شرکت کند و هر شب معجون موز و عسل اعلا می‌خورد. این اصلا خبر خوبی نبود؛ همین مانده که با وجود این‌همه زن در حرمسرا، به چهار تار سيبيل بیشتر ببازند! اما با وجود اتفاقی که برای بلقیس افتاده بود، نفاق در حرمسرا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.

"- به ما می‌گویند در نیمتنه‌مان جوراب فرو می‌کنیم. چه جلافت‌ها! صد بچه را با همین‌ها شیر نداده‌ایم که حالا این‌طور به ما تهمت عملی و غیرنچرال بزنند!"

"- ما شنیده‌ایم دست بانو صغری سگ‌دست را جنبل و جادو کرده‌اند و حالا به جای عمودی و افقی، مورب حرکت می‌کند."

"- از فرنگ به ما خبر رسیده یکی از راه‌های دلبری یادگیری آلات موسیقی‌ست. ما هم یاد گرفتیم چطور با شکممان تنبک بزنیم. تازه کبری بانو یاد گرفته با زیربغل صدا در می‌آورد! رقابت خیلی نزدیک است."


و این‌ها فقط بخشی از مصاحبه‌های نفر به نفری بود که خبرنگار فرنگی حاضر در قصر قاجار آن‌ها را ضبط کرده بود. وقتی خبر این اتفاق به فرنگستان رسیده بود، تصمیم بر این شد که با مشاهده‌ی این مسابقه تصمیم گرفته شود رشته‌ی جدیدی با عنوان "جهالت" به المپیک جهانی افزوده شود یا خیر و این موفقیت بزرگی برای لرد علی محسوب می‌شد و بالاخره می توانست در چیزی نفر اول باشد.

بالاخره انتظارها به پایان رسید؛ تمامی زن‌ها هن‌ و هن کنان در صف ایستاده و منتظر بانگ آغازین مسابقه‌ی اول یعنی "ژیمناستیک هنری" بودند. این مسابقه شامل حرکات نمایشی روی زمین و و پرش از خرک بود که برنده‌های این مرحله، به مسابقه‌ی بعدی می‌رسیدند و بازنده‌ها با یک نمونه جدیدتر جایگزین می‌گشتند.
شرکت‌کننده‌ی اول، کبری‌السلطنه، خم شده، خاک صحنه را بوسید و سپس رو به تماشاگران تعظیم کرد. این شرکت کننده که نشان از تستوسترون بالا داشت و عضله‌هایش درز لباس شل‌کن بودند، رو به اعلی‌حضرت چشمکی زد و گوشه‌ی سبیلش را تاب داد. اعلی‌حضرت همایونی که لپ‌هایش در واکنش به این چشمک گل انداختند ابتدا چهره‌ی وی را تشخیص نداده اما سپس فهمیدند دلیل این اتفاق این است که همیشه پشت به کبری‌السلطنه بوده‌اند و چهره‌شان را ندیده‌اند.
القصه، شرکت‌کننده‌ی شماره‌ی ۱ وارد گود شده و برایشان موسیقی زنده‌ی فرنگی پخش کردند و او شروع به رقص کرد. رقصی که بعدها الهام‌بخش مایکل جکسون بوده و شامل مقادیر زیادی رقص پا، تراست پایین‌تنه و قر کمر بود.

با اینکه حال خراب لردعلی اعظم نشان از سرّ درون و برنده‌ی غایی این مرحله از مسابقات داشت، مسابقه بایستی ادامه پیدا می‌کرد. پر وزن‌ترین همسر عالیجناب به عنوان ژیمناستیک نمایشی خود را گرد کرده از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر قل خورده و کاربرد این حرکت را "شکاندن قولنج حضرت همایونی" و "دسترسی آسان" دانست.
اما مسابقه تماما گل و بلبل نبود و چند تایی از بانوان حین تلاش برای باز کردن ۱۸۰ اصطلاحا جر خورده و از دور خارج شدند. طبق گفته‌ی لردعلی شاه قاجار "جر خوردگی نمک المپیک‌هاست." و "یک دور هم پارالمپیک برای‌شان برگزار خواهد کرد." و به نظر می‌رسید جای نگرانی نیست چرا که لردعلی از جر خورده جماعت هم دست نخواهد کشید و "اتفاقا راحت‌تر است".

همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. بانوان حرمسرا دریافته بودند که حضور دابی‌السلطنه در مسابقات شایعه‌ای بیش نبوده، اما درست در لحظه‌ای که دور اول مسابقات رو به پایان بود، یک موزیک پارسی اصیل با صدای "جواد یساری اول" پخش شده و دابی‌السلطنه با قر "محمد خردادیانی" وارد صحنه شد. او که داشت برای بانوان پشت چشم نازک می کرد با قر ریز شانه رو به اعلیحضرت دلبری نموده و باعث شد روح مبارک ایشان برای بار هزارم از اینکه دابی‌السلطنه دستگاه تولید مثل ندارد ناخوش شود.

رقابت بسیار سنگین بود. در یک سمت کبری‌السلطنه و در سمت دیگر دابی‌السلطنه. لرد علی باید میان تاپ و باتم بودن یکی را برمی‌گزید.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: شنبه 10 آبان 1404 14:04
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
تکلیف جلسه سوم
قسمت اول



آفتاب صبح داشت به میانه آسمان می‌رسید و گرمای ظهر کم‌کم چهره برمی‌آورد؛ اما در کاخ سلطنتی هنوز صبح آغاز نشده بود.
اتاق همایونی اتاقی بزرگ بود و تخت خیلی بزرگی در میان اتاق قرار داشت که کل درباریان به دورش حلق زده بودند. تم اتاق قرمز بود و از تخت و پرده و کف اتاق و میله‌ها و دستبندها و شلاقها گرفته تا نایلون‌ها و حوله‌ها و حتی دور آینه چسبیده به سقف هم قرمز بود. علی حضرت همایونی با آن بدن بزرگ و گرد روی تخت آرامیده بودند و پتوی قرمز لکه داری به رویشان کشیده بودند که شدیداً بوی آناناس می‌داد. همایونی کله کچلی داشتند و بسیار تمییز و بی مو نیز بودند.

