هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: بحث‌های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷:۲۲ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
#1
روندا از حالت تهدید آمیز زنبور خنده اش گرفت، به آن پشت کرد و به گابریل گفت:
_ خب اینکه میگه رویازاد نیـــ ... اوووی.... اوووووخ... آی آی آی .... چیــــــزم ســـــوخت


روندا جیغ و داد کنان شروع کرد به بالا و پایین پریدن و گابریل وحشت زده هاج و واج او را مینگریست. در همین لحظه الستور و جوزفین، سراسیمه خود را به آن جا رساندند و در یک حرکت قهرمانانه خود را به روی روندای ماتحت گزیده انداختند.

موقعیت:
الستور روی روندا افتاده است و جوزفین هم روی الستور...

روندا از آن پایین:
_ اوخ اوخ اوخ... بابا چیکار میکنید؟ لِه شدم لامصبا!

الستور:
_ اصلا نگران نباش! میخواستن ترورت کنن! از کنار گوشت رد شده! الان توی شوک بعد از حادثه ای! همه چیز تحت کنترل ماست!

جوزفین:
_ ایهیم ایهیم راس میگه!

روندا:
_ اوخ اوخ اوخ... بابا بیناموس از رو من بلند شو! ترور چیه! گوش کجاست؟ زنبور به ماتحتم زده!


در همین لحظه گابریل مداخله کرد و با یک تکان چوبدستی، الستور و جوزفین را از روی روندا بلند کرد...

روندا نفسی به آرامی کشید و گفت:
_ اوخ اوخ اوخ... دمت گرم گابر... حالا زود بِکِشِش بیرون!

گابریل:
_ جان؟ چیو؟!

روندا:
_ نیش زنبورو دیگه! بکش بیرون از پشتم!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: تالار جشن هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸:۱۸ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
#2
در همین حین، رون به پشت در زندان رسید و زنگوله اش را به صدا درآورد!

دراکو از آن سمت در:
_ کیـــه؟
_ سلام!
_ دست خر!
_ بی شعــ... اممم... بنده رون ویزلی میباشم!
_ برو خودتو اسکول کن! اون رون پدرمشنگ با من چیکار داره؟
_ والا حقیقتش! بنده بعنوان یکی از چهار قهرمان انتخاب شدم و توی مرحله دوم مسابقه باید شما رو نجات بدم! پدراصیل!
_ برو عمه تو نجات بده!

رون که دیگه ازحد عصبانیتش گذشته بود، گفت:
_ تو هم برو اون عمه بلاتریکس سیاه سوخته تو نجات بده! ... بمون اون تو تا اژدها بیاد یه لقمه چپت کنه!

سپس راهش را گرفت تا برود... اما دراکو فریاد زد:
_ وایسا ... وایسا! ... منو با اون اژدهای نفرت انگیز تنها نذار! چندشه! یه جوریه! گاهی اوقات آدمو لیس میزنه!!

رون بادی به غبغب انداخت و پاسخ داد:
_ باریکلا حالا شدی یه پسر خوب! این به نفع دوتامونه!

سپس در زندان را باز کرد و دراکو بیرون آمد. اندکی بعد، رون ادامه داد:
_ حالا بیا جلو تا این پاپیون صورتی رو واست ببندم، خوشگل شی!

دراکو:
_ چی؟ چــی گفتی؟ مگه اینکه از رو جنازه من رد شی!

رون:
_ اوکی پس بمون همینجا تا اینقد اژدهائه لیست بزنه تا جنازه شی! خدافس!

دراکو:
_ وایسا بابا لامصب! آخه پاپیون صورتی واسه چی؟

رون:
_ اژدهائه گفته! گفته باید عشق و علاقه مو بهت نشون بدم تا بذاره از اینجا بریم!

دراکو با اکراه به رون نزدیک شد و چشماشو بست تا این صحنه رقت انگیز را مشاهده نکند که ناغافل صدای پاهایی ظریف و خاص به گوش رسید و سپس رون زیر لب گفت:
_ آه قلبم! کِراشم اومد!

