هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۶:۵۶ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
هر آدمی تو زندگیش چندین مدل درد رو تحمل می‌کنه.
اما یه دردی هست که فرق داره.
دردی که راهی واسه آروم کردنش پیدا نمی‌کنی.
دردی که نمی‌دونی از کجاس.

آدم‌هایی هستن که مهمن.
آدم‌هایی هستن که با ارزش.
اما همیشه یک نفر هست، که قابل مقایسه با هیچکس نیست.

روزهای زیادی رو هر آدمی تو زندگیش می‌بینه.
اما روزهایی هستن که درد دارن.
دردی که کل وجودت رو می‌گیره.

غصه‌های زیادی رو هرکسی ممکنه تحمل کنه.
غصه‌هایی که بزرگن.
اما یه سری غصه‌ها، کمرت رو خم می‌کنه.

همه از چیزی می‌ترسن.
اما یه ترسی هست که از بچگی باهات بزرگ میشه.
ترسی که قابل مقایسه با هیچ چیزی نیست.

گاهی بزرگ‌ترین ترس زندگیت به وقوع می‌پیونده.
بزرگترین درد زندگیت رو تحمل می‌کنی.
با ارزش ترینت رو از دست می‌دی.
بدترین روز زندگیت رو می‌بینی.

این روز رو هیچ‌وقت فراموش می‌کنی؟
زندگیت دوباره مثل قبل میشه؟
این درد از وجودت می‌ره؟







I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۳۷ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۶:۵۶ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
روزی بود از همان روزهای معمولی.

روی مبل نشسته و نگاهش روی رودولفی که مشغول تمجید از خودش مقابل آینه بود، قفل شده بود؛ اما او را نمی‌دید و در خاطرات گذشته‌اش غرق شده بود.

-اهم اهم!

بلاتریکس نگاهی به رودولف انداخت.

-میگم ما الان ازدواج کردیم، نکنه جو خونه بهم بریزه؟ بریم از ارباب بپرسیم؟

منتظر پاسخ بلاتریکس نماند و رفت.

-پرسیدم... گفتن نه. با هم خوبین. اتفاقا خوبه اینجوری! البته من بیشتر خوبم و تو کمتر. اما خب... خوبیم دیگه!

و به موقع فهمید وقت فرار است.

جشن و سروری نزدیک بود. جشنی که بر عهده بلاتریکس بود.

-من! من میام کمکت می‌کنم. چرا تنها بری؟ اصلا مگه بلدی که تنها بری؟ زن من تنها بره؟ میام!

و آمد.
-بلا... کجایی؟

قرارشان دم ایستگاه جارورانی عمومی بود.
-من الان از جاروبوس پیاده شدم. نمی‌بینمت کوشی؟
-خب... ببین این جارو سفیده رو می‌بینی که جارو جلوییش جوش آورده؟
-آره... الان میام!
-اشتباه نیای ها! اون جارو سفیده من نیستم، اون که جوش آورده منم!

جشن تمام شده بود و اهالی خانه ریدل تلاش انکار ناپذیری برای نادیده گرفتن فریادهای گاه و بیگاه بلاتریکس می‌کردند.

-رودولف وایسا... وایسا کاریت ندارم که... وایسا می‌گم!

رودولف قطعا به دویدن ادامه داد.
-آره قطعا وقتی یکی با قمه به اون درازی دنبالت کنه کاریت نداره. بابا من به چشم خواهری نگاش می‌کردم. بلا بذار کنار اون قمه رو... گفتگو تمدن‌ها... متمدن باش! اربااااااب!

سخت بود. اما رودولف جان سالم به در برد.

-دوئل می‌کنی؟
-خیر!
-بیا دوئل کنیم!
-خیر.
-اگه بیای دوئل کنیم من جلو همه ساحره‌های خونه ازت خواستگاری می‌کنم!
-قبلا کردی. ما زن و شوهریم!
-واقعا؟ همه هم می‌دونن؟ لعنتی... به خشکی شانس! پس بیا دوئل کنیم!

روزها گذشتند و آنها هیچوقت دوئل نکردند.

-آتیییییش! آتیییییش!

آتش از دکه نگهبانی رودولف بود. دقیقا بعد از خروجش با ساحره‌ بی نام و نشانی که معلوم نبود چگونه سر از آنجا درآورده بود، دکه سوخت و خاکستر شد و هیچوقت معلوم نشد چگونه آن حادثه رخ داده و چرا لباس بلاتریکس بوی دود می‌داد.

بالاخره نوبت روزهای بد رسید. آمدند و ماندند.
روزهایی که فقط آمدند تا خراب کنند.
اما آنها هم سرانجام عمرشان تمام شده بود.
چیزی که هیچوقت تمام نشده بود، بحث و جدل آن دو بود.
چیزی که هیچوقت تمام نشده بود، بودن رودولف بود. هر لحظه و هرجا که نیاز بود.


-بیا! بعد ارباب می‌گن زن داری... بابا ارباب کجایین که ببینین زنم تو هپروته! قدیمی و فرسوده شده! زن جدید می‌خوام. زن‌های جدید... غلط کردم!

فریادهای بلاتریکس بار دیگر لرزه به شیشه‌های خانه انداخت و رودولف برای حفظ جانش تا جایی که توان داشت دوید.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
سری خاطرات ربکا لاک‌وود: بازگشت

پارت قبل
پارت دوم


"مطمئنا هر شخصی تو زندگیش یه بار دست به کارایی میزنه که از بابتشون مطمئن نیست. خب فکر کنم منم برای اولین بار تو عمرم دارم به تصمیماتی که می‌گیرم، شک می‌کنم.
شاید این اتفاق مثل بقیه اتفاقا باشه. شاید من یه آدم عادیم که داره این احساسات عجیب بهش دست میده. مگه این اتفاقا برای همه‌ی آدمای عادی نمیوفته؟ شک کردن به تصمیماتشون، به اطرافیانشون، حتی به خودشون؟
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاک‌وود
صفحه‌ی 63 / تاریخ: 16 دسامبر 2019"


-چه افکار مزخرفی. از فکرایی که بوی معما میدن زیاد خوشم نمیاد.

ربکا بعد از رفتن رزالین، منتظر باز شدن زنجیرها مانده بود.
دستانش را تکانی داد. اتفاقی نیافتاد. مطمئنا در حال فکر زمان باید با سرعت بیشتری سپری شود اما چطور آن 2دقیقه هنوز تمام نشده بود؟
پاهایش را تکانی محکمی داد.
-لعنتی... اگه همش چرت و پرت باشه، باید چند ماه دیگه اینجا بمونم. اونم به‌خاطر چی؟ به‌خاطر یه دختر دیگه که زده سرجوخه رو کشته. از دست این شانس که ما نیم جو ازش نداریم.