در واقع صبح با بیدارشدن علی حضرت لرد علی، شاه شاهان و قبله عالم شروع می‌شد و عالیجناب هنوز چشم‌هایشان را نگشوده بودند. به همین دلیل نیز خدم‌ و حشم و وزیر و غلام، بالای سر مبارکش جمع گشته و در سکوت به بالا و پایین شدن سینه مبارک چشم دوخته بودند و هر نفسی که فرومی‌رفت و برمی‌آمد، خداوندگار را بابت وجود همایونی شکر می‌کردند و مهم نیز نبود که پاهایشان واریس گرفته و یا یکی از وزیران پیر خود را زرد نمود بود؛ بلکه مهم آرامش وجود همایونی بود که بسیار از فعالیت شبانه خود خسته بودند و بعد از چهار جلسه پی‌درپی برای امور اندرونی، به‌خواب‌رفته بودند.

یک غلام غش نمود (جنازه وی در سکوت خارج شد) و اشک از چشم چاکران برآمد که خداوندگار لطف نمود و چشمهای همایونی باز گشتند. خمیازه شاهانه‌ای کشیدند و بر تخت خود نشستند و بلافاصله فرمودند:
- فرنگیس ما کو؟

لرزه بر اندام وزیران افتاد و دم بر نیاوردند. همایونی پشت مبارک را کش آوردند و دوباره فرمودند:
- کری اید؟... می‌گوییم فرنگیس کو؟

سیبل میرزا، وزیر اعظم، چشمکی زد و خادمان غلام موردعلاقه شاه، دابی السلطنه، را جلو فرستادند. دابی السلطنه که اندامی ریز و چشمانی گربه شرکی داشت، محبوب علیاحضرت بود و کلامش هرچند تلخ نیز می‌بود، به دل شاه می‌نشست.
دابی السلطنه لبخندی زد و با صدای ریزش گفت:
- ای به قربانت بشوم آفتاب مملکت! ای هلو! ای زردآلو دو هسته‌ای مملکت!... فرنگیس خانمتان... خیلی فشار تحمل نموده... ترکیدند!

شاه گوش مبارک را خاراند و از تخت برخاست. لباسش پیراهن رنگین بلندی بود که زربافت و سلطنتی بود و شاه معمولاً پیراهن این‌چنینی به تن داشت که وجود مبارک به شلوار و زیر شلواری اعتقادی نداشته و دوست داشتند همیشه در صحنه باشند و حالا یک موقع‌هایی هم که در صحنه نیستند، اعضای تئاتر هوایی بخورند و در سالن بسته خفه نشوند.
فرمودند:
- چی؟... یعنی چی ترکید؟

دابی السلطنه آب دهان خویش قورت داد و سعی کرد به لباس علیاحضرت که شبیه به چادر سیرک برافراشته بود زل نزد.

- قربان آن قیافه پف‌کرده‌تان بروم! باقلوای تبریزی من!... فرنگیس خانم خیلی کار کردند و برای رضای خاطر مبارک خیلی موقعیت قرار گرفتند که به‌هرحال به بدنشان فشار آمد... 16 بچه هم زاییدند و... متاسفانه دیشب آخر توانشان بود... شما ایشان را از سقف آویزان کردید و خب... دیگر اصطکاک گرما ایجاد می‌کند و گرما ابتدای انفجار است و بعله... ایشان ترکیدند!

اخم شاه درهم رفت و نفس خادمان در سینه حبس گشت. کمی فکر کرده و فرمودند:
- الان تکلیف این رکورد گینس ما چه می‌شود؟... ما بچه می‌خواهیم!... چرا الان سوگلی ما باید بترکد؟... الان چند تا بچه داریم؟

وزیر آمار و سرشماری سری برآورد و گفت:
- 678 تا سرورم!

همایونی فریاد فرمودند:
- فقط 678 تا؟!... ما بیشتر تلاش کردیم!... رقیب ما، ناصرالدین شاه رفته یک پسرزای دوقلوزا آورده به اسم جیران! آمارش رسیده به 1014 تا!... نمی‌دانیم این جیران دیگر کیست که هر وقت ما به شاه تیوبمان وصل می‌شویم می‌بینیم باز هم یک بچه آورده و ما مجبوریم لایکش کنیم!... اه!

همایونی که عصبانی بود، "آه" آخر را با غیظ گفت و وزیر پیر مذکور برای بار دوم خود را زرد نمود.

سیبل میرزا معجون به دست جلو آمد و گفت:
- قربان آهتان بروم!... شما این معجون پر از موز و خرما را بخورید... صبحانه بخورید... در موردش فکر می‌کنیم... یک فرنگیس جدید برایتان پیدا می‌کنیم!

سخن سیبل میرزا همچون کبریتی بود که وجود همایونی را شعله‌ور نمود.
- چی؟... میخوای به ما معجون بدهی؟... نمی‌بینی اعصاب نداریم و این را داریم؟... می‌خواهی برج خلیفه بسازی از وجود مبارک ما؟... بعد هم ما فرنگیس نمی‌خواهیم!... یکی بهتر! قوی‌تر! پسرزاتر!... توی اندرونی چند تا زن داریم ما؟

وزیر سرشماری دوباره سر برآورد که:
- 349 همسر دارید عالیجناب!

لرد علی‌شاه اخمی کرد و گفت:
- 350 تا مگه نبودند؟!... یکی چرا کم شد؟

وزیر با صدای محزون گفت:
- سر زا رفتند همین دیروز! خدا رحمتشان کند!

شاه عصبانی‌تر شد و گفت:
- این‌جوری فایده ندارد!... یا سر زا می‌روند!... یا می‌ترکند!... ما سوگلی جدید را بادقت انتخاب می‌کنیم... ما... ما المپیک حرم‌سرا راه می‌اندازیم! و به هر کس که سوگلی ما شود به‌اندازه وزنش طلا می‌دهیم!

این بار نوبت وزیر دارایی گشت که خود را زرد کند. زنان حرم‌سرا همگی وزن بالای 100 کیلو داشتند و چون چاقی و دور کمر 150 سانت مد بود، هیچ زن لاغری در آن زمان پیدا نمی‌شد و اگر هم احیاناً زنی کمی لاغر می‌گشت به او انگ بیماری وبا می‌زدند و به داروهای فراوان دوباره چاقش می‌کردند.

