هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۴۷ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
#1
اسم: آگلانتاین پافت

گروه: هافلپاف

شغل: علاف- دزد

پاترونوس: مرغ

چوبدستی: چوب درخت فندق به همراه مغز پر کرکس. 29 سانتی متر. انعطاف نا پذیر.

علاقه مندی ها: لرد ولدمورت- مردن.

نمیدانم کار درستی است که داستان زندگیم را این طور شروع کنم یا نه، مثلا بگوییم: من از همان بچگی مخترع قابلی بودم. یا حتی: همه می دانستند من چقدر باهوشم.

خب...اما واقعیت با اینکه تلخ است، بهتر است.
من در خانواده ی جادوگر پر جمعیتی به دنیا آمدم.
دو خواهر و یک برادر بزرگتر و یک خواهر و دو برادر کوچکتر؛ البته پدر، مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگم را نباید فراموش کرد.

از همان بچگی سعی می کردم چیز هایی اختراع کنم، اما همیشه یک جای کار می لنگید و فاجعه ای به بار می آمد.
مصلا یک بار سعی کردم پارچه ی ضد آتش اختراع کنم، اما خب برادرم را آتیش زدم؛ یا وقتی که از حمام رفتن متنفر بودم و حمام خودکار اختراع کردم کل خانه مان را آب برد.

خلاصه، دقیقا وقتی که همه می گفتند تو فشفشه ای بیش نیستی، نامه ی هاگوارتزم آمد.
آن وقت بود که از بچه ی اضافی و سربار خانواده، به فرزند دوست داشتنی مادرم تبدیل شدم؛ چون دستمال آشپز خانه ی خودکار را اختراع کردم، که برعکس بقیه اختراعاتم خوب از آب در آمد.

سال های هاگوارتزم را با موفقیت پشت سر گذاشتم و حالا روز و شبم را با دوستانم در کافه ها مشغول پیپ کشیدن و قمار بازی هستم.

خب طبیعی است که بزرگ شدن در یک خانواده ی شلوغ، اعصاب برای من نگذاشته است و حالا که پیرمردی 50 ساله هستم، خیلی معدب به بار نیامده ام و ارادت خاصی به کلمه ی《بمیر》 دارم.

کلاه کابوی مشکی کهنه و رنگ رو رفته ای به سرم می گذارم، که به تیپم خیلی می آید و کتی طوسی که از وسایل جا مانده ی کافه برداشتم، لباس های همیشگیم هستند.

در آخر هم بگزارید نصیحتی به شما بکنم:
_زندگی کن...آن قدر زندگی کن که خسته شوی و بعد...لطفا سریع بمیر.
____________

سلام، دسترسی منو برگردونین لطفا.

خوش برگشتید.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۷ ۱۳:۲۷:۳۷
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۷ ۱۳:۲۷:۵۸

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۰:۲۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#2
سلام.
منو اصلا به زور ننداختن اینجا.
همه اش به اصرار من بوده.
من داو... داوطلبم.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۱۹ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰
#3
- نمیدانم به چه دلیل برنامه شروع نمی‌شود...انسان ها بد قول، دروغگو، بی توجه...

اگلانتاین چشم غره ای به پیپ که همانطور داشت صفات خوب انسانها را می‌شمرد رفت. شکل احمق ها شده بود؛ سورپرایز ‌کردن کسی کار سختی بود. سعی کرد بحث را عوض کند.
- ساندویچارو آوردی؟

ایوانوا دو ساندویچ از سبد پیش رویش بیرون آورد، که یکی از آنها به طرز قابل توجهی بزرگتر از دیگری بود. ساندویچ کوچکتر را به پافت داد و تکه ای از دیگری جدا کرد و درون دریاچه ی رو به رویشان انداخت. همیشه مهربان تر از پافت بود.

پیک نیک آمدن با ایوا مزیت های زیادی داشت. اول آنکه همیشه به میزان کافی غذا و خوراکی می‌آورد که دیگر جای خالی ای برای خوردن نداشتند؛ دوم آنکه باعث می‌شد اگلانتاین از خنده روده بر شود، و سوم هم هیچ وقت سورپرایز های پافت را خراب نمی‌کرد...البته اگر پیپ گند نمی‌زد.

- راستی...یه مشت زدم تو صورت تام.
- واقعاا؟ واای خدا پسر...

کم کم خورشید غروب و نور طلایی رنگش را از مسافران کره خاکی دریغ کرد؛ و برنامه‌ی اگلانتاین شروع شده بود.
آتش بازی، آسمان شب را روشن کرده بود و اگلانتاین و ایوا با لذت ساندویچ هایشان را می‌خوردند و می‌خندیدند.

- تولدت مبارک دختر...نمیدونی چقدر خوشحالم که اینجایی.

سعی کرد جلوی اشک هایش را بگیرد که سرازیر‌ نشوند.
باهم مثل احمق ها بودند.
اما میدانید. وقتی آدم ها باهم مثل احمق ها هستند آنقدر هاهم بد نیست.


____________________

چی بگم واقعا...هیچ حرفی برای گفتن نیست جز تشکر از یه بالایی. مرسی که حواست بهمون هست.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#4
در قدم اول که سلام میکنم به وزیر محترمه‌ی مکرمه‌ی مقننه‌ی معظمه‌ی مشعشعه.
و در قدم دوم به مردم جامعه جادویی توی خونه سلام میکنم.
و در قدم سوم به ارباب که میدونم الان با خوشحالی دارن صدای منو می‌شنوم.
و در قدم چهارم به مردم پیپ کش و محترم جامعه جادویی سلام ...و در قدم پنجم به شیرینی فروشان محترم که پول خون‌مان را از ما نمیگیر... باشه خب بابا تمومش میکنم.

