به خاطر یه مشت افتخار
VS
چهار چوبدستی دار
پست سوم
گابریل احساس خستگی میکرد. اما این خستگی مثل همیشه نبود. لنگان لنگان خودش رو به مبلی که همیشه روش می خوابید رسوند و قبل از اینکه بفهمه چیشده بر روی مبل افتاد.
-من کجام؟
با بدن درد و سردرد از روی مبل بلند شد. هنوز سرش گیج میرفت و درست نمیتونست راه بره. بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، ولی چشماش سیاهی میرفتن و چیزی نمیدید.
-شاید بخاطر شام دیشبه...
گابریل سعی کرد به یاد بیاره دیشب چی خورده اما چیزی یادش نمیومد.
دیشب چی خورده بود؟ چیکار کرده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
بالاخره چشماش به تاریکی عادت پیدا کرد و بقیه ی اعضای تیم که هرکدوم بر روی مبلی افتاده بودن رو دید.
-بچه ها؟
انگار بقیه هنوز به هوش نیومده بودن. گابریل به سمت جیانا که از بقیه بهش نزدیکتر بود رفت و تکونش داد.
-جیانا؟جیانا پاشو.
جیانا آروم آروم چشماش رو باز کرد و بعد با نگرانی بلند شد و سعی کرد بفهمه کجان ولی اون هم مثل گابریل جایی رو نمیدید.
-ما...ما کجاییم گب؟
-نمیدونم، منم تازه بیدار شدم.
-میدونستم نباید به مرگخوارا اطمینان کنیم...این همه به تری گفتم آخرش اربابت کاری دستمون میده!
جیانا اینو گفت و کش و قوسی به بدنش داد. گابریل که خیالش راحت شده بود که جیانا زندست به سمت تری و اسکورپیوس رفت و اون هارو بیدار کرد.
واکنش همشون یکسان بود و مثل جیانا وحشت زده به اطراف نگاه میکردن.
-نمیفهمم...چرا اینطوری شد؟
-همش بخاطر غذای دیشبه بچه ها.
-میدونستم!چهره ی بلاتریکس عادی نبود،یه هیجان و استرس خاصی توش داشت!
-یعنی میگین چیزی ریختن تو غذامون؟ آخه چرا؟
برای لحظه ای کسی چیزی نگفت. حق با گابریل بود. چرا باید تو غذای اعضای تیم چیزی بریزن؟ یا حداقل چرا تو غذای تری و اسکورپیوس چیزی ریختن؟ اونا که جزو مرگخوارا بودن...
-الان این مهم نیست بچه ها...هیچ کدوممون نمیدونیم کجاییم و چیکار باید بکنیم که از این به اصطلاح خلا بیایم بیرون؛ فقط میدونم که ما فردا مسابقه داریم و اگه زودتر از این تاریکی مطلق بیرون نیایم، نمیتونیم توش شرکت کنیم.
تری درست میگفت. اعضای تیم سر چوبدستی های خودشون رو روشن کردند و در تاریکی به دنبال در یا دریچه ای گشتن.
در تاریکی مطلق ساعتی وجود نداشت اما طبق گفته های جیانا تقریبا یک ساعت و نیم بود که دنبال راهی برای خروج از این جهنم دره میگشتن.
-من دیگه خسته شدم، یک ساعت تمامه داریم دنبال یه راهی میگردیم...ولی هیچی نیست اینجا! اینجا همش تاریکیه!
اسکورپیوس اینو گفت و با عصبانیت روی مبل نشست.
-خوشم نمیاد اینو بگم بچه ها...ولی انگار اسکور درست میگه...فکرکنم تا ابد اینجا گیر افتادیم.
-مرلین کمکمون کنه...
-فرزندم؟...منو صدا زدید؟
وسط چهار مبلی که در تاریکیه مطلق وجود داشت دایره ای سفید و نورانی ایجاد شد و بعد نوری از بالا به زمین تابیده شد و تاریکی مطلق به روشنایی مطلق تبدیل شد.
مرلین بزرگ از درون نوری که از آسمون تابیده میشد به آرومی به سمت زمین اومد.
-عه ببخشید شما...
-مرلین بزرگ!
گابریل اینو گفت و سریع زانو زد و بعد از مدتی دو گالیونی بقیه اعضا تیم هم افتاد و زانو زدند.
-فرزندانم! به بهشت برین خوش آمدید!
با گفتن کلمه ی "بهشت برین" چند حوری آسمانی از ناکجا آباد وارد روشنایی مطلق شدند و آواز بهشتی رو زمزمه کردند.
-فرزندانم!...مشکل چیست؟
اسکور و تری آروم خودشون رو به عقب هل دادند و خودشون رو پشت جیانا و گابریل مخفی کردن. انگار میترسیدند مرلین اونهارو بخاطر مرگخوار بودنشون مجازات کنه.