همان‌طور که به زمین و زمان فحش می‌داد، بدنش را به اطراف تکان می‌داد تا شاید زنجیرها باز باشند. اما هربار که بیشتر تلاش می‌کرد، بدنش بیشتر به دیوار سرد پشت سرش برخورد می‌کرد.
لحظه‌ای دست از حرکت کشید. نفس عمیقی کشید و بالای سرش نگاه کرد سوراخی که روی سقف بود، مثل همیشه ماه را نشانه گرفته بود. زیباییِ وصف نشدنی ماه را در آن لحظه نفهمید. فقط داشت به آن دختر فکر می‌کرد که چطور خزعبلاتی را کنار هم چیده تا او را بیشتر مجازات کنند.
سرش را به زیر انداخت. می‌خواست با تمام وجودش فریاد بکشد و هرکسی که در اطرافش می‌بیند را بکشد. او چه جادوگری بود که به این راحتی چوبدستی‌اش را از او گرفتند و شکستند؟ وزارت جدید روسیه، نه تنها چوبدستی او را از بین بردند، بلکه چندین بار او را تهدید کردند.
"-اگه حرف نزنی به اون خرابه‌ای که ازش اومدی حمله می‌کنیم."
"-اگه نگی چه چیزای دیدی و چه چیزایی می‌دونی، تا ابد تو فکر اون خونه می‌میری."
"اگه دهنتو وا نکنی بهترین آدمای اون خونه رو جلوی چشمت سر می‌بریم."


-لعنتی! این چه وضعیه؟ چرا این مضخرفات الان باید یادم بیاد؟

ربکا پای راستش را تکان محکمی داد و ناگهان متوجه شد که زنجیرها باز شده‌اند. چون با تکانی که داده بود، پایش آزاد شد. تلخندی روی لبانش نشست. نفسش را با سرعت بیرون داد و پای چپ را هم با تکانی آزاد کرد. بعد دستانش را باز کرد و روی پنجه‌ی پاهایش فرود آمد.
-واو! مثل اینکه هنوز پاهام کار می‌کنن!

با آرامش به سمت لباس‌ها رفت. لباس‌ها مشکی و مجهز به ابزار مخصوصِ جاسوسان بود. دستش را در جیب پالتوی روی میز کرد. لرزش ساعتی را در دستانش احساس کرد. ساعت را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. فقط یک دقیقه وقت داشت.
لباس‌ها را از روی صندلی برداشت. باید چوبدستی‌ای، یا چیزی که بتوان با آن جادو کرد آنجا باشد! آنقدر گشت که بالاخره نامه‌ای را در جعبه‌ی کفش‌ها پیدا کرد. آن را در آورد و شروع کرد به باز کردنش.
کاغذ خالی بود اما دقیقا بعد از اینکه آن را بیشتر نگاه کرد دید شخصی دارد می‌نویسد.
"سلام. میدونم موقعی اینو پیدا میکنی، که دنبال چوبدستی‌ت می‌گردی. راستش نتونستم برات چوبدستی جور کنم پس با ابرازها ماگلی برات لباسا رو کوچیک می‌کنم. البته اونقدرام ماگلی نیست؛ با جادو ترکیبش کردم.
یه گردنبند تو این پاکته. اگه دور گردنت بذاریش، و لباسا رو بپوشی، کافیه بند چرمیِ آستین رو محکم بکشی. لباسا به اندازه‌ی گردنبندت میشن و توش می‌مونن تا وقتی که تو دوباره اونو تو دستات محکم نگه داری.
رزالین نایت/نوشته شده در: دقیقا موقعی که داری میخونی!"


-این دختر... یکم... زیادی عجیبه!

ربکا این را گفت و لباس‌ها را پوشید. صدای پای ماموران شیفت شب وادارش کرد که سریع‌تر لباس‌هایش را بپوشد. گردنبند را دور گردنش انداخت و بند آستین پالتو را کشید. نور کم‌رنگی از لباس‌ها ساطع شد. لباس‌ها آرام آرام، مانند بخار شدن آب، وارد گردنبند شدند.
-خدای من! باید درباره این لباسا با اون دختره بیشتر حرف بزنم!

قولنج گردنش را شکست و تبدیل به خفاش شد.
-میدونم که نمیشه به یه غریبه اعتماد کرد، ولی چیکار کنم؟ چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟

همان موقع که از پنجره خارج شد، هوای سرد، شلاقی به صورتش زد. چشمانش با برفی که می‌بارید می‌سوخت. حالا می‌فهمید که داخل اتاق چقدر گرم‌تر بود!
سربازان شیفت شب هم بعد از خروجش وارد اتاق شدند. وقتی جسم بی‌جان سربازرس را روی زمین دیدند به دنبال ربکا گشتند؛ اما ربکا را پیدا نکردند. آژیر قرمز در سرتاسر منطقه روشن شد. جادوگران و ساحرگان روسی درحالی که به زمین و زمان فحش می‌دادند، به سمت وزارتخانه رفتند.
-لعنتی... نگو میخوان با جادو محافظ درست کنن! اگه اینکارو بکنن من گیر میوفتم.

درحالی که پرواز می‌کرد، با ترس نگاهی به جادوگرانِ وزارتخانه انداخت.

-اگه اون دختر عجیبه از قصد اینکارو کرده باشه، خودم می‌کشمش. از هرچیزی مطمئن نیستم، متنفرم! اون داره منو وادار می‌کنه تا به خودم و کارام شک کنم!

تنها چیزی که میان افکارش جواب داشت این بود که باید زودتر از اینجا می‌رفت؛ وگرنه به شکل وحشتناکی کشته می‌شد.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۲۰:۲۷:۱۰

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۰ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۶:۴۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 731
آفلاین
روزی بارانی بود. قطرات باران به آرامی بر روی برگ های پاییزی فرود می آمدند و بر سطح خیابان جاری می شدند. مردی که ردای سبزش کاملا خیس شده بود با دقت جارویش را جلوی خانه ای پارک کرد. چهره اش خسته به نظر می رسید. دخل آن روزش را در جیبش قرار داد و با بی حوصلگی به خانه قدم گذاشت.

-سورپرایــــز!

مرد با شنیدن آن فریاد بلند از جایش پرید. با دیدن دخترش به سرعت خودش را جمع و جور کرد و خشمی بر روی صورتش نشاند.
-زکی! چشم سالازار کبیر روشن...نشنفته بودیم ضعیفه جماعت صداشو ببره بالا که این موردم شنفتیم.

مروپ لبخندی زد.
-پدر مامان می دونید امروز چه روزیه؟
-بازم که داری داد میزنی دختر! چته تو؟ زمان سالازار یه ضعیفه داد زد، سالازار جفت پا رفت توی تار های صوتیش!
-آخه تولد پدر مامان بود.

ماروولو تازه متوجه کیکی که در دستان مروپ بود شد.
-خوب حالا...هر چند زمان سالازار ضعیفه جماعت برا تولد باباشونم داد نمی زدن ولی بذار ببینم چه گلی به سر ما زدی با این کیکت!

کیک را از دستان مروپ گرفت و بر روی میز غذا خوری محقر خانه گذاشت. شمع های درخشان کیک، سطح چوبی میز و صورت پر چین و چروک ماروولو را روشن می کردند.
-فووو...
-اول آرزو پدر مامان!
-بازم که تو داد...آه...آرزو می کنم این ضعیفه سبک مغز یه روز بلاخره عاقل بشه. هر چند بعید می دونم این یه کیک برا بر آورده شدن آرزویی به این بزرگی جوابگو باشه. فوووت...اون چاقو رو بیار دختر!
-چاقو برا چی پدر مامان؟! حالا شاید این یه کیک برا برآورده شدن آرزوتون کفایت نکنه و این مسئله بسیار ناامید کننده به نظر برسه...ولی بیاین مشکلاتو با گفتگوی مسالمت آمیز حل...

