wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: دادگاه علنی آزکابان (آیا من، مجرم هستم؟)
ارسال شده در: دوشنبه 3 دی 1403 04:48
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:33
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 585
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
دومین جلسه دادگاه علنی دولت دوستی و دوپامین (پرونده اول): وقت قضاوت!


تصویر تغییر اندازه داده شده


پس از دفاع متهمان از خود، سیریوس بلک برای دقایقی در دادگاه فرصت تنفس اعلام کرد. پرونده مردمان خورشید از آن چیزی که در نگاه اول بنظر می‌رسید، بسیار پیچیده‌تر بود. عشق، اسناد مخفی، گروگان‌گیری و هیپنوتیزم! کلیدواژه‌هایی که پس از دفاع متهمان، تازه به پرونده اضافه شده بودند و قاضی پانمدی را حسابی گیج کرده بودند. پانمدی برای دقایقی به اتاق استراحتش رفت و مشغول تفکر شد. دستانش را روی سرش گذاشت و به دیوار خیره نگاه می‌کرد. در حل معمای این پرونده، گاهی چشمانش ریز میشد و گاهی درشت. دومینوی آشوب مردمان خورشید تبدیل به یک دومینوی تراژدی شده بود.

فرصت استراحت و تنفس به پایان رسید. سیریوس آخرین جرعه‌های چایش را نوشید، از اتاق استراحتش خارج شد و به سمت جایگاهش حرکت کرد. بیش از جادوگران و متهمان، خودش بود که از خودش انتظار قضاوت عادلانه داشت. نفس عمیقی کشید و سخنش را آغاز کرد:
- برخلاف انتظارات من، این پرونده از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم پیچیده‌تر هستش. اعضای مردمان خورشید هرکدام به یک انگیزه و دلیل درگیر مسائل مطرح شده در دادگاه شدند. همچنین دفاعیات صادقانه متهمان نشان از این داره که اون‌ها جادوگران و ساحرگانی نه آشوبگر بلکه بیشتر قربانی هستند...

سخنان پانمدی تمام نشده بود که صدای همهمه در جایگاه اعضای هیات منصفه و حضار بلند شد. مردمان خورشید تا پیش از این خساراتی مالی و جانی به بار آورده بودند که دفاع قاضی دادگاه از آنان برای هیچ‌کدامشان قابل قبول نبود. پانمدی حدس می‌زد که واکنش حاضرین در دادگاه چنین باشد و خودش را برای چنین لحظه‌ای آماده کرده بود. او در آن لحظه همزمان به صورت کارآگاه، وکیل و قاضی ظاهر شده بود و تصمیم داشت تا معمای پرونده را برای همگی حل کند. به جای چکش، دستانش را بر میز کوبید تا همگی ساکت شوند. کمی مکث کرد و سخنش را دوباره ادامه داد:
- میدونم و بهتون حق میدم که عصبی باشید! اما خوبه که اول تکه های پازل رو کنارهم بزاریم و بعد قضاوت کنیم. همونطور که ثابت شد، خانم مری پاپینز، معشوقه خودش یعنی آقای زاخاریاس اسمیت رو چنان مدهوش کرده بود که زاخاریاس حاضر به انجام هرکاری برای اون می‌شد. همه ما از قدرت عشق خبر داریم. عشق میتونه هرچیزی رو از جلوی راهش برداره. حیف که شرارت خانم پاپینز باعث شد عشق رو بدنام کنه.

تکه اول پازل در جای خودش قرار گرفت. همگی منتظر ادامه سخنان پانمدی بودند و پانمدی هم آنان را منتظر نگذاشت:
- و اما رزالین دیگوری! همونطور که همگی متهمان اشاره داشتند، اون ناخواسته وارد چرخه شرارت شد. رزالین حاضر بود برای خانواده‌ش هرکاری بکنه و خب تنها فرزندی که داشت به گروگان گرفته شده بود. حالا برادر من، ریگولوس، که اکنون در کنار متهمان نشسته قسمتی از اون زن در درونشه که این هم از قضا ناخواسته بوده.

تکه دوم پازل هم کنار تکه اول قرار گرفت و پرونده مردمان خورشید هرلحظه کامل‌تر می‌شد. پانمدی از جای خودش برخواست و سخنش را رساتر ادامه داد:
- در مورد هیزل استیکنی! یا بهتره بگیم بانکدار محترمی که هیپنوتیزم شده بود. زاخاریاس به فرمان معشوقه‌ش، اون رو هیپنوتیزم کرده بود و تا قبل از اینکه دستگیر و هوشیار بشه، روحشم از قضایا خبردار نبوده. هیچ عدالتی در دنیا حکم نمی‌کنه که شخصی که در انجام کاری اراده‌ای نداشته، مجازات سنگین بشه.

تکه سوم پازل در کنار تکه اول و تکه دوم قرار گرفت و فقط یک تکه مانده بود تا دومینوی اتفاقات این پرونده، منطقی بنظر برسد. پیش از اعلام فرصت تنفس، تمامی متهمان به جز فلیسیتی از خودشان دفاع کرده بودند اما فلیسیتی هرچه به جایگاه فراخوانده شد، همچنان با موهای فری فری و قرمز رنگش بازی می‌کرد و هیچ واکنش نشان نمی‌داد. بدون سخنان فلیسیتی، کار برای پانمدی سخت بود. او باید تمام قدرت ذهنی و شهودش را به کار می‌گرفت تا بتواند معمای پرونده را به اتمام برساند. حضار منتظر ادامه سخنان سیریوس بودند اما او برای لحظاتی ساکت شده بود. سرش را پایین گرفت و مجددا بر روی صندلی‌اش نشست. کمی بعد سرش را بالا کرد و دوباره زبان گشود:
- و در نهایت در مورد خانم فلیسیتی ایستچرچ! امیدوار بودم ایشون با دادگاه همکاری کنه. عمیقا دلم می‌خواست در مجازاتش تخفیف صورت بگیره اما میدونم چرا صحبت نمیکنه! اون حتی توی خوابش هم نمی‌دید که پایان راهش به آزکابان و دادگاه برسه. دختر جوانی که هزاران آرزو در سر خودش می‌پرورونده و حالا باید با اعمال گذشته خودش مواجه بشه.

بنظر می‌رسید پانمدی موفق شده بود معمای پرونده مردمان خورشید را حل کند چرا که قطعات پازل در کنار هم یک تصویر منطقی و پیوسته را نشان می‌دادند. در همین حین یکی از اعضای هیات منصفه از جایش برخواست و مشغول صحبت با سیریوس شد:
- جناب قاضی! آیا شما بیش از حد احساسات‌تون رو درگیر متهمان نکردید؟ به هرحال اینجا مرکز مشاوره نیست و متهمان باید محاکمه بشند.

دوباره صدای همهمه از جمعیت برخواست و شکاف میان نظرات بیشتر شد. پانمدی هرگز خیال نمی‌کرد حرفه قضاوت، سخت‌تر از اداره وزارتخانه باشد اما به هرحال در نقش قاضی دادگاه حاضر شده بود و وظیفه داشت تا بخوبی نقشش را ایفا کند. سیریوس رویش را به هیات منصفه کرد و پاسخ آن شخص را داد:
- دوستان من! من از شما نمیخوام که برخلاف آنچه وظیفه‌تون هست عمل کنید. همونطور که من دارم به وظیفه خودم عمل میکنم تا صرفا رای نهایی دادگاه به عدالت نزدیک تر باشه.

بعد از پایان سخنان پانمدی، نوبت به صدور رای نهایی توسط قاضی دادگاه رسید. میان اعضای هیات منصفه برگه‌هایی توزیع شد و آرا نهایی همگی آن‌ها پس از دقایقی جمع آوری شد. پانمدی تمام آرا را به دقت خواند و در برگه‌ای یادداشت کرد و سپس رای نهایی متهمان را صادر کرد:
- جادوگران و ساحرگان عزیز! پس از بررسی های صورت گرفته و رای نهایی هیات منصفه و اینجانب، متهمان پرونده مردمان خورشید به حداقل مجازات محکوم می‌شوند و پس از گذراندن دوران اندک بازپروری که توسط دولت دوستی و دوپامین برای آن‌ها در نظر گرفته شده، به آغوش جامعه بازخواهند گشت. باشد که همیشه آزاد باشند و وزارتخانه نیز همیشه حامی آزادی باقی بماند.