همایونی که از تصمیم خود بسیار شاد بودند، سر سیرک را به سمت وزیران گرفتند که وزیران غش نمودند از بزرگی وجود عالیجناب و ایشان فرمودند:
- خب... حرم‌سرای ما را جمع کنید که توجیهشان کنم!

بدین ترتیب شاه شاهان، لرد علی‌شاه به همراه وزیران غش کرده و زرد شده به تالار اصلی رفتند. تالار اصلی سرایی بزرگی و طاقی گرد و زیبا داشت و پرده‌هایش قرمز بلند بود و البته لکه‌ای نیز نداشت که همه لکه‌ها رد اتاق همایونی رخ می‌داد که علی حضرت عادت به نرمی تخت خود داشتند و البته وسایل موردنیازشان نیز آنجا بود. تخت همایونی در رأس تالار بود که خیلی هم پهن بود که علی حضرت معمولاً همراه با یکی دو تا از اندرونی‌ها روی تخت می‌نشستند و همسران روی تخت سه بازوی علی حضرت را که از کار مملکت‌داری خسته می‌شد ماساژ می‌دادند.

آن روز نیز علیاحضرت روی تخت خود جلوس نمودند و بادبزنی بزرگ وجود فربه و بزرگشان را باد می‌زدند. کمی بعد نیز اندرونی و در واقع حرم‌سرای شاه وارد شدند. از آنجا همایونی دل هیچ جنس مؤنثی را نمی‌شکستند و می‌پسندیدند که خونشان در همه انواع زنان جاری باشد، حرم‌سرا اعضای فراوان داشت. پیرترین همسر همایونی 76 سال داشت و شکر بانو نام داشت و جوان‌ترین زن، پارمیدا اندرلاین 85 نام داشت و تنها 18 سالش بود. در بین زنان حضرت والا مقام، از قصاب و بزاز و نانو گفته تا خارجی و فضایی و نیمه حیوان و نیمه جن نیز بودند که همگی به قربات علیاحضرت بودند و عاشقانه او را می پرستیدند. آخرین زن ایشان نیز گرگینه‌ای ماده بودند که در جای مخصوص نگهداری می‌شدند که باقی زنان را نخورد و علی حضرت با اینکه زبان ایشان را نمی‌فهمیدند و خیلی هم طرفدار موی زیاد نبودند از ایشان سه بچه گرگینه داشتند. این گرگینه به خواهش وزیران از جلسه معاف گردیدند که بقیه دربار و زنان سالم بمانند.

همین که صندلی برای شکر بانو آوردند که به علت درد زانو نمی‌توانست بایستد، لردعلی شاه شروع نمودند.
- حرم‌سرای ما! تا حالا باید به گوشتان رسیده باشد که فرنگیس؛ همان سوگلی ما ترکیده‌اند. ما می‌خواهیم سوگلی جدیدی انتخاب کنیم که برایمان پسر بزاید! به هم‌وزنش هم طلا می‌دهیم!... ما این سوگلی را در طی چند مسابقه انتخاب می‌کنیم و بدین‌سان دوره اول مسابقات المپیک حرم‌سرا را آغاز می‌کنیم!

هورا کشیدند و دست زدند و سوت کشیدند. شاه ادامه داد:
- سه مسابقه خواهیم داشت... یک مسابقه ژیمناستیک! هر چه موقعیت‌های بیشتری بتوانی اجرا کنید و سرگرممان کنید بهتر است! دوم مسابقه گوشت خوردن! سوگلی ما باید یک خورنده حسابی باشد و بتواند یک استخوان بلند را در دهانش جا دهد! سوم اینکه بتواند شوخ باشد و جوکی بگوید که بخندیم!... خب بروید حاضر شوید!

ادامه دارد.....

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1404/8/10 15:24:21
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: پنجشنبه 1 آبان 1404 22:43
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
نمرات و نقد تکالیف جلسه‌ی دوم



لرد ولدمورت
حال و هوای مصر باستان و فرعونی که در برابر موسی شکست خورده و از جادوگران دربار دلش شکسته است. به جایی از تاریخ سفر کردی که جادو و جادوگری در میان ماگل‌ها علمی غریبه نبود و گرچه جادوگران در جایگاه برحق خود نبودند و رسماً به دنیا حکومت نمی‌کردند، دست کم به رسمیت شناخته می‌شدند. متن غم‌انگیز اما جذاب نوشته شده بود و فکت‌های تاریخی را هم نقض نمی‌کرد. نمره‌ی کامل 20

دابی
دابی بد! بد دابی! طبق معمول با متن طنز دوست‌داشتنی و جذابت کیف کردم، اما از اونجایی که تکلیف خواسته‌شده به دنبال فکت‌های تاریخی و عدم تناقض بود، دور اول خوندن که با هدف لذت بود رو نادیده گرفتم و دوباره با نگاه تکلیف کلاسی خوندم. ظاهراً با توجه به اشاره به اسم جُرج (بوش) رئیس‌جمهور و دو انفجار بزرگ، قرار بوده واقعه‌ی یازده سپتامبر رو به مداخله‌ی جادوگران ربط بدی. جالب اینجاست که خرابکاری ناخواسته‌ی چند جادوگر رو مورد سوءاستفاده‌ی وزیر منفعت‌طلب سحروجادو قرار دادی، اما به نظر می‌رسه فکت‌های مکانی به خوبی رعایت و توجیه نشده بود و بهتر می‌بود به حضور خرابکارها در آمریکا و توجیه اینکه انفجارها به خاطر هواپیما نبوده و اشاره به چند جزئیات بارز دیگه هم انجام می‌شد که نشده بود. نمره‌ 18

سیبل تریلانی
فاجعه‌ی طاعون انتخاب بی‌نهایت غم‌انگیز اما مناسبی بود. رد پای پیشگو که با شخصیت خودتان هم می‌سازد بسیار برایم جذاب بود. خلاقیت شما و تصویر تیره و تاریکی که از این فاجعه ارائه دادید با رعایت فکت‌های تاریخی و عدم نقض قوانین تکلیفی بود که از شما خواسته بودم. پس نمره 20 کامل را می‌گیرید.