دراکو چشمانش را باز کرد و درکمال ناباوری فلور دلاکور را دید که به سمت آن ها می آمد. فلور مثل همیشه جذاب، فریبنده و دلربا بود و با هر قدم، قلب رون را به تاپ و توپ می انداخت.

دراکو:
_ بابا! فلور تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟ اینجا چی خبره؟!

فلور:
_ والا ماموریت مرحله دوم مسابقه س! گفتن باید بیام به یه موهویجی کمک کنم تا یه موطلایی رو نجات بده!

دراکو که گیج شده بود:
_ خب بیا کمک کن!

فلور:
_ اوکی پس لطفا شلوارتو دربیار!

دراکو:
جان؟

رون که غیرتی شده بود:
_ هان؟!

فلور:
_ حقیقتش اژدهائه گفته باید به طریقی عشق و علاقه مو بهت ثابت کنم! منم گفتم بنظرم اگه یه دامن صورتی پات کنی خیلی بهت میاد!

دراکو:
_ لامصب! من پسرم! دامن چیه؟!

فلور:
_ همینه که هست!

دراکو:
_ یدفعه بیاین منو باربی کنید دیگه! پاپیون صورتی و دامن صورتی!!

فلور:
_ آفرین! دقیقا همین تو ذهنم بود! به موهای لَخت و طلاییتم خیلی میاد!

دراکو:
_ اگه دستم به اون اژدهای بیناموس برسه

سپس سعی کرد کمی به خود مسلط شود و گفت:
_ زود اینارو تن من کنید تا از این جهنم بریم بیرون و این لکه ننگ از دامنم ... یعنی از پیشانیم پاک شه!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸:۵۲ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳
#3
وایسا بیبینم! وایسا بیبینم!

جادوگرهارو مسخره میکنید؟ سیبیل الکی میذارید؟! سوبول مقدس را به استهزاء میگیرید؟

اوکی پس خودتون سر شوخی رو باز کردید! حالا که اینطور شد بنده افشاگری میکنم! بنده هیستوری این انجمن نابخردانه را برملا می کنم:

در سده قبل، در یکی از سلسلسه های پادشاهی مشنگی، تغییراتی ژنتیکی رخ داد و زن ها بر خلاف قبل هیکل هایی درشت و سیبیل هایی پرپشت پیدا کردند! این قضیه تا آن جا پیش رفت که از زن ها آن هایی که در دربار پادشاهی ذی نفود بودند و در مکان هایی به نام حرمسرا رفت و آمد داشتند به فکر افتادند تا انجمنی به نام "انجمن سیبیلوها" بر پا کنند و قدرتشان را به رخ بکشند و گسترش دهند. آن ها حتی در مسابقات کشتی و وزنه برداری با مردان رقابت میکردند.

حتی شایعاتی وجود دارد که گاهی دیده شده بوده که پادشاه، لخت و عور! از در حرمسرا از دست آن ها میگریخته است و بعدا به وزیر اعظم گلایه کرده بوده که گویا آخرالزمان شده و جای زن و مرد در حرمسرا عوض شده است!

علی ای حال، کاتبان آورده اند که دو زن، اولین بنیان گذاران انجمن سیبیلوها بوده اند. مامان خرسه! (سمت راست) و گرگ سیبیلو (سمت چپ):


تصویر کوچک شده



آن ها با تلاش و ممارست، انجمن سیبیلوها را گسترش دادند و به عضوگیری پرداختند:


تصویر کوچک شده



البته گاهی نیز آن ها در دورهمی هایشان آب شنگولی مینوشیدند و از خود بیخود میشدند:


تصویر کوچک شده



از قضا انجمن سیبیلوها با استقبال مواجه شد و این ایده مشنگی حتی در بین جامعه جادوگری نیز گسترش پیدا کرد و کار بدان جایی رسید که امروز رسیده است!

نقطه. سر خط.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱:۱۶ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
#4
هلنا، آن روح بی همتا، دختر بانو روونا ریونکلاو، سرشو میکنه تو گوش گابریل و دیزی تا راه حل خنثی شدن سرم های آلوده و درمان شدن اعضای آلوده رونکلاو رو بهشون بگه:

_ پِـچ پِـچ ... پِـــچ پِــچ پِــچ ...

