wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 25 مهر 1403 11:59
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
شاید بپرسین چطور ممکنه گابریل درست در لحظه‌ای که نباید، اینقد دست و پا چلفتی شده باشه که کلید به اون ارزشمندی از دستش بیفته؟

جواب در اینه که گابریل ساده بود، اما خنگ نبود! خب اممم، یعنی خنگیش در سادگیش بود.
به هر حال اون مطمئن بود آخرین بار تمام وقایع در خارج از تالار ریونکلاو در حال رخ دادن بود، اما به ناگاه تو آزمایشگاه سری تلپورت شده بود که همین باعث شده بود کلید از دستش بیفته! حتی در دنیای رنگارنگ و فوق جادویی گابریل هم چنین تغییر مکانی‌ ممکن نبود. برای همینم نیاز به مدیتیشن داشت تا اون چه که اتفاق افتاده رو درک کنه.
- فهمیدم! شاید اینقد عجله داشتم تعقیبش کنم که تمرکز برام نموند!

بله، قطعا همین بود. گابریل خوش‌حال از حل مشکل، خم می‌شه و کلیدی که رنگ طلایی درخشانش رو تمام شیشه‌ها منعکس شده بود رو برمی‌داره و بدو بدو دوباره به سمت خروجی تالار ریونکلاو حرکت می‌کنه. امیدوار بود این‌بار تلپورت ناآگاهانه‌ای براش رخ نده.

دیزی که در آخرین لحظات اثر کردن سم، گابریلو دیده بود که با پیچ پیچید و از پیش چشماش ناپدید شد، لبخندی می‌زنه.
- جان من بتون و یه تالارو نجات بده!

بله، آیا این حق دیزی نبود که آخرین لحظات سر عقل بودنش رو با امیدواری به پایان برسونه؟ البته که بود و ما هم در کمال بزرگواری اینو تقدیمش کردیم. بزرگواری از جمله ویژگی‌های ما بود.

گابریل در حین بالا رفتن از پله‌های آزمایشگاه به یاد میاره که خیال می‌کردن خارج تالار ریونکلاو در امن و امان هستن، اما آخرین حمله‌ی ریموند و لینی در خارج از تالار رخ داده بود. این یعنی مشکل مختص گروه ریونکلاو نبود و فقط سرآغازش از تالار اونا بود و به زودی کل هاگوارتز مسموم می‌شدن اگه که گابریل نمی‌فهمید این کلید چیه و به چه درد می‌خوره.

گابریل یه دو دو تا چهار تا می‌کنه و شاید برای اولین‌بار در عمر گران‌قدرش که چندان هم طولانی نبود و کلا 11 سال رو شامل می‌شد، واقعا هوش ریونکلاوی به خرج می‌ده!
- شاید راه حل چهار بخشه و هر بخشش دست یکی از روح‌های چهار گروه! کلید از هلنا بود و بقیه‌ش از سه گروه دیگه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 18 مهر 1403 23:56
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 00:10
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
راه نجات آنان موفقیت گابریل بود؛ البته قبل از آنکه به صورت کاملاً اتفاقی، کلید نجات از دست گابریل به زمین افتاده و در میان آزمایشگاه سری ریونکلاو ناپدید شود.

دیزی که سم در بدنش در حال انتشار بود، با دیدن این صحنه اشک در چشمانش حلقه زد.
- گب، لااقل یه دو دقیقه می‌ذاشتی از امیدوار شدن‌مون بگذره! نمی‌تونستی یکم محکم‌تر کلید به این مهمی رو توی دستت بگیری؟ منو بگو خودمو فدات کردم بلکه برات وقت بخرم!
- آخی، چه از خود گذشته!
- همین؟ هـــمـــیـــن؟! حداقل بگرد کلیدو پیدا کن!

گابریل با خونسردی کف آزمایشگاه نشست و بِشری شیشه‌ای را روی سرش قرار داد و شروع به مدیتیشن کرد.