1-چی شد که از خلوت و تنهایی خودت و اون خونه ی نمور و خاک گرفته‌ت بیرون اومدی و به دنیای جادویی پا گذاشتی؟ به عنوان یه پیرمرد سخت نبود برات؟
دیگه وقتش شده بود که سده دوم زندگیم رو با آدمای جدیدی بگذرونم. البته یکم دست چپ و راستم درگیری هایی داشتن ولی خب در آخر تصمیم بر سفر شد.

2-وایسا ببینم... این پیپ خاموش رو از کجا آوردی؟ کی چنین چیزی رو بهت هدیه داد و اصن بهت طرز کارش رو هم نگفت؟!
سدریک دیگوری پیپ رو بهم هدیه‌...ای وای من به سد سلام ندادم...در قدم شیشم به دادا سدریک سلام میکنم.

3-در ادامه ی سوال دو...چرا باید به یه پیپ خاموش اعتیاد پیدا کنی؟ واقعا فکر میکنی دلیلش چیه که دو قرنه در حال زندگی ام؟ من به سلامتی خیلی اهمیت میدم ایوا...دخانیات ضرر داره.

4-چرا... چرا و کی به فکر بازنشستگی افتادی؟ آیا هیاهوی جامعه ی جادویی برای یه پیرمرد اذیت کننده ست؟ چرا دیگه زیاد آگلایی رو نمیبینیم که تو حیاط خونه ی ریدل راه میره و موهای تام جاگسن رو میکشه؟
دیگه وقتش شده بود که با پیپ بشینیم یه گوشه و زندگی‌مونو بکنیم...ولی حالا حالا ها فکر بازنشستگی به سرم نزده. من خیلی برای این کار جوونم. اتفاقا دلم یه دوئل زیبا میخواست.

5-هدف جاه طلبانه ی آگلانتاین چیه؟ آیا از جامعه ی جادویی دل کندی و قصد تاسیس یه قهوه خونه رو داری که توش قمار بازی میکنن و قلیون میکشن؟
قلیون؟ کشیدن؟ دخانیات؟ دود؟ خیر.
ما تو قهوه خونمون فقط قمار میکنیم و پیپ میکشیم...پیپ خاموش.

6-دوست داری پیپت رو تو دماغ کی فرو کنی؟ به نظرت کس دیگه ای به جز تام جاگسن برای این کار ساخته شده؟
واقعا فکر نمیکنم جز جاگسن برای کتک زدن کسی مناسب باشه...البته نه اینکه من تامم کتک بزنما. من با این روح لطیف و طبع شاعرانه ام از این کارا نمیکنم.

7-و برعکس... دوست داری پیپت رو به چه کسی هدیه کنی؟
امیدوارم وزیر محترمه‌ی مکرمه‌ی مقننه‌ی معظمه‌ی مشعشعه.
این هدیه رو از سمت من قبول کنن.

8-بهترین اتفاقی که برات افتاده چیه؟ آیا راه پیدا کردن به مرگخوارا؟ یا همون به دنیا اومدنت مهم ترین و بهترین اتفاقی بوده که برات افتاده؟
قطعا به دنیا اومدن قطعا بهترین اتفاقی قطعا نیست که قطعا برای کسی میتونه قطعا پیش بیاد...ولی یکی از اتفاقات خوبی که برام افتاد این بود که سدریک منو از کشتن تام منصرف کرد و نذاشت دستم به خون کسی آغشته و به روح لطیفم لطمه وارد بشه.

9-کی توی جامعه ی جادوگری برات تحسین برانگیزه؟ آیا کسی هست که تمام اتفاقات مربوط بهش رو دنبال کنی و سعی کنی درس بگیری؟ دوسه نفر بگو ببینم. (همون شخصیت های ایفایی که تمام پست هاشون رو دنبال میکنی.)
میخواستم اسم چند نفر رو بگم...در کنار اسم خودم.
که دیدم اسم کسی لیاقت آورده شدن در کنار اسم منو نداره و در نتجیه منصرف شدم از پاسخ‌گویی.
پ.ن: ارباب...بلاتریکس...هوریس سابق.

10-هر وقت به فکر بازنشستگی میفتی، چه کسایی هستن که یهو یادت بیادشون و به این نتیجه برسی که "حالا حالا کار دارم، باید وایسم، اول تام رو نابود کنم... بعد حالا یه فکری هم برای بازنشستگی‌م میکنم"؟‌ جواب سوالو خودت میدی؟ نمیذاری من فرصت اذیت کردن داشته باشم؟

11-تا حالا وارد سیاست تو سایت شدی؟ یا اصن پست و مقامی داشتی؟ جونم برات بگه دخترم من و پیپ کلا از اول با سیاست و درگیری هاش مشکل داشتیم...حتی میشه به این نکته اشاره کرد که اولین پستم توی تالار عمومی رو یک سال بعد از عضویتم زدم.

12-وقتی تصمیم گرفتی از خودت بیرون بیای و شروع کنی به زندگی تو دنیای جادویی، چه کسی بیشترین کمک رو کرد که آگلانتاین آداب معاشرت یاد بگیره و تو این دنیا جا بیفته؟
قطعا تاتسویا (لونا؟) توی اولین مرحله بیشترین کمکو بهم کرد و بعد از اون سد بود که خیلی می‌نشستیم سوژه ها و ایده ها از هم کمک میگرفتیم...بعدش هم قطعا لرد بودن که خیلی توی جا انداختن اگلا کمک کردن.

13-نزدیک ترین کس به اگلا کیه؟ آیا کسی هست که پولایی که تو قمار برنده شدی رو باهاش تقسیم کنی؟
بله. پیپ...پیپ حتی اجازه نمیده اگلا سهمی توی پول قمار ها داشته باشه.