جینی ویزلی
از خلاقیت و ذهن پُر از ایده‌ای که داشتی کیف کردم. به نوعی ماجرای غرق شدن کشتی تایتانیک رو به دخالت لرد ولدمورت و جادوی سیاه ارتباط دادی. ایده‌ی خیلی خوبی بود اما به‌لحاظ فکت‌های تاریخی، با تاریخ جادوگران تناقض‌هایی داشت. مثلاً اینکه در سال 1912 حتی پدر هری پاتر هم متولد نشده بود و لرد ولدمورتی وجود نداشت. اگر هم قرار بود باشد، باید در متن به نوعی توجیه می‌شد. جزئیات دیگه‌ای مثل صفحه‌نمایش، تلویزیون و کامپیوتر هم جای خود داره. در هر صورت، تلاش فوق‌العاده‌ای بود و امتیاز 14 رو برای گروهت گرفتی.

مروپ گانت
چیزی که نوشتی فراتر از تمرین و تکلیف کلاسی و رسماً یک داستان کوتاه حرفه‌ای بود و در عین حال هیچ تناقضی با تاریخ پیدا نمی‌کرد. نگاهی به یک واقعه‌ی تاریخی مشابه اما از زاویه‌ای کاملاً متفاوت بود. در عین حال که مفهوم جادوگرانی که بدون توانمندی جادویی در خانواده‌ای جادوگر متولد می‌شوند (مثل آرگوس فیلچ خودمان) در آن گنجانده شده بود، مفاهیمی عمیق و آموزنده هم از آن برداشت می‌شد و پیام‌های مهمی به مخاطب می‌داد. امتیاز 20 براش کمه ولی خُب این تقصیر من نیست که شما فراتر از استاندارد می‌نویسید.

لیلی لونا پاتر
فاجعه‌ی هیروشیما انتخاب خوبی بود. از اون بهتر این بود که جادو رو در ساخت بمب اتم دخیل کردی. حقیقتاً پذیرش اینکه قدرت فراتر از حد تصور این نوع سلاح صرفاً به دست بشر و بدون دخالت جادو به دست اومده باشه مقداری سخته. نمره‌ی 20 رو می‌گیره.


گابریلا پرنتیس
به شکل خیره‌کننده‌ای واقعیت‌ها و فکت‌های تاریخی رو درست و با جزئیات رعایت کردی. از آدم‌هایی که تو این رویدادها بودن تا خیابان پودینگ و غیره. معلوم شد که این آتشسوزی معروف و شوم همانطور که انتظار می‌ره، حاصل اقدامات جادوگرانه! فراتر از استانداردها و معیارهایی که در نظر داشتم عمل کردی. حیف که بیشتر از 20 نمره نمی‌تونم بدم. آفرین به تو

لاکرتیا بلک
ماجرای کشتی تجاری ماری سلست به خودی خود یکی از ماجراهایی بود که ماگل‌ها نتونستن درست و حسابی ازش سر دربیارن و شما تونستی با قلم بسیار زیبات و به روشی جالب (خیلی اتفاقی نوه‌ی آرکتوروس یه دفترچه پیدا می‌کنه و از حقیقت باخبر می‌شه!) اصل ماجرا رو به دنیای جادوگری و بهتره بگم به رمز و رازهایی فراتر از اون ربط بدی. نمره‌ی 20

ملانی استانفورد
کاملاً منطبق با چیزی که خواسته بودم و با سوژه‌ای مرتبط با تخصص خودتون، به زیبایی و به شکلی داستانی نشون دادید که جان اسنو چطور موفق شد منشأ میکروبی وبا و روش شیوعش به خاطر سیستم غیربهداشتی دفع فاضلاب لندن رو کشف کنه. باز هم رد پای جادوگران و کمک‌هایی که به ماگل‌ها کردن و باز هم قدرشون دونسته نشد. نمره 20

کوین کارتر
به سراغ چه سوژه‌ی عجیب و مرموزی رفتی. پس آتشفشان هولناک پمپئی رو تو فعال کردی؟! من هی به سالازار می‌گم این زمان‌برگردان رو جلوی دست بچه‌ها نذار... اون هم بچه‌ای که کنترلی روی قدرت‌های جادویی بی‌انتهاش نداره... حالا فدا سرت یه مشت ماگل بودن دیگه... نمره 20


بلاتریکس لسترنج
بلاتریکسی که انتظار داشتم یه چیز دارک بنویسه، یه چیز دارک‌تر نوشت. به کل این نلسون ماندلا تو یه لیگ دیگه بازی می‌کرد. خیلی از خوندنش لذت بردم. فکت‌ها جور در میاد و شخصیت‌پردازی بسیار عالی بود. نمره 20

آستریکس
چه تصویر قشنگی از فضای جنگ جهانی دوم ساختی و دقیق و به‌جا نام‌ها رو به کار بردی. از طرفی ارتباط حمله‌ی وحشیانه‌ی آرتور هریس به چوبدستی کهن مو به تن آدم سیخ می‌کنه. یک برش زیبا با حضور شخصیت آستریکس (که خُب یه خوناشام با عمر درازه و می‌تونه تو جنگ جهانی دوم رد پایی داشته باشه) نمی‌تونه کمتر از 20 نمره بگیره.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 مهر 1404 07:36
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه‌ی سوم (29 مهر)