گابریل:
_ آئـــــــــ

دیزی:
_ وائـــــــ

در همین لحظه لینی و ریموند سر میرسن، در حالی که سرم های آلوده در دستانشونه و بطرز عجیبی مانند زامبی ها کَجَکی کَجَکی راه میرن و مدام زمزمه میکنند:
Brains...Brains...



تصویر کوچک شده



گابریل و دیزی شوکه شدند اما هلنا سینه اش را سِتَبر کرد و گفت:
_ هیشکی نترسه! خودم درستشون میکنم!

در این لحظه رعد و برق شدیدی زده شد و فضا خیلی ابرقهرمانی شد... هلنا هم معطل نکرد و دست در جیبش کرد و ناگهان چیزی دراز و سبز و گنده درآورد!

لینی و ریموند از ترس با دستانشان روی چشمانشان را پوشاندند و ... بعد که چشم گشودند یک عدد کاهوی سبز و دراز و گنده در دستان هلنا دیدند...آنگاه کمی به هم نگاه کردند و هِرهِر زدند زیر خنده:
_

هلنا:
_ میخند! الان حالیتون میکنم!

آن گاه کاهو را روی زمین انداخت! کاهویی که عادی نبود و با عصبانیت به سمت زامبی ها یعنی لینی و ریموند میرفت! ...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



پاسخ به: چشم در چشم ناظر قدح
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳:۲۱ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
#5
آقا! این یارو که این تاپیکو در ساعت 11:34 دقیقه جمعه، 31 شهریور سال 1391 زده چیزخول بوده؟ آخه آدم حسابی این اسمه واسه تاپیک گذاشتی؟ چشم در چشم ناظر قدح؟ چشم پزشکیه مگه؟ خب عین آدم میگفتی دفتر ارتباط با ناظر!

بعدم این چه آواتاریه گذاشتی؟ پرتقال؟! خیار مگه چشه؟

تازه شم این چه توصیفاتیه تو پست اول نوشتی؟:

نقل قول:

سرتو بکن داخل قدح، نترس، بیا جلوتر، آهان، بیا تو، دم در بده.
وییییییییییییییییییییییژ(افکت افتادن داخل قدح)


سرتو بکن تو؟! بچه میترسونی؟ خِفت گیری؟ هیولائی؟ چی ای؟ سرتو بکن تو چیه؟ خجالت بکش! واقعا که!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰:۱۲ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
#6
ای بابا ... کلاس به این خوبی و استاد به این خوبی چرا اینقدر مهجور واقع شده؟!

---

بردلی با ششصد تا سرعت همینجور دور برج ستاره شناسی هاگوارتز میچرخید و گوی زرین را دنبال میکرد تا اینکه گوی رفت تو پنجره یه اتاق و بردلی هم رفت دنبالش که یهو با تمام توان ترمز کرد ولی دیگه فایده ای نداشت و با کله رفت تو دیوار اتاق!

وقتی بعد از کلی گرد و خاک از جاش بلند شد مشاهده کرد که یک کلاغ بزرگ جلوش وایساده و گوی زرین را به منقار گرفته.

بردلی:
_ قار قار قار!

کلاغ:
_ جان؟

بردلی:
_ قـــــار قـــــــــار!

کلاغ:
_ دست خر! صداتو بیار پایین! مسخره کردی منو؟

بردلی:
_ آخه شما کلاغی دیگه!

کلاغ:
_ کلاغم که کلاغم! تو باید قار قار کنی؟ مث آدم نمیتونی حرف بزنی! در ضمن اسم دارم! سیلوی کرو!

بردلی:
_ ئه سلام! سیلوی کلاغه! خوشبختم از آشناییتون! ببخشید من فک نمیکردم شما عین آدم حرف بزنی!

سیلوی:
_ دفعه آخرت باشه! در ضمن لهجه کلاغیت هم افتضاحه! تازه من تو هاگوارتز استادم!

بردلی:
_ ئه ماشالا! به به چه کلاغ فاخر و با شخصیتی! چه سَری چه دُمی عجب پایی!

سیلوی:
_ ئه وا مرسی! ... اِهم... میگم حالا که تا اینجا اومدی بیا تو کلاس منم شرکت کن! کاری نداره دو تا سواله فقط!