پانمدی پس از پایان سخنانش با چکش محکم بر روی میز کوبید و پرونده را مختومه اعلام کرد.

پایان پرونده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are

پاسخ به: دادگاه علنی آزکابان (آیا من، مجرم هستم؟)
ارسال شده در: جمعه 30 آذر 1403 21:48
تاریخ عضویت: 1402/05/17
تولد نقش: 1402/05/29
آخرین ورود: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
پس از ریگولوس نوبت هیزل بود که ازخودش دفاع کند. در طول مدت صحبت ریگولوس و زاخاریاس هیزل به اعماق ذهنش سفر کرده بود، سفری به گذشته؛ زمانی که از عضویتش در گروه مردمان خورشید آغاز شده بود و با نشستنش در صندلی متهم دادگاه به پایان رسیده بود. او می‌خواست مسیر سفرش را دوباره بررسی کند: چرا این سفر را شروع کرد؟ چرا در میانه راه آنگاه که با موانعی عظیم رو به رو شد پا پس نکشید و چرا در نهایت با آن همه تلاش و پشتکار نتوانست مقصد مورد نظرش را تماشا کند؟ اصلا مقصد مورد نظر او چه بود؟
هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر در باتلاق ذهنی خود فرو می رفت. او هیچ دلیل مشخصی نداشت، نه دلیلی برای شروع و نه دلیلی برای پایان. اما نمی توانست پا پس بکشد چرا که همانطور که خواهرش لونا همیشه به او می گفت: «هیچ چیزی در این دنیای عجیب و پرفراز و نشیب ما بی علت نیست. هر کاری که می کنیم علتی داره، اما خیلی وقتا پیدا کردن علت از انجام دادن اون کار سخت تره. فرد موفق دنبال علت کاراش می ره و اونو پیدا می کنه. این راز موفقیته.» شاید تا امروز هیزل درست معنی این جملات ارزشمند را نمی فهمید، اما امروز تک تک کلماتش را با تمام وجود لمس می کرد.
ناگهان چیزی چراغ دل او را روشن کرد و فانوس وی در شب تاریک ذهنش شد. بله! او دلیل تمامی مراحل سفر عظیم زندگیش را یافته بود.
با اقتدار بلند شد دستش را محکم مشت کرد و روی میز کوبید.
- جناب قاضی! من اعتراض دارم!

قاضی پرونده، سیریوس بلک که از این واکنش ناگهانی هیزل شوکه شده بود، اخم کرد و میکروفن خود را روشن کرد.
- به چه چیزی اعتراض دارید خانم استیکنی؟

هیزل به جلوی دادگاه آمد، او برای دفاع از خود مصمم بود. این اولین بار در زندگیش بود که از ته قلب مطمئن بود بی گناه است.
- عالیجناب،من به کل این پرونده، به کل این دادگاه اعتراض دارم!

سیریوس که از شدت شک انگشت به دهان مانده بود، پس از حدود 3 دقیقه سکوت کامل به خود آمد.
- یعنی چی که به کل دادگاه اعتراض دارم؟ فکر کردی ما بازیچه تو هستیم؟ فکر کردی شوخی شوخیه؟ اعتراض وارد نیست!
- نه جناب قاضی! من هرگز چنین فکر نمی کنم در واقع فکر می کنم شما فردی بسیار عاقل و فهمیده هستین اما خب، مشکل اینجاست که کسی نمی تونه ذهن اون یکی رو بخونه و همه ما الان در یک سوءتفاهم بزرگ هستیم.
- سوءتفاهم؟ بیشتر توضیح بده.
- بله عالیجناب، اول از همه بگم ممکنه رفتار بیشتر شبیه وکلا به نظر برسه تا متهم اما من با قانون آشنایی کامل دارم و وکیل چندتا پرونده کوچیک هم بودم پس با فضا آشنایی دارم.
- مشکلی نیست. شروع کن.
- جناب قاضی، من از کودکی عاشق کوییدیچ بودم، همیشه با پدرم به تماشای تمامی مسابقات می رفتم و در دوران تحصیلم در هاگوارتز نیز بازیکن کوییدیچ بودم. این آرزوی کودکی من بوده که در مسابقات کوییدیچ مقام اول رو کسب کنم و در دنبال اون آرزو مسلما باید اقداماتی انجام می دادم؛ از این رو من در لیگالیون ثبت نام کردم و تمامی ماجراها از لحظه تحویل دادن فرم ثبت نامم آغاز شد. راستش من از اول برنامه نداشتم توی اون گروه باشم، به نظر من باخت گروهی که زاخاریاس اسمیت تشکیل بده قطعی بود پس چرا باید عضوش می شدم؟
- پس چطور نظرتون تغییر کرد؟
- خب، فکر کنم سه نوامبر امسال بود، بله بله، سه نوامبر دو هزار و بیست و چهار حدود ساعت نه بود که کسی زنگ خانه من رو به صدا در آورد و وقتی در رو باز کردم کسی رو دیدم که نه میخواستم و نه انتظارشو داشتم که ببینمش

فلش بک به ساعت بیست و یک روز سوم ماه نوامبر

- کیه؟

هیزل منتظر پاسخ شد؛ زمانی که پس از یک دقیقه پاسخی نشنید تصمیم گرفت در را باز کند.
- زاخاریاس؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
- راستش اومده بودم مطلبی رو بهت بگم.

سپس هیزل را کنار زد و روی مبل آبی نرم وسط پذیرایی نشست. لباسی کهنه بر تن داشت؛ کهنه و پر از خاک، گویی که تازه از جنگ بازگشته است. آنگاه با این سر و وضع خود را به خانه تمیز هیزل دعوت کرده بود، کسی که از بیشتر از همه روی تمیزی خانه اش احساس بود. هیزل که از این حرکت زیرکانه زاخاریاس اسمیت خوشش آمده بود پوزخندی زد و روبه‌رویش نشست. کاملا خوب می دانست چه میخواهد بگوید.
- زاخار، من نمی تونم به گروه تو ملحق شم گروه تو قطعا یه بازنده‌ست زاخاریاس، یه بازنده.
- اما تو مجبوری هیزل، مجبوری.

سپس دست کرد توی جیب کنار شلوارش و ساعتی عجیب و قدیمی از درون آن بیرون آورد، رنگارنگ و غیر طبیعی.
هیزل به که به ساعت خیره شده بود ناگهان به خابی عظیم فرو رفت.

بازگشت به زمان حال

- بله جناب قاضی. من تصمیم نداشتم به اون بپیوندم اما اون منو هیپنوتیزم کرد و مغزم رو شست و شو داد این‌طور شد که من هیچ چیز نفهمیدم و به گروه اون ملحق شدم. با توجه به این من بی گناهم جناب قاضی چون تحت تاثیر طلسم بودم. لطفا رای عدالت خودت رو صادر کنین. من به عدالتتون ایمان دارم.

سپس با گام های استواری همچون گذشته روی صندلی خود نشست. با اطمینان در چشمان قاضی پرونده نگاه کرد و سر تکان داد. او امیدوار بود؛ امیدوار به آزادی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: دادگاه علنی آزکابان (آیا من، مجرم هستم؟)
ارسال شده در: پنجشنبه 29 آذر 1403 07:51
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:58
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
ریگولوس هنوز هم نمی‌توانست باور کند که رزالین لینتون، آن سال بالایی خوش قلب و مهربان، آن فرشته حامی، آن مادر پرمحبتی که قلب گرمش همیشه برای همه جا داشت، آن عضو وفادار محفل ققنوس، نه تنها در مسابقات کوییدیچ آشوب و اغتشاش به راه بیندازد، بلکه ریگولوس را تبدیل به یک هورکراکس کرده و سپس در بیابان نوآدا مخفی شود.

و اکنون، او در قعر سیاهچاله‌ نشسته بود. زنجیرها، بدن نحیفش که به لمس شدن توسط چیزی خشن تر از ابریشم عادت نداشت را می‌آزردند.

