جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 20:58
تاریخ عضویت: 1400/04/24
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: پنجشنبه 14 فروردین 1404 14:48
از: دست حسودا و بدخواها!
پست‌ها: 418
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، زندان‌بان آزکابان
آفلاین
همگی ساکت شدند. دیگر دیر شده بود و کوسه از چیزی که نباید با خبر میشد اطلاع پیدا کرده بود و حالا با دندان هایی که مشغول سوهان کشیدن آن بود مقابل مرگخواران ایستاده بود و ورودی در را به اشغال خود در آورده بود تا نگذارد بعد یک پیمان درست حسابی مرگخواران از آنجا رد شوند و بتواند از این طریق به دوست خودش برسد.

بلاتریکس همانطور که با قیافه ترسناک و حالا عصبانی اش لینی را نگاه می کرد با حرکتی فرز و سریع لینی را قاپید و درون قفس انداخت و با نگاه به مرگ‌خواران به آنها فهماند عاقبت نافرمانی چیزی خوبی نیست و بعد و با نگاه ترسناک تری به کوسه گفت:

- من با هیشکی معامله نمی کنم واگه تا چند ثانیه دیگه از جلوم نری کنار اتفاق بدی واست میوفته.
- نه.

ظاهراً کوسه ظرفیت جواب نه بلاتریکس را نداشت و تهدید های او رویش تاثیر نداشته و حالا با کمال سر سختی بیشتر در را مسدود تر کرده بود.
اسکورپیوس که فرصت را مناسب رونمایی از ویژگی هایش دید خودش را از ته جمعیت رساند و با قیافه ای که معلوم بود از از این اتفاق خوشحال است رو به جمعیت کوسه و مرگخواران کرد و گفت:

- من یه معامله بهتر سراغ دارم! بهتر نیست بجای این ایوان پلاستیکی و استخوانی یه چیز بهتر داشته باشی؟ مثل بالشت سدریک یا کلاه سو و یا یه چیزی از همه ی اموال ما مرگخوارا ؟

مرگخواران نگذاشتند حرف اسکورپیوس تمام شود که او را گرفتند و پیچیدند و همراه لینی داخل استخر انداختند تا اسکورپیوس بیشتر از این بیچاره شأن نکند چرا اموال مرگخواران اهمیتی کمتر از ماموریت برایشان نداشت که با حرف کوسه همگی متوقف شدند.

- پیشنهاد خوبیه.

در همین حین ایوان نیز از حواس پرتی مرگخواران استفاده کرد و با جدا شدن از آنها سعی کرد تا جایی قایم شود.
ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 20:23
تاریخ عضویت: 1400/03/20
تولد نقش: 1400/04/01
آخرین ورود: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 13:06
از: پشت ویترین
پست‌ها: 269
آفلاین
کوسه احساس خطر می‌کرد. حق هم داشت بیچاره. بعد سال ها تنهایی حالا یه دوست پیدا کرده بود و نمی‌خواست از دستش بده. باید یک فکر درست و حسابی میکرد تا بتونه ایوان رو از دست مرگ‌خوارا نجات بده.
نه... تو این شرایط وقت فکر کردن رو نداشت. الان وقت عمل بود.
می‌خواست بره جلو و دست ایوان رو بگیره که با واکنش بلاتریکس رو‌به رو شد.
- برو عقب! تا اطلاع ثانوی مامانشم حق نداره بهش دست بزنه.

