ترنسیلوانیا
پست سوم قبل از اینکه تابش آفتاب داغ چشم بازیکنای دو تیم رو کور کنه، مولکولهای لجن زودتر راهشونو به سمت عصب بویایی باز میکنن که به موجب این فرایند، حضار یکی پس از دیگری کف و خون بالا میارن.
«چه حال کثافتیام. عح عح عح. نمیدی بزنیم حداقل بده این خون رو بخورم. سفت نباش اینقد!
»
این رو جناب پشه، مدافع تیم ترنس میگه و بی مقدمه به نوشیدن خون ناشی از تهوع برادران و خواهران دو تیم مشغول میشه و بقیه همچنان تو شوکن که کدوم جهنم درهای هستن.
«اینجه روستا ما هسته! روستایی غیرت داره.
»
«چقد گرمه لامصب!
»
«احیاناً کتاب نمیخوندیم الان همگی؟
»
«ما چهارتا چرا ولی شما کجا بودین؟»
«اوف! گرمه! هوووف! باس لخت شیم. همگی لخت شین!
»
«عاقو محرمه! اینکارا چیه! شرم! خجالت! جادوگر سیزده ساله!
»
«لخت شدیم سینه بزنیم دیگه. چقد منحرفی تو!
»
«حاج عاقا قرائتی، بسم المرلین! بفرمایید بالا عاشقان سینه چاک منتظرن!
»
«نکنه بوی ذهن منحرف توعه؟ اه اه! مغزلجنی!
»
«به به به به! چه هلوهایی! بدید بزنیم بریم!
»
«ما چهار نفر بودیم. این همه پرسنل از کجا اومدن یهو؟ مگه نگفتم تو زمین بمونید جامون رو نگیرن؟
»
«خاعععک! چهارچوقدستیدارا رو هم با خودتون آوردین اینجا؟»
«اینجا کجاس واقعا؟ پورتکی بود کتابه؟»
«گایز! گایز! :پرنس:»
توجه همه به سمت پرنس جلب میشه که از ناکجا ظاهر شده که فقط بگه گایز گایز و غیب بشه اما به موجبش نگاه ملت به میدونی وسط آبادی متعفن و کوچیکی بیوفته که جمعیتی با لباسهای تیکهپاره دور تا دورش جمع شدن تا چیزی رو تماشا کنن.
«نگاه کن تورو خدا. لباسهای این مردم بی نوا رو ببینید! لعنت خدا بر طاغوت! برین کنار محمود اومد.
»
قبل از اینکه مموتی فرصت عرض گلواژه پیدا کنه، اعضای دو تیم جلوتر راه میوفتن و از بین جاده لجنآلود راهشونو به میدونی باز میکنن که صحنه برگزاری مراسم اعدام زنیه که با طناب به چوب بسته شده و زیر پاهاش هیزم چیدن.
«مردم! آگاه باشید که این ساحره خبیث، این وندلین عجیب و غریب، 47 بار به اعدام با آتش محکوم شد و هر بار به حیلهای از این آتش جست. سرور ما، پادشاه عادل ما، هنری کبیر این بار امر کردند که ضمن سوزاندن این ساحره خبیث، تا جای ممکن راه حقه و حیله رو ازش بگیریم!»
«شکوفههایم!
»
«وندلین؟!
»
«کدوم تسترالی زمان برگردون زده؟ عاقا نکنید از این شوخی خرکیا!
»
«هولی شراره! اینجا قرون وسطیست!
»
«دوستان خف کنید! چوبدستی چیزی دارین بشکونید یا بکنید تو حلق من! تکرار میکنم، فقط توی حلق من. دست به دست کنید نیکلاس بشنوه تو زمان حال! این ماگلا میسوزونن جادوگرا رو! به من اعتماد کنید. من تاریخ بیست میشدم همیشه!
»
قبل از اینکه بازیکنان و پرسنل دو تیم بتونن جابجاییشون تو زمان رو هضم کنن، جلاد زرهپوشی که حکم مرگ رو میخوند به سمت ساحره حرکت میکنه و شمشیرشو بالا میبره و میزنه جفت دستای وندلین رو قطع میکنه.
حضار: «
»
وندلین: «
»
جلاد: «خنده چیه؟
»
وندلین: «دست از ساحره بسته باز کردن آسانست. مرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در میکشد، قطع کند!
»
ملت: «نمنه؟
»
دو تیم سریعا از بیم لورفتن و دهنلقی، پرسنل و بازیکنای ماگلشون رو میکنن تو گونی و سعی میکنن از جمعیت فاصله بگیرن. جلاد اما قبل از اینکه به وندلین لذت مازوخیستی تو آتیش سوختن رو هدیه بده، دوباره شمشیرشو بالا میبره و این بار میزنه پاهای وندل رو قطع میکنه.
وندلین: «واااهاااهاییی! بدین پای سفر خاکی میکردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید!
»
جلاد یه سیخ میاره میکنه تو چشای وندلین و تخم چشا رو در میاره و پرتاب میکنه تو جمعیت که بچهها باهاشون توشلهبازی کنن. در حرکت بعدی جلاد کارد میوهخوری در میاره از جیبش و شروع میکنه به بریدن گوش و دماغ وندل!
«جلاد! بیزحمت این بیلبیلکا رو از دماغ و گوشم در بیار! طلان. یادگار بیبیمه!