14-نظرت راجع به نیمفادورا چیه؟ تا حالا شده به شکل یه خانوم وارد جامعه بشی و امتحانش کنی؟ شایعه ها میگن یه مدت اینشکلی اینو و اونور میرفتی... نظرت راجع به زندگی به عنوان نیمفادورا چیه؟ چجور بوده؟
من نیمفادورا بودن رو خیلی دوست داشتم...تنها مشکل این بود که سوژه ای نداشت و برای کسی مثل من که میخواست مرگخوار بشه مناسب نبود.

15-یا حتی شایعه های دیگه ای هم به گوشم میرسه... میگن یک دل نه صد دل عاشق غولی به نام هاگرید شدی و تصمیم گرفتی به عنوان مادام ماکسیم خودتو بهش نشون بدی! آیا به نظرت  بودن اشکالی داره که مجبور شدی تظاهر به ماکسیم بودن کنی؟ آیا درسته بازی کردن با احساسات غولی به پاک دلی و مظلومیت هاگرید؟ از پاسخ‌گویی به این سوال پرهیز میکنم...قلبم نمیتونه بیشتر از این شکسته بشه.

16-در ادامه ی سوال قبل... چی شد که فهمیدی به درد هاگرید نمیخوری؟ دوران ماکسیمیتت چطور گذشت؟ من ایده و سوژه هایی داشتم برای ماکسیم که فهمیدم حوصله ی قبل رو ندارم تا بتونم جا بندازمش توی ایفا...در نتیجه برگشتم سر شناسه ای جا انداخته شده بود.

17- جالب ترین و هیجان انگیز ترین اتفاقاتی که به نظرت تو دنیای جادوگری بود... چیا بودن. به دنیا اومدن من میتونه هیجان انگیز ترین اتفاق باشه. از شخص شما وزیر محترمه‌ی مکرمه‌ی مقننه‌ی معظمه‌ی مشعشعه درخواست دارم این روز رو تعطیلی رسمی اعلام کنید.

18-وضعیت دنیای جادویی رو چطور میسنجی؟ در آینده چطور میشه؟ امیدوارم وضعیت همین طوری که خوب هست پیش بره و اتفاقای زیباتری هم بیفته.

19-بازم میریم سراغ بازنشستگی... آیا به فکرش هستی؟ میشه نباشی؟ بیا منم باهات میام باهم تامو میزنیم. عب نداره. ممنونم ممنونم...اتفاقا در حال گذروندن دوره های دفاع شخصی هستنم که بعدا راجبش مفصل صحبت مکینیم.

20-ناراحت شدی؟ خیر.

21-چه حسی نسبت مرگخوارا داری؟ تا حالا به فکر خیانت به لرد سیاه افتادی؟ تا حالا فکر کردی بخوای بری محفل؟ همین حالا دستگیرت کنم بدم ارباب؟ همین حالا هم به فکر خیان‍ــ...عه...ایوا! دلیل نمیشه وزیر شدی حرف به خورد ملت بدی.
ارباب اینا پشت دوربین تکرار میکنن من چی بگم.

22-نظرت راجع به هافل چیه... آیا دانش آموز درسخونی بودی؟ خجالت نمیکشی هنوزم که هنوزه با این سنت کوییدیچ بازی میکنی؟ هافل واقعا برام تبدیل شده به خونه...اصلا قدرت ترکش رو ندارم.

23-حرف از کوییدیچ شد... به نظرت امسال بچه های هاگ و کویی، بچه های قوی و درسخونی خواهند بود؟ هاگ رو میترکونن مثل قدیما؟ حقیقتش خیر...نه اینکه تازه واردها فعالیت نداشته باشن یا چی... ولی یکی از موضوعاتی که الان ازش اطلاع دارم بی تازه وارد بودن هافله. که ناظرای هافل برای تیم کویی مشکل داشتن. که مشکل بقیه ربطی به من و پیپ نداره...ما همون قمارمونو میکنیم.

24-آگلا تا حالا عاشق شده؟ اصن فکر کرده به اینکه زن بگیره؟ آیا وقتش نیست جدی جدی؟ کپک زدی آخه... بریم با ارباب خواستگاری برات؟ میوه شیرینی میدن آخه. :افکت مشتاق بودن.

25-حرف آخر!
من اعتراض دارم...به من گفتن آخر مصاحبه سر کسی تحویل داده میشه بهم.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#5
اسم: اگلانتاین پافت

گروه: هافلپاف

شغل: علاف- دزد

پاترونوس: مرغ

چوبدستی: چوب درخت فندق به همراه مغز پر کرکس. 29 سانتی متر. انعطاف نا پذیر.

علاقه مندی ها: لرد ولدمورت- مردن.

نمیدانم کار درستی است که داستان زندگیم را این طور شروع کنم یا نه، مثلا بگوییم: من از همان بچگی مخترع قابلی بودم. یا حتی: همه می دانستند من چقدر باهوشم.

خب...اما واقعیت با اینکه تلخ است، بهتر است.
من در خانواده ی جادوگر پر جمعیتی به دنیا آمدم.
دو خواهر و یک برادر بزرگتر و یک خواهر و دو برادر کوچکتر؛ البته پدر، مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگم را نباید فراموش کرد.

از همان بچگی سعی می کردم چیز هایی اختراع کنم، اما همیشه یک جای کار می لنگید و فاجعه ای به بار می آمد.
مصلا یک بار سعی کردم پارچه ی ضد آتش اختراع کنم، اما خب برادرم را آتیش زدم؛ یا وقتی که از حمام رفتن متنفر بودم و حمام خودکار اختراع کردم کل خانه مان را آب برد.

خلاصه، دقیقا وقتی که همه می گفتند تو فشفشه ای بیش نیستی، نامه ی هاگوارتزم آمد.
آن وقت بود که از بچه ی اضافی و سربار خانواده، به فرزند دوست داشتنی مادرم تبدیل شدم؛ چون دستمال آشپز خانه ی خودکار را اختراع کردم، که برعکس بقیه اختراعاتم خوب از آب در آمد.