کوسه می‌خواست مخالفت کنه که یکدفعه چوبدستی آماده به شلیک بلاتریکس رو دید که داره از جیب رداش خارج میشه و خیلی آروم با یه لبخند ملایم عقب‌نشینی کرد.
خب... مسلما پس گرفتن دوست عزیزش به اون سادگی ها هم که کوسه فکر میکرد نبود.
ولی... چی می‌شد اگه به جای پس گرفتن ایوان یه راه پیدا می‌کرد تا مطمئن بشه که ایوان رو بهش برمی‌گردونن؟
سریع دوید و جلوی در خونه‌ی ریدل وایستاد.
- هی... گوش کنین ببینین چی میگم. من اول اونو پیدا کردم. پس قبل از اینکه دوست شما باشه دوست من بوده. به نظر من اشکالی نداره که دوستمو برای یه مدت قرض بگیرین؛ ولی من از کجا باید مطمئن باشم که برش میگردونین؟

بلاتریکس که دیگه کاسه و حتی پاتیل صبرش لبریز شده بود چوبدستیش رو مستقیم به سمت وسط کله‌ی چکش مانند کوسه گرفت.
- هیچ تضمینی نیست که دوستت برگرده! حالا میری اونور یا بزنم ناقصت...
- بلا! آروم باش، به نظر من حق داره بیچاره.

این صدای لینی بود که حس حیوون دوستیش گل کرده بود و برای دفاع از کوسه جلوی چوبدستی بلاتریکس معلق مونده بود. لینی که دید تغییری توی صورت بلاتریکس ایجاد نشده ادامه داد.
- ببین بلا! اگه کوسه نبود نمی‌تونستیم ایوانو بگیریم. از اون گذشته فقط مرلین میدونه این بیچاره چند وقت تنها بوده. خب دلش همبازی میخواد دیگه.

بلاتریکس که دلش میخواست هر چقدر که ممکنه سریعتر این غائله رو تموم کنه کوتاه اومد.
- خیلی خب. قبوله! قول میدم که ایوان رو برمیگردونم پیشت. به هر حال اینکه ارزشی واسه من نداره. حالا میذاری بریم؟

کوسه قانع شده بود و میخواست کنار بکشه ولی از قرار معلوم هنوز حس حیوون دوستی لینی ارضا نشده بود.
- بلا، اینجوری که فایده نداره. باید یه پیمان ناگسستنی ببندیم!
- لینی. خفه‌ش...
-پیمان ناگسستنی؟ چی هست؟

دیالوگ آخر از طرف ‌کوسه گفته شده بود.
لینی بی توجه به داد و فریاد های بلاتریکس ادامه داد.
- یه نوع پیمان جادوییه که...
-لینی!
- دو طرف معامله رو مجبور میکنه...
- لینییی!
- که به عهدشون پایبند بمونن و...
- لییینیییی!
- اگر زیر قولشون بزنن میمیرن!
- لیییییییی نیییییییی!

با شکسته شدن دیوار صوتی توسط بلاتریکس و خرد شدن همه‌ی اشیا شیشه‌ای توی شعاع ده کیلومتری بالاخره لینی ساکت شد.
ولی کوسه تازه به حرف اومد!
-همین خوبه! همینو میخوام. پیمان ببندین تا بذارم برین!
ویرایش شده توسط تری بوت در 1402/6/3 17:04:27
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 19:43
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 00:41
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
- ولی من اینجام!
- راست می گه. منم شاهدم!

ایوان انگشت خودش را شکست و به مغز نداشته خودش لعنت فرستاد و رو به کوسه کرد.
- من مغز ندارم. من خودمو لو دادم. تو چرا تایید می کنی؟

کوسه ایوان را بغل کرد.
- اینا قول تو رو به من دادن.

بلاتریکس خاکستر لباسش را تکاند.
- خب... ایوانم که اینجاست. حرکت می کنیم که این ترسوی خائن فراری رو تحویل ارباب بدیم.

- بزن بریم!

کوسه قبل از همه شروع به حرکت کرد. دست بردار نبود و ایوانش را می خواست.

مرگخواران پیروز، ایوان وحشت زده و کوسه خوشحال به سمت خانه ریدل ها آپارات کردند و در نزدیکی خانه ریدل ظاهر شدند.

