بلا که حلقه های ضخیمی از دود از گوش هایش بیرون میزد کاغذ پوستی ای که وزن مرگخواران را رویش نوشته بود پاره کرد و به خورد هکتور داد و گفت:
- من به هرکی گفتم میره بیرون و دور بعدی سوار آسانسور میشه. فهمیدین؟ اگه فقط یه نفر جرات کنه با حرفم مخالفت کنه من میمونم و اون میمونه و یه آواداکداورا دسته سبز لندنی!
سپس همان طور که یقه سدریک را چسبیده بود و به بیرون آسانسور هدایتش میکرد گفت:
- سدریک، هکتور، فنریر، الکساندرا و سولی بیرون! همین حالا!
میگخواران میدانستند فرصتی برای مخالفت ندارند برای همین به صورتی داوطلبانه، خودجوش و در کمال رضایت قلبی با پاهای خودشان از آسانسور خارج شدند. بلاتریکس که حالا آسانسور به قدر کافی خلوت شده بود کش و قوسی به بدنش داد و دوباره دکمه آسانسور را فشار داد. درهای اسانسور به آرامی بسته شد و به طرف بالا حرکت کرد. دو ثانیه بعد اما آسانسور ایستاد و درهایش با صدای جیرینگ نرمی باز شد و صدای "طبقه اول، خوش آمدید!" به گوش رسید!
همان طور که مرگخواران باقی مانده از آسانسور خارج میشدند به این موضوع فکر میکردند که شاید بهتر بود به جای این همه سر و کله زدن یک طبقه را از پله می آمدند!
ایوان استخوان ترقوهاش را که گوشه آسانسور روی زمین افتاده بود جا انداخت و بعد در حالی که به تابلویی سبز رنگ روی دیوار اشاره میکرد گفت:
- بلا این لیست کلاس ها و نقشه راهروئه. میتونیم از اینجا کلاس مورد نظرمون رو انتخاب کنیم.
بلا که اصلا خوشش نیامده بود ایوان تابلو اعلانات را زودتر از او دیده است تنه محکمی به ایوان زد که باعث شد دوباره استخوان ترقوه اش روی زمین بیفتد و همان طور که به سمت تابلو میرفت گفت:
- خودم تابلو رو دیده بودم استخوان! بکش کنار بذار ببینم افتخار حضور ما نصیب کدوم کلاس میشه.
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
ارباب خشمگین بود، عضبناک بود، خون خون سیاهش را میخورد و دلش میخواست کله تمام میمون ها را از جا بکند! اما در این موقعیت باید هر طور که میشد به خشمش غلبه میکرد. در حال حاضر غیر از این ارتش میمونی چیزی در اختیار نداشت و متاسفانه به نظر میآمد برای سیاه کردن این موجودات مفلوک دل رحم راه طولانی ای داشته باشد.
میمون ها پس از پذیرایی و تر و خشک کردن فیل ها آنها را به همراه چندین خوشه موز راهی کردند و بعد دوباره موز به دست جلوی ارباب زانو زدند!
لرد نگاهی به این جماعت رقت انگیز انداخت و با خودش فکر کرد که تربیت چنین موجوداتی وقت گیر و طاقت فرساست، اما اگر به نتیجه برسد ممکن است بدرد بخور باشند. برای همین با چشمانش دنبال قوی هیکل ترین میمون گشت و بعد در حالی که به او اشاره میکرد گفت:
- آهای تو...پاشو بیا اینجا ببینم.
میمون جهش کنان خودش را به لرد رساند. لرد کمی با خودش فکر کرد و بعد چوب دستش اش را به سمت او نشانه گفت:
- حالا که اینقدر خنگ و کودن هستین آموزش رو جور دیگه ای شروع میکنم. ایمپریو!