سال های هاگوارتزم را با موفقیت پشت سر گذاشتم و حالا روز و شبم را با دوستانم در کافه ها مشغول پیپ کشیدن و قمار بازی هستم.

خب طبیعی است که بزرگ شدن در یک خانواده ی شلوغ، اعصاب برای من نگذاشته است و حالا که پیرمردی 50 ساله هستم، خیلی معدب به بار نیامده ام و ارادت خاصی به کلمه ی《بمیر》 دارم.

کلاه کابوی مشکی کهنه و رنگ رو رفته ای به سرم می گذارم، که به تیپم خیلی می آید و کتی طوسی که از وسایل جا مانده ی کافه برداشتم، لباس های همیشگیم هستند.

در آخر هم بگزارید نصیحتی به شما بکنم:
_زندگی کن...آن قدر زندگی کن که خسته شوی و بعد...لطفا سریع بمیر.

شناسه قبلی: مادام ماکسیم (تصور کنید که لینکه)


تایید شد.
شناسه مادام ماکسیم بسته شد. برای گرفتن مجدد دسترسی مرگخواری هم باید با لرد ولدمورت صحبت کنی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۲۳:۲۶:۲۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۲۳:۲۷:۳۵

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹
#6
زلزلهvsپیپ‌کش


سوژه: حسادت

- اهم...چیز...من میخواستم اگه...اگه میشه بیام یه مدت این‌جا بمونم. تو مشکلی نداری؟

اگلانتاین پافت به همراه چمدانِ تقریبا خالی‌اش درحالی که جلوی در اصطبل ایستاده بود، از به زبان آوردن آن حرف ها به خودش لعنت میفرستاد.
- یعنی منظورم اینه که...

تام در حالی که داشت سُم یکی از تسترال ها را برق مینداخت، با تعجب برگشت و رو کرد به اگلانتاینی که بر خلاف ظاهر خونسرد همیشگی اش با حالتی عصبی، تند تند پلک میزد.
- انداختنت بیرون؟
- اممم...ننداختنم بیرون. من...خودم اومدم بیرون.

فلش بک:

- یکم زشت نیست؟
- خیر...فقط ذره ای کج و کوله تشریف دارند.

اگلانتاین نگاهی به دخترک ژولیده و چمدان به دستی که همراه بلاتریکس وارد عمارت ریدل ها میشد انداخت، روبه پیپ کرد و ادامه داد.
- بریم خوش آمد بگیم بهش؟
- آه، خدای من! ما با کج و کوله ها نسبتی نداریم...

پافت بی توجه به غر زدن های پیپ به سمت تازه وارد رفت و لبخند پت و پهنی تحویلش داد.
- سلام...اگلانتاینم؛ میتونی منو اگلا صدا کنی.
- سلام اگلانتاینم میتونی منو اگلا صدا کنی! ایوا هستم...الکساندرا ایوانوا.

پیپ نیشخندی تحویل پافت داد و رو به ایوانوا کرد.
- من نیز پیپ هستم. جناب پیپ...جناب آقای محترم و فهیم و عالم و...

جمله به پایان نرسید. تازه وارد بی‌معطلی پیپ را از کف دست اگلانتاین برداشت و شروع به گاز گرفتن آن کرد‌.

- هی...تخ کن. تخش کن دختر! مگه من نگفتم نباید وسایل خونه رو بخوری؟

بلاتریکسی عصبانی پشت سر ایوا پدیدار شد. دخترک پیپ را کف دستش تف کرد و با قیافه ای شرمنده آن را به اگلانتاین داد.
پیپ بغض کرده و سعی می‌کرد جلوی اشک هایش را بگیرد.
- آه، خدای من! این چه مصیبتی بود؟ انسان های وحشی...همه را باید کشت. بی وجدان ها...

بلاتریکس رویش را از ایوا برگرداند و سپس با نگاهی خیره به پافت زل زد.
اگلانتاین که کم‌کم زیر نگاه سنگین بلاتریکس درحال ذوب شدن بود، اعتراض کرد.
- اممم...بلاتریکس! چیزی شده؟
- داوطلب شو پافت!
- داوطلب؟ آخه برای چی؟
- وقتی میگم داوطلب شو...یعنی داوطلب شو.

اگلانتاین نگاه درمانده ای به بلاتریکس انداخت و آهی ناامید کشید.
- باشه...من داوطلبــ...
- خوبه... ایوا دنبال اگلا برو...قراره هم اتاقی های خوبی باشید.

***


- این در اتاقه...خوردنی نیست. اینم تخت منه...حتی اینم خوردنی نیست.

اگلانتاین درحالی که داشت فرش لوله شده را از دندان های ایوا جدا می‌کرد، ادامه داد.
- ببین...هیچی تو این اتاق خوردنی نیست، و همه‌ی وسایل اینجا برای منه...پس نباید بی اجازه به هیچ کدومشون دست بزنی.

ایوا درحالی که دستگیره ی درِ گاز خورده را پشتش پنهان میکرد، با دهانی پر لبخند ترسناکی زد.
- اوهوم...اوهوم. قول میدم! فقط یه چیزی...من کجا میخوابم؟
- امم...نمیدونم. اینجا یه تخت داره که اونم مال...
- ایواست...نکند انتظار داری مرگخوار جدیدمان روی زمین بخوابد پافت!

اگلانتاین با تعجب به اربابش که جلوی در اتاق ایستاده و با عصبانیت به او خیره شده بود نگاه کرد.
- عه...سلام ارباب! نمیدونستم کاری دارین باهام. میگفتین خودمو میرسوندم.
- با تو که کاری نداشتیم...آمدیم مرگخوار جدیدمان را ببینیم. تو میتونی بیرون باشی.