- بلا... دستم به ردات... ما مگه فامیل نیستیم؟ منو تحویل نده. اصلا شما برین من خودم میام می گم نادمم! می گم اومدم استخون تقدیم کنم. چرا نمی فهمین؟ من به استخونام وابسته هستم. اینجوری یهویی نمی شه. کدومو بدم! چطوری بدم!

بلاتریکس کتف ایوان را گرفت و کشان کشان به سمت جلو برد.
- من فقط با ارباب فامیلم. تو رو هم بطور کلی تقدیم می کنم که هر استخونی رو که می پسندن انتخاب کنن.

کوسه حواسش را جمع کرده بود که در این کشمکش کسی ایوان را خراب نکند.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 19:16
تاریخ عضویت: 1397/05/22
تولد نقش: 1397/06/05
آخرین ورود: پنجشنبه 13 دی 1403 23:33
از: این سو، به اون سو!
پست‌ها: 555
آفلاین
- دامبلدور... من فهمیدم که در تاریکی هیچ چیزی نیست... بهترین راه، راه روشناییه...

لرد ولدمورت روی پرده، همچنان بر شانه‌ی دامبلدور اشک می‌ریخت.
- اون مرگخوارا... همه‌شون من رو ترک کردن!

در یک لحظه بلاتریکس تشنج را متوقف، یک چشمش را باز و سرش را تا جایی که به پرده‌ی سینما دید داشته باشم، بالا گرفت.

-درسته تام... کسی که در مسیر سیاهی باشه بویی از وفاداری هم نبرده.

حالا هر دو چشم بلاتریکس کاملا باز بود و با دقت شگفت انگیزی به تصویر روی پرده چشم دوخته بود.
- یه وفاداری ای نشونتون بدم که هیچوقت فراموش نکنید.

تهدید های بلاتریکس هیچ وقت بیهوده نبود. مرگخواران این را از قبل می‌دانستند؛ اما وقتی که ماگل های تماشاچی به کمک نیروهای امنیتی شهربازی آنها را به بیرون از سالن پرتاب کردند، از بابتش مطمئن شدند.

-الان خوب شد بلا؟ نه ایوان رو پیدا کردیم، نه فهمیدیم آخر فیلم چی میشه. نمیشد به جای آتیش زدن پرده سینما، تری رو آتیش بزنی؟

بلاتریکس خاکستر روی آستینش را تکاند و بدون اینکه نگاهش را به طرف سو برگرداند جواب داد:
-ارزشش رو داشت.
بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 17:45
تاریخ عضویت: 1400/03/20
تولد نقش: 1400/04/01
آخرین ورود: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 13:06
از: پشت ویترین
پست‌ها: 269
آفلاین
مرگ‌خواران در اینکه حین همه‌ی تمام تلاششون رو برای مهار بلاتریکس میکردن به پرده‌ی سینما خیره شدن تا ببینن توی این فیلم نحس قراره چه اتفاقی بیافته؟

در مخفیگاه لرد باز شد و دامبلدور با چشم‌هایی پر از اشک اومد داخل.
- تام!
- دامبلدور!
- پسرم... شنیدم که چی گفتی. همیشه میدونستم به سمت روشنایی برمیگردی.
- دامبلدووور!
- بیا پسرم... بیا! خجالت نکش.

ولدمورتِ روی پرده از جاش پرید و به طرف دامبلدور هجوم برد.

یک لحظه مرگ‌خوار ها و بلاتریکس از اینکه اربابشون هنوز اقتدارشو حفظ کرده خوشحال شدن و بی حرکت وایستادن.
ولی حرکت بعدی لرد کاملا برخلاف پیشبینیشون بود.

لرد با عجله به سمت دامبلدور دوید یکدفعه به طرز ناباورانه‌ای بغلش کرد.

بلاتریکس که با دیدن این صحنه سیم‌های مغزش قاطی شده بود جیغ کوتاهی کشید و بیهوش روی دست مرگ‌خوار ها افتاد.
ولی انگار کارگردان هنوز هم بیخیال نشده بود.

