هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۰:۵۹:۳۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
#54

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۲:۲۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 119
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور پنجم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم مردمان خورشید و هاری گراس.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ شنبه 10 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳:۵۶ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#53

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۰:۵۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 325
آفلاین
سوژه: جاسوسی
هاری گراس vs مردمان خورشید
پست سوم و پایانی


بعد از رفتن دیزی، سیگنس برای لحظاتی در رختکن تنها ماند. بوی نم باران تماما در رختکن چوبی و قدیمی که کمدهایش پوسیده شده بودند، رخنه کرده بود. چراغ های مهتابی خاک گرفته رختکن نای روشن ماندن نداشتند و به مانند ستارگان پیر مدام چشمک می‌زدند. همه چیز خیلی سریع برای سیگنس اتفاق افتاده بود. جاسوسی برای پیامبران مرگ خیانت به حساب می‌آمد اما سیگنس چهره کریه و پلید خیانت را پیشتر و تا پیش از کشته شدن آکی ندیده بود. پوشش قدرتمندی که از خود سیگنس قدرت می‌گرفت، چهره خیانت را بر سیگنس پوشانده بود. پوششی از جنس غرور و تعصب! اما حالا تلخی زهرگونه اعمالش در تمام وجودش پخش شده بود. گویی بعد از مرگ آکی، پوشش غرور از چهره خیانت پرکشید و زشتی چهره خیانت همچون زهر افکار و وجودش را فرا گرفته بود. در رختکن کاملا بی حرکت ایستاده بود و صدای قطرات سنگین باران که با تمام قدرت خودشان را به زمین می‌کوفتند را نمی‌شنید.

دیزی چندین بار سینگس را صدا کرد اما سیگنس چیزی نمی‌شنید. سرش را بالا آورد و آکی را دید که با لبخند او را صدا می‌زند و به داخل زمین فرا می‌خواند. سرش را با سرعت تکان داد و متوجه شد که خیالاتی شده است. تمام قوایش را به کار گرفت تا خودش را جمع و جور کند و به زمین برود. به عنوان جاسوس باید آخرین خواسته شرورهایی که با آنها اصلا احساس قرابت نمی‌کرد را اجرایی می‌کرد یعنی باخت هاری گراس در آخرین بازی خودش در لیگ کوییدیچ! جارویی که آکی برای او با سرمایه تیم به عنوان هدیه گرفته بود را در دست داشت و آرام به سمت زمین قدم برمی‌داشت و جز صدای قدم‌های خودش، هیچ هیاهویی از ورزشگاه و بازیکنان را نمی‌شنید. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود و اکنون همه چیز برایش آهسته جلوه می‌کرد!

سیریوس در غیاب آکی، بار سنگینی بر دوش خود احساس می‌کرد. سگ وفاداری که تمام تلاشش را بی وقفه و بدون لحظه‌ای ناامید شدن می‌کرد تا هم تیمی‌هایش طعم شیرین پیروزی را بچشند. سگ وفادار و بیچاره قطعا طاقت دوباره خیانت دیدن آن هم توسط یکی از اعضای خانواده‌اش را نداشت. همینطور که سیگنس به میانه میدان مسابقه رسید، سیریوس دستش را بر روی شانه او گذاشت و با لبخند با او صحبت کرد:
- نگران آکی هستی؟ هرجا که باشه اونقدر به ما اعتماد داره که میدونه بیشترین تلاشمون رو می‌کنیم تا ببریم. پس نگران نباش. وقتشه با تمام قدرت بریم سراغشون.

سیگنس با سردی سری تکان داد و سوار جارویش شد. همگی سوار بر جارو و مشغول پرواز شدند تا داور سوت آغاز مسابقه را بزند. ورزشگاه شور و هیجان بیشتری به خود گرفته بود و هواداران بیشتری به ورزشگاه می‌پیوستند تا مسابقه را ببینند. هواداران هاری گراس در خواب و خیالشان هم نمی‌دیدند که کاپیتان‌شان در گور آرمیده باشد و یکی از اعضای تیم محبوب‌شان خائن باشد! شاید آن موقع دیگر دلیلی برای هواداری نمی‌یافتند و در اوج سردی، نه تنها ورزشگاه، بلکه هوادار هر تیمی بودن را رها می‌کردند. اما گاهی نادانی موهبت بزرگی‌ست که ما را از رنج و عذاب نجات می‌دهد. هواداران خندان رنج باران را تحمل می‌کردند و امید به پیروزی تیم محبوب‌شان را دل داشتند.

تیم مردمان خورشید، بازی مهمی در پیش داشتند. زاخاریاس اسمیت به عنوان کاپیتان تیم اعضای تیمش را جمع کرده بود و مشغول صحبت با آنها بود. لباس گرم پشمی به تن داشت که او را تنومند تر نشان می‌داد و موهای بلند و مشکی‌اش در هوای سنگین حاکم بر ورزشگاه، آشفته شده بود. دستانش را بر دوش هیزل و رزالین نهاد و صحبت‌های نهایی‌اش را آغاز کرد:
- پس طبقه نقشه و برنامه هامون پیش میریم! هیزل یادت مونده که باید جی‌پی‌تی رو با پرسش های پی در پی گیج کنی؟ فلیسیتی زیبایی تو فریبنده است و قطعا میتونه مهاجمان هاری گراس رو فریب بده. فقط کافیه دلربایی کنی. و تو زرالین! جادوی تو دانش توئه، پس با فکر و دانشت حمله کن! من بهتون ایمان دارم...

در میان عواطف و احساسات گوناگون بازیکنان و حاضران در ورزشگاه، داور بازی همچون صور اسرافیل، بر سوت خودش دمید و تمامی توجه‌ها را به آغاز بازی جلب کرد. گوی زرین آزاد شد و خوشحال به هوا پرید و در آسمان گم شد. کوافل توسط داور به هوا پرتاب شده بود و بلاجرها نیز به همان در ترتیب در هوا بودند و شیطنت آمیز منتظر لمس بدن بازیکنان بودند.

دیزی چنان دلشوره داشت که اصلا نمی‌توانست بر روی بازی تمرکز کند. سیریوس تا آخرین نفس می‌جنگید اما چشمان مظلومش از سرّ درون او خبر می‌داد. جی‌پی‌تی بی احساس، نقطه قوت هاری گراس محسوب می‌شد که جزء جستجوی گوی زرین هیچ چیز به چشمش نمی‌آمد. گزارشگر پشت میکروفون قرار داشت و خودش را به جلو خم کرده بود تا اتفاقات بازی را بهتر رصد کند. صدایش را صاف کرد و با هیجان تمام گزارش می‌کرد:
- در همین ابتدای بازی زاخاریاس با چابکی هرچه تمام تر به توپ میرسه و اون رو به عقب پاس میده. پاس کاری منظم میان گاتس و آندرومدا رو شاهد هستیم... یک پاس بلند به سمت مری، مری به زاخاریاس، دوباره زاخاریاس به مری و گـــل! 10 امتیاز برای مردمانی از سرزمین خورشید!

هاری گراس از همین ابتدا عقب افتاده بود. سیریوس به سمت سینگس که دروازه بان تیم بود رفت و شانه هایش را تکان داد.
- حواست کجاست پسر؟ چرا وقتی توپ میاد سمتت تکون نمیخوری؟
- من... من فقط حواسم نبود. همه چیز خوبه... همه چیز خوبه!
- معلومه که خوبه! فقط مواظب باش. همین.

سیگنس ناخواسته همچنان در زمین کسانی که برایشان جاسوسی می‌کرد مشغول بازی بود و ذهنش جز آکی و حملات رگباری افکارش در مورد او، به هیچ چیز دیگر نمی‌توانست بیندیشد. سرد و بی روح مقابل دروازه تیمش ایستاده بود و آرزو می‌کرد که ایکاش قطرات باران از سنگ می‌بودند و هرچه محکم‌تر بر بدن بی‌حس او می‌خوردند. مسابقه دوباره جریان یافت و گزارشگر به کارش ادامه می‌داد:
- بازی دوباره جریان پیدا کرده. اینبار هاری گراس کوافل رو در اختیار داره و سیریوس یک تنه کوافل رو به جلو می‌بره... یک پاس بلند برای اون سمت زمین می اندازه و حالا کوافل در دستان مهاجم اکبر هستش. خود مهاجم اکبر کوافل رو محکم پرتاب میکنه اما مثل اینکه در آخرین لحظه کوافل از دستش لیز می‌خوره و در چهارچوب دروازه قرار نمی‌گیره...