بردلی:
_ باشه استاد! بپرس!

سیلوی:
نقل قول:

تکلیف

1. سفر خودتون برای دزدیدن ماه رو شرح بدید. این که از کجای سفر شروع میکنید و کجا تمومش میکنید کاملا اختیاریه مهم ترین چیز خلاقیت شماست. 7 نمره
2. برای لو نرفتن دزیده شدن ماه باید یا یه چیزی به جاش بذارید یا حتی از روش خلاقانه خودتون برای لو نرفتن این دزدی استفاده کنید. میتونید چیزی که به جاش گذاشتید یا کاری که میکنید رو یا توضیح بدید یا حتی نقاشی کنید و به تصویر بکشید. 3 نمره


بردلی:
_ استاد در ابتدا لازم میدام که اشاره کنم شما جاه طلب ترین کلاغ دنیا هستید و بزرگترین چیز زرق و برق دار منظومه را نشان کردید!
و اما... والا اگه بخوام ماه رو بدزدم و برای شما بیارم، خب با زمان برگردان برمیگردم عقب و با نیل آرمسترانگ میرم به ماه و خب میندازمش تو گونی و ورش میدارم میارم!

سیلوی:
_ WOw! چه خلاقیتی! ... اِهم... حالا چی جاش میذاری؟!

بردلی:
- اووووووم ... بادمجان!

سیلوی:
_ آخه انسان عاقل! بادمجون که سیاهه! مثل ماه نور نداره! شبا سیاه برهوت میشه همه جا!

بردلی:
_ استاد نگران نباشید! فکر اینجاشم کردم! بادمجون سفید میذارم!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰:۳۹ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
#7
نیازمندی ها

آیا با عمه خود مشکل دارید؟ آیا از زخم زبان های او به ستوه آمده اید؟ نگران نباشید! این، مشکلی فراگیر است. چاره شما در دستان جادویی ماست! فقط کافی است یک بار امتحان کنید!
یک عمه، چهار گالیون، دو عمه، با تخفیف: شش گالیون!

شرکت توسعه بادکنک سازان پاتر و شرکاء
زیر نظر رییس بازنشسته و سابق اداره کارآگاهان، کارآگاه پاتر

نمونه کار: (عمه مارج)

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹:۳۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
#8
کالی چشمانش را بست. طولی نکشید که به خوابی عمیق رفت...

قورباغه نر زیبایی روبرویش نشسته بود و مدام دهنش را باد میکرد و غور غور میکرد. قورباغه نری که نامش مایک رابینسون بود! غورغورهایش از آن غور غورهای معمولی نبود. خاص و گوش نواز. برای تحریک جنس ماده.
کالی نیز کم کم توجهش به آن جلب شد و نزدیکتر رفت. ناگهان غورباقه نر زبان دراز و چسبناکش را از دهان درآورد و به یک چشم به هم زدن یک سنجاقک چاق و چله را قاپید. آنگاه به کالی نزدیکتر شد و سنجاقکی که شکار کرده بود را به او تعارف کرد. چه قرار عاشقانه ای!

کالی به نشانه پاسخ مثبت، زبانش را دراز کرد تا سنجاقک را از زبان مایک برباید که ...

سراسیمه از خواب بیدار شد. موهایش پریشان و آشفته بود و دهانش باز مانده بود. مانند کسانی که برق آن ها را گرفته. کل خوابگاه روشن شده بود و فشفشه هایی رنگارنگ، کل محیط را اشغال کرده بودند. با چشم این سو و آن سو را نگریست تا اینکه یکی از دختران هم خوابگاهیش را دید که فشفشه ها از چوبدستی او بیرون میزد. با اعتراض به آن سو رفت و گفت:
_ هی کاترین! چه خبرته!
_ شرمنده کالی! این وِرد رو تازه یاد گرفتم! از دستم در رفت!