- داری چیکار می‌کنی؟ یعنی نمی‌خوای دنبال کلید نجات بگردی؟
- البته که دارم دنبالش می‌گردم ولی قبلش باید مدیتیشن کنم که با آرامش و تمرکز بیشتری بتونم پیداش کنم.

دیزی دیگر طاقت آن شرایط را نداشت. سم قطره به قطره در رگ‌هایش پخش می‌شد و کنترل عضلاتش را از او می‌گرفت آن وقت گابریل در کمال خونسردی مشغول مدیتیشن بود!
- من دیگه حال ادامه دادن ندارم حقیقتا! چرا این سم کنترل مغزمو تو دستش نمی‌گیره کمتر با دیدن این وضعیت شکنجه شم؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
ارسال شده در: شنبه 14 مهر 1403 19:29
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
کاهو به سمت لینی و ریموند حمله ور شد. لینی و ریموند به سمت پنجره رفتند و جلوش ایستادند. یک ریونکلایی حتی وقتی زامبی هم شده باشد باز هم باهوش است. در آخرین لحظه که کاهو به آنها رسید، لینی و ریموند جاخالی دادند و کاهو از پنجره به پایین پرت شد. ریموند و لینی دوباره به سمت گابریل، دیزی و هلنا برگشتند و با خنده ای ترسناک و چندش آور به آنها نزدیک شدند. دیزی عقب عقب رفت:
- وای حالا باید چیکار کنیم؟!
- خب من که بهتون گفتم چیکار کنین! کلید نجات بقیه ریونی ها تو دستای شماست.

هلنا لبخندی زد و به سرعت از دیوار رد شد و رفت. دیزی و گابریل که نمیتوانستند از دیوار رد شوند به دیوار پشت سرشان چسبیده بودند. لینی و ریموند همینطور به آنها نزدیک میشدند. دیزی باعصبانیت پشت سر هلنا که حالا دیگر رفته بود فریاد زد:
- اما تو که چیزی بهمون نگفتی! فقط پچ پچ کردی!
- شاید پچ پچ ها رمزی بودن!
- نه گابریل هیچ رمزی در کار نیست. ما داریم نابود میشیم.
- اما اون گفت که کلید نجات بقیه تو دستای ماست!

گابریل دست هایش را بالا آورد و به آنها خیره شد تا کلید را در دست‌هایش پیدا کند.
- تو نمیخوای بگردی؟ شاید تو دستای تو باشه!

دیزی که دیگر حاضر بود هر راه حل احمقانه ای را امتحان کند دستانش را بالا آورد.
- اینجا هیچی نیست گابریل!

وقتشان رو به اتمام بود. لینی و ریموند چند قدم بیشتر با آنها فاصله نداشتند.

- عه اون چیه تو دستت دیزی؟

دیزی به دستانش نگاه کرد. چیزی آنجا نبود. گابریل دستانش را جلو آورد آنها را کنار دستان دیزی قرار داد. ناگهان برقی طلایی در کف دستانشان درخشید و لحظه ای بعد یک کلید بزرگ طلایی در دستانشان بود.

- وای دیزی اینو ببین! این باید همون کلید نجاتی باشه که هلنا گفت!

دیزی باورش نمیشد که ایده گابریل واقعا جواب داده.
- آ... آره فکر کنم خودشه!

دیزی نگاهی به آن طرف کرد. لینی و ریموند در قدم بعدی به آنها میرسیدند. نباید فرصت نجات را از دست میدادند. دیزی کلید را در دستان گابریل گذاشت.
- تو باید ما رو نجات بدی! همه امید ما به توعه گابریل! بدو!