ماروولو نگاهی عاقل اندر سفیه به مروپ انداخت.
-چاقو برا بریدن این کیک!
-آهان. حالا میشه برا بریدن این کیکم چاقو نخواین پدر مامان؟!
-اگر قرار نیست این کیکو بخورم پس قراره چیکارش کنم؟ برو با زبون خوش اون چاقو رو بردار بیار دختر!

مروپ که بسیار مردد به نظر می رسید به آشپزخانه رفت و لحظاتی بعد با یک چاقو برگشت. آن را به پدرش داد و خودش زیر میز قایم شد.

ماروولو قسمتی از کیک را برید.
-چرا رفتی قایم شدی حالا؟ صبر کن بینم...این کیک چرا کلش سوخته؟!
-نه...نسوخته که پدر مامان...فقط یکمی برشته شده.
-کارت به جایی رسیده که کیک سوخته به پدرت غالب می کنی؟!
-نه ببینید پدر مامان...این کیک مثل شماست...درسته ظاهر نداره ولی باطنش خوبه.
-
-خب راستش ممکنه باطنم نداشته باشه زیاد...ولی این کیک هیچی از ارزش هاتون کم نمی کنه پدر مامان.

مروپ نگاهی به چهره بر افروخته ماروولو انداخت. اوضاع چندان دلگرم کننده به نظر نمی رسید.

-درد و بلای مورفین بخوره توی سرت...کلا به یه درد می خوردی که اونم با این سوزوندن کیکت نشون دادی به همون دردم نمیخوری!
-یعنی مامان به هیچ دردی نمیخوره پدر مامان؟
-نه.

سکوتی سنگین در خانه گانت حکم فرما شد. ماروولو نگاهی به مروپ که سرش را پایین گرفته بود انداخت. انتظار داشت طبق معمول بشنود که می گوید می خواهد به خانه سالمندان برود تا مثل همیشه جواب دهد بنشیند سر جایش و کله پاچه اش را بار بگذارد. اما این بار مروپ فقط سکوت کرده بود و ماروولو بهتر از هرکس دیگری معنای آن سکوت را درک می کرد...هر چه باشد او پدرش بود. پدری که شاید در ظاهر خشن به نظر می رسید اما در باطن بیش از هرکسی حواسش به تک دخترش بود.

مقداری از کیک را در دهان گذاشت.
-اونقدرام افتضاح نیست...سرت رو بگیر بالا دختر! زمان سالازار یه ضعیفه سرش رو پایین گرفت و سالازار...سالازار بهش گفت خیلی بی جا می کنه سرشو پایین می گیره! حالام برو اون شام عجیب تر از این کیکتو بردار بیار که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!

مروپ سرش را بالا آورد. لبخندی زد. به پدرش نگاه کرد...به پدری که تکیه گاهش بود. پدری که همواره در دل به داشتنش افتخار می کرد.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۸ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
زمستون بود و نزدیک کریسمس داشتن میشدن؛ گابریل مثل همیشه بعد از تمرین کوییدیچ به حموم هافلی ها و بعد به کتابخونه رفت تا هم تکلیف هاشو انجام بده و هم کمی اطلاعات کسب کنه.

-خب خب خب...بذار ببینم...ماگل شناسی! عالی امروز باید برم سمت اون قفسه های خاک خورده!

گابریل حرکت کرد. تو راه داشت به تمرین کوییدیچ فکر میکرد، در همین حال بود که یهویی به دروئلا برخورد کرد!

-اوه! سلام دروئلا.
-
-دروئلا؟
-
-خانم روزیه؟
-چیشده؟
-سلام!
-علیک.
-چه خبرا دروئلا؟
-هیچی...فعلا خدافظ!
-

دروئلا خیلی سریع به گفت و گویی که بین خودش و گابریل ایجاد شده بود پایان داد.

-عجب آدم عجیبی بود!
-هیسس!
-تام؟
-ساکت!
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-گابریل بهتره بری الان حوصله ی بحث ندارم!
-باشه.

گابریل نمی خواست بره اما شرایط رو اینجوری بهتر دید؛ حدس میزد تام تا چند دقیقه پیش مشغول بحث با دروئلا بوده.

-سلام تیت!
-اگلانتین؟
-بله.
-امم...هیچی تو اینجا چیکار میکنی؟
-داشتم دنبال کتاب میگشتم!
-موفق باشی.

گابریل سرشو انداخت پایین و به طرف در کتابخونه رفت.

-عه وائه! من چرا امدم بیرون؟

این اولین بار بود که گابریل حوصله ی رفتن و گشتن تو کتابخونه رو نداشت،اولین بار بود که از کتابخونه زده شده بود!

-سلام گب!
-سلام ایزابلا!
-اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی راستش!
-فکر کردم میخوای بری کتابخونه.
-نه حوصله نداشتم!
-می بینم بالاخره به حرفهای پومانا گوش کردی!
-نه موضوع اصل...

اما ایزابلا راهش رو کشید و چمدون بدست به سمت در چوبی هاگوارتز رفت.

-خب...حالا چه کنم؟
-منو نگاه کن!
-لیسا؟
-خب چیه؟
-تو که نمی خوای؟
-نه فعلا قصد ندارم اسمت رو تو قهردونم بنویسم!
-خوبه!
-اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی دنبال پوم...

اما گابریل به جملش ادامه نداد چون میترسید هم اسم خودش و هم اسم پومانا وارد قهردون لیسا بشه!

-میگفتی؟
-

لیسا قلم و کاغذ بدست به گابریل نگاه میکرد؛ گابریل اوضاع رو خیلی وخیم دید.

-دِ چرا ساکتی؟
-هیچی!
-اینجا چیکار میکنی؟
-داشتم دنبال تو میگشتم!
-واقعا؟
-اره خب!
-چه عالیییییییییی!

لیسا بالا پایین کنان از گابریل دور شد.گابریل با نگرانی به صندلی ای که تا چند دقیقه پیش لیسا روش نشسته بود نگاه کرد.

-هیچ وقت سابقه نداشته اینکار!
-چیکار؟
-اممم...هیچی!

دومینیک با بیلش و پیشی با حالتی ویبره کنان به گابریل نزدیک شد.

-هیچی به جان خودم!
-عه اون چیه؟
-هیچی! چیز خاصی نیست دومینیک!
-وایییی! اینکه قهردون لیسا هستش!
-نه!...به نظزم بهتره که بهش دست نزنی!

اما دیگه دیر بود! دومینیک ویبره زنان با بیل و پیشی و البته قهردون لیسا از گابریل دور شد!

-وای! بیچاره دومینیک. حتما باید برم به فلور خبر بدم...و البته بعد از دیدن این همه مرگخوار یه محفلی ببینم!

گابریل با امید دیدن یه محفلی به سمت خوابگاه گیریفیندور رفت. که البته بعد از چند ثانیه امیدش نقش بر آب شد!

-سلام تیت!
-ایوا؟
-چیشده؟
-هیچی...فلور هست؟
-نه رفته به برج ساعت!
-برج ساعت؟
-خب اخه ساعت خراب شده و فلور هم که خی...اصلا الان یه چیزی رو فهمیدم!
-چی؟
-یه چند ثانیه ای هست چیزی نخوردم!
-

گابریل بدو بدو به سمت خوابگاه هافلپاف رفت تا مبادا توسط ایوا خورده بشه!