میمون به محض برخورد طلسم با بدنش همچون یک ربات گوش به فرمان ارباب دست به سینه ایستاد. لرد لبخند شیطانی زد و گفت:
- حالا بیا ببینیم تحملت در برابر اعمال شرورانه چقدره!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
کراب که سعی میکرد متفکر به نظر برسد گفت:
- ببینین دنده انسان ها داخل بدنشونه. مشنگ ها هم کلا به کپی کاری از طبیعت علاقه دارن. پس به احتمال زیاد دنده ماشین هم نباید جایی توی چشم و در دسترس باشه. احتمالا باید جایی باشه که دیده نمیشه. من بررسی کردم و سه نقطه احتمالی رو پیدا کردم. فضای عقب، فضای جلو و فضای زیر اتاقکی که میشینیم. دنده باید حتما جایی مثل اینجاها باشه.
بلاتریکس چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
- خب حالا! برای من مغز متفکر شده! سریعا به سه گروه تقسیم بشین و هر کدوم یه ورش رو بگردین. محض اطمینان هر گروه یکی از دنده های ایوان رو به عنوان نمونه برداره تا با دنده احتمالی ماشین مقایسه کنه. نباید اونقدر متفاوت باشه.
همه به سمت استخوان های کپه شده ایوان حمله کردند و دنده ای از او به امانت گرفتند!
- آقااااااا این چه وضعیه...دنده منو کجا میبرین! من برای ادامه حیاتم بهشون نیاز دارم!
هیچ کس اما توجهی به او نمیکرد. گروه اول همچون مار به راحتی به زیر ماشین خزیده بودند و مشغول بررسی آنجا بودند. اما دو گروه دیگر که به سراغ صندوق عقب و کاپوت ماشین رفته بودند با چالش کوچکی درگیر بودند.
- امممم ببخشید...ولی این دره رو چطوری باید باز کنیم؟ نه دستگیره ای داره نه چیزی! فقط یه سراخ کلید روش هست.
لینی که روبروی کاپوت ماشین ایستاده بود به هکتور گفت:
- مال شما که حداقل یه سوراخ کلید داره. این دره هیچی روش نیست عملا! مشنگ ها خودشون چطوری این کوفتی رو باز میکنن پس؟!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
آگلانتاین با دستانی لرزان عینک را برداشت و گفت:
- خب ارباب اگر مایل باشین من جزئیات رو ثبت کنم، و بر اساس مشکلاتتون رقم پرداختی گواهی سلامت شما رو تعیین...
با دیدن شعلههای خشمی که در چشمان لرد زبانه میکشید کلمات آخر آکلانتاین در دهانش تبخیر شد. لرد از روی کاناپه قرمز رنگ بلند شد، با صبر و تحملی مثال زدنی چین و چروک ردایش را بر طرف کرد و بعد هر دو دستش را روی میز گذاشت و مستقیما به چشمان آگلانتاین زل زد.
آگلانتاین که در آن لحظه داشت فکر میکرد ای کاش به حرف مادربزرگش گوش میداد و همیشه یک نسخه از وصیتنامه و لیست طلبکاری و بدهکاریهایش را در جیبش نگه میداشت دهان باز کرد تا از خودش ملتمسانه دفاع کند. اما لرد با یک دست فک او را گرفت و در حالی که با شدتی غیر قابل تحمل فشارش میداد شمرده شمرده گفت:
- کار ما هنوز تموم نشده! وضعیت سلامت ما بعد از مشخص شدن وضعیت دخترم مشخص میشه. فهمیدی یا جور دیگه ای تسترال فهمت کنم؟
- به رداتون قسم که فهمیدم لرد بزرگ!
لرد فک او را رها کرد، سرش را بالا گرفت و با چرخشی آرام از اتاق خارج شد! آگلاتتاین که تا الان فراموش کرده بود نفس بکشد هوا را به شدت داخل ریههایش کشید و از اینکه هنوز زنده بود از تمام کائنات تشکر میکرد!
-...آگلانتاااااااااین! اصلا معلومه اینجا چه خبره؟ لرد سیاه بدون اینکه بره بخش حسابداری راهش رو گرفت و از در بیمارستان رفت بیرون! فقط امیدوارم نگی که هیچ خرجی براش نتراشیدی که بدجوری با هم مشکل پیدا میکنیم!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
ساعت کمی از نیمه شب گذشته بود. دیگر مشتری زیادی در کافه دیده نمیشد. در یک روز وسط هفته چیزی بیشتر از این هم نمیشد انتظار داشت. آنها دور یک میز نشسته بودند و برای چندمین بار لیوان های نوشیدنی کره ای شان را بالا میگرفتند و به سلامتی هم مینوشیدند.