اگلانتاین هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی از اتاق خودش بیرون انداخته شود. درحالی که سلانه سلانه از در بیرون می‌رفت با صدای لرد به سمت او برگشت.

- مگر نگفتیم که اموال خانه ی ریدل را تخریب نکنید...این دستگیره ی در را چرا خوردی؟

پافت درحالی که به دستان مشت شده ی ایوا اشاره می‌کرد گفت.
- تقصیر اونه ارباب...اون...
- واقعا که...به مرگخوار کوچک ما تهمت میزنی؟...بیرون اگلانتاین!

***

- ایوای مامان، بیا...بیا ببین مامان چه کبابِ الویه کوبیده برای ایوای مامان پخته...
- وای!...خیلی ممنون بانو. ذوق کردم...ذوق کردم!

الکساندرا ایوانوا وسط خانه ی ریدل ها ایستاده و با ذوق شوق، مثل همیشه غذای بانو مروپ را در حرکتی آنی بلعید.
مروپ هم با اشتیاق و علاقه به دختر کج و کوله ی روبه رویش خیره شده بود.
- ای کاش همه قدر آدمو میدونستن...نمیدونن ولی. نمیدونن ایوای مامان! مثلا همین پیر مردو نگاه کن...

مروپ با چشمان اشک آلودی به اگلانتاین اشاره کرد.
- تا حالا از دست پخت من تعریف کرده؟ نه که نکرده...

پافت پیپ را از گوشه لبش برداشت و خواست شروع به توضیح دادن کند که صدای قهقهه ای از کنارش بلند شد.
تام جاگسن نیشخند زنان کنار اگلانتاین ایستاده بود.
- می‌بینم که بانو روابط صمیمانه ای با مرگخوار جدیدمون برقرار کرده...آخ که چقدر من از ایوا خوشم میاد. میدونی چرا؟ چون باعث میشه تو حس خوبی نداشته باشی...حالا اشکال نداره. لازم نیست به خاطر علاقه ی من به ایوا، بهش حسودی کنی.

اگلانتاین چشم غره ای به تام رفت و بلند شد که به جای آرام‌تری برای پیپ کشیدن برود.

_ مطمئنم که تو یکی از همین روزا میای پیش خودم. هرموقع وقت داشتی بیا برات چند جلسه آشنایی با تسترال ها بذارم. آخه میدونی، وقتی هم نوع می‌بینن ذوق زده میشن.

سپس پوزخندی زد و از سر راهش کنار رفت. اگلانتاین گرچه با جمله ای که تام گفت، به فکر فرو رفت و اندکی نگران شد، اما در ظاهر چیزی نشان نداد...پشت چشمی نازک کرد، قدمی برداشت و با سر به درون جسم بزرگ و ژله مانندی فرو رفت.
به بالا نگاه کرد و با چهره ی خشمگین ماروولو گانت روبه رو شد.
- واقعا که...زمان سالازار فقط ضعیفه ها جلو چشم شون‌رو نمی‌دیدن...جادوگر ها از نعمت دوتا چشم‌شون استفاده میکردن. یه بار یکی از نعمت هاش بهره نبرد، سالازار جوری جفت پا رفت تو عنبیه‌اش که از صلبیه‌اش زد بیرون...

ماروولو اگلانتاین را با عصبانیت کنار زد، حوله ای نو و سفید با راه راه هایی آبی رنگ و پرز دارش را در دست گرفت و به سمت ایوا رفت.
پافت صدای صحبت کردنشان را نمی‌شنید؛ اما این بار گره‌ی ابروان ماروولو ملایم‌تر بود...پدیده ای که هر دو قرن یکبار رخ میداد.

دقایقی بعد ماروولو به سمت حمام راهی شد و حوله اش را روی صندلی جلوی در گذاشت و فریاد زنان گفت.
- اگه آبو باز کردین نکردیدا...میام با کمربند کاریو میکنم که سالازار با مشنگای شورشی نکرد...

سپس، ماروولو پشت در حمام ناپدید شد و تنها، غرولند هایی مبهم از بین صدای شرشر آب به گوش می‌رسید.
مرگخواران هر کدام به سمت و سویی رفته و حالا تنها اگلانتاین، ایوا و بچه در سالن اصلی نشسته بودند.
چیزی توجه پافت را جلب کرد و آن هم درخشش بی‌سابقه‌ی چشمان ایوا بود...درست زمانی متوجه قضیه شد که دیگر برای جلوگیری از فاجعه دیر شده بود...ایوا سرفه ای کرد و پرز های حوله از دهانش به بیرون پرتاب شدند.

***


- واقعا که...این مرگخوار کوچک ما تازه وارد است. بلاتریکس مسئولیت ایوا را به تو واگذار کرده بود، و تو گذاشتی که حوله‌ی پدربزرگ ما همان طوری خورده شود؟

اگلانتاین پافت وسط اتاق اربابش ایستاده و با لکنت زبان سعی می‌کرد واقعه را شرح دهد.
- ارباب...ارباب به مرلین همه چی تو سی ثانیه اتفاق افتاد. من میخواستم جلوشو بگیرم ولی تا به خودم اومدم دیدم تو کار از کار گذشته...
- کافیست! سریعا وسایل‌ات را جمع میکنی...سریعا اتاقت را ترک میکنی...سریعا چمدان به دست از ما و عمارتمان فاصله میگیری.

پایان فلش بک:

- بهت که گفته بودم.
-

اگلانتاین درحالی که سعی میکرد توجهی به تام و متلک پرانی هایش نشان ندهد، پرسید.
- من کجا باید بخوابم؟

تام دست از برق انداختن سم تسترال برداشت و به گوشه‌ی اصطبل اشاره کرد. پافت به کپه ای کاه در هم ریخته نگاه کرد؛ باورش نمیشد که مجبور شده تخت گرم و نرمش را رها، و حالا بر روی کپه‌ای کاه بخوابد.
- پس اون تخت گوشه‌ی اصطبل مال کیه؟
- اون جای خوابه خودمه...