-سلام گب!
-رکسان؟
-اون چیه تو دستت؟
-چوبدستیم!
-واییییییی!

و بدو بدو کنان از گابریل دور شد! گابریل برای یه لحظه به روزی که گذرانده بود فکر کرد. امروز همش مرگخوار دیده بود و حتی لحظه ای چشمش به یک محفلی نیوفتاده بود!

-امیدوارم نشونه ی شومی نباشه!
-اگه بود چی؟
-هکتور؟
-شاید نشونه ی شومی باشه!
-اره راست میگی...اما فردا می تونم یهسری به کتابخونه بزنم!
-از معجونم میخوای؟
-کدوم معجون؟
-این یکی که باعث میشه امروز فردا بشه!
-نه ممنون!

گابریل اینو گفت و وارد خوابگاه شد تا کمی بتونه استراحت کنه.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۵۴ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
"اگه اون دختره (فکر کنم اسمش رز بود)، نمیومد من تا الان مرده بودم. فکر کنم بهش مدیونم؛ البته اگه قولی که بهش دادم و قولی که به من داد رو فراموش کنم. هرچند، به نظر نمیاد کار منو اون به همین دیدار کوتاه ختم شده باشه...
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاک‌وود
صفحه‌ی 52 / تاریخ: 14/دسامبر/2019"


-چند بار بهت بگم؟ تو هرگز نمی‌تونی به اون دوران برگردی. اون لحظات، همشون رفتن و هرگز بهش برنمی‌گردی.

دختر از سرما دندان‌هایش به یکدیگر برخورد می‌کرد. آب‌دهانش را قورت داد و سعی کرد نلرزد. لخته‌های خون را لابه لای دندان‌هایش احساس می‌کرد. خواست چیزی بگوید اما همه‌ی حرف‌هایش در دهان بازش ختم شد. هرچه توان در بدنش داشت را متمرکز کرد تا بتواند حرفش را بزند اما باز هم نشد.
مرد شلاق را تکانی داد و روی شانه‌اش گذاشت. به صورت دختر نگاه کرد. موهایش جلوی دیدن چشمانش را گرفته بود اما از لابه لای آنها، باز می‌شد چشمان براق و بنفش دختر را ببیند. چشمانش را نازک و بیشتر به حرکات دختر نگاه کرد.
دختر از سرما می‌لرزید ولی کاملا معلوم بود که می‌خواهد آن را پنهان کند. آیا دختر فکر می‌کرد او نخواهد فهمید که سردش شده است؟ در زمستان‌های روسیه، کمتر کسی می‌تواند با لباس‌های پاره و کهنه دوام بیاورد و یا حداقل سردش نشود.
صدایش را صاف کرد. می‌دانست دختر صدایش را خواهد شنید. می‌دانست حواس دختر، تماماً به اوست. پوزخندی زد تا به طوری، تیر خلاص را شلیک کند.
-تو داری برای هیچی تلاش می‌کنی دختر. برای هیچی! یا میگی تو وزارت‌خونه چی دیدی یا تا ابد ساکتت می‌کنم.

بدن دختر لرزید. آن مرد فقط یک احمق بیشتر نبود و یک احمق حق ندارد با او این‌گونه حرف بزند.
دهانش را به سمت زمین باز کرد و قطرات خون، هر لحظه کاشی‌های کثیف اتاق را، رنگین‌تر می‌کرد.
دندان‌هایش را روی هم سایید و از پشت دندان‌هایش فریاد زد:
-می‌دونی چیه؟ تو یه احمقی... و یه احمق... حق نداره این‌طوری با من حرف بزنه.

چهره‌ی مرد دگرگون شد. زیر سوسوی چراغ نارنجی رنگ اتاق هم می‌شد عصبانیت‌اش را دید. اخم کرد و شلاق را از روی شانه‌هایش برداشت. شلاق را تکان محکمی داد و صدای شکستن هوا از کنار گوش دختر گذشت.
دختر دستانش را تکان داد. سعی داشت همان طور که دستانش به دیوار زنجیر شده، خودش را از تکان‌های شلاق دور نگه‌دارد. مرد دندان‌هایش را روی هم فشار داد. دقایقی پیش می‌خواست مانند ماگل‌های جاسوس رفتار کند اما حالا، دختر به او توهین کرده بود؛ به جادوگر اصیل‌زاده و روسی.
-این حرفت رو... آخرین حرفت حساب کن دخترِ احمق!

و شلاق را محکم بر شانه‌هایش زد. فریاد خفه‌ی دختر بلند شد.
مرد با شلاق، محکم‌تر و محکم‌تر او را می‌زد. در همین حین نفس‌های وحشیانه مرد می‌رفت و می‌آمد.
-می‌زنمت. انقدر می‌زنمت که جونت...
-خب بزنش ولی قبلش لطفا به حرف منم گوش بده.

صدای دختر غریبه‌ای از پشت سر مرد آمد. مرد با ترس برگشت و سمت صدا قدمی برداشت.
-تو دیگه کدوم خری هستی؟

دختر پوزخند زد.
-منو نمی‌شناسی؟ دارم باهات انگلیسی حرف می‌زنما.
-هی! تو... تو همون اسکاتلندی کثیف و عوضی هستی! گمشو از اتاق من بیرو...
-عه! کثیف شاید، عوضی که تا ابد، ولی... صبر کن ببینم! تو به من گفتی اسکاتلندی؟ هوی هوی هوی!

دختر از زیر سایه‌ها بیرون آمد. موهای گیس شده‌ی قرمز دختر روی شانه‌های افتاده بود. چشمانش هم رنگ تیره‌ای بین قرمز و قهوه‌ای داشت. دستانش را بی‌هدف در هوا تکان داد و با لحن تندی به مرد گفت:
-من یه انگلیسیم. دفعه آخرت باشه بهم میگی اسکاتلندی.
-من نمیدونم! هر خری هستی، باش! به من ربطی نداره. اما باید بهم بگی که تو اینجا، تو اتاق بازجویی من چیکار می‌کنی؟
-اومدم یه مادمازل فرانسوی، همون ربکا رو، ببرم خونش!
-چی؟! این عوضی رو هیچ‌جا نمیـ...
-چرا می‌برم...

صدای مرد با ضربه‌ای در پهلویش خفه شد. همان‌طور که فریاد مرد به خاموشی می‌رفت، دختر خنجرش را چندبار در آورد و دوباره در بدن مرد فرو کرد.
خون با هر ضربه‌ی دختر به اطراف می‌پاشید. قطرات سرخ‌رنگ خون روی گونه‌های ربکا افتاد.
دختر انگلیسی، وقتی از مرگ مرد مطمئن شد، خنجر را با آرامش کنار جسد گذاشت؛ آرامشی پر از افتخار و غرورِ پیروزی.
جلوتر آمد. ربکا وقتی دستان دختر انگلیسی را لای موهایش احساس کرد، متوجه شد که دختر دستکش دارد.
دسته‌ای از موهای ربکا را کشید و سرش را بالا آورد. کنار گوشش با خستگی و احتیاط زمزمه کرد:
-بهتره برگردی به همون جایی که ازش اومدی. جاسوسی برای وزارت سحر و جادوی فرانسه، هیچی جز مردن نداره. خیلی شانس آوردی خدای زندگانی، رزالین نایت روبه روت وایستاده.
-هه، خدای زندگانی!
-آره لقب خوشگلیه. تازه! بهم میاد!

