ترنسیلوانیا
پست دوم - حالا فرد مطمئن از کجا پیدا کنیم؟ ما اینجا فقط دو تا کتاب کوییدیچ داریم و هیچ کس دیگه ای هم اینجا نیست که از اون بپرسیم. تری اعتراض داشت. در شرایطی نبودند که پیشنهاد گاندی عملی باشد. شرایط آنها ورزشی، خفن و قدرتی بود و تری قصد نداشت تا با تحقیق یا جست و جو، آن حس خفن ورزشی را از بین ببرد.
سو کلاهش را از سرش برداشت. بر روی آن، آویزهای عجیب بسیاری بود. یکی از آنها نشان مرگخواریاش بود، دیگری یک جواهر آبی که فِیک بودن از سر و رویش میبارید و عجیبتر از همهی آنها علامت چشم نظری بود که عکس یک پیکسی آبیرنگ بر روی آن به چشم میخورد.
- دود چشم هرچی حسوده بره تو چشم لینی. پس از آنکه سو کلاه را به طور کامل در دست گرفت، مشغول درآوردن محتویات درون آن شد. محتویات آن انواعی از وسایل مفید و نامفیدی مانند دماغگیر استخر، پیکسی پلاستیکی آبیرنگ و زنگولههای بابانوئل بود. هر کدام از این وسایل کاربردی را جهت رفاه، آسایش و آسودگی سو ایفا میکرد. مثلا دماغگیر موجب میشد تا بمب کود حیوانیای که از کارخرابیهای گاوهای باروفیو ساخته میشد را تحمل کند و پیکسیِ پلاستیکی را در هنگام استرس میفشارید و به آن بد و بیراه میگفت و همچنین از زنگولههای بابانوئل استفاده میکرد تا در شب کریسمس هدیههای ریونکلاویها را تزئین کند و توجهشان به خالی بودن جعبه ها جلب نشود.
پس از دقایقی جستجو، تلسکوپی به بزرگی ویلچر حسن و بلندی منوی زوپس او از کلاهش خارج کرد و روی زمین تنظیم کرد و آن را جلوی چشم خود گرفت.
- طبق نگاههای انجام شده از طریق تلسکوپی با دقت بالای یکدهم فمتومتر، در نزدیکی اینجا یک موجود زندهای دیده میشه که قابلیت حرف زدن و همچنین سوال پرسیدن ازش وجود داره. تازه یه کلهپزی داره و در حال کز دادن کلهپاچه ست. تری فریادی کشید و بر اثر تیکِ پای راستش، لگدی حوالهی شتر کرد که بی پاسخ هم نماند.
- خب قابل پرسش باشه که باشه! مگه میشه از هر بنی بشری سوال پرسید؟ اصلا از کجا معلوم طرف یه حیوون درنده نباشه که فقط بخواد کله کز بده و کلهی انسان و حیوون براش فرقی نداشتهباشه؟ اصلا اینا هیچی، شما ها خودتون از این نارلک سوالای منطقی و تاریخی میپرسین که یه لکلکه؟ دِ از این حیوون مغز فندقی نمیپرسین دیگه! حالا چجوری میخواین از یه آدم که فقط کله کز میکنه و مغزش یه صدم سیراب شیردونش هم نیست سوال بپرسین؟ واقعا چـــیــــجــــوری؟
- حرف دهنتو بفهما! از لکلک نزاییده کسی که بخواد جلوی من به لکلکا توهین کنه، تازه اونم نه به هر لکلکی، به من! نارلک عصبانی شد و یکی از آگهیهای خرید لانهاش را که از بنگاهی لانهفروشی گرفتهبود و با آن موشک درست کرده بود را به سمت تری پرت کرد.
تری بخاطر اینکه دیگر چیزی به سمت او پرت نشود، کیفهای ورزشی اعضای تیمش را از آنها گرفت و یک دیوار دفاعی با آنها برای خودش ساخت تا بتواند از پشت آن هرچقدر که میتواند ایراد بگیرد و از چیزرس نارلک دور باشد.
- حالا چی؟ اگه حیوونی حالا بزن!نارلک یکی از ناخنهای پایش را که دچار شکستگی بود، به سمت تری نشانه رفت و آن ناخن، در وسط کلهی تری که تلِ ورزشی بر رویش قرار داشت فرود آمد.
سو از این جوِ بزن بهادر و وقتتلفکن خسته شدهبود. او نمیخواست تا آخرین فرصت تیمش برای تمرین، به بطالت و بیخیالی بگذرد.
- ما باید بریم از کلهپزِ کز کله کن بپرسیم و متوجه حقیقت بشیم. یه حسی درون من میگه اون میدونه و حس درون من هیچ وقت اشتباه نمیکنه. نارلک، میگمیگ و شتری که هرازگاهی تف میانداخت، به همراه گراوپ، هاگرید و هرکول که مشغول مچ انداختن بود و همچنین با لادیسلاوی که تخم بازسازی شدهی نارلک را با حسن به عنوان اسنیچ و بلاجر در دست گرفتهبود و اسکورپیوسی که سعی داشت از درون شورت ورزشیاش با شعبده طلا در بیاورد و البته که تمام اعضای ذکر نشده بهدنبال سو، به سمت کلهپزیِ مردِ کز کله کن راه افتادند.