اگلانتاین درحالی که پتو و بالشت تام را روی کپه ی کاه پرت می‌کرد و چمدانش را زیر تخت میگذاشت، گفت.
- از الان به بعد دیگه نیست.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹
#7
- هنوز هم نمیفهمم...باید کیک سفارش میدادی عتیقه...کیک تولد!
- هیس...نخیر. میدونم چی دوست داره دیگه...
- آخر سوشی؟ ماهی خام؟

اگلانتاین با تصور پیپ از سوشی و واکنش لونا اگر آنجا بود، لبخندی زد و بار دیگر به ساعت نگاه کرد.
- دیر کرده...
- اوه بله! گاهی احمق ها درست می‌گویــ...

جمله ی پیپ به پایان نرسید...دختر مو بلوندی قهقه زنان پشت میز نشسته و فریاد زد.
- هـــی...کیک یزدی وقتی پیپ می‌کشه این شکلی میشه.

پافت، باز هم برای صدمین بار از تصور آن صحنه قهقهه زد و ادامه داد.
- همون کیک یزدی ای که همه می‌خوان بغلش کنن!
- همون کیک یزدی ای که سر هر ژانر داستانی، مهم نیست ترسناک باشه یا کمدی، همیشه یه جعبه دستمال کاغذی کنار دستش نیاز داره.
- همون کیک یزدی ای که...

پیپ آهی از سر ناامیدی کشید...ترکیب لونا و اگلانتاین، یعنی چرت و پرت گفتن تا زمانی یکی از آنها از نفس بیفتد.
- آه، خدای من! انسان های وحشی...

خیلی زود کافه سه دسته جارو شلوغ و شلوغ تر شد و هیچکس به لونا و‌ اگلانتاینی که از خنده روده بر شده و از خاطرات زمانی که کفش هایشان را درآورده و در راهرو ها می‌دویدند می‌گفتند، توجهی نمی‌کرد...به هرحال...کسی چه میداند؟ اسنورکک های شاخ چروکیده همیشه در پیچ راهروی بعدی در انتظار آنها بودند.

********


تولدت مبارک دختر...ممنون که به دنیا اومدی و باعث شدی تنها کسی نباشم که همیشه ته کمد هارو چک میکنه، که یه وقت خدای نکرده دنیای پشت اون رو از دست نده.
به دنیا اومدی و دنیارو به جای گرم و مهربون تری تبدیل کردی.

پ.ن: داشتم با خودم مقاومت می‌کردم که اینو ننویسم...ولی نشد. "ماین خودمی"


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#8
اگلانتاین VS کریچر

- من پسر برگزیده ام. من دولت تعیین میکنم. اسمش و نبر نتونست منو بکشه. روی پیشونیم زخم دارم...نکنه یادتون رفته؟

هری پاتر وسط خانه شماره‌ی دوازده میدان گریمولد ایستاده و مثل یک شاگردِ خوب برای خانم بلک، به بنفشی او فریاد میکشید.
- من عشق و محبتو رواج میدم..‌.دنیا داره نابود میشه. دیگه نباید از مواد شوینده استفاده کرد؛ نباید مواد مخدر کشید؛ دیگه نباید از پلاستیک ها استفاده کنیم...نباید آب بخوریم چون منابع طبیعی از بین میرن. نباید نفس بکشیم چون ممکنه اکسیژن کره ی زمین تموم بشه...نباید زنده باشیم چون...

صدای قهقهه از اقصی نقاط خانه بلند شد. کسی به پاتری که به نادیده گرفته شدن عادت نداشت، توجه نمی‌کرد.
هری نفس عمیقی کشید.
- اصلا پروفسور دامبلدور کجاست؟ چرا نمیاد پونصد امتیاز به گریفندور بابت این ایده ی خوبِ من اضافه کنه؟
- می‌دونی که...دامبلدور مرخصیه. فعلا قرار نیست کسی از ایده های تو استقبال کنه‌.

هری به سمت رز رفت و سعی کرد او را متقاعد کند.
- ببین رز! این ویبره زدنای تو دیگه نباید ادامه پیدا کنه...میدونی چقدر تو به وجود اومدن زلزله تاثیر داشتی؟
- اممم...هری! لونا رو ببین.‌ داره اون طرفی می‌ره.

پاتر به سمت لونا و ویلبرتی که گرم صحبت بودند برگشت‌.
- ویلبرت...داعاش؟
- داعاش...چیز. من یه کاری دارم، باید برم. ببخشید...

ویلبرت با عجله از کنار هری گذشت؛ لونا هم لبخندی به او زد و درحالی که زیر لب چیزی درمورد "اسنورکک شاخ چروکیده" می‌گفت، دنبال ویلبرت رفت و هری را تنها گذاشت‌.

پاترِ بغ کرده به سمت آشپزخانه به راه افتاد؛ خواست به کریچر اعلام کند که سهم او برای ناهار را درست نکند زیرا قرار نیست آنجا بماند...اما کریچر در آشپزخانه نبود‌.

تنها سه بطری وایتکس درست وسط میز ناهار خوری جا خوش کرده و برق میزدند...وایتکس هایی که مخرب محیط زیست بودند. وایتکس هایی مخالف کمپین هری عمل می‌کردند.

پاتر نگاهی به در انداخت و وقتی مطمئن شد که کریچر حالا قصد آمدن ندارد، به سمت وایتکس ها رفت و با خوشنودی و رضایت کامل هر سه بطری را درون سینک ظرفشویی ریخت.
- آها...این اولین قدم برای محافظت از زمین! این قدم بزرگی برای...
- کریچر عصبانی‌ست. کریچر از این کار خوشش نیامد...کریچر عصبانی‌ست. کریچر از این کار خوشش نیامد...