آیا کسی حرفش را باور می‌کرد؟ کسی می‌فهمید که او هیچ جنایتی انجام نداده؟ که فقط بخشی از روح مجرم درون اوست، بدون این که خودش بخواهد؟

ذهنش دیوانه وار در گذشته ها می‌چرخید. گویی دستی نامرئی، آن تصاویر را جلوی چشمش نگه داشته بود. رزالین موقهوه‌ای، با آن لبخند شرارت بار. قهقهه مستانه‌اش پس از کشتن پاندورا... جنازه پاندورا روی زمین، با موهای بلوند در هم ریخته و گل های نرگس میان آنها... گریه های لونای نه ساله که عاجزانه فریاد می‌زد:
- مامان! مامان!

گویی همین لحظه، رزالین دست نحیف و استخوانی‌اش را می‌کشید و با شرارتی ورای تصور می گفت:
- ریگولوس آرکچروس بلک. من این افتخار رو نصیبت می‌کنم که جان پیچ من باشی. تو من رو از تعقیب و دستگیری نجات می‌دی.

ریگولوس پس از فریاد از سر مخالفت و انزجارش، چیز دیگری به خاطر نمی‌آورد.

وقتی به هوش آمد، سرش دیوانه وار می‌چرخید. نمی‌دانست چه شده، تا زمانی که با تیر کشیدن شدیدی در سینه‌اش، یک بیابان را از دید رزالین دید. مطمئن بود از دید رزالین است، زیرا همان موی قهوه ای مواج روی پیشانی خانم دیگوری جلوی چشمانش تاب می‌خورد.

آملیا بونز گلویش را صاف کرد و ریگولوس را به زمان حال برگرداند.
- آقای ریگولوس آرکچروس بلگ. شما اینجا حاضر شدین تا برای آشوب و اغتشاش در مسابقه کوییدیچ پاسخگو باشین.
- کار من نبود!

ریگولوس این را بدون فکر کردن گفت. به سختی می‌کوشید اشک هایش را سرکوب کند.
- اون زن لعنتی... من رو تبدیل به یه هورکراکس کرد! می‌‌خواست به وسیله من از بازجویی و تعقیب در امان باشه... دمنتورهای شما هم بخشی از روح اون که در من بود رو حس کردن و برای همین دستگیرم کردن. من هیچ کدوم از اون کارها رو انجام ندادم. من هیچ وقت دست به آشوب و اغتشاش نزدم. قسم می‌خورم!

مکثی کرد. باید منصف تر می‌بود.
- اون همیشه زن دوست داشتنی‌ای بود... اما اون زاخاریاس اسمیت عوضش کرد..تغییرش داد. اون از اول نمی‌خواست تو اون تیم کوفتی باشه، ولی با گروگان گرفتن تنها پسرش مجبورش کردن به تیم ملحق شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: دادگاه علنی آزکابان (آیا من، مجرم هستم؟)
ارسال شده در: چهارشنبه 28 آذر 1403 16:02
تاریخ عضویت: 1403/01/31
تولد نقش: 1403/02/08
آخرین ورود: یکشنبه 25 آبان 1404 23:10
از: مرز بین نور و تاریکی
پست‌ها: 144
آفلاین
اولین داوطلب دفاعیه یعنی زاخاریاس اسمیت را به جایگاه هدایت کردند. از دو طرف بازو هایش را به محکمی گرفته بودند و چوب دستی هایشان را به دو پهلوی او فشار میدادند. سیریوس که تا آن لحظه از رفتار ناخوشایند نگهبانان ناراضی نبود ناراحتی خود را ابرازکرد:
- آقایون! آقایون... این مکان امکان ورد هر گونه موج جادویی شناخته شده به دادگاه رو ناممکن میکنه؛ تازه اون دستبند های ضد جادو رو هم برای بروز هرگونه حادثه پیشبینی نشده به دستاش بستیم... متوجه نمیشم چرا انقدر... جدی برخورد میکنید!

نگهبانان به نشانه‌ی احترام سر هایشان را پایین انداختند و از جایگاه فاصله گرفتند. رقص نور چراغ های دادگاه چشمان خسته‌ی زاخاریاس را اذیت میکرد. مو های سرش پریشان و مو های صورتش نامرتب بودند. چشمانش گود و بدنش لاغر شده بود. به نظر در بلند ترین طبقه‌ی زندان مخوف آزکابان وزن بسیاری از دست داده بود. جایی در مجاورت دیوانه ساز های پرنده.

- خب، زاخاریاس اسمیت! ملقب به زاخار اصلی؟ الان میتونی در برابر قاضی محکمه از خودت دفاع کنی تا حداقل مجازاتت کمی سبک تر بشه. بهت قول میدم اگه همکاری بکنی شخصا هر کاری که بتونم برات انجام بدم. حالا بگو وکیلت کجاست؟

مو های چرب و کثیف زاخاریاس روی صورتش ریخته بود و نگاهش سکوی چوبی زیر پا های برهنه‌اش را دنبال میکرد.

- هی، پسرجون؟ چیزی نمیخوای بگی؟
- یه صندلی...
- چی؟
یه صندلی و یه لیوان آب میتونم داشته باشم؟
- خب... بله حتما. هرچی میخواد براش بیارین.

زاخاریاس بدن بی حالش را روی صندلی انداخت و لیوان بلند آب را لاجرعه نوشید. تمام مدت نگاهش پایین بود و چهره اش را به کسی نشان نمیداد. حرکاتش کند و بی رمق بود. انگار بر خلاف ماهیچه هایش که سبک تر شده بودند، چیزی در استخوان هایش سنگینی میکرد.

- مشخصا توی آزکابان بهت خیلی خوش نگذشته پسرم... ولی الان فرصتش رو داری. از خودت دفاع کن! لازم نیست دوباره به اون سلول های سرد و نمور برگردی.

زاخاریاس با کمی مکث سرش را بالا آورد و نکاه بی روهش را در چشمان درخشان سیریوس فرو کرد.
- میدونی چی بد تر از دیوانه ساز هایی بود که بالای سلولم پرواز میکردن؟ دیوانه سازی که توی سرم پرواز میکرد...
- میشه کمی واضح تر صحبت کنید. جناب؟
- ازتون ممنونم که امروز منو به اینجا آوردید آقای قاضی... نشخوار فریب عاشقانه که از مری خوردم از غذا های آزکابان بد مزه تر بود...
- زندگی شخصی شما به این دادگاه مربوط نمیشه آقای اسمیت ولی اگر حالتون رو بهتر میکنه باید بگم دادگاه خانوم مری پاینز فردا اجرا میشه و مطمئن باشین ایشون به سزای اعمالشون می‌رسین.
- حرف من چقدر پیش شما اعتبار داره آقای قاضی؟
- پیش من شاید یکم ولی در حال حاظر در حد یه مجرم معمولی.
- اگه مدرکی برای صداقت و حسن نیتم ارائه کنم چطور؟
- خب اون موقع قطعا مدرک شما رو هنگام صدور مجازات در نظر میگیریم.
- چی میشه اگه بگم تمام کارآگاهان وزارت سحر و جادو از اون چیزی که فکر میکنید بی کفایت تر هستند؟
- لطفا مراقب حرفاتون باشید آقای اسمیت! هر حرفی که الان میزنید ممکنه بعدا تبعاتی براتون به همراه داشته باشه!
- چی میشه اگه بگم کسی که شما با اسم مری پاینز دستگیر کردین یه عروسک چوبیه که با جادو تزیین شده؟
-
- کافیه با چوبدستی تون طلسم realicrom رو به طرفش شلیک کنید؛ ظاهر زنده‌ی انسانیش از بین میره و یه عروسک بی جون ازش باقی میمونه؛ یه مانکن چوبی.

همهمه در دادگاه زیاد میشود. سیریوس پنهانی به نزدیک ترین نگهبان خود اشاره کرد و او را برای اثبات ادعای زاخاریاس مامور کرد.
- اهاییی!! همگی ساکت!!
تق تق تق تق
- جلسه رسمیه دوستان! لطفا آروم باشین!

چندی بعد نگهبان برمیگردد و چیزی را کنار گوش سیریوس زمزمه میکند.

- خانوم ها و آقایون! متاسفانه ادعای آقای اسمیت حقیقت داشت...

بار دیگر صدای پچ پچ فضای دادگاه را پر میکند.