کافه چی لاغر و استخوانی پشت بار مشغول خشک کردن لیوان های شسته شده با دستمالی کهنه و چرک بود و کلاه ردای مشکی و گشادش را روی سرش انداخته بود. جیکوب میتوانست قسم بخورد که چند باری درخشیدن دو گلوله آتشین را در جایی که باید چشم های او قرار میداشت ببیند. اما مست تر از آن بود که به این مسائل فکر کند. از طرف دیگر، این چیزها در کوچه ای بدنام مثل ناکترن کاملا عادی بود.
صدای رعد و برق و بارش شدید باران در فضای کافه میپیچید و بادی که از لای پنجره های نیمه باز به داخل میوزید شعله شمع های کوتاه و کم نور را میرقصاند.
جاناتان دستش را روی شانه جیکوب گذاشت و گفت:
- پسر واقعا فکر میکردی یه روز به اینجا برسیم؟ شما رو نمیدونم ولی این رسما بزرگترین موفقیت زندگی منه!
جیکوب و پاتریک با خنده ای بلند و جامی برافراشته حرفش را تایید کردند. پاتریک جرعه نوشیدنی را فرو داد و گفت:
- تاسیس اولین کارگروه تخصصی مقابله با مرگخواران! پسر ما خیلی خفنیم. اونقدر خفن که شخص وزیر رو مجبور کردیم با درخواست ما موافقت کنه و اجازه بده گروه خودمون رو زیر نظر شخص وزیر تشکیل بدیم! دلم به حال مرگخوارها میسوزه. قراره زندگی براشون بدتر از جهنم بشه.
جیکوب لیوانش را روی میز کوبید و گفت:
- بچه ها این حس عجیب رو میفهمین؟ حس قدرت! حس ارزشمند بودن. بالاخره تونستیم جایگاه خودمون رو بین اون همه کاراگاه بدرد نخور بدست بیاریم. یادته که چند بار توی آزمون کاراگاهی رد شدیم و همه شون مسخره مون میکردن؟ حالا از فردا صبح همه شون با گردن کج پشت در دفتر نوساز و شیکمون صف میکشن تا شاید قبول کنیم اونها رو توی گروهمون راه بدیم.
... ها ها ها ها
صدای خنده کافه چی در فضای کافه پیچید. هر سه با تعجب به او نگاه کردند که هنوز داشت با دستمال چرکش لیوان ها را خشک میکرد. کافه چی گفت:
- اگر خودم از نزدیک نمیدیدم و نمیشنیدم هیچ وقت باور نمیکردم که اینقدر سطحی، مضحک و رقت انگیز باشین!
جیکوب تلوتلو خوران از روی صندلی بلند شد و همان طور که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند گفت:
- هی لاغر مردنی! داری در مورد ما حرف میزنی؟ بهتره مراقب حرف دهنت باشی وگرنه...
- وگرنه چی؟ برام یه قبض جریمه صادر میکنی؟ ها ها ها...باورم نمیشه که وضع وزارت به چنین روزی افتاده باشه که شما سه تا شدیه باشین مسئول بخش ضد مرگخواریش!
حالا هر سه با صورت های برافروخته ایستاده بودند و دستشان غلاف چوبدستی هایشان را لمس میکرد. کله شان حسابی داغ شده بود. آنقدر داغ که بدشان نمی آمد حساب یک کافه چی گستاخ را برسند. اما آنها هیچ وقت فرصت این کار را پیدا نکردند. قبل از آنکه حتی کلمه دیگری بر زبان بیاورند طلسم آواداکداورا جسد بی جان هر سه را به زمین انداخت.
کافه چی چوب دستی اش را داخل جیب ردایش گذاشت، دستمال را به روی پیشخوان پرت کرد و خنده کنان گفت:
- بی صبرانه منتظرم داستان این سه تا ابله رو برای ارباب تعریف کنم. مطمئنم که حسابی تفریح میکنه.