گام سوم، دنیاهای موازی


درود بر عزیزان دل!
یک‌راست می‌روم سر اصل مطلب. چقدر از تکالیف جلسه‌ی قبل شما لذت بردم! چقدر خوب نوشته بودید! به گذشته و مکان‌های مختلف سفر کردید و وقایع تاریخی شاخص را با دنیای جادوگری‌مان پیوند دادید! هنرمندانه بود.
این بار می‌خواهم به جای تاریخ‌نویسی، «تاریخ‌سازی» را تمرین کنیم. گاهی پیش می‌آید که شخصیت‌های معروفی را در تاریخ می‌شناسیم که ویژگی‌های خاصی دارند و دلمان می‌خواهد جای آنها باشیم! یا حتی تصور می‌کنیم اگر جای آنها بودیم احتمالاً تصمیم بهتری می‌گرفتیم و کارهای بهتری می‌کردیم.
یک دنیای موازی که شباهت بسیار به دنیای جادویی ما دارد اما انگار همه‌چیزش فرق می‌کند! مثلاً به زمان ژولیوس سزار می‌رویم و طوری او را توصیف می‌کنیم که همه می‌فهمند او سالازار اسلیترین است! شاید حتی جادو هم می‌کند!
این بار دیگر در بند مکان و زمان و فکت‌های تاریخی نیستیم. آنها را می‌گیریم و به دلخواه خود چکش‌کاری می‌کنیم و تغییر می‌دهیم! دوست داریم آلبوس دامبلدور را به جای حکیم ابوالقاسم فردوسی بنشانیم؟ دوست داریم هری پاتر را جای نلسون ماندلا جا بزنیم؟ دلمان هوس کرده است ه‌یتلر را برداریم و دابی را به جایش قرار دهیم؟ ما داریم یک دنیای موازی خلق می‌کنیم که عناصر آشنایی دارد که دوره‌ی زمانی و حدود مکانی وقایع را با نشانه‌هایی مشخص می‌کند اما اتفاقاتی که در دِلش می‌افتد لزوماً متفاوت و حتی مالیخولیایی است. می‌توانیم اسامی را کمی تغییر دهیم که دقیقاً همان اشخاص و اماکن را نام نبرده باشیم اما همه متوجه شوند منظور چیست!
به‌عنوان مثال، تیم کوییدیچ پیامبران مرگ در یک بازی این فن را زد و شخصیت‌های بازی را جایگزین قاجارها کرد! لرد ولدمورت شد ناصرالدین‌شاه اما اسمش را چیز دیگری گذاشتند، گریندلوالد شد امیرکبیر و کینگزلی شد کنیز!
تکلیف این جلسه همین است. این بار هم شاید از فکت‌های تاریخی استفاده کنید، اما محدودیت خاصی ندارید و می‌توانید هر شخصیت و هر تعداد نفر از دنیای جادویی‌مان را به دنیایی موازی در دل تاریخ ببرید، جایگزین آنها کنید و به این شکل مرزهای تخیل خود را به چالش بکشید! حداقل 1000 کلمه و حداکثر هر چقدر دلتان می‌خواهد باشد!
هنر و تخیل شما به 20 گرفتنتان کمک می‌کند.

نکته‌ی مهم: برای این جلسه، مجاز هستید اگر دوست داشتید با هماهنگی هم‌گروهی‌های خودتان با سوژه‌ای مشترک سه پست ادامه‌دار بزنید!

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/7/29 7:40:54
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/7/29 11:37:35
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 23:59
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:18
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 498
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
بلاخره قطار توقف کرد و سوت بلندی کشید. مردم سریع از کابین‌ها شروع به خارج شدن کردند. آستریکس به تنهایی در یکی از کابین‌ها حضور داشت. طولی نکشید که چمدون خودش رو اماده و و پشت‌سر بقیه مسافرین در واگن قطار شروع به حرکت کرد.
ایستگاه نسبتا خلوتی بود. آستریکس به محض پیاده شدن سرش رو بالا گرفته و به آسمان شب نگاه میکنه. آسمانی صاف و ستاره‌هایی درخشان، بنظر شب آرامش بخشی میومد. سپس قدم‌هاش رو آروم و استوار برمیداره. با چشم‌هاش دنبال شخصی می‌گرده، کارل فردی بود که طبق قرار باید آستریکس رو از ایستگاه قطار تحویل می‌گرفت.

به محض وارد شدن به ساختمان ایستگاه قطار، از گوشه ساختمان، فردی که یک روزنامه دردست، کلاه تریلبی روی سر و یک پالتو بلند به تن داشت به میله‌ای که کنارش بود تکیه کرده بود. یک میله که بالای آن پرچمی به رنگ قرمز و دایره‌ای که یک صلیب شکسته در وسطش خودنمایی می‌کرد.

آستریکس با چشمان تیزبین خودش بلافاصله اون شخص رو میشناسه و به سمتش حرکت می‌کنه. با نزدیک‌تر شدن صدای قدم‌های آستریکس مرد که حالا کارل نام داشت با پایین دادن روزنامه‌اش متوجه حضور آستریکس میشه و با لبخندی که روی صورتش گشوده میشد با دستان باز به سمت آستریکس قدم برمی‌داره...

- Hallo, mein Hirschfreund. Willkommen.
- درود کارل. ممنون که برام اومدی. می‌بینم سرت حسابی توی روزنامه گرم بوده.
- همینطوره آستریکس. میدونی اوضاع جبهه غرب، شرق دیگه مثل سابق نیست. با اینکه روزنامه امروز صبح اخبار جدیدی منتظر کرده و نوشته همه‌چیز خوب پیش میره، اما مشخصه که اوضاع فرق کرده.
- البته، مگه توش چی نوشته؟

ژوسف قسمت اخبار جنگ روزنامه رو به سمت آستریکس می‌گیره. آستریکسهم خم میشه و نگاه کاملی بهش میندازه. متن روزنامه این چنین بود...
نقل قول:
(اخبار تازهٔ درسدن(Dresden) – شماره‌ی ۹ فوریه ۱۹۴۵)

در حالی‌که جبهه‌های شرقی همچنان شاهد نبردهای سنگین هستند، نیروهای ما با شجاعت بی‌نظیر در برابر سیل بی‌امان بلشویک‌ها مقاومت می‌کنند. فرماندهی عالی ارتش اعلام کرده است که واحدهای ورماخت در نزدیکی لائوبان و گورلیتز دشمن را به عقب رانده‌اند و روحیهٔ سربازان همچنان استوار است.

وزیر تبلیغات، دکتر گوبلز، امروز در پیام خود به مردم رایش تأکید کرد که درسدن و شهرهای فرهنگی ما در برابر حملات هوایی دشمن نیز پابرجا خواهند ماند. او گفت: «فرهنگ آلمان در آتش نمی‌سوزد؛ زیرا ایمان ما به پیشوا و میهن از فولاد است.»

با این حال، مقامات شهری از شهروندان خواسته‌اند تا در صورت شنیدن آژیر هشدار، فوراً به پناهگاه‌های مشخص‌شده مراجعه کنند. مراقبت و نظم، نشانهٔ وفاداری به رایش است.