»
جلاد بیتوجه به نرخ طلا، همه رو بیت کوین میکنه بدون توجه به آینده (بیت کوین برای بار اول در قرون وسطی شکل گرفت) و گوش و دماغ پُر و نگرفته وندل رو پرتاب میکنه جلو سگ و سگ میخوره و در دم خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه. بهرحال گوشت ساحره حرومه، خوردن نداره. در حالیکه جمعیت سوت میزدن برای جلاد، دو تیم همچنان در تلاش بودن بدون جلب توجه فاصله بگیرن از جمعیت اما افرادی شنلپوش و عصابدست به انتهای جمعیت اضافه شدن و کار دو تیم سخت شد.
«فکر کنم بخشی از تاریخ شدیم!
»
«من نمیفهمم! مگه کوییدیچ بازی نمیکردیم؟
»
«چقد گفتم بیاین نصف کنیم زمین رو. قناعت کنیم. هی گفتید نه. کتاب و فلان! هر چی می کشیم از کتاب کوفتیه!
»
«اگه مردیم به ننم بگین کارنامهم زیر فرشه. ناراحت نشه موقع خونهتکونی!
»
توجه همه برمیگرده سمت جلاد که هیزم زیر پیکر بی دست و پای وندلین رو آتیش کرده و داره به خیال خودش جیگرشو کباب میکنه. جلاد جیگر کبابی وندل رو میندازه سمت ماگلهای قرون وسطایی.
«نوش! جیگرشو ویژه پنیری زدم براتون! نوش!
»
«واااهاااهااای!
»
«چرا میخند وندل؟ چرا نمیمیری؟
»
«اون جیگرم نبود! مثانه م بود، که اتفاقا کلی سنگ دفع نشده توشه. واااهاااهاااای!
»
صدای خرد شدن دک و دهن و دندون بعضیا شنیده میشد که ناچاراً سنگا رو با دندوناشون تف میکنن و میشینن یه گوشه تا بشر متمدن شه که برن دندون پزشکی! سنگهای مثانه وندل میوفته جلوی بچه ماگلهای خلاق و اونا باهاشون سنگ کاغذ قیچی بازی میکنن و اینجاست که این بازی اختراع میشه. در همین حین از مثانه پخته شده رگبار سنگ مثانه میباره تو سر و صورت ملت.
«واااهاااهااای! ببخشید یادم رفت بگم. من قبل اعدام زیاد آب خوردم که حرارت آتیش حس نشه! واااهاااهااای! شوخی کردم. دیابت دارم قندم بالاس!
»
نیکلاس فلامل از تیم دیگهای از زمان حال ظاهر میشه وسط این اعدام قرون وسطایی و چنتا سنگ مثانه ورمیداره و میبره زمان حال تا جای سنگ جادو بندازه به ملت! حسن مصطفی اما برخلاف دو تیم، به سمت وندل مشتعل شده حرکت میکنه و در حرکتی انتحاری فک میکنه حضرت ابراهیمه (جوگیری های جادوگر مسلمان تحت تاثیر داستانهای کتاب دینی) و میپره بغل وندل تو آتیش!
«ووی ووی ووی! یهنی داغون شدماااا! له له هسوم! نه نمیخندوم.»
پرسنل تیم ترنس برمیگردن و برای لحظهای به حسن خیره میشن.
«مداخله کنیم؟
»
«نااااح!
»
«نه باو. ولش کن. چه حرفیه! طرف زوپس گورستان رو گلستان کرده. این آتیشو نمیتونه؟ نگاه کن چیطو میخنده پدر بلاجر!
»
این بار اما حسن شکر مازاد بر نیاز میل میکنه و دچار سوختگی نود درصد میشه اما چون بلاجره، همتیمیهاش خیلی به این موضوع توجهی ندارن. از انتهای جمعیت مستقر در میدون، افراد شنلپوش و عصابدست به سمت محل اعدام حرکت میکنن و ضمن ادای زمزمههایی اهورایی، شعار مرگبرشاه سر میدن و اعضای دو تیم رو هم به زور با خودشون به جلو میبرن.
مقابل قلعه هنری
قبل از اینکه اعضای دو تیم به خودشون بیان، اجباراً در قالب سیاهی لشگر به ارتش متحد جادوگران و ساحره های شنلپوشی ملحق شدن که قلعه پادشاه انگلیس قرون وسطی رو محاصره کرده و به دنبال انتقام هست. دروازه قلعه باز میشه و لشگر ماگلها بدون مقدمه با اسب و تیر و کمون و شمشیر و سنگ و تف و سیرابی میریزنن سر جادوگران و در مقابل با زمزمه های آیتالکرسیمانند (در قرون وسطی هنوز وردهای کوتاه رایج نبودن)، اخگرهای رنگارنگ طلسمها و وردهای مرگبار از سپاه جادوگران به سمتشون شلیک میشه.
دو لشگر مثل سگ میزنن همدیگه رو تیکه پاره میکنن در حدی که سگ های ولگرد اونجا پوکرفیس میشن. جنگ به شدت ادامه داره. تخم چشمها و کلههای جانبازان و شهدای جنگ تو هوا شناور میشن و اینجاست که ایدهای درخشان به طور مشترک و همزمان در ذهن اعضای دو تیم شکل میگیره که پشت تپهای از جنازهها سنگر گرفتن.
«این چشما مثل اسنیچ می پرن این ور اون ور!
»
«این کله ها منو یاد کوافل و بلاجر میندازن!
»
«بزنیم؟
»
«بزنیم! بازی نکرده از دنیا نریم!
»
«به به به به! اول بده بزنیم بریم!
»