تلاش‌های هاری گراس همگی بی ثمر بودند و رنگ از چهره بازیکنان تیم پریده بود. تیم مردمان خورشید به ترتیب گل‌های دو و سوم خودشان را زده بودند و هاری گراس همچنان موفق به زدن گلی نشده بود. کسی انتظار معجزه نداشت و بازیکنان هاری گراس آرزو می‌کردند که این بازی هرچه زودتر تمام شود. همگی متوجه رفتار عجیب سیگنس و ارتباط با غیب شدن آکی شده بودند و این موضوع آن ها را بیشتر از همه چیز نگران می‌کرد. خیلی بیشتر از نتیجه بازی. در اوج نگرانی ها و ناامیدی‌ها، سیریوس لبخند ملایمی بر لبانش نشست و دستش را به سمت ورودی ورزشگاه دراز کرد.
- بچه ها اونجا رو نگاه کنید! آگی برگشته!!
- باور نمیشه!! بازهم خیالاتی شدم؟

سینگس واقعا آنچه می‌دید را نمی توانست باور کرد. اما خیالاتی نشده بود. کاملا هوشیار بود و هرآنچه می دید حقیقت محض بود.

فلش بک - مقر پیامبران مرگ، لحظاتی قبل از اصابت طلسم به آکی

- روزیه! بنظر میرسه مهمون داریم!
- مثل اینکه کاپیتان تیم هاری گراس سینگس رو دنبال کرده. چه دستوری می فرمایید ارباب؟
- سینگس مدتیه درگیر احساسات شده و الان بهترین فرصته که ضربه اساسی به تیم شون رو بزنیم! برو و با طلسمی که خودت میدونی آکی رو برای چندساعتی بی‌هوش کن. جوری که سینگس فکر کنه مرده!
- نقشه خیلی خوبیه ارباب! اما با جسم بی‌جان آکی چکار کنیم؟
- ببرش یک جای دور که خودش و کسی شک نکنه که اینجا بوده. حافظش رو هم در مورد اتفاقات اخیر رو پاک کن.
- چشم ارباب!

روزیه به حرف‌های اربابش با دقت گوش کرد و از اتاق بیرون اومد تا نقشه رو عملیاتی کند. آکی برای لحظاتی کوتاه با روزیه چشم در چشم شد و فریاد زد:
- سینگس مراقب سرت باش!...

پایان فلش بلک - زمین مسابقه

با دیدن آکی، شوق و هیجان پیروزی بر بازیکنان هاری گراس با وجود عقب بودن از مردمان خورشید بیدار شد. آنچه در ذهنشان حل نشده باقی مانده بود، وضعیت سینگس بود. چرا باید سینگس چنین بهم می‌ریخت و دچار فروپاشی می‌شد؟ به هرحال اکنون مسابقه و بازی به اولویت فکری اول بازیکنان هاری گراس تبدیل شده بود. سینگس خودش را جمع و جور کرد و تصمیم داشت تا آخرین نقشه شوم کسانی که برایشان جاسوسی می‌کرد عمل نشود. مسابقه ادامه داشت و گزارشگر مثل همیشه گزارشش را می‌داد:
- بازیکنان هاری گراس به طرز به بازی برگشتن! چقدر بی رحمانه مبارزه می‌کنند! اصلا خط دفاع کجاست؟ یک بازی کاملا هجومی. کوافل در دستان دیزی قرار داره. پاس کاری های خیلی سریع رو شاهد هستیم... تام ریدل، حالا سیریوس، دوباره تام و گل!! عجب ضربه محکمی میزنه تام ریدل!

جریان بازی تغییر کرده بود. مردمان خورشید فکر می‌کردند که هاری گراس با نقشه وارد بازی شده بودند و از عمد در ابتدا چنین بازی می‌کردند تا ذهنیت و تاکتیک های تیمشان را بهم بریزند. در عمل هم دقیقا چنین شده بود. مردمان خورشید گل‌های بعدی را به سرعت دریافت می‌کردند و به طرز باور نکردنی‌ای جی‌پی‌تی به اسنیچ نزدیک تر از همیشه بود و گزارشگر با دقت صحنه رو رصد می‌کرد:
- هرگز چنین نمایشی از جی‌پی‌تی در بازی‌های پیش از این رو ندیده بودیم. عجب سرعت و دقتی! چقدر به اسنیچ نزدیکه! هیزل هم خودش رو به جی‌پی‌تی میرسونه... اما داره چکار میکنه؟ چرا مشغول صحبت با جی‌پی‌تی هستش؟! تمرکز جی‌پی‌تی تحت هیچ شرایطی بهم نمیخوره. هیزل و جی‌پی‌تی در یک نبرد تن به تن هستند... و باورم نمیشه! جی‌پی‌تی بالاخره حماسه آفرینی کرد و گوی رزین رو گرفت! هیزل باید روی توپ تمرکز میکرد نه جی‌پی‌تی. همین نگاهش بود که کار دستش داد و نتونست خوب گوی رزین رو ببینه.

در اوج ناباوری، معجزه اتفاق افتاده بود! هاری گراس پیروز مسابقه شده بود و هواداران مدام فریاد سرمی‌دادند و خوشحالی می‌کرد. حالا نوبت سیگنس بود که تصمیم بگیرد که رازش را هم تیمی‌هایش به اشتراک بگذارد یا خیر؟ آیا سیریوس طاقت یک خیانت دیگر را داشت؟ آیا تام و آکی هرگز می‌توانستند او را ببخشند؟ اگر تیمش متوجه جاسوسی او و چنین خیانتی می‌شدند، احتمالا هیچ چیز از تیم‌شان دیگر باقی نمی‌ماند. آیا باید صداقت گفتار را رعایت می‌کرد و شاهد فروپاشی تیمش می‌شد؟ یا که شاید تغییر رفتار و نگه داشتن این راز و به دوش کشیدن بارش تا ابد مجازات بهتری برایش می‌بود تا برملا کردن آن. این تصمیمی بود که سیگنس باید می‌گرفت. به هرحال فعلا خوشحالی بعد از پیروزی از این مسابقه سخت و طاقت فرسا را نباید خراب می‌کرد...

پایان


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۵۶:۱۷

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸:۰۲ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#52

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۴۴:۲۱
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 34
آفلاین
سوژه: جاسوسی
هاری گراسvs مردمان خورشید
پست دوم


تمام مدت در پشت در پنهان شده بود و به ریز به ریز صحبت ها جاسوس تیمش و بقیه حضار حاضر در آن جلسه گوش میداد‌. با تک تک حرف ها درجه به درجه از دمای بدنش کاسته و رنگ رخساره اش به گچ بیشتر شبیه میشد. حتی فکر خیانت کردن سیگنس به آنها برایش سخت بود چه برسد به آن که خیلی خیلی زود با این حقیقت رو به رو شود.

ـ فقط یک هفته؟ خوبه بنظر میرسه بشه تحمل کرد.
ـ آره... فقط این سری هم مثل سری قبل باید راپورت بدی بهمون. لحظه به لحظه!
ـ خیالتون راحت سعی میکنم چیزی کم ندارم.
ـ خوبه!

سیگنس لبخند بی جانی را تحویل دوریا داد و از اتاق خارج شد. افکار بد و خوب همانند گوله کاموایی در هم تنیده و در مغزش جمع شده بود. با هر قدمی که بر می‌داشت بیشتر و بیشتر احساس گناه و معصیت به اعصابش حمله ور شده و آرامش خاطر را از او می گرفت. تند تند گام برداشت بلکه ذره ای از این افکار کم شود ولی فایده ای جز آب در هاون کوبیدن برای او نداشت.

ـ این بود جواب اون همه محبت؟

سریع به عقب برگشت و به سامورایی نگاهی انداخت. او کاملا خونسرد به نظر می رسید. خونسردی او کاملا ضد حس و حال پسر خاندان بلک بود.
ـ ام ... ببین آکی ... ببین آکی... دست من نبود ‌... این فقط یه دستوره... منم باید دستور رو اجرا کنم...
ـ سیگنس مراقب سرت باش!

با صدای بلندی که در پشت سرش شنید؛ سریع خود را به سمت دیوار کشید. چشمانش نور سبز رنگی را تشخیص داد و چند لحظه بعد جسد بی جان نوه سوگیاما روی زمین بود.

ـ مردک با اون موهای بلندش حقش بود. همیشه به بلاتریکس میگفتم خودم یه روز کار این مردک رو تموم میکنم.