لرد در حالی که توی بغل دامبلدور گریه میکرد گفت:
- دامبلدور! ببخشید که این همه وقت اذیتت کردم. خیلی آدم بدی بودم. دیگه قول می‌دم کسی رو اذیت نکنم. از این به بعد آدم خوبی میشم و به همه کمک میکنم.
-نگران نباش مسرم من همیشه دوستت داشتم. مطمئن بودم که یه روزی برمیگردی پیشم. گذشته ها گذشته. مهم الانه...

بلاتریکس حتی با اینکه بیهوش روی دست و پای مرگخوارها پخش شده بود با شنیدن هر کلمه از جانب لرد و دامبلدور روی پرده تشنج میکرد!
مرگ‌خوارها هم نمیدونستن که اون لحظه به تماشا ادامه بدن، بلاتریکس رو بیدار کنن یا ایوانو بگیرن که دوباره از یه سوراخی فرار نکنه.
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 16:56
تاریخ عضویت: 1400/04/24
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: پنجشنبه 14 فروردین 1404 14:48
از: دست حسودا و بدخواها!
پست‌ها: 418
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، زندان‌بان آزکابان
آفلاین
مرگخواران همانطور که مشغول دیدن فیلم بودند اعتراض هایشان ثانیه به ثانیه بالا می گرفت و بیشتر میشد. فیلم هری پاتر آنقدر تناقص و تحریف را از نظر تماشاگران مرگخوار داشت که اگر کارگردان فیلم در آن لحظه آنجا بود او را می گرفتند و خفه می کردند تا اثری از او نماند ولی حیف که در دسترسشان نبود و مجبور بودند فیلم را تحمل کنند و برای حفظ انگیزه شأن شخصیت های خود را در فیلم پیدا کنند.

- اون منم! کتش خیلی شبیه منه...پاهای بزرگی هم داره که معلومه همش داره ازش به عنوان لگد استفاده می کنه.
- نه تری تو توی فیلم سیاهی لشکری! اصن فکر نکنم اسمی از تو برده باشن داخل فیلم! در ضمن اون هاگریده و خیلی از تو بزرگتره!
- خودت چی؟ تو که اصلا داخل فیلم نیستی! فیلمی هم درباره نساختن فقط تو کتاب آخری اون نسخه فرعی.

اسکورپیوس حرفی برای گفتن نداشت و تری خوب جواب او را داده بود پس سکوت کره تا بیشتر از این تری آبرویش را نبرد که با نگاه های خیره مرگخواران نگاهش به پره سینما جلب شد.

ولدمورت سفیدپوست در حالی که وارد مخفیگاهش شده بود به سمت دوربین و صفحه سینما رفت و شروع کرد به زانو زدن و خواندن نقشش.

- ای دنیا! دیگه خیلی دیره من دیگه نمی‌خوام آدم بدی باشم من می‌خوام خوب بشم من می‌خوام با هری پاتر صلح کنم و با اون به مردم دنیا کمک کنم!

مرگخواران در حالی که سعی می کردند گروهی و گله ای بلاتریکس را مهار کنند به صحفه سینما نگاه کردند و فکر کردند چگونه و چرا که اربابشان نه سفید پوست بود و نه این حرف ها را زده بود و حالا چرا این صحنه در فیلم پخش شده بود.
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در 1402/6/2 17:33:54
ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 02:58
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
- کی جرئت کرده همچین اراجیفی تو فیلمنامه بنویسه؟ این داستان تحریف شده‌ست! حقیقت نداره! این...

فریاد بلاتریکس با دیالوگ هری نصفه ماند.

- من پسری‌ام که زنده موند! من امید جامعه‌ی جادوگری‌ام! ولدمورتو نابود می‌کنم و همه‌‌تونو از زیر سیاهیش نجات میدم!