گابریل به سمت در دوید تا بفهمد چه اتفاقی در حال وقوع است همه چیز تمام شده بود. دیزی به سمت لینی و ریموند هجوم برده بود تا برای گابریل زمان بخرد. سوزن سرنگ ها در بازو های دیزی فرو رفته بود و صدای جیغ گوشخراش و دردآلودش در سالن پیچید. امید همه گابریل بود. گابریل کلید نجات را در دست داشت و تنها راه نجات آنان موفقیت گابریل بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
ارسال شده در: پنجشنبه 7 تیر 1403 16:21
تاریخ عضویت: 1402/11/28
تولد نقش: 1402/12/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 06:38
از: هاگزمید
پست‌ها: 346
کیمیاگر
آفلاین
هلنا، آن روح بی همتا، دختر بانو روونا ریونکلاو، سرشو میکنه تو گوش گابریل و دیزی تا راه حل خنثی شدن سرم های آلوده و درمان شدن اعضای آلوده رونکلاو رو بهشون بگه:

_ پِـچ پِـچ ... پِـــچ پِــچ پِــچ ...

گابریل:
_ آئـــــــــ

دیزی:
_ وائـــــــ

در همین لحظه لینی و ریموند سر میرسن، در حالی که سرم های آلوده در دستانشونه و بطرز عجیبی مانند زامبی ها کَجَکی کَجَکی راه میرن و مدام زمزمه میکنند:
Brains...Brains...



تصویر تغییر اندازه داده شده



گابریل و دیزی شوکه شدند اما هلنا سینه اش را سِتَبر کرد و گفت:
_ هیشکی نترسه! خودم درستشون میکنم!

در این لحظه رعد و برق شدیدی زده شد و فضا خیلی ابرقهرمانی شد... هلنا هم معطل نکرد و دست در جیبش کرد و ناگهان چیزی دراز و سبز و گنده درآورد!

لینی و ریموند از ترس با دستانشان روی چشمانشان را پوشاندند و ... بعد که چشم گشودند یک عدد کاهوی سبز و دراز و گنده در دستان هلنا دیدند...آنگاه کمی به هم نگاه کردند و هِرهِر زدند زیر خنده:
_

هلنا:
_ میخند! الان حالیتون میکنم!

آن گاه کاهو را روی زمین انداخت! کاهویی که عادی نبود و با عصبانیت به سمت زامبی ها یعنی لینی و ریموند میرفت! ...


تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده



پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 6 تیر 1403 21:52
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
خلاصه:
شخصی تو آزمایشگاه، سمّی تولید کرده که به هرکس تزریق شه اونو به تسخیر فردی ناشناس در میاره و صدایی تو سرش به اون فرمان آلوده کردن بقیه با سرنگ سم رو می‌ده. تقریبا اکثر ریونکلاوی‌ها مسموم شدن و بعد از این که روح هلنا ریونکلاو (بانوی خاکستری) به تام جاگسن می‌گه راه حل مشکلو می‌دونه، تام مورد حمله قرار می‌گیره...


~~~~~~~~~~

هلنا در ابتدا داشت از نحوه‌ی گریختن تام از دست لینی و ریموندِ مسموم شده لذت می‌برد، اما وقتی کار به جایی می‌رسه که جیغ‌های گوشخراش تام نه‌تنها کم نمی‌شه، بلکه بر فرکانسش افزوده می‌شه تسلیم می‌شه. بالاخره اون دختر روونا ریونکلاو بود و نسبت به گروهی که مادرش بنیان‌گذارش بود احساس مسئولیت می‌کرد و شاید سکوت بیشتر در این موقعیت جایز نبود.

- بانوی خاکستری کمکم کن!
- پشیمون شدم، من جواب کسی که منو به این اسم خطاب کنه نمی‌دم.

هلنا با جدیت جهت مخالف تام رو پیش می‌گیره و تام که کاملا ناامید شده بود سرجاش متوقف می‌شه.
- نمی‌خوام دنیای بدون هم‌گروهیامو. بخورین منو.

تام اینو می‌گه، چشماشو می‌بنده و آماده می‌شه تا جفت سرنگ‌هایی که تو دستای لینی و ریموند بود همزمان در دو دستش فرو بره و به جمع ریونکلاوی‌های مسموم ملحق بشه.

در اون طرف، هلنا از دیوارها عبور می‌کنه و درست در لحظه‌ای که قصد خروج از تالار ریونکلاو رو داشت، در باز می‌شه و دیزی به همراه تازه‌وارد جدید ریونکلاو سر می‌رسه. دیزی با عبور هلنا از بدنش لرزشی می‌کنه اما بدون معطلی برمی‌گرده.
- چی شده هلنا؟ با این سرعت کجا داری می‌ری؟
- وای شوخی می‌کنی؟ اون هلناس؟ هلنا ریونکلاو؟ دختر روونا؟ من همیشه دوست داشتم از نزدیک ملاقاتت کنم. چه حس خوبی بود لمس کردنت.

هلنا که با عصبانیت داشت از تالار خارج می‌شد، با شنیدن حرفای دیزی و گابریل برای لحظه‌ای تردید می‌کنه. تصمیمشو می‌گیره، برمی‌گرده و هر دو رو به خارج از تالار می‌بره تا از خطر دور بشن. بعد کل ماجرای مسمویت ریونی‌ها رو براشون توضیح می‌ده.

- یعنی الان ما هم باید مسموم بشیم و دسته‌جمعی گروه تسخیرشدگان توسط اربابی ناشناسو تشکیل بدیم؟
- نه گابریل! نه! ما باید نجاتشون بدیم! تو راهشو می‌دونی هلنا؟

هلنا سری به نشانه موافقت تکون می‌ده و بهشون اشاره می‌کنه تا دنبالش برن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
ارسال شده در: جمعه 9 مهر 1400 02:14
تاریخ عضویت: 1400/04/22
تولد نقش: 1400/07/02
آخرین ورود: چهارشنبه 28 تیر 1402 21:10
پست‌ها: 92
آفلاین
ریموند با دیدن فردی که به سمتشان می آمد، دست از شیعه کشیدن برداشت.
آن فرد لینی بود. لینی داشت با آرامش تمام به طرف تام و ریموند پرواز می کرد. او نیز شعار "یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت!" را همانند سرنگ زمزمه می کرد.

تام که حال از ترس، پشت ریموند قایم شده بود و داشت ناخن هایش را می جوید، رو به لینی گفت:
- لن... تو که آلوده به سم نشدی؟

اما لینی در پاسخ به او هیچ چیز نگفت. او فقط سرش را بالا گرفته بود و شعار را یک صدا با سرنگ تکرار می کرد.

ریموند، از ترس و تعجب، دو پای جلویی اش را که بر روی دهانش گرفته بود را رها کرده با ضربه ای شیشه سرنگی را که بر روی زمین بود، شکست.

- ریــــمونـــــد! تو... تو... تو هم آلوده به سم شدی!