ایوان روزیه نگاهش را از سمت آکی بی جان به سیگنس برگرداند. مرد جوان با بهت نگاهش را از جسد کاپیتان تیمش به ایوان و بالعکس می گرداند. فضا پر از ترس، نفرت و هوای سرد بود. قاتل ماجرا که دیگر در آنجا کاری نداشت؛ آرام آرام از کادر بیرون رفت و سیگنس و آن محیط سرد و بی روح را تنها گذاشت. قطرات اشک دانه به دانه از صورتش سرازیر شده و در طی چند ثانیه کل صورتش را خیس کردند. به سمت جسد رفت و با صدای بلند او را صدا میزد.
ـ آکـــی ... بلند شو... آکی لطفا بلند شو... آکی من اشتباه کردم... غلط کردم ... بلند شو... آکی بچه ها منتظرمونن... آکی ...

گریه امانش را بریده. او و کل خاطراتی که با او داشت برای همیشه از بین رفته بود.

کمی بعدـ زمین کوییدیچ

باران بی وقفه می بارید. صندلی ها، معابر، چمن ورزشگاه و ... همه خیس خیس بود. اندک تماشاگر حاضر در بازی زیر سقف بلندی امان گرفته بودند تا کمتر در معرض باد و باران باشند. هیچ صدای هیاهو ای در ورزشگاه نبود و جو بازی بسیار خشک و بی رمق بود. اعضای تیم مردمان خورشید بدون هیچ سر و صدا و هیاهو ای وارد زمین شده و در زیر سقف کوتاهی ایستادند تا حداقل قبل از شروع بازی جاروهایشان خیس نشود اما قضیه کاملا برای تیم هاری گراس فرق میکرد. بدن حضور کاپیتان و یکی از اعضای اصلی رختکن آنها در از حس تلاتم و سر درگمی بود.

ـ معلوم نیست باز این دوتا کجا موندن!
ـ حیف بازوبند کاپیتانی!
ـ استراحت هفته قبل انگار به آکی خیلی چسبیده؛ باز رفته استراحت!
ـ تام حواست به خودت باشه! آکی این جور مردی نیست.

دیزی روی از تام برگرداند و برای بار صدم در دلش به مرلین پناه برد تا بلکه همسر و یکی از اعضای تیمش هر چه زودتر به ورزشگاه بیایند. نمی‌دانست چرا ولی در دلش سیر و سرکه به جوش آمده بود و نگران بود.

ـ هی بچه ها سیگنس اومد.‌‌.‌. سیگنس اومد.

به سمت تیم برگشت. منظره رو به رویش مردی جوانی بود که همانند موش آب کشیده ای تمام تن و بدنش خیس بود. مهاجم اکبر حوله ای آورد و به سیگنس داد‌. بعد از آن کمی خشک شد، خودش هم می دانست حالا وقت بازپرسی از او است.

ـ آکی مگه با تو نبود؟
ـ پس کجاست الان؟
ـ زود باش حرف بزن. نصف جون شدم!

به سختی سرش را بالا آورد. او خوب می‌دانست سامورایی سوگیاما کجاست. او در همین نزدیکی در قبرستان کوچکی زیر خروارها خاک به خواب ابدی فرو رفته بود. اما اگر حقیقت را می گفت برخورد اعضای تیمش با او چه می کردند؟ دروغ بهترین راهکار بود.
ـاون گفت نمی تونه بیاد. به این بازی نمی‌رسه.
ـ وا؟! یعنی چی به این بازی نمی‌رسه؟ کاپیتانه خیر سرش!
ـ گفت نمیتونه... بدون هیچ توضیح خاصی؟!
ـ از آکی بعیده!
ـ واقعا که!

راهکارش جواب داده بود. تمام ظن ها و سو ظن ها اکنون دیگر روی آکی بود. از نظر اعضای تیم شخصیت بد داستان کاپیتان بی برنامه و سر به هوایشان بود.

ـ بیاید به بازی برسیم! مطمئنم آکی یه کار مهم تر براش پیش اومده که نیومده. فعلا فقط و فقط باید تمرکزمون روی بازی باشه. تام تو باید جای آکی رو بگیری. فعلا با نقشه من جلو میریم. یالا بچه ها ما به این برد نیاز داریم!
ـ آره همینه!
ـ باریکلا خودشه!

با روحیه مضاعفی که سیریوس به تیم داده بود، جان نسبتا تازه ای به تیم هاری گراس بخشیده شد. اعضا پشت سر او از رختکن خارج شدند و فقط دیزی و سیگنس در آنجا ماندند.
ـ حس میکنم یه چیزی این وسط اشتباهه، امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

جمله اش را تمام کرد و رفت. حال سیگنس مانده بود و دروغ بزرگی که گفته بود.


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳:۳۴ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#51

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۲۵:۰۸
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 121
آفلاین
سوژه: جاسوسی
هاری گراسvs مردمان خورشید
پست اول


خاندان نجیب‌زادگان بلک، یکی از اصیل ترین خاندان های جادوگر که همانند اسمشان، پر از تاریکی و سیاهی‌اند. آنها سالیانِ سال است که قدرتشان را حفظ کرده‌اند و هیچ جادوگری با طمع آنها قابل مقایسه نیست. اطمینان دارم این نام حداقل یکبار به گوش هرکسی خورده باشد. و حالا، داستان ما درمورد یکی از شرورترین و منفورترین اعضای این خانواده است، سیگنس بلک!

از همان کودکی در ناز‌ و نعمت بزرگ شده بود. هنگامی که دیگر کودکان از گشنگی و کمبود می‌گریستند، او گریه می‌کرد چون دلیلی برای گریه کردن نداشت. همین موضوع در بزرگسالی‌اش نیز تاثیر گذاشت. بسیار مغرور و جاه‌طلب شد. همیشه فکر می‌کرد بهترین است و دیگران باید در مقابلش سجده کنند. اما آیا واقعا همینطور بود؟ کاری با واقعیت ندارم، شما باید قبول کرده و در مقابلش سجده کنید. البته اگر از جانتان سیر نشده‌اید!

سیگنس هیچ علاقه‌ای به کوئیدیچ نداشت. چه زمانی که در هاگوارتز درس خوانده بود و چه بعد از فارغ‌التحصیلی‌‌اش. نه بازی های کوئیدیچ را تماشا می‌کرد و نه چیزی درمورد قوانینش می‌دانست. او حتی نمی‌دانست که دور جدیدی از کوئیدیچ شروع شده! همان موقع ها بود که دوریا با دستوری جدید از اربابش، به سراغ سیگنس امد. سیگنس فکر می‌کرد ماموریتِ مهمی باشد، مانندِ به قتل رساندن یکی از سردسته های ماگل ها، یا فتح یکی از سرزمین هایشان. اما درخواستِ لرد، آسان تر از اینها بنظر می‌رسید.

- سیگنس، لرد ازت می‌خواد تو کوئیدیچ ثبت نام کنی.
- کوئیدیچ؟! من حتی اسم توپشونم نمی‌دونم!
- یاد می‌گیری! باید یاد بگیری. شنیدم یکی از تیم ها ازت می‌خوان دروازه‌بانشون باشی. تو باید این پیشنهاد رو قبول کنی.

سیگنس راضی نبود. اما چطور می‌توانست اعتراض کند؟ او فقط یک عروسک خیمه شب بازی بود. و عروسک های خیمه شب بازی، نمی‌توانند برخلاف جهتی که سیم هایشان چرخانده می‌شود، حرکت کنند. و همین بسیار ترسناکشان می‌کند. فرض کنید همان عروسک به دست یک فرد شرور بیوفتد. شاید خودِ عروسک شرور نباشد، اما اربابش خویِ وحشیانه‌اش را به عروسک منتقل می‌کند. و در اخر فقط کافیست چاقویی به دستش بدهی. سیگنس نه تنها آن چاقو را در دست داشت، و نه تنها آن خویِ شریرانه را دریافت کرده بود، بلکه خودش هم به طور ذاتی شرور بود.

- اطاعت میشه.

مکالمه‌ی بین سیگنس و دوریا، بسیار کوتاه بنظر می‌رسید اما آغازگر داستانی عظیم، پر از خیانت و دروغ و ریا بود. با عضویت سیگنس در هاری‌گراس، ظرفیتشان تکمیل شد. انها به ترتیب بازی ها را پشت سر گذاشتند، مقابل سرسخت‌ترین تیم ها ایستادگی کردند و خودشان را قدرتمند نشان دادند. و در تمام مدت، سیگنس از پشت پرده، تمام راز های تیمش را با پیامبران مرگ درمیان می‌گذاشت.

تحمل یک ماگل‌، سامورایی و از همه بدتر خواهر زاده‌ی طرد شده‌اش غیرقابل باور بود. سیگنس آنها را درک نمی‌کرد. هرچقدر هم که فکر می‌کرد، نمی‌فهمید چرا آنها با او مهربانند درحالی که سیگنس بدترین رفتار ممکن را نشان می‌دهد. هنوز فرصت نکرده بود به نتیجه‌ای برای افکارش برسد که با صدای دیزی، رشته‌ی افکارش بهم خورد.