کالی کمی زیر لب غر غر کرد و سپس به تختش برگشت. دیگر هوا روشن شده بود. باید آماده میشد تا به کتابخانه برود و در مورد مهرگیاه تحقیق کند. مقاله ای صد سانتی متری انتظارش را می کشید. اما تکان خوردن از جایش برایش سخت بود. مدام فکر آن قورباغه نر خوشتیپ در ذهنش مرور میشد... آیا او به مایک رابینسون علاقه مند شده بود؟


تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۴۰ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#9
_ مایک!
_ کالی!
_ مایــــک!!!
_ کالــــــی!!!
_ اوه مایــــــــک!!!!
_ اوه کالـــــــــــــی!!!!

"بوس ... بوس... ماچ ... ماچ ... بوس بوس ... ماچ ماچ ...."

و اینطور بود که کالی و مایک در دریای بیکران عشق غرق شدند. آن ها حتی به غریق نجات نیز اعتقادی نداشتند. امواج مواج را میشکافتند و بی محابا به جلو میتاختند. و چه اکتشافاتی که در این مسیر نکردند. گاهی کمی آرام میشدند، گویا به ساحل جزیره ای ناشناخته رسیده اند و میتوانند کمی استراحت کنند ولی باز پشیمان میشدند و به جلو میتاختند...

در همین حین ناگهان درب اتاق ضروریات به صدا درآمد!

_ مایک! کی میتونه باشه؟
_ عجیبه مگه کسی میتونه بفهمه ما اینجاییم؟
_ فقط یه نفر!
_ کی؟
_ مدیر جدید مدرسه! همون کلاغه!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴:۰۸ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
#10
باشــگاه بدنســــازی بــــوف بیـــــنا

هدویگ که حالا خال خالی و سیاه سفید شده بود با ششصد تا سرعت جلوی ورودی باشگاه فرود میاد. اون جا دو تا جغد قوی هیکل ایستاده بودن و هر جغدی قبل از ورود باید توسط آن ها چِک میشد. هدویگ با اعتماد به نفس رفت جلو و گفت:
_ سلام دوستان. من با اجازه برم تو!

جغد سمت راستی پوزخندی زد و گفت:
_ خال خالی! کجا؟ فقط جغدای کاملا سیاه رنگ میتونن برن تو!

هدویگ ناراحت و مغموم یه شاخه جلوی در باشگاه پیدا کرد و روش نشست.

دو دقیقه بعد یه جغد خیلی چاق و چله و سیاه رنگ که کلاهی بر سر داشت و سبیلی بلند بر صورت ()، در حالی که یه ساک ورزشی رو کولش بود و حسابی عرق کرده بود از باشگاه اومد بیرون و تا یه نگاه انداخت هدویگ را شناخت. بنابراین پرواز کرد و کنارش نشست و گفت:

_ هی هدویگ! چطوووووری پسر؟ هری چطوره؟

_ ئه خِپِل خان توئی! هری خوبه اما من زیاد خوب نیستم. راستی هاگرید چطوره؟

_ هاگریدم خوبه دااااااااش! مشغول کله پزیشه! حسابی کارش تو هاگوارتز گرفته! بچه های مدرسه حسابی چاق و چله شدن!

_ ئه خوش به حالش!

_ راستی چرا حالت خوب نی! نبینم غمتو مشتی!

_ والا اینا گیر دادن هر کی میخواد بیاد باشگاه باید سیاه باشه! منم که سفیدم و نمیشه! خیلی خودمو کشتم تازه شدم خال خالی!

_ بابا زودتر میگفتی! این کاری نداره که! ببین همین راسته رو که بگیری و مستقیم پرواز کنی، اولین خیابون نه دومی! یه مغازه تَتو کاری خفنه! اون خودش بلده! یه جوری تتوت میکنه عین زغال سیا شی!

هدویگ خوشحال و شاد و خندان پرواز کرد و به تتو کاری رسید، سپس بال هایش را تکاند و سر و صورتش را مرتب کرد و وارد مغازه شد.
اما تا وارد شد ناگهان ماری عظیم الجثه را دید که به شکم خوابیده و صاحب مغازه داره دو تا دندون نیش ماری رو شکمش تتو میکنه. مار عظیم الجثه که در واقع همان نجینی بود تا نگاهش به هدویگ افتاد تُرش کرد () و با صدای بلند گفت:

_ پیـــس پیــس فیـــس فیــــــس پیس فیـــس پیـــــس!


تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.