تام این را گفت و شروع به دویدن در آزمایشگاه کرد.

ریموند حال تنها شده بود. حال عجیبی داشت. حالش به طوری بود، که انگار داشتند از مغزش تمام اطلاعات قدیمی را که در طول زندگی اش تجربه کرد، بیرون می کشیدند و به جای خاطرات جدیدی را تزریق می کردند.

در درون افکار ریموند

- من کجام؟ اینجا چه خبره؟ نکنه منم چیز خور شدم؟
ریموند با تعجب سوالات بالا را در سیاه چاله ای که صدای بی اندازه اکو می شد، پرسید؛ ولی پاسخی نشنید.
شبح هایی از دور، در نظرش یک به یک پدیدار می شدند، که هر کدام با صدایی آرام، اما ترسیده جمله هایی را زمزمه می کردند.
- ریموند... تو ما رو تنها گذاشتی!
- تو ترسو بودی!
- تو ذره ای انسانیت نداری!


البته ریموند انسان نیز نبود و بنابراین نباید از جمله آخر ناراحت می شد، اما گویا سال ها زندگی در میان انسان ها باعث شده بود، فکر کند او هم انسان است.

شبح ها همینطور نزدیک و نزدیک تر می آمدند، تا اینکه چهره هر کدام واضح شد. آنها ریونکلاوی ها بودند.
ریموند، آرام چند قدم به عقب رفت، تا اینکه دیگر ریونکلاوی ها دست از حرکت برداشتند و مانند اساطیر باستان رو به روی هم ایستادند.
ریموند خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. چرا که صدایی دلهره آور از انتهای صف اساطیر ریونکلاو آمد و دو چشم غول پیکر، در هوا پدیدار شد و بعد از آن یک دهان نیز آمد که لبخندی شیطانی بر رویش نقش بسته بود. آن فرد با دو چشم و ابرو، با صدایی نخراشیده، شروع به صحبت کرد.
- ریموند! خوش اومدی به ارتش من! من تو رو از بند خودت نجات میدم و یکی دیگه می کنمت، مثل دوستات!

بعد از اینکه آن فرد با دو چشم و دهان حرفش را زد، خنده ای شیطانی کرد و سپس یک به یکِ افرادِ حاضر شروع به غیب شدن، کردند و چشمان غول پیکر از بین رفت و فقط دهان ماند، که لحظه به لحظه بزرگتر می شد و به سمت ریموند می آمد، و سرانجام... او را قورت داد.
ریموند با داد و فریاد در یک سیاه چاله ی دیگر فرود آمد، که این بار به جای آمدن افراد، دیوار ها شروع به تغییر رنگ دادند.
آنها همه سبز شدند. ریموند با دیدن این رنگ کمی آرامش گرفت و مدتی نگذشت که دوباره احساس وحشت درش بوجود آمد. ریموند احساس می کرد که دارد تغییر شکل می دهد. که این حسش نیز چندان طولی نکشید و او با سرعتی سرسام آور به جلو رفت و به باغی زیبا رسید. در آنجا عده ی زیادی بودند، که هرکدام شروع به دست تکان دادن، برای ریموند کردند.
- هی آنانیو! بیا باهم الاکلنگ بازی کنیم!
- آنانیو! بیا اینجا... داریم یه دست گل کوچیک می زنیم و تو هم که کرفس هستی حتی می تونی توش بازی کنی!
- آنانیو! کحا بودی تا حالا؟ بیا... بیا اینجا... برای تولدت، چون ابعادمون نزدیک به همه بهت آینه مورد علاقه خودمو میدم! ببخشید یکمی ام دیر شد دیگه...


ریموند یا آنانیوی جدید، آینه را گرفت و در آن به خود نگاه کرد. او دیگر ریموند نبود... حتی گوزنم نبود! او حال یک کرفس بود!

بیرون از افکار ریموند

تام، عیم دیوانه ها در آزمایشگاه می دوید و داد و هوار می کشید و هر چه لوله آزمایشگاهی را که دم دستش می آمد، می شکست. تا اینکه جیغ بنفشی او را به حال خود آورد.
- ایـــنجـــا چـــــی کـــار می کـــنـــی، جاگســن؟!

تام به سمت صدا برگشت. او کسی را آنجا ندید، جزء بانوی خاکستری!
تام جلو رفت و با عجله، ترس و لکنت گفت:
- هلنا! هلنا! اونا... آلـ... ــوده شدن! آلـــوده!

بانوی خاکستری دستانش را روی هم انداخت و گفت:
- چی شده؟ بازم اون سمه که مامان با اون هیس هیسه ساخته، دردسر شده؟ چند بار بهش گفتم با اون نپلکه!