- بچه ها! کیک درست کردم. زودتر یجا جمع شین تا تموم نشده. همتون باید بخورین.
- هممون؟ اگه یکی کیک دوست نداشت چی؟
- اونوقت باید کیک منو بخوره تا نظرش برای همیشه تغییر کنه!

او کیکِ سیاه رنگش را روی میز گذاشته بود و دست به سینه به بقیه نگاه می‌کرد. هنگامی که همه دور میز جمع شدند، به آرامی کیک را قاچ کرده و در بشقاب همه به جز سیگنس، یک تکه گذاشت.

- چرا کیکش انقد سیاهه؟ شکلات زدی؟
- از شکلات بدم میاد! شاید فقط یکم... سوخته باشه.
- یکم سوخته؟! پس چرا بوی سوختگی نمی‌ده.
- شاید یکم از جادو استفاده کرده باشم تا بوی سوختگی رو از بین ببرم.
- دیزی! می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟ نمی‌خوام! من نمی‌خورم!
- عههه ساکت باش دیگه کیکتو بخور. سیگنس تو از اینا نخور، واسه تو یکی دیگشو درست کردم.

و بعد کیکی در ظاهر سالم تر که با خامه سبز تزئین شده بود، به دست سیگنس داد.

- عادلانه نیست! من شوهرتم و باید کیک سوخته بخورم اما سیگنس نه؟
- سیگنس فرق داره. شماها همتون همش یه گندی می‌زنین و بازیا رو خراب می‌کنین اما سیگنس همیشه کارشو خوب انجام داده.
- راست میگه آکی. تو که با اون چشم شورت زدی نابودمون کردی، چت جی‌بی‌تی هم که کلا بهمون خیانت کرد. تازه سیریوسو نگفتم! همیشه کارای وزارت خونه رو بهونه می‌کنه تا توی تمرینات شرکت نکنه.
- آفرین تام! گل گفتی.
- بس کنین بچه ها. انقدرام خوب نیستم.
- پس یکم از کیکت به من میدی؟
- نخیر! خوب نبودنم دلیل نمیشه کیکمو با یه ماگل زاده شریک بشم.
- ایش... نخواستیم اصلا.

همان لحظه بود که چت جی‌بی‌تی دستش را مثل فنر دراز کرد و کیک سیگنس را از دستش قاپید. اما بعد، گویی تازه یادش افتاده باشد که نمی‌تواند کیک بخورد، دوباره کیک را در دستان سیگنس گذاشت.

- جناب انیشتین! تو نمی‌تونی بخوری اما ما که می‌تونیم. باید می‌دادیش به من.
- به تو نه! سگ دشمنه.

همگی برای لحظه‌ای ساکت شدند و بعد ناگهان صدای خنده بلند شد. بله، سیگنس هیچوقت نمی‌فهمید چرا اعضای هاری‌گراس تا این حد با او مهربان بودند. اما مطمئن بود اگر بفهمند که سیگنس تمامِ مدت جاسوسی‌شان را برای پیامبران مرگ می‌کرد، به طور قطع از او متنفر می‌شدند. برای همین هم، او هیچوقت نمی‌توانست اجازه بدهد هاری گراس بویی از این ماجرا ببرند. و مواظب بود تا هیچوقت در جمع یا مهمانی‌ها نزدیک پیامبران مرگ نشود. اما خبر نداشت که آکی، بعد از باختِ تمیزشان از پیامبران مرگ تصمیم گرفته بود او را دنبال کرده و زیر نظر بگیرد. حتی هنگامی که سیگنس مثل همیشه برای گزارش هفتگی، به باشگاهِ تیم دشمن می‌رفت.

- ما همه مدیونت شدیم سیگنس. تمام این مدت کارتو به خوبی انجام دادی! اگه گزارش هاری گراس رو قبل از شروع بازی بهمون نمی‌دادی، احتمالا این بازیو می‌باختیم. حالا هم دیگه فقط یه بازی مونده... هاری گراس از دور خارج میشه و تو دیگه مجبور نیستی کوئیدیچ بازی کنی. فقط یه هفته دیگه تحملشون کن.

سیگنس به زور لبخندی به لب نشاند و سرش را تکان داد. اینبار، برخلاف همیشه حس خوبی نسبت به لو دادن گروهش نداشت. شاید از همان اول هم نباید این ماموریت را قبول می‌کرد؟ اما او در کنار هاری‌گراس خوشحال بود... پس شاید هم فقط باید خواسته‌ی اربابش را نادیده می‌گرفت؟ اما حالا دیگر کار از کار گذشته بود. او هنوز عروسکِ‌خیمه شب بازی اربابش بود و هاری گراس هرگز حاضر به بخشیدنش نمیشد. و حالا سوالی بسیار مهمتر و حیاتی تر وجود داشت، آکی با چنین حقیقت غمناکی چه می‌کرد؟


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۰۷:۰۸

Let the game begin


پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۱۲ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#50

هافلپاف، زندانی آزکابان، مرگخواران

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۳۳ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
مرگخوار
هافلپاف
جادوگر
زندانی آزکابان
پیام: 103
آفلاین
پست دوم مردمان خورشید
بر علیه هاری گراس






با شنیدن صدای پای سیریوس به سمت در رختکن، زاخاریاس به سرعت با دست راست به ردای هیزل و با دست چب به پشت یقه‌ی لباس تانکس چنگ زد؛ بلافاصله پرید و دو پاش رو به دور کمر تانکس حلقه کرد و همه باهم قلپی توی سایه های زیر پاسون فرو رفتند و وارد جهان سایه ها شدن. برای وارد شدن به جهان سایه ها یک تماس با زاخاریاس کافی بود ولی اگه هر کدوم از بچه های دیگه در محیط مطلقا تاریک و بدون جاذبه‌ی جهان سایه ها گم میشدند امیدی به بازگشتشون نبود. حداقل تا زمانی که زاخاریاس یا کسی که توانایی حرکت بین سایه ها رو داره مثل یه سوزن از کف اقیانوس بیرون بکششون. این تنها راه فراری بود که در اون لحظه به ذهن زاخاریاس میرسید. چند ثانیه در بعد از جهان سایه ها خارج شدند و روی کفپوش سنگیِ سرد و نموری فرود آمدند.

- هنوز همه جا تاریکه. نتونستیم خارج بشیم؟
- اگه از روی پام بلند بشی خودت میفهمی تانکس.

بعد از حرکت تانکس زاخاریاس بلند شد و به گوشه‌ای تاریک رفت؛ سپس با باز شدن در، دریایی از امواج کور کننده ی نور وارد شد و انبار مواد شوینده ی هاگوارتس را روشن کرد. زاخاریاس به سمت هیزل چرخید.
- جاسوس؟ واقعا؟ چرا به جای اینکه روی تمریناتمون وقت بذاریم باید جاسوسی تیم حریف رو بکنیم؟
- چرا محض رضای خدا یه بارم که شده حرف گوش نمیکنی احمق؟!! چون چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگه ای نداریم!

زاخاریاس جوابی نداد. نگاه سردش رو توی چشمای هیزل فرو کرد.
- یا همین الان حقیقت رو میگی یا قرار نیست کمکت کنم؛ و این یعنی قرار نیست بذارم کس دیگه ای هم بهت کمک بکنه خانوم استیکنی... میدونی که چی میگم...
- باشه باشه!! سه شب پیش به یه کافه تو هاگزمید رفته بودم. زیاد نوشیدم؛ مست بودم و یه یارویی مدام رو مخم راه میرفت که تیم شما بدرد نمیخوره و همتون پخمه اید. منم حالم با خودم نبود و یه شرط باهاش گذاشتم و امضا کردم. یا بازی بعدی رو میبریم، یا من تمام اموالم رو میبازم. حالا فهمیدی چرا از صب دارم بال بال میزنم؟!!