سو که احساس میکرد بسیار مهم شده و روابط اجتماعیاش از دیگر اعضا بهتر است، پیش از دیگران شروع به صحبت کرد.
- جناب کلهپز! سوالی داشتم از شما. کلهپز جوابی نداد، اما سو نیز پا پس نکشید و به صحبتش ادامه داد.
- میخواستم بپرسم شما میدونین برای اولینبار برای سالها پیش، کوییدیچ یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- چی گفتی؟ یه لحظه اوت شدی برام، مخم پرچم زد.کلهپز پاسخ سو را دادهبود، اما نه آن جوابی که سو انتظارش را داشت. سو احساس کرد حس درونی اش زیر سوال رفته است.
- پرسیدم شما میدونین برای اولینبار که کوییدیچ اختراع شد، یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- یادش به خیر... هلگا اینا یه خونه داشتن که جلوی خونهشون یه زمین برای گوسفندا بود، منم با گوسفندا برای هلگا قلب درست کردم، ولی غافل از اینکه خودم عاشق اون گوسفندا شدم. ای دل غافل!
- میشه از موضوع دور نشین؟
- هلگا عاشقم شد. ولی من نسبت بهش سرد شدم. رومم نمیشد تو چشاش نگا کنمو بهش بگم دیگه دوستت ندارم. سو دیگر از داستان عشق و عاشقی هلگا و کلهپز حوصلهاش سر رفتهبود.
- میشه جواب منو بدین؟
- ای بــابـــا! چقدر بیاعصابی دختر جون! من چه میدونم چند تا بلاجر بوده، خودت برو کتابخونه ببین چند تا بوده خب!
سو از یکی از کار خرابیهای گاوهای باروفیو را برداشت و آن را بر کلههای کز شده ریخت. متاسفانه دستگاه گوارش گاو نیز کمی به هم پیچیده بود و کار خرابیاش شلتر از همیشه بود و به این خاطر، همهجای کلههای کز کرده را فرا گرفت.
سو در حالی که کلهپز به او فحش و ناسزا میگفت، از مغازه خارج شد. او باز هم تلسکوپش را در آورد و با آن مشغول سر و گوش آب دادن بود تا کتابخانه و یا شخص دیگری را برای سوال پرسیدن بیابد. پس از اولین چرخش سریع و خشمگین تلسکوپ که در اثر آن نزدیک بود تا گردن نارلک شکستهشود، سو چشمش به تابلوی بزرگی بر سردر یک ساختمان خورد که بر رویش نوشتهبود:
«کتابخانهی فداییان راهِ چیژ.».
سو و دیگر بازیکنان به سمت کتابخانه رفتند و وارد آن شدند.
- هی، سو. ما تصمیم مهمی گرفتیم. گروه چهار چوبدستیدار قصد داره روی پاهای خودش وایسه و خودش نتیجه رو پیدا کنه. نمیخوایم ما رو به عنوان یه تیم کیسه کش ته جدولی که به کمک رقیبش نیاز داره ببینن. تریای که حال ناخنِ شکستهی نارلک را از سرش درآوردهبود، این را گفت و رویش را گرداند.
سو لبخندی زد که نشاندهندهی آن بود که اصلا نه ناراحت شدهاست و نه نگران.
-باشه. روونافظ! گروه چهار چوبدستیدار بهتزده شد. آنها توقع یک منتکشی عظیم را داشتند تا در نهایت با منت قبول کنند تا با ترنسیلوانیایی ها کار کنند، اما آنها منتکشی نکردهبودند که هیچ، از نبود آنها خوشحال شده بودند. اعضا نگران شدند تا اینکه تری تصمیمی برای گروه گرفت.
- میریم تو فاز کارآگاهی! همه گروه مقابل رو تعقیب کنین! آنها با فاز کارآگاهان مخفی، شروع به تعقیب گروه مقابل کردند.
اعضای ترنسیلوانیا، همگی در قفسههای کتابخانه دنبال کتابی برای پاسخ سوالشان بودند.
لادیسلاو، به سمت غرفهای رفت که عنوان ممنوعه بر روی آن میدرخشید.
- ز این سرای، دفتری یافتم با موضوع «ییدوچ کو؟». لیک بیایید و دو بلاجر را از درونش برون کشید.
همه دور او جمع شدند. سو با دیدن نقاشیای در اولین صفحهی آن، سوالی برایش پیش آمد.
-
چرا نقاشیش کامل نیست؟ نکنه چهار چوبدستی دار قبل ما این کتاب رو پیدا کردن و خرابش کردن؟ سو نگاهش را بین قفسه ها چرخاند اما کسی را ندید. به آرامی دستش را روی تصویر کشید و لحظه ای بعد، هیچکس در کتابخانه نبود!