هری قدمی عقب رفت و سعی کرد برای جن خانگی توضیح بدهد.
- هی...ببین...فقط خواستم بگم که من ناهار نمیخورم. من...من...

پاتر جمله اش را تمام نکرد؛ به سمت اتاقش دوید، رفت چمدانش را جمع کند و برود دنیا را نجات دهد.

****


- اَه! بروید گم بشوید. مزاحم نشوید احمق ها...

اگلانتاین پافت وسط خیابان ایستاده و بر سر کسی که مزاحمش شده بود فریاد می‌کشید...یا شاید چیزی که مزاحمش شده بود.

آگهیِ تبلیغاتی ای که به کف چکمه اش چسبیده بود را کند و درحالی که فحش میداد، خواست آن را گوشه ای بیندازد که سر هری پاتر در وسط کاغذ ظاهر شد. پاتر لبخند پت و پهنی تحویل تماشاگرش داد و شروع به حرف زدن کرد.
- پسر برگزیده با شما صحبت می‌کند...ما بار دیگر برای رواج عشق و محبت قیام کرده ایم. جدیدترین کمپین #نه_به_مواد_مخدر...میتوانید هشتگ مورد نظر را جغد کرده و در پویشی که برای حفظ محیط زیست، اجتماع بشر، ذرات معلق هوا، سوراخ شدن لایه ازن، مه صبحگاهی، گرم شدن کره‌ی زمین، کودکان کار و... راه اندازی شده است شرکت کنید. فقط و فقط کافیست که جغد خود را به شماره ای که در پایین آگهی زیر نویس می‌شود، ارسال نمایید...این یک پیام ضبط شده است. با تشکر از توجه شما!

پافت با عصبانیت آگهی را به گوشه ای پرت کرد و به خیابان که در آگهی های تبلیغاتی پاتر در حال غرق شدن بود نگاه کرد، پیپش را گوشه‌ی لبش گذاشت و سعی کرد دوباره به همان اگلانتاینِ خونسرد تبدیل بشود...که با اولین کلمه ی پیپ که از دهانش خارج می‌شد، فهمید که قرار نیست آرامشی نسیبش شود.
- آه، خدای من! روزها پیپ میکشد. شب‌ها پیپ می‌کشد. دیگر این چه زندگی خفت باری است که من دچارش شده ام؟
- شروع نکن پیپ...شروع نکن. اصلا حوصله ی غر زدن هاتو ندارم. زندگی تو خفت باره؟ اگه شانس منه که الان یه کله زخمی فرود میاد تو بغلم و مجبورم می‌کنه که توی اون کمپین مسخره اش شرکت کنــــ.‌..

پیپ و اگلانتاین وحشت زده به گلوله ی آتشی که به سمتشان می‌آمد نگاه کردند و...

شــــتـــــرق!

توپ آتشین که از هری و کریچر تشکیل شده بود، درست روی پافت فرود آمد.
ده متر...
بیست متر...
کرم های خاکی‌ای که میان خاک وول میخوردند با تعجب به آنها نگاه کردند.
سی متر...
چهل متر...
ایستگاه متروی تئاتر لندن آنقدر شلوغ بود که وجود توپ آتشینی که زمین را حفر میکرد و پیش می‌رفت، به چشم نمی‌آمد.
پنجاه متر...
شصت متر...
پافت با خود فکر کرد، پس اینگونه میمیرد. درحالی که بین جن خانگی‌ و هری پاتر له میشد، یک پیپ سخنگو درون مشتش بود و با سرعت سیصد بیست کیلومتر در ثانیه زمین را حفر میکرد...حتی سرنوشت ها نمی توانند تمام عجایبی را که دنیا برای ما در نظر گرفته پیش بینی کنند.
هفتاد متر...
هشتاد متر...
از کنار اسکلت های مدفون گذشتند...دنیای مردگان را رد کردند.‌‌..هوا کم کم در حال گرم شدن بود و وقتی که به اوج گرمای خود رسید، هسته ی زمین را شکافتند، دنیا منفجر و نسل بشر منقرض شد.

- آه، خدای من! دردمان آمد‌.

اگلانتاین چشمانش را باز کرد. کف خیابان افتاده و هری و کریچر در کنارش نقشِ زمین شده بودند.
چند بار پلک زد تا اثرات ضربه ای که به سرش خورده بود از بین برود.

- آهاا...گرفتمش! اینم دومین قدم...حالا قراره زمین نجات پیدا کنه. دیگه دود تولید نمیشه...

هری پیپ را درون مشتش گرفته، با خوشحالی فریاد می‌زد و اصلا به قیافه‌ی پافت که از عصبانیت درحال قرمز شدن بود توجهی نمی‌کرد.
- اون اصلا روشن نمیشه که دود کنه.
- آه، خدای من! این موجود ناچیز چه میگوید؟ رهایمان کن...دردمان آمد.

هری مشتش را بیشتر دور پیپ پیچید، خودش را جمع و جور کرد و از روی زمین بلند شد.
- متاسفم...من باید اینو مصادره کنم.

و قبل از آنکه منتظر پاسخ اگلانتاین بماند، پیپ به دست به راه افتاد تا برود و به محفلی ها ثابت کند که توانسته است قدمی برای نجات زمین بردارد.

اگلانتاین به دنبالش از روی زمین بلند شد...درست بود که دل خوشی از پرحرفی های پیپ نداشت، اما به هر حال از سه ماهگی در کنار هم بزرگ شده بودند.

- آخ...

پافت به پایین نگاه کرد. پایش را درست روی جن خانگی‌ای گذاشته که همراه هری از آسمان افتاده بود.
- هی...من تورو میشناسم. حریف من توی شطرنجی.
- خخپپتو‌...تالخندیرن! تخجرقپ...
- باشه حالا فحش نده...بی‌تربیت.