- اگه اجازه بدید میخوام از آقای اسمیت سوالی بپرسم! اگه تمام مدت اینو میدونستی؛ چرا زود تر چیزی نگفتی. مطمئنا اینجوری شانس پیدا کردن خانوم پاینز بیشتر نمیبود؟ نکنه نقشه ای داشتید؟
- من هیچ نقشه ای نه دارم و نه داشتم. فقط... هنوز بهش عشق داشتم...
- یعنی الان دیگه به خانوم پاینز علاقه ندارید؟
- نمیدونم. ولی میخوام دوباره ببینمش... اون تمام روش های منو بلده. حتی منو از خودم بهتر میشناسه. اگه خودم تنها دنبالش بگردم عمرا بتونم پیداش کنم. ولی مطمئنم با قدرت وزارت خونه موفق میشیم.
- یادآوری میکنم که شما چند دقیقه پیش تمام کارآگاهان وزارت سحر و جادو رو بی کفایت خطاب کردید آقای اسمیت.
- بله من متاسفم.
- میدونم که هستی.افرادی که وکیل انتخاب نمیکنن گاهی از این اشتباهات میکنن. چیز دیگه از هم میخوای بگی؟
- بله. همه چیو...!
- مطمئنا همه دوست داریم حقیقت رو از زبون شما بشنویم آقای اسمیت.
- برای شروع میخوام به این نکته اشاره کنم که اسم واقعی مری، مِریَنه. مِریَن(Maryan) بدون فامیلی؛ مدت ها پیش اسم خانوادیگشو رها کرده. ما نقشه کشیده بودیم که بعد از تشکیل یه تیم کوییدیچ، کلی سروصدا درست کنیم و بعد از ایجاد کلی نا امنی جام واقعی کوییدیچ رو بدزدیم و با یه نسخه ی تقلبی جایگزینش کنیم؛ شهرتی به جیب بزنیم و دوتایی فرار کنیم؛ به دور ترین جایی که میتونیم؛ ولی خب... اون منو... دور انداخت.
بعد از اینکه نقشه ی دزدی رو تمام و کمال کشیدیم نیاز به یه تیم داشتیم. هر کدوم رو با به چیزی خریدیم. با چارلی قبل از همه آشنا شدیم. به چارلی گفتیم میتونه با قربانی کردن یکی از اعضای تیم برنده برای لرد سیاه دوباره توجه اربابش رو بدست بیاره. آره اون یه مرگخوار واقعی بود.
هیزل رو با وعده‌ی پول و برگردوندن اعتبار خانوادش سر زبون ها خریدیم. اون اوایل از نقشه خبر نداشت. کم کم به یه چیزایی بو برده بود ولی قبل از ورود، پیمان وفاداری ناگسستنی به تیم رو ازش گرفته بودیم پس دیگه چاره ای نداشت. خودش هم لطف کرد و زیاد پا پیچمون نشد.
فلیسیتی رو هم با وعده ی شهرت و ماجراجویی وارد تیم کردیم. اون تا هفته‌ی آخر از هیچی خبر نداشت ولی روحیه سرکشانه و علاقه به تفریحات ناسالمش توی ایجاد سروصدا ناخواسته خیلی کمکمون کرد.
بین تمام این افراد به دلیل زمان کمی که داشتیم مجبور شدیم رزالین رو طور دیگه ای وارد گروه کنیم. خب اون هیچ علاقه ای به شرکت توی مسابقات نداشت... ولی خانواده داشت. بدون شک اون بیگناه ترین فرد این دادگاهه.
- آقای اسمیت یعنی الان دارید به طور مستقیم به گروگانگیری اعتراف میکنید؟
- نه آقای بلک؛ من همچین حرفی نزدم
- پس چی؟
- میشه فقط گوش بدین و بعدا مو ها رو از ماست بیرون بکشید؟
- من تایین میکنم که کی توی این دادگاه درباره‌ی چی حرف بزنه!
- میخوای بدونی چطوری باید مرین رو پیدا کنی یا نه؟
- ... خب میتونی ادامه بدی.
- من میتونم محل دقیقش رو پیدا کنم. ولی طلسمی روی هم گذاشتیم که هروقت بهم نزدیک شدیم متوجه بشیم. من نمیتونم باهاتون بیام ولی شما میتونیم اونو دستگیر کنید.
- چطوری آقای اسمیت. لطفا توضیح بدین.
- به یه کره‌ی جغرافیایی و کیف وسایلم نیاز دارم که موقع دستگیری ازم گرفتین.

سیریوس کمی مکث کرد. در همین فاصله نگهبان خاصی رو صدا زد.
وقتی نگهبان کنار صندلی قضاوت ایستاد، سیریوس با صدای آهسته ای خطاب به نگهبان زمزمه کرد:
- امکانش هست همچین کاری بکنیم؟
- من کیف دستیش رو کاملا برسی کردم. چیزی جز یه چاقو و دوتا نوار جادویی و چند تا خرت و پرت جادویی دیگه توش چیزی نیست.
- خب آقای اسمیت؛ دقیقا به کدوم اجزای لوازمت نیاز داری؟
- فقط به دوتا نوار قرمز و اون گردنبند طرح سر گرگ.
- مانعی نداره. براش ببرید.

زاخاریاس بعد تحویل گرفتن موارد مذکور کره را روی پیشخوان جایگاه متحم گذاشت. چهار نگهبان برای اطمینان از چهار جهت چوبدستی هایشان را به سمت او نشانه رفته بودند. کرختی و سنگینی همچنان در حرکات زاخاریاس مشهود بود.
- عشق چیز عجیبیه، مگه نه آقای قاضی؟
- نمیدونم... هیچوقت سعاتش رو نداشتم که بهش برسم.

زاخاریاس همان طور که با دست های بسته نوار های جادویی قرمز رنگ را دور دو ساعدش میبست به حرف زدن ادامه داد.
- گاهی یه دختر ممکنه برای یه پسر خودش رو توی هر دردسری بندازه... عشق و منفعت با چاشنی عدالت... فوق العادست مگه نه؟ شگفتی خلقت زنانه...

گردنبند را به گردنش انداخت.

- مطمئنم که هر پسری میتونه این حس رو به یه دختر داشته باشه. ولی این چه ربطی به بحث ما داره؟

زاخاریاس در حالی که لباس راهراهش را از تنش درمیاورد خالکوبی های دوار روی کمرش را به صندلی های پشتی نمایان کرد. بی شک طلسم های پیچیده ای با استفاده از حروف باستانی بودند ولی به نظر بی معنی میامدند. ادامه داد:
- هیچی و همه چی... واقعا امیدوارم بالا رفتن سن، برات مانع بدست آوردن همچین تجربه ای نشه آقای بلک. راستی... به یکی گفتم امشب یه بسته برات بفرسته. اونو ازش بگیر. مطمئنه.
- نمیدونم داری درباره چی صحبت میکنی آقای...

زاخاریاس لیوان بلند خالی را با دست های بسته بالا آورد. چابکی ناگهانی اش همه را شوکه کرد. لیوان را به میز کوبید و لبه های تیز شکستگی هایش را در گلویش فرو کرد. نگهبانان با اینکه از غافلگیری زاخاریاس جا مانده بودند همگه به سمت او شکلیک کردند تا او را متوقف کنند. درست همزمان با فرو رفتن تکه های شیشه در گلوی زاخاریاس و نمایان شدن اولین ذره ی خون، حروف باستانی طلایی رنگی روی روبان های قرمز رنگی که زاخاریاس به دور دستهایش بسته بود ظاهر شد. حروف با خالکوبی های باستانی روی کمرش مطابقت داشت... هردو دسته ی حروف و طلسم های باستانی در یک هشتم ثانیه درخشش طلایی رنگ کور کننده ای منتشر کردند و بدن زاخاریاس در هوا ناپدید شد.
جای خالی زاخاریاس را گلبرگ های رنگارنگی از گل های مختلف پر کرد. در همان یک هشتم ثانیه!

در اثر موج برخورد طلسم های نگهبانان با یکدیگر گلبرگ ها به اطراف پرتاب شدند و شروع به رقصیدن در هوای دادگاه کردند.