بانوی خاکستری می خواست دستش را به منظور دلداری بر روی شانه تام بگذارد، اما چون او روح بود، دستش از او رد شد و او از دلداری تام صرفه نظر کرد و به حرفش ادامه داد:
- یه راهی برای جلوشو گرفتن هست... اما سخته! خیلی ایثار می خواد! اگه هستی بگم... اگرم نه که...

قبل از اینکه او حرفش را تمام کند، تام با حالتی بغض کرده، گفت:
- دستم به دامنت! تو رو مرلین کمکم کن! من هر چی باشه هستم!

بانوی خاکستری لبحندی شیطانی زد و سپس با دست به لینی و ریموند، که به سمت تام می آمدند، اشاره کرد.

تام با دیدن آنها، عین کسی که انگار آب یخی را بر رویش خالی کرده باشند، دوباره شروع به دویدن و داد زدن و هوار کشیدن، در آزمایشگاه کرد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط نارلک در 1400/7/9 2:19:09

لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
ارسال شده در: یکشنبه 9 شهریور 1399 13:52
تاریخ عضویت: 1399/05/15
تولد نقش: 1399/05/20
آخرین ورود: شنبه 15 شهریور 1404 14:18
از: کتابخونه
پست‌ها: 565
آفلاین

ریموند رام کرد و شروع به شیعه کشیدن کرد!

-اروم باش ریموند،ریموند اروم باش چیزی نیست الان درستش میکنم.
-هیسسس،هیسس ریموند بس کن یکی داره از این طرف میاد!
-چی؟کی؟ و چرا؟
-ساکت باش فقط ریموند!

تام چوبدستیشو کشید بیرون و اماده ی حمله شد؛ریموند هم به زور با سمش جلوی دهنش رو گرفته بود.اما همون لحظه بود که سرنگ بلندتر از قبل شروع به شعار دادن کرد!

-یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت!
-وایی، ریموند بدو اون سرنگ رو از روی زمین بردار!
-نمی تونم تام خودت بردار!
-کسی اونجاست؟
-یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
only Hufflepuff
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
ارسال شده در: یکشنبه 9 شهریور 1399 01:12
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: شنبه 24 آبان 1404 09:53
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 479
ارشد گریفیندور، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه: شخصی در آزمایشگاه سمی تولید کرده که به هرکس تزریق شود او را به تسخیر ارباب ناشناس درمیاورد و صدایی در سرش به او فرمان آلوده کردن بقیه با سرنگ سم را می دهد. تا الان گادفری، لیسا، جیسون، ربکا، هیزل و لاتیشا آلوده شده اند و تام جاگسن و آیلین و ریموند متوجه خطر شده اند. ریموند با سرنگ به سمت آزمایشگاه می رود.
------------
سرنگ در میان سم های ریموند به خودش کش و قوسی داد و با بی حوصلگی به اطراف نگاه کرد.
-هر سرنگی جای من بود و سم به این خطرناکی توش بود، الان یه ارتش داشت.
اینهمه به این و اون اصابت کن، نه همدیگرو میکشن نه شخص مهمی رو آلوده میکنن... تازه همش هم منو میندازن اینور اونور.

ریموند که با نگرانی به اطراف نگاه می کرد تا خورده نشود متوجه تکان های سرنگ نشد. او باید هرچه سریعتر راهی برای جلوگیری از همه گیری این سم می کرد.

-بین اونهمه شیشه های دارو و سرنگ های معمولی، من انتخاب شدم! من! سرنگی که از همه سرنگ ها بهتره، ولی دست یه سری جادوگر بی عرضه افتاده.

ریموند ناگهان ایستاد، از یکی از راهروها صدای پا شنیده بود. چوبدستی و شاخ هایش را آماده نگه داشت.
اما صدایی که شنید آشنا و پر از نگرانی بود:
-ریموند! منم تام، تو که خودتی، نه؟
-آره، اونا بهم حمله کردن! خیلی ترسیدم... فهمیدم که... نفر بعدی، بیدله!
-آروم باش، فکرکنم پادزهر سم رو بدونم، باید معجون راستگویی پیدا کنیم. میتونم سرنگ رو ببینم؟