گابریل به جیانا که با آرنجش محکم به پشت دست گابریل سلقمه میزد نگاه کرد و کم کم متوجه جریان شد.
-آه...بله!...مرلین بزرگ! ما درخواست کمک کردیم چون توی تاریکی مطلق گیر افتاده بودیم...البته اون زمان نمیدونستیم اون تاریکی مطلق، بهشت برینه!
دوباره حوری های بهشتی وارد صفحه شدند و آواز خودشون رو سر دادن.
مرلین با باز کردن دستاش حوری هارا ساکت کرد با نگاهی دامبلدور وارانه به گابریل نگاه کرد.
-فرزندم تو در اشتباهی! بهشت برین هیچ گاه تاریک نیست!
حوری های بهشتی دوباره وارد صفحه شدند و شروع به آواز خوندن کردن اما ایندفعه فرصت نکردن بیشتر ادامه بدن چون تری بلند شد و آوازشون رو قطع کرد.
-ببخشید آقای مرلین!...مسئله اینه که ما از شما درخواست کمک کردیم که مارو از اینجا نجات بدید.
-اه فرزندم! راهی برای خروج از بهشت برین وجود نداره!
حوری ها دوباره وارد صفحه شدند ولی تری دوباره وسط حرفشون پرید.
-منظورتون چیه؟ ما باید هرچه سریعتر از اینجا خارج شیم جناب مرلین! فردا مسابقه داریم!
مرلین آروم خندید و سری تکون داد.
-متاسفم مرد جوان! راهی برای خروج وجود نداره!
-ولی شما...
-تری یه لحظه واستا!
اسکورپیوس اینو گفت و به سمت مرلین رفت.
-ببینید آقای مرلین بزرگ...این بچه هایی که اینجا می بینید یک ماهه خواب و خوراک ندارن تا برای مسابقه ی فردا آماده بشن! باید یه راهی باشه! ناسلامتی تو مرلین بزرگی!
مرلین دوباره آروم خندید.
-مرد جوان! انگار خیلی برای بیرون رفتن از بهشت برین عجله داری! شجاع باش! اون مسابقه اونقدر ها هم ارزشش رو نداره!
مرلین ندونسته پارو از خط مجاز فراتر گذاشته بود و مسابقه ای که اسکورپیوس هرروز سخت براش تلاش میکرد رو، بی ارزش صدا زده بود.
-ببینید مرلین بزرگ! من اهمیت نمیدم نظر شما درباره ی این مسابقه چیه؟ من فقط میخوام همین الان دوباره توی زمین خودمون باشیم و برای مسابقه ی فردامون آماده بشیم.
لبخند مرلین محو شد و به جاش تبدیل به نگاه سرزنش واری شد.
-میدونی مرد جوان...از جسور بودنت خوشم اومده!هرکسی جرئت نداره با مرلین اینگونه حرف بزنه؛ اما همونطور که گفتم، راهی برای خروج نیست! اما شاید بتونم کار دیگه ای براتون انجام بدم.
حرف مرلین امیدی تازه در دل همه ایجاد کرد.
-چه کاری؟
-میتونید مسابقه ی مهمتون رو همینجا انجام بدید.
-نه! نمیشه! ما فقط سه نفریم و اون سه تای دیگه هنوز توی اون جهانن! تازه، اعضای تیم مقابل چی؟ اونا که اینجا نیستن.
-نترس مرد جوان...اونا اینجان!
مرلین بشکنی زد و هرکول،میگ میگ و شتر به همراه اعضای تیم بدون نام از ناکجا آباد ظاهر شدند.
-اینم از هم تیمی هاتون...اه راستی! ازتون خیلی خوشم اومده، دوست ندارم باختتون رو ببینم...نظرتون درباره ی یکم کمک چیه؟
قبل از اینکه کسی مخالفتی نشون بده مرلین عصاش رو جلو آورد و به سمت اعضای تیم گرفت.
اعضای تیم به همون سرعتی که مرلین هم تیمی هاشون و تیم بخاطر یه مشت افتخار رو ظاهر کرده بود، در ورزشگاه ملکوتی ظاهر شدند.
ورزشگاه از مرمر سفید ساخته شده بود و مملو از حوری های بهشتی و موجودات بهشتی در اطراف ورزشگاه بود.
هنوز تعدادی صندلی خالی در جایگاه تماشاچی ها به چشم میخورد. با کمی دقت میشد حوری ها و موجودات دیگه رو در آسمون دید.
در بخش شرقی ورزشگاه قسمتی وی ای پی برای مرلین،زئوس و چند نفر دیگه طراحی شده بود.
_حوری ها و موجودات آسمانی! بیاید این مسابقه رو شروع کنیم!