زاخاریاس مکثی میکنه و به بقیه اعضای تیم که اونجا حضور داشتن نگاه میکنه.
- باید زود تر میگفتی... درسته قراره دست به کار های غیر شرافتمندانه ای بزنیم ولی مطمئنم همه حاظر بودیم که بهت کمک کنیم. چیه، فکر کردی چون تنها عضو گروه از یه خوابگاه دیگه هستی او اولویت دوم قرار میگیری؟


زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹:۲۹ سه شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳
#49

ریونکلاو، زندانی آزکابان، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۹:۰۸
گروه:
جادوگر
ریونکلاو
مرگخوار
شـاغـل
زندانی آزکابان
پیام: 154
آفلاین
مردمان خورشید

vs

هاری گراس


جاسوسی!
پست اول


- وقتشه! جیک‌تون در نمیاد؛ وگرنه من می دونم و شما!
- ولی هیزل... مطمئنی این کار درسته؟
- چاره دیگه ای نداریم مری. این تنها را برنده شدنه. تا الان همه بازی ها رو باختیم. این بازی راه صعود به مرحله بعد لیگه.
- اما شاید قسمت نیست که به مرحله بعد صعود کنیم؛ شاید باید بیشتر تمرین کنیم و برای سال بعد دوباره اقدام کنیم!
- نه مری! اصلا هم اینطور نیست... همه‌ی زندگی من به این لیگ بستگی داره...

همگی از این رفتار هیزل متعجب بودند. درست است، هیزل جاه‌طلب، خودخواه، مغرور و از خود راضی بود اما این لحن تنها نشانه سرخوردگی بود؛ لحنی برای فردی شکست خورده. اما هیزل کسی نبود که به هیچ عنوان شکست را قبول کند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
همگی به دستور هیزل وارد بخش پشتی رختکن تیم هاری گراس شدند؛ تیم مقابل در یک مسابقه‌ی سرنوشت ساز. این بازی تیم صعود کننده به مرحله بعد را تعیین می کرد.
نقشه هیزل برای برنده شدن بازی، جاسوسی از تیم حریف و به هم ریختن نقشه های آنها بود. هیزل می خواست هر کاری که می‌تواند برای برندن انجام دهد، دیگر عواقبش مهم نبود؛ این چیزی بود که دیگران را نگران می کرد.

- هیزل، تو چت شده؟ هیچ وقت ندیده بودم اینجوری رفتار کنی!
-هیس! صدامونو میشنون!
- مهم نیست. مهم رفتار وحشتناک توعه!

هیزل می‌خواست صحبت های چت Gpt و سیریوس را در رابطه با گرفتن اسنیچ بشنود اما صحبت های آندرومدا آزارش می داد.
- دیگه کافیه! نمی‌خوام چیزی بشنوم.
- اما...
- لانگ‌لاک!

تنها قصد هیزل از این طلسم ساکت شدن آندرومدا بود اما متاسفانه گروه مقابل را نیز از وجود خود خبر دار کرد...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۶ ۲۰:۲۰:۵۰

{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۰:۱۳:۰۷ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
#48

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۲:۲۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 119
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور پنجم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دهم


سوژه: جاسوسی!
زمانبندی: از پنج‌شنبه 1 آذر تا ساعت 23:59 چهارشنبه 7 آذر ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: مردمان خورشید (میزبان) - هاری گراس (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: تور سالازار اسلیترین و باقی.
جوایز پنهان: یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید!




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#47

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی






ترنسیلوانیا - پست چهارم متاخر.


- خب حالا خودتان اینا خوبید؟

شپیلاخ (پرت شدن مقداری امعا و احشا روی حسن روحانی)

- والا... تف ... بد نیستیم.

اسکورپیوس چشمی که کف دستش بود را تمیز کرد و در جیبش فرو برد. اسکورپیوس از هیچ چیزی نمی‌گذشت حتی چشم پدر پدر پدر جدّش که حالا داشت کورمال کورمال از بین گلوله های منجنیق مسیرش را پیدا می‌کرد.

- ما می‌اندیشیم که مسابقتی در این حال و احوال بسیار نیک می‌باشد!

این را لادیسلاو گفته بود که پیژامه به تن داشت و یک مقداری نگران به نظر می‌رسید. در مقابلش سو و نارلک و حسن مصطفی روی جاروهایشان نشسته بودند خیلی ریلکس و در ردای کوییدیچشان و سر و دست تکه تکه شده اجداد جادوییشان را بررسی می کردند.

- چی شد که به این نتیجه رسیدید جناب وزیر؟
- نه این که تقویم را چک منموده و گمان می داشتیم فردا آخرین روز مسابقه می باشد و نه امروز... دنگ اغفالمان نمود که چنین فکری به ذهنمان برسد.

وزیر حشره را از جیبش در آورد و به آن ها نشان داد و بعد رو به دو تیم کرده و گفت:
- کلّه سیه ایشان اسنیچ می باشد! آن را گیرید و جملگی می رویم خانه.

ولی گفتن همین یک جمله کافی نبودند و اسکورپیوس و چوبدستی‌اینا به خرجشان نمی رفت و کوییدیچ اوّلی بودند و دلشان می خواست بیشتر به کوییدیچ وفادار باشند و سرهایشان را به نشانه عدم تایید تکان دادند و کاپیتانشان آمد جلو و گفت:
- اسنیچ طلاییه، این سیاهه.

آقای زاموژسلی زیرلب غرغر کرد وبعدش کیسه صفرایی شوالیه ای که آن حوالی مشغول جان دادن بود را درآورد و روی صورت حشره پاشید و سرش زرد شد و دود کرد و جانور جیغ و ویغ کنان این طرف و آن طرف دوید و جوان ها هم با شوق و ذوق افتادند دنبالش ولی این برای سوژه و کوییدیچ پست ها کافی نبود و باید چاره دیگری اندیشیده می شد و اگرچه خشن بود و مخالف سیاست های طفل دوست سایت ولی یک مشت سر هم بریده شد - در جنگ‌ها طبیعی است - و طلسمشان کردند و آن ها به هوا رفتند و هرچه سرنیکلاس دومیمسی پورپنینگتون گفت که «بابا من همش یه خط افتاده روی گردنم.» جادوگری که آقای زاموژسلی باشد و رولش دیرشده بود به خرجش نرفت و کله سر نیکلاس هم هی این طرف و آن طرف کشیدش و چاکش بزرگ شد و بعد با زبانی که از دهنش آویزان بود و بدنی که به دنبالش تشنج می کرد افتاد دنبال بچه های مردم و آنقدر حال کرد و تصمیم گرفت پانصد و پنجاه و سه سال بعدش در هاگوارتز همین کار را بکند و به هیچ جایش نبود که باید غذای گندیده بخورد بلکه بفهمد مزه غذا چیست و در کلوپ بی‌کلگان هم راهش ندهند و نکته اخلاقی آن که کودک آزاری عاقبت ندارد.

- آآآآآآآی! واااااای!

هری این بار جیغ می‌زد که سر بریده شده رئیس گروه اسلیترین ته‌ش را گاز گرفته بود و ول نمی‌کرد و می خواست پیشاپیش عقده همه جام های هاگوارتزی که او سگ خور کرده بود را بگیرد و هافلپافی ها و ریونی ها هم که حالا از زیر یوق ظلم و استبداد رولینگ رها شده بودند او را تشویق می کردند و دادلی هم می دید انتقام دمش گرفته شده هارهار می خندید و اصلا اهمیت نمی‌داد که ننه بابایش دارند توسط دادگاه تفتیش عقاید صحرایی مشنگ‌ایناها محاکمه می‌شدند و بالاخره ترس‌هایشان به واقعیت تبدیل شده بود و فامیل بودن با هری پاتر تا اینجا برایشان سه بار سوزانده شدن با آتش به بار آورده بود که با مشاهده صحنه تلاش هاگرید برای جداکردن سرِ جدِ اسلیترینی از تهِ هری به چهاربار افزایش پیدا کرد و آن‌ها یک نگاه «از همون اوّلش هم معلوم بود هیچ پخی نمی‌شه‌»ای به هم کردند و دست در دست هم رفتند تا در جایی که سابقا وندلین را سوزانده بودند بسوزند.

- چه می‌توانید بنمایید؟

توپ جمع کن تیم ترنسیلوانیا در حالی که کلی سر و چشم و گوش و این ها در بغل گرفته بود این سوال را نسبت به کادر عظیم تیمشان مطرح کرد تا بلکه سوژه‌ای پیدا کند و کمی دیگر کشش بدهد و از داورها نمره خوب بگیرد.

- من می‌تونم بگم «چه خبرتونه؟! چه خبرتوووووونه؟!» من محمود خووب؟
- خیر!

با این سوال محمو احمدی نژاد بغض کرد و رفت دوباره روی نیمکت نشست.

- گراوپ... ماساژ...

گراوپ این را گفته و بعد با مشتش زد و تخته سنگی آن حوالی را خرد و خاکشیر کرد.

- خیر. ماساژ نمی‌خواهیم.