همهمه‌ی حضار به اوج خودش رسید. کسی دیگر به صدای چکش سیریوس توجه نمیکرد. پس از چند ثانیه تلاش سیریوس برخاست و رو به حاضرین فریاد کشید:
- آهای! برای امروز کافیه! ادامه ی دادگاه به جلسه ی دیگه ای موکول میشه.










در همین حین...
در جایی بسیار دورد تر...
جایی که چیزی به غیر از یک کلبه ی چوبی درون سیاهی مطلق وجود ندارد...
دختری ریز نقش، با چشمانی دو رنگ و موهایی کوتاه به سیاهی تاریک ترین آسمان های شب مضطرب و منتظر چیزی بود... در کلبه قدم میزد. گاهی به میز گوشه ی دیوار تکیه میداد و گاهی به کتاب "داستان های پریان" که وسط یک دایره با خطوط مدور و حروف باستانی، روی زمین گذاشته شده بود خیره میشد. درکلبه دور میزد و گاهی برای تخلیه استرت چند لگد محکم نثار سه کیسه پولی که از یک بانک ماگلی دزدیده بود میکرد.

پس از مدتی خطوط قرمز رنگ دایره شروع به درخشیدن کردند. صفحات کتاب ورق خورد و نور زردی از درون آن به بیرون زبانه کشید و گویی زاخاریاس را به بیرون تف کرد. اثری از زخم روی گلویش نبود. زنجیری که دو حلقه ی دستبندش را به هم متصل میکرد پاره شده بود ولی حلقه های دستبند با کلی خوردگی و رد خطوط ضربات مختلف از جای خود تکان نخورده بودند. حروف روی روبان هایش سوخته بودند و حاشیه خالکوبی های کمرش قرمز شده بود. رفته رفته که بینایی به چشمان زاخاریاس بازمیگشت متوجه چنبره ی محکمی دور گردن و پهلویش شد. متقابلا مرین را در آغوش گرفت. چند لحظه به همین صورت گذشت و مرین ناگهان زاخاریاس را به زمین کوبید و از او فاصله گرفت.

- هی؟!
- چرا انقدر طولش دادی احمق؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟
- باشه باشه. بخشید. میدونم. آره واقعا حق داری. راستش پیدا کردن راهم تو اون دنیای رنگارنگ یکم طول کشید

با شنیدن کلام زاخاریاس حالت چهره ی مرین کمی نرم تر شد.
- میتونی وایسی؟
- نمیدونم.

مرین دست زاخاریاس را گرفت و موقع بلند کردنش خود را کنار پهلوی او جا داد.
- خوبی؟
- نمیدونم.
-

مرین بدون آمادگی قبلی زیر پهلوی زاخاریاس را خالی کرد. بعد از کمی تلو تلو خوردن زاخاریاس لبه ی میز را گرفت و به آن تکیه داد.
- از پولا چه خبر؟ زیاده روی که نکردی؟
- نه بابا... حواسم بود.

با حرکت سر به کیسه های کنار اجاق خاموش اشاره کرد و زاخاریاس با دنبال کردن امتداد نگاهش به سه کیسه ی تپل مپل رسید که ارتفاع هر کدامشان از زمین تازانوی زاخاریاس ادامه داشت.

- ولی یکمی زاده روی نکردی؟
- نگران نباش. سراغ همون بانک خصوصیی رفتم که گفته بودی. فقط خر پولا سراغ اینجور جا ها میرن مگه نه؟ من که از پولای ماگلی سر در نمیارم ولی به نظرت این پولا برای شروع یه زندگی ماگلی کافیه؟
- کدوم اسکناسا رو برداشتی؟
- صد دلاریا رو
- اوه...
- چیه؟ نکنه کمه؟
- نه بابا خیلیم خوبه...










آخرای شب بود. سیریوس بلک بعد از یه روز بسیار پر حادثه به دفترش برگشته بود تا بخوابد. در دفترش را باز کرد. امتداد آن را طی کرد و به در اتاق شخصی‌اش در سمت دیگر دفتر رسید. در را باز کرد و وارد اتاق شد. با روشن کردن برق بلافاصله متوجه کیف دستی کوچکی شد که روی تخت ولو شده بود. درش را باز کرد. یک بشر شیشه ای در دار و یک نامه کنار آن بود.


نقل قول:
درود بر سیریوس بلک عزیز

به دنبال زاخاریاس نگرد. او از طریق قراردادی که با مردمی از دنیایی دیگر بسته فرار کرده. جایی که امواج جادویی مورد استفاده ی آنها برای شما ناشناخته است. شرمنده اگه کمی گنگ مینویسم. بذار فقط در این حد بهت بگم: زمانی که ربان های قرمزش را به دست داشته باشد، هر زخم کشنده ای که به او وارد شود باعث تلپورت او به دنیای مذکور میشود. در مسیر زخم مورد نظر ترمیم میشود و پس از گذراندن زمانی که در دنیای ما خیلی کوتاه است میتواند راه بازگشت را پیدا کند

بغیر از مسائل مربوط به خانوم پاینر یا به اصرار زاخاریاس، خانوم مرین ، تمام حرفایی که زاخاریاس در دادگاه خواهد زد حقیقت دارند. در شیشه ای که کنار نامه گذاشتم مجموعه ای از خاطرات جنایات، ارتباطات با ولدمورت و کلاهبرداری های آقای چاپلین، به دست خود زاخاریاس استخراج و ذخیره شده. دلیل ارتباط زاخاریاس با او هم ظرفیت های بی نظیر ایشان در ورود و خروج مخفیانه به مکان های محافظت شده بوده و تمام پروسه ی ایجاد تیم و حضور مثلنی در بازی ها پوششی برای پیشبرد اهداف دیگر بیش نبوده. لطفا با استناد به مدارک درون بشر، حق خانواده هایی که به دست آقای چاپلین ورشکست یا یتیم شدن را بگیرید. (وگرنه همون لحظه ای که کارم باهاش تموم شد خودم میکشتمش). همچنان انتظار میرود از اطلاعات مربوط به مرگ خواران و جنایت کاران جبهه ی تاریکی به درستی استفاده کنید و در اشتراک گذاشتن آنها بیشترین حد احتیات را به جا آورید.
اضافه میکنم که در خاطرات آقای چاپلین به طرف ارتباطاتش با زاخاریاس حرکت نکنید چون چیزی به خاطر نمیاورد


پسوند: دختری که کنار من نشسته پهلوی مرا سوراخ کرده که اشاره کنم خالی شدن صندول خزانه‌ی دیلی پرافت هیچ ربطی به ما نداشته و هیچ صدای دیگری از کار هایی که در این مدت انجام داده ایم قرار نیست بلند شود



(راهنمایی برای خواننده: نامه ی بالا توسط زاخاریاس و به عمد کمی گنگ نوشته شده تا حالت اعتراف گونه نداشته باشد و توسط تام ریدل به دفتر سیریوس بلک رسیده. اگر در مفهوم بخشی از متن کوتاهی کردم میتوانید برای تفهیم بهتر آن یک جغد برایم ارسال بفرمایید. همچنین اطلاعات درون نامه به عمد گنگ و مختصر هستند تا هم شما کلیت ماجرا را متوجه بشوید و هم برای نوشته های بعدی سوالاتی در ذهن خواننده وجود داشته باشه. شاید اینو به یه ماجرای دیگه وصل کردم)


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

پیوند فایل:



jpg  (12.68 KB)
47985_6762c0a282c34.jpg 225X225 px
زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو تحمل میکنن .
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دادگاه علنی آزکابان (آیا من، مجرم هستم؟)
ارسال شده در: چهارشنبه 28 آذر 1403 02:29
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:33
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 585
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
نخستین جلسه دادگاه علنی دولت دوستی و دوپامین (پرونده اول)


تصویر تغییر اندازه داده شده


وزارتخانه مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. وزیر جدید حدودا شش ماه می‌شد که بر روی کار آمده بود و از همان ابتدا با چالش‌های زیادی مواجه شده بود. قول داده بود که مردمی باقی بماند و تحولات قابل توجهی در وزارتخانه رقم بزند. وزیر می‌خواست تکانی به زیرساخت‌ها بدهد و ضمن توجه به میراث گذشتگان، کوله‌ای برای آیندگان به یادگار بگذارد. اما هنوز زمان قابل توجهی از انتخاب او نگذشته بود که «زلزله» آمد! زلزله‌ای عظیم هاگزمید را لرزانده بود و همه چیز را خراب کرده بود. کدخدای لجباز دهکده قبول نمی‌کرد که قرار است زلزله بیاید و همین باعث شد خودش زیر آوار بماند. البته که «تیم نجات» وزارتخانه بعد از یک ماجراجویی، او را یافتند و نجات دادند. کدخدا تعهد داد تا آخرین نفس هاگزمید را بازسازی کند و همینطور هم شد. او به زیباترین شکل هاگزمید را از نو ساخت و در آخر شرافتمندانه به دیار باقی شتافت.