ریموند با هیجان سم اش را بالا برد اما سرنگ چنددقیقه پیش لغزیده و به زمین افتاده بود. سرنگ مرموز با شعار یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت خودش دست به کار شده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بپیچم؟


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
ارسال شده در: شنبه 8 شهریور 1399 16:10
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/05/31
آخرین ورود: سه‌شنبه 6 آبان 1399 17:39
پست‌ها: 50
آفلاین
لیسا با یک حرکت سریع به سمت ریموند حمله ور شد .

ولی در حین حمله پای او به میز گیر کرد و سرش به قفسه کتاب بخورد کرد و بیهوش شد و بخوابی نه چندان طولانی فرو رفت .

ریموند همینطوری که مشغول چک کردن لیسا بود . چشمش به کاغذی می افتد که از جیب لیسا به بیرون افتاده است می افتد .

نقل قول:
امروز میاد تنها امید شونه از پا درش بیار .


ریموند با خودش کمی فکر میکند و می گوید :تنها کسی امروز میاد بیدل هست یعنی هدف اصلی شون بیدله ! چرا !؟ ...

باید به همه خبر بدم باید از بیدل مواظبت کنم من باید جلوشون بگیرم. اما چطوری ؟


باید برم آزمایشگاه و به همه بگم و سپس به سمت آزمایشگاه به راه می افتد


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
ارسال شده در: چهارشنبه 21 خرداد 1399 15:32
تاریخ عضویت: 1399/03/14
تولد نقش: 1399/03/17
آخرین ورود: دوشنبه 13 مرداد 1399 14:28
از: جهان زیرین پیش بابام!
پست‌ها: 28
آفلاین
ریموند در اتاق لیسا در حال گشتن بود

_پس این جیسون کجاست؟خودش گفت بریم اتاق لیسا رو بگردیم.

و مشغول گشتن شد

درکشویی را باز کرد و وسایل ان را خالی کرد

_چی....این سرنگ داخل کشوی لیسا چیکار میکنه

_چیزی پیدا کردی؟

ریموند به عقب نگاه میکند گادفری است که دارد با لبخند به او نگاه میکنه

_تو اینجا چیکار میکنی؟

گادفری ارام به سمت ریموند می اید

_چی اهمیتی داره تو هم به اغوش ارباب میپیوندی!

و یک چاقو را بالا می اورد

اما ریموند به سرعت یه لگد حواله گادفری میکند.گادفری روی زمین می افتد.

ریموند که خیلی ترسیده دوباره چند لگد به او میزند.

_هوف....چش شده بود؟ارباب دیگه کیه؟

و به سمت سالن اصلی ریونکلاو میدود

..........

ربکا گفت:

_زودباش جیسون!بکشش!

ایلین و تام که به سرعت در حال فرار کردند سرعت خود را بیشتر میکنند

جیسون به یک طرف زل زد و ارام ایستاد

_چیکار داری میکنی؟؟

هیزل گفت:

_داری چیکار میکنی جیسون!!!!!

جیسون به ربکا نگاه میکند و میگوید :

_چیکار میکنم؟

ربکا وحشت زده میگوید:

_چی؟....اثر دارو؟


و به ایلین و تام نگاه میکند به سرعت به سمت ازمایشگاه در حال حرکت بودند

..............

ریموند در سالن عمومی ریونکلاو بود

_همگی!من اینو تو اتاق لیسا پیدا کردم!

و سرنگ را بالا می اورد

همه به سرنگ نگاه میکنند

_این دیگه چیه؟

_همچنین گادفری انگار دیوونه شده !با چاقو بهم حمله کرد !

لیسا ارام وارد سالن میشود و میگوید:

_چی؟... اون جزو وسایل شخصی منه پسش بده!

_راس میگه لیسا یکم عجیبه دیگه با هیچ کدوم از ما قهر نمیکنه.

نه!!.....راز ارباب داشت فاش میشد و همش به خاطر....او بود؟

لیسا به جلو زل زه بود و داشت به کشتن ریموند فکر میکرد!









افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
کسی چوبدستی منو ندیده؟

من یه دورگه ام که هیچکدوم از فامیلام جادوگر نبودن!!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