به نام دولت کج و کوله - ملت گوشت و دنبه
شاکی : سوزانا هسلدن
متهم : مورگانا لی فای
شاهد : بر و بچه های جنگلی
صدای خش خش برگ های پاییزی از زیر کفش های سوزانا شنیده می شد ، نزدیک ظهر بود و همه جا آرام .
- اوه سوزانا ، حالا مجبور بودیم بیایم جنگل تاریک ؟ ، تو هرجا که باشی یه دونه از اون سوت هات بزنی این حیوونا مثل اجل معلق ظاهر می شن!
رز با صدایی پر از استرس این را زمزمه کرد .
سوزانا خندید و جواب داد : میدونی ، من فکر کنم تو به قشنگیه سوت های من حسودی می کنی ، اصلا بلدی سوت بزنی ؟
رز اخم کرد و دست به سینه در حالی که به همراه سوزانا ، در جنگل تاریک پیش می رفتند گفت : اصلا مگه سوت زدن به چه دردی می خوره ؟ من که مرلین رو شکر ، بلد نیستم با حیوونا حرف بزنم که حالا مجبور بشم بیام وسط جنگل و سوت زدن یاد بگیرم .
- مگه این حیوونا چه گناهی کردن ؟ این همه اونا میان ، یه بارم ما بیایم ؛
تازه ، چند وقته خبری ازشون نیست .
رز در حالی که خودش را از ترس بغل کرد بود ، با صدایی لرزان گفت : حالا هم مجبور شدیم قانون شکنی کنیم ، هم خطر جونمون رو تهدید کنه .
- من موندم تو چطور رفتی تو گریفیندور در حالی که شجاعتت از یه مورچه هم کمتره .
سوزانا بعد از گفتن این حرف ، یک سوت بلبلی زد .
او هم مثل رز انتظار داشت موج حیوانات به سمتش هجوم بیاورند ، اما دریق از یک جاندار .
لبخند سوزانا روی لبانش ماسید ، یعنی چه اتفاقی برای آنها افتاده بود ؟
یکبار دیگر دو انگشت دست راستش را روی لب هایش قرار داد و سوت زد ، یک هو یک تک شاخ عصبانی از زیر بوته ها پرید بیرون و به طرف سوزانا هجوم برد.
رز جیقی زد و عقب عقب رفت ، اما سوزانا آنجا ایستاده بود و با سردرگمی و عصبانیت به تک شاخ رو به روی عصبانی تر از خودش چشم دوخته بود .
حیوان با دیدن چهره سوزانا رام شد و به طرفش قدم برداشت ، با این کار او حدود بیست نوع حیوان جور وا جور با احتیاط از پشت بوته های تمشک آبی بیرون آمدند .
آن ها هم با دیدن سوزانا ، از سر کولش بالا رفتند ، معمولا اینجور مواقع می خندید ؛ اما اگر اینبار هم می خواست بخندد که جمله قبلی اضافی بود ، مطمعنا اینبار فرق داشت ، هیچ وقت سابقه نداشت که حیوانی از او بترسد یا احساس خطر کند .
رز نفس راحتی کشید و هنگامی که به طرف سو می رفت گفت : وای ، اون چش شده بود ؟
سوزانا که هنوزم سردرگم بود ، گفت : وحشت کرده بود ، حتما یکی ترسوندتشون .
بعد در خواست توضیحی از جانب حیوانات کرد ، چندی نگذشت که چهچه و تق تق و شیهه و جیر جیر جانور ها بلند شد ، سوزانا که کلا هرج و مرج دیوانه اش می کرد فریاد زد : یکی ، یکی
همه ساکت شدند ، و پروانه ای روی شونه سوزانا نشست و نزدیک گوشش شد و شروع کرد به حرف زدن.
هر ثانیه ای که می گذشت اخم های سوزانا بیشتر در هم می رفت و صدای ساییدن دندان هایش روی هم به گوش می رسید .