(ویرایشگر: Otto Krüger)


- می‌بینی آستریکس؟ امیدوارم پیشوا بازهم از اون نبوغ جنگیش استفاده کنه و مثل قبل خبرهای پیشروی ارتشمون به سمت مسکو رو بشنویم.
- منم امیدوارم همه‌چیز بر وفق مراد پیش بره کارل. خب، میتونی من رو به محل اقامتم راهنمایی کنی؟ مسیر دراز باعث شده نیاز به استراحت کنم.
- اوه البته، آقای موتشمان (Martin Mutschmann) خودشون شخصا سفارش شمارو به من کردند. ایشون ذکر کردند که شما و دوستان ما ملاقات مهمی رو قراره داشته باشید، هرچند از گفتن جزئیات پرهیز کردند، اما شخصا امیدوارم ملاقات و اقامت خوبی رو در شهر درسدن داشته باشید.

کارل یک جوان پر انرژی بود، پوستی روشن با موهای بلوند مرتب. مشخصا نسبت به یک جوان آلمانی غرور ملی زیادی توی خودش حفظ کرده بود.
کارل، آستریکس رو به سمت خودرویی که باهاش اومده بود راهنمایی کرد. یک هورخ (Horch) مدل 830bl. آستریکس وارد خودرو شد و بلافاصله بعد از سوار شدن خود کارل خودرو به راه افتاد.

خودرو به آرومی از توی خیابان‌های شهر رد میشد و آستریکس به ساختمان‌های خوش ساخت و تاریخی شهر نگاه می‌کرد. شهری که توی اون دوران تاریخی برخلاف شهر‌های دیگه نه نظامی بود و نه صنعتی بلکه یک شهر هنری و تاریخی. حتی توجه آستریکس به معماری زیبای کلیسایی که مشغول گذر از آن بودند نیز معطوف شد... کلیسای فراون‌کیرشه (Frauenkirche)، یک کلیسای قدیمی و بسیار زیبا بود.

فردای آن روز آستریکس با لباس رسمی و پالتو بلندی آماده شده بود. وقتی از اقامت‌گاه خودش بیرون اومد. کارل رو دید که با خودرو مقابلش ایستاده بود. وقت را تلف نکردند و هر دو سوار شدند. کارل بدون وقت تلف کردنی به سمت میدان آلت مارکت (Altmarkt) حرکت میکرد. در نزدیکی میدان، یک ساختمان آجری با نمای نئوکلاسیک و پرچم‌های قرمز حزب با صلیب شکسته روی سردر با اسم بزرگی که روی تابلو آن نوشته شده بود Gauhaus Sachsen یا، خود آستریکس ترجیح میداد همان دفتر حزب خطابش کند. ساختمانی شیک و در عین حال خوفناکی بنظر میرسید. آستریکس و کارل هر دو پس از پارک خودرو پیاده و با راهنمایی خود کارل وارد ساختمان شدند.
- جناب آستریکس، طبقات بالا دفتر کار آقای موتشمان و کارکنانش هست؛ طبقات پایین مخصوص جلسات حزبی، بخش تبلیغات و دپارتمان جوانان نازی. لطفا از این سمت، آقای موتشمان منظر شما هستند.

در طبقه‌ی سوم ساختمان گائوهاوس زاکسن، جایی که پرچم سرخ با صلیب سیاه از پنجره‌ها آویزان بود، صدای خش‌خش کاغذها با تپش قلب ساعت دیواری یکی می‌شد. مارتین موتشمان پشت میز بلوطی‌اش نشسته بود، سیگار برگ روشنی میان انگشتانش دود می‌کرد، و افسران حزبی در برابرش ایستاده بودند. جلسه‌ای محرمانه در جریان بود. حتی کارل از ورود خود به اتاق خودداری کرد.

آستریکس به تنهایی وارد اتاق شد. افسران ارتشی که هرکدوم با هویت آستریکس باخبر بودند، نگاه‌های سنگین و عجیبی داشتند. البته از نظر آستریکس حقدار بودند.
مارتین بلاخره از جاش بلند شد. سلام جدی و خوش‌آمد گویی رسمی به آستریکس کرد و بلافاصله به اصل مطلب رفت...
- آقای آستریکس. طبق هماهنگی‌هایی که بین دنیای ما و شما از قبل شده. می‌دونید که ما از هویت شما باخبر هستیم، شما یک جادوگر و یک... خون‌آشام هستید...

بلافاصله بعد از دراومدن کلمه خون‌آشام چندین از افسرها سریع روی سینه‌خودشون صلیب ترسیم کردند و زیر لب چیزی گفتند...

- پیشوا شخصا تاکید داشتند که این مسئله و جلسه، دورتر از منطقه جنگی و استراژیکی برگذار بشه. وزارت جادوگری آلمان همکاری خودشون رو با حزب ما اعلام کردند. متاسفانه دنیای مخفی شما دیگه بیشتر این نمیتونه برای دولت ها مخفی بمونه. از وقتی وزارت جادوگری بریتانیا و امریکا با دولت برای این جنگ همکاری کرد، وزارت جادوگری المان هم همکاری خودش رو اعلام کرده. هرچند که برای هدف نظامی نخواهد بود. با اینحال ما یک چیزی در این منطقه کشف کردیم که باور داریم مطعلق به دنیا شما باشه. یک چوبدستی عجیب. وزارت جادوگری شما تاکید داشتند باید حتما این چوبدستی دور از دست دشمن قرار بگیره چون دشمن به هر شکلی که بشه سعی در بازپس گرفتن و استفاده بر علیه ما خواهد داشت...

یکی از افسرها یک جعبه چوبی مقابل آستریکس قرار میده. داخل اون چوبدستی کهن قرار داشت. آستریکس با دیدن تعجب میکنه اما سعی می‌کنه به روی خودش نیاره. مطمعنن آلمان ها خبری از مهایت آن نداشتند و وزارت جادوگری هم از عمد هویت دقیق چوبدستی رو بهشون نگفته بود. هرچند، استریکس جعبه رو تحویل میگیره و با همراهی چندین تن از افسران برای خروج از شهر با قطار بعدی و اسکورت افسران حرکت میکنه...
آستریکس موقع خروج از دفتر رو به مارتین برمیگرده و خبر از نامه‌ای که قبل از شروع سفرش به دستش رسیده بود میگه...
- قبل از شروع سفرم، به من خبر داده شده بود وزارت جادوگری بریتانیا و ارتش بریتانیا، ماموریتی مربوط به این چوبدستی رو به کسی به نام آرتور هریس( Arthur Harris) داده بودند. من اطلاعی از هویت اون شخص ندارم، اما بهتره مواظب خودتون باشید.

