هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: اتاق شماره 237
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱:۲۶ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
#1

آلنیس برای لحظه ای نگاهی به ریموس که با چشمانی خسته اما هوشیار به اون زل زده میکنه و بیخیال کوفت میشه.
- هیچی والا! اومدم یک لیوان آب بخورم دیدم یک سوسک بالدار روی کابینت نشسته. میخواستم گیرش بندازم، ولی رفت پشت سطـ...چیز...یعنی پرید رفت!
-...
- فردا حتما میرم سم میخرم، میدونی که گادفری اصلا با سوسکا رابطه ی خوبی نداره، باید حواسمـ...
-خیلی خب الان برو بخواب، فردا یه کاریش میکنم.

آلنیس برای آخرین بار به سطل زباله نگاه میکنه اما همچنان خبری از کوفت نیست. در سکوت و به ناچار، از زیر نگاه های سنگین ریموس عبور میکنه و به سمت اتاقش میره.

-فرار کرد؟
- داری میگی همینجوری ولش کردی در پناه مرلین؟
-چیکار میکردم خب؟ حتی اگه ریموس کاری باهم نداشت، سیریوس قطعا از اینجا بیرونم میکرد. باید هرجوری شده پیداش کنیم.
-چطوری؟ توی هیچ کتابی حتی یک خط درباره ی اتاق 237 نوشته نشده، چه برسه به ماده ی لزج سبزرنگ!

آلنیس از ناامیدی سری تکون داد. در همین لحظه، کوفت در حال جولان دادن در بین اتاق های گریمولد بود. شاید هم تا الان، از شهر خارج شده بود و درحال پیوستن به ارتش تاریکی بود. معلوم نبود با تلفیق قدرت او و جبهه ی سیاهی، جامعه ی جادوگری در معرض چه خطر بزرگـ...

- من یه نقشه ای دارم.

صدای محکم و سنگین گادفری، آلنیس، گابریل و پیکت رو از رشته ی افکار بیرون آورد.

-کوفت کوچک بخشی از وجود کوفت بزرگه؛ با این حساب، درصورتیکه که کوفت بزرگ تحریک بشه، کوفت کوچک برای حفاظت از اون میاد و اینجاست که ما هردوتاشون رو میگیریم و میندازیم توی اتاق و درش رو قفل میکنیم.

گابریل با بی حوصلگی کتاب "مزایای خون آشام بودن" رو باز میکنه و جلوی گادفری میگیره:
-این حرف رو یه خون آشام میزنه که تنها وقتی میمیره که یا زیر آفتاب بمونه یا توی قلبش چوب فرو کنن.
-همینه که هست. اگه میخواین قبل از اینکه ریموس متوجه بشه کوفت رو پیدا کنید، باید کمتر تبعیض قائل شید!

آلنیس نفس عمیقی کشید. باید هرچه زودتر بند و بساط کوفت رو از خونه جمع میکرد.

-امشب دوباره برمیگردیم اون تو.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴:۲۷ جمعه ۱۲ مرداد ۱۴۰۳
#2

جارو کردن قلعه بی فایده بود. هربار که یک راهرو تمیز می شد، بدعنق با کاه و جوهر از راه می رسید و روز از نو، روزی از نو.

- اینطوری جواب نمیده آقا!
- نه تخت داریم، نه چوبدستی. باید یه کاری بکنیم!
-اگه از محوطه ی قلعه خارج بشیم چی؟

گابریل در حالی روی نهمین گوسفند جعفر نشسته بود و مشغول خوندن کتاب "جارو بدون جادو" بود، این پیشنهاد رو مطرح کرد.

- یعنی بریم توی جنگل ممنوعه؟
- خیلی خطرناکه!
-نه لزوماٌ، فکرمیکنم تا هاگزمید کافی باشه، می تونیم شب رو توی یک مسافرخونه بگذرونیم تا فردا درباره ی تخت های گمشده یک فکری کنیم.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲
#3

-ولم کنید احمقا! ارباب به کمک من نیاز داره ولــم کنــید!
بلاتریکس بی وقفه در تمام راه بازگشت به خانه ی ریدل ها به جیغ و داد و طلسم و نفرین می پرداخت و به لطف او، تعدادی از لک لک های ارتش لک لکیوس بزرگ، نارلـک، منهدم شدند.
نارلـک که در سر دسته ی ارتش بزرگش پرواز می کرد با دیدن این صحنه دستور توقف و فرود رو صادر کرد.
هم اکنون مرگ خواران ، ارتش لک لک ها و لک لکیوس بزرگ، نارلـک در گورستان ریدل بودند.

-ای مرگخواران به گوش باشید! این مرغان دریایی دشمنان ما هستند! اینان جزو ارتش روشنایی هستند! آنها می خواهند ارباب در رنج و عذاب باشد و ما باید در برابر اینان به پا خیزم و جلـ...
-کافیست!

صدای پرقدرت لک لک بزرگ برای چند ثانیه سکوت را بر گورستان برقرار کرد.
-لک لک ها عضو جبهه ی روشنایی نیستند ای انسان! این انسان بدون وقت ملاقات در دریاچه ی ما فرود آمد و آرامش خاطر ما لک لک ها را بهم زد. اما ما به دلیل ضروری بودن شرایط و وخیم بودن اوضاع ارباب بزرگ، به او کمک کردیم.

