اولین داوطلب دفاعیه یعنی زاخاریاس اسمیت را به جایگاه هدایت کردند. از دو طرف بازو هایش را به محکمی گرفته بودند و چوب دستی هایشان را به دو پهلوی او فشار میدادند. سیریوس که تا آن لحظه از رفتار ناخوشایند نگهبانان ناراضی نبود ناراحتی خود را ابرازکرد:
- آقایون! آقایون... این مکان امکان ورد هر گونه موج جادویی شناخته شده به دادگاه رو ناممکن میکنه؛ تازه اون دستبند های ضد جادو رو هم برای بروز هرگونه حادثه پیشبینی نشده به دستاش بستیم... متوجه نمیشم چرا انقدر... جدی برخورد میکنید!
نگهبانان به نشانهی احترام سر هایشان را پایین انداختند و از جایگاه فاصله گرفتند. رقص نور چراغ های دادگاه چشمان خستهی زاخاریاس را اذیت میکرد. مو های سرش پریشان و مو های صورتش نامرتب بودند. چشمانش گود و بدنش لاغر شده بود. به نظر در بلند ترین طبقهی زندان مخوف آزکابان وزن بسیاری از دست داده بود. جایی در مجاورت دیوانه ساز های پرنده.
- خب، زاخاریاس اسمیت! ملقب به زاخار اصلی؟ الان میتونی در برابر قاضی محکمه از خودت دفاع کنی تا حداقل مجازاتت کمی سبک تر بشه. بهت قول میدم اگه همکاری بکنی شخصا هر کاری که بتونم برات انجام بدم. حالا بگو وکیلت کجاست؟
مو های چرب و کثیف زاخاریاس روی صورتش ریخته بود و نگاهش سکوی چوبی زیر پا های برهنهاش را دنبال میکرد.
- هی، پسرجون؟ چیزی نمیخوای بگی؟
- یه صندلی...
- چی؟
یه صندلی و یه لیوان آب میتونم داشته باشم؟
-

خب... بله حتما. هرچی میخواد براش بیارین.
زاخاریاس بدن بی حالش را روی صندلی انداخت و لیوان بلند آب را لاجرعه نوشید. تمام مدت نگاهش پایین بود و چهره اش را به کسی نشان نمیداد. حرکاتش کند و بی رمق بود. انگار بر خلاف ماهیچه هایش که سبک تر شده بودند، چیزی در استخوان هایش سنگینی میکرد.
- مشخصا توی آزکابان بهت خیلی خوش نگذشته پسرم... ولی الان فرصتش رو داری. از خودت دفاع کن! لازم نیست دوباره به اون سلول های سرد و نمور برگردی.
زاخاریاس با کمی مکث سرش را بالا آورد و نکاه بی روهش را در چشمان درخشان سیریوس فرو کرد.
- میدونی چی بد تر از دیوانه ساز هایی بود که بالای سلولم پرواز میکردن؟ دیوانه سازی که توی سرم پرواز میکرد...
- میشه کمی واضح تر صحبت کنید. جناب؟
- ازتون ممنونم که امروز منو به اینجا آوردید آقای قاضی... نشخوار فریب عاشقانه که از مری خوردم از غذا های آزکابان بد مزه تر بود...
- زندگی شخصی شما به این دادگاه مربوط نمیشه آقای اسمیت ولی اگر حالتون رو بهتر میکنه باید بگم دادگاه خانوم مری پاینز فردا اجرا میشه و مطمئن باشین ایشون به سزای اعمالشون میرسین.
- حرف من چقدر پیش شما اعتبار داره آقای قاضی؟
- پیش من شاید یکم ولی در حال حاظر در حد یه مجرم معمولی.
- اگه مدرکی برای صداقت و حسن نیتم ارائه کنم چطور؟
- خب اون موقع قطعا مدرک شما رو هنگام صدور مجازات در نظر میگیریم.
- چی میشه اگه بگم تمام کارآگاهان وزارت سحر و جادو از اون چیزی که فکر میکنید بی کفایت تر هستند؟
- لطفا مراقب حرفاتون باشید آقای اسمیت! هر حرفی که الان میزنید ممکنه بعدا تبعاتی براتون به همراه داشته باشه!
- چی میشه اگه بگم کسی که شما با اسم مری پاینز دستگیر کردین یه عروسک چوبیه که با جادو تزیین شده؟
-
- کافیه با چوبدستی تون طلسم realicrom رو به طرفش شلیک کنید؛ ظاهر زندهی انسانیش از بین میره و یه عروسک بی جون ازش باقی میمونه؛ یه مانکن چوبی.
همهمه در دادگاه زیاد میشود. سیریوس پنهانی به نزدیک ترین نگهبان خود اشاره کرد و او را برای اثبات ادعای زاخاریاس مامور کرد.
- اهاییی!! همگی ساکت!!
تق تق تق تق
- جلسه رسمیه دوستان! لطفا آروم باشین!
چندی بعد نگهبان برمیگردد و چیزی را کنار گوش سیریوس زمزمه میکند.
- خانوم ها و آقایون! متاسفانه ادعای آقای اسمیت حقیقت داشت...
بار دیگر صدای پچ پچ فضای دادگاه را پر میکند.
- اگه اجازه بدید میخوام از آقای اسمیت سوالی بپرسم! اگه تمام مدت اینو میدونستی؛ چرا زود تر چیزی نگفتی. مطمئنا اینجوری شانس پیدا کردن خانوم پاینز بیشتر نمیبود؟ نکنه نقشه ای داشتید؟
- من هیچ نقشه ای نه دارم و نه داشتم. فقط... هنوز بهش عشق داشتم...
- یعنی الان دیگه به خانوم پاینز علاقه ندارید؟
- نمیدونم. ولی میخوام دوباره ببینمش... اون تمام روش های منو بلده. حتی منو از خودم بهتر میشناسه. اگه خودم تنها دنبالش بگردم عمرا بتونم پیداش کنم. ولی مطمئنم با قدرت وزارت خونه موفق میشیم.
- یادآوری میکنم که شما چند دقیقه پیش تمام کارآگاهان وزارت سحر و جادو رو بی کفایت خطاب کردید آقای اسمیت.
- بله من متاسفم.
- میدونم که هستی.افرادی که وکیل انتخاب نمیکنن گاهی از این اشتباهات میکنن. چیز دیگه از هم میخوای بگی؟
- بله. همه چیو...!
- مطمئنا همه دوست داریم حقیقت رو از زبون شما بشنویم آقای اسمیت.
- برای شروع میخوام به این نکته اشاره کنم که اسم واقعی مری، مِریَنه. مِریَن(Maryan) بدون فامیلی؛ مدت ها پیش اسم خانوادیگشو رها کرده. ما نقشه کشیده بودیم که بعد از تشکیل یه تیم کوییدیچ، کلی سروصدا درست کنیم و بعد از ایجاد کلی نا امنی جام واقعی کوییدیچ رو بدزدیم و با یه نسخه ی تقلبی جایگزینش کنیم؛ شهرتی به جیب بزنیم و دوتایی فرار کنیم؛ به دور ترین جایی که میتونیم؛ ولی خب... اون منو... دور انداخت.
بعد از اینکه نقشه ی دزدی رو تمام و کمال کشیدیم نیاز به یه تیم داشتیم. هر کدوم رو با به چیزی خریدیم. با چارلی قبل از همه آشنا شدیم. به چارلی گفتیم میتونه با قربانی کردن یکی از اعضای تیم برنده برای لرد سیاه دوباره توجه اربابش رو بدست بیاره. آره اون یه مرگخوار واقعی بود.
هیزل رو با وعدهی پول و برگردوندن اعتبار خانوادش سر زبون ها خریدیم. اون اوایل از نقشه خبر نداشت. کم کم به یه چیزایی بو برده بود ولی قبل از ورود، پیمان وفاداری ناگسستنی به تیم رو ازش گرفته بودیم پس دیگه چاره ای نداشت. خودش هم لطف کرد و زیاد پا پیچمون نشد.
فلیسیتی رو هم با وعده ی شهرت و ماجراجویی وارد تیم کردیم. اون تا هفتهی آخر از هیچی خبر نداشت ولی روحیه سرکشانه و علاقه به تفریحات ناسالمش توی ایجاد سروصدا ناخواسته خیلی کمکمون کرد.
بین تمام این افراد به دلیل زمان کمی که داشتیم مجبور شدیم رزالین رو طور دیگه ای وارد گروه کنیم. خب اون هیچ علاقه ای به شرکت توی مسابقات نداشت... ولی خانواده داشت. بدون شک اون بیگناه ترین فرد این دادگاهه.
- آقای اسمیت یعنی الان دارید به طور مستقیم به گروگانگیری اعتراف میکنید؟
- نه آقای بلک؛ من همچین حرفی نزدم
- پس چی؟
- میشه فقط گوش بدین و بعدا مو ها رو از ماست بیرون بکشید؟
- من تایین میکنم که کی توی این دادگاه دربارهی چی حرف بزنه!
- میخوای بدونی چطوری باید مرین رو پیدا کنی یا نه؟
- ... خب میتونی ادامه بدی.
- من میتونم محل دقیقش رو پیدا کنم. ولی طلسمی روی هم گذاشتیم که هروقت بهم نزدیک شدیم متوجه بشیم. من نمیتونم باهاتون بیام ولی شما میتونیم اونو دستگیر کنید.
- چطوری آقای اسمیت. لطفا توضیح بدین.
- به یه کرهی جغرافیایی و کیف وسایلم نیاز دارم که موقع دستگیری ازم گرفتین.
سیریوس کمی مکث کرد. در همین فاصله نگهبان خاصی رو صدا زد.
وقتی نگهبان کنار صندلی قضاوت ایستاد، سیریوس با صدای آهسته ای خطاب به نگهبان زمزمه کرد:
- امکانش هست همچین کاری بکنیم؟
- من کیف دستیش رو کاملا برسی کردم. چیزی جز یه چاقو و دوتا نوار جادویی و چند تا خرت و پرت جادویی دیگه توش چیزی نیست.
- خب آقای اسمیت؛ دقیقا به کدوم اجزای لوازمت نیاز داری؟
- فقط به دوتا نوار قرمز و اون گردنبند طرح سر گرگ.
- مانعی نداره. براش ببرید.
زاخاریاس بعد تحویل گرفتن موارد مذکور کره را روی پیشخوان جایگاه متحم گذاشت. چهار نگهبان برای اطمینان از چهار جهت چوبدستی هایشان را به سمت او نشانه رفته بودند. کرختی و سنگینی همچنان در حرکات زاخاریاس مشهود بود.
- عشق چیز عجیبیه، مگه نه آقای قاضی؟
- نمیدونم... هیچوقت سعاتش رو نداشتم که بهش برسم.
زاخاریاس همان طور که با دست های بسته نوار های جادویی قرمز رنگ را دور دو ساعدش میبست به حرف زدن ادامه داد.
- گاهی یه دختر ممکنه برای یه پسر خودش رو توی هر دردسری بندازه... عشق و منفعت با چاشنی عدالت... فوق العادست مگه نه؟ شگفتی خلقت زنانه...
گردنبند را به گردنش انداخت.
- مطمئنم که هر پسری میتونه این حس رو به یه دختر داشته باشه. ولی این چه ربطی به بحث ما داره؟
زاخاریاس در حالی که لباس راهراهش را از تنش درمیاورد خالکوبی های دوار روی کمرش را به صندلی های پشتی نمایان کرد. بی شک طلسم های پیچیده ای با استفاده از حروف باستانی بودند ولی به نظر بی معنی میامدند. ادامه داد:
- هیچی و همه چی... واقعا امیدوارم بالا رفتن سن، برات مانع بدست آوردن همچین تجربه ای نشه آقای بلک. راستی... به یکی گفتم امشب یه بسته برات بفرسته. اونو ازش بگیر. مطمئنه.
- نمیدونم داری درباره چی صحبت میکنی آقای...
زاخاریاس لیوان بلند خالی را با دست های بسته بالا آورد. چابکی ناگهانی اش همه را شوکه کرد. لیوان را به میز کوبید و لبه های تیز شکستگی هایش را در گلویش فرو کرد. نگهبانان با اینکه از غافلگیری زاخاریاس جا مانده بودند همگه به سمت او شکلیک کردند تا او را متوقف کنند. درست همزمان با فرو رفتن تکه های شیشه در گلوی زاخاریاس و نمایان شدن اولین ذره ی خون، حروف باستانی طلایی رنگی روی روبان های قرمز رنگی که زاخاریاس به دور دستهایش بسته بود ظاهر شد. حروف با خالکوبی های باستانی روی کمرش مطابقت داشت... هردو دسته ی حروف و طلسم های باستانی در یک هشتم ثانیه درخشش طلایی رنگ کور کننده ای منتشر کردند و بدن زاخاریاس در هوا ناپدید شد.
جای خالی زاخاریاس را گلبرگ های رنگارنگی از گل های مختلف پر کرد. در همان یک هشتم ثانیه!
در اثر موج برخورد طلسم های نگهبانان با یکدیگر گلبرگ ها به اطراف پرتاب شدند و شروع به رقصیدن در هوای دادگاه کردند.
همهمهی حضار به اوج خودش رسید. کسی دیگر به صدای چکش سیریوس توجه نمیکرد. پس از چند ثانیه تلاش سیریوس برخاست و رو به حاضرین فریاد کشید:
- آهای! برای امروز کافیه! ادامه ی دادگاه به جلسه ی دیگه ای موکول میشه.
در همین حین...
در جایی بسیار دورد تر...
جایی که چیزی به غیر از یک کلبه ی چوبی درون سیاهی مطلق وجود ندارد...
دختری ریز نقش، با چشمانی دو رنگ و موهایی کوتاه به سیاهی تاریک ترین آسمان های شب مضطرب و منتظر چیزی بود... در کلبه قدم میزد. گاهی به میز گوشه ی دیوار تکیه میداد و گاهی به کتاب "داستان های پریان" که وسط یک دایره با خطوط مدور و حروف باستانی، روی زمین گذاشته شده بود خیره میشد. درکلبه دور میزد و گاهی برای تخلیه استرت چند لگد محکم نثار سه کیسه پولی که از یک بانک ماگلی دزدیده بود میکرد.
پس از مدتی خطوط قرمز رنگ دایره شروع به درخشیدن کردند. صفحات کتاب ورق خورد و نور زردی از درون آن به بیرون زبانه کشید و گویی زاخاریاس را به بیرون تف کرد. اثری از زخم روی گلویش نبود. زنجیری که دو حلقه ی دستبندش را به هم متصل میکرد پاره شده بود ولی حلقه های دستبند با کلی خوردگی و رد خطوط ضربات مختلف از جای خود تکان نخورده بودند. حروف روی روبان هایش سوخته بودند و حاشیه خالکوبی های کمرش قرمز شده بود. رفته رفته که بینایی به چشمان زاخاریاس بازمیگشت متوجه چنبره ی محکمی دور گردن و پهلویش شد. متقابلا مرین را در آغوش گرفت. چند لحظه به همین صورت گذشت و مرین ناگهان زاخاریاس را به زمین کوبید و از او فاصله گرفت.
- هی؟!
- چرا انقدر طولش دادی احمق؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟
- باشه باشه. بخشید. میدونم. آره واقعا حق داری. راستش پیدا کردن راهم تو اون دنیای رنگارنگ یکم طول کشید
با شنیدن کلام زاخاریاس حالت چهره ی مرین کمی نرم تر شد.
- میتونی وایسی؟
- نمیدونم.
مرین دست زاخاریاس را گرفت و موقع بلند کردنش خود را کنار پهلوی او جا داد.
- خوبی؟
- نمیدونم.
-
مرین بدون آمادگی قبلی زیر پهلوی زاخاریاس را خالی کرد. بعد از کمی تلو تلو خوردن زاخاریاس لبه ی میز را گرفت و به آن تکیه داد.
- از پولا چه خبر؟ زیاده روی که نکردی؟
- نه بابا... حواسم بود.
با حرکت سر به کیسه های کنار اجاق خاموش اشاره کرد و زاخاریاس با دنبال کردن امتداد نگاهش به سه کیسه ی تپل مپل رسید که ارتفاع هر کدامشان از زمین تازانوی زاخاریاس ادامه داشت.
- ولی یکمی زاده روی نکردی؟
- نگران نباش. سراغ همون بانک خصوصیی رفتم که گفته بودی. فقط خر پولا سراغ اینجور جا ها میرن مگه نه؟ من که از پولای ماگلی سر در نمیارم ولی به نظرت این پولا برای شروع یه زندگی ماگلی کافیه؟
- کدوم اسکناسا رو برداشتی؟
- صد دلاریا رو
- اوه...
- چیه؟ نکنه کمه؟
- نه بابا خیلیم خوبه...
آخرای شب بود. سیریوس بلک بعد از یه روز بسیار پر حادثه به دفترش برگشته بود تا بخوابد. در دفترش را باز کرد. امتداد آن را طی کرد و به در اتاق شخصیاش در سمت دیگر دفتر رسید. در را باز کرد و وارد اتاق شد. با روشن کردن برق بلافاصله متوجه کیف دستی کوچکی شد که روی تخت ولو شده بود. درش را باز کرد. یک بشر شیشه ای در دار و یک نامه کنار آن بود.
نقل قول:
درود بر سیریوس بلک عزیز
به دنبال زاخاریاس نگرد. او از طریق قراردادی که با مردمی از دنیایی دیگر بسته فرار کرده. جایی که امواج جادویی مورد استفاده ی آنها برای شما ناشناخته است. شرمنده اگه کمی گنگ مینویسم. بذار فقط در این حد بهت بگم: زمانی که ربان های قرمزش را به دست داشته باشد، هر زخم کشنده ای که به او وارد شود باعث تلپورت او به دنیای مذکور میشود. در مسیر زخم مورد نظر ترمیم میشود و پس از گذراندن زمانی که در دنیای ما خیلی کوتاه است میتواند راه بازگشت را پیدا کند
بغیر از مسائل مربوط به خانوم پاینر یا به اصرار زاخاریاس، خانوم مرین ، تمام حرفایی که زاخاریاس در دادگاه خواهد زد حقیقت دارند. در شیشه ای که کنار نامه گذاشتم مجموعه ای از خاطرات جنایات، ارتباطات با ولدمورت و کلاهبرداری های آقای چاپلین، به دست خود زاخاریاس استخراج و ذخیره شده. دلیل ارتباط زاخاریاس با او هم ظرفیت های بی نظیر ایشان در ورود و خروج مخفیانه به مکان های محافظت شده بوده و تمام پروسه ی ایجاد تیم و حضور مثلنی در بازی ها پوششی برای پیشبرد اهداف دیگر بیش نبوده. لطفا با استناد به مدارک درون بشر، حق خانواده هایی که به دست آقای چاپلین ورشکست یا یتیم شدن را بگیرید. (وگرنه همون لحظه ای که کارم باهاش تموم شد خودم میکشتمش). همچنان انتظار میرود از اطلاعات مربوط به مرگ خواران و جنایت کاران جبهه ی تاریکی به درستی استفاده کنید و در اشتراک گذاشتن آنها بیشترین حد احتیات را به جا آورید.
اضافه میکنم که در خاطرات آقای چاپلین به طرف ارتباطاتش با زاخاریاس حرکت نکنید چون چیزی به خاطر نمیاورد
پسوند: دختری که کنار من نشسته پهلوی مرا سوراخ کرده که اشاره کنم خالی شدن صندول خزانهی دیلی پرافت هیچ ربطی به ما نداشته و هیچ صدای دیگری از کار هایی که در این مدت انجام داده ایم قرار نیست بلند شود
(راهنمایی برای خواننده: نامه ی بالا توسط زاخاریاس و به عمد کمی گنگ نوشته شده تا حالت اعتراف گونه نداشته باشد و توسط تام ریدل به دفتر سیریوس بلک رسیده. اگر در مفهوم بخشی از متن کوتاهی کردم میتوانید برای تفهیم بهتر آن یک جغد برایم ارسال بفرمایید. همچنین اطلاعات درون نامه به عمد گنگ و مختصر هستند تا هم شما کلیت ماجرا را متوجه بشوید و هم برای نوشته های بعدی سوالاتی در ذهن خواننده وجود داشته باشه. شاید اینو به یه ماجرای دیگه وصل کردم)