رز که نگران شده بود پرسید : چی شده سوزانا ؟
سوزانا در افکار بیرحمش غرق بود ، وقتی رز برای دومین بار این را از او پرسید ، سرش را به سمتش چرخواند و بدون اینکه اخمهایش ناپدید شوند گفت : مثل اینکه یه نفر تک به تک حیوونای بیچاره رو میدزده ، کسی نمیدونه شکارشون میکنه ، میدره ، بیهوش میکنه ، یا زندانی ؛ مثل اینکه یه شکارچی خطرناک و بیرحمه ، هر کاری با اینا میکنه مطمئنم بدون مجوز می کنه ، می فهمی ؟! ،
بدون مجوز .
صدای سوزانا رفته رفته بالاتر می رفت ، بعد از تعریف ماجرا ، نفس عمیقی کشید و گفت : اگه پیداش کنم ، من می دونم و اون .
رز با چهره ای نگران به سوزانا خیره شد .
- این طور که تو میگی موندن اینجا خیلی خطرناکه ، بیا برگردیم .
- امکان نداره رز ، اگه تو می خوای می تونی بری ، من اینجا می مونم ، باید بفهمم کار کیه ؟
- شوخیت گرفته !؟ می خوای شب اینجا بمونی ؟
- مجبورم رز ، قول میدم برگردم .
رز با قدم های آرام در حالی که با نگاهی نگران به سوزانا نگاه میکرد ، به طرف هاگوارتز راه افتاد .
- خیلی زود برمی گردم سوزی .
سوزانا لبخند کم رنگی زد و به محو شدن رز در دور دست ها خیره شد .
او زیر بوته های خار پنهان شد ، با اینکه آخ ، واخ ، اوخ ، آی ، ای وای ( بسه دیگه سرم رفت ) داشتم می گفتم ، ای وایش به هوا رفته بود ، ولی ارزشش را داشت .
- ارزشش رو نداره ، سلامتیم که مهم تره .
اما داشت ، چون سلامتی مهم تر از عضویت در اداره کارآگاهان نبود ، تازه آنها هم چیزی جز خار نبودند .
پس آنجا ماند چون نویسنده دستور می داد باید بماند .
از میان بوته ها به بیرون چشم انداخت ، خورشید در حال غروب کردن بود ، صدای پایی او را به خود آورد ، نگاهش را به دور و برش چرخواند ، زیاد تشخیصش سخت نبود ، سفیدی لباس او حتی در تاریکی شب هم قابل تشخیص بود .
با دیدن چهره مورگانا تعجب کرد .
- امکان نداره ، حتما کار دیگه ای داره .
قار قار جاناتان روی شانه مورگانا دوباره حواسش را به او برگرداند ، مورگانا با دیدن سنجاب کمیاب و وحشتناکی مثل سنجابی که روی درخت بود ، چوب دستی اش را سریعا به طرف آن گرفت ، همزمان با نورانی شدن نوک چوب دستی ، سنجاب خشک شد و از درخت پایین افتاد ، مورگانا در حالی که سنجاب را از دمش گرفته بود گفت : برای کامل کردن مجموعم حرف نداری .
سوزانا شکه شد ؛
دلش نمی خواست با او مبارزه کند ، اما او کار خیلی شرورانه ای انجام داده بود ، فهمید چه کار باید بکند ، او باید طعم چند روز آب خنک خوردن در آزکابان را می چشید.
■■■■■■
- این تمام داستان بود جناب قاضی
- شاهدی برای اثبات حرفتون دارین ؟
- معلومه، بیشتر از ١٠ تا حیوون شاهد ماجرا بودن .
- خانم مورگانا لی فای ، آیا دفاعیه ای دارید ؟
سوزانا به طرف مورگانا چشم چرخواند ، و نگاهشان در هم گره خورد.
(در خواست برای کارآگاهی )
{
امید وارم زود قضاوت نشده باشه
}
□□□□□□□□
نکته :
لطفا بعد از شکایت یه خبری بهشون بدین ( جغد بفرستین ) ، که متوجه بشن شکایت شده ازشون .
همین دیگه
دیگه حرفی ندارم جناب قاضی
خواستن توانستن است.