آستریکس بعد از اتمام صحبتش با در دست داشتن چوبدستی شهر رو به سمت چک‌اسلواکی و سپس اتریش ترک می‌کنه...

در چند روز آینده موقعی که آستریکس شب را در اقامتگاهی در پراگ (پراگ) اقامت داشت. با خرید روزنامه صبح متوجه اتفاق ناقواری شد...

-آسمان درسدن در آتش دشمن

درسدن، مروارید زاکسن، شب گذشته هدف حملات شدید هوایی نیروهای متخاصم قرار گرفت.
در ساعت ۲۲:۱۳ دیشب، اولین آژیر خطر به صدا درآمد و اندکی بعد، صدها بمب‌افکن دشمن بر فراز شهر ظاهر شدند.
در چندین نوبت پیاپی، بخش‌های مرکزی شهر از جمله آلت‌مارکت، نوس‌مارکت و اطراف کلیسای فراوئن‌کیرشه دچار آتش‌سوزی گسترده گردیدند.

گزارش‌های اولیه از تلفات قابل توجه و ویرانی گسترده حکایت دارد، اما نیروهای امدادی و سازمان‌های دفاع غیرنظامی شبانه‌روز در حال امدادرسانی هستند.
ساکنان شهر به حفظ آرامش و همکاری با واحدهای کمکی فراخوانده می‌شوند.

سخنگوی دفتر گائو زاکسن اعلام کرد:

«دشمنان فرهنگ و تمدن، با حمله به شهری بی‌دفاع و فرهنگی، بار دیگر چهرهٔ واقعی خود را نشان دادند.
اما درسدن خواهد ایستاد. ما خاکستر را هم به زندگی بدل خواهیم کرد.»

در ساعات اولیهٔ صبح، دود غلیظ هنوز از خرابه‌ها به آسمان برلین و پراگ دیده می‌شود.
مقامات شهری هشدار داده‌اند که احتمال تکرار حملات در روزهای آینده وجود دارد.

در کنار ویرانی، نشانه‌هایی از دلاوری نیز دیده شده است.
واحدی از آتش‌نشانان محلی موفق شد بخش‌هایی از انبار کتابخانه مرکزی را از آتش نجات دهد.
یک پرستار داوطلب در بیمارستان دانشگاهی تا آخرین لحظه بیماران را از زیر آوار بیرون آورد.

در پایان آن روز بود که آستریکس نامه دیگری به دستش رسید و در اون نامه، از اسم فرمانده عملیات هوایی که دیشب در درسدن اتفاق افتاده بود نام برده شده بود... آرتور هریس!

افرادی که لایک کردند

Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 17:03
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:54
پست‌ها: 79
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
- استاد! شکنجه‌ای بوده که هنوزم یادتون باشه؟ حالا به هر دلیلی.

بلاتریکس در اتاقی نیمه تاریک و در میان انبوهی از دختران و پسرانی که خیره به فردی در جلوی کلاس بودند، دست بلند کرده بود و این سوال را پرسید.

استاد که رابرت نام داشت، جادوگری چهارشانه و لاغر بود. دستان کشیده‌ای داشت و چاقوی باترفلای دسته قرمز خود را در دستش بازی می‌داد. لرزش دستانش بخاطر کهولت سن مانع او نمی‌شد و چاقو لابلای انگشتانش می‌رقصید. در واقع او این‌گونه ذهنش را متمرکز نگه می‌داشت.
به چشمان بلاتریکس بیست ساله خیره شده بود و به سوالش فکر می‌کرد. بنظر می‌رسید که دارد خاطره‌ای را در مغزش مرور می‌کند... خاطره‌ای از زمانی که شکنجه‌گری جوان بود. خاطره‌ای از زمانی که در دنیای ماگل‌ها فعالیت می‌کرد.

12 اوت ۱۹۶۲ ، آفریقای جنوبی

- راب این یه پرونده‌ی خیلی سخته. یک هفته‌س که دستگیر شده ولی هرکسی که برای حرف کشیدن ازش رفته اقرار کرده که این فرد غیر قابل نفوذه. برای همینه که به تو زنگ زدیم. شنیدیم که تبحر خاصی توی به حرف آوردن افراد داری. از پسش برمیای؟

رابرت نیشخندی زد. رقصادن چاقوی باترفلای دسته قرمز خود را متوقف کرد و روی صندلی به سمت شخصی که با اون صحبت می‌کرد چرخید. چاقو را در میزش فرو کرد و به چشمانش خیره نگاه کرد.
- اگه بهم شک داشتی برای چی باهام تماس گرفتی؟

از کنار اتاق هم رد می‌شدی، بوی ترس به مشامت می‌خورد.

- ن... نه! منظورم این نبود که نمی‌تونی. اصلا نمی‌دونم چرا این سوالو پرسیدم. ول... ولش کن. بیا! بیا این پرونده‌شه.

رابرت بدون آنکه از او چشم بردارد، چاقو از میز در آورد و پرونده را گرفت. سپس نگاهش را به سمت پرونده منحرف کرد.

زمانی که ارتباط چشمی قطع شد، فرانک نفس راحتی کشید. عرق پیشانی‌اش را با دستمال توی جیبش پاک کرد. دستمال دور دوزی سبز رنگی داشت.

- دستمال قشنگیه.

فرانک خشکش زد.
- هدیه‌ی همسرمه. تو خونه وقتی بیکار می‌شه دستمال پارچه‌ای درست می‌کنه. اگه خوشتون اومده می‌تونم بگم تا برای شما هم درست کنه.

نیازی به شنیدن پاسخ نبود. سریعا این موضوع را روی برگه‌ای یادداشت کرد و در جیبش گذاشت. با خودکار هم علامتی روی دستش زد که یادش نرود. دستانش موقع گرفتن خودکار می لرزیدند.

- نلسون ماندلا، تاریخ تولد ۱۸ ژوئیه ۱۹۱۸، محل تولد روستای موزو.

