سری خاطرات ربکا لاکوود: بازگشت
پارت قبلپارت سوم
"نمیدونستم دست بعضی از دخترا، سرعت رشد بالایی داره!
سرعت رشد عجیبی که منو یاد درختای جنگل ممنوعه میندازه.
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاکوود
صفحهی 68 / 18 دسامبر 2019"به اطرافش نگاه کرد. هیچ راه خروجی نبود. قطعا تا الان تمام خروجیها را بسته بودند تا ربکا را دستگیر کنند.
-خدای من... من الان باید چیکار کنم؟ چطوری میتونم از دستشون فرا...
ناگهان نگهابانی با لهجهی غلیظ روسی گفت:
-اونجا رو نگاه کنین! همون دخترهس!
-لعنتی.
ربکا سریعتر بال زد. هم باید حواسش به گردنبند میبود و هم از دست طلسمهای شکنجهی نگهبانان فرار میکرد. در دلش تا میتوانست به آن دختر فحش داد. تمام بدبختیها و بدشانسیهای آن روز تقصیر آن دختر بود.
وزیر که شاهد طلسمهای پی در پی و بیهدف نگهبانان بود، بلند به زبان روسی گفت:
-احمقا، بزنینش! همین حالا! وگرنه دستور میدم شماها رو سه ماه شکنجه کنن.
دستور وزیر، ترس و دلهره را به جان ربکا و نگهبانان انداخت. با این دستور، قطعا او را گیر میانداختند؛ حتی شده به قیمت جانشان.
شخصی به سمت نگهبانان فریاد زد:
-اون وارد کابینه شده، اطلاعات سرّی ما دستشه. بزنینش دست و پا چلفتیا!
-عمرا اگه منو بزنین! من باید این اطلاعات رو به کابینه فرانسه بدم و بعد برگردم پیش ارباب.
این حرف را ربکا در دلش گفت. چون میدانست اگر بلند بگوید، نگهبانان چیزی جز اصوات خفاشگونه نمیشنوند. پس سریعتر بال زد و به سمت پنجرهی کوچکی که هنوز باز بود رفت.
-خواهش میکنم بذارین از این وزارتخونهی لعنتی برم بیرون! بعدا میتونین بیایین دنبالم!
نیشخندی زد و به سمت پنجره پرواز کرد. آنقدر حواسش پرت رسیدن به پنجره بود که نفهمید کی یکی از نگهبانان بالای سرش ظاهر شد و چوبدستیاش را به سمتش نشانه رفت.
-اوه بونسا!(لعنتی)
-استیوپفای.
ربکا جیغ بلندی کشید و باعث شد نگهبانان اطرافش گوشهایشان را بگیرند. صدایش کم کم آرام شد. چشمانش سیاهی رفت و احساس کرد دارد بیهوش میشود. نه، این پایان ربکا نبود. این پایانی نبود که ربکا میخواست.
نگهبانی که طلسم را به او زد، جلوتر آمد و کنار گوش ربکا زمزمه کرد:
-Ty samyy slabyy.(تو ضعیفترینی.)
-نه... اینطور نیسـ...
نمیتوانست چیزی بگوید، فقط ساکتتر و ساکتتر شد. اینبار حتما او را میکشتند و سلاخی میکردند. پوستش را برای خانوادهاش میفرستادند و این باعث میشد که پایان زندگی کوتاه ربکا دردناک باشد.
میخواست گریه کند و به همهجا چنگ بیاندازد. میخواست آن دخترِ دروغگو را پیدا کند و تا میتواند او را شکنجه کند. میخواست هرکسی که اطرافش بود را بکشد. اما جز رویای کشتن آنها کار دیگری نکرد.
در آن لحظه چیزی نمیفهمید؛ نه از اتفاقات اطرافش و نه از تعریفاتی که از مرد میشد. هیچکدام را نمیشنید. یا شاید هم میفهمید چه میگویند ولی میخواست خودش را به نفهمیدن بزند.
مرد بعد از تعریف و تمجیدهایی که از همکارانش شنید، خم شد تا ربکا را بردارد، اما زمین شروع به لرزیدن کرد و همه روی زانوهایشان افتادند.
-چه اتفاقی داره میوفته؟
-نکنه باز داره تلاش میکنه تا فرار کنه؟
-نه، مگه من مرده باشم و اون از این کارا بکنه!
-اوه آره! فرانک میتونه!
ربکا با خودش گفت:
-پس اسمت فرانکه، نه؟ اما اصلا بهت نمیخوره درباره قدرتت فرانک باشی.(فرانک یعنی صادق)
زمین بیشتر لرزید و نگهبانان بیشتر نگران شدند.
-فرانک یه کاری بکن!
-فرانک سریع باش!
فرانک سراسیمه به سمت ربکا چوبدستیاش را نشانه رفت.
-وینگاردیوم لهویوسا.
طلسم خطا رفت. سنگهای اطراف ربکا به حرکت در آمدند و روی هوا شناور شدند. فرانک سرش را تکان داد و در زمینلرزهی عجیبی که رخ داده بود، سعی میکرد طلسمش را روانه ربکا کند. او انقدر این کار را کرد که بالاخره طلسم به ربکا خورد و او را از روی زمینِ لرزان بلند کرد.
وقتی این اتفاق افتاد، صدای گنگ شخصی از زیر سایهها آمد که فریاد میزد:
-عمرا اگه بذارم
شما اون دختره رو بکشین!
همین که این حرف به گوش نگهبانان رسید، شاخهها و ریشههای عجیبی از زمین سر درآوردند و پای نگهبانان را به زمین محکم کرد.
-لعنتی، فرانک یه کاری بکن!
-مگه من آچار فرانسهم مَرد؟!
ربکا خودش فکر کرد:
-میشه توی روسی، اسم آچار فرانسه رو خودت نذاری؟!
ربکا واقعا حالش بد شده بود! هم سعی داشت خودش را نجات بدهد و هم میخواست همانجا بنشیند و به آنها زل بزند. بدنش درد میکرد و خسته بود. هم هوای سرد او را خسته کرده بود و هم زمین لرزه ترس به جانش انداخته بود.
-من این زندگی رو نمیخوام.
وقتی این حرف را زد، شاخهای دور بدنش پیچید و او را از وزارتخانه بیرون آورد.
خیلی خسته بود. هرچقدر در برابر طلسم بیهوشی مقاومت کند، بالاخره طلسم کار خودش را میکند.
طولی نکشید که موقع بیهوشی، دختری را بالای سرش دید که باعث شد او هم تعجب کند و هم عصبی بشود.
بدنش از حالت خفاشی در آمد و گردنبند کار خودش را شروع کرد. لباسها تک تک بر تن ربکا ظاهر میشدند.
-میکشتمت... عوضیِ خنگ...
گرمایی که در لباسها احساس میکرد حس خوبی به او میداد. قطعا این حس در زمستانهای روسیه، حس دلنشینی بود.
دختر بالای سرش کنار گوشش زمزمه کرد:
-نگران نباش. زودتر از اینکه رزالین بفهمه تو رو از اینجا میبرم. هیچوقت فکر نمیکردم زودتر از رزالین دستم بهت برسه. اما حالا آیندهی زندگی تو دستای منه! یعنی تو، ربکا لانوییت لاکوود!
ربکا، بیهوش روی دستانش افتاده بود که قهقههی ترسناکش، را سر داد.
رزالین و این دختر عجیب، بر سر
جان او شرط بسته بودند.