بلاتریکس حالا با کمی دقت می توانست چند لخته موی سفید در دستان لزج تام ببیند. اما بلاتریکس هیچ وقت شرمندگی رو دوست نداشت.
-مشخصه!برای کمک به ارباب نباید از هیچ چیز دریغ می کردید!باید الان دسته ای از موهای تک شاخ هارو برای ما فراهم می کردین نه تنها دو لاخه مو! بسیار هم کم کاری کردید.

لک لک ها با حالتی معذب بال های خود را مرتب می کردند و به زمین زیر پاهاشون نگاه می کردند.
اما زمان داشت می گذشت و هنوز خوشبو ترین گل جهان و آب دهان خرمگس را برعکس موی تک شاخ، پیدا نکرده بودند.
هر لحظه که می گذشت ملانی بیشتر از قبل نگران مریضش می شد و باید به سرعت به کمکش می شتافت!
-وقتی برای بحث و جدل نیست! ارباب در حال جان دادن هستند و ما باید زودتر خوشبو ترین گل جهان و آب دهان خرمگس رو پیدا کنیم.

در همین حین هکتور که در آخر صف مشغول درست کردن معجونی از سنگ قبرهای متفاوت بود، به یاد آورد که در یکی از معجون هایش مجبور به استفاده از آب دهان یک مگس شده بود.
اما تشخیص مگس از خرمگس برای هکتور کار سختی بود.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۱ تیر ۱۴۰۲
#4
نام: گابریل
نام میانه: آلبرت
فامیل: تیت
سن: 14
گروه: هافلپاف

چوبدستی: چوب درخت بلوط،مغز"ریسه ی قلب اژدها و موی شاخ تک شاخ،قابل انعطاف،13 اینچ!
نژاد: دورگه
جبهه: سفید

ویژگی های ظاهری: گابریل موهای کهربایی رنگی داره و چشماش مثل مادرش عسلی هست. قدش هم نه خیلی بلند نه خیلی کوتاهه.

ویژگی های اخلاقی: گابریل دختری مهربان است که بسیار به گروه خود هافلپاف، وفادار است. گابریل ازیک سالگی سر در کتاب دارد و مانند یک کتابخانه هست. او و کتابهایش روز و شب را باهم سیر میکنند.

زندگینامه: گابریل در مزرعه ای در حومه ی شهر لندن بدنیا آمده است. پدر او "آلبرت جرالد فانگ" مردی اخمو و غرغرو هست؛ و مادرش "الیزابت جرج تیت" ساحره ای برجسته است و هم اکنون منشی دفتر رییس سحر و جادو است.
گابریل از بدو تولد به کتاب و کتابخوانی علاقه ی شدیدی داشت و هروقت که تکلیفی برای نوشتن یا ماموریتی برای انجام دادن نداشته باشد، اوقاتش را به کتابخوانی می گذراند.
پدرش با تحصیل او موافق نبود و اصرار داشت گابریل در کارهای خانه به کمک مادرش بپردازد؛ اما گابریل با اصرار فراوان و شرط هایی رقت انگیز توانست به مدرسه برود و تحصیل کند.
در جشن تولد یازده سالگی اش جغد سفیدی از پنجره ی آشپزخانه وارد خانه شد و نامه ای به گابریل تقدیم کرد.
در هاگوارتز در گروه هافلپاف افتاد و با صمیمی ترین دوستش "پومانا اسپراوت" آشنا شد.
در سال دوم با اصرار بسیار زیاد از مدیر مدرسه و کتابدار کتابخانه توانست دسترسی نصفه نیمه ای به قسمت ممنوعه کتابخانه بگیرد و اوقات فراغتش را آنجا بگذراند.
در اواخر سال دوم تحصیلی در محفل ققنوس عضو شد و در حال حاضر در سال سوم تحصیلش در هاگوارتز است.


---------------------------

لطفا جایگزین بشه!


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱ ۱۸:۰۸:۱۳

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۲
#5
کجا؟
دره گریفیندور


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲
#6
گابریل با تمام سرعت از پله های ایستگاه بالا میرفت. هر چند ثانیه نیم نگاهی به ساعتش مینداخت و دوباره میدوید.
-لعنتی! دیر شد.

سینش می سوخت و کیف دستیش رو شونه اش سنگینی میکرد. فقط چند دقیقه تا حرکت قطار مونده بود. با یک دست، چرخ دستی رو کنترل میکرد و با دست دیگش جمعیت رو کنار میزد. چیزی نمونده بود، از سکوی 8 رد شد و تا سکوی 9 چیزی نمونده بود.
کسی حواسش نبود. بهترین موقعیت بود...
-زود بااش!...نه!

سکو بسته شده بود.

فلش بک، روز قبل

-اه! ولش کن جغد احمق!
-هو هوو!
-نامم رو ولش کــــن!

گابریل با نزدیکترین کتابی که در دسترس بود ( که به اتفاق " رفتار شایست با جغدهای نامه بر" بود.) توی سر جغد کوبید.
جغد برای آخرین بار نامه رو به سمت خودش کشید و بعد پرواز کرد و رفت.

-زمان ما جغدها اینطوری نبودن که!

گابریل کتاب رو به اونطرف اتاق پرت کرد و یک کتاب دیگه به کپه ی کتابهای خونده نشدش، اضافه کرد. کتاب با صدای تق بلندی روی کتابهای خاک گرفته افتاد.
محل اقامت جدید گابریل اصلا با روحیاتش نمی ساخت.
پنچره ها با پرده های ضخیم زرشکی رنگ پوشیده شده بود و هوای ابری، اتاق رو دلگیر کرده بود. کف چوبی اتاق با هر قدم قیژ قیژ می کرد و اگه روی بعضی از چوب ها محکم قدم میگذاشتی به احتمال زیاد باید به صاحبخونه خسارت پرداخت میکردی.
تخت فلزی زوار در رفته ای در کنار کمد چوبی پوسیده ای قرار گرفته بود و شب ها از فنرهاش صدای ها عجیب درمیودمد.
یک ضلع اتاق پر از کتاب های خونده شده بود و ضلع دیگش پر از کتاب های خونده نشده بود.
میز چوبی پوسیده ای هم در زیر پنجره قرار داشت و پر از کاغذ های پوستی و قلم پرهای شکسته بود.
گابریل با دستش فضایی بین همه ی خرت پرت ها درست کرد و نامه رو باز کرد:

نقل قول:
باسلام؛
دوشیزه تیت عزیز،
مدرسه ی جادوگری هاگوارتز با افتخار اعلام می نماید که بازسازی مدرسه به تازگی تموم شده است و امکان حضور در مدرسه دوباره فراهم شده است!


گابریل نامه رو نیمه تموم ول کرد. با یک حرکت نرم مچ دست از بین کپه کتاب های خونده شده، تاریخ هاگوارتز رو بیرون کشید. صفحه ی مربوطه رو باز کرد و مدتی منتظر موند. کم کم آثار مرکب جوهر بر روی صفحات کتاب پدیدار شد.

نقل قول:
آخرین بارسازی مدرسه در مارچ سال 2023 انجام شد. مدیر حال حاضر مدرسه، آلبوس دامبلدور در این باره میفرماید:
-این بازسازی بار زیاد و خرج زیادتری رو دوش مدرسه گذاشته است؛ البته مدرسه در حال حاضر آماده پذیرش جادوآموزان و فرزندان شما هست. البته باباجانیان، قسمت هایی از مدرسه هنوز کاملا ترمیم نشده اند و خطر مرگ دارند اما درکل مشکلی نیست!


گابریل با هیجان تاریخ هاگوارتز رو روی تخت پرت کرد و شروع به خوندن ادامه ی نامه کرد.

نقل قول:
لطفا برای حضور در افتتاحیه دوباره ی مدرسه در 23 مارچ، با قطار سریع السیر هاگوارتز تشریف بیاورید.
مراسم از ساعت 6 بعدازظهر تا 8 شب ادامه دارد.

آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور
مدیر مدرسه



گابریل با هیجان نامه رو روی میزش ول کرد و به سمت وسایلش حمله ور شد. چمدونش رو از زیر تختش بیرون کشید و با آستینش خاک روش رو پاک کرد. حروف "G.T" که اول اسمش بودن روی چمدون نوشته شده بود.
بعد از مدتها چمدونش رو باز کرد. بوی چرم توی اتاقش پیچیده شد. بدون ایجاد وقفه، کتابهای درسیش که در طول مدت اقامتش توی مسافرخونه تنها یادبود هاگوارتز بودند، رو به سرعت توی چمدون جا کرد.
با چند حرکت چوبدستی، لباس هاش مرتب و تا شده درون چمدون قرار گرفتن. کتاب های خونده نشده در چند پلاستیک ( که به طور ناگهانی ظاهر شدند!) به ترتیب صاحبها و محل زندگیشون، بسته بندی شدند.
از بین میز شلوغش کاغذ های پوستی و قلم پرهای سالم رو بیرون کشید و در کیف دستیش قرار داد.
-فکرمیکنم که کارمون تموم شده!

بقیه روز صرف تمیز کردن اتاق خاک گرفته و فرستادن پلاستیک کتابها به صاحب هاشون، گذشت.
گابریل از شدت هیجان با ردای هافلپافش به تخت خواب رفت و برای تنوع، ساعت مشنگی دیجیتالی رو برای ساعت هفت صبح کوک کرد.


فردا صبح

-اهه...ساعت چنده؟

ساعت دیجیتال عدد 10:45 رو نشون میداد.

پایان فلش بک

ایستگاه قطار لندن مثل هر روز صبح غلغله بود. کارکنان ایستگاه با چهره های خسته مشغول کارهای روزمرشون بودند.
گابریل فاصله ی مسافرخونه تا ایستگاه رو یک نفش دویده بود و دیگه جونی نداشت اما با فکرکردن به هاگوارتز همچنان میدوید.

ساعت ایستگاه 10:58 بود و فقط دو دقیقه تا حرکت قطار مونده بود. سکوی شماره 8 رو رد کرد و به سمت ورودی سکوی ¾ 9 میدوید.
-زود بااش!...نه!

تموم شده بود. ورودی ایستگاه بسته شده بود. گابریل به ستون سکوی 9 تکیه داد، نمی تونست به هاگوارتز برگرده.

-وسط راه هستین خانم محترم.

صدای نچندان دلچسب یکی از کارکنان ایستگاه دوباره گابریل رو به زندگی برگردوند. ساعت بزرگ ایستگاه 11:15 رو نشون میداد.
گابریل برای آخرین بار مخترع ساعت دیجیتال رو نفرین کرد و از ایستگاه بیرون زد.
چمدونش به طرز عجیبی سنگین بود و مجبور بود هر چند دقیقه اونو روی زمین بذاره و به دستاش استراحت بده.

-اتوبوسم دیر شده! برید کنار لطفا!

خانمی تقریبا 29 ساله با عجله از کنارگابریل رد شد. گابریل کاملا با اون خانم همدردی میکرد. اما یه چیزی یادش اومد...
-یه اتوبوس!

بدون معطلی چوبدستیش رو بیرون کشید و دم خیابون نگهش داشت. چند ثانیه بعد اتوبوس شوالیه جلوش ظاهر شد.

_مقصدتون کجاست؟


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۴۰۲/۱/۲ ۱۶:۱۲:۰۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#7

از جاروی جیغ تا مرلین


VS


چهار چوبدستی دار


پست دوم


-عاام...خب...
کتی برگشت و به بلاتریکس که از زیر رداش چوبدستیش رو آماده ی شلیک کروشیو کرده بود، نگاه کرد.
-ما...ما میخوایم که کمک کنیم!

کتی به جیانا که انگار هنوز قانع نشده بود نگاه کرد. از پشت، نوک چوبدستی بلا رو بر روی ستون فقراتش حس میکرد. چاره ای نبود. واقعا باید تاثیرگذار واقع میشد.
-تا به کی دعوا؟ تا به کی جنگ؟ تا به کی ناامنی؟ تا به کی ترس و وحشت؟...چرا؟ چرا؟ به کدامین دلیل؟ تا به کی خشونت؟...امروز ما اینجا جمع شده ایم تا برای همیشه به این جنگ پایان بدهیم! بیاید باهم یکبار برای همیشه صلح کنیم و بقیه زندگی مان را در آرامش و دوستی، زیر سایه روشنایی بگذرانیم!

صحبت های کتی به نظر کاملا قانع کننده بود. اشک در چشم های پرفسور جمع شده بود و به تام زل زده بود.
کتی خودش هم از سخنرانی سوز دارش به وجد اومده بود و با پلاکس گریه می‌کردن. بلاتریکس چوبدستیش رو همچنان آماده نگه داشته بود و منتظر دستور ولدمورت بود.

-تام! باباجان! میدونستم! میدونستم یک روز بالاخره سر عقل میای!...کتی باباجان سخنرانی زیبایی بود، باعث شد این پیرمرد به گریه بیوفته.
همونطور که‌ پرفسور اشک هاش رو با سر آستینش پاک می‌کرد جیانا که هنوز مشکوک بود، ویزلی های اضافی رو که در اطرافش بودن کنار زد.
-خب اگه درست فهمیده باشم، شما میخواین تو مهمونی صلح ما کمک کنید.

کتی و پلاکس بدون نگاه کردن به ولدمورت سرشون رو تکون دادن.

-آها...خب پس همونطور که میدونین کمک کردن توی این مهمونی مثل امضا کردن قرارداد صلح همیشگی محفل با مرگخوارا هست...

پلاکس و کتی به قصد تایید حرف جیانا میخواستن سری تکون بدن اما قبل اون ولدمورت مداخله کرد‌.
-ما نمی‌خوایم صلح همیشگی کنیم! ما می‌خوایم کمک کنیم!
-ولی دارین برای کمک در جشن صلح داوطلب میشین، پس باید صلح کنیم!
-ما نمی‌خوایم صلح کنیم! ما از صلح خوشمان نمیاد.

پرفسور که قلبش از حرف ولدمورت ترک برداشته بود با چشمان گریان به سمت ولدمورت رفت.
-تام...همیشه به تو مثل پسرم نگاه میکردم، مثل پسرم بزرگت کردم و مثل پسرم مواظبت بودم...بیا برای همیشه رابطه ی پدر و پسریمون رو محکم کنیم.

اشک از چشم های خیس پرفسور بر گونه هاش می‌ریخت و بعد از اون در لابه لای ريشش گم میشد.

-ما نمی‌خوایم پسر تو باشیم! ما نمی‌خوایم پسر هیچکس باشیم! ما فقط می‌خوایم کمک کنیم!

جیانا که دیگه صبر و تحملش ته کشیده بود و مطمئن بود کاسه ای زیر نیم کاسه هست چوبدستیش رو بیرون آورد. در همین لحظه بلاتریکس که با هردوتا چشمش جیانا رو می پایید، از فرصت استفاده کرد و به سمت محفلی ها یورش برد.
ولدمورت که منتطر فرصتی برای شروع جنگ تن به تن بود چوبدستیش رو بیرون کشید و به سمت پرفسور هدف گرفت.
-ما هیچ وقت نه صلح میکنیم نه کمک میکنیم!

پس از ساعت ها جنگ و دوئل در خونه ی گریمولد، اعضای هر گروه یکی یکی بر گوشه ای از خونه می‌نشستن تا نفسی تازه بکنند. حتی تعدادی از ویزلی ها بلاتریکس رو دیده بودن که برای مدتی یک ویزلی رو تبدیل به سنگ کرد تا کمی استراحت کنه.
نبرد ولدمورت و پرفسور تبدیل شده بود به بازی ای سرگرم کننده و تعدادی از ویزلی ها از روی پله ها با شوق و اشتیاق نبردشون رو دنبال می‌کردن. جیانا از هرفرصتی برای طلسم کردن کتی استفاده می‌کرد و تری و اسکور خودشون رو زیاد وارد جنگ نمیکردن تا یه وقت جیانا در اولین دیدارشون، طلسمشون نکنه.
گابریل هر از گاهی سرش رو از کتاب "صلح با آرامش" در میاورد و چند مرگخوار رو طلسم می‌کرد و دوباره بر روی میز آشپزخونه میشست و کتابش رو میخوند.

-ما خسته شدیم!

ولدمورت آخرین طلمش رو هم به سمت پرفسور فرستاد و بعد از بازگشت همون طلسم به سمت خودش اونو خنثی کرد.

-من هم از این همه دعوا خسته شدم تام!

ولدمورت بدون توجه به چشم های اشک آلود دامبلدور به حرفش ادامه داد.
-ما به اندازه کافی شما رو ویران کردیم! حالا خسته شدیم... برمیگردیم خانه ی خودمان و زندگی مان را ادامه می‌دهیم.

در همین حین یک ویزلی پرشور و شوق که هنوز منتظر ادامه ی نبرد ولدمورت و پرفسور بود از بالای پله ها، طلسم گیجی ای رو به سمت کله ی ولدمورت فرستاد‌.
ولدمورت برای لحظه ای بی حرکت یکجا ایستاد و بعد با حالت خمار مانندی به بلاتریکس که با نگرانی بهش نگاه می‌کرد، نگاه کرد‌.
-چیشده بلا؟
-ارباب؟ حالتون خوبه؟
-ما خوبیم!...ما می‌خوایم برویم حمام!
-ارباب؟ شما می‌خواستین برین خونه ریدل ها.
-ما حمام می‌خواهیم! همین که گفتیم!
-چشم ارباب.

بلاتریکس با نگرانی از ولدمورت چشم برداشت و به بقیه مرگخوارا که با قیافه ی ( ارباب چرا اینطوری شده؟) نگاه کرد.
-چیه؟ خیلی وقته هیج کدومتون حموم نکردین!

مرگخوارا بدون گفتن حرف اضافه ای از در یکی یکی خارج شدن. در واپسین لحظات، پرفسور تصمیم گرفت برای بار آخر ولدمورت رو به راه راست هدایت کنه.
-تام؟پسرم؟...میخوای مهمونی رو توی حموم برگزار کنیم؟ فضاش خیلی مرطوب تره نسبت به این خونه.
-ارباب هیچ وقت با شما توی هیچ مهمونی ای شرکت نمیکنن.

قبل از اینکه بلاتریکس فرصت کنه پوزخندی بزنه ولدمورت سرش رو تکون داد.
-ما مهمان پذیریم! همه را در حمام مان میپذیریم!

دامبلدور که اشک شوق در چشماش جمع شده بود با حرکت نرم چوبدستیش بروشوری مربوط به جشن فردا رو از غیب ظاهر کرد و به ولدمورت داد‌.
ولدمورت سرسری نگاهی به بروشور انداخت و لیست مراسم های جاری رو دید.
آخرین مراسم لیست، کوییدیچ بود که جلوی اسمش در پرانتزی نوشته شده بود ( به علت نبود تیم حریف، کنسل است.)
-ما تیم کوییدیچ حریف می‌شیم.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#8
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار


پست سوم


گابریل احساس خستگی می‌کرد. اما این خستگی مثل همیشه نبود. لنگان لنگان خودش رو به مبلی که همیشه روش می خوابید رسوند و قبل از اینکه بفهمه چیشده بر روی مبل افتاد.
-من کجام؟

با بدن درد و سردرد از روی مبل بلند شد. هنوز سرش گیج میرفت و درست نمیتونست راه بره. بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، ولی چشماش سیاهی میرفتن و چیزی نمی‌دید.
-شاید بخاطر شام دیشبه...

گابریل سعی کرد به یاد بیاره دیشب چی خورده اما چیزی یادش نمیومد.
دیشب چی خورده بود؟ چیکار کرده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
بالاخره چشماش به تاریکی عادت پیدا کرد و بقیه ی اعضای تیم که هرکدوم بر روی مبلی افتاده بودن رو دید.
-بچه ها؟

انگار بقیه هنوز به هوش نیومده بودن. گابریل به سمت جیانا که از بقیه بهش نزدیکتر بود رفت و تکونش داد.
-جیانا؟جیانا پاشو.

جیانا آروم آروم چشماش رو باز کرد و بعد با نگرانی بلند شد و سعی کرد بفهمه کجان ولی اون هم مثل گابریل جایی رو نمی‌دید.
-ما...ما کجاییم گب؟
-نمیدونم، منم تازه بیدار شدم.
-میدونستم نباید به مرگخوارا اطمینان کنیم...این همه به تری گفتم آخرش اربابت کاری دستمون میده!

جیانا اینو گفت و کش و قوسی به بدنش داد. گابریل که خیالش راحت شده بود که جیانا زندست به سمت تری و اسکورپیوس رفت و اون هارو بیدار کرد.
واکنش همشون یکسان بود و مثل جیانا وحشت زده به اطراف نگاه می‌کردن.

-نمیفهمم...چرا اینطوری شد؟
-همش بخاطر غذای دیشبه بچه ها.
-میدونستم!چهره ی بلاتریکس عادی نبود،یه هیجان و استرس خاصی توش داشت!
-یعنی میگین چیزی ریختن تو غذامون؟ آخه چرا؟

برای لحظه ای کسی چیزی نگفت. حق با گابریل بود. چرا باید تو غذای اعضای تیم چیزی بریزن؟ یا حداقل چرا تو غذای تری و اسکورپیوس چیزی ریختن؟ اونا که جزو مرگخوارا بودن...

-الان این مهم نیست بچه ها...هیچ کدوممون نمیدونیم کجاییم و چیکار باید بکنیم که از این به اصطلاح خلا بیایم بیرون؛ فقط میدونم که ما فردا مسابقه داریم و اگه زودتر از این تاریکی مطلق بیرون نیایم، نمیتونیم توش شرکت کنیم.

تری درست میگفت. اعضای تیم سر چوبدستی های خودشون رو روشن کردند و در تاریکی به دنبال در یا دریچه ای گشتن.
در تاریکی مطلق ساعتی وجود نداشت اما طبق گفته های جیانا تقریبا یک ساعت و نیم بود که دنبال راهی برای خروج از این جهنم دره میگشتن.

-من دیگه خسته شدم، یک ساعت تمامه داریم دنبال یه راهی میگردیم...ولی هیچی نیست اینجا! اینجا همش تاریکیه!

اسکورپیوس اینو گفت و با عصبانیت روی مبل نشست.

-خوشم نمیاد اینو بگم بچه ها...ولی انگار اسکور درست میگه...فکرکنم تا ابد اینجا گیر افتادیم.
-مرلین کمکمون کنه...
-فرزندم؟...منو صدا زدید؟

وسط چهار مبلی که در تاریکیه مطلق وجود داشت دایره ای سفید و نورانی ایجاد شد و بعد نوری از بالا به زمین تابیده شد و تاریکی مطلق به روشنایی مطلق تبدیل شد.
مرلین بزرگ از درون نوری که از آسمون تابیده میشد به آرومی به سمت زمین اومد.

-عه ببخشید شما...
-مرلین بزرگ!

گابریل اینو گفت و سریع زانو زد و بعد از مدتی دو گالیونی بقیه اعضا تیم هم افتاد و زانو زدند.

-فرزندانم! به بهشت برین خوش آمدید!

با گفتن کلمه ی "بهشت برین" چند حوری آسمانی از ناکجا آباد وارد روشنایی مطلق شدند و آواز بهشتی رو زمزمه کردند.

-فرزندانم!...مشکل‌ چیست؟

اسکور و تری آروم خودشون رو به عقب هل دادند و خودشون رو پشت جیانا و گابریل مخفی کردن. انگار می‌ترسیدند مرلین اونهارو بخاطر مرگخوار بودنشون مجازات کنه.
گابریل به جیانا که با آرنجش محکم به پشت دست گابریل سلقمه میزد نگاه کرد و کم کم متوجه جریان شد.
-آه...بله!...مرلین بزرگ! ما درخواست کمک کردیم چون توی تاریکی مطلق گیر افتاده بودیم...البته اون زمان نمیدونستیم اون تاریکی مطلق، بهشت برینه!

دوباره حوری های بهشتی وارد صفحه شدند و آواز خودشون رو سر دادن.
مرلین با باز کردن دستاش حوری هارا ساکت کرد با نگاهی دامبلدور وارانه به گابریل نگاه کرد.
-فرزندم تو در اشتباهی! بهشت برین هیچ گاه تاریک نیست!

حوری های بهشتی دوباره وارد صفحه شدند و شروع به آواز خوندن کردن اما ایندفعه فرصت نکردن بیشتر ادامه بدن چون تری بلند شد و آوازشون رو قطع کرد.
-ببخشید آقای مرلین!...مسئله اینه که ما از شما درخواست کمک کردیم که مارو از اینجا نجات بدید.
-اه فرزندم! راهی برای خروج از بهشت برین وجود نداره!

حوری ها دوباره وارد صفحه شدند ولی تری دوباره وسط حرفشون پرید.
-منظورتون چیه؟ ما باید هرچه سریعتر از اینجا خارج شیم جناب مرلین! فردا مسابقه داریم!

مرلین آروم خندید و سری تکون داد.
-متاسفم مرد جوان! راهی برای خروج وجود نداره!
-ولی شما...
-تری یه لحظه واستا!

اسکورپیوس اینو گفت و به سمت مرلین رفت.
-ببینید آقای مرلین بزرگ...این بچه هایی که اینجا می‌ بینید یک ماهه خواب و خوراک ندارن تا برای مسابقه ی فردا آماده بشن! باید یه راهی باشه! ناسلامتی تو مرلین بزرگی!

مرلین دوباره آروم خندید.
-مرد جوان! انگار خیلی برای بیرون رفتن از بهشت برین عجله داری! شجاع باش! اون مسابقه اونقدر ها هم ارزشش رو نداره!

مرلین ندونسته پارو از خط مجاز فراتر گذاشته بود و مسابقه ای که اسکورپیوس هرروز سخت براش تلاش می‌کرد رو، بی ارزش صدا زده بود.

-ببینید مرلین بزرگ! من اهمیت نمیدم نظر شما درباره ی این مسابقه چیه؟ من فقط میخوام همین الان دوباره توی زمین خودمون باشیم و برای مسابقه ی فردامون آماده بشیم.

لبخند مرلین محو شد و به جاش تبدیل به نگاه سرزنش واری شد.
-میدونی مرد جوان...از جسور بودنت خوشم اومده!هرکسی جرئت نداره با مرلین اینگونه حرف بزنه؛ اما همونطور که گفتم، راهی برای خروج نیست! اما شاید بتونم کار دیگه ای براتون انجام بدم.

حرف مرلین امیدی تازه در دل همه ایجاد کرد.

-چه کاری؟
-میتونید مسابقه ی مهمتون رو همینجا انجام بدید.
-نه!‌ نمیشه! ما فقط سه نفریم و اون سه تای دیگه هنوز توی اون جهانن! تازه، اعضای تیم مقابل چی؟ اونا که اینجا نیستن.
-نترس مرد جوان...اونا اینجان!

مرلین بشکنی زد و هرکول،میگ میگ و شتر به همراه اعضای تیم بدون نام از ناکجا آباد ظاهر شدند.

-اینم از هم تیمی هاتون...اه راستی! ازتون خیلی خوشم اومده، دوست ندارم باختتون رو ببینم...نظرتون درباره ی یکم کمک چیه؟

قبل از اینکه کسی مخالفتی نشون بده مرلین عصاش رو جلو آورد و به سمت اعضای تیم گرفت.
اعضای تیم به همون سرعتی که مرلین هم تیمی هاشون و تیم بخاطر یه مشت افتخار رو ظاهر کرده بود، در ورزشگاه ملکوتی ظاهر شدند.
ورزشگاه از مرمر سفید ساخته شده بود و مملو از حوری های بهشتی و موجودات بهشتی در اطراف ورزشگاه بود.
هنوز تعدادی صندلی خالی در جایگاه تماشاچی ها به چشم میخورد. با کمی دقت میشد حوری ها و موجودات دیگه رو در آسمون دید.
در بخش شرقی ورزشگاه قسمتی وی ای پی برای مرلین،زئوس و چند نفر دیگه طراحی شده بود.

_حوری ها و موجودات آسمانی! بیاید این مسابقه رو شروع کنیم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ یکشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۱
#9
۱- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین.
(مثلا اینکه از طریق گوی یا موقعیت ستاره‌ها میشه آینده رو پیشبینی کرد؛ ولی شما از چیزای خلاقانه‌تری استفاده کنین.) (۵ نمره)

گربه هااا!
حیواناتی بسیار مفید برای پیش بینی آینده، گذشته و حال!
روش کار:
1-در مرحله ی اول باید یک گربه پیدا کنید.(ترجیحا شب باشه و گربه سیاه باشه.)
2-به چشم های گربه زل بزنید و کاری کنید جذبتون باعث بشه گربه هم مستقیم بهتون نگاه کنه.
3-درمورد چیزی که میخواین بدونید ازش سوال بپرسید.
4-اگه رفت که هیچی، مورد خوبی پیدا نکردید. اگه نرفت و تو چشمتون همینجوری نگاه کرد بدونید جواب باب دل شماست!

نکته:از این روش برای پیشگویی تصمیمات مهم زندگی خود استفاده نکنید.

-مادربزرگ ها
-مراکز آموزشی کنکور(تنها کافیست نمراتتون رو در اختیارشون قرار بدید.)
-آب!

۲- استفاده از گوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)

ترجیح خودم که تفاله ی چای یا قهوه هست. چون به قول ویزلی اعظم تنها چیزی که توی گوی میبینی یک مه فوق العاده غلیظه!
باز تفاله ها حداقل یه شکلی درست میکنن، میتونه آدم از تخیلاتش استفاده بکنه...اگه هم چیزی ندید بگه فردا به مرلین میپیوندی!

۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین. (۱۵ نمره)

استاد دیگوری
سدریک که از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید، بدو بدو به راهش به سمت خوابگاه هافلپاف ادامه میده؛ اما به دلیل بی دقتی شدید از پله ها سر میخوره و وقتی بیدار میشه در درمانگاه به سر میبره!
وی با خوشحالی بالشت خود را به سمت سردش برمیگرداند و سپس تا شروع ترم جدید در درمانگاه میخوابد.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#10
بدون نام


VS


چهار چوبدستی دار


پست دوم


برای مدتی هیچ چیز دیده نمیشد و تنها صدای داد ولدمورت که گفته بود " به طبقه ی هفتم جهنم تبعیدتون میکنم" بین دو گوش اکو میشد. هیچ کس تکون نمی‌خورد تا مبادا از جایی پرت شه پایین یا به جایی برخورد کنه و بسوزه!

- عه...خب همه زنده این؟

صدای آروم و لرزان تری سکوتی که ایجاد شده بود رو شکست.

-همه زنده ایم؟...واقعا سوال خوبی بود بوت! معلومه که زنده ایم چون قشنگ میتونم صدای نفس کشیدن هشت نفر رو بشنوم!
-فقط محض اطمینان بود.
-مطمئن باش اگه یکی در حال مردن بود تا الان کلی جیغ و دا...
-شما دوتا...بس کنید!الان تو طبقه ی هفتم جهنمیم و واقعا وقت بحث کردن نداریم!

حرف جیانا دوباره این حقیقت رو به یاد همه آورد که درحال حاضر واقعا در طبقه ی هفتم جهنم هستن و این یک رویا نیست.

-حالا باید چیکار کنیم؟
-ارباب گفتن تا وقتی یکی مسئولیت دزدیدن و خوردن تیکه پیتزای نجینی رو گردن نگیره هممون همینجا هستیم.
-خب یکی گردن بگیره همه برگردیم.
-آره یکی گردن بگیره لطفا، تازه پس فردا مسابقه ی کوییچدیچه باید زودتر برگردیم...نمیخواین که اینجا مسابقه برگزار کنیم؟
-آخه ارباب و بلا ده تا طلسم شکنجه گر نثارمون میکنه...
-آره تازه نجینی هم ممکنه بخواد قلموهام رو بخوره ...
-تازه بانو مروپ چی؟...
-وایی آره...احتمالا با قارقارو یه سوپ درست کنه...

در همین حین که همه دلایل به گردن نگرفتن این مسئولیت رو میگفتن کم کم فضای اطراف واضح تر میشد.

-احتمالا ارباب جاروهای منو تو انبا...
-قیژژژژ!

همه به سمتی که صدا ازش‌ میومد برگشتن و با آسانسور نقره ای و زنگ زده ای مواجه شدن.
بعد از چند صدای قیژ قیژ دیگه بالاخره آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسید.

-عه بچه ها..‌کسی که از آسانسور استفاده نکرده؟ کرده؟
-نه من که همینجا وایستادم.
-آره منم تکون نخورد...

در همین لحظه در آسانسور باز شد و هیکلی هرکول مانند از در وارد شد.

_به به!...ورودی های جدید...ببخشید زودتر به استقبال نرسیدیم، اینجا معمولا کسی نمیاد، بیشتر به طبقات پایین تر تبعید میشن.
-ببخشید شما؟
-اه!...بله ببخشید من ابایس هستم.
-یا پیژامه ی مرلین تو ابلیسی؟
-نه برادرشم، ابلیس یه شیطان واقعیه!
-خب توهم برادرشی!
-ولی من شیطان واقعی نیستم، من فقط بخاطر اینکه اینجا تنها نباشه تو جهنم باهاش زندگی میکنم.
-ولی بازم شیطانی!
-خب معلومه همه تو جهنم شیطان هستن، اینجا انواع شیطان هارو داریم...نوزاد،کودک،نوجوان، جوان و ... بگذریم، چرا اینجا تبعید شدین؟

ابایس تک تک نفرات رو نگاه کرد، حتی بعد از اون دوباره همه رو نگاه کرد ولی هیچ کس چیزی نگفت. درواقع کسی جرئت نداشت پشت لرد ولدمورت چیزی بگه.
-چرا تبعید شدین اینجا...گناهتون باید خیلی بد باشه.
-درحقیقت ما گناهی نکردیم.

گابریل بعد از مدتها سرش رو از داخل کتاب "شیطان شناسی" بیرون آورد و به ابایس زل زد.
-ولدمورت فکرمیکنه یکی از ماها تیکه پیتزای نجینی رو خوردیم و تنها دلیلی که برای شک کردن به ما داره اینه که ما هرروز تو پذیرایی میخوابیم که صبح زود بریم تمرین کوییدیچ، آخه پس فردا مسابقه داریم با اینا، برای همین تبعیدمون کرده اینجا و تا وقتی کسی خوردن پیتزای نجینی رو گردن نگیره برنمیگردیم.

ابایس ساکت و آروم ایستاده بود و هیچ حرفی نمیزد.
-گفتین ولدمورت؟...فکرکنم بشناسمش، یکی از رقبای قدیمی داداشم بود ولی الان...به هرحال، ولدمورت هیچ وقت شمارو آزاد نمیکنه مگه اینکه یکی مسئولیت قبول کنه.
-
-گفتید مسابقه ی کوییدیچ؟...هومم...چطوره اینجا مسابقه رو برگزار کنیم؟ هرتیمی ببازه مسئولیت خوردن پیتزا رو گردن میگیره! درضمن، ابلیس خیلی وقته یه مسابقه ی کوییدیچ از نزدیک ندیده...احتمالا خوشحال شه!

ابایس با خوشحالی اینو گفت و بعد بشکنی زد و همه در چشم به هم زدنی در زمین کوییدیچ جهنمی بودن.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۱۷:۴۶:۳۰

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.