بلاتریکس با اطمینان بیشتری فریاد کشیدن را از سر گرفت.
- من که گفتم تحریفه! دیدین؟ دیدین؟ این کله‌زخمی اصلا عرضه داشت خودخواسته همچین مزخرفاتی بگه بدون اینکه دامبلدور ازش بخواد؟ نه! همش عین یه عروسک بازیچه‌ی دست اون پیرمرد بود! این فیلم با داستان ساختگیش نقض مسلم حقوق اربابه!

با بالا گرفتن صدای اعتراض تماشاچیان، نگهبان‌ها به طرف بلاتریکس هجوم بردند تا او را ساکت کنند. اما با دیدن جرقه‌های الکتریسیته‌ای که لای موهای بلاتریکس می‌درخشید، منصرف شده و تصمیم گرفتند صبر کنند تا خشمش خودبه‌خود فروکش کند.

- بشین بلا، بذار ببینیم بقیه‌ش چی میشه.

چشم‌غره‌ی سهمگینی که بلاتریکس نثار آیلین کرد، توانایی این را داشت که او را ذوب کرده، از سطح زمین عبور داده و به هسته برساند. اما آیلین محو تماشای فیلم و سخت مشغول پاپ‌کرن خوردن بود و چشم‌غره را ندید. بنابراین ذوب هم نشد.
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 01:30
تاریخ عضویت: 1398/11/24
تولد نقش: 1398/12/15
آخرین ورود: شنبه 30 فروردین 1404 23:31
از: من به تو نصیحت...
پست‌ها: 323
آفلاین
مرگخواران که تا آن لحظه در حال تفکر و به دنبال پیدا کردن راه خروج سینما بودند ناگهان سر جایشان متوقف شدند.

- این الان چی گفت؟

دمای هوایی که در محدوده ی یک متری بلاتریکس بود به طرز خطرناکی افزایش پیدا کرد و مرگخواران نزدیک به او پیش از هر چیز از او فاصله گرفتند. هکتور در کمال تعجب ساکت بود و به جای ویبره ی نرمال اش، صرفا همانجایی که ایستاده بود دچار ارتعاشی ناگهانی شد.
مرگخواران برای لحظه ای از خروج از سینما صرف نظر کردند و روی صندلی های ردیف اول سینما که روی آنها نشسته بودند اندکی جا به جا شدند. آیلین به سمت مسئولی که کنار در سینما ایستاده بود رفت، یک بسته تخمه را با خشم از دست او قاپید، برگشت و سر جایش نشست.

- اسم همون کسی که پدر و مادر منو کشت چیه؟

هاگرید روی صفحه ی سینما، به آرامی و با لکنت گفت:
- اسم اون ولد... ولد...

مرگخواران دوباره سرجاهایشان خشک شدند. یعنی این فرد جرئت می کرد اسم ارباب والامقامشان را به زبانش بیاورد؟

-اسم اون... ولدمورته.

و آنجا بود که بلاتریکس منفجر شد.
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در 1402/6/2 1:49:44
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1402 00:46
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 00:41
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
ولی گاهی حتی " هر چه زودتر" هم دیر بود!

سیل اشک، ایوان و کوسه را فرا گرفت و با خود برد.
و چقدر خوش شانس بودند که اشک های جاری، خودشان راه خروج را پیدا می کردند.

لینی هنوز جلوی در خروجی ایستاده و با جدیت دست هایش را باز کرده بود که مانع فرار ایوان و کوسه بشود.
- بلا... صدایی میاد!

بلاتریکس پشت سر لینی روی تخته سنگی نشسته بود و قاب عکس لرد سیاه را برق می انداخت.
- طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. چیزی نخوردیم.

- نه نه... صدا جامد نیست. گاز هم نیست. مایعه!

بلاتریکس کمی از لینی فاصله گرفت.
- اینم طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. دستشویی هم نرفتیم.