ربکا پرسید:
-گفتی اس... اسمت رز... رزالین نایته؟
-بله. دختر دژبان جنگ افغانستان. توام که همون ربکای دست و پاچلفتی از خاندان پر دبدبه‌ی لاک‌وودی. فکر کردم می‌خوای عضو گروه گشت‌زنیِ وزارت‌خونه بشی.
-من... عضو لژیون گشت شدم نه... نه گروه گشت... زنی.

دختر موهای ربکا را رها کرد. انگار به جای رها کردن، آن را هل می‌داد. هردو نفس عمیقی کشیدند اما دختر در ادامه، قهقه‌ای سر داد.
-کاش می‌شد منم مثل تو بتونم یه اسمی در کنم! ولی خب میدونی چیه؟ همیشه، همه چیو، همه ندارن. یه روزی می‌رسه منم یه لقبی برای خودم پیدا می‌کنم و معروف می‌شم.
-اما من می‌تونم همه چیو داشته باشم.
-آره اما یادت نره الان داشتی می‌مردی و من نجاتت دادم. بهم مدیونی. و راستی...
-هوم؟
-برای اینکه بهم مدیونی برام یه کاری بکن.

ربکا نفس عمیقی کشید. سرش را به زور بالا آورد و به دختر نگاه کرد.
-چه کاری؟
-بهم قول بده... قول بده اگه یه بار دیگه همو دیدیم هرکاری که بهت می‌گم بکنی.
-هرکاری؟! من جونمو می‌خوام.
-می‌دونم. منم می‌خواستما! حواست باشه. وگرنه نمی‌‌ذاشتم به خطر بیوفته؛ اونم برای یه فرانسویِ غریبه ولی خب... مشهور.
-خب؟ چه کاری باید انجام بدم؟

دختر به ربکا پشت کرد. به لباس‌های روی صندلی اشاره کرد.
-اونارو بپوش. دستاتم چند دقیقه‌ی دیگه بخاطر این‌که دستگاهاشون رو هک کردم باز میشه. وقتی اونا رو پوشیدی با سرعت هرچه تمام‌تر به همون خونه‌ای که ازش اومدی میری. سعی کن به هیچکی هیچی نگی. حتی یه کلمه! درباره منم نگی به نفعته.
-هوف. خب؟
-هی! من جون خودت و خودمو دارم با هم نجات میدم!
-باشه. داشتی می‌گفتی.

دختر سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
-تو اون خونه، هیچکی نباید هیچی بدونه. اگه خواستی می‌تونی به یه نفر بگی امروز چیشد ولی نگو چه قولی به چه کسی دادی. منظورم از اون یه نفر آدمای عادیِ توی خونه نیست؛ من منظورم ارباب خونست.
-با ارباب چیکار داری؟!
-کار خاصی ندارم ولی تو به کمکاش نیاز داری. حالا بذار زمان‌بندیشو بگم. تا باز شدن قفلا فقط 2 دقیقه مونده. تو این دو دقیقه من از اینجا میرم و در حین رفتن من تو، سه دقیقه وقت داری. یعنی چی؟ یعنی دو دقیقه صبر می‌کنی تا قفلا باز بشه و بعد فقط یک دقیقه وقت داری تا لباس بپوشی و از اینجا خارج بشی. البته می‌تونی لباسا رو برداریو بری بیرون بپوشی. چون میدونم نیمه خفاشی!
-واو. خب؟
-بعد تا گروه شیفت شب بیان و به صورت همیشگی برای ابتدای شیفت اینجا رو چک کنن، 15 دقیقه وقت هست تا تو کاملا از اینجا دور بشی. منظورم از دور 1 مایل یا دو مایل نیست. حداقل 5 مایل از اینجا دور شو.

ربکا با دقت همه را گوش می‌داد تا اینکه دختر گفت:
-بعدش به اون خونه آپارات کن. فهمیدی؟... هوی! فهمیدی؟
-اوه آره آره. فهمیدم. حالا نگفتی باید درباره‌ی تو، چی به ارباب بگم. میدونی که خوششون نمیاد ندونسته به کسی کمک کنن.

دختر روی زانوهایش به سمت پنجره خم شد. برگشت و نگاهی به ربکا انداخت. چشمانش زیر نور ماه می‌درخشید.
-بهش بگو یه دختر غریبه که حوالی همین‌خونه زندگی می‌کرد، جونمو نجات داد. هوم؟

این را گفت به سمت بیرون پنجره پرید و ربکا با افکارش تنها گذاشت؛ افکاری از جنس معما.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 54
آفلاین
آسمان غمگین بود.
افلیا به قطره های آبی که بر زمین می‌ریختند نگاه کرد و همانطور که داشت پوست لبش را می‌جوید دسته‌ی چمدانش را محکم تر فشرد. ترس و اضطراب مثل گردبادی به دورش پیچیده بود و او را هر لحظه بیشتر در خود فرو می‌برد.


افلیا همانطور که داشت در راهرو های خیس افکارش قدم می‌زد دستش را بین موهای کوتاهش فرو برد و آنها را بهم ریخت. سرش را بلند کرد و به آسمان بالای سرش چشم دوخت. ستاره ها همچون ماهی های کوچک و نقره‌ای رنگ در اقیانوس تاریک آسمان می‌درخشیدند...


برای جلوگیری از برخورد قطرات آب به صورتش کلاهش را جلوتر کشید و بدون توجه کردن به کثیف شدن لباس هایش چند بار توی چاله های آب پرید...
همین امروز بود که با شور و شوقی وصف نشدنی همه‌ چیزش را در چمدانش خالی کرده بود و برای بسته شدن درش مجبور شده بود چند بار روی آن بپرد...اما حالا، انگار نور ماه رنگ احساساتش را شسته بود و از آن حس شیرین چیزی جز دلهره و ترس برایش باقی نگذاشته بود.


خودش فکر نمی‌کرد بتواند مرگخوار شود!...او عجیب بود! دردسر ساز بود و مدام خرابکاری می‌کرد.
تعجب نمی‌کرد اگر بلافاصله بعد از ورودش به عمارت اشتباها آنجا را منفجر کند!...یا آدم فضایی ها از راه برسند و به مناسبت ورود دردسر ساز ترین دختر دنیا خانه را با خاک یکسان کنند...!
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت و افلیا انقدر غرق در افکار آشفته‌اش شده بود که حتی متوجه نشد کی به مقصد رسیده است!


افلیا جلوی در عمارت ایستاده بود و همانطور که آن را از نظر می‌ گذراند لرزشی سرد از بدنش گذشت. در همین حین که دستش را بلند کرده بود تا در بزند لبخند گشادی زد که البته با ساز ناکوک وجودش هیچ هماهنگی نداشت...!
قلبش خود را به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید و ذهن آشفته‌اش او را از در زدن باز می‌داشت.


این اتفاق نباید می‌افتاد! دوست نداشت آنها فکر کنند او جز دردسر درست کردن کاری بلد نیست!
او به یک چیز خاص نیاز داشت! یک ورود...امممم...شگفت انگیز! اینطوری خودش را مسلط تر و البته "غیر دردسر سازانه تر " نشان می‌داد!


افلیا ناخواسته گوشش را به در چسباند.
- زمان سالازار...مرلین بیامرزتش...اینطوری نبود که...میمونا میمون بودن! پیشی ها هم پیشی!... میمون ها حق نداشتن پیشی باشن اصلا! شما که این چیزا رو یادت نمیاد...یه بار یه میمون پیشی شد سالازار هم...


افلیا گوشش را از در جدا کرد و نفس عمیقی کشید...یعنی مرگخوار ها از یک ورود نا گهانی خوششان می‌آمد؟
به هر حال افلیا باید این کار را انجام می‌داد. کافی بود در را با انرژی باز کند و با حالتی شگفت انگیز و مسلط وارد خانه شود!
اینطوری می‌توانست روی احساس سردرگمی‌اش درپوشی بگذارد و آن را پنهان کند...و همین برای او کافی بود!


پس عزمش را جزم کرد! هرچه اراده داشت از چاه وجودش بیرون کشید و دستگیره‌ی در را گرفت. آن را فشار داد و ...
البته که در باز نشد! مگر انتظار دیگری هم می‌رفت!؟
افلیا پوفی کشید و چوب دستی‌ اش را بیرون کشید.
-الوهومورا!


و باز هم اتفاقی نیفتاد. افلیا اخم کرد. کاسه‌ ی صبرش در آستانه‌ی لبریز شدن بود. همانطور که با یک دستش دستگیره را به پایین فشار میداد در را با تمام قدرت هل داد و چوب دستی‌اش را چرخاند.
- الوهومورا!


شترق!!!

صدای مهیبی توجه همه‌ی افراد خانه را به سمت در ورودی عمارت کشاند. در کاملا از چارچوب جدا شده و به سمت داخل خانه سقوط کرده بود! و دختری که با آن موهای کوتاه و بهم ریخته بیشتر به پسرها شباهت داشت، با آه و ناله در حال بلند شدن از روی در بود.

افلیا که سرتاپایش خاک آلود شده بود با دستگیره کنده شده در دستش با شرمساری جلوی مرگخواران ایستاد. و در حالی که نگاهش را از انها می‌دزدید با صدای لرزان جمله‌ای که همیشه مجبور به تکرار کردنش می‌شد را بر زبان اورد!
- چ...چیه؟...کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!



کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 163
آفلاین
Wel come to the real world.  it sucks. you're gonna love it.
.................................


- تو خوب میشی رفیق!

انگشتان رنگ پریده و سرد او را درون مشتش گرفت.
انتظار داشت سدریک هم متقابلاً دست او را بگیرد؛ اما او پافت را پس زد، رویش را برگرداند و پتو را محکم‌تر دور خود پیچید.

اگلانتاین چند ثانیه‌ای به دوستش که حتی به او نگاه هم نمی‌کرد زل زد، آهی از سر درماندگی کشید و از اتاق بیرون رفت.

- جناب پافت! من که بهتون گفته بودم. فایده‌ای نداره.

اگلانتاین برای دکتر سر تکان داد. وانمود می‌کرد که حرف هایش را قبول دارد...که دیگر امیدی به بهبودی نبود و سِد باید به حال خود رها میشد. اما قبول‌ این موضوع...منافات داشت با ایمانش.

***

- اوه سِد، ببین کی اینجاست! جناب پافت...با این که ما بهشون گفته بودیم نیان اینجا.

پرستار که جمله ی آخر را زیر لب گفته بود، پرده ی دور تخت سدریک را کنار زد و صندلی ای برای پافت گذاشت تا بتواند نزدیک او بنشیند.
- لطفا هر وقت کارِتون تموم شد به ما خبر بدید.

پافت لبخندی زد، سر تکان داد و رفتن پرستار به بیرون از اتاق را تماشا کرد.
به سمت سدریک برگشت. حالا لبخندش حقیقی تر به نظر می‌رسید.
- به به...ببین کی اینجاست؛ و ببین چی آورده!

اگلانتاین با شوق و ذوق دفتری را بالا گرفت. روی جلد قرمز رنگ دفتر، با حروفی طلایی رنگ کلمه "دفترچه خاطرات" حک شده بود. سدریک این بار پافت را از خود نراند، اما نوع نگاه کردنش با همیشه تفاوت داشت.

بعد از تصادف و حادثه‌ای که با جارو برایش پیش آمده بود، نه تنها خاطراتش به کلی پاک شده بودند بلکه حتی پیرمردی که در صندلی روبه رویش نشسته، لبخندی به پهنای صورت زده و دفتری را بالا گرفته بود، نمی‌شناخت.

پیرمردی که از روزی که به هوش آمده بود، هر روز به دیدنش می‌آمد و هر بار با خود چیزی آورده و داستانی برایش تعریف می‌کرد.
این بار آب‌میوه‌ای پاکتی را روی میز کنار تخت گذاشت.
- همیشه آب آلبالو دوست داشتی...خصوصا وقتایی که یخ میزد و با قاشق شروع به خوردنش می‌کردی.

سدریک این خاطره را به یاد نمی‌آورد...دیگر هیچ چیز را به یاد نمی‌آورد. با این حال پافت با خوشحالی دفترچه خاطرات را روی پایش گذاشت، گلویش را صاف و شروع به خواندن کرد.
- امروز صبح مثل همیشه قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم.‌ کلاس معجون سازی دورتر از خوابگاهه و باید زودتر راه بیفتم تا دیر نرسم.‌‌..

فلش بک_"زندگی های مان به هم وصل می شود."

اگلانتاین بی توجه به صحبت های پرفسور گرنجر در مورد تکلیف جلسه‌ی بعد، کتاب معجون سازی اش را بست و به بیرون از پنجره خیره شد.
آسمان هر لحظه ابری و گرفته‌تر میشد و اصلا به پافتِ بدون چتری که راهش تا خوابگاه طولانی بود، اهمیتی نمیداد.

کتاب و قلم پر هارا درون کوله‌اش چپاند و با پایان کلاس از در بیرون رفت.
باران شدیدتر از چیزی بود که به نظر می رسید و پافت بدون چتر و حتی لباسی مناسب، کوله پشتی اش را روی سرش گرفت تا مانع برخورد قطرات باران با موهایش شود.
- اَه...لعنت! لعنت به‌.‌..

جمله‌ی اگلانتاین به پایان نرسید.
پسری با بارانی ای زرد رنگ و چتر بزرگی با عجله از کنارش گذشت.
پافت میان راه ایستاد و به فضای خالی ای که ثانیه‌ی پیش پسر از آن رد شده بود زل زد.
کفش های خیسش را برانداز کرد و با ناامیدی آهی کشید.
- حتی نمیتونم یه کارو درست انجام بدم. حالا کی می‌خواد این کفش هارو تا فردا خشک کنه؟
- میدونم...حتی نفر دوم دبیرستان البرز هم نشدم.

اگلانتاین سرش را بلند کرد و به پسر با بارانی زرد رنگ که برگشته و روبش ایستاده بود، نگاه کرد.
سدریک کلاه بارانی اش را از سر برداشت و موهای بور و خیسش را نمایان کرد. چتر را کمی کج کرد و به سمت پافت گرفت.

پایان فلش بک:

اگلانتاین لبخندی زد و سمت سدریکی که با کنج کاوی نگاهش می‌کرد برگشت.
- آره...این جوری ما دوست شدیم.