اما بازهم مدت طولانی‌ای نگذشت که اقلیت‌های جادویی سازمان یافتند و با رهبری معاون وزیر، قصد داشتند تا برای رویاهای خود مبارزه کنند. رویای آزادی و برابری. رویای دنیایی بهتر برای همه. در میان این همه رویا اما ماجراجویی تازه برای آنان آغاز شده بود. رویارویی با شکارچیان و سفرهای عجیب بخشی از ماجراجویی آنان بود. زمان متوقف شد و ماجراجویی برای مدتی متوقف ماند تا در دنیای موازی دیگری، مسابقات لیگالیون کوییدیچ برگزار شود. مسابقاتی باشکوه و پرهیجان که پیش از این هرگز چنین زیبا و نفس‌گیر برگزار نشده بود. در این میان گروهی مرسوم به «مردمان خورشید» در این دوره از مسابقات شرکت کرده بودند. گروهی که گرگ‌هایی در پوستین میش بودند.

مردمان خورشید پس از ورود به مسابقات، به میکده‌ها و قمارخانه ها رفته بودند و حسابی آشوب به پا کرده بودند. هیچکس جلودار آنان نبود و نمی‌توانست متوقف‌شان کند. هرچه التماس‌شان می‌کردند، در مسابقات کوییدیچ‌شان شرکت نمی‌کردند و فقط یک چیز را خواستار بودند: «آشوب»! حتی هری پاتر حاضر شد تا با آن ها گفتگو و معامله کند اما سر هری پاتر مشهور، پسری که زنده ماند، هم کلاه گذاشتند و فرار کردند. به طوری که هری پاتر دیگر پسری که زنده ماند نبود بلکه پسری که کلاه نداشت شده بود.

بعد از مدت‌ها تعقیب و گریز نفس گیر بالاخره مردمان خورشید دستگیر شدند. وزارتخانه با هوشمندی تمام آن ها را به دام انداخت و حالا زمان محاکمه بود. محاکمه‌ای نه برای انتقام و نه برای لذت بلکه برای بازپروری و شکوفایی! وزیر سحر و جادو، سیریوس بلک، شخصا خودش در قامت قاضی حاضر شده بود تا در نهایت عدالت و به عنوان «پانمدی الرعایا» آنان را محاکمه و مجازات‌شان را تعیین کند.

سیریوس برای آنکه سریع‌تر به محل کار برسد، هر روز به شکل سگ در می‌آمد و تا وزارتخانه می‌دوید و سپس دوباره به کالبد انسانی خودش در می‌آمد و به امور وزارتخانه می‌پرداخت. او تلاش کرده بود تا جای ممکن از بوروکراسی های زائد در دنیای جادویی و وزارتخانه بکاهد تا جامعه جادوگری در اوج دوستی و دوپامین زندگی کند. حال زمان زیادی تا آغاز دادگاه نمانده بود. سیریوس با قدم هایی راسخ از دفترش در وزارتخانه خارج شد و با جدیت تمام به سمت دادگاه آزکابان حرکت کرد. متهمان همگی در دادگاه حاضر شده بودند و هرکدام مشغول به کاری بودند. ریگولوس مشغول چسباندن آدامسش به زیر میز روبرویش بود، هیزل سکه‌ای در دست داشت که آن را به بالا پرتاب می‌کرد، فلیسیتی با موهای قرمز و فرفری‌اش بازی می‌کرد و زاخاریاس هر از گاهی عربده‌ای می‌کشید و سرش را به میز می‌کوبید. در میان حضار همهمه‌ای برپا بود و صدا به صدا نمی‌رسید.

سیریوس همیشه مهربان، اینبار با اقتدار، وارد دادگاه شد. به محض باز شدن درهای بزرگ دادگاه آزکابان، همگی ساکت شدند و سرهایشان به سمت ورودی چرخید. بعد از چند ثانیه سیریوس نمایان شد و با قدم‌‌هایی استوار که صدای چکمه‌هایش در سالن می‌پیچید به سمت جایگاه قاضی حرکت کرد. با آرامی و متانت در جایگاه نشست و چند ضربه چکش به میز کوبید:
- خانم‌ها! آقایان! از این لحظه دادگاه رسمی است. هر صحبتی از همین لحظه ثبت خواهد شد و در نتیجه نهایی دادگاه موثر خواهد بود.

یکی از حضار در دادگاه آهسته به بغل دستی‌اش زد و گفت:
- تاحالا این شکلی ندیده بودمش! چه بهش میاد
- یعنی به نظرت اگه در طول دادگاه عصبیش کنن سگ میشه؟
- امیدوارم!

نخستین جلسه دادگاه متهمان رسما آغاز شده بود و هیچ چیز برای سیریوس جز عدالت معنادار نبود. عدالتی از جنس تنبیه برای بازپرورانده شدن و اصلاحات اساسی. وزیر که اکنون در قامت قاضی بود، اوراق پیش رویش را ورق زد و شروع به خواندن پرونده کرد:
- میبینم که حسابی هرج و مرج به پا کردید! سر پسرخوانده من هم که کلاه گذاشتید! همه این‌ها به کنار، چرا توی مسابقات شرکت نمی‌کردید؟ فکر کردید میتونید از چنگال قانون فرار کنید؟

همگی همچنان ساکت بودند و با دقت به سخنان پانمدی گوش می‌کردند. چهار گنگستر «مردمان خورشید» دستبند به دست و با لباس زندانیان آزکابان مقابل سیریوس ایستاده بودند و زیر چشمی یکدیگر را نگاه می‌کردند. در همین حین سیریوس صحبتش را ادامه داد:
- خوشبختانه باید بهتون بگم که شما امروز فرصت دارید حسابی از خودتون دفاع کنید. فرصتی که من نداشتم و سیزده سال آزگار بی‌گناه توی آزکابان زندانی شدم. حالا وقتشه به نوبت جلو بیایید و دفاعیات خودتون رو ارائه بدید. خب از همین لحظه میشنوم...

دادگاه هرلحظه هیجان انگیزتر و جذاب‌تر می‌شد. حالا به مردمان خورشید تریبونی داده شده بود که حرف‌هایشان را بزنند و از خودشان دفاع کنند. متهمان و وکلا به ترتیب جلو آمدند و هرکدام به نوبت مشغول ارائه دفاعیات خود شدند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are

پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
ارسال شده در: یکشنبه 29 اسفند 1400 22:26
تاریخ عضویت: 1399/06/24
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 10:43
از: تارتاروس
پست‌ها: 319
آفلاین
ها ها ها.
صد ساله که اینقدر هیجان زده نشده بودم.

دفاعی ندارم جناب قاضی.
: دستانش را مشت کرده و قلنچ های انگشت هایش را میشکند:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
ارسال شده در: یکشنبه 5 دی 1400 23:52
تاریخ عضویت: 1400/05/08
تولد نقش: 1400/05/12
آخرین ورود: جمعه 22 دی 1402 18:12
از: ایران_اراک
پست‌ها: 174
آفلاین
سلام جناب قاضی می بخشینمن نمیدونستم ازش شکایت شده وگرنه میومد زودتر می گفتم راهی هست الان قبول کنین؟

اینم از دفاعیه
فلش بک
جیانا داشت به سمت وزارت سحر و جادو می رفت تا چیزی را که چند وقت پیش جا سازی کرده بود بردارد مثل همیشه تغییر قیافه داد و به سمت وزارت سحر و جادو رفت.
-خب سلام جی جی
- سلام ... آلبوس؟
-سسس. .. لطفا ... چطوری فهمیدی منم ؟
- از مدل موهات همیشه خدا می خواد مثل خودت نباشی ولی برعکس میشه.
-اینقدر معلومه؟
-به هر حال بیا زود تر بر داریم و بریم ... خیلی خوب اینجاس .
- خیلی خوب اینم از مدرک هایی که جمع کرده بودی .
- چه جایی بهتر از وزارت جادو برای مخفی کردن اسناد ؟
- بیا بریم داره وقتمون تموم میشه.
- لباس ارتشی رو آوردی؟
-من نبودم چه کار می کردی؟

چند دقیقه بعد در حالی که ایوانا تمام یخچال را غارت کرده بود و هنوز دنبال غذا می گشت به سمت ورودی رفت و گازی به کیسه ی جیانا زد چون به نظرش از شکلات بود.
-این چی بود؟

بعد چوب دستی اش رو برداشت و اون رو پر از خوراکی کرد.
-حالا خوب شد.

چند لحظه بعد جیانا کیسه اش را که روی دوشش انداخت و آلبوس با شنل نا مرئی کننده از در خارج شد.

-هی جیانا ؟
-وای کیسه ام سوراخه! چطوری؟ آلبوس نمیدونم چرا داره ازش کیک می ریزه! خوب شد کاغذ ها رو گذاشتم تو پاکت نمی ریزه ! بدو! اگه بگیرنم نمیدونم چطوری توضیح بدم.

جاینا در دادگاه نشسته بود و نمیدونستم در جواب کتی چی بگه ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد. او می توانست حافظه تمام افراد حاضر در دادگاه را پاک کند!

چند دقیقه بعد

هیچ کس یادش نمی آمد که در دادگاه جرم جیانا چه بود و کاغذی نبود بنابراین جیانا با خیال راحت دادگاه را ترو کرد و کتی ماند و قارقارو و یک سوال بزرگ که چرا الان در پیکنیک نیستند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
ارسال شده در: دوشنبه 22 شهریور 1400 16:15
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
این، دستور
اینم، شکایت




-حتی فکر بیرون اومدن از اون اتاقم نکن!

کتی، در حالی که داشت کلید در اتاق قاقارو را در معده اش حضم میکرد، پشت میزش نشسته بود و دو دستی بر قابلمه ای میکوفت.
پس اتمام دادگاه، کتی، سریعا به خانه رفته بود و قاقارو را، در اتاقش زندانی کرده بود، سپس کلید در را، قورت داده بود.
- تا تو باشی، دیگه برای من، مجازات نتراشی.

و باز مشتش را، محکم روی قابلمه کوفت.

- کتی؟
- چته؟
- اصولا نباید در این شرایط بزنی تو سرت؟ چرا داری رو قالبمه... منظورم اینه که، قابلمه میزنی؟
- چونکه سرم... ببینم... توعم اصولا نباید داخل اتاقت باشی؟ چرا بیرونی؟

درست، قبل از شروع دعوایی بزرگ، زنگ در، به صدا درآمد و از پشت در، صدایی بلند شد.
- کتی، درو باز میکنی یا دستمو بزارم رو زنگو و برش ندارم؟
- الان میام، دیزی!

کتی، در حالی که پله هارا دوتا یکی پایین میرفت، یک پله را جا انداخت و با صورت در را باز کرد و سوراخی اندازه ی کله اش، روی روزنامه ی دیزی انداخت.
- ام... ببخشید!

دیزی، روزنامه اش را چوله کرد و داخل سطل زبانه انداخت.
- پنج گالیون طلبم!

پس چند دقیقه کلنجار رفتن و جفتک چارکش بازی کردن کتی رو مخ دیزی، وی، بالاخره موفق شد کتی را، صاف و بی حرکت روی صندلی نگه دارد.
- ولی فکر نمیکردم طلسم خشک شدگی، اینقدر کاربردی باشه. خب، کتی! بعد از تموم شدن حرفام، به حالت عادی برت میگردونم.

دیزی، صندلی تاشو ی بزرگی به همراه میز چوبی و تخته وایت برد، از داخل کیف دستی کوچک و گل منگلی اش بیرون کشید و فاز وکلا را به خودش گرفت.
- کتی عزیزم! در حاضر، تو خیلی بدبخت و بیچاره ای. اما با پولی که قراره بهم بدی، میخوام بهت یاد بدم که چجوری از خودت دفاع کنی.

کتی، با چرخاندن چشمانش، سوالش را مطرح کرد.
- تو کجا از خودت دفاع کنی؟ معلومه، تو مهمونی... خنگ! تو دادگاه! فک کردی مسخره بازیه؟

کتی، با چرخاندن چشمانش پیام غلط کردم را به دیزی فرستاد.

- خب، ادامه میدم. تو میدونی دقیقا زمانی که آب تام جاگسن بوی ماهی گرفت، قاقارو کجا بود؟

چشمان کتی درحدقه، لرزید.

- رفته بود... دست به آب؟ خب، بهتر از هیچیه. حالا، مدرک میخوایم... از قاقارو بپرس کی موقع رفتن دست به آب دیدتش.

کتی، چشمانش را ریز کرد.

- خب حالا! بیا. طلسم باطل شد.

کتی، با خوشحالی، از جایش جهید.
- قاقارو! دیزی میگه وقتی خواستی بری دست به آب، کی دیدت؟

دیزی، آهی کشید. مطمئن نبود که کتی، بتواند درست و حسابی از خودش دفاع کند.
- قسم میخورم پنج تا خونه اونور ترم فهمیدن، که قاقارو رفته بوده، دست به آب!

قاقارو، سلانه از سلانه از پله ها پایین آمد و با اردنگی کتی، جلوی پای دیزی، پهن شد.
- بزار فکر کنم... فهمیدم! پنج شیش تا مورچه، یه مگس، دوتا پشه، هفت تا خرخاکی...

دیزی، سرش را میان دستانش گرفت.
- قاقارو! ما به کسی احتیاج داریم که بتونه حرف بزنه، و شهادت بده! نه چن تا مورچه و خرخاکی!
- و لینی!
- گفتم ما... صبر کن، مطمئنی لینی هم دیدت؟

قاقارو، روی زمین خزید و زبانی برای کتی، درآورد.
- مطمئنم! خودم تا خواستم گازش بگیرم، فرار کرد.
- ایول! خب، فقط الان...
- ولم کن!

صورت دیزی، به سمت کتی برگشت، که لینی را از بالش گرفته بود و ماچش میکرد.
- لطفا، لینی! ما به تو نیاز داریم. قول میدم بعدش هر چی میخوای بهت بدم.
- واقعا؟
-به شرط اینکه اینم لحاظ کنی... قاقارو پنج هفتس ماهی نخورده!

لینی، در حالی که برق شرارت از چشمانش میبارید، رو به کتی کرد.
- خب، اوکیه. من حاضرم. راه بیفت بریم.

دیزی، وسایلش را درون کیف دستی اش جا داد و در را با لقد باز کرد.
- صبر کنین منم بیام.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
ارسال شده در: چهارشنبه 18 دی 1398 12:00
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
اومدم مگسا رو از این دادگاه بندازم بیرون! با این دستور و این شکایت!
***

-ویــــــــــــــــــز. ویــــــــــــــــــز!

تپ!

-اه نشد!
-نکن تام. نکن! اگه گبی بفهمه میفته به جونمونا!
-آخه... بیکاریه دیگه.
-

چند روزی بود کسی به دادگاه نگاهی هم نمی انداخت. حتی خود رئیس دادگاه، به آنجا سر نمیزد.
تنها تام بود، که تند تند با چکش از این سر دادگاه تا آن سر دادگاه را میدوید و با چکش مگس ها را دنبال میکرد.
تا اینکه یک روز، صدای کفش چند نفر غیر از دروئلا و تام، در دادگاه پیچید.

-عه! شاکی! خوانده! وای!
-

تام و دروئلا با تمام وجودشان دستی به کت و لباسشان میکشیدند که انگار منتظر بودند لرد سیاه وارد دادگاه شود! ولی کسانی که وارد دادگاه شدند، ربکا و وین بودند.

-ها؟ رب؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
-بدشانسه دیگه! داشتم با گبی و اقباب "ر" تمرین میکردم، یهو دیدیدم اینجام!
-میخواستی یه مخفلی رو مسخره نخنی! راستی، نامم رسید؟
-نامه؟ نه نرسید...
-چرا شما به حرف ما محفلی ها گوش نمیدین؟

دروئلا نگاهی به وین و سپس به تام انداخت. تام نه به روی خودش آورد که داستان چیست و نه خواست چیزی در وصف نیامدن نامه و شسته شدنشان توسط گبی بگوید؛ فقط چکشش را آرام روی مگسی بخت برگشته میکوباند.

-اهم اهم! دادگاه رسمیه.
-بله رسمیه.

تام با چکش به ربکا اشاره کرد تا وین را روی یکی صندلی بنشاند.

-د بشین دیگه!
-من جایی که تابلوی ولدمورت هست نمیشینم.

تام دیگر کلافه شده بود. ولی وقتی به دروئلا نگاه کرد تا آثاری از کلافگی را هم در او ببیند، دید او چکشش را گرفته و تا میتواند میکوباند تا صدای خرخر گورکن وین را ساکت کند.
-میشه اونو ساکت کنی؟
-خشم. خافل، خور خور خوریا.
-الان چی گفتی بهش؟
-گفتم خودشو بذاره رو سایلنت.
-

دروئلا نگاهی به ربکا و سپس نگاهی به کتاب قطورش انداخت و نامه میانش انداخت.
-ربکا لاک وود... شما متهم شدین به تبعیض قائل شدن... فکر کنم... دفاعیه خودتو شرح بدین.
-جان؟... آها... من تبعیض قائل نشدم که. فقط حرف اقباب رو بهش رسوندم.
-چی بود حرف ارباب؟
-گفتن نگه "خ".
-خب نمیشد نگی بهش؟ بذار خود ارباب بهش بگه. واقعا چی میشد بهش نمیگفتی تا ما به کارای خودمون برسیم؟
-

تام باز هم چکشش را روی میز انداخت و تمام مگس ها کنار رفتند.
-راستی... بعدا به گبی بگو اگه اینجا تمیزه چرا اینقد مگس اینجاست.
-باشه... بهش میگم... ولی الان به شما باید برسیم!

و به ربکا و وین اشاره کرد.
-ادامه دفاعیه؟
-خب من اومدم یه خیری برسونم و چون هیچ وقت به هیچکی خیر نرسوندم و فقط بدشانسیم بهش سرایت کرد...

بوووم!

-آخه بگم ارباب چیکارت کنه.
-هیچی نگو. خودم میگم.

لوستر بزرگ و تمیز و همچنین متقارن با لوستر کناریش افتاده بود. این یعنی باز هم گبی به نامتقارن بودن آنجا گیر میداد.
ربکا نگاهی به لوستر انداخت و ادامه داد:
-خب... قصد من مسخره کردن نبود که! اگه بود، میگم بابام بیاد شهادت بده که نبود.
-جان؟ بابات؟ آخه...

ناگهان خفاش عظیم الجثه ای (چون جثه اش بزرگ تر از بقیه خفاش ها بود) وارد دادگاه شد. روی صندلی ای نشست و تبدیل به انسان شد.
همین موقع بود که پچ پچ های وین و گورکنش شروع شد.
-خو خووووور خوریا! خور خوریا!
-بله موسیو! اتفاق افتاده؟
-خان؟ نه... داختم فکر میخردم خرا خما موخاتون بخفشه.
-من که نفهمیدم چی گفتین... ولی من پدر ربکام.

تام و دروئلا تنها به این صحنه نگاه میکردند. تا اینکه پدر ربکا، به میز دروئلا نزدیک شد و با انگشتش اشاره کرد دروئلا نزدیک تر بیاید. او در گوش دروئلا آرام زمزمه کرد:
-من بهتون دویست گالوین میدم بچمو آزاد کنین. نذارین آبروی خانوادگی و اصیلمون بره.
-چی؟ من به دویست گالـ...
-هشصد گالیون چی؟
-

دروئلا و تام پول را گرفتند و از دادگاه بیرون رفتند. بعد از مطمئن شدن از اصل بودن پول ها، به دادگاه برگشتند.
دروئلا روی صندلی اش نشست و تام جلو در ایستاد. دروئلا گلویش را صاف کرد و با چکش سکوت را به دادگاه برگرداند. چون تا الان صدای جیغ های آرام ربکا و پدرش و خور خورهای وین و گورکنش، گوش دروئلا را اذیت میکرد.
-اهم اهم! دادگاه رسمیه؛ لطفا سکوت رو رعایت کنین جناب هاپکینز.
-خشم.
-من، از این ثانیه، اعلام میدارم... که ربکا لاک وود، فرزند ریچارد و ملودی لاک وود، متهم به تبعیض قائل شدن بین خودش و وین، از دادگاه تبرئه میشود.

بعد از گفته شدن این حرف، ربکا و پدرش، تبدیل به خفا شدند و از پنجره دادگاه بیرون رفتند. وین هم در حالی که اشک هایش را پاک میکرد و غر میزد، از دادگاه بیرون رفت.
-خمام تبخیض خائل میشین!
-بفرمایید بیرون آقای هاپکینز.
-

وین رفت. ولی یکی ساعت بعد، فرد دیگری وارد دادگاه شد و تام را در حال کشتن چهار مگس با هم دید. و از همه بدتر لوستر را روی زمین دید.
-چـــــــــــــــــی؟ تمیزی رفت؟ تقارن پر؟ یعنی چی؟
-نه گبی... یعنی نه خانم وزیر.
-نه.

گابریل با طی متقارنش، دروئلا و تام چکش به دست را دنبال میکرد و سر آنها غر میزد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡
پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 دی 1398 21:36
تاریخ عضویت: 1398/08/24
تولد نقش: 1398/09/07
آخرین ورود: شنبه 19 بهمن 1398 17:32
از: راه دور اومدم...چه پر امید‌ اومدم...
پست‌ها: 26
آفلاین

با درود بر ریاست محترم آزکابان

یه سوئ تفاهمی پیش اومده خانم روزیه!
من اصلا با ارنی همگروه نبودم
درواقع میخواستم باشم و ایشون توی چت باکس بهم پیشنهاد همکاری دادن و قبول کردم و بعد ایشون برام پیام شخصی فرستادت و تکلیف رو گفتن اما قبل اینکه من بتونم جواب بدم اینترنتم تموم شد وبرای مدتی اصلا نمیتونستم آنلاین بشم یا اینکه با سرعت پایین فقط میتونستم بیام که اونم به زور سایتو باز میکرد
یه دفعه هم ازون به بعد بیشتر رول نتونستم بزنم که اونو با اینترنت یه جای دیگه به غیر از اینترنت خودم زدم و مجددا بعدش نت نداشتم بنابراین من اصلا هیچ قولی ندادم و برنامه ریزی هم با ایشون نداشتم.
از طرفی اومدم دیدم ربکا رول درس ماگل شناسیو زده فکر کردم کلا کنسل شده.
الان هم واقعا در شرایطی نیستم که در کلاس ها شرکت کنم.
خواهش میکنم همکاری کنید و این مشکل رو حل کنید من دوس داشتم همکاری کنم ولی واقعا نمیتونم شرایطشو ندارم.

با سپاس و درود فراوان از ریاست محترم آزکابان دروئلا روزیه.

نقل قول:

سارا اوانز نوشته:
جادوگران و ساحره های عزیز!

وقت آن فرا رسیده که تک تک شما مجازات های خود را پس دهید.

اینجا مکانی ست که شما خواهید توانست با نوشته ای، خود را تبرئه یا مجازات خود را سنگین تر کنید!

حقیقت را بگویید. واقعیت را بیان کنید و از آن نهراسید.

اگر بی گناه به اینجا کشانده شدید، اسرار کارتان را فاش کنید.

و اگر مجرم هستید، پس بدانید حقایق پس پرده نخواهند ماند و آنگاه که دروغ گویید تا به خود آیید، به سخت ترین مجازات ها دچار شده اید.

...

اینجا میعادگاه یکایک شماست. پس منتظر باشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
But still the sunken stars appear
In dark and windless Mirrormere;
There lies his crown in water deep,
Till "the king"wakes again from sleep
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