هیتلر بعد از حضورش در پست قبلی همچنان خسته بود و سوژه‌اش می توانست تکرار شود و به همین دلیل تصمیم گرفت چیزی نگوید و موسولینی و استالین هم مسیر او را در پیش گرفتند. نفر بعدی هم محسن چاووشی بود اما چون علاقه‌ای به حاشیه ندارد کنار جنگ ایستاده بود و یک تابلو دستش گرفته بود و برای آزادی زندانیان پول جمع می‌کرد و شوالیه‌ها و جادوگران با رسیدن به او یک هو سرسنگین می‌شدن و دلشان به رحم می‌آمد و چند گالیونی به حسابش می‌زدند. نفرات بعدی حاج آقای قرائتی و جانی دپ بودند که بحث داغی در خصوص این داشتند که آیا بنا بر موازین قانونی و شرعی امبر هرد ناشزه محسوب می شده است و یا خیر و اصلا چرا با هم نساختند و کنار نیامدند و سلیمان هم آن وسط برایشان ترجمه می‌کرد تا پولش حلال باشد. ماروولو گانت هم پشت فرمان اتوبوسش نشسته بود و سیگار دود می کرد و با خودش فکر می کرد که چه شد که همه دار و ندارشان به باد رفت و اگر یکی دو هفته زودتر به زمان گذشته برگشته بودند به جدّش می گفت آن زمین را مفت نفروشد و بعدها قیمتش می رود بالا و وضعشان از این رو به آن رو می شود. ولی خب... او از همان اوّل هایش شانس نداشت. عباس موزون در کف میدان جنگ- زمین کوییدیچ بین جنازه‌ها می گشت ببیند که کسی از مرگ برگشته و یا نه و بعد ته و تویش را درآورد که در آن دنیا آن رنگ سفیدی که می گویند سفید نیست بالاخره چه است و همه آنجا روح لورد ولدمورت که گذاشته بودندش زیر نیمکت ایستگاه کینگزکراس را دیده و چه جوری بوده که یک نفر شمشیرش را از این طرفش وارد و از آن طرفش خارج کرد و خودش رفت و دید.

آقای زاموژسلی که از کادر تیم استفاده کرده بود اهمیتی به مسعود روشن پژوه و میلاد حاتمی و سعید حنایی و غیره که سوژه هایشان سخت بود و به درد ایفای نقش نمی خورد نداد و برگشت تا کمی به کوییدیچ بپردازد تا کوییدیچش کم نباشد و مثل تفی‌ها پانزده امتیاز از آن ها کم نشود که دید حسن روحانی چست و چابک روی جارو خم شده بود و به سمت کوافل شیرجه می رفت ولی جیران که ترک ناصرالدین شاه نشسته بود آن را قاپ زد و دادش دست ناصر و چشم‌هایش را شهلا کرد و ناصر از روی شانه نگاهی به او انداخت.

- اعلی حضرتا...
- به من بگو ناصر!
- چشم... ناصر. گل می‌زنی؟

جیران این را گفته و کوافل را در دست ناصر گذاشت و ناصر به آرامی آن را گرفت و انداختش توی گل و همانطور به جیران خیره ماند.

- دو ساعت داشتن لاو می‌ترکونن، خب اون کوافل رو می گرفتی!
- چی؟

اسکورپیوس که روی زمین بود و از جیب‌هایش طلا و جواهرات خون‌آلود بیرون زده بود این را رو به تری بوت می‌گفت که داشت جلز و ولز می‌کرد.

- مو خوبم...

حسن که توی حلقه دروازه نشسته بود این را به خودش گفت. آمده بود کوییدیچ که دیده شود، شکوفا شود، بدرخشد و غیره و ذلک و حالا حتی مدافع هم به او اهمیتی نمی‌داد. بزرگ مرد شیرازی نگاهی به پشه که توی خون ها دراز کشیده بود نگاه کرد و دید دارد اسنو انجل مدل خونی درست می کند و آهی کشید و هرکول که دلش سوخته بود آمد و با چماقش او را زد و حسن به دوردست ها پرت شد.
هرکول یادش نبود زور خر دارد!

در همین لحظه هری تیز و بز دنگِ اسنیچ را گرفت و سوت زد تا همه جمع شوند و همه جمع شدند و برگشتند به زمان حال و حسن تنها در زمان های قدیم ماند.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۵۶:۰۹


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#46

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۵:۰۳ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
از قـضــــاااا
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
هیئت مدیره
پیام: 191
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست سوم

قبل از اینکه تابش آفتاب داغ چشم بازیکنای دو تیم رو کور کنه، مولکول‌های لجن زودتر راهشونو به سمت عصب بویایی باز میکنن که به موجب این فرایند، حضار یکی پس از دیگری کف و خون بالا میارن.

«چه حال کثافتی‌ام. عح عح عح. نمیدی بزنیم حداقل بده این خون رو بخورم. سفت نباش اینقد! »

این رو جناب پشه، مدافع تیم ترنس میگه و بی مقدمه به نوشیدن خون ناشی از تهوع برادران و خواهران دو تیم مشغول میشه و بقیه همچنان تو شوکن که کدوم جهنم دره‌ای هستن.

«اینجه روستا ما هسته! روستایی غیرت داره. »

«چقد گرمه لامصب! »

«احیاناً کتاب نمیخوندیم الان همگی؟ »

«ما چهارتا چرا ولی شما کجا بودین؟»

«اوف! گرمه! هوووف! باس لخت شیم. همگی لخت شین! »

«عاقو محرمه! اینکارا چیه! شرم! خجالت! جادوگر سیزده ساله! »

«لخت شدیم سینه بزنیم دیگه. چقد منحرفی تو! »

«حاج عاقا قرائتی، بسم المرلین! بفرمایید بالا عاشقان سینه چاک منتظرن! »

«نکنه بوی ذهن منحرف توعه؟ اه اه! مغزلجنی! »

«به به به به! چه هلوهایی! بدید بزنیم بریم! »

«ما چهار نفر بودیم. این همه پرسنل از کجا اومدن یهو؟ مگه نگفتم تو زمین بمونید جامون رو نگیرن؟ »

«خاعععک! چهار‌چوقدستی‌دارا رو هم با خودتون آوردین اینجا؟»

«اینجا کجاس واقعا؟ پورتکی بود کتابه؟»

«گایز! گایز! :پرنس:»

توجه همه به سمت پرنس جلب میشه که از ناکجا ظاهر شده که فقط بگه گایز گایز و غیب بشه اما به موجبش نگاه ملت به میدونی وسط آبادی متعفن و کوچیکی بیوفته که جمعیتی با لباس‌های تیکه‌پاره دور تا دورش جمع شدن تا چیزی رو تماشا کنن.

«نگاه کن تورو خدا. لباس‌های این مردم بی نوا رو ببینید! لعنت خدا بر طاغوت! برین کنار محمود اومد. »

قبل از اینکه مموتی فرصت عرض گلواژه پیدا کنه، اعضای دو تیم جلوتر راه میوفتن و از بین جاده لجن‌آلود راهشونو به میدونی باز میکنن که صحنه برگزاری مراسم اعدام زنیه که با طناب به چوب بسته شده و زیر پاهاش هیزم چیدن.

«مردم! آگاه باشید که این ساحره خبیث، این وندلین عجیب و غریب، 47 بار به اعدام با آتش محکوم شد و هر بار به حیله‌ای از این آتش جست. سرور ما، پادشاه عادل ما، هنری کبیر این بار امر کردند که ضمن سوزاندن این ساحره خبیث، تا جای ممکن راه حقه و حیله رو ازش بگیریم!»

«شکوفه‌هایم! »

«وندلین؟! »

«کدوم تسترالی زمان برگردون زده؟ عاقا نکنید از این شوخی خرکیا! »

«هولی شراره! اینجا قرون وسطی‌ست! »

«دوستان خف کنید! چوبدستی چیزی دارین بشکونید یا بکنید تو حلق من! تکرار میکنم، فقط توی حلق من. دست به دست کنید نیکلاس بشنوه تو زمان حال! این ماگلا میسوزونن جادوگرا‌ رو! به من اعتماد کنید. من تاریخ بیست میشدم همیشه! »

قبل از اینکه بازیکنان و پرسنل دو‌ تیم بتونن جابجایی‌شون تو زمان رو هضم کنن، جلاد زره‌پوشی‌ که حکم مرگ رو‌ میخوند به سمت ساحره حرکت میکنه و شمشیرشو‌ بالا میبره و میزنه جفت دستای وندلین رو قطع میکنه.

