"اگه اون دختره (فکر کنم اسمش رز بود)، نمیومد من تا الان مرده بودم. فکر کنم بهش مدیونم؛ البته اگه قولی که بهش دادم و قولی که به من داد رو فراموش کنم. هرچند، به نظر نمیاد کار منو اون به همین دیدار کوتاه ختم شده باشه...
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاکوود
صفحهی 52 / تاریخ: 14/دسامبر/2019"-چند بار بهت بگم؟ تو هرگز نمیتونی به اون دوران برگردی. اون لحظات، همشون رفتن و هرگز بهش برنمیگردی.
دختر از سرما دندانهایش به یکدیگر برخورد میکرد. آبدهانش را قورت داد و سعی کرد نلرزد. لختههای خون را لابه لای دندانهایش احساس میکرد. خواست چیزی بگوید اما همهی حرفهایش در دهان بازش ختم شد. هرچه توان در بدنش داشت را متمرکز کرد تا بتواند حرفش را بزند اما باز هم نشد.
مرد شلاق را تکانی داد و روی شانهاش گذاشت. به صورت دختر نگاه کرد. موهایش جلوی دیدن چشمانش را گرفته بود اما از لابه لای آنها، باز میشد چشمان براق و بنفش دختر را ببیند. چشمانش را نازک و بیشتر به حرکات دختر نگاه کرد.
دختر از سرما میلرزید ولی کاملا معلوم بود که میخواهد آن را پنهان کند. آیا دختر فکر میکرد او نخواهد فهمید که سردش شده است؟ در زمستانهای روسیه، کمتر کسی میتواند با لباسهای پاره و کهنه دوام بیاورد و یا حداقل سردش نشود.
صدایش را صاف کرد. میدانست دختر صدایش را خواهد شنید. میدانست حواس دختر، تماماً به اوست. پوزخندی زد تا به طوری، تیر خلاص را شلیک کند.
-تو داری برای هیچی تلاش میکنی دختر. برای
هیچی! یا میگی تو وزارتخونه چی دیدی یا تا ابد ساکتت میکنم.
بدن دختر لرزید. آن مرد فقط یک احمق بیشتر نبود و یک احمق حق ندارد با او اینگونه حرف بزند.
دهانش را به سمت زمین باز کرد و قطرات خون، هر لحظه کاشیهای کثیف اتاق را، رنگینتر میکرد.
دندانهایش را روی هم سایید و از پشت دندانهایش فریاد زد:
-میدونی چیه؟ تو یه احمقی... و یه احمق... حق نداره اینطوری با من حرف بزنه.
چهرهی مرد دگرگون شد. زیر سوسوی چراغ نارنجی رنگ اتاق هم میشد عصبانیتاش را دید. اخم کرد و شلاق را از روی شانههایش برداشت. شلاق را تکان محکمی داد و صدای شکستن هوا از کنار گوش دختر گذشت.
دختر دستانش را تکان داد. سعی داشت همان طور که دستانش به دیوار زنجیر شده، خودش را از تکانهای شلاق دور نگهدارد. مرد دندانهایش را روی هم فشار داد. دقایقی پیش میخواست مانند ماگلهای جاسوس رفتار کند اما حالا، دختر به او توهین کرده بود؛ به جادوگر اصیلزاده و روسی.
-این حرفت رو... آخرین حرفت حساب کن دخترِ احمق!
و شلاق را محکم بر شانههایش زد. فریاد خفهی دختر بلند شد.
مرد با شلاق، محکمتر و محکمتر او را میزد. در همین حین نفسهای وحشیانه مرد میرفت و میآمد.
-میزنمت. انقدر میزنمت که جونت...
-خب بزنش ولی قبلش لطفا به حرف منم گوش بده.
صدای دختر غریبهای از پشت سر مرد آمد. مرد با ترس برگشت و سمت صدا قدمی برداشت.
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
دختر پوزخند زد.
-منو نمیشناسی؟ دارم باهات انگلیسی حرف میزنما.
-هی! تو... تو همون اسکاتلندی کثیف و عوضی هستی! گمشو از اتاق من بیرو...
-عه! کثیف شاید، عوضی که تا ابد، ولی... صبر کن ببینم! تو به من گفتی اسکاتلندی؟ هوی هوی هوی!
دختر از زیر سایهها بیرون آمد. موهای گیس شدهی قرمز دختر روی شانههای افتاده بود. چشمانش هم رنگ تیرهای بین قرمز و قهوهای داشت. دستانش را بیهدف در هوا تکان داد و با لحن تندی به مرد گفت:
-من یه انگلیسیم. دفعه آخرت باشه بهم میگی اسکاتلندی.
-من نمیدونم! هر خری هستی، باش! به من ربطی نداره. اما باید بهم بگی که تو اینجا، تو اتاق بازجویی من چیکار میکنی؟
-اومدم یه مادمازل فرانسوی، همون ربکا رو، ببرم خونش!
-چی؟! این عوضی رو هیچجا نمیـ...
-چرا میبرم...
صدای مرد با ضربهای در پهلویش خفه شد. همانطور که فریاد مرد به خاموشی میرفت، دختر خنجرش را چندبار در آورد و دوباره در بدن مرد فرو کرد.
خون با هر ضربهی دختر به اطراف میپاشید. قطرات سرخرنگ خون روی گونههای ربکا افتاد.