موقع گفتن کلمه‌ی روستا نیشخندی زد و سری تکان داد.
- تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در مدارس محلی گذرونده و بعدش تو دانشگاه فورت هیر به تحصیل حقوق پرداخته، اما به دلیل فعالیت‌های سیاسی از دانشگاه اخراج شد.

رابرت کیس‌های سیاسی زیادی داشت. برای همین ماندلا تا الآن برایش چیز جدیدی نداشت.
- تو دهه ۱۹۴۰ به کنگره ملی آفریقا پیوسته و به یکی از رهبران برجسته‌ی این سازمان در مبارزه با نظام آپارتاید تبدیل شد... یه شورشی! از بازی کردن با شورشی‌ها خوشم میاد. عقاید به درد نخوری دارن که بهش اعتقادی ندارن. تا یکم درد می‌کشن به غلط کردن می‌افتن و همه‌ی اونا رو یادشون می‌ره. ولی اینکه تونستن کاری کنن بقیه بهشون ملحق بشن، همیشه برای من قابل تحسین بود.

فرانک جرئت اظهار نظر نداشت.

- تو سال ۱۹۴۴، ماندلا لیگ جوانان کنگره ملی آفریقا را تأسیس کرد. در سال ۱۹۶۱، شاخه نظامی این کنگره به نام "اومخونتو وه سیزوه" یا "نیزه ملت" را تأسیس کرد و عملیات خرابکارانه علیه تأسیسات دولتی را رهبری کرد... خب چی می‌خواین ازش بدونین؟

با چشمان آبی‌اش به فرانک نگاه کرد.

- هرچیزی که به درد بخوره. هرچیزی که بتونه آپارتاید رو جلوی این شورشی‌ها مقاوم کنه.
- چقدر می‌تونم پیش برم؟
- فقط نباید بمیره. اگه منظورت اونه... ما از توانایی‌هات خبر داریم. می‌تونی ازشون استفاده کنی. نگران هم نباش. کسی چیزی نمی‌فهمه.

پرونده را بست و زیر بغل زد. چاقویش را به رقص درآورد و از اتاق خارج شد.

13 اوت ۱۹۶۲ ، اتاق شکنجه

رابرت با ضربات محکم دستش، مهمان خانه‌ی صورت ماندلا بود. مهمانانی که یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. خون از بینی و دهان ماندلا سرازیر بود. با هر ضربه شدت خون بیشتر می‌شد ولی صدایی از ماندلا بیرون نمی‌آمد. فقط با چشمانش به چشمان آبی رابرت خیره شده بود.

رابرت تا آن زمان با همچین چیزی روبه‌رو نشده بود.
- واقعا ژن شما سیاها رو درک نمی‌کنم. انگار عادت به کتک خوردن دارین. سیاهای لعنتی!

به دستان خودش استراحت داد. رفت و روی صندلی‌اش نشست. دو آرنجش را روی میز گذاشت و دستانش را به هم قفل کرد.
- نیازه دوباره سوالاتم رو بپرسم؟

ماندلا لبخندی زد. خون دندان‌هایش را سرخ کرده بود. چهره‌ی آرامی داشت ولی با آن صورت و دندان خونی مانند روانی‌ها شده بود.
- بنظر خودت نیازه؟ من هیچی برای گفتن به تو و بالادستیات ندارم.

از زمان شروع شکنجه یک ساعت گذشته بود و ماندلا چیزی غیر از این نگفته بود. رابرت مجذوبش شده بود. از آخرین باری که به این شکل از شکنجه کردن کسی لذت ببرد زمان زیادی گذشته بود.

- مشکل شما سیاها همینه! زبون نفهم‌اید. حرف حالیتون نمی‌شه. حتما باید زور بالاسرتون باشه که حرف‌شنوی داشته باشین.

این را گفت و چوب‌دستی‌اش را درآورد.

- دستات خسته شده و حالا می‌خوای با اون چوب کوچولو منو بزنی؟

لبخند عریضی روی صورت رابرت نقش بست.
- می‌دونی ماندلا! یه چیزایی تو دنیا هست که نمی‌دونی. البته حق داری، سعی شده که کسی نفهمه. ولی خب الان می‌خوام یک مورد از این چیزا رو بهت نشون بدم. و نه! قرار نیست با این چوب بزنمت.

چوب‌دستی‌اش را به سمت ماندلا گرفت. طلسم شکنجه را به زبان آورد و دست و پا زدن و فریاد نلسون ماندلا را مشاهده کرد.

دو ساعت بعد

- فرانک بذار راحتت کنم. چیزی ازش دستتون رو نمی‌گیره.

فرانک جرئت مسخره کردن رابرت را نداشت. می‌دانست اگر حرف اشتباهی بزند، زنده ماندنش دست خودش نخواهد بود.

- کارهایی رو باهاش کردم که تا الآن فقط توی ذهنم انجام داده بودم. اون مرد با اون لبخند لعنتیش فقط بهم نگاه می‌کرد. داشت از درد به خودش می‌پیچید ولی اون لبخندش محو نمی‌شد. انگار به صورتش دوخته شده باشه.

خشم از کلمات رابرت و لرزش بدنش حس می‌شد. دستانش مشت شده بودند. ناخنش در پوستش فرو رفته بود و باعث خونریزی دستش شده بود.
- طلسم‌هایی رو اجرا کردم که خیلی وقت بود نیازی بهشون پیدا نکرده بود. ولی هیچ! دریغ از یک اسم! دارم بهت می‌گم فرانک! این مرد، خیلی عجیبه. عمرا با شکنجه به جایی نمی‌رسین.

فرانک دستمالی دور سبزی که دیروز به همسرش گفته بود درست کند را به فرانک داد تا روی زخمش بگذارد.

- به بالا دستیات بگو که رابرت رفت. حرفامم بهشون بگو. اگه منو خوب بشناسن، می‌شینن و فکر چاره می‌کنن.

بلند شد. فرانک بی اختیار همراه او بلند شد و رفتنش به سمت در را می‌دید. رابرت نزدیک در ایستاد. دستمال را در جیبش گذاشت.
و چاقوی دسته قرمزش را در آورد. نیشخندی زد.
- سیاه لعنتی!

در را پشت سرش بست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در 1404/7/28 21:48:40
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