حضار: «»

وندلین: «»

جلاد: «خنده چیه؟ »

وندلین: «دست از ساحره بسته باز کردن آسانست. مرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند! »

ملت: «نمنه؟ »

دو‌ تیم سریعا از بیم لو‌‌رفتن و‌ دهن‌لقی، پرسنل و‌ بازیکنای‌ ماگل‌شون رو میکنن تو گونی و سعی میکنن از جمعیت فاصله بگیرن. جلاد اما قبل از اینکه به وندلین لذت مازوخیستی تو آتیش سوختن رو هدیه بده، دوباره شمشیرشو بالا میبره و این بار میزنه پاهای وندل رو قطع میکنه.

وندلین: «واااهاااهاییی! بدین پای سفر خاکی می‌کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید! »

جلاد یه سیخ میاره میکنه تو چشای وندلین و تخم چشا رو در میاره و پرتاب میکنه تو جمعیت که بچه‌ها باهاشون توشله‌بازی کنن. در حرکت بعدی جلاد کارد میوه‌خوری در میاره از جیبش و شروع میکنه به بریدن گوش و دماغ وندل!

«جلاد! بی‌زحمت این بیلبیلکا رو از دماغ و گوشم در بیار! طلان. یادگار بی‌بی‌مه! »

جلاد بی‌توجه به نرخ طلا، همه رو بیت کوین میکنه بدون توجه به آینده (بیت کوین برای بار اول در قرون وسطی شکل گرفت) و گوش و دماغ پُر و نگرفته وندل رو پرتاب میکنه جلو سگ و سگ میخوره و در دم خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه. بهرحال گوشت ساحره حرومه، خوردن نداره. در حالیکه جمعیت سوت میزدن برای جلاد، دو تیم همچنان در تلاش بودن بدون جلب توجه فاصله بگیرن از جمعیت اما افرادی شنل‌پوش و عصا‌بدست به انتهای جمعیت اضافه شدن و کار دو تیم سخت شد.

«فکر کنم بخشی از تاریخ شدیم! »

«من نمیفهمم! مگه کوییدیچ بازی نمیکردیم؟ »

«چقد گفتم بیاین نصف کنیم زمین رو. قناعت کنیم. هی گفتید نه. کتاب و فلان! هر چی می کشیم از کتاب کوفتیه! »

«اگه مردیم به ننم بگین کارنامه‌م زیر فرشه. ناراحت نشه موقع خونه‌تکونی! »

توجه همه برمیگرده سمت جلاد که هیزم زیر پیکر بی دست و‌ پای وندلین رو آتیش کرده و داره به خیال خودش جیگرشو کباب میکنه. جلاد جیگر کبابی وندل رو میندازه سمت ماگل‌های قرون وسطایی.

«نوش! جیگرشو ویژه پنیری زدم براتون! نوش! »

«واااهاااهااای! »

«چرا میخند وندل؟ چرا نمیمیری؟ »

«اون جیگرم نبود! مثانه م بود، که اتفاقا کلی سنگ دفع نشده توشه. واااهاااهاااای! »

صدای خرد شدن دک و دهن و دندون بعضیا شنیده میشد که ناچاراً سنگا رو با دندوناشون تف میکنن و میشینن یه گوشه تا بشر متمدن شه که برن دندون پزشکی! سنگ‌های مثانه وندل میوفته جلوی بچه ماگل‌های خلاق و اونا باهاشون سنگ کاغذ قیچی بازی میکنن و اینجاست که این بازی اختراع میشه. در‌ همین حین از مثانه پخته شده رگبار‌ سنگ مثانه میباره تو سر و صورت ملت.

«واااهاااهااای! ببخشید یادم رفت بگم. من قبل اعدام زیاد آب خوردم که حرارت آتیش حس نشه! واااهاااهااای! شوخی کردم. دیابت دارم قندم بالاس! »

نیکلاس فلامل از تیم دیگه‌ای از زمان حال ظاهر میشه وسط این اعدام قرون وسطایی و چنتا سنگ مثانه ورمیداره و میبره زمان حال تا جای سنگ جادو بندازه به ملت! حسن مصطفی اما برخلاف دو تیم، به سمت وندل مشتعل شده حرکت میکنه و‌ در حرکتی انتحاری فک‌ میکنه حضرت ابراهیمه (جوگیری های جادوگر‌ مسلمان تحت تاثیر داستانهای کتاب دینی) و می‌‌پره بغل وندل تو آتیش!

«ووی ووی ووی! یهنی داغون شدماااا! له له هسوم! نه نمیخندوم.»

پرسنل تیم ترنس برمیگردن و برای لحظه‌ای به حسن خیره میشن.

«مداخله کنیم؟ »

«نااااح! »

«نه باو. ولش کن. چه حرفیه! طرف زوپس گورستان رو گلستان کرده. این آتیشو نمیتونه؟ نگاه کن چیطو میخنده پدر بلاجر! »

این بار اما حسن شکر مازاد بر نیاز میل میکنه و دچار سوختگی‌ نود درصد میشه اما چون بلاجره، هم‌تیمی‌هاش خیلی به این موضوع‌ توجهی ندارن. از انتهای جمعیت مستقر در میدون، افراد شنل‌پوش و عصا‌بدست به سمت محل اعدام حرکت میکنن و ضمن ادای زمزمه‌هایی اهورایی، شعار مرگ‌بر‌شاه سر میدن و اعضای دو تیم‌ رو هم به زور با خودشون به جلو میبرن.


مقابل قلعه هنری

قبل از اینکه اعضای دو تیم به خودشون بیان، اجباراً در قالب سیاهی لشگر به ارتش متحد جادوگران و ساحره های شنل‌پوشی ملحق شدن که قلعه پا‌دشاه انگلیس قرون وسطی رو محاصره کرده و به دنبال انتقام هست. دروازه قلعه باز میشه و‌ لشگر‌ ماگل‌ها بدون مقدمه با اسب‌ و تیر و کمون و شمشیر و سنگ و تف و سیرابی میریزنن سر جادوگران و در مقابل با زمزمه های آیت‌الکرسی‌مانند (در قرون وسطی هنوز وردهای کوتاه رایج نبودن)، اخگرهای رنگارنگ طلسم‌ها و وردهای مرگبار از سپاه جادوگران به سمتشون شلیک‌ میشه.

دو لشگر مثل سگ میزنن همدیگه رو تیکه پاره میکنن در حدی که سگ های ولگرد اونجا پوکرفیس‌ میشن. جنگ به شدت ادامه داره. تخم چشم‌ها و کله‌های جانبازان و شهدای جنگ‌ تو هوا شناور میشن و اینجاست که ایده‌ای درخشان به طور مشترک‌ و همزمان در ذهن اعضای دو تیم شکل میگیره که پشت تپه‌ای از جنازه‌ها سنگر‌ گرفتن.

«این چشما مثل اسنیچ می پرن این ور اون ور! »

«این کله ها منو یاد کوافل و بلاجر میندازن! »

«بزنیم؟ »

«بزنیم! بازی نکرده از دنیا نریم! »

«به به به به! اول بده بزنیم بریم! »


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۱۳:۲۱



پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#45

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم

- حالا فرد مطمئن از کجا پیدا کنیم؟ ما اینجا فقط دو تا کتاب کوییدیچ داریم و هیچ کس دیگه ای هم اینجا نیست که از اون بپرسیم.

تری اعتراض داشت. در شرایطی نبودند که پیشنهاد گاندی عملی باشد. شرایط آنها ورزشی، خفن و قدرتی بود و تری قصد نداشت تا با تحقیق یا جست و جو، آن حس خفن ورزشی را از بین ببرد.

سو کلاهش را از سرش برداشت. بر روی آن، آویز‌های عجیب بسیاری بود. یکی از آنها نشان مرگخواری‌اش بود، دیگری یک جواهر آبی که فِیک بودن از سر و رویش می‌بارید و عجیب‌تر از همه‌ی آنها علامت چشم نظری بود که عکس یک پیکسی آبی‌رنگ بر روی آن به چشم می‌خورد.
- دود چشم هر‌چی حسوده بره تو چشم لینی.

پس از آنکه سو کلاه را به طور کامل در دست گرفت، مشغول درآوردن محتویات درون آن شد. محتویات آن انواعی از وسایل مفید و نامفیدی مانند دماغ‌گیر استخر، پیکسی پلاستیکی آبی‌رنگ و زنگوله‌‌های بابانوئل بود. هر کدام از این وسایل کاربردی را جهت رفاه، آسایش و آسودگی سو ایفا می‌کرد. مثلا دماغ‌گیر موجب می‌شد تا بمب کود حیوانی‌ای که از کارخرابی‌های گاو‌های باروفیو ساخته می‌شد را تحمل کند و پیکسیِ پلاستیکی را در هنگام استرس می‌فشارید و به آن بد و بیراه می‌گفت و همچنین از زنگوله‌های بابانوئل استفاده می‌کرد تا در شب کریسمس هدیه‌های ریونکلاوی‌ها را تزئین کند و توجهشان به خالی بودن جعبه ها جلب نشود.
پس از دقایقی جستجو، تلسکوپی به بزرگی ویلچر حسن و بلندی منوی زوپس او از کلاهش خارج کرد و روی زمین تنظیم کرد و آن را جلوی چشم خود گرفت.
- طبق نگاه‌های انجام شده از طریق تلسکوپی با دقت بالای یک‌دهم فمتومتر، در نزدیکی اینجا یک موجود زنده‌ای دیده میشه که قابلیت حرف زدن و همچنین سوال پرسیدن ازش وجود داره. تازه یه کله‌پزی داره و در حال کز دادن کله‌پاچه ست.