دختر انگلیسی، وقتی از مرگ مرد مطمئن شد، خنجر را با آرامش کنار جسد گذاشت؛ آرامشی پر از افتخار و غرورِ پیروزی.
جلوتر آمد. ربکا وقتی دستان دختر انگلیسی را لای موهایش احساس کرد، متوجه شد که دختر دستکش دارد.
دستهای از موهای ربکا را کشید و سرش را بالا آورد. کنار گوشش با خستگی و احتیاط زمزمه کرد:
-بهتره برگردی به همون جایی که ازش اومدی. جاسوسی برای وزارت سحر و جادوی فرانسه، هیچی جز مردن نداره. خیلی شانس آوردی خدای زندگانی، رزالین نایت روبه روت وایستاده.
-هه، خدای زندگانی!
-آره لقب خوشگلیه. تازه! بهم میاد!
ربکا پرسید:
-گفتی اس... اسمت رز... رزالین نایته؟
-بله. دختر دژبان جنگ افغانستان. توام که همون ربکای دست و پاچلفتی از خاندان پر دبدبهی لاکوودی. فکر کردم میخوای عضو گروه گشتزنیِ وزارتخونه بشی.
-من... عضو لژیون گشت شدم نه... نه گروه گشت... زنی.
دختر موهای ربکا را رها کرد. انگار به جای رها کردن، آن را هل میداد. هردو نفس عمیقی کشیدند اما دختر در ادامه، قهقهای سر داد.
-کاش میشد منم مثل تو بتونم یه اسمی در کنم! ولی خب میدونی چیه؟ همیشه، همه چیو، همه ندارن. یه روزی میرسه منم یه لقبی برای خودم پیدا میکنم و معروف میشم.
-اما من میتونم همه چیو داشته باشم.
-آره اما یادت نره الان داشتی میمردی و من نجاتت دادم. بهم مدیونی. و راستی...
-هوم؟
-برای اینکه بهم مدیونی برام یه کاری بکن.
ربکا نفس عمیقی کشید. سرش را به زور بالا آورد و به دختر نگاه کرد.
-چه کاری؟
-بهم قول بده... قول بده اگه یه بار دیگه همو دیدیم هرکاری که بهت میگم بکنی.
-هرکاری؟! من جونمو میخوام.
-میدونم. منم میخواستما! حواست باشه. وگرنه نمیذاشتم به خطر بیوفته؛ اونم برای یه فرانسویِ غریبه ولی خب... مشهور.
-خب؟ چه کاری باید انجام بدم؟
دختر به ربکا پشت کرد. به لباسهای روی صندلی اشاره کرد.
-اونارو بپوش. دستاتم چند دقیقهی دیگه بخاطر اینکه دستگاهاشون رو هک کردم باز میشه. وقتی اونا رو پوشیدی با سرعت هرچه تمامتر به همون خونهای که ازش اومدی میری. سعی کن به هیچکی هیچی نگی. حتی یه کلمه! درباره منم نگی به نفعته.
-هوف. خب؟
-هی! من جون خودت و خودمو دارم با هم نجات میدم!
-باشه. داشتی میگفتی.
دختر سرفهای کرد و ادامه داد:
-تو اون خونه، هیچکی نباید هیچی بدونه. اگه خواستی میتونی به یه نفر بگی امروز چیشد ولی نگو چه قولی به چه کسی دادی. منظورم از اون یه نفر آدمای عادیِ توی خونه نیست؛ من منظورم ارباب خونست.
-با ارباب چیکار داری؟!
-کار خاصی ندارم ولی تو به کمکاش نیاز داری. حالا بذار زمانبندیشو بگم. تا باز شدن قفلا فقط 2 دقیقه مونده. تو این دو دقیقه من از اینجا میرم و در حین رفتن من تو، سه دقیقه وقت داری. یعنی چی؟ یعنی دو دقیقه صبر میکنی تا قفلا باز بشه و بعد فقط یک دقیقه وقت داری تا لباس بپوشی و از اینجا خارج بشی. البته میتونی لباسا رو برداریو بری بیرون بپوشی. چون میدونم نیمه خفاشی!
-واو. خب؟
-بعد تا گروه شیفت شب بیان و به صورت همیشگی برای ابتدای شیفت اینجا رو چک کنن، 15 دقیقه وقت هست تا تو کاملا از اینجا دور بشی. منظورم از دور 1 مایل یا دو مایل نیست. حداقل 5 مایل از اینجا دور شو.
ربکا با دقت همه را گوش میداد تا اینکه دختر گفت:
-بعدش به اون خونه آپارات کن. فهمیدی؟... هوی! فهمیدی؟
-اوه آره آره. فهمیدم. حالا نگفتی باید دربارهی تو، چی به ارباب بگم. میدونی که خوششون نمیاد ندونسته به کسی کمک کنن.
دختر روی زانوهایش به سمت پنجره خم شد. برگشت و نگاهی به ربکا انداخت. چشمانش زیر نور ماه میدرخشید.
-بهش بگو یه دختر غریبه که حوالی همینخونه زندگی میکرد، جونمو نجات داد. هوم؟
این را گفت به سمت بیرون پنجره پرید و ربکا با افکارش تنها گذاشت؛ افکاری از جنس معما.