-این چی؟ این یکی چیه؟
-این تینت لب جدیدمونه عزیزم... ضد آب، طبیعی و با کیفیت. قیمتشم از همه همکارام پایین تر گذاشتم.
چشمان سو از ذوق و هیجان درخشید.
-وااااااااااااای... این یکی چی؟ این چی کار میکنه؟
-این... خب این دستگاه کارت خوانه دیگه، باهاش پرداخت میکنن... ببینم منو مسخره کردی؟
سو نمیدانست دلیل تغییر برخورد خانم چرخدستی دار چه بود. به نظرش کسی که آن همه وسیلهی رنگارنگ و زیبا داشت باید انسان خوشحال تری میبود و عصبی شدنش پس از جواب دادن به فقط دویست و چهل و یک سوال اصلا منطقی نبود.
-خانومم مثل اینکه تو مشتری نیستی...
خانم چرخدستی دار این را گفت و به طرف واگن بعدی حرکت کرد. سو اعتراضی نکرد اما همانطور که روی زمین چمباتمه زده بود، با نگاهش رد چرخدستی را تا چند قدم آن طرف تر دنبال کرد. از بین پاهای جمعیت مقابلش میدید که زن دستفروش مشغول معرفی چند تا از کالاهایش به خانمی بود که خودش را به کمک میله قطار نگه داشته بود.
-قابلت رو نداره گلم... رمزت چنده؟
امکان نداشت سو آنچه میدید را باور کند... کارت کوچکی روی دستگاه کشیده شد و در ازایش خانم واگن بغلی یکی از آن انبرهای کوچک و نوک تیز را دریافت کرد!
-پس ماگلا اینجوری پول در میارن...
فاصله گذر این فکر از ذهن سو تا غیب شدن همزمان سو و دستگاه کارت خوان زن دستفروش در ایستگاه بعدی، چیزی کمتر از یک دقیقه بود.
-کارت! باید یه کارت پیدا کنم!