-یاران ما هرچه زودتر چارهای بیندیشید!
-ارباب من یه ایده دارم!
ناگهان همهی نگاهها سمت سدریک چرخید که این حرف را به زبان آورده بود.
حقیقتش را بخواهید سدریک ریونکلایی نبود. البته ریونکلایی نبودن عیب محسوب نمیشود ولی مشکل آنجا ست که او، علاوه بر ریونی نبودن، کلا توی باغ هم نبود!
او از اول تا آخر جنگ را خوابیده بود و به نظر نمیرسید حتی الان هم خواب نباشد و درک درستی از موقعیت داشته باشد.
-مطمئنی بیداری دیگه!؟
-بله کاملا بیدارم و یه ایدهی ناب دارم!
پسر با اعتماد به نفس جلو تر آمد و در مرکز مرگخواران، درست کنار لرد ایستاد.
-من هر وقت دچار مشکل بشم میخوابم. بعد که از خواب پا میشم میبینم مشکل از بس منتظر من نشسته خودش خسته شده و ترکم کرده. الانم کافیه همگیمون بخوابیم تا مشکلات خودشون حل بشن.
سدریک بعد از دادن پیشنهادش ناگهان باتری تمام کرد و همانجا روی زمین ولو شد و به خوابی ناز فرو رفت.
-کسی ایدهی بهتری نداره؟
-نه ارباب. اینجا حسابی دست و بالمون بستهست.
لرد نگاهی به مرغان که لحظه به لحظه نزدیکتر می شدند، انداخت و چون دید هیچ راه دیگری ندارند قبول کرد.
-یاران ما به حرف سدریک گوش کنید و خودتونو به خواب بزنید.
جماعت مرگخوار فوری روی زمین دراز کشیده و خودشان را به خواب زدند.
دقایقی بعد با خوابیدن سر و صدا ها، مرگخواران چشمانشان را باز کردند.
هیچکس در میدان جنگ نبود. به نظر میرسید مرغ ها خسته شده و رفته اند و از سدریک باید بابت ایده نابش قدر دانی شود.
-هورا علیه اون مرغا پیروز شدیم!
-ایول سدریک! ایول!
-دیدین گفتم هر وقت بخوابین بعد بلندشین اوضاع بهتر میشه؟
-میگم بچه ها اون چیه؟
با اشارهی آیلین به دور دست ها؛ مرگخوارها فهمیدند نه تنها اوضاع بهتر نشده، بلکه بدتر هم شده بود. چون پرندگان با وسیله چوبی شبیه تیرکمانی غول پیکر به سمتشان می آمدند.
مرغان، پرندگانی بودند خشمگین!