سپس از روی جسد کافه چی واقعی که پشت پیشخوان مخفی اش کرده بود رد شد و از کافه خارج شد...
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
مرغی که جلوتر از بقیه ایستاده بود چشم هایش را باریک کرد و گفت:
- خب شما درخواست صلح دارین. ما که نداریم!
بقیه مرغ ها هم به نشانه تایید سرهای کوچیکشان را تکان دادند! ایوان آهی کشید و گفت:
- ببینین صلح که یک طرفه نمیشه. دو طرفه است! یعنی ما میخوایم که ما و شما با هم صلح کنیم. وگرنه ما خودمون که با خودمون در صلح به سر میبریم!
ایوان متوجه شد که نگاه مرغ ها به پشت سرش خیره شده. برای همین برگشت و دید درست در زمانی که او داشت در مورد صلح و صفا در جبهه خودش سخنرانی میکرد کوین گریه کنان کف زمین غلت میزد، بلاتریکس داشت پاتیل معجون هکتور را توی سرش میکوبید و لینی عربده کشان چیزی به سدریک میگفت!
مرغ چشم باریک پوزخندی زد و گفت:
- صلحتون این شکلیه؟ چه جالب، پس جنگ به زبون شما معنی صلح میده!
ایوان که نمیخواست تلاش هایش به علت بوق بازی بی موقع بقیه به هدر برود سعی کرد نگاه مرغ ها را به خودش جلب کند و گفت:
- ارباب ما پیشنهاد دادن در صورتی که درخواست صلح رو بپذیرین به عنوان پیش کش ده گونی دانه روغنی فرد اعلا به شما هدیه کنیم.
با شنیدن عبارت "ده گونی دانه روغنی فرد اعلا" جنب و جوشی در میان مرغان شکل گرفت! به نظر میرسید این پیشنهاد چیزی نیست که بتوانند به راحتی از آن صرف نظر کنند.
چند دقیقه بعد ایوان با دستپاچگی به سمت مرگخواران برگشت. لرد نگاه غضب آلودی به او انداخت و گفت:
- چی شد ایوان؟ باسیلیسکی یا فلوبر؟
ایوان لبخند عصبیای زد و گفت:
- ارباب مذاکره با مرغ ها خیلی طاقت فرسا بود. از تمام فنون مذاکره درون سازمانی، برون سازمانی و حتی رهایی گروگان استفاده کردم تا در نهایت با دادن وعده پیش کش موافقتشون برای صلح رو جلب کردم.
- پیش کشی؟ ما به این قدقد کن های سوخاری بعد از این پیش کش بدیم؟ چه جور پیش کشی دقیقا؟
- ده کیسه دانه روغنی فرد اعلا!
لرد کروشیو غلیظی به سمت ایوان فرستاد و با خشم گفت:
- مردک! این وسط دانه روغنی از کجا بیاریم؟
ایوان که داشت روی زمین از درد به خودش میپیچید فریاد زد:
- نگران نباشین ارباب، ازشون مهلت گرفتم... تا یک ساعت دیگه انتظار ندارن دانه ها رو بهشون بدیم.
لرد که داشت از خشم منفجر میشد چند کروشیو و هر طلسم دیگری که به ذهنش میامد را نثار ایوان کرد و گفت:
- فقط یک ساعتتتتت؟ رفتی برای خودت بریدی و دوختی؟ باشه قبوله...یک ساعت فرصت داری دانه های کوفتی رو جور کنی ایوان وگرنه بعد از اون خودت رو پودر میکنم، روغن میزنم و توی گونی تحویلشون میدم!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
بلاتریکس همچون شیری در میدان نبرد گلادیاتورها نعره کشید و یقه اولین مرگخوار دم دستش را گرفت و گفت:
- کی مسئول حفاظت از ارباب بود؟
مرگخوار که رنگش به سفیدی سنگ مرمر قبر پدربزرگش شده بود با ترس گفت:
- به سالازار قسم خودت تمام مرگخوارها رو برای دوره کاهش وزن بردی داخل جنگل بلا...
بلا لحظه ای مکث کرد. اگر او همه را با خود برده بود هیچ مرگخواری برای نگهبانی باقی نمانده بود و مسئولیت این اتفاق به عهده او بود! خاندان بلک به ویژگی های بسیاری مشهور بودند اما گردن گرفتن چنین خطایی جزو ویژگی هایشان نبود! برای همین یقه همان مرگخوار را سفت تر چسبید و فریاد زنان گفت:
- وقتی اینقدر کودنی که نمیفهمی اگه همه احظار میشن بازم باید چندتا مرگخوار برای محافظت از ارباب پیششون بمونن پس تمام تقصیرها گردن توئه!
سپس چوب دستی اش را بیرون آورد و با طلسمی همان طور که مرگخوار را کروشیو کش میکرد به سیاهچاله انداخت. هیچ کس حتی جرات نداشت با خشمی که از بلا دیده بود و اتفاقی که برای ارباب افتاده بود حتی نفس بکشد!
گودریک که رنگ صورتش از بنفش داشت به سیاه متمایل میشد دست لرزانش را بالا گرفت تا بلا را متوجه خود کند. بلا با صدایی بلند گفت:
- چیه؟ جونت بالا بیاد حرف بزن دیگه!
گودریک هوا را با صدای بلندی به داخل ریه هایش کشید و بعد از اینکه حالش کمی جا آمد گفت:
- بلا الان اولین چیزی که اهمیت داره سلامت و امنیت اربابه! باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده و پادزهر کجاست.
بلا کروشیویی نثار گودریک کرد و همان طور که زیر لب میگفت "خودم میدونم تسترال!" بار دیگر نگاهی به کاغذ یادداشت انداخت.
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
هکتور ویبره زنان به میز نزدیک شد و با شور و شعفی که داشت از پشت قرنیه چشم هایش به بیرون فشار وارد میکرد گفت:
- میخوای معجون درست کنی؟ آره میخوای معجون درست کنی! قطعا به تجارب من به عنوان بزرگترین معجون ساز قرن نیاز داری دوریا! بکش کنار!
دوریا که تا این لحظه حتی فرصت نکرده بود دهانش را باز کند سعی کرد با دست جلوی هکتور را بگیرد و در پاسخ گفت:
- جان عزیزت بیخیال شو هکتور! معجون چیه؟ من میخوام روی موهام آزمایش کنم تا علت ریزش مو رو پیدا کنم و به وسیله اون عامل این جنایت کثیف رو پیدا و به جزای اعمالش برسونم!
دوریا برای لحظه ای در هنگام گفتن جملات بالا سینه اش را جلو داده بود و سرش را در زاویه ۴۵ درجه نگه داشته بود و به افقی نا معلوم خیره مانده بود!
هکتور چانه اش را خاراند و گفت:
- خیلی خب حالا! نمیخواد فاز سریال های جرم شناسی آخر هفته تلویزیون های مشنگی رو بگیری!
بعد دستی به سر خودش کشید و با لمس جاهای خالی مو روی سرش با خشم ادامه داد:
- من کنارتم دوریا! بیا اون پست فطرت رو پیدا کنیم!
کمی ان طرف تر لرد داشت داخل اتاقش به صورتی عصبی قدم میزد و بلاتریکس و لینی را که با سری پایین افتاده کنار دیوار ایستاده بودند مورد مواخذه قرار میداد!
- ... واقعا که! چطور نفهمیدین که این توطئه است؟! هر تسترالی که این کار رو کرده قصد شومی داشته! میخواسته ابهت من رو زیر سوال ببره! من ارباب در بین لشگری مرگخوار کچل دیگه چه ابهتی دارم؟ نه خیر آقا نه خیر!
بعد رو به لینی کرد و گفت:
- تو چرا موهات نریخته پیکسی؟
لینی با ترس پاسخ داد:
- آخه ارباب به صورت فنی اگر نگاه کنیم کرک های روی سر من مو حساب نمیشن! یعنی معمولا حشرات مو ندارن...تازه فقط من هم نیستم که. ایوان هم موهاش نریخته! یعنی میدونم که اسکلت ها اصولا مو ندارن، ولی منظورم اینه که فقط...
لرد اجازه نداد حرف لینی تمام شود. به بلاتریکس که داشت دستار روی سرش را جا به جا میکرد نگاه خشمگینی انداخت و گفت:
- ایوان رو سریعا بیار اینجا. باید مشخص بشه چه اتفاقی برای بقیه توی این چند روز افتاده که برای این دوتا نیفتاده!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
ایزابل با نگرانی بازوهای ریموس-تام را گرفت و گفت:
- پناه بر سالازار! چی شده تام؟ رنگت مثل گچ سفید شده و تمام بدنت داره میلرزه!
قبل از اینکه ریموس جوابی برای سوال ایزابل آماده کند تری به آنها رسید. تری نگاه پرسشگرایانهای به او انداخت و گفت:
- لعنت بهش...ببینم نکنه تو هم جسد اون دختر تازه وارد رو دیدی؟
ریموس سریعا داستانی که تری تصور کرده بود را قاپید. به نظرش هیچ دلیل و توجیه منطقی تری نمیتوانست پیدا کند که این حالت پریشانش را توجیه کند. برای همین گفت:
- همین چند لحظه پیش...فکر میکردم این شاید یکی از شوخی های بی مزه هکتور باشه. ولی وقتی تو با دست های خونینت وارد اتاق شدی...
تری و ایزابل هر کدام یکی از دست های ریموس-تام را روی شانه هایشان انداختند و او را کشان کشان داخل نزدیک ترین اتاق برده و روی صندلی نشاندند. این حس همدلی چیزی نبود که ریموس از دو مرگخوار انتظار داشته باشد. مگر آن ها نباید جانیانی بلفطره و بدون حس ترحم و محبت باشند؟
تری جام نقرهای رنگی را از آب پر کرد و به دست ریموس-تام داد و گفت:
-یکم اب بخور. سعی کن به خودت مسلط باشی. خوب نیست بقیه تو رو با این ریخت و قیافه ببینن.
بعد به ایزابل رو کرد و ادامه داد:
- ایزابل تو مراقب تام و کوین باش. من میرم تا ارباب رو پیدا کنم و موضوع رو بهش توضیح بدم. این اتفاق باید هرچه سریعتر روشن بشه.
ایزابل به ارامی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بعد از اینکه مطمئن شد تام حالش خوب است به سراغ کوین رفت تا سرش را گرم کند. نمیخواست کوین هیچ اطلاعی از اتفاقی که در بیرون اتاق افتاده بود داشته باشد.
ریموس به دست های لرزانش نگاه میکرد. به نظر میرسید که خون درون رگ هایش به جوش امده ااند و آتشی باستانی رگ و گوشت و پوستش را میسوزاند. باید هرچه زودتر کاری میکرد. اگر کمی بیشتر آنجا میماند گرکینه شدنش تمام نقشه هایش را نقش بر آب میکرد.
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
نتیجه دوئل گادفری میدهرست و هیزل استیکنی:
امتیازهای داور اول:
گادفری میدهرست: ۲۶.۵
هیزل استیکنی: ۲۵
امتیازهای داور دوم:
گادفری میدهرست: ۲۶
هیزل استیکنی: ۲۵.۵
امتیازهای داور سوم:
گادفری میدهرست: ۲۶
هیزل استیکنی: ۲۳
امتیازهای نهایی:
گادفری میدهرست: ۲۶.۱۶
هیزل استیکنی: ۲۴.۵
برنده دوئل: گادفری میدهرست!
-------
هیزل با خشم دندان هایش را بهم میفشرد و در همان حال چشمانش را روی گادفری قفل کرده بود. با خودش فکر کرد که چه مسیر طولانی و عجیبی را پشت سر گذاشته است تا به اینجا برسد. دوئلی تن به تن و تا پای جان، در برابر یکی از متناقض ترین آدمهایی که میشناخت. خون آشامی که عضو محفل بود!
تا جاییکه به خاطر داشت گادفری هیچ شباهتی به توصیفاتی که در مورد اعضای محفل شنیده بود نداشت. او به راحتی از خون انسان ها استفاده میکرد. راستش آنقدرها هم فرقی نداشت که این انسان گناهکار باشد یا نه. فقط کافی بود که او قبولش نداشته باشد و به همین راحتی حکم مرگ یک انسان صادر میشد.
البته این چیزها آنقدرها هم برای هیزل اهمیت نداشت. موضوع برای او وقتی جدی شد که گادفری پایش را از گلیمش درازتر کرد. هرجا که مینشست و با هرکسی که صحبت میکرد توانایی های جادویی او را زیر سوال میبرد و او را مورد تمسخر قرار میداد. این موضوع اول شبیه یک شوخی و کل کل لوس و بیمزه بود. اما وقتی که دید گادفری قصدی برای خاتمه دادن به این قلدری ندارد خونش به جوش آمد. برای همین شب گذشته در کافه سه دسته جارو دیگر نتوانست تحمل کند و در جلوی روی همه مشتریان حاضر در کافه گادفری را به دوئل دعوت کرد.
صدای هلهله حضار فضای کافه را پر کرده بود. هیچ کس دوست نداشت فرصت دیدن یک دوئل را از دست بدهد. گادفری پوزخندی زده بود و دعوتش را پذیرفته بود. حالا در برابر چشمان سی جادوگر و ساحره روبروی هم قرار گرفته بودند تا یک بار برای همیشه مشکلشان را با هم حل و فصل کنند.
گادفری چشمهایش را نازک کرد و گفت:
- هیزل...اگه میخوای پشیمان بشی هنوز هم فرصت داری. باور کن نمیخوام آسیبی بهت برسونم.
همه تماشاچیان خندیدند و این هیزل را بیشتر عصبانی میکرد. شاید اگر گادفری اینقدر موضوع را حیثیتی نمیکرد هیزل تصمیم متفاوتی میگرفت اما با این وضع هیچ راه دیگری نداشت. علاوه بر این، تنها دو ساعت تا پایان مهلت پرداخت حق عضویت جادوگری وزارت سحر و جادو فرصت داشت. رقم تعیین شده آنقدر زیاد بود که فراهم کردنش برای او در این فرصت کم کار ساده ای نبود. اما او این پول را بدست میاورد. شرط سنگینی که روی برد خودش بسته بود میتوانست علاوه بر هزینه عضویت پول قابل توجه و اعتبار زیادی نصیبش کند.
هیزل همان طور که نگاه خشمگینش را از گادفری برنمیداشت گفت:
- امیدوارم وصیتت رو کرده باشی خون آشام. چون قراره طومار زندگیت همینجا به پایان برسه.
قبل از آنکه گادفری جوابی به کری خوانی هیزل بدهد صدای باز شدن در کافه همه سرها را به آن سمت چرخاند. سه داور سیاه پوش به آرامی وارد کافه شده بودند. هر سه آن ها کلای ردایشان را روی سرشان انداخته بودند که باعث میشد تشخیص چهره شان غیر ممکن شود. با حضور آنها انگار بوی مرگ در فضا پیچیده بود. یکی از داوران کیسه ای را از جیب داخلی ردایش بیرون کشید و روی میز جلویش انداخت و گفت:
- ما برای داوری دوئل بین گادفری میدرهست و هیزل استیکنی فراخوانده شدیم. با وجود تاکید ما بر اینکه شرط بندی در دوئل های تحت نظارت ما ممنوعه ولی هر دو طرف شرط بندی بر سر نتیجه دوئل رو پذیرفتن. ما با این موضوع مخالفیم، اما به علت اینکه این دوئل تنها راه برای اثبات شجاعت و شرافته، داوری آن رو پذیرفتیم. قوانین ساده و کاملا مشخص هستن. بعد از تمام شدن مهلت ساعت شنی دوئل شروع میشه و برنده اعتبار و کیسه پول شرط بندی رو با خودش از این کافه به بیرون میبره. هر دو شرکت کننده این شرایط رو قبول دارید؟
هر دو سری به نشانه تایید تکان دادند. داور دیگری یک ساعت شنی را روی میز گذاشت و به آرامی گفت:
- به محض افتادن آخرین دانه شن دوئل شروع میشه. آماده باشید.
همه نگاه ها به ساعت شنی کوچک روی میز خیره شده بود. شن های سیاه رنگ داخل محفظه شیشه ای به آرامی پایین میریخت و هیزل میتوانست صدای ضریان قلبش را به راحتی بشنود. چند لحظه بعد آخرین دانه شن به پایین افتاد. گادفری فریادی کشید و چوب دستی اش را بیرون کشید. هیزل اما سریع تر از چیزی بود که به نظر میرسید.
قبل از آنکه گادفری کلمات وردش را کامل ادا کند طلسم از چوب دستی هیزل را شده بود و در هوا به شکل تیرک چوبی نوک تیزی به سمت قلب گادفری میرفت. گادفری حتی فرصت پیدا نکرد که وردش را به پایان برساند. تیرک چوبی درست به میانه قلب او فرو رفت. لحظه ای بعد خون آشام غرق در خون به پشت روی زمین کافه افتاده بود.
کافه در سکوت مطلق فرو رفته بود. هیچ کس انتظار چنین نتیجه ای را نداشت. داوری که تا کنون سکوت کرده بود کیسه چرمی را از روی میز برداشت و همان طور که آن را در دستان هیزل قرار میداد گفت:
- برنده دوئل مشخص شد. بهت تبریک میگم.
هیزل احساس سبکی بی نظیری داشت. توانسته بود انتقامش را بگیرد و حالا آنقدر پول داشت تا بتواند هزینه مورد نیاز وزارتخانه را پرداخت کند.
دو ساعت بعد:
هیزل نفس نفس زنان خودش را به گرینگوتز رسانده بود و درست قبل از آنکه باجه مخصوص پرداخت حق عضویت تعطیل شود کیسه پول را روی میز جن پیری که پشت باجه نشسته بود پرتاب کرده بود.
- این پول حق عضویت منه. هیزل استیکنی هستم. لطفا زودتر پرداخت رو ثبت کن.
جن همان طور که غرغر کنان با ساعت نگاه میکرد کیسه را باز کرد و سکه ها را کف دستش ریخت تا آن ها را بشمارد. ظرف چند لحظه لبخندی کوتاه روی صورتش نقش بست اما بلافاصله جایش را به اخمی شدید داد. هیزل متوجه نمیشد که چه مشکلی پیش آمده است. جن کیسه را به سمت هیزل پرتاب کرد و گفت:
- داخلش رو نگاه کن.
هیزل به داخل کیسه نگاه کرد. در میان سکه ها تکه کاغذ پوستی ای به چشم میخورد. آن را بیرون کشید تا نگاهی به نوشته روی آن بیندازد:
-...برنده دوئل. همان طور که قبلا بارها و بارها اشاره کردیم ما شرط بندی بر سر دوئل رو غیر اخلاقی میدانیم. برای همین جایزه تو با سکه های لپرکان پرداخت شده. این سکه ها به محض بیرون آمدن از کیسه از بین میرن. به یاد داشته باش اعتبار بدست آمده در دوئل از هر ثروتی بالاتره...!
هیزل با ناباوری به جن نگاه کرد. جن پرونده او را بیرون کشیده بود و همان طور که مهر قرمز رنگی روی آن میزد گفت:
- تقلب در پرداخت حق عضویت خلاف مقرراته. هیزل استیکنی، از این لحظه به بعد تمام قدرت های جادویی تو سلب میشه و از این به بعد صرفا یک ماگل خواهی بود!
دنیا دور سر هیزل تیره و تار شد. همان طور که دو نگهبان زیر بغلش را گرفته بودند تا کشان کشان او را از گرینگوتز بیرون کنند با خودش فکر کرد:
- باورم نمیشه! لعنتی...من همه چیزم رو باختم!
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ ۲۰:۱۹:۴۲
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!