دیگوری که گویی کمی بیشتر جذب دفترچه شده بود به جلو خم شد و از پافت پرسید.
- بعد از اون سرما خوردیم؟ آره؟
- اوه...معلومه که سرما خوردیم. هر جفتمون تا چند روز توی درمانگاه بستری بودیم.
   
اگلانتاین چند صفحه جلو رفت و‌ خنده ای از ته دل کرد.
- من عاشق سر فصل این قسمتم..."نجات اهورا مزدا در آب های خروشان."

سدریک طوری که گویی پافت عقلش را از دست داده، نگاهش می‌کرد. اگلانتاین توضیح داد.
- حالا بعدا میفهمی منظورم چیه...خیلی چیزا هست که باید ببینی. تا حالا دختر مختاری دیدی که شاسی بلند سوار بشه؟ عه، ندیدی دیگه؛ یا حتی الاغایی که مسواک میزنن؟

پافت بی توجه به نگاه سدریک از روی صندلی بلند شد.
در‌ِ جعبه ی شیرینی‌هایی که با خود آورده بود را باز کرد و تک تک شیرینی ناپلئونی هارا درون سطل آشغال انداخت.
- ما شیرینی ناپلئونی نمی‌خوریم...ما روی کیک یزدی غیرت داریم. مگه داریم جایی که کیک یزدی باشه و ما از اون لذت نبریم؟

دو کیک یزدی از جعبه بیرون آورد؛ یکی را به سمت سدریک گرفت.
- دکتر هاکویی میگه کیک یزدی برای درمان افسردگی مناسبه...افسردگی ای که حالا توی جوونا رایجه...میدونی اثر مخرب چیه؟ اون گوشی های ماگلی که هستن...

***

- ...هی میگفت کوکای چه رنگی بیارم؟ هی میگفتم بابا...
- جناب پافت! شما این جا چی کار میکنید؟ ساعت از نیمه شب گذشته و وقت ملاقات تموم شده. باید برید بیرون...

اگلانتاین با نگرانی به پرستار عصبانی ای که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد، از صندلی پایین آمد و چهار زانو روی زمین نشست.
- کی؟ ما؟ کوماما...چیز چیزیم نگفت‍ــ...ما این جیب اون جیب که هر چی ویچووچیم...رفت!

سدریک سعی می کرد به اگلانتاینی که روی زمین نشسته و با حرکات دستانش سعی می کند چیزی را توضیح بدهد، نگاه نکند؛ چون میدانست هر لحظه ممکن است هر دو شروع به قهقهه زدن کنند.
پرستار آهی کشید‌ و درحالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت گفت.
- به هر حال...من وقتی بر می گردم شما باید از اینجا رفته باشید.

پافت به سمت سدریک برگشت.
- آره...من برم دیگه بهتره. فقط این بسته رو برای تو آورده بودم.

بسته ای را روی میز کنار تخت گذاشت و به سمت در رفت.
- شب به خیر سد...مراقب باش شب وقتی تنها توی اتاقی، آقای.م نقات نکنه.
- حتما. فردا...میای این‌جا؟
- معلومه که میام.

اگلانتاین چراغ اتاق را خاموش کرد و در را پشت سرش بست.
دیگوری بسته ی روی میزش را برداشت و شروع به باز کردن چسب های دورش کرد.
اول نامه ای را برداشت و جمله اولش را خواند.
"باید بگم روی صحبتم با شخص خاصی نیست، جناب سدریک دیگوری...مراقب خودت باش پسر."

لبخندی زد، نامه را کنار گذاشت و پشت سرش آلبوم عکسی برداشت. تمام عکس ها اگلانتاین و سدریکی را نشان می‌دادند که یا خسته، گوشه ای دراز کشیده و یا گرسنه، درحال خوردن چیزی بودند.
دیگوری بعد از زیر و رو کردن آلبوم، آن را هم کنار گذاشت.
چند دقیقه ای گذشت و خواب، کم کم به چشمان سدریک آمده بود که احساس کرد کسی به پهلویش ضربه میزند. شخصی در تاریکی روبش ایستاده بود و زمزمه می‌کرد.
- حس می‌کنم یه اردکم...من حس می کنم یه اردکم!


تولدت مبارک پسر!...مرسی که همیشه هستی و باعث میشی دنیا جای قشنگ‌ و گرم‌تری باشه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۱۰ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
"فلش بک"

- میشه؟
- ببین... می‌فهمم داری تلاش می‌کنی کمک کنی. ولی واقعا شدنی نیست.

نگاهش را به چشم فرد مقابلش دوخت. بار چهارمی بود که این سوال را می‌پرسید. و مانند دفعات قبل، هنوز هم با آرامش و صبر جواب می‌گرفت.

- آخه آقا... قول میدم خرابش نکنما!
- برو بشین سر جات بچه جان. دِ آخه ماشین بدم دستت؟!

سرش را پایین انداخت و پشت نیمکتش برگشت. آخر... واقعاً دوست داشت کمک کند.
می‌دید پای او می‌لرزد و به سختی راه می‌رود. از طرفی ماشینش درست جلوی در پارک شده بود و باید سه طبقه را برای داخل آوردنش پایین می‌رفت و این یعنی زحمت بیشتر... راه رفتن بیشتر... و قطعاً، درد بیشتر.

- آقا قول میدما!

مرد زد زیر آواز... مانند تمام اوقاتی که عصبی میشد. مثل تمام وقت‌هایی که دلش می‌گرفت. به صندلی‌اش تکیه زد، پاهایش را روی یک‌دیگر انداخت و شروع به خواندن کرد.
- مکن کاری که پا بر سنگت آیو...جهان با این فراخی تنگت آیو...چو فردا نامه خوانان نامه خونند...تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو

پسر سرش را روی میز گذاشت و گوش داد. از آواز های معلمش لذت می‌برد... همیشه.

"پایان فلش بک"

اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد... نباید این‌طور می‌ماند. قول داده بود. به معلمش قول داده بود روزی به آن‌جایی که می‌خواهد برسد.
دسته‌گل را بر سر مزارش گذاشت و نگاهش را به سنگ قبر دوخت.
- جاتون اون بالا خیلی خوبه آقا می‌دونم... مطمئنم. منم قول میدم برسم بهش آقا... قول میدم. بعدش میام و براتون تعریف می‌کنم ازش.

و قدم زنان از آن‌جا دور شد و زیر لب با خود تکرار کرد:

خوشا آنان که الله یارشان بی

بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنان که دایم در نمازند

بهشت جاودان بازارشان بی



آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۱۷:۲۱ سه شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
-احمق! احمق! احمق!

دختربزرگتر قهقهه ای سر داد و باز هم موهای دخترک را کشید.
درحالی که اشک از چشمانش جاری شده بود دوباره با عصبانیت فریاد زد:
-احمق! احمق! امحق!

دختر بزرگتر، پوز خندی زد:
-امحق؟!

موهای نقره‌ای رنگش مانند حاله‌ی ماه صورتش را احاطه کرده بود و چشمانی آبی-طوسی و مژه هایی بلند داشت. همه شان همانطور بودند. هر نُه تایشان.
ولی او...نه! او مانند آنها نبود.

دخترک، روی تخت پرید تا از دسترس خواهرش دور باشد.
-هی بچه! بیا پایین! اون تخت منه!

صدای پنجمی بود. در را باز کرده و وارد اتاق شده بود.
-دِ گفتم بیا پایین!

آستین لباس دخترک را گرفت و او را از تخت پایین کشید. خودش روی تخت نشست و مشغول پوشیدن لباس زیبایی شد که برای مهمانی دوخته بود.
مهمانی...

در اتاق باز و شد و هفت دختر دیگر هم وارد شدند. همه شان شبیه هم بودند.گاهی دخترک فکر میکرد آنها را در دستگاه تکثیر گذاشته اند و هر بار دخترهایی مشابه هم، منتها در ابعاد متفاوت، وارد میشوند!
-برو کنار! جلوی دست و پایی الکساندرا! برو!

از روی زمین بلند شد و به سوی دیگر اتاق رفت. گوشه ای نشست و آنها را تماشا کرد که لباس هایی با رنگ هایی ملیح را بیرون می آوردند، لنگه های کفش هایشان را گم میکردند، آنها را پیدا میکردند و تازه بعد از همه‌ی اینها گل سر هایشان را پیدا نمیکردند!
-هی الکس! بچه! با توام! این لباسه بیشتر به من میاد یا به این؟

خواهرش این را گفت و لباس لیمویی رنگی را اول جلوی خودش و بعد هم جلوی یکی دیگر از خواهرها گرفت.
دخترک با گیجی به آن دو و لباس در دستانشان نگاه کرد. حتی نمیدانست کدام، کدام است. اسم هایشان یادش نمی آمد. اصلا این چه سوالی بود؟! آن ها که یک شکل بودند!
شانه هایش را بالا انداخت. آنها نگاه بدی به او کردند و دور شدند.
توجه‌اش به کشمکش دوتا دیگه جلب شد.
-این... مالِ...منه! مال منه!
-خفه شو ابله! مال منه! این لباس مهمونی منه!

مهمانی...
دخترک پوزخندی زد و زانو هایش را بغل و کرد و آرزو کرد کاش یک سطل ذرت بوداده برای تماشای این صحنه ها، که از تماشای فیلم سینمایی جالبتر بود، آماده میکرد.
-اوسکول برقی!
-کلم!

دخترک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
دو دختر به او نگاه خشمگینی کردند...و لحظه ای بعد، دخترک با یک اردنگی به بیرون اتاق پرتاب شده بود!
ناراحت نشده بود.
به سمت آشپزخانه به راه افتاد. بوی خوشِ خوراک مرغ سس زده و پوره‌ی سیب‌زمینی به مشامش رسید.
در آشپزخانه را باز کرد. پس از کمی جست‌و‌جو، توانست مادرش را میان قابلمه‌ها وکفگیرها بیابد!
-مزاحم نشو الکساندرا! دارم برای مهمونی غذا درست میکنم.

مهمانی...
تکه‌ای مرغ و مشتی پوره‌ی سیب زمینی را از داخل دیس غذا دزدید و قبل از آن که مادرش مچش را بگیر زد به چاک!
او هم به مهمانی خودشان دعوت شده بود. ولی معمولا هیچ چیز از غذای مهمانی به او نمیرسید... چون در هیچ کدام شرکت نمیکرد! در مکانی که همه چیز بی نقص و کامل بود جایی نداشت.
بی آنکه واقعا مقصد خاصی مورد نظرش باشد، در خانه را باز کرد و بیرون رفت. حوصله قیل و قال های مادر و خواهر هایش را برای مهمانی نداشت.
بی هدف در خیابان ها بالا و پایین میرفت و هر لحظه از خانه دورتر میشد.
میخواست دور شود... از خواهرهایش دور شود... از خانه دور شود...سالها دور شود...

عصر شده بود و او گرسنه بود.
به آرامی وارد محوطه‌ی اختصاصی یک عمارت شد. عمارت بزرگ و ترسناکی بود. اصطبل با شکوهی در گوشه‌ی محوطه قرار داشت و صدای تسترال ها از داخل آن به گوش میرسید.
خواست دروازه ورودی را باز کند که با صدای فریاد مردانه و خشنی عقب پرید.
-کجا؟! مگه طویله است سرتو عینهو تسترال انداختی پایین میری؟!

رویش را برگرداند و به مرد ترسناکی که هیکل طبقه طبقه اش را نپوشانده بود نگاه کرد.
-عه... ساحره ای که... از پشت فکر کردم بی کمالاتی... خب... یه فکری به حالت میکنم...

"رودولف لسترنج"، به دختر گیج و ژولیده ای که مانند موشی وحشت زده به او نگاه میکرد، خیره شد و گفت:
-خب... راستی سلام بچه! این جا... خونه‌ی ریدل هاست! محل زندگی ارباب لرد ولدمورت و مرگخوارا! گفتم شاید بخوای بدونی...

دختر با تعجب و ناباوری به عمارت خیره شد... عمارت ریدل؟!

رودولف بادی به غبغب انداخت ادامه داد:
-منی هم که میبینی...رودولف لسترنج، دربان اینجا و جانشین آینده‌ی اربابم! شیرفهم شد؟!

دختر سرش را به نشانه‌‌ی مثبت تکان داد. رودولف که فرد مناسب و زود باوری را برای خودستایی و قمپز در کردن انتخاب کرده بود، خوش حال و شادان مچ دست اورا گرفت و گفت:
-بیا دختر! میخوای مرگخوار شی؟

دختر به فکر فرو رفت... ارباب ولدمورت؟ قوی ترین جادوگرسیاه قرن... سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
-میخوای؟ خودم مرگخوارت میکنم!

رودولف دکمه‌ی ای را زد. دروازه باز شد و دخترک، درحالی که رودولف محکم مچ دستش را گرفته بود و کشان کشان اورا میبرد وارد محوطه‌ی عمارت شد.
پسر جوانی با ماسک و شنلی عجیب روی نرده بان بود و در حال ریسه بستن به دیوار های محوطه و اصطبل بود و همه جا را تزیین میکرد.
به او اشاره کرد و پرسید:
-امشب چه خبره؟
-امشب مهمونیه! تو حیاط! مهمونی فقط واسه مرگخوارا بچه...
-واقعا؟! من تا حالا مهمونی نرفتم... ذوق کردم!

پیرمردی با کلاه گاوچرونی و پیپ ای چوبی، از پشت به پسر نزدیک شد و با لگدی که به نرده‌ بان زد، پسر را پخش زمین کرد! دخترک بقیه اش را ندید چون رودولف به بالاترین پنجره‌ی برج اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو میبینی؟ اونجا اتاق اربابه! هیچی کی به اندازه اون قوی و با عظمت نی!

دخترک به عمارت بزرگ و باشکوه نگاه کرد، به مرگخوارانی که این جا و آنجا دیده میشدند، و در آخر به پنجره‌ای که رودولف به آن اشاره کرده بود نگاه کرد. نیم رخ جدی و با شکوه لرد سیاه مشخص بود.
برای اولین بار به کاری که میخواست بکند اطمینان داشت.
میخواست که ببیند، یاد بگیرد، آشنا شود، خدمت کند و لذت ببرد. میخواست در مهمانی مرگخواران شرکت کند.
پس رفت تا به معنای واقعی زندگی کند...


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۱۵:۲۴:۱۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.