لینی قصد داشت بگوید صدا خیلی مایع تر از این حرف هاست... ولی فرصت نکرد. خود صدا به همراه کوسه و ایوان داخلش سر رسید و لینی و بقیه مرگخوارها را با خود برد.
همگی دست و پا می زدند و سعی می کردند در اشک های شور کوسه شنا کنند. سدریک سعی نمی کرد. بالش بادی اش مثل قایقی او را حمل می کرد. هکتور هم داخل پاتیلی نشسته بود و با ملاقه پارو می زد و سعی می کرد همه را زیر بگیرد. لینی دست نوازش بر سر کوسه می کشید که او را آرام کند که شاید دست از اشک ریختن بردارد.

سیل اشکی، مرگخواران را به سمت سالن سیاه رنگی هدایت، و به داخل آن پرتاب کرد.
سالن تاریک بود و صدای "هیس، هیسسسس" از هر طرفش به گوش می رسید. ناگهان نور بسیار براق و روشنی چشم هایشان را خیره کرد.

- ما تسلیمیم!
- هر کاری من کردم، سوزانا کرده در واقع.
- این از طرف خودش حرف می زنه. من زیادم تسلیم نیستم!

نور نزدیک تر شد.
- ساکت باشین... بشینین همون دو ردیف اول. مگه نمی بینین فیلم شروع شده. تخمه می خوایین؟ قاچاقی وارد کردم. از دو هفته پیش مونده ولی قابل خوردنه. هی تو... نَویز! و اون یکی... نَویب!

مرگخواران و کوسه اجبارا در سالن سینمای کوچک شهربازی مشغول تماشای فیلم شدند. کمی که می گذشت شاید می توانستند بی سر و صدا سالن را ترک کنند.

- چی نوشته؟
- هری پاتر و چی چی؟
- تشابه اسمیه؟
- تشابه اربابی هم که هست...

صدای هاگرید داخل فیلم بلند شد.
- بله. مرگخوارا! جادوگرای بد و مزخرف و به درد نخور و شروری هستن که به اسمشو نبر لعنتی زشت خاک بر سر خدمت می کنن. همه ازشون متنفرن هری. کسی نمی تونه جلوی من به آلبوس دامبلدور توهین کنه.
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1402/6/2 0:49:20
پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: چهارشنبه 1 شهریور 1402 23:25
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اشک در چشمان کوسه حلقه زد. لبانش شروع به لرزیدن کرد و حنجره‌اش با چندین حرکت شنا و پروانه و درجا زدن، خود را برای جیغی گوشخراش گرم کرد.

- این چش شد یهو؟
- چرا داره اینجوری می‌کنه؟ صورتش چرا این ریختی شد؟
- شاید سعی داره با اجزای صورتش یه نمایش اجرا کنه برامون؟

ظاهرا بغض کردن کوسه‌ها با انسان متفاوت بود و هیچ یک از بچه‌ماگل‌های حاضر در تونل، تخصصی در زمینه‌ی بغض یک بچه کوسه‌ی سخنگوی حساس و زودرنج نداشتند.

این موضوع کمکی به رفع ناراحتی کوسه نکرد. ثانیه‌ای بعد، بغضش با صدای وحشتناکی ترکید و درحالی که چند سنگ ریزه از سقف تونل به پایین می‌ریخت، اشک‌های سیل‌آسایی شروع به باریدن کرد.

- فرار کنیییین!

ماگل‌های وحشت‌زده بی‌هدف شروع به دویدن کردند و ایوان زحمت زیادی کشید تا هر بار خود را از زیر دست و پایشان نجات دهد. تعداد ماگل‌ها زیاد بود و کار ایوان سخت.

صدای گریه‌ی کوسه در تونل می‌پیچید و در اثرش همچنان سنگ‌ریزه‌ها سقوط می‌کردند. اشک‌هایش بی‌وقفه پایین می‌ریختند و حدود سه سانتی‌متر از سطح زمین بالا آمده بودند.

ایوان باید هر چه زودتر راه خروج از این جهنم را پیدا می‌کرد.
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده