Wel come to the real world. it sucks. you're gonna love it.
.................................
- تو خوب میشی رفیق!
انگشتان رنگ پریده و سرد او را درون مشتش گرفت.
انتظار داشت سدریک هم متقابلاً دست او را بگیرد؛ اما او پافت را پس زد، رویش را برگرداند و پتو را محکمتر دور خود پیچید.
اگلانتاین چند ثانیهای به دوستش که حتی به او نگاه هم نمیکرد زل زد، آهی از سر درماندگی کشید و از اتاق بیرون رفت.
- جناب پافت! من که بهتون گفته بودم. فایدهای نداره.
اگلانتاین برای دکتر سر تکان داد. وانمود میکرد که حرف هایش را قبول دارد...که دیگر امیدی به بهبودی نبود و سِد باید به حال خود رها میشد. اما قبول این موضوع...منافات داشت با ایمانش.
***
- اوه سِد، ببین کی اینجاست! جناب پافت...با این که ما بهشون گفته بودیم نیان اینجا.
پرستار که جمله ی آخر را زیر لب گفته بود، پرده ی دور تخت سدریک را کنار زد و صندلی ای برای پافت گذاشت تا بتواند نزدیک او بنشیند.
- لطفا هر وقت کارِتون تموم شد به ما خبر بدید.
پافت لبخندی زد، سر تکان داد و رفتن پرستار به بیرون از اتاق را تماشا کرد.
به سمت سدریک برگشت. حالا لبخندش حقیقی تر به نظر میرسید.
- به به...ببین کی اینجاست؛ و ببین چی آورده!
اگلانتاین با شوق و ذوق دفتری را بالا گرفت. روی جلد قرمز رنگ دفتر، با حروفی طلایی رنگ کلمه "دفترچه خاطرات" حک شده بود. سدریک این بار پافت را از خود نراند، اما نوع نگاه کردنش با همیشه تفاوت داشت.
بعد از تصادف و حادثهای که با جارو برایش پیش آمده بود، نه تنها خاطراتش به کلی پاک شده بودند بلکه حتی پیرمردی که در صندلی روبه رویش نشسته، لبخندی به پهنای صورت زده و دفتری را بالا گرفته بود، نمیشناخت.
پیرمردی که از روزی که به هوش آمده بود، هر روز به دیدنش میآمد و هر بار با خود چیزی آورده و داستانی برایش تعریف میکرد.
این بار آبمیوهای پاکتی را روی میز کنار تخت گذاشت.
- همیشه آب آلبالو دوست داشتی...خصوصا وقتایی که یخ میزد و با قاشق شروع به خوردنش میکردی.
سدریک این خاطره را به یاد نمیآورد...دیگر هیچ چیز را به یاد نمیآورد. با این حال پافت با خوشحالی دفترچه خاطرات را روی پایش گذاشت، گلویش را صاف و شروع به خواندن کرد.
- امروز صبح مثل همیشه قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم. کلاس معجون سازی دورتر از خوابگاهه و باید زودتر راه بیفتم تا دیر نرسم...
فلش بک_"زندگی های مان به هم وصل می شود."
اگلانتاین بی توجه به صحبت های پرفسور گرنجر در مورد تکلیف جلسهی بعد، کتاب معجون سازی اش را بست و به بیرون از پنجره خیره شد.
آسمان هر لحظه ابری و گرفتهتر میشد و اصلا به پافتِ بدون چتری که راهش تا خوابگاه طولانی بود، اهمیتی نمیداد.
کتاب و قلم پر هارا درون کولهاش چپاند و با پایان کلاس از در بیرون رفت.
باران شدیدتر از چیزی بود که به نظر می رسید و پافت بدون چتر و حتی لباسی مناسب، کوله پشتی اش را روی سرش گرفت تا مانع برخورد قطرات باران با موهایش شود.
- اَه...لعنت! لعنت به...
جملهی اگلانتاین به پایان نرسید.
پسری با بارانی ای زرد رنگ و چتر بزرگی با عجله از کنارش گذشت.
پافت میان راه ایستاد و به فضای خالی ای که ثانیهی پیش پسر از آن رد شده بود زل زد.
کفش های خیسش را برانداز کرد و با ناامیدی آهی کشید.
- حتی نمیتونم یه کارو درست انجام بدم. حالا کی میخواد این کفش هارو تا فردا خشک کنه؟
- میدونم...حتی نفر دوم دبیرستان البرز هم نشدم.
اگلانتاین سرش را بلند کرد و به پسر با بارانی زرد رنگ که برگشته و روبش ایستاده بود، نگاه کرد.
سدریک کلاه بارانی اش را از سر برداشت و موهای بور و خیسش را نمایان کرد. چتر را کمی کج کرد و به سمت پافت گرفت.
پایان فلش بک:
اگلانتاین لبخندی زد و سمت سدریکی که با کنج کاوی نگاهش میکرد برگشت.
- آره...این جوری ما دوست شدیم.
دیگوری که گویی کمی بیشتر جذب دفترچه شده بود به جلو خم شد و از پافت پرسید.
- بعد از اون سرما خوردیم؟ آره؟
- اوه...معلومه که سرما خوردیم. هر جفتمون تا چند روز توی درمانگاه بستری بودیم.
اگلانتاین چند صفحه جلو رفت و خنده ای از ته دل کرد.
- من عاشق سر فصل این قسمتم..."نجات اهورا مزدا در آب های خروشان."
سدریک طوری که گویی پافت عقلش را از دست داده، نگاهش میکرد. اگلانتاین توضیح داد.
- حالا بعدا میفهمی منظورم چیه...خیلی چیزا هست که باید ببینی. تا حالا دختر مختاری دیدی که شاسی بلند سوار بشه؟ عه، ندیدی دیگه؛ یا حتی الاغایی که مسواک میزنن؟
پافت بی توجه به نگاه سدریک از روی صندلی بلند شد.
درِ جعبه ی شیرینیهایی که با خود آورده بود را باز کرد و تک تک شیرینی ناپلئونی هارا درون سطل آشغال انداخت.
- ما شیرینی ناپلئونی نمیخوریم...ما روی کیک یزدی غیرت داریم. مگه داریم جایی که کیک یزدی باشه و ما از اون لذت نبریم؟
دو کیک یزدی از جعبه بیرون آورد؛ یکی را به سمت سدریک گرفت.
- دکتر هاکویی میگه کیک یزدی برای درمان افسردگی مناسبه...افسردگی ای که حالا توی جوونا رایجه...میدونی اثر مخرب چیه؟ اون گوشی های ماگلی که هستن...
***
- ...هی میگفت کوکای چه رنگی بیارم؟ هی میگفتم بابا...
- جناب پافت! شما این جا چی کار میکنید؟ ساعت از نیمه شب گذشته و وقت ملاقات تموم شده. باید برید بیرون...
اگلانتاین با نگرانی به پرستار عصبانی ای که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد، از صندلی پایین آمد و چهار زانو روی زمین نشست.
- کی؟ ما؟ کوماما...چیز چیزیم نگفتــ...ما این جیب اون جیب که هر چی ویچووچیم...رفت!
سدریک سعی می کرد به اگلانتاینی که روی زمین نشسته و با حرکات دستانش سعی می کند چیزی را توضیح بدهد، نگاه نکند؛ چون میدانست هر لحظه ممکن است هر دو شروع به قهقهه زدن کنند.
پرستار آهی کشید و درحالی که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت.
- به هر حال...من وقتی بر می گردم شما باید از اینجا رفته باشید.
پافت به سمت سدریک برگشت.
- آره...من برم دیگه بهتره. فقط این بسته رو برای تو آورده بودم.
بسته ای را روی میز کنار تخت گذاشت و به سمت در رفت.
- شب به خیر سد...مراقب باش شب وقتی تنها توی اتاقی، آقای.م نقات نکنه.
- حتما. فردا...میای اینجا؟
- معلومه که میام.
اگلانتاین چراغ اتاق را خاموش کرد و در را پشت سرش بست.
دیگوری بسته ی روی میزش را برداشت و شروع به باز کردن چسب های دورش کرد.
اول نامه ای را برداشت و جمله اولش را خواند.
"باید بگم روی صحبتم با شخص خاصی نیست،
جناب سدریک دیگوری...مراقب خودت باش پسر."
لبخندی زد، نامه را کنار گذاشت و پشت سرش آلبوم عکسی برداشت. تمام عکس ها اگلانتاین و سدریکی را نشان میدادند که یا خسته، گوشه ای دراز کشیده و یا گرسنه، درحال خوردن چیزی بودند.
دیگوری بعد از زیر و رو کردن آلبوم، آن را هم کنار گذاشت.
چند دقیقه ای گذشت و خواب، کم کم به چشمان سدریک آمده بود که احساس کرد کسی به پهلویش ضربه میزند. شخصی در تاریکی روبش ایستاده بود و زمزمه میکرد.
- حس میکنم یه اردکم...من حس می کنم یه اردکم!
تولدت مبارک پسر!...مرسی که همیشه هستی و باعث میشی دنیا جای قشنگ و گرمتری باشه.