اگلانتاین پایش را از روی گردن جن خانگی برداشت و از روی زمین بلندش کرد.
- چرا این کله زخمی لعنتی پیپ منو گرفته؟

کریچر شروع به حرف زدن کرد. از وقتی گفت که هری کمپینی راه انداخته و هیچکس توجهی به او نکرد. از وایتکس های نازنینش گفت که به دست هری نابود شده بودند.
- زندگی کریچر افتضاح شد. کریچر دیگه وایتکس نداشت.

اگلانتاین به هری که جلوی آنها پیش میرفت، با خوشحالی مشتش را تکان میداد و با خود حرف میزد نگاه کرد.
- همم...ببین کریچر؛ من یه نقشه ای دارم.

پافت بعد از توضیح نقشه اش به جن خانگی سعی کرد لحنی دوستانه بگیرد؛ به سمت هری رفت و با خوشحالی گفت.
- عه...پس تو مدافع حقوق بشری؟
- نخیر.

پاتر نگاه مشکوکی به اگلانتاین انداخت و ادامه داد.
- من مدافع حقوق زمینم. مدافع حقوق بچه های کار، حقوق مرغابی ها...حقوق گوربه ها...حقوق اسب های تک شاخ. حقوق نیمه خداها...حقوق یک سومِ خداها...حقوق کله زخمی ها...
- باشه باشه...بسه...خیلی خب! من و کریچر یه فکری برای تو داشتیم. میدونی؟ چی شده که پسر به این خوبی تا الان رو زمین مونده؟
- منظورتون چیه؟

این دفعه کریچر به سمت هری رفت و سعی کرد به صورت کاملا مختصر و مفید منظورشان را برساند.
- به نام خدا...وضعیت تاهل؟

هری نگاه گیجش را از کریچر گرفت و سمت اگلانتاین برگشت.

- آه، خدای من! پسر برگزیده شان هم کند ذهن است. ابله، دارند برایت همسری اختیار میکنند.

هر سه نفر به پیپِ عصبانیِ درون مشت هری نگاه کردند.
پاتر لبخند ملیحی زد و تته پته کنان گفت.
- همم...آخه میدونین؟ من قصد ادامه تحصیل داشتم. ولی حالا می‌بینم که خیلی اصرار میکنید...کجا باید این خانم محترم رو پیدا کنیم؟

****

- حالا این خانم شاکری که میگید کی هست؟
- مدافع...فرقی نداره حقوق کی...کلا فقط مدافعه. یکی درست مثل خودت. به گربه ها خوراک رسانی میکنه...شیر می‌خره میده به گربه ها؛ میگه شیرش نباید لامپستون داشته باشه. چیه اسمش؟
- لاکتوز...
- آفرین! میگه نباید لاکتوز داشته باشه.

اگلانتاین نگاهش را از پاتر که چشمانش به شکل قلب درآمده بود گرفت و با صدایی که سعی میکرد ذوق زده به نظر برسد اعلام کرد.
- رسیدیم!
- امم...حالا این خانم شاکری چرا اومده همچین جایی؟ آخه کوه هم جای قرار گذاشتنه؟ باید یه پارکی، کافه شاپی...

پافت هری  را کمی جلوتر، و به سمت لبه ی کوه هل داد.
- حالا تو یکم پایینیو نگاه کن...شاید خانم شاکری اونجا منتظرت باشه ها...خانم شاکریه با کمالات...خانم شاکری که مدافعه حقوق گربه هاست...
- اممم...باشه. ولی آخه دره خیلی عمیــــ...

اگلانتاین در آخرین لحظه پیپش را از مشت هری بیرون کشید، لبخند عمیقی زد و سقوط کردنش به ته دره را تماشا کرد.
- رفت پیش خانم شاکری...

کریچر مِنومِن کنان جلو رفت و به ته دره چشم دوخت.
- کریچر ترسید. جناب پافت واقعا هری پاتر را پایین انداخت؟ داور مسابقات شطرنج...

جن خانگی هیچ وقت نتوانست جمله اش را تمام کند.
حالا کریچر می‌توانست ته دره به هری پاتر بپیوندد و شاید آنجا خانم شاکری ای بود که هر سه باهم با خوبی و خوشی زندگی کنند.
به هر حال...این مسائل ناچیز و دنیوی که برای پافت اهمیتی نداشت. تنها نکته ی مهم، پیپِ درون جیبش و مسابقه‌ی شطرنجی بود که پیش رو داشت.
مسابقه ی شطرنجی که نه داوری داشت و نه حریفی.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#9
سلام...تیم ماهم اگه مورد لطماتِ ضرباتِ شمشیر آقای کادوگان قرار نمیگیره، اسب‌مون سر راه یه جفتکی هم به مهره ی رخِ تیم حریف میزنه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۰۴ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#10
- من یه جا دیدم که شارژر رو به جای پیریز میزدن توی لیموی نصف شده و عمل میکرد.
-
- امم...اینجوری نگام نکن بلا! از به زبون آوردنش پشیمون شدم‌.

تام باز هم ایده‌ی درخشانش مورد استقبال قرار نگرفته بود و‌ فقط باعث شده بود فندک اگلانتاین، از دور برایش چشمکی بزند.
لرد غرولندی کرد‌.
- یارانمان!...چرا کسی به ما توجه نمی‌کند!

مرگخواران که به کل اربابشان را فراموش کرده بودند، به پایین نگاه کردند و با صحنه ای مواجه شدند که چندان خوشایند نبود...لرد سیاه به شارژر تبدیل شده بود.

- مگه نگفتم من شارژ ندارم؟ یهو دیدید خاموش شدم و کلا دیگه جواب کسیو ندادما...

در آن لحظه به تنها چیزی که احتیاج نداشتند، غر زدن های نقشه بود.

- خب بلاتریکس...حالا چی کار کنیم؟


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲:۰۹:۵۵

ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.