تری فریادی کشید و بر اثر تیکِ پای راستش، لگدی حواله‌ی شتر کرد که بی پاسخ هم نماند.
- خب قابل پرسش باشه که باشه! مگه میشه از هر بنی بشری سوال پرسید؟ اصلا از کجا معلوم طرف یه حیوون درنده نباشه که فقط بخواد کله کز بده و کله‌ی انسان و حیوون براش فرقی نداشته‌باشه؟ اصلا اینا هیچی، شما ها خودتون از این نارلک سوالای منطقی و تاریخی می‌پرسین که یه لک‌لکه؟ دِ از این حیوون مغز فندقی نمی‌پرسین دیگه! حالا چجوری می‌خواین از یه آدم که فقط کله کز می‌کنه و مغزش یه صدم سیراب شیردونش هم نیست سوال بپرسین؟ واقعا چـــیــــجــــوری؟
- حرف دهنتو بفهما! از لک‌لک نزاییده کسی که بخواد جلوی من به لک‌لکا توهین کنه، تازه اونم نه به هر لک‌لکی، به من!


نارلک عصبانی شد و یکی از آگهی‌های خرید لانه‌اش را که از بنگاهی لانه‌فروشی گرفته‌بود و با آن موشک درست کرده بود را به سمت تری پرت کرد.

تری بخاطر اینکه دیگر چیزی به سمت او پرت نشود، کیف‌های ورزشی اعضای تیمش را از آنها گرفت و یک دیوار دفاعی با آنها برای خودش ساخت تا بتواند از پشت آن هرچقدر که می‌تواند ایراد بگیرد و از چیز‌رس نارلک دور باشد.
- حالا چی؟ اگه حیوونی حالا بزن!

نارلک یکی از ناخن‌های پایش را که دچار شکستگی بود، به سمت تری نشانه رفت و آن ناخن، در وسط کله‌ی تری که تلِ ورزشی بر رویش قرار داشت فرود آمد.

سو از این جوِ بزن بهادر و وقت‌تلف‌کن خسته شده‌بود. او نمی‌خواست تا آخرین فرصت تیمش برای تمرین، به بطالت و بی‌خیالی بگذرد.
- ما باید بریم از کله‌پزِ کز کله کن بپرسیم و متوجه حقیقت بشیم. یه حسی درون من میگه اون می‌دونه و حس درون من هیچ وقت اشتباه نمی‌کنه.

نارلک، میگ‌میگ و شتری که هرازگاهی تف می‌انداخت، به همراه گراوپ، هاگرید و هرکول که مشغول مچ انداختن بود و همچنین با لادیسلاوی که تخم بازسازی شده‌ی نارلک را با حسن به عنوان اسنیچ و بلاجر در دست گرفته‌بود و اسکورپیوسی که سعی داشت از درون شورت ورزشی‌اش با شعبده طلا در بیاورد و البته که تمام اعضای ذکر نشده به‌دنبال سو، به سمت کله‌پزیِ مردِ کز کله کن راه افتادند.

سو که احساس می‌کرد بسیار مهم شده و روابط اجتماعی‌اش از دیگر اعضا بهتر است، پیش از دیگران شروع به صحبت کرد.
- جناب کله‌پز! سوالی داشتم از شما.

کله‌پز جوابی نداد، اما سو نیز پا پس نکشید و به صحبتش ادامه داد.
- می‌خواستم بپرسم شما می‌دونین برای اولین‌بار برای سال‌ها پیش، کوییدیچ یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- چی گفتی؟ یه لحظه اوت شدی برام، مخم پرچم زد.


کله‌پز پاسخ سو را داده‌بود، اما نه آن جوابی که سو انتظارش را داشت. سو احساس کرد حس درونی اش زیر سوال رفته است.
- پرسیدم شما می‌دونین برای اولین‌بار که کوییدیچ اختراع شد، یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- یادش به خیر... هلگا اینا یه خونه داشتن که جلوی خونه‌شون یه زمین برای گوسفندا بود، منم با گوسفندا برای هلگا قلب درست کردم، ولی غافل از اینکه خودم عاشق اون گوسفندا شدم. ای دل غافل!
- می‌شه از موضوع دور نشین؟
- هلگا عاشقم شد. ولی من نسبت بهش سرد شدم. رومم نمی‌شد تو چشاش نگا کنمو بهش بگم دیگه دوستت ندارم.


سو دیگر از داستان عشق و عاشقی هلگا و کله‌پز حوصله‌اش سر رفته‌بود.
- می‌شه جواب منو بدین؟
- ای بــابـــا! چقدر بی‌اعصابی دختر جون! من چه می‌دونم چند تا بلاجر بوده، خودت برو کتابخونه ببین چند تا بوده خب!

سو از یکی از کار خرابی‌های گاو‌های باروفیو را برداشت و آن را بر کله‌های کز شده ریخت. متاسفانه دستگاه گوارش گاو نیز کمی به هم پیچیده بود و کار خرابی‌اش شل‌تر از همیشه بود و به این خاطر، همه‌جای کله‌های کز کرده را فرا گرفت.
سو در حالی که کله‌پز به او فحش و ناسزا می‌گفت، از مغازه خارج شد. او باز هم تلسکوپش را در آورد و با آن مشغول سر و گوش آب دادن بود تا کتابخانه و یا شخص دیگری را برای سوال پرسیدن بیابد. پس از اولین چرخش سریع و خشمگین تلسکوپ که در اثر آن نزدیک بود تا گردن نارلک شکسته‌شود، سو چشمش به تابلوی بزرگی بر سردر یک ساختمان خورد که بر رویش نوشته‌بود: «کتابخانه‌ی فداییان راهِ چیژ.».
سو و دیگر بازیکنان به سمت کتابخانه رفتند و وارد آن شدند.

- هی، سو. ما تصمیم مهمی گرفتیم. گروه چهار چوبدستی‌دار قصد داره روی پاهای خودش وایسه و خودش نتیجه رو پیدا کنه. نمی‌خوایم ما رو به عنوان یه تیم کیسه کش ته جدولی که به کمک رقیبش نیاز داره ببینن.

تری‌ای که حال ناخنِ شکسته‌ی نارلک را از سرش درآورده‌بود، این را گفت و رویش را گرداند.

سو لبخندی زد که نشان‌دهنده‌ی آن بود که اصلا نه ناراحت شده‌است و نه نگران.
-باشه. روونافظ!

گروه چهار چوبدستی‌دار بهت‌زده شد. آنها توقع یک منت‌کشی عظیم را داشتند تا در نهایت با منت قبول کنند تا با ترنسیلوانیایی ها کار کنند، اما آنها منت‌کشی نکرده‌بودند که هیچ، از نبود آنها خوشحال شده بودند. اعضا نگران شدند تا اینکه تری تصمیمی برای گروه گرفت.
- می‌ریم تو فاز کارآگاهی! همه گروه مقابل رو تعقیب کنین!

آن‌ها با فاز کارآگاهان مخفی، شروع به تعقیب گروه مقابل کردند.

اعضای ترنسیلوانیا، همگی در قفسه‌های کتابخانه دنبال کتابی برای پاسخ سوالشان بودند.
لادیسلاو، به سمت غرفه‌ای رفت که عنوان ممنوعه بر روی آن می‌درخشید.
- ز این سرای، دفتری یافتم با موضوع «ییدوچ کو؟». لیک بیایید و دو بلاجر را از درونش برون کشید.

همه دور او جمع شدند. سو با دیدن نقاشی‌ای در اولین صفحه‌ی آن، سوالی برایش پیش آمد.
- چرا نقاشیش کامل نیست؟ نکنه چهار چوبدستی دار قبل ما این کتاب رو پیدا کردن و خرابش کردن؟

سو نگاهش را بین قفسه ها چرخاند اما کسی را ندید. به آرامی دستش را روی تصویر کشید و لحظه ای بعد، هیچکس در